توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاریخ ایران از انحطاط هخامنشیان تا فروپاشی سلسله پادشاهی به روایت استاد "عبدالحسین زرین کوب"
Borna66
09-12-2009, 01:12 PM
دوستان گرامی در این جستار به شرح تاریخ ایران از انحطاط هخامنشیان و سلسله های پادشاهی پس از هخامنشی به طور کامل و تفضیلی خواهیم پرداخت .
این نوشتارها به روایت استاد " عبدالحسین زرین کوب " است که یکی از نویسندگان بزرگ در این عرصه میباشد .
مباحث این جستار :
انحطاط هخامنشیان :
اردشیر درازدست بر تخت سلطنت
درگیریهای اردشیر درازدست در یونان و مصر
جنگهای پلوپونز و نفس راحت اردشیر
درازدستشورش مگابیز و سالهای آخر اردشیر درازدست
رفتار اردشیر درازدست با یهودیان
پس از اردشیر درازدست - داریوش اخس
مرگ كوروش اخس - سلطنت اردشیر دوم
اردشیر سوّم
مرگ اردشیر سوّم - ظهور اسكندر مقدونی
آغاز فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی
میراث تمدن پارس
سلوكيان
اسكندر؛ طلوع و غروبي زودگذر
سلوكوس بر تخت سلطنت
سلطنت آنتيوخوس نجاتبخش!
سلطنت آنتيوخوسِ خدا! - تشديد قتلهاي زنجيرهاي در سلوكيه
آنتيوخوس كبير - ظهور دولت روم
سلوكوس پدردوست - دور تازه از قتلهاي درباري
سلوكيان و كارنامه منحوس
اشكانيان
به سوي انتقام از اسكندر و يونانيان
بنيادگزاري دولت پارت به دست ارشك
ظهور مهرداد اول
پس از مرگ مهرداد اول
دور جديد پدركشيها در اشكانيان
بلاش اول، آخرين حلقه جدي در سلسله اشكاني
ضعف اشكانيها - جنون امپراطور روم
كارنامه اشكانيها
ساسانیان ؛ نخستین تجربه حکومت دینی
لشكركشيهاي اردشير پاپكان
شاه؛ تجسم وحدت دين و حكومت
شاپور پسر اردشير - انتقام فتوحات اسكندر
شاپور: شاه ايران وانيران
تعاليم ماني
بعد از شاپور - مرگ ماني
تئوكراسي دوران بهرام دوم
تحلیلی بر سلسله ساسانیان ؛ ساسانيان؛ فراز براي فرود
ساسانيان؛ كشمكش با بزرگان
پس از شاپور دوم
سلطنت شادخوارانه بهرامگور
مرگ بهرامگور - سلطنت يزدگرد دوم
سلطنت پيروز
پس از پيروز
ظهور مزدك
خسرو؛ جنگ خانگي و صلح با روم
صلح دوام نميآورد
تركتازي روميها و جنون امپراطور
خسرو؛ شاه فلسفهدان
سلطنت هرمز چهارم
بهرام چوبين و سقوط هرمزد چهارم
مرگ هرمزد چهارم
سلطنت خسرو پرويز
ملاطفت خسرو پرويز با مسيحيان
قتل موريس و جنگي شدن روابط ايران - روم
قتل خسرو پرويز و فروپاشيدگي ايران
شيرويه؛ زيركي هراكليوس و شرايط نه جنگ - نه صلح
Borna66
09-12-2009, 01:14 PM
انحطاط هخامنشيان
http://pnu-club.com/imported/2009/09/1014.jpg
اردشير درازدست بر تخت سلطنت
10-1- با مرگ خشايارشا ، دربار هخامنشي در يك سلسله سوء قصدهاي جنايتآميز كه در توالي نسلها شامل برادركشيها و پدركشيهاي بيرحمانه بود فرو رفت و هر روز بيش از پيش به انحطاط و انقراض گراييد. اين انحطاط كه با بازگشت خشايارشا از يونان نشانههاي آن آشكار گشت در واقع از وقتي آغاز شد كه روح جنگجويي و انضباط نظامي جاي خود را به توطئهپردازي، سياست بازي و مخصوصاً دسيسههاي حرمخانه و خواجه سرايان داد. قتل خشيارشا، كه با اين گونه دسيسههاي حرم مربوط بود، يك سلسله از اين گونه توطئهها را به دنبال خود كشاند و دربار هخامنشي را هر روز بيش از پيش در منجلاب دسيسه و خيانت و طلا و خون فرو برد و در سراشيبي يك نزاع طولاني انداخت. جانشين وي اردشير، ( ارطخشات )، كوچكترين فرزند خشايارشا - و درازدست خوانده ميشد، از آنكه دست راستش از دست چپ درازتر بود و يا چنان كه در افسانهها آمده است هر دو دستش تا به زانو ميرسيد. اردوان قاتل پدرش كه وي را به سلطنت نشاند، برادر بزرگتر او داريوش را هم با القاي اين فكر كه قاتل خشايارشا اوست و در حق وي نيز سوء قصد دارد به دست وي هلاك كرده بود، و با سلطنت اسمي كه به او واگذار كرد در واقع خودش با كمك پسرانش تمام قدرت را در دربار قبضه كرده بود. چون ويشتاسپ پسر دوم خشايارشا هم دور از تختگاه بود، وي دربار شاه را جولانگاه قدرت خويش يافت و با تسلطي كه بر اردشير جوان داشت او را بازيچهي خويش پنداشت و منتظر فرصت مناسبي براي از بين بردن او بود. اما چند ماه نگذشته بود كه پادشاه جوان از جنايت وزير، كه تا آن هنگام قتل پدر وي را به برادرش داريوش منسوب ميداشت، آگهي يافت. ظاهراً چيزي كه وي را در آغاز در قبول اتهام اردوان دربارهي داريوش از ترديد رهانيده بود سابقهي نارضايي داريوش از رفتار پدر با زن و مادرزن وي بود.
به هر حال با كشف حقيقت توطئه، ميتريدات خواجه ، به عنوان قاتل شاه توقيف و با شكنجه و زجر بسيار كشته شد. اردوان هم در زد و خوردي ك در داخل قصر روي داد با پسرانش به قتل رسيد و بدينگونه اردشير با پيشدستي بر اردوان آنچه را به احتمال قوي منشأ عنوان درازدست براي وي شده بود تحقق داد و خود را از دغدغهاي كه در داخل دربار بدان دچار بود آسوده يافت. اقدام بعدي وي، اعزام لشكري به دفع برادرش ويشتاسپ بود كه ساتراپ بلخ بود و سلطنت را حق خود ميدانست. در اولين جنگ سپاه اردشير شكست خورد، اما يك لشكركشي ديگر پيروزي او را تأمين كرد(462ميلادي) و تخت و تاج وي بيمنازع گشت. سلطنت چهل سالهي وي با آنكه چند بار مواجه با شورشهاي سخت شد روي هم رفته در صلح گذشت و امپراطوري هخامنشي بر اثر همين صلحگرايي به حال ركود و انحطاط افتاد. بر وفق روايت، وي در دربار به خاطر طبع ملايم و حالت موقرش محبوب بود، به علاوه بنابر مشهور، فوقالعاده زيبا و دلير هم بود. از قرائن برميآيد كه پادشاه، خوشطبع و تا حدي ضعيفالنفس بود و مخصوصاً به شدت تحت نفوذ مادرش آمستريس و زنش آميستيس قرار داشت.
Borna66
09-12-2009, 01:15 PM
درگيريهاي اردشير درازدست در يونان و مصر
10-2- در همان آغاز سلطنت وي تميستوكلس سردار آتن به دربار وي پناه آورد. او كه در آتن به سبب مخالفتهايي كه رفتار مستبدانه و غرور بيجايش برانگيخته بود، به رغم نام و آوازهاي كه از فتح سالاميس و پلاته به دست آورده بود، به اتهام خيانت مورد تعقيب و بر موجب حكم غيابي دادگاه شهر محكوم به مرگ بود (468)، با خانوادهي خويش به پناه اردشير آمد. پادشاه ايران هم، به رغم زيانها و گزندهايي كه او در طي جنگهاي گذشته به ايران وارد كرده بود جوان مردانه او را زنهار بخشيد. حتي با آنكه عمهي شاه، از اهل حرم، به تلافي قتل شاهزادگان هخامنشي كه در سالاميس و پلاته كشته شده بودند به اصرار طالب عقوبت و خواهان اعدام او بود، او را به عنوان مهمان و پناهنده از هر گونه گزندي پناه داد و حتي بعدها شغل مناسبي هم در آسياي صغير به او واگذار كرد و او تا پايان عمر در حمايت پادشاه ايران بود. اردشير درازدست بعد از رهايي از كشمكشهاي داخلي مواجه با شورش مصر شد (460). در آنجا اينهارو (ايناروس) نام كه خود را پسر پسامتيك و فرمانرواي ليبي ميخواند، به دعوي سلطنت برخاست و چون از اعقاب فرعونان سائيس بود در مصر سفلي از پشتيباني كاهنان نيز برخوردار شد. وي مصريهاي را كه از حكومت پارسيان ناراضي بودند گرد خود جمع آورد. از آتنيها هم براي مقابله با سپاه ايران ياري خواست. پريكلس فرمانرواي آتن نيز كه ميخواست غلهي مورد مصرف سرزمين خود را از مصر تأمين كند جهازات خود را به كمك وي فرستاد.
هخامنش ساتراپ مصر كه برادر (و به قولي عموي) شاه بود در جنگي كه روي داد به قتل رسيد. شاه كه ترجيح ميداد با نزديك شدن به اسپارت، آتنيها را وادار به خروج از مصر كند، سرانجام به سبب بالا گرفتن طغيان ايناروس مداخلهي نظامي و اعزام سپاه را ضروري يافت. فرمانده سپاه مگابيز (بغابخش) شوهر خواهر شاه بود كه از خاندان نجباي پارس و نبيرهي زوپير ، دوست و همدست داريوش اول در دفع گئوماتهي مغ بود. جنگ طولاني شد اما مگابيز سرانجام ايناروس و يارانش را مغلوب كرد (454). يونانيهايي هم كه به كمك ايناروس به مصر آمده بودند منهزم شدند و خسارات و تلفات بسيار دادند. ايناروس دستگير شد و با نزديكانش به شوش فرستاده شد - و مگابيز از جانب شاه و به دستور وي به او امان داد. آتنيها هم با تلفات بسيار به يونان بازگشتند. شاه در مصر به دلجويي عامه، و رعايت حال كاهنان پرداخت، حتي به تنوراس ، پسر ايناروس ، هم محبت كرد و از تعقيب و آزار كساني كه به ايناروس كمك كرده بودند دست بازداشت. اين طرز رفتار او در مصر بيشتر بر تدبير سياسي مبتني بود - تا بر ضعف كه بعد از غلبه بر مصر ديگر موردي نداشت. در دفع تحريكات يونانيها هم كه در ايجاد اين شورش مداخلهشان آشكار بود، اردشير سعي كرد به جاي استفاده از آهن از طلا كمك گيرد، و احوال يونان در آن ايام نيز پيشرفت اين سياست را ممكن ساخت و شاه را از دغدغهي گرفتاريهاي يونان يك چند خلاص كرد. در دنبال خاتمهي شورش مصر، سيمون سردار آتن كه از انتقام اردشير نسبت به قلمرو خويش نگران بود، تهديد قبرس را در درياي مديترانه وسيلهاي براي الزام دربار شوش به قبول مذاكرات صلح تلقي كرد. جهازات خود را هم به آنجا برد ليكن در گيرودار محاصرهي قبرس درگذشت(450).
Borna66
09-12-2009, 01:16 PM
جنگهاي پلوپونز و نفس راحت اردشير درازدست
10-3- اما آتن كه مقارن آن ايام خود را به شدت معروض تهديد اسپارت هم ميديد، در صدد برآمد با صلح با ايران و رهايي از بار مخارج تجهيزات مربوط به مقابله با حملهي احتمالي ايران خود را براي درگيري اجتنابناپذير با اسپارت بيشتر آماده كند. از اين رو كالياس نام سردار و قهرمان خود را كه شوهر خواهر سيمون و از خاندان اشراف آتن بود براي مذاكرهي صلح به شوش فرستاد. مذاكرات او ظاهراً به مقاولهاي منتهي شد كه به نام او به پيمان كالياس معروف شد (ح448)، و ناظر به تعيين حدود مناطق نفوذ طرفين در امور يونان و آسياي صغير بود. در اصل وجود چنين مقاولهاي بعدها ترديد پيش آمد اما مذاكرات كالياس و مقاولهاي كه او در دنبال اين مذاكرات تهيه كرد به هر صورت كه بود مورد قبول اردشير واقع نشد. از اينكه خود كالياس هم بعد از بازگشت از شوش در آتن به پرداخت جريمه محكوم شد بر ميآيد كه مذاكرات او مورد قبول مقامات آتن هم نبود. حقيقت آن بود كه پيمان كالياس - اگر هم در واقع به صورت مقاولهاي مقدماتي تنظيم شد - منافع هيچ يك از طرفين را تأمين نميكرد و لاجرم منجر به قراري مقبول نشد. معهذا جنگهاي پلوپونز (پلوپونزوس)، كه بين طرفداران آتن و اسپارت درگرفت و تقريباً تمام يونان را درگير كرد، طي چندين سال اردشير را از دغدغهي يونان و ولايات ايوني خلاص كرد. طرفين جنگ هر دو در طي اين ماجرا با دربار شوش وارد مذاكره بودند و پادشاه ايران، با بازيهاي سياسي ماهرانه به ادامهي جنگ كه متضمن نفع ايران به نظر ميرسيد كمك كرد. ساتراپهاي وي در آسياي صغير نيز در اين مدت، مثل سالهاي عهد داريوش در سرنوشت شهرهاي يونانينشين آسياي صغير ـ ايونيا - فرصت مداخلهي مستمر پيدا كردند. در تمام اين مدت طولاني طلاي ايران كاري را كه شمشيرش طي سالهاي اخير از عهدهي انجام دادن آن برنيامده بود به انجام رسانيو پادشاه ايران، با بازيهاي سياسي ماهرانه به ادامهي جنگ كه متضمن نفع ايران به نظر ميرسيد كمك كرد. ساتراپهاي وي در آسياي صغير نيز در اين مدت، مثل سالهاي عهد داريوش در سرنوشت شهرهاي يونانينشين آسياي صغير ـ ايونيا - فرصت مداخلهي مستمر پيدا كردند. در تمام اين مدت طولاني طلاي ايران كاري را كه شمشيرش طي سالهاي اخير از عهدهي انجام دادن آن برنيامده بود به انجام رسانيد.
Borna66
09-12-2009, 01:16 PM
شورش مگابيز و سالهاي آخر اردشير درازدست
10-4- سالهاي پايان فرمانروايي اردشير مثل سالهاي پايان عمر پدرش خشايارشا در لذتهاي حرمخانه و در توطئههاي خواجهسراها گذشت. بعد از ماجراي مصر هم تنها واقعهاي كه رؤياهاي حرمخانهاش را آشفته كرد، شورش مگابيز در سوريه بود.
مگابيز كه روح سربازي و صداقت جنگاوران واقعي را حفظ كرده بود از رفتاري كه در شوش با ايناروس و همراهانش شده بود، شرافت سربازي خود را معروض اهانت يافت و از شاه به شدت رنجيد. فاتح پارسي در هنگام خلع سلاح ايناروس مصر از جانب شاه به او قول داده بود گزندي به جانش وارد نخواهد آمد اردشير هم در آغاز با او چنان كه لازمهي اين قول و قرار بود رفتار كرده بود اما به اصرار مادر كه او را قاتل فرزندش هخامنش ميدانست به قتل او رضا داد و ايناروس به دست اهل حرم به وضع فجيعي كشته شد. اين اقدام شاه، مگابيز را در سوريه به اظهار ناخرسندي و عصيان واداشت. شاه هم كه خدمات اين سردار و شوهر خواهر خويش را در كشف و دفع توطئه اردوان، قاتل خشايارشا، در خاطر داشت ظاهراً در جلب رضاي او كوشش كرد اما مگابيز از طغيان بازنيامد. پس چند بار لشكر به دفع او فرستاد و او دوباره سپاه اردشير را مغلوب و وادار به هزيمت كرد. با آنكه بعدها خود او، به اقتضاي روح سربازيش و بيآنكه مغلوب شده باشد، تسليم و مورد عفو واقع شد، بارها باز خشم ناشي از حسادت شاه و كينهي تشفيناپذير مادرزن، او را در دربار اردشير معروض تهديد ساخت.
Borna66
09-12-2009, 01:17 PM
رفتار اردشير درازدست با يهوديان
10-5- اردشير در سالهاي آغاز سلطنت غالباً در شوش ميزيست ولي پس از چندي بابل را تختگاه ساخت. رفتار او نسبت به يهود بابل چنان مبني بر تسامح و حسن سلوك بود كه بعدها او از جانب مادر به اين قوم منسوب كردند. ظاهراً در حرمسراي او در بابل زنهاي يهودي هم مثل زنهاي بابلي وجود داشت و قصهي استرومردوخا، اگر با جزئيات مذكور در تورات با زمان پدرش قابل تطبيق به نظر نميرسد، لااقل چيزي از احوال حرمخانهي پادشاه پارس را در بابل تصوير ميكند. به هر حال بر وفق روايت تورات اردشير در هفتمين سال سلطنت خويش (458) به عزرا ، كاهن قوم، اجازه داد با عدهاي از يهود بابل براي نظارت در امور معبد به اورشليم عزيمت كند. چند سال بعد هم وقتي كه اقدام قوم در بناي معبد به عنوان نشانهاي از احتمال طغيان فلسطين بر ضد سلطهي پارسيها به وي گزارش شد، در بيستمين سال سلطنت (445) هم نحميا نام، ساقي خوبروي يهود خود، را كه از خواجگان حرم و محبوب خود وي و بعضي زنانش بود دستوري داد تا باز به اورشليم عزيمت نمايد و از جريان امور گزارشي براي وي بياورد. با آنكه جزئيات روايات عهد عتيق در اين باب خالي از ابهام و اشكال نيست، رفتار اردشير نسبت به يهود از محبت شاهانهاش نسبت به اين قوم، حاكي به نظر ميآيد. شايد وي نظارت در امور اورشليم را از نظر سياسي اقدام احتياطآميزي براي حفظ امنيت مصر و سوريه تلقي ميكرده است. غير از زنان يهودي و بابلي و مادي و پارسي كه حرمسراي شاه را پر از بچههاي بزرگ و كوچك كرده بودند (لااقل هفده پسر)، شاه از يك زن پارسي به نام داماسپيا صاحب فرزندي بود كه خشيارشا نام گرفت و چون در اول سلطنت پدر به دنيا آمد، بر وفق سنت هخامنشي، جانشين و وليعهد پدر شد. شاه، كه در حرمخانه به شدت تحت نفوذ يا بازيچهي مادر خود آمستريس و خواهر خود اميتيس واقع بود، نسبت به مادر خشيارشاي خود نيز علاقهاي مفرط داشت. از عجايب آن بود كه در اوايل سال (424 ق.م)، در همان روزي كه شاه درگذشت داماسپيا هم درگذشت و حرمسراي شاه همچنان تحت نفوذ مادرش آمستريس و خواهرش آميتيس، ميدان رقابت تعداد زيادي زنان بابلي و مادي و يهودي شد - كه اكثر پسران ديگر شاه از آنها به وجود آمده بودند. دربارهي سلطنت اردشير كه در واقع آغاز انحطاط امپراطوري پارسي بود، اين اندازه ميتوان گفت كه فرمانروايي او، هم از فرمانروايي پدرش بهتر بود و هم بر سلطنت پسرانش مزيت داشت. خود او با آنكه در جواني فاقد تصميم و اراده نبود، تدريجاً زندگي حرمخانه، ارادهي او را از بين برد و با اين حال اگر مرد جنگ نبود، از تدبير سياسي هم بيبهره نبود.
Borna66
09-12-2009, 01:17 PM
پس از اردشير درازدست - داريوش اخس
10-6- پسر اردشير درازدست خشيارشاي دوم كه به عنوان وليعهد جانشين او شد سلطنتي كوتاه داشت. در همان اوايل جلوس خويش درحالي كه هنوز جنازهي پدرش اردشير و مادرش داماسپيا براي تدفين به پارس حمل نشده بود، برادرش سغديان (سغديانوس) به همدستي خواجهسرايي به نام فرناك (فرناسيس) او را در خوابگاهش كشت. مدت نوبت او ظاهراً به دو ماه هم نرسيد. سغديان هم از همان آغاز سلطنت با مخالفت و طغيان برادرش اخس مواجهه شد كه والي گرگان يا باكتريا (= باختر) و مثل خود او از مادري بابلي بود. سغديان او را به دربار خواند اما او با لشكري بسيار و به قصد بر كنار كردن برادر عزيمت تختگاه وي كرد. همدستانش كه در دربار سغديان از خشونت او ناراضي بودند اقدام او را در قتل يك خواجهي بيگناه - نامش بغ اوراراس - بهانهي قيام بر ضد سغديان كردند و مقدم اخس را به گرمي پذيره شدند. اخس به سلطنت نشست، سغديان هم دستگير شد و سلطنت شش هفت ماههي او در خاكستر مرگ به پايان رسيد: با انداختنش در يك اطاق بيروزن و آكنده از خاكستر. اخس، كه مثل او از يك زن غير عقدي بابلي اردشير بود با جلوس بر تخت پدر، خود را داريوش دوم خواند. دو سلطنت كوتاه خشيارشا و سغديان در فاصلهي بين مرگ اردشير و جلوس داريوش دوم يك فترت كوتاه بيش نبود، از اين رو در الواح و دفاتر رسمي، داريوش اخس به عنوان جانشين بلافصل اردشير اول تلقي شد (423 ق.م). داريوش دوم كه سرانجام از منازعات خانگي و توطئههاي نامرئي و مخوف حرمسراي پدر پيروز بيرون آمد، نوزده سال سلطنت كرد. سلطنت او تقريباً يكسره در تحت سلطه و نفوذ ملكهاش پروشات (پروزاتس) كه خواهر و در عين حال زوجهاش بود گذشت. خواجهسرايانش هم كه با نظارت در احوال ساير زنان شاه در وجود وي نفوذي داشتند، در مقابل قدرت مخوف پروزاتس سايههايي متحرك بودند. داريوش در آغاز سلطنت با طغيان برادر ديگر خويش ارسيتس (ارشيتس) مواجه شد كه در سوريه برخاست. ارتوفيوس پسر مگابيز هم كه در آن اوقات در ولايات ماوراي فرات حكومت داشت، با او همدست گشت. نيرويي كه داريوش به دفع آنها فرستاد مغلوب شد و داريوش با صرف پولهاي هنگفت توانست سپاه آنها را غالباً چريكهاي يوناني بودند از دور آنها بپراكند. به خود آنها هم امان و وعدهي عفو داد اما بعد از تسليم، به خلاف قولي كه داده بود آن هر دو را - بيآنكه خون آنها را ريخته باشد - تسليم خاكستر مرگ كرد، بدين گونه اخس با يك برادركشي ديگر، خود را از سرنوشتي كه خود وي نصيب سغديان كرده بود در امان داشت. چندي بعد ساتراپ ليديه - نامش پيسوتنس (پشوتن؟) - سر به شورش برداشت (413)، اما پولي كه شاه به سركردهي چريكهاي تحت فرمان او پرداخت طغيان او را فرو نشاند. پسرش آمورگيس هم كه در كاريّه طغيان كرد، از همين راه سركوب شد (412).
حالت تسليم و انقيادي كه داريوش دوم در مقابل زنش پروزاتس داشت دربار وي را در تمام دوران فرمانرواييش در توطئه و جنايت غرق كرد. ماجراي تريتخمه ، ساتراپ گرگان، اوج خشونت و قساوت حاكم در دربار و حرمخانهي وي را نشان ميدهد. تريتخمه كه داماد شاه بود، در حسادت زنانهاي كه بين زنش آمستريس و خواهرش ركسانه جريان داشت متهم به علاقه به ركسانه و قصد از ميان بردن آمستريس شد، و اين اتهام او را به شدت آماج خشم و كين پروزاتس و شوهرش - كه به حق يا ناحق در حق او سوءظن پيدا كرده بودند - ساخت. آتش خشم پروزاتس نه فقط خود او و ركسانه را طعمهي مرگ فجيع ساخت، مادر و خواهر ديگرش استاتيرا - كه عروس شاه و زوجهي ارشك وليعهد وي بود نیز از زبانهي آن مصون نماندند. اما سالها بعد پروزاتس در يك فرصت مناسب او را نيز به زهر انتقام خويش هلاك كرد. ضعف نفس داريوش، سلطنت وي را بازيچهي هوسهاي خشونتآميز اين زن درندهخوي كرده بود و دربار وي را به صورت قربانگاهي خونين درآورده بود. در معامله با يونانيها داريوش از سياست «تفرقه بينداز و حكومت كن» استفاده كرد. در طول مدت جنگهاي پلوپونزوس، كه آتن و اسپارت با هم درافتاده بودند وي از اسلحهي طلايي خود - پولهايي كه به موقع به هر يك از طرفين ميداد - طوري استفاده كرد كه استمرار اين جنگها را موجب آسودگي خويش از تحريكات يونانيها در آسياي صغير و نواحي مجاور يافت. اما اسلحهي طلايي او تدريجاً اسلحهي آهنينش را از اثر انداخت و سپاه پارس كه در گذشته با روح جنگجويي خود بر دنياي عصر آن حكومت ميكرد، رفته رفته بيكار شد و قدرت جنگي خود را از دست داد. شورش مصر، و بعدها شورش ولايت كردوخي، اولين نشانههاي اين انحطاط روح جنگي را در سپاه داريوش ظاهر كرد. شورش مصر كه حمايت جانبدارانه و دور از تسامح آرشام ، ساتراپ پارسي آن، از يهوديان ساكن الفانتين و مصر عليا، موجب آن شد، كاهنان درهي نيل را بر ضد ايران به حمايت از امير تنوس - مدعي سلطنت مصر - واداشت و يا آنكه در آغاز كار يك شورش عادي بود منجر به انفصال مصر از امپراطوري ايران شد (410). اين شورشگر مصري تمام پارسيها را از مصر راند. مصر را مستقل كرد و حتي فنيقيه را هم كه ولايت تابع ايران بود معروض هجوم ساخت (408).
" مقدوني پيشنهاد صلح داريوش را كه نشان نوميدي بود رد كرد، اما خودش، براي ايمني از حملهي احتمالي ناوگان ايران به يونان، به جاي آنكه داريوش را در خط بابل و ماد تعقيب كند به تسخير سوريه، فنيقيه و مصر همت گماشت. اسكندر در صور و در غزه مقاومت اهل شهر را با خشونت و كشتاري سخت و بيرحمانه در هم شكست، و صيدا و اورشليم را بدون جنگ گرفت "
تلاش داريوش براي فرونشاندن اين طغيان به جايي نرسيد و تا سالها بعد درهي نيل از قلمرو هخامنشي جدا ماند. اسلحهي طلايي پادشاه ايران در اين مورد كارگر نيفتاد و اسلحهي آهني وي نيز از مدتها پيش كُند شده بود. در پايان عمر داريوش با شورش طوايف كردوخي (كرد؟) در نواحي علياي دجله برخورد. در لشكركشي ناتمام يا ناموفقي هم كه براي رفع شورش به آن نواحي كرد بيمار شد. دنبالهي كار را ظاهراً به سردارانش واگذاشت و خود به بابل بازگشت.
Borna66
09-12-2009, 01:18 PM
مرگ كوروش اخس - سلطنت اردشير دوم
10-7- مرگ او (404) چنان ناگهاني و زودتر از انتظار روي داد كه پروزاتس نتوانست با لغو وليعهدي ارشك ، پسر ديگر خود كوروش را كه نزد وي از ارشك محبوبتر بود وليعهد كند. در واقع كوروش را كه در آن هنگام صاحب اختيار آسياي صغير و ساتراپ ليديه بود، به بالين پدرخوانده بودند، اما داريوش كه ظاهراً اين بار، در آخرين روزهاي عمر، ميخواست يك لحظه در مقابل ارادهي ملكه مقاومت نشان دهد براي تغيير وليعهد هيچ اقدامي نكرد. لاجرم با مرگ او ارشك به سلطنت نشست و اردشير دوم خوانده شد.
سلطنت اردشير دوم در همان روز تاجگذاري با سوءقصد نافرجام برادرش كوروش مواجه شد و او از همان آغاز كار، خود را ناچار به خشونت و سوءظن نسبت به اطرافيان يافت. البته كوروش را به اصرار و درخواست پروزاتس بخشود و حتي او را به محل فرمانرواييش در آسياي صغير فرستاد. اما نسبت به همه كس حتي نسبت به مادر هم كه هنوز در تمام كار دربار مداخله داشت بدگمان شد. همين بدگماني او را هشيار و مراقب خويش ساخت و عنوان «پرحافظه» (يوناني: منمون) از همين حافظهي خوب به وي داده شد. مادرش ظاهراً او را به خاطر زنش استاتيرا ، خواهر تري تخمه، كه در ماجراي قتل عام خاندانش، به سبب حمايت وي، از انتقام بيرحمانهي او در امان مانده بود دوست نداشت. به همان سبب هم بود كه در روزهاي آخر عمر داريوش دوم كوروش را از آسياي صغير به تختگاه خوانده بود تا شاه محتضر را به وليعهد كردن او - به جاي ارشك - راضي كند.
به هر حال اعتماد بر حمايت مادر و شايد تشويق او كوروش را واداشت تا در بازگشت به آسياي صغير در ليديه بلافاصله به جمع و تهيهي سپاه پردازد. با اين سپاه كه سيزده هزار چريك يوناني را هم شامل ميشد عزيمت بابل كرد: براي جنگ با اردشير. در شوش و بابل هم در بين نجباي پارس كساني كه طالب احياي امپراطوري فرسودهي هخامنشي و تجديد حيات دولت پارس بودند به تحريك پروزاتس آمادهي همكاري با كوروش شدند. استاتيرا و پروزاتس آشكارا هر يك در تدارك اسباب تفوق پادشاه مورد علاقهي خويش رقابت ميكردند. در راه بابل، در محلي به نام كوناكسا ، نزديك ساحل دجله، تلاقي فريقين روي داد. در جنگ با آنكه كوروش جلادت بسيار نشان داد و يك بار در معركهي نبرد برادر را مجروح كرد، غلبهي نهايي از آن اردشير گرديد. اين كوروش اصغر در ضمن نبرد كشته شد و سپاه او مغلوب و پراكنده گشت. تعداد ده هزار تن از چريكهاي يوناني او، موفق شدند ضمن جنگ و گريز از بابل و از راه كوهستان سالم يا با اندكي تلفات به آسياي صغير بازگردند. اين بازگشت، كه جزئيات حوادث آن را - لابد با لافزنيهاي معمول كهنه سربازان - گزنفون ، شاگرد سقراط، كه يك تن از سرداران سپاه چريك يونان بود در طي يك گزارش به نام « آناباسيس » نقل ميكند، با آنكه ظاهراً با تعقيب جدي از جانب سپاهيان ايران مواجه نبود، به هر حال از ضعف و آشفتگي اوضاع دربار اردشير حاكي است. هر چند تحريكات پروزاتس و هواداران كوروش هم به احتمال قوي در آن ايام بايد از اسباب عدم توجه به دنبال كردن اين مشتي چريك فراري باشد.
شكست اين كوروش اصغر در بابل، ساتراپهاي شاه را در آسياي صغير وادار به تجاوز به منافع متحدان يوناني او كرد، و حاصل آن شد كه اسپارت هم با آنكه خود به تازگي از محنت جنگهاي پلوپونزوس بيرون آمده بود، از مشاهدهي ضعف پارسيها در ماجراي بازگشت ده هزار يوناني، خود را به تاخت و تاز در آن نواحي مجاز شمرده. جنگ طولاني شد (94-399) و اردشير كه تيسافرن - ساتراپ آسياي صغير و برادر وي تريتخمه - را تا حدي در استمرار آن مؤثر ميپنداشت با عزل او، از طريق اسلحهي طلايي موفق شد به آن خاتمه بخشد. چندي بعد هم به آتن كمك كرد تا موضع خود را در مقابل اسپارت محكمتر كند، و بدينگونه خطر درگيري مجدد در يونان خاطر شاه را از دغدغهي تهديد يونانيان در آسياي صغير آسوده ساخت. مذاكرات طلايي آنتالسيداس - سردار اسپارتي در دربار ايران - هم منجر به قراري شامل اتحاد اسپارت و ايران شد (388) كه هم آتن را از سوءقصد به اسپارت مانع آمد» و هم شهرهاي يوناني آسياي صغير را به ايران بازگرداند.
شاه ايران با آنكه يونان را با اسلحهي طلايي، به طور غيرمستقيم، تحت حكم خويش درآورد، اين اسلحهي طلايي وي در مورد مصر بياثر ماند و اردشير دوم هر چند دو بار براي تسخير مجدد درهي نيل دست به اقدام زد (385و384)، موفق به اعادهي آن به قلمرو خويش نشد و از فرصت ديگري هم كه بعد برايش دست داد (360)، استفاده نكرد. چندي بعد، اردشير دوم، با طغيان تعدادي از ساتراپهاي خويش در آسياي صغير و سوريه مواجه شد. اين ساتراپها از مشاهدهي ضعف و تشتت دربار، و همراه با تحريكها و توطئههاي پنهاني يونانيها و مصريها، داعيهي استقلال پيدا كردند، اما به علت آنكه با يكديگر تفاهم نداشتند و به ايجاد يك فرماندهي مشترك موفق نشدند، دچار تفرقه گشتند و اردشير با تفرقهافكني بين آنها بعد از شش سال به شورش آنها خاتمه داد (360). چندي بعد، در سنين پيري، نزديك نود سالگي در حالي كه اسلحهي طلاييش يك چند سلطنت او را از هر گونه تحريك و توطئهاي آسوده كرده بود، درگذشت (358).
نيايش آناهيتا و ميترا كه او در معابد رسم كرد و نام آنها را در كتيبهها در رديف اهورامزدا قرار داد، از علاقهي شخصي او به اين دو ايزد حاكي بود: آناهيتا در معبد خويش در پاسارگاد جان او را از سوءقصد برادرش كوروش حفظ كرده بود، و ميترا اين برادر را به خاطر پيمانشكني سزا داده بود. پايان عمر او با تحريكات داخل خانواده كه پسرانش را به قصد يكديگر و به قصد پدر برميآغاليد در محنت و مصيبت گذشت. هنگام مرگ، امپراطوري هخامنشي را آشفتهتر و پريشانتر از آنچه به او رسيده بود به اخلاف سپرد. در شوش تالار باري كه او ساخت يادگار جلال و شكوه شاهانهاش بود، اما شكوه و جلالي ميانتهي. سلطنت او سلطنت قساوت، شهوت و بيحالي همراه با سوءظن بود. با اين همه، وقار مصنوعي و خونسردي ناشي از ضعف به رفتار او صبغهي نجابت و بزرگمنشي ميداد. با آنكه نسبت به مادرش پروزاتس سوءظن دايم داشت، همچنان تحت نفوذ او باقي ماند. استاتيرا، زنش كه در ماجراي كوروش به نفع او با پروزاتس معارضه ميكرد، به وسيلهي پروزاتس مسموم شد و او چندان واكنشي نشان نداد. به اصرار پروزاتس آتوسا نام دختر خويش را به زني گرفت و چندي بعد با دختر ديگر خود آمستريس ازدواج كرد! عمر او در حرمسرا و در ميان توطئههاي زنان و دخترانش، كه پروزاتس بر همهي آنها حكومت ميكرد گذشت
Borna66
09-12-2009, 01:19 PM
اردشير سوّم
" اين بنيان عظيم كه در حال فروريختگي بود و كلنگ اسكندر بهانهاي براي ويران گشتنش شد در دورهي استواري خويش تجربهي يك حكومت آرماني بود كه شرق و غرب را مجال همزيستي داد و قسمت عمدهاي از دنياي متمدن را در فرهنگ و قانون متعادلي به هم مربوط كرد . "
10-8- از سيصد و شصت زن عقدي و غيرعقدي كه در كاخ اردشير دوم بود يكصد و پانزده فرزند يافت.وليعهدش داريوش كه به خاطر يك زن وارد توطئهاي براي قتل پدر شد به امر خود او به قتل رسيد. دو پسر ديگرش ارياسپ و آرشام به تحريك پسرش اخس (وهوك)، به دست خود او يا به دست قاتل ناشناسي به قتل رسيدند. سرانجام اخس، كه در واقع مباشر يا محرك قتل آنها بود، براي وي به عنوان وليعهد باقي ماند و بعد از پدر به نام اردشير به سلطنت نشست و اردشير سوم خوانده شد.
اردشير سوم، به مجرد جلوس (358)، با قتل عام تمام برادران و تمام خويشان سلطهي خود را بيمنازع ساخت. تعدادي زنان، خواهران، و حتي عموها و عموزادگان خود را هم در اين كشتار عام نابود كرد. وي ارادهاي توأم با قساوت و سياستي مقرون با خدعه داشت، حتي اينكه گفتهاند چندين ماه مرگ پدر را مخفي داشت و بعد از تحكيم موضع خويش آن را افشا كرد، اگر درست باشد، از همين شيوه سياست حاكي است. در آغاز سلطنت با شورش طوايف كادوسيان - در نواحي طالش و آذربايجان - كه يك بار نيز در زمان پدرش شوريده بودند مواجه شد. بر خلاف پدر كه در لشكركشي به آن سرزمين كوهستاني و ابرآلود توفيقي نيافت، وي شورش آنها را با شدت و خشونت سركوب كرد. كسي كه وي را در اين لشكركشي به پيروزي رسانيد كودمان نام، نبيرهي داريوش دوم، بود كه وي با پاداش اين خدمت او را ساتراپ ارمنستان كرد و بعدها، به نام داريوش سوم به سلطنت ايران رسيد. اردشير، از آغاز كار دريافت كه ساتراپهاي بزرگ بدان جهت كه چريك محلي و سپاه ويژه دارند غالباً داعيهي خودسري پيدا ميكنند، از اين رو فرمان داد تا آنها چريكهاي خويش را مرخص كنند و سپاه ويژهاي در اختيار نداشته باشند (356). اكثر ساتراپها فرمان را بيدرنگ پذيرفتند. فقط دو تن از آنها زير بار اين حكم نرفتند، اورونتس ، والي ارمنستان و ارتهباز (آرتاباذ) والي فروگيهي سفلي. ارتهباز كه در سلطنت داريوش دوم به وي خدمات بسيار كرده بود، اين حكم را مخالف حيثيت خود و مغاير با مصلحت ايران در نواحي هلسپونت در مجاورت دنياي يونان ميدانست، اما طغيان او به جايي نرسيد: كرّ و فرّي كرد اما مغلوب شد و به مقدونيه پناه برد (ح353). اورونتس هم چندي بعد راضي به تسليم شد. اردشير چون از اين هر دو شورش فراغت پيدا كرد، خود را براي حمله به مصر كه مدتها در حال طغيان باقي مانده بود آماده يافت. اولين حملهي او ناكامي به بار آورد (ح351) و شكست او موجب شورشهاي مجدد درولايات تابع شد. از جمله در قبرس شورش درگرفت و در فنيقيه هم شهر صيدا قيام سختي بر ضد سلطهي ايران كرد. مصر هم با اعزام منتور، يك سردار يوناني كه در درهي نيل به فرعون خدمت ميكرد، هم صيدا را تقويت كرد و هم طرابلس و چند شهر ديگر فنيقيه را به شورش واداشت. ماجراي صيدا مايهي دغدغهي شاه شد و اهل شهر، بعد از آنكه به شكست خويش يقين كردند، به جاي تسليم خودكشي كردند. صيدا در آتش سوخت (345) و سرنوشت اهل آن مايهي عبرت فنيقيهاي ديگر و شاهدي بر قساوت فوقالعادهي پادشاه پارس نسبت به مخالفان شد. منتور، فرماندهي چريكهاي يوناني و جهازات مصري، هم با همراهان خويش به خدمت اردشير پيوست.
اردشير بار ديگر براي حمله به مصر به تجهيز سپاه پرداخت. اين بار آتن به اصرار شاه و در دنبال مذاكرات طولاني با دربار، از مساعدت به مصر خودداري كرد. بعضي شهرهاي يونان و همچنين ولايات ايونيه هم چريكهايي در اختيار شاه قرار دادند. باگواس ، خواجهسراي مصري شاه، و دوست او منتور هم در اين حمله خدمات ارزندهاي انجام دادند. منتور كه موفق شد چريكهاي يوناني را كه در خدمت فرعون بودند از وي جدا كند، عامل عمدهاي در تأمين اين پيروزي شد. به هر حال در اين جنگ مصر به دست اردشير افتاد و فرعون آن، نكتانبو ، به ممفيس عقب كشيد و از آنجا به اتيوپي گريخت (343). اردشير هم در مصر خشونت بسيار نشان داد، تعدادي از معابد را خراب كرد و عدهاي از كاهنان را به قتل آورد. حتي گويند گاوآپيس را هم كشت و از گوشت آن خورد و اين رفتار وي مصريان را به شدت نسبت به وي و پارسيها خشمگين ساخت. فرجام بد عمر او را مصريها سزاي اين رفتار شمردند، حتي غلبهي اسكندر بر ايران هم بعدها به وسيلهي كاهنان، انتقام مصر از پارسيها تلقي شد - از آنكه افسانههايي در بين قوم رايج شد كه به موجب آن اسكندر فرزند واقعي نكتانبو خوانده ميشد . اردشير نسبت به باگواس و منتور، به خاطر نقشي كه در اين پيروزي داشتند، تكريم و علاقهي وافر نشان داد. باگواس صاحب اختيار تمام دربار و در حقيقت نايب واقعي پادشاه شد و منتور ساتراپ تمام ايالات ايران در سواحل درياي اگيا (اژه) و فرمانده سپاه آن نواحي گشت، و او در آن نواحي به بسط قدرت و توسعهي نظارت ايران بر تمام ولايات مجاور پرداخت. عدهاي از جباران يوناني آن نواحي را به اظهار انقياد نسبت به ايران واداشت و هرمياس - جبار ولايت ميسيه و حامي و دوست ارسطو - را به بهانهاي توقيف كرد و به دربار شاه فرستاد (342). هرمياس هم كه دوست و متحد فيليپ مقدوني بود، از اقدامات پنهاني پادشاه مقدونيه براي تدارك جنگ آسيا، كه در آن ايام مقدونيه را مركز توطئه ضد ايران كرده بود، چيزي در دربار ايران افشا نكرد و به امر شاه به قتل رسيد. اما شاه چون از اوضاع مقدونيه و تحريكات و تداركات فيليپ بويي نبرد به آتنيهايي كه از وي براي مقابله با فيليپ درخواست كمك كردند جواب جواب مساعدي نداد. در واقع فيليپ كه در مقدونيه سلطنت داشت از اوايل جلوس خويش رؤياي تسخير آسيا و غلبه بر ايران را در سر ميپرورد. وي براي آنكه تمام يونان را متحد و منقاد سازد و دنياي يوناني را براي تسخير آسيا مجهز نمايد، در تمام يونان به تهييج افكار عامه و صرف پول دراين راه دست زد و همه جا حتي در آتن، كه نقشهي او را مرادف با اسارت يونان به دست مقدونيه ميديد، طرفداراني پيدا كرد. با اين حال، مخالفان او در آتن براي مقابله با توسعهي نفوذ او در يونان، در صدد جلب مساعدت اردشير برآمدند اما اقدامات آنها به جايي نرسيد و شاه ايران به آنها جواب مساعد نداد. ناچار آتن و تمام بونان تدريجاً با قبول اتحاد با مقدونيه در واقع به انقياد از فيليپ ناچار شد (338).
Borna66
09-12-2009, 01:20 PM
مرگ اردشير سوّم - ظهور اسكندر مقدوني
10-9- مقارن انقياد يونان به دست فيليپ مقدوني، منتور در آسياي صغير وفات يافت و باگواس خواجه، در همان سال به هر سبب بود اردشير را مسموم و هلاك كرد. گويند حتي جسد او را پاره پاره كرد و به قولي بيشتر فرزندان او را نيز به هلاكت رسانيد (338). با اين حال، پسر خردسال وي ارسس (ارشك) نام را بر تخت نشاند اما قدرت واقعي، مثل عهد اردشير، در دست خود او باقي ماند.
اين ارشك، كه عنوان سلطنت وا سم او در واقع نقابي بر روي قدرت واقعي باگواس هم بود، مدت زيادي بر مسند فرمانروايي ظاهري خويش باقي نماند. چون در صدد رهايي از سلطهي باگواس برآمد، به وسيلهي خواجه مسموم و هلاك شد (336). به جاي او كودمان ، نبيرهي داريوش دوم كه ساتراپ ارمنستان بود و از ديرباز با خواجه دوستي داشت، به سلطنت رسيد (336). داريوش سوم خوانده شد. اندكي قبل از جلوس وي فيليپ پادشاه مقدوني نيز به طور مرموزي به قتل رسيد و پسرش اسكندر كه جاي او را گرفت (336)، از همان آغاز كار براي تحقق بخشيدن به رؤياي تسخير آسيا اقدامات پدر را دنبال كرد. اما داريوش سوم در جلوس به سلطنت اولين كاري كه كرد آن بود كه بدون فوت وقت باگواس خواجه را از همان شربت كه او به ارشك داده بود چشاند. و اين جسورانهترين كار او در تحكيم سلطنت و تأمين قدرت بود. داريوش كودمان كه با اظهار جلادت و لياقت در جنگ كادوسيان، مورد توجه اردشير سوم واقع شده بود و از جانب او ساتراپي ارمنستان يافته بود، هنگام جلوس تقريباً چهل و پنج ساله بود و فرمانروايي جنگ ديده و صاحب تجربه محسوب ميشد. با اين حال، فرصتي براي تحكيم سلطنت و اعادهي قدرت امپراطوري كه خشونت اردشير و جنايت باگواس آن را به شدت متزلزل كرده بود براي او حاصل نگشت. از همان آغاز جلوس، اقدام به قتل باگواس با بروز يك شورش مجدد در مصر مقارن افتاد. داريوش لشكر به مصر برد و شورش را هم فرونشاند (334) اما در بازگشت به پارس به آتنيهايي كه از وي براي مبارزه با اسكندر درخواست كمك كردند با بياعتنايي و غرور تمام جواب رد داد. چندي بعد كه غورطر نقشههاي اسكندر را دريافت، كمك مختصري به آنها كرد اما دير شده بود و ديگر تمام يونان زير سلطهي اسكندر درآمده بود . فكر تسخير آسيا كه در واقع قسمتي از ميراث فيليپ بود اسكندر را يه تدارك سپاه براي عبور از تنگهي داردانل الزام كرد. تجربهي بازگشت ده هزار نفر يوناني از بابل تا هسپونت عبور از داردانل را در نظر اسكندر، فاقد هر گونه اشكالي جلوه داد . هدف لشكركشي، آزاد كردن ولايات يونانينشين آسياي صغير از سلطهي اقوام بيگانه (بربرها) بود. وقتي سپاه چهل هزارهي نفرهي او كه كمتر از نصف آن مقدوني بود، از داردانل عبور كرد(334)، جنگ با او براي داريوش اجتنابناپذير شد.
" زرتشت به احتمال قوي در نواحي شرقي فلات و ظاهراً در باختر به ترويج تعليم خويش پرداخت. اينكه وي بنابر روايات از ماد برخاست و از آنجا به بلخ رفت ظاهراً به وسيلهي مغان ماد و مدتها بعد از عهد وي شيوع يافته است. زمان حيات او محل بحث است و شايد با اوايل هزارهي اول قبل از ميلاد برسد. "
Borna66
09-12-2009, 01:21 PM
آغاز فروپاشي شاهنشاهي هخامنشي
10-10- در آن سوي داردانل، در كنار رود گرانيكوس، سپاه اسكندر با سپاه داريوش تلاقي كرد. كثرت نسبي و تنوع نژادي سپاه داريوش در اين جنگ و در جنگهاي ديگر دست و پاگير بود و نمايش ثروت و جلال شاهانهاش هم محرك حرص و شوق مهاجمان غارتگر گشت. جنگ به پيروزي سكندر تمام شد و او در دنبال آن در تمام آسياي صغير مجبور به جنگ عمدهي ديگري نشد. اكثر شهرهاي ايونيه، با چند استثنا، اسكندر را همچون رهانندهاي به گرمي پذيره شدند و اسكندر هم به آنها استقلال داخلي داد. سپاه يوناني تا سوريه ديگر با هيچ مقاومت قابل ملاحظهاي مواجه نشد. فقط در ايسوس، واقع در منتهياليه شرقي آسياي صغير و خليج اسكندرون، مقدوني دوباره با سپاه داريوش برخورد. اينجا نيز پيروزي بهرهي اسكندر گرديد (نوامبر333) و سپاه عظيم پارس كه داريوش از بابل تجهيز كرده بود تار و مار گشت. داريوش هم كه در جنگهاي گذشته همواره رشادت و جلادت قابل ملاحظهاي از خويشتن نشان ميداد اينجا از معركه گريخت و خانوادهي او - زن و فرزندانش - با غنايم بسيار به چنگ دشمن افتاد. مقدوني پيشنهاد صلح داريوش را كه نشان نوميدي بود رد كرد، اما خودش، براي ايمني از حملهي احتمالي ناوگان ايران به يونان، به جاي آنكه داريوش را در خط بابل و ماد تعقيب كند به تسخير سوريه، فنيقيه و مصر همت گماشت. اسكندر در صور و در غزه مقاومت اهل شهر را با خشونت و كشتاري سخت و بيرحمانه در هم شكست، و صيدا و اورشليم را بدون جنگ گرفت. در مصر ساتراپ ايراني آن - نامش مازاكس - كه احساسات عام را به علت سركوبيهاي اخير، مخالف پارسيها ميديد هر گونه مقاومت را در مقابل سپاه مهاجم بيفايده يافت و اسكندر از جانب كاهنان قوم همچون يك منجي الهي تلقي گشت. فتح مصر (332) و به دنبال آن لشكركشي به واحهي آرمون ، اسكندر را به مرتبهي يك فرعون، يك فرعونزاده، و يك خداي فاتح رساند. شهر اسكندريه كه وي در مصب نيل بنا كرد خاطرهي او و خاطرهي استيلاي يونان را در تمام درهي نيل قرنها زنده نگهداشت. از راه مصر و از طريق سوريه، اسكندر راه بابل را پيش گرفت و جز در نواحي اربل و موصل - محلي به نام گوگمل - خود را با مقاومت ديگري مواجه نيافت. اين سومين برخورد او با سپاه داريوش بود (اكتبر331). داريوش كه اينجا نيز فرمانده سپاه بود، و باز لشكري عظيم و شاهانه براي مقابلهي مقدوني بسيج كرده بود، در معركهي جنگ مجروح و منهزم شد و بابل به دست اسكندر افتاد. كاهنان بابل هم مثل كاهنان مصر در استقبالي كه از فاتح مقدوني كردند ناخرسندي ديرينهي خود را نسبت به رفتار رعونتآميز پادشاهان اخير پارس نشان دادند.
اسكندر، بعد از يك ماه استراحت، براي تسخير شوش و پرسپوليس - دو تختگاه ديرينهي پارسها - از بابل با انشان و پارس راند. اما داريوش بعد از ماجراي گوگمل به نواحي ماد رفت و آنجا براي تدارك اسباب يك نبرد ديگر به تلاش پرداخت. شوش با خزاين و ذخاير نفيس خود عرضهي غارت مهاجم گشت. در پارس كاخ پرسپوليس طعمهي آتش شد و اسكندر براي تسلط بر اين دو شهر باستاني جز يك بار با طوايف خوزيان كه در سر راه شوش يك چند با او به مقاومت برخاستند، و يكبار هم با آريوبرزن (آريوبارزانس) سردار پارسي كه در پارس در سر راه او ايستاد، تقريباً هيچ جا با مانع عمدهاي برخورد نكرد. رعب و وحشتي كه داريوش را از مقابل مهاجم به فرار واداشت و خشونت و قساوتي كه اسكندر فاتح در قتل و غارت بلاد پيش گرفت، هر گونه مقاومت را براي حفظ تاج و تختي كه صاحبش آن را در سر راه مهاجم انداخته بود بيفايده نشان ميداد. اسكندر به دنبال غارت و آتشسوزي پرسپوليس ديگر شهرهاي پارس را هم عرصهي غارت خود كرد و آنگاه براي تعقيب پادشاه فراري از پارس راه ماد را پيش گرفت (بهار330).
داريوش كه در هگمتانه جهت طرح يك جنگ تازه مشغول اقدام بود، قبل از توفيق در طرح هيچ تدارك تازهاي، از آوازهي عزيمت اسكندر وحشت زده و سرگردان با بسوس ، ساتراپ باكتريا (باختر) كه خود پارسي و از نژاد هخامنشي بود، همراه عدهاي از سركردگان پارس در آنجا از راه ري به نواحي شرقي كشور عزيمت كرد. در بين راه، نزديك دامغان، بسوس كه به همراهي برزنتس ساتراپ در نگيانا - كه مثل او ميخواست خود را از شر تحكم پادشاه فراري، و شرق كشور را از تاخت و تاز سپاه مهاجم نجات دهد - متكي بود، داريوش را به قصد كشتن زخم مهلك زد و بعد هم خود را پادشاه خواند و براي تهيهي اسباب مقاومتي در باختر به ولايت تحت فرمان خويش گريخت. وقتي كه اسكندر در تعقيب داريوش به اردوگاه وي رسيد، آخرين پادشاه هخامنشي از اثر زخمهايي كه بسوس و همراهانش به وي وارد كرده بودند مرده بود. اسكندر جسد پاره پارهاش را با تأثر و احترام به پارس فرستاد (ژوئيه330) و بدين گونه با مرگ داريوش سوم امپراطوري ديرينه سال هخامنشي به دست اسكندر مقدوني انقراض يافت.
Borna66
09-12-2009, 01:22 PM
ميراث تمدن پارس
10-11- از وقتي تجملدوستي و آسايشجويي پادشاهان پارس اسلحهي آهني آنها را به اسلحهي طلايي تبديل كرد و قدرتي كه در دستهاي آهنين جنگجويان نستوه خاندان هخامنش بود به دستهاي ظريف اما غالباً آلودهي زنان و خواجهسرايان حرم سپرده شد، عامل نابودي كه در درون هر قدرتي هست و آرام آرام آن را ميخورد در تمام احوال امپراطوري مجال ظهور يافت. ضعف و انحطاط چارهناپذيري كه از آن پس بر امپراطوري پارس چيره شد چنان فاصلهي كمي با سقوط و از همپاشيدگي داشت كه حملهي اسكندر فقط به نزاع طولاني آن خاتمه داد. معهذا اين بنيان عظيم كه در حال فروريختگي بود و كلنگ اسكندر بهانهاي براي ويران گشتنش شد در دورهي استواري خويش تجربهي يك حكومت آرماني بود كه شرق و غرب را مجال همزيستي داد و قسمت عمدهاي از دنياي متمدن را در فرهنگ و قانون متعادلي به هم مربوط كرد .
در آنچه به اقوام پارس و ماد و طوايف متحد و وابستهي آنها در پارت و باختر و سغد و هرات مربوط بود دولت هخامنشي اولين قدمهاي جدي را در تنظيم اقتصاد ملي و آنچه در آن زمان عدالت اجتماعي تلقي ميشد برداشت: مالياتها مخصوصاً در عهد داريوش بزرگ و بر وفق دستور و قانوني كه او مقرر كرد تحت نظارت درآمد و ساتراپها و حكام محلي از هر گونه بيرسمي و هر گونه درازدستي در حق رعايا ممنوع شدند؛ ارتش ثابتي به عنوان وسيلهي تحكيم قدرت امپراطوري، ارتباط اجزاي اين قلمرو وسيع را تضمين كرد؛ گارد سلطنتي كه سپاه جاويدان خوانده ميشد و از جوانان خاندانهاي نجبا به وجود ميآمد حافظ نظم در ارگ قلعه و نگهبان شخص فرمانروا در دربار بود؛ خدمت نظامي، خاصه در هنگام جنگ براي تمام اقوام امپراطوري اجباري بود؛ تشبث براي معاف شدن از اين گونه خدمات مجازاتهاي سخت و تا حدي قساوتآميز داشت؛ در ايام صلح سپاه ثابت و فعال از بين اقوام پارس و ماد تشكيل ميشد. و در تمام اقوام تابع كه تنوع و تفاوت آنها در چنين قلمرو وسيعي فوقالعاده بود همه جا از طرف حكومت با نظر تسامح نگريسته ميشد؛ داريوش اول با هشياري خاص خود اين نكته را كه در بين اقوام تابع كساني هستند كه مردگان خود را ميسوزانند و كساني هستند كه آنها را ميخورند و به قول هرودوت هيچ يك از آنها نيز حاضر نيست رسم خود را با آنچه نزد قوم ديگر معمول است عوض كند، هشداري براي ضرورت تسامح در عقايد و لزوم احترام به آداب و رسوم اقوام تابع مييافت؛ پادشاهان هخامنشي و به احتمال قوي اكثر اقوام ماد و پارس تا مدتها بعد از عهد كوروش و داريوش آيين مزدايي آريايي قديم را داشتند، اهورامزدا را نه به عنوان خدايي يكتا بلكه به مثابهي بَغْ بزرگي نيايش ميكردند و بعدها نيايش بغان ديگرهم در كتيبههاي بعضي شاهان قوم ظاهر شد. معهذا آيين زرتشت كه شامل اصلاح اين آيين باستاني بود - بعد از غلبهي كوروش و داريوش بر نواحي شرقي كشور - در ماد و پارس هم رواج پيدا كرد. مراسم خاص آن نيز به وسيلهي مغان كه كاهنان قوم بودند در بين گرويدگان اهل ماد و پارس تعليم و اجرا ميشد و به همين سبب حيثيت و نفوذ اين طايفه در عهد رواج آيين زرتشت هم در قلمرو هخامنشيها همچنان محفوظ و باقي ماند.
زرتشت به احتمال قوي در نواحي شرقي فلات و ظاهراً در باختر به ترويج تعليم خويش پرداخت. اينكه وي بنابر روايات از ماد برخاست و از آنجا به بلخ رفت ظاهراً به وسيلهي مغان ماد و مدتها بعد از عهد وي شيوع يافته است. زمان حيات او محل بحث است و شايد با اوايل هزارهي اول قبل از ميلاد برسد. قديمترين منبع موثق در باب تعليم اوگاثههاست كه بخشي از ايسناهاي اوستاست. اين تعليم كه شامل نهي از اعمال جادويي و منع از قرباني حيواني است، مبني بر ثنويت خير و شر است و اينكه انسان به اختيار دنبال خير ميرود يا به شر ميگرايد، و لاجرم مسئول اختيار خويش است. پندار نيك، كردار نيك و گفتار نيك خلاصهي تعليم اخلاقي اوست. خود او شاعر (زوتار) و به قولي شمن (طبيب الهي) بوده است و نام خود و بعضي از خويشان نزديكش كه با لفظ «شتر» و «اسب» تركيب ميشود، محيط حيات و نشو و نماي او را در نواحي شرق نشان ميدهد. با آنكه حامي او به عنوان كيگشتاسپ خوانده شده است، تطبيق اين نام با ويشتاسپ، پدر داريوش، گمراهكننده است. به هر حال در اواخر عهد هخامنشي، تعليم او در بين مغان پارس بعضي هواداران راسخ داشت و از همانجا بود كه بعدها در اواخر عهد اشكانيان تقريباً درتمام پارس آيين رسمي گشت.
پادشاهان هخامنشي كه شاهد رواج تدريجي اين آيين در بين اقوام پارس و طبقات مغان بودند اگر هم خود به اين آيين علاقهاي نشان ندادند، باري به نشر و نفوذ آن با نظر تسامح نگريستند. در قلمرو هخامنشيها آيين رسمي وجود نداشت و گرايش آنها به ضرورت آزادي در عقايد و آداب، رعايت تسامح را بر آنها الزام ميكرد. معبد و قربانگاه سرپوشيده چنان كه هرودوت (1/131) خاطرنشان ميكند نزد پارسيها معمول نبود، چند معبد هم كه در پاسارگاد و شوش و نقش رستم از آن عهد باقي است متضمن نفي و نقض قول اين «پدر تاريخ» محسوب نميشود.
سلطنت پادشاهان هخامنشي البته مطلقه و مبني بر استبداد شخصي بود. معهذا آراي مشورتي نجبا، ساتراپها و سركردگان خانوادههاي هفتگانه، كه بعضي از آنها اعقاب ياران داريوش در قتل گئوماتاي مغ بودند، گهگاه تصميم و ارادهي پادشاه را تغيير ميداد يا محدود ميكرد. عرف و عادت رايج در بين اقوام تابع هم غالباً آن اندازه مورد توجه و احترام پادشاه واقع ميشد كه ضرورت رعايت آن تا حدي استبداد وي را مهار كند. در محاكمات مهم، رأي شاه به هر گونه دعوايي خاتمه ميداد اما محاكمات عادي زير نظر مغان و دستوراني كه عنوان قاضي شاهي داشتند انجام ميشد و تشريفات ويژه داشت. واگذاري متهم به حكم ايزدي - مثل عبور از آتش يا آب - و همچنين به جا آوردن مراسم سوگندخواري، در بعضي دعاوي معمول بود. مجازاتها هم گاه به نحو بيتناسبي سنگينتر از گناه بود، از جمله اهانت و خيانت نسبت به فرمانروا سختترين مجازات را به دنبال ميآورد. دقت در اجراي عدالت در نظر پادشاه اهميت بسيار داشت: اگر قاضي در اين باره مسامحهاي ميكرد غالباً مورد مؤاخذه سخت واقع ميشد، حتي كمبوجيه يك قاضي را كه متهم به رشوهخواري بود به قول هرودوت چنان مجازات كرد كه براي پسر و جانشين او مايهي وحشت و عبرت هر روزينه شد. قوانين پارس و ماد نافذ و قاطع و لايتغير بود. آداب و رسوم آنها هم ساده و دقيق و عاري از تكلف به نظر ميآمد. در سخن گفتن صريح و صادق و در دوستي استوار و قابل اعتماد بودند. زادروز خود را با شادي و تشريفات جشن ميگرفتند و هنگام برخورد در كوي و بازار يكديگر را با آداب و رسوم خاص ميبوسيدند. تعدد زنان در بين اشخاص متمكن ايشان رسم بود و ازدواج با خويشان نزديك هم همچون وسيلهاي براي حفظ پاكي نژاد مقبول و مرسوم به نظر ميرسيد. پارسيها از حيث ظاهر، خوبروي و ميانهبالا و نيرومند بودند. موي سر و صورت را نميتراشيدند و در طعام و شراب از هر گونه زيادهروي پرهيز ميكردند. در ايام صلح، اوقات را به شبانكارگي و كشاورزي سر ميكردند. بازرگاني را غالباً كاري پست ميشمردند و بازار را كانون دروغ و فريب ميدانستند. بازرگاني در بين آنها به اقوام تابع چون بابليها و يهوديها اختصاص داشت، به صنعت هم توجه زيادي از جانب آنها نميشد. آنچه در اين زمينه مورد نياز واقع ميگشت از سرزمينهاي بيگانه وارد ميشد يا به وسيلهي بيگانگان مقيم كشور تهيه ميگرديد. فقط در زمينهي معماري شوق و علاقهي پادشاهان و نجبا به بعضي ابداعات منجر شد. اما معماري قوم هم از لحاظ شكل و مصالح جنبهي تلفيقي و التقاطي داشت. و چيزي از روح تسامح و تعاون حاكم بر طرز حكومت هخامنشيها را منعكس ميكرد.
با آنكه بعد از عهد اسكندر نام و نشاني از هخامنشيها در خاطر نسلهاي بعد نماند و حتي در عهد اشكانيان و ساسانيان هم هرگز نام كوروش و كمبوجيه و ارشام و ويشتاسپ و داريوش و خشايارشا در تاريخ تكرار نشد ميراث هخامنشيها براي تاريخ ايران پرمايه، عظيم و خاطرهانگيز بود. شيوهي حكومت آنها نمونهي كاملترين امپراطوري منسجم در دنياي شرق تلقي شد. اين امپراطوري نه فقط از لحاظ وسعت بلكه از جهت تشكيلات هم در دنياي آن عصر بيسابقه بود. اولين تجربهاي بود كه نشان داد ميتوان ميتوان تعداد بسياري از اقوام عالم را تحت قدرت و لواي واحد درآورد و براي تمام آن اقوام هم حقوق و امتيازات مساوي با مسئوليت مشترك تأمين كرد. طرز تقسيم حوزهي امپراطوري به ولايات و اعمال نظارت دقيق بر شيوهي حكومت و ميزان وصول عوارض و ماليات در اين امپراطوري، لااقل در عهد داريوش و كساني از اخلاف او كه از عزم و قدرت خالي نبودند، تمركز دقيق و استواري به امپراطوري ميداد. نظام دادرسي به اتكاء قانون ثابت و غيرقابل انعطاف، همراه با نظارت دقيق پادشاه در استانهاي تابع، عدالت را در قلمرو امپراطوري به نحوي تأمين ميكرد كه فكر شورش بر ضد پادشاه - جز به ندرت و غالباً فقط در دنبال توطئهها و تحريكات فتنهجويان - در اذهان رعايا بروز نميكرد. شبكهاي از جادههاي عريض، تختگاههاي امپراطوري را به مراكز اين استانها متصل ميكرد. دستگاه چاپار و خبررساني منظمي از طريق همين جادهها دولت را همواره از رويدادهايي كه در دوردستترين نقاط امپراطوري بود به موقع آگاه ميكرد. اين آگاهي و آن امنيت، بازرگاني كشور را كه از آسياي ميانه به آسياي صغير و از مصر و يونان به عربستان و چين ميرفت فعال و شكوفا ميداشت. ضرب و رواج سكههاي زر - دريك، زريك - هم كه به وسيلهي داريوش توسعه يافت هر گونه ترس و تزلزل را در امر مبادلات از خاطر سوداگران ميزدود. برقراري پادگانها در مرزها و نقاط سوقالجيشي علاوه بر تأمين مرزها، نظارت در اعمال استانداران را كامل ميكرد، دقت در دخل و خرج، تعادل بين مخارج و عوايد را ممكن ميساخت و از هر گونه حيف و ميل در اموال خزانه و در حقوق رعايا مانع ميآمد. كار اين نظارت با چنان دقتي انجام ميشد كه هماكنون تعدادي الواح باستاني در تخت جمشيد صورت پرداخت مزد كارگران كاخها را هنوز حفظ ميكند. هنر هخامنشي هر چند تلفيقي از هنرهاي بينالنهرين تا مصر و يونان به نظر ميرسد نقش ذوق و سليقهي پارسي را در آن نميتوان ناديده گرفت. اين ذوق و سليقهي عالي، كه اجزاء نامتجانس گونهگون را در يك وحدت نامرئي به هم ميآميزد، يادآور ساختار امپراطوري قوم است كه در آن نيز ارتباط اجزاء مختلف، نوعي وحدت در كثرت را تحقق ميدهد. در هنر اين عصر معماري هنر عمده بود، مجسمه سازي و نقوش برجسته، تابع و مكمل آن محسوب ميشد. در بناي كاخهاي هخامنشي غير از مصالح و مواد كه از همهي ولايات تابع وارد ميشد بعضي معماران مصري و حتي يوناني هم ظاهراً شركت داشتهاند و شك نيست كه عظمت ابنيه و وسعت قلمرو هم استفاده از تمام اين امكانات را در چنين كارها اقتضا داشته است. در ديانات رايج در اين عصر نيز، هنوز آيين زرتشت تفوق نيافته بود. اعتقاد شخصي پادشاهان هر چه بود، غالباً تسامح نسبت به رسوم و معتقدات اقوام تابع به عنوان يك اصل تخلّفناپذير در كشور داري رعايت ميگرديد. اگر گهگاه نيز عدولي از اين اصل پيش ميآمد امپراطوري را با شورشها و ناآراميهايي مواجه ميكرد كه به زودي مايهي خسارت و موجب تنبيه عاملان آن ميگشت.
" با آنكه بعد از عهد اسكندر نام و نشاني از هخامنشيها در خاطر نسلهاي بعد نماند و حتي در عهد اشكانيان و ساسانيان هم هرگز نام كوروش و كمبوجيه و ارشام و ويشتاسپ و داريوش و خشايارشا در تاريخ تكرار نشد ميراث هخامنشيها براي تاريخ ايران پرمايه، عظيم و خاطرهانگيز بود. شيوهي حكومت آنها نمونهي كاملترين امپراطوري منسجم در دنياي شرق تلقي شد. "
Borna66
09-12-2009, 01:23 PM
سلوكيان
اسكندر؛ طلوع و غروبي زودگذر
11-1-اما مرده ريگ داريوش مدت زيادي در دست اسكندر نماند. هفت سال بعد امپراطوري او نيز كه وسعت بيشتري را در بر گرفته بود در بين ميراثخوارگان مقدونيش دست به دست شد. تمام مدت فرمانرواييش سيزده سال و تمام مدت عمرش سي و يك سال بود - عمري كه مثل انفجار يك شهاب ثاقب بخشي از آسمان عصر را يك لحظه به آتش كشاند و باز در خاموشي و ابهام رها كرد. طلوع و غروب دولتش چنان زودگذر بود كه ديرباوران به خود حق ميدهند وجود او را افسانه پندارند و داستان فتوحات او را مبالغهي يونيان بشمرند. در واقع تاريخ اسكندر را - كه هنوز غربيها جهاد دنياي متمدن بر ضد دنياي وحشي تلقي ميشود - فقط مبالغهپردازان يونان و روم نوشتهاند و ايران آن عصر در اين باب فقط يك كلمه - كه آن هم جز اشاره و زبان حال نيست - براي آيندگان باقي گذاشته است: ويرانهي قصرهاي سوخته در پارس كه هيچ چيز جز يك روح وحشي و عاري از فرهنگ نميتواند آنها را به چنين وضع و حالي انداخته باشد . البته با مرگ داريوش، اسكندر ديگر در تمام قلمرو هخامنشي، جز نواحي باختر و سغد، فرمانرواي بيمنازع شد. از وقتي كه خود را جانشين داريوش خواند، هر گونه مقاومتي را هم كه در قلمرو داريوش در مقابل خود يافت به مثابهي شورشي بر ضد حكومت قانوني تلقي كرد. با خشونت سبعانهاي كه در فرونشاندن هر گونه نهضت و هر گونه شورش نشان داد به آساني حكم خود را در قسمت عمدهي امپراطوري هخامنشي نافذ و تخلفناپذير ساخت. در جانب شرقي بسوس را مغلوب كرد (328) و كيفر سخت داد. در تعقيب والي درنگيانا به سيستان و رخج رفت و از ماد تا سيستان تقريباً هيچ جا با مقاومت شديد و طولاني برخورد نكرد. فقط تسخير نواحي باختر و سغد برايش به بهاي سه سال صرف وقت تمام شد، سرانجام نيز بدون ازدواج با رخشانه ، يا ركسانه (روشنك) دختر سركردهي سغد (327)، استقرار صلح و امن در آن نواحي برايش ممكن نشد. لشكركشي به هند (325-327) هم كه او را از سند تا پنجاب به جنگهاي خونين، و قتل عام طوايف و اقوام سركش واداشت، سرانجام سپاه او را از جنگهاي تمام نشدني و بيفايدهي او به ستوه آورد، چنان كه امتناع آنها از ادامهي اين جنگها او را وادار به بازگشت كرد و بازگشت از راه مكران (گدروزيا) و كرمان به سپاه او لطمهي بسيار زد. خستگيها و بيخوابيها هم خود او را تقريباً به سر حد جنون رسانيد (324). با اين حال اسكندر در همين سال از شهرهاي يوناني درخواست تا وي را همچون «خدا» نيايش كنند . از مدتها پيش رسم زمين بوس را كه آيين دربار آشور باستاني بود در درگاه برقرار كرده بود، و استبداد «بربرها» را كه خود با يونانيانش براي برانداختن آن به تسخير آسيا آمده بود، به شدت در پيش گرفت و آن را حتي اعتراضات خيرخواهانهي دوستان نزديكش چون فيلوتاس ، كليتون ، كاليستنس را هم با قتل آنها پاسخ ميداد. در بازگشت به بابل خستگيهاي طولاني، افراط در بادهخواري و شهوتراني، او را كه جسم و روح خويش را در سفرهاي جنگي بيهوده فرسوده بود از پاي درآورد. بيمار شد و بيماريش ده روز بيش نكشيد و مرگ در قصر بختالنصر ، در بابل به زندگي او پايان داد (ژوئن323).
مشاهدهي سوء ادارهي كشور در مدت غيبت، درگيري با شورش و بلواي دائم سربازان در هند و در بين راه و آگهي از بروز اختلافات در داخل يونان، اين آخرين سال عمر او را به شدت قرين دغدغه و نگراني ساخت. آنچه در اين آخرين سال حيات برايش پيش آمد در آخرين لحظههاي عمر به او نشان داد كه اگر بيشتر ميزيست گرفتاريهاي غيرمترقب بسياري را در انتظار مييافت. اسكندر بيشك جهانگيري بزرگ و جنگجويي كممانند بود اما در جهانداري، قدرت و تدبير زيركانهاي بروز نداد. دنيايي را كه به ويراني كشيد براي تجديد بناي آن هيچ طرح خردپسندي نداشت. زودخشمي، عربدهجويي و هوسپروري او را از اعمال آنچه لازمهي جهانداري بود مانع ميآمد. تعليم ارسطو اگر تأثيري در او كرده بود كنجكاوي كودكانهاي براي كشف و شناخت سرزمينهاي مجهول و ايراد نطقهاي سياسي آكنده از شعارهاي يوتوپيايي بود. نفرت از دموكراسي را هم شايد به تعليم ارسطو مديون باشد اما دشمني با ايران را بايد از ميراث پدر حاصل كرده باشد و علاقهي شديد ارسطو به هرمياس نبايد عامل تلقين آن به وي شده باشند. اسكندر، چون خواب سلطنت ديرپايي را ميديد البته دوست داشت مثل پادشاهان بزرگ هخامنشي بين اقوام تابع تفاهم و تسامح پايدار و استواري به وجود آورد. انديشهي ايجاد برادري جهاني بين شرق و غرب از اينجا برايش حاصل شد، اما فقدان متانت و نجابت اخلاقي امثال كوروش و داريوش، دستيابي به اين آرمانها را - كه نزد او در حقيقت از حد شعار سياسي هم نميگذشت - غيرممكن ميساخت. حاصل لشكركشي و فرمانروايي او در ايران يك «دش خوتائبه = بدخدايي» كوتاه و يك ملوك طوايفي طولاني بود. وقتي در بستر مرگ در جواب پرديكاس كه از او پرسيده بود كشور خود را به كه واميگذارد، گفته بود به آنكس كه قدرتش افزونتر باشد، در واقع خط سير آينده را براي ميراثخوارگان ترسيم كرده بود: جنگ دائم بر سر قدرت، و سعي در حفظ آنچه از جنگ قدرت براي فاتح حاصل ميآيد. ملوك طوايفي كه وضع ميراثخوارگان او را تصوير ميكند، چيزي بود كه، از اين جنگ مستمر براي قدرت، به «امپراطوري جهاني» او عايد شد.
Borna66
09-12-2009, 01:23 PM
سلوكوس بر تخت سلطنت
11-2- در نزاع جانشينان (ديادوخوئي) كه لااقل تا بيست سالي بعد از او به شدت ادامه داشت (301-323)، مردهريگ اسكندر تجزيه شد: پسرش اسكندروس (اسكندر چهارم) و برادرش فيليپ خردسال یک چند بچه همچون بازيچه در دست قدرت جویان بهانهي كشمكش شدند. با كشتار بازماندگان اسكندر كه تمام آنها به قتل آمدند سلطنت خاندان فيليپ در مقدونيه هم به پايان رسيد. فكر حفظ وحدت اين امپراطوري كه بعضي سرداران اسكندر به آن علاقه نشان ميدادند با تمايلات جداييطلبي كه اكثر طرفدار آن بودند پيش نرفت. پرديكاس كه اسكندر در هنگام نزع حلقهي انگشتري خود را بدو سپرد، در مصر هنگام عبور از نيل به دست سربازان مقدوني كشته شد؛ يونان و مقدونيه عرصهي تنازع گشت؛ مصر در دست ساتراپ مقدوني آن، بطلميوس لاگوس ، ماند و او در آنجا خاندان سلطنتي جديدي به وجود آورد؛ سلوكوس مقدوني كه بعد از اسكندر يك چند ساتراپ بابل بود از آنجا رانده شد اما چندي بعد بابل و سپس ماد و شوش را به جنگ تسخير كرد و خود را به نام سلوكوس فاتح (نيكاتور) فرمانرواي مستقل خواند (312). از آن پس، چون در بين سرداران اسكندر كه طي سالها در اين نواحي تاخت و تاز ميكردند، وي با مردم ماد و پارس سلوك بهتري داشت قدرتش در اين نواحي با قبول نسبي عام مواجه شد. بالاخره با پيروزيي كه بر حريفان يافت در اين نواحي استقلال تام پيدا كرد. آغاز فرمانروايي او بعدها مبدأ دورهاي از تاريخ گرديد كه تاريخ سلوكي يا تاريخ مقدوني نام گرفت. هنگام جلوس رسمي (306) پنجاه و دو سال از عمرش ميگذشت و مثل اسكندر خود را فاتح و از نژاد خدايان ميخواند. بدين گونه فقط هفده سال بعد از مرگ اسكندر، سلوكوس فرمانرواي بخش عمدهاي از قلمرو هخامنشيها بود. دولتي كه وي به وجود آورد طي چندين نسل بر اين قلمرو وسيع حكومت كرد - و خاندان سلوكي خوانده شد. اينكه اساس اين دولت مبني بر اصل تفوق عنصر مقدوني بود، دوام آن را در ايران تدريجاً غيرممكن كرد.
" تاريخ اسكندر را - كه هنوز غربيها جهاد دنياي متمدن بر ضد دنياي وحشي تلقي ميشود - فقط مبالغهپردازان يونان و روم نوشتهاند و ايران آن عصر در اين باب فقط يك كلمه - كه آن هم جز اشاره و زبان حال نيست - براي آيندگان باقي گذاشته است: ويرانهي قصرهاي سوخته در پارس كه هيچ چيز جز يك روح وحشي و عاري از فرهنگ نميتواند آنها را به چنين وضع و حالي انداخته باشد "
سكوكوس نيكاتور وقتي وارد سپاه اسكندر شد بيست و سه سال بيشتر نداشت. پدرش آنتيوخوس (انطياكوس) هم از سرداران فيليپ پدر اسكندر بود. خود او در لشكركشيهاي هند با ابراز شجاعت و جلادت فوقالعاده توجه و تحسين اسكندر را جلب كرد. در اواخر عهد اسكندر فرمانده سوارهنظام وي شد. بعد از مرگ اسكندر به پرديكاس پيوست اما پنهاني با مخالفان وي سازش كرد و به دنبال قتل او به دست سربازان مقدوني كه وي نيز در آن مداخله داشت، ساتراپ بابل شد. با آنكه ضمن زد و خورد جانشينان يكباراز آنجا رانده شد، چندي بعد با كمكي كه از بطلميوس ساتراپ و فرمانرواي مصر دريافت بابل را با جنگ تسخير كرد. در داخل فلات، ماد و شوش را فتح كرد - فقط ماد عليا همچنان مثل عهد اسكندر در دست ساتراپ آن آتروپاتن باقي ماند. وي در دنبال اين فتوحات اكثر بلاد داخل فلات را ضميمهي قلمرو خويش ساخت. از ولايات شرقي، باختر را هم مسخر كرد و در جانب هند هم با آنكه از رود سند عبور كرد نگهداري دائم و تسخير مجدد سرزمينهايي را كه اسكندر در صفحات سند و پنجاب تسخير كرده بود دشوار يا بيفايده يافت. در دنبال مذاكرات صلحآميز با ( چاندراگوپتا )، پادشاه هند، تمام اين ولايات را به او واگذاشت و فقط به پانصد زنجير فيل و قول و قرار دوستي كه او را از تجاوز هند به قلمرو وي از جانب چاندرا ايمن ميكرد، اكتفا كرد. در جنگهاي بعد كه از اين فيلها استفاده كرد سوريه و قسمتي از آسياي صغير را به قلمرو خويش افزود. در سوريه در سواحل رود اورونتس (نهرالعاصي) تختگاه تازهاي براي خود ساخت كه آن را به نام پدرش آنتيوخوس ، انطاكيه نام نهاد. در بابل هم در كنار دجله تختگاه ديگري به نام خود ساخت كه سلوكيه خوانده شد و سپس با چند شهر مجاور نزديك آنچه را بعدها مداين كسري خوانده شد - و تيسفون تختگاه اشكانيان هم از آن جمله بود - به وجود آورد. سلوكيهي دجله از همان آغاز بنا شدنش (ح293) تختگاه وليعهد سلوكي شد و پادشاه مقدوني، پسر خود آنتيوخوس را با همين عنوان در آنجا مستقر كرد. بعدها طي يك رشته منازعات مستمر كه بين جانشينان اسكندر دوام يافت تقريباً جز مصر تمام مردهريگ هخامنشيها تحت فرمان سلوكوس بود. در اين قلمرو وسيع وي به تدريج تقريباً شصت شهر يونانينشين به وجود آورد كه در اكثر آنها عنصر مقدوني غلبهي چشمگير داشت. سلوكوس جلب دائم و منظم مهاجران يوناني و مقدوني را براي حفظ سلطهي خويش در سراسر اين قلمرو لازم ديد و تأسيس اين شهرها هم به همين منظور بود. براي تأمين نظارت بر اين قلمرو وسيع، وي سراسر آن را به هفتاد و دو بخش تقسيم كرد و بر هر ولايت ساتراپي گماشت. حوادث مقدونيه را هم كه زادگاه وي بود با دقت و علاقه دنبال ميكرد. حتي با طرح پيوند خويشي با خاندان حكام آنجا رابطهي دوستي برقرار كرد. در اواخر عمر نيز در صدد برآمد سلطنت را به پسرش آنتيوخوس واگذار كند و خود سالهاي پيري را در مقدونيه به سر برد. جهت اجراي اين خيال هم عزيمت مقدونيه كرد. اما هنگام عبور از تنگهي داردانل به دست يك شاهزادهي مقدوني مصر، كه به سلطنت مقدونيه نظر داشت كشته شد (281) و پسرش آنتيوخوس وارث تخت و سلطنت او گشت.
Borna66
09-12-2009, 01:24 PM
سلطنت آنتيوخوس نجاتبخش!
11-3-آنتيوخوس كه مادرش آپامه نام، ايراني و از خاندان پارسي بود، سالها به عنوان وليعهد در سلوكيهي دجله زيسته بود. قبل از آن هم يك چند در ولايت مرو (مرگيان) در خراسان از جانب پدر حكمراني كرده بود، و به هنگام جلوس بر تخت سلطنت با وجود جواني، تجربهديده، سايس، و صاحب تدبير بود. با اين حال از همان آغاز با مخالفتهاي سخت و با مدعيان بسيار مواجه شد - چيزي كه حفظ وحدت امپراطوريي بدان وسعت را برايش مشكل ساخت. غلبهي بر اين مسكلها كه مخصوصاً در سوريه وضع وي را به سختي متزلزل كرد براي وي مستلزم صرف وقت و نيروي بسيار شد. معهذا فرونشاندن فتنهي طوايف غلاطيان (گاليان) وحشي كه يونان و مقدونيه را دچار آشوب ساخت و به حدود فروگيه در آسياي صغير هم كشيد (279) او را به نجات امپراطوري و نجات دنياي يوناني از غلبهي وحشيها موفق كرد و از اين پس بود كه نزد رعايا همه جا به عنوان سوتر (نجاتبخش) تلقي شد. سلطنت آنتيوخوس سوتر نزديك بيست سال طول كشيد و تمام آن تقريباً در جنگ با مدعيان گذشت. از جمله يكبار با مصر جنگيد و با غلبه بر پادشاه آن، سوريه را از تهديد خاندان بطلميوس رهانيد (274). در اواخر عمر با طغيان سختي كه پسر و وليعهدش سلوكوس بر ضد وي به راه انداخت مواجه شد و وي با قتل پسر آن را به شدت سركوب كرد (268). چندي بعد هم پسر ديگر خود آنتيوخوس را وليعهد كرد (ح266). در پايان عمر در صدد تسخير ولايت پرگام در آسياي صغير برآمد اما در ليديا، در نزديك سارديس شكست خورد و چندي بعد وفات يافت (261).
" زودخشمي، عربدهجويي و هوسپروري او را از اعمال آنچه لازمهي جهانداري بود مانع ميآمد. تعليم ارسطو اگر تأثيري در او كرده بود كنجكاوي كودكانهاي براي كشف و شناخت سرزمينهاي مجهول و ايراد نطقهاي سياسي آكنده از شعارهاي يوتوپيايي بود. نفرت از دموكراسي را هم شايد به تعليم ارسطو مديون باشد اما دشمني با ايران را بايد از ميراث پدر حاصل كرده باشد و علاقهي شديد ارسطو به هرمياس نبايد عامل تلقين آن به وي شده باشند. "
Borna66
09-12-2009, 01:24 PM
سلطنت آنتيوخوسِ خدا! - تشديد قتلهاي زنجيرهاي در سلوكيه
11-4- پسرش آنتيوخوس دوم بعد ار او تقريباً شانزده سال سلطنت كرد و خود را تئوس لقب داد: يعني خدا. اين لقبي بود كه شهر يوناني ملطيه به وي داد، از آنكه وي آن شهر را از سلطهي پادشاهي جبار، تيمارخوس نام نجات داده بود. اما خود او يك جبار ديگر بود كه از روح سلحشوري و قدرت نظامي هم بهرهاي نداشت. در آغاز لائوديكا را كه خواهر و به احتمالي دختر عمهاش بود به زني گرفت اما چندي بعد در دنبال صلح با مصر، او را با دو پسر و سه دختر كه برايش زاييده بود رها كرد و با برهنيكا ، دختر بطلميوس دوم پادشاه مصر، ازدواج كرد. حتي پسر اين زن را كه هنگام مرگ او كودك خردسالي بيش نبود به وليعهدي برگزيد. با اين حال چندي بعد برهنيكا را با فرزندي كه او را وليعهد هم كرده بود رها كرده و دوباره به دنبال لائوديكا رفت. اما لائوديكا اور مسموم كرد (246)، و پس خود سلوكوس نام را كه از او داشت به سلطنت برداشت. سلطنت آنتيوخوس دوم كه استغراق او در شرابخواري و عياشي زمام امور آن را به دست كارگزاران نالايق و بيكفايت انداخت، انحطاط و تجزيهاي را كه در واقع از زمان آنتيوخوس اول در دولت سلوكي آغاز شده بود به شدت تسريع كرد. از جمله در نواحي باختر (بلخ) كه در آن ايام كانون حيات و فرهنگ يوناني بود ، ساتراپ ولايت، ديودوتوس نام، داعيهي استقلال يافت و با كمك حكام سغد و مرو، آن نواحي را از قلمرو سلوكي جدا كرد (ح255). در ولايت پارت (پرثوه) هم كه شامل نواحي شمالي در خراسان ميشد سوءرفتار ساتراپ سلوكي، عشاير محلي داهه و پرني را كه با طوايف سكايي مجاور بودند بر ضد فساد و تجاوز مقدونيها به شورش واداشت و بدين گونه نواحي خراسان به وسيلهي خاندان ارشك (اشك) از قلمرو سلوكوس جدا شد (250) و ايران بعد از سالها تابعيت از مقدونيها، در اين نواحي بالنسبه دور افتاده مقدمهي ايجاد يك دولت جديد را، كه بعدها امپراطوري اشكانيان از آن بيرون آمد، طرح افكند و در واقع در حيات اين تئوس مقدوني ايران از زير بار سلطهي بيگانه شانه خالي كرد. جنگ خانگي شديدي هم كه با مرگ او بين لائوديكا و برهنيكا درگرفت خاندان سلوكي را در سوريه و آسياي صغير به شدت متزلزل ساخت. در واقع به مجرّد آنكه سلطنت سلوكوس دوم - پسر لائوديكا - اعلام شد برهنيكا كه با لائوديكا سابقهي دشمني و رقابت طولاني داشت پسر پنج سالهي خود را كه از جانب پدر به عنوان وليعهد اعلام شده بود به نام آنتيوخوس سوم در مقابل او علم كرد و جنگ خانگي در خاندان سلوكوس اجتنابناپذير گشت. بدين گونه سلطنت سلوكوس دوم از آغاز با يك جنگ خانگي آغاز شد (246). با آنكه برهنيكا و پسرش به نيرنگ لائوديكا به دام افتادند و كشته شدند، بطلميوس سوم پادشاه مصر كه برادر برهنيكا بود به بهانهي خونخواهي خواهر و خواهرزاده لشكر به سوريه برد و سلوكوس و مادرش را با تهديد سختي مواجه ساخت. در آنجا و در آسياي صغير فتوحات قابل ملاحظهاي هم انجام داد اما جنگ با سلوكوس را دنبال نكرد و به سبب خبرهايي كه از مصر ميرسيد و حاكي از وقوع ناآراميهايي در آنجا بود به تختگاه خويش بازگشت (241). اما پارهاي غنايم ك در سوريه به دست وي افتاد و شامل بعضي اشياي غارت شده از معابد مصر بود، وقتي از جانب وي به معابد اهدا شد موجب خرسندي فوقالعادهي مصريها گرديد و او را به همين سبب بطلميوس نيكوكار (اويرگتس) خواندند. مقارن اين احوال، لائوديكا نيز كه مسبب جنگهاي مصر و سوريه شده بود و اين سلسله جنگها هم به نام او خوانده ميشد، از انتخاب سلوكوس به جانشيني پدر پشيمان شد و پسر ديگر خود آنتيوخوس را كه چهارده سال بيشتر نداشت و هيراكس خوانده ميشد بر ضد برادر به شورش واداشت و مدعي برادر كرد.
بدين گونه سلوكوس از يك سو در سوريه با مصر و از سوي ديگر در آسياي صغير با برادر خود هيراكس درگيري شديد پيدا كرد. درگيري با مصر، با بازگشت بطلميوس خاتمه يافت اما ماجراي هيراكس به سبب اتحاد او با طوايف غلاطيه و با مهرداد پادشاه پونتوس (پنطس) به وخامت كشيد و در جنگي كه در حدود انگوريه (انقرهي امروز، آنكارا) بين فريقين درگرفت تلفات سنگين به سپاه سلوكوس وارد شد (ح235)، لاجرم قسمتي از ولايات آسياي صغير را به برادر واگذاشت. باري قسمت عمدهي سلطنت اين سلوكوس در اين جنگها گذشت. در هيچ جا هم فتح درخشاني نصيب او نشد، معهذا او لقب كالي نيكوس را بر خود نهاد: «فاتح درخشان». بالاخره در پايان بيست سال سلطنت پرآشوب، فاتح درخشان از اسب افتاد و جان داد (266). پسرش الكساندر (اسكندر) بعد از او به سلطنت نشست و سلوكوس سوم خوانده شد - با عنوان نجاتبخش: سوتر - اما سلطنت او سه سال بيش نكشيد. اين مدت هم در جنگ با آتالوس پادشاه پرگام گذشت كه سالها پيش قلمرو هيراكس در آسياي صغير به متصرفات خويش الحاق كرده بود (299). در طي همين جنگها بود كه سلوكوس سوم نيز، به خيانت اطرافيان و ظاهراً به تحريك آتالوس كشته شد (223) و برادرش آنتيوخوس با عنوان آنتيوخوس سوم جاي او را گرفت.
Borna66
09-12-2009, 01:25 PM
آنتيوخوس كبير - ظهور دولت روم
11-5-آنتيوخوس سوم سي و شش سال سلطنت كرد و از همان آغاز كار براي اعادهي حيثيت خاندان سلوكي خود را به جنگ با مخالفان ملزم يافت. اين جنگها امپراطوري سلوكي را كه در حال فروپاشي بود، يك چند به ضبط و نظم بازآورد و حتي آن را توسعه داد. وي آتالوس، پادشاه پرگام، را از سارديس ليديه بيرون كرد و قسمتي از ايونيه را هم به قلمرو خويش الحاق نمود. همچنين مولون ساتراپ ماد سفلي را كه با حمايت الكساندر، برادر خود كه فرمانده سپاه سلوكي در پارس بود، سر به شورش برداشت، مغلوب كرد و به شدت مجازات و عقوبت نمود (221)و اما از سپاه مصر شكست خورد و قسمتي از سوريه را نيز از دست داد (217). چندي بعد لشكر به ماد و عيلام برد. معبد آناهيتا (ناهيد) را در اكباتان غارت كرد و در گرگان ارشك سوم - پادشاه پارت - را به اظهار انقياد واداشت. در باختر و سپس در نواحي كابل و هند تاخت و تاز كرد و از راه سيستان (درنگيانا) و كرمان به پارس بازگشت (206). در كرانههاي عربينشين خليجفارس به تنبيه اعراب مزاحم پرداخت و با اين پيروزيها كه احوال او را يادآور اعمال اسكندر كرد، مثل او «كبير» خوانده شد. اما در يك درگيري مجدد با مصر و يونان با حريف تازهاي برخورد كه در چند جنگ (191 و 189) او را به شدت مغلوب كرد: دولت روم. در پايان اين شكستها مجبور به مصالحهاي با روم گشت كه آن مصالحه شامل پرداخت غرامت سنگيني نيز ميشد و برايش سخت وهنآور بود (188). براي پرداخت اين غرامت و تهيهي امكانات مادي و مالي براي يك جنگ ديگر با روم آنتيوخوس عزيمت سفر به سلوكيهي دجله و اقدام به شروع يك تاخت و تاز جديد در پارس و عيلام كرد. اما هنگام اقدام به غارت ذخاير معبد مردوك در عيلام مورد هجوم پرستندگان پروردگار قوم واقع گشت و با تمام افراد دستهي نظامي همراه خويش كشته شد (187). به رغم اشتباهي كه وي در ارزيابي قدرت نظامي روم كرد و به غرامت آن دچار گشت، فتوحات سالهاي جواني و زحمات فوقالعادهاي كه براي تجديد سلطه در بابل و پارت و باختر متحمل شد، وي را در مقايسه با پادشاهان سلف خويش براي لقب «كبير» كه به وي داده شد شايسته نشان داد. خشونت و قساوت فوقالعادهاش كه از جمله در قتل ناجوامردانهي دوست و حامي گذشتهي خويش آخئوس نشان داد، نيز لازمهي اين عنوان بود ه چرا كه تاريخ اين امتياز را غالباً به اينگونه فرمانروايان نثار ميكند.
" حاصل لشكركشي و فرمانروايي او در ايران يك «دش خوتائبه = بدخدايي» كوتاه و يك ملوك طوايفي طولاني بود. وقتي در بستر مرگ در جواب پرديكاس كه از او پرسيده بود كشور خود را به كه واميگذارد، گفته بود به آنكس كه قدرتش افزونتر باشد، در واقع خط سير آينده را براي ميراثخوارگان ترسيم كرده بود: جنگ دائم بر سر قدرت، و سعي در حفظ آنچه از جنگ قدرت براي فاتح حاصل ميآيد. ملوك طوايفي كه وضع ميراثخوارگان او را تصوير ميكند، چيزي بود كه، از اين جنگ مستمر براي قدرت، به «امپراطوري جهاني» او عايد شد. "
Borna66
09-12-2009, 01:25 PM
سلوکیـــــــــــان
قسمت دوم
سلوكوس پدردوست - دور تازه از قتلهاي درباري
11-6- بعد از او پسرش سلوكوس، به عنوان سلوكوس چهارم به سلطنت نشست. اين سلوكوس چهارم كه لقب پدرْدوست (فيلوپاتر) را هم به نام خويش افزود، ميراث عمدهاي كه از «پدر» دريافت تعهدي بود كه براي پرداخت غرامت به روم بر عهدهي او ماند. با اين حال، وي، با الزام وقت، با مقدونيه و روم روابط دوستانه برقرار ساخت اما سلطنت او دوام نيافت، حتي به ده سال هم نكشيد: به طور مرموزي به دست وزير خويش هليودوروس به قتل رسيد (176).
بعد از او سلطنت به برادرش آنتيوخوس رسيد - آنتيوخوس چهارم كه خود را تجلي خدا ميداند: تئوفانس . وي كه سالها به عنوان گروگان در روم به سر برده بود عاشق زندگي رومي بود و چون ترويج فرهنگ يونان را در انطاكيه و در تمام قلمرو قدرت خويش موجب تحكيم موضع امپراطوري سلوكي ميديد، كوشيد تا اقوام تابع را تا حد ممكن به الزام و تشويق، يونانيمآب كند. اين سياست او در فلسطين، كه وي ميخواست آنجا در معبد يهود، محرابي هم براي زئوس برپا كند، با مقاومت و شورش كاهنان معبد و متعصبان قوم مواجه گشت: نهضت مكابيان (168). آنتيوخوس براي مقابله با شورش، قوم اورشليم را عرصهي ويراني و آتشسوزي ساخت و آيين يهود را در تمام قلمرو خويش به طور رسمي ملغي و ممنوع اعلام كرد. البته اصرار او در غلبه بر نارضاييهاي يهود، بيشتر به خاطر آن بود كه وي سرزمين فلسطين را از ديدگاه سوقالجيشي با نظر اهميت مينگريست. اما خشونت او نسبت به يهود، بعدها موجب شد تا مورخان در باب وي گهگاه داوريهاي غيرمنصفانه و احياناً دور از واقع اظهار كنند - از جمله اسناد جنون و اتهام فقدان تعادل رواني. به هر حال لشكركشي او به مصر، كه به خاطر ايمني در درگيريهاي فلسطين بود از احتمال به پيروزي خالي نبود. اما روم كه هنوز غرامت تحميلي مربوط به جنگهاي آنتيوخوس كبير را از وي مطالبه ميكرد، چون خودش هم به مصر نظر داشت وي را به ترك دره نيل الزام نمود. لشكركشي وي به عيلام هم، كه ظاهراً ناظر به تهيهي مقدمات درگيري با دولت پارت بود، براي آنتيوخوس موجب تأمين پيروزي نشد. با مرگ او كه ضمن همين لشكركشي، درحوالي اصفهان امروز، و ظاهراً با يك بيماري مزمن ريوي، روي داد (163)، عيلام هم مثل پارت به كلي از نظارت پادشاه سلوكي خارج گشت.
جانشين او پسر نه سالهاش آنتيوخوس شد كه با نام آنتيوخوس پنجم به سلطنت نشست. نايبالسلطنه او كه ليزياس نام داشت در فلسطين با شورشيان يهود به نبرد پرداخت، اما چون ناگهان سلطنت آنتيوخوس را مورد تهديد عم وي، ديمتريوس نام، يافت، با عجله با يهود صلح كرد و به انطاكيه بازگشت. با اين حال، مقاومت با ديمتريوس كه در دربار و بين اعيان شهر طرفداران بسيار داشت براي وي ممكن نشد. ديمتريوس كه برادرزادهي تئوفانس بود و هم مثل او يك چند در روم به عنوان گروگان سر ميكرد با ورود به انطاكيه بيهيچ مانع و مخالفي به تخت نشست. آنتيوخوس خردسال را هم با طرفدارانش به دست هلاك سپرد. اين ديمتريوس با عنوان نجاتبخش (سوتر) وارث ملك سلوكيها گشت و ديمتريوس اول خوانده شد. وي با آنكه لايقترين و با كفايتترين شاهزادهي سلوكي بود، دوازده سال بيش سلطنت نكرد. در اين مدت نيز دائم با تحريكات روم كه اختلافات داخلي را در قلمرو وي دامن ميزد مواجه بود. ديمتريوس اول، يهود فلسطين را به اظهار طاعت الزام كرد (161). شورش تيمارخوس ملطي ، ساتراپ ماد، را هم كه در اظهار طغيان خويش به وعدهي حمايت دولت روم متكي بود فرونشاند (160). اما وقتي با طغيان يك مدعي خانگي كه الكساندر بالاس نام داشت و خود را پسر آنتيوخوس چهارم ميخواند مواجه شد (152)، دفع طغيان او را دشوار يافت. در واقع پادشاه مصر، فرمانرواي پرگام ، و حاكم كاپادوكيه كه از قوي شدن وي ناراضي و بيمناك بودند در تقويت و تأييد اين مدعي همدست شدند و روم هم پشت سر آنها بود. مقابله با الكساندر به شكست و قتل ديمتريوس منجر شد (150).
اما سلطنت كوتاه الكساندربالاس هم كه دستنشاندهي پرگام و مصر و بازيچهي دولت روم بود امپراطوري سلوكي را همچنان به ضعف و انحطاط بيشتر كشانيد: با فرمانروايي وي خاندان سلوكوس در يك دورهي تازه از اغتشاش دائم و منازعات خانگي درگير شد كه تجزيه و انحلال تدريجي آن را تسريع كرد. بالاخره با طغيان ديمتريوس سيزده ساله، پسر ديمتريوس اول، كه در اين هنگام طرفداران پدر گرد وي جمع شده بودند (147) و در نبردي كه بين فريقين روي داد شكست خورد و در تواري و فرار به دست طوايف بدوي عرب كشته شد (145).
بدينسان ديمتريوس دوم در انطاكيه به سلطنت نشست اما سلطنت هم در اين ايام ديگر در خاندان سلوكي وجود واقعي نداشت. نزاع داخلي در خانواده، نفوذ روم در آسياي صغير و قدرت گرفتن خاندان ارشك (اشكانيان) در پارت، از امپراطوري عظيم سلوكوس اول تقريباً جز نام بينشاني باقي نگذاشته بود. ديمتريوس دوم هنگام جلوس (145) شانزده سال بيشتر نداشت و با اين حال تملقگويان او را به خاطر غلبهاي كه بر الكساندربالاس برايش حاصل شد به لقب فاتح (نيكاتور) خواندند. وي با آنكه شور و شوق جواني را كه داعي بلندپروازيهايش بود انگيزهي سعي در احياي قدرت از دست رفتهي خاندان خويش مييافت و بر اين هدف نيز جهد بسيار كرد، از درايت و تجربهاي كه وي را در نيل به اين مقصود کمک کند بيبهره بود. خشونت اعمال چريكهاي كريتي هم كه پشتيبان سلطنتش بودند او را از همان آغاز مورد ناخرسندي و نفرت رعايا ساخت. انطاكيه بر ضد وي آمادهي شورش شد. سرداري ديوتوس نام از اهل اپامه در سوريه رهبري اين شورش را به دست گرفت (145). وي آنتيوخوس نام، كودك چهار سالهاي را كه از الكساندربالاس باقي مانده بود به نام آنتيوخوس ششم وارث تخت و تاج سلوكي و تجلي خداي ديونيزوس خواند. براي تأمين سلطنت او هم با ديمتريوس به مخالفت برخاست. درگيري با طغيان ديوتوس كه چندي بعد كودك تحت حمايت خود را هم بر كنار كرد (142) و خود با نام تروفون مدعي سلطنت گشت ديمتريوس را دچار مشكل سخت كرد. تحريكات روم، يهود فلسطين را هم دوباره بر ضد وي برانگيخت و ديمتريوس ناچار استقلال قوم را دوباره به رسميت شناخت (142). اما در دفع طغيان تروفون كه چندي بعد آنتيوخوس بر كنار شده را هم كشت (138) توفيقي نيافت. از انطاكيه هم در طي اين شورش رانده شد و در سلوكيهي شام زنش كلئوپاترا را با فرزندان براي ادامهي مقاومت در مقابل تروفون باقي گذاشت و خود به اميد گردآوري نيروي تازهاي جهت دفع طغيان تروفون عزيمت بابل كرد. اما در ماد به دست مهرداد ، پادشاه پارت، اسير شد (140) و متحدانش هم تار و مار شدند. با آنكه پادشاه اشكاني با او به نيكي و جوانمردي رفتار كرد و حتي دختر خود رودگونه را هم به او نامزد كرد از آزادي جز وعدهاي به او نداد. بعد از خود او نيز ديمتريوس در درگاه پادشاه اشكاني همچون يك گروگان و يك دستاويز براي تهديد سلوكيها باقي ماند. اما در مدت غيبت او زنش كلئوپاترا كه از جانب تروفون مورد تهديد بود و به بازگشت ديمتريوس هم اميدي نداشت از برادرشوهر خويش كه آنتيوخوس نام داشت براي مقابله با دشمن كمك خواست و او با اجابت اين دعوت كلئوپاترا را به زني گرفت و خود را پادشاه خواند: آنتيوخوس هفتم !
اين آنتيوخوس در هنگام جلوس، جواني بيست ساله اما لايق و صاحب اراده بود. وي تروفون را شكست سخت داد و با قتل او انطاكيه را دوباره تختگاه ساخت (138). فلسطين را هم كه به كمك روم و در بحبوحهي گرفتاريهاي ديمتريوس استقلال يافته بود دوباره مجبور به اظهار طاعت كرد (134)، حتي لشكري عظيم با ساز و برگ مجلل و گرانبها براي جنگ با پادشاه پارت تجهيز كرد. بابل را هم گرفت و يك دسته از سپاه اشكانيان را در حوالي زاب كبير شكست داد (130). اما چون در مذاكرات صلح نتوانست با پادشاه پارت كنار بيايد از حاصل پيروزي خود هم بيبهره ماند. دربار اشكاني ديمتريوس را آزادي داد و براي استرداد سلطنت خويش با عدهاي سپاه به سوريه فرستاد. اين خبر در سپاه آنتيوخوس دودلي و دوهوايي سخت به وجود آورد و آنها را در ادامهي جنگ دچار ترديد ساخت. در بابل و عيلام هم بر ضد بيداديها و بيرحميهاي سپاه انطاكيه شورش درگرفت. آنتيوخوس كه با اين حال چارهاي جز جنگ نديد در ماد با سپاه خويش به تله افتاد. در جنگي كه روي داد سپاه وي تلفات سنگين داد و خودش كشته شد، و به قولي خودكشي كرد (129). اما ديمتريوس كه براي دستيابي به تخت و تاج از دست رفته به سوريه رفت، آنجا كاري از پيش نبرد. پادشاه اشكاني هم براي اعادهي قدرت او كمكي نكرد، چندي بعد به دسيسهي كلئوپاترا گرفتار و كشته شد (126). و بدين گونه قدرت سلوكي، هم در سوريه و آسياي صغير دچار تزلزل و انحطاط گشت، هم از سراسر ايران - كه در اين هنگام به دست اشكانيان افتاده بود - رانده شد. با آنكه دولت سلوكي تا شصت سال ديگر هم در قسمتي از سوريه باقي ماند، در واقع ادامهي آن، ادامهي نزع طولاني يك مجروح محكوم به مرگ بود كه تير خلاص دولت روم مدتها بعد او را از آن محنت رهانيد. وقتي پومپه سردار روم، سوريه سلوكي را، به عنوان يك ايالت تابع، به روم الحاق كرد (64ق.م)، مدتها بود كه در ايران نشاني از قدرت سلوكي باقي نمانده بود و جاي آن را سلطنت پارت - سلطنت اشكانيان - گرفته بود.
" امپراطوري سلوكيان تركيبي از هم گسيخته و نيمبند از عناصر و اقوام نامتجانس در تحت فرمان يك طبقهي سرباز بيگانه و جنگجوي حرفهاي بود كه با آنچه ايران طي قرنها بدان عادت كرده بود تفاوت داشت. حفظ اين امپراطوري هم كه در بين اقوام تابع هيچكس طالب آن نبود، فقط ضامن تأمين منافع طبقهي حاكم بود كه رعيت را به عنوان رمهاي كه بايد دوشيده شود مينگريست. "
ميراث روي در كاستي آوردهي آنها در غرب به روم رسيد و در شرق بين دولت يوناني باختر و دولت ايراني پارت تقسيم شد. باختر كه در حملهي اسكندر سختترين مقاومت را در مقابل قواي يوناني كرد، در دنبال ايجاد مهاجرنشينهاي يوناني عهد مقدوني به يك كانون هلني تبديل شد. اما مقارن ايجاد دولت پارت يا اندك مدت قبل از آن به دعوي استقلال برخاست (246) و دولتي يوناني به وجود آورد. معهذا هجوم طوايف شرقي سكايي و طخاري (يوئهچي) تدريجاً آن را به جنوب راند و اختلافات داخلي پادشاهان محلي كه سكههاي آنها شاهد كشمكش دائم آنها است ايشان را ضعيف كرد. سرانجام غلبهي طوايف يوئهچي بر قلمرو آنها (128) دولت ايشان را كه تدريجاً با توسعهجويي در جانب هند و با تسليم شدن به جاذبهي آيين بودا به صورت دولتي يوناني - هندي درآمده بود، مقهور اتحاديهي يوئهچي - سكايي كوشان كرد. دولت كوشانيان كه جاي آنها را گرفت هر چند واسطهي تجارت بين چين و هند با روم گشت، علاقهاي به حفظ ميراث يوناني اين نواحي نشان نداد، و مثل دولت يوناني - هندي باختر مجذوب هند شد؛ چنان كه پادشاه بزرگ آنها كانيشكا (73-144) قهرمان نشر آيين بودا گشت. در قلمرو پارت هم، ميراث هلني پايدار نماند و هر چند در قسمتي از نواحي شرقي آن، آيين بودا هم انتشار داشت، دولت اشكاني پارت احياءكنندهي ايرانيگري شد - اما به شيوهاي كه با آنچه نزد دولتهاي پارس - هخامنشي و ساساني - معمول بود تفاوت داشت.
Borna66
09-12-2009, 01:26 PM
سلوكيان و كارنامه منحوس
11-7- امپراطوري سلوكيان تركيبي از هم گسيخته و نيمبند از عناصر و اقوام نامتجانس در تحت فرمان يك طبقهي سرباز بيگانه و جنگجوي حرفهاي بود كه با آنچه ايران طي قرنها بدان عادت كرده بود تفاوت داشت. حفظ اين امپراطوري هم كه در بين اقوام تابع هيچكس طالب آن نبود، فقط ضامن تأمين منافع طبقهي حاكم بود كه رعيت را به عنوان رمهاي كه بايد دوشيده شود مينگريست و حتي به اينكه حيات اين رمه را بايد از تعرض خطر و فنا دور داشت نميانديشيد. اين سلسله از بين اقوام تابع خويش برنخاسته بود، با آنها هم رابطهاي كه بتواند براي وي نقطهي اتكايي باشد نداشت، لاجرم، تا آنجا كه به اقوام داخل فلات ايران مربوط ميشد نميتوانست به عنصر ايراني كه در قلمرو آنها اكثريت با آن بود اعتماد كند. انديشهي اختلاط اقوام شرق و غرب هم كه اسكندر آن را به عنوان يك شعار مطرح كرده بود و در عهد فرمانروايي كوتاه خود او هم جز به طور سطحي و موقت و آن هم در بين طبقات جنگجوي سپاه وابسته به اتحاديهي يوناني او تجربه نشد، در عهد حكومت اين سلالهي «با تمام عالم بيگانه» قابل اجرا به نظر نميرسيد. جلب مهاجران مقدوني و يوناني به داخل اين «قلمرو به زور به هم بربسته» جهت ايجاد يك نقطهي اتكاي بالنسبه قابل اعتماد براي حفظ سلطهي قوم، يگانه راه حل به نظر ميرسيد، و لازمهي اين كار هم ايجاد و توسعهي شهرهاي يوناني در سراسر اين امپراطوري بود كه قبل از اين طايفه هم، اسكندر آن را به عنوان بخشي از طرحهاي سوقالجيشي و در واقع براي ايجاد پادگانهاي نگهباني و آمادگي افراد ذخيره لازم يا سودمند ديده بود - و تا حدي هم در تأسيس نمونههايي چند از آنها موفق شده بود. سلوكيان تعدادي از اين شهرها را در سرزمين ماد كه «قلب ايران» محسوب ميشد به وجود آورده بودند تا در اين نواحي طرز زندگي مقدوني را براي جنگجويان خويش فراهم كنند. در همان آغاز كار لااقل هفاد شهر يوناني در ايران به وجود آمد. تعداد بيشتري بعدها در امتداد جادهي نظامي كه سلوكيهي بابل را از يك سو به ماد و باختر (بلخ) و از سوي ديگر به انطاكيه و تمام سوريه ميپيوست ايجاد شد و وجود آنها به منزلهي «سيماني» بود كه در بناي دولت سلوكيان اجزاي ساختمان حكومت را به هم ميپيوست، و در عين حال حكومت را در اين نواحي با اتباع خويش اتصال ميداد. اين شهرها مهاجرنشينهاي نظامي يا ادواري بود كه نواحي سغد و باختر براي مقابله با هجوم طوايف بياباني و در نواحي ماد و پارس براي ايمني از شورش بر ضد حكومت به وجود ميآمد و البته در تأمين روابط بازرگاني بين شرق و غرب - كه خود تا حدي مايهي حفظ و دوام قدرت نظامي سلوكي بود - نيز تأثير بسيار داشت. از اين جمله در سغد و درنگيان (سيستان) غير از تقويت آنچه اسكندر ساخته بود شهرهاي ديگر هم ايجاد شد و سرزمين باختر - كه بر وفق مبالغهآميز ژوستن هزار شهر يوناني داشت - يك كانون حيات نظامي و اقتصادي براي اين مهاجران يوناني و مقدوني بود. از جمله در پارس انطاكيهاي در حوالي بندر بوشهر به وجود آمد؛ در ماد شهري به نام لائوديكيه در محل نهاوند روييد؛ مهاجرنشيني كه در نزديك ري به وجو آمد به نام اوروپوس خوانده شد؛ در سر درهي خوار شهري به نام هكاتوم پيلوس (صددروازه) بنا شد و حتي در خجند ماوراءالنهر اسكندريهاي به نام اسكاته از زمين جوشيد. با آنكه در اكثر اين شهرها ساكنان بومي هم اگر بودند باقي ميماندند ارگ شهر همه جا در دست مقدونيها بود، قانون حاكم غالباً ارادهي حكام سلوكي بود، و عادات و رسوم رايج همان سنتهاي اقوام يوناني بود. تا وقتي امنيت راهها و قدرت حكومت باقي بود، جمعيت يوناني و مقدوني در اين شهرها دائم در حال تردد و تزايد به نظر ميرسيد و جنب و جوش اقتصادي انعكاس قدرت و سلطهي حكومت بود. از وقتي با ايجاد دولت ارشكها در پارت و با استقلال دولت يوناني در باختر، نظارت سلوكيان در اين نواحي كاستي گرفت، شهرهاي اين مهاجرنشينها هم كه بيش از پيش صحنهي اختلاف عناصر يوناني و مقدوني شد از رونق افتاد. شهرهاي غيريوناني هم كه تبعيض نژادي حكومت را با نظر ناخرسندي ميديد دائم آمادهي طغيان بود. قدرت پادشاه مطلقه بود و آن نفرتي كه در عهد ماجراهاي ماراتون و سالاميس نسبت به استبداد شرقي اظهار ميشد از همان عهد اسكندر به اظهار انقياد و تملق در حق حكام مستبد مقدوني تبديل شد. حتي دعوي الوهيت پادشاهان و الزام رعايا به اجراي مناسك پرستش در حق آنها هم كه ظاهراً مبني بر سياست و ناظر به ايجاد رابطهي قلبي بين پادشاه و رعيت بود، در شرق بر خلاف يونان با نظر كراهت تلقي شد و منجر به تأليف قلوب و ايجاد علاقه بين پادشاهان و رعايا نشد . بيحرمتي سلوكيها نسبت به معابد و مناسك اقوام تابع، و كوچكشماري آنها نسبت به كاهنان اين اقوام هم ورطهاي را كه بين اتباع و حكام بود عميقتر كرد. نسبت به يهود، نسبت به مردم عيلام، و نسبت به عقايد اهل ماد بيتسامحي آنها بارها ظاهر شد. نسبت به اقوام ديگر هم اگر تسامح نشان دادند ظاهري بود و در حقيقت از بياعتنايي ايشان نسبت به عقايد ديگران ناشي ميشد. بدين گونه، به رغم آنچه اسكندر دعوي كرد يا انتظار داشت، در پايان سالها اختلاط ظاهري، شرق و غرب همه جا در كنار هم اما دور از هم باقي ماندند. نفوذ آنها در يكديگر سطحي بود و اگر نفوذي پيش آمد، در واقع غرب بود كه مغلوب روح شرقي گشت.
" قدرت پادشاه مطلقه بود و آن نفرتي كه در عهد ماجراهاي ماراتون و سالاميس نسبت به استبداد شرقي اظهار ميشد از همان عهد اسكندر به اظهار انقياد و تملق در حق حكام مستبد مقدوني تبديل شد. حتي دعوي الوهيت پادشاهان و الزام رعايا به اجراي مناسك پرستش در حق آنها هم كه ظاهراً مبني بر سياست و ناظر به ايجاد رابطهي قلبي بين پادشاه و رعيت بود، در شرق بر خلاف يونان با نظر كراهت تلقي شد و منجر به تأليف قلوب و ايجاد علاقه بين پادشاهان و رعايا نشد . "
دولت سلوكي اولين تجربهي غرب در ايجاد يك مستعمرهي عظيم در شرق بود كه اعمال خشونت و استعمال اسلحه را ميخواست با ايجاد پادگانهاي چريك سركوبگر، وسيله استقرار يك استعمار خودكامه سازد. اما اين تجربه، به رغم آنكه مدت قابل ملاحظهاي با استفاده از فتوحات اسكندر در شرق دوام آورد، ناموفق ماند. فقدان يك پايگاه مشترك ديني يا نژادي، حكام و عمال قوم را همواره در معرض نفرت، ناخرسندي و شورش بوميان قلمرو خويش قرار ميداد و فقدان روحيهي همزيستي و برادري هم كه به رغم اظهار تمايل اسكندر بدان، در فطرت يونانيان موكب او وجود نداشت براي حفظ ميراث ارزندهاي كه در دنبال سقوط امپراطوري هخامنشي عايد ايشان شده بود آنها را از يك سو در حفظ روابط اجزاء امپراطوري، و از سوي ديگر در حفظ روابط خود با اين اجزاء با مشكل مواجه كرد. فرهنگ يوناني هم كه در آنچه به وسيلهي جباران سلوكي عرضه ميشد، جز افراط در شرابخوارگي و شاهد بازي همراه با اظهار غرور و نخوت فوقالعاده چيزي نبود اگر هم براي ادارهي «شهر دولتهاي» محدودي چون آتن و اسپارت كفايت ميكرد براي امپراطوري بزرگي به وسعت قلمرو كوروش هخامنشي كافي نبود از اين رو همان اول، يونانيمآبي آنها با شورشهايي كه در جاي جاي اين قلمرو تازه تسخير شده درگرفت و به دنبال منازعات خانگي سختي كه در داخل خاندان سلوكوس پيش آمد، ناكام ماند و حفظ اين امپراطوري استعمارگر را با دشواري مواجه ساخت. لاجرم قطع شدن عوايد ناشي از ماليات يا از غارت معابد، و نقصان تجارت كه ناشي از فقدان امنيت در طرق بازرگاني بود نيز در انحطاط نهايي آن مؤثر افتاد و سرانجام به دنبال قيام طوايف پارت - منسوب به عشاير داهه و اپرني - كه سوءرفتار عمال خود آنها موجب آن گشته بود عمر فرمانروايي آنها به سرآمد و دولت سلوكي از سرزمين ايران برافتاد.
Borna66
09-12-2009, 01:26 PM
اشكانيان
قسمت نخست
به سوي انتقام از اسكندر و يونانيان
12-1- هنگام افول دولت سلوكيان در سوريه (ح64)، دولت ارشكان (اشكانيان) در پارت (پارتيا، پهله) يك دوران تقريباً دويست ساله (ازح256) را پشت سر گذاشته بود و لااقل در يك قرن اخير آن ديگر به هيچ وجه از جهت دولت سلوكي دغدغهي خاطري نداشت - چون سلوكيها از ايران به سوريه عقب نشسته بودند. حتي اين دولت در اين مدت تدريجاً به يك امپراطوري بالنسبه پهناور تبديل شده بود كه در آن ايام تقريباً جز دولت روم هيچ قدرت ديگري با آن طرف نسبت به نظر نميرسيد. روم هم به نظر اعجاب، احتياط، و تا حدي وحشت به آن مينگريست.
دولت پارت در دنبال شورش سركردگان عشاير اپرني (پرني) در مقابل رفتار اهانتآميز ساتراپ مقدوني ولايت استوا (استوئنه) در حدود قوچان كنوني به وجود آمد و از سركشي قوم نسبت به فرمانروايي بيگانهي مقدوني آغاز شد. در پي اين شورش نه فقط ولايت استوا به دست طوايف داهه (دهه) افتاد بكله سرزمين پارت در جنوب درهي اترك هم از نظارت سلوكيها خارج شد و با غلبهي عشاير داهه و اپرني در آن نواحي خاندان ارشك سلطنت خود را در همين سرزمين بنياد كرده بود. عشيرهي اپرني كه نام آن تا مدتها بعد در اسم قديم شهر نيشابور (ابرشهر) باقي ماند، تيرهاي از سه قبيلهي جنگجويي بود كه اتحاديهي عشاير داهه را به وجود آورده بود و مثل آنها در نواحي شمال خراسان و حوالي خوارزم و گرگان به بيابانگردي و شبانكارگي سر ميكرد. اين زندگي نيمه بدوي، براي حفظ اغنام و توسعهي مراتع خود به تير و كمان و اسب و سليح احتياج داشت، و اينكه بعدها خدنگ پارتي و كمان پارتي در كلام شاعران روم - امثال ويرژيل و هوراس - نام آنها را به خاطر ميآورد از اينجا بود. طوايف داهه (دهه) كه تيرهي اپرني با آنها در يك اتحاديه به هم پيوسته بود و سرزمين دهستان در حوالي گرگان تا مدتها بعد نام آنها را حفظ كرده بود، قبل از ورود به نواحي درهي اترك، در نواحي خوارزم و سرزمينهاي شمالي آن سر ميكرد و يك چند هم در حدود مرگيان (مرو) و هرات تاخت و تاز كرده بود. اين طوايف كه به اقتضاي مجاورت با بعضي طوايف سكايي با تيرههايي چند از آن اقوام پيوند خويشي پيدا كرده بودند، مثل اكثر آن طوايف در بيابانگردي و راهزني سر ميكردند. چون اين طرز زندگي آنها را در طي قرنها به سواري و تيراندازي و جنگ و گريز دائم در صحراها عادت داه بود، اكثر آنها سواركاران قابل و تيراندازان ماهر بودند و گهگاه در جنگهاي محلي كه بين ساتراپها و سركردگان ديگر در اين نواحي در ميگرفت به عنوان چريك سوار يا پياده خدمت ميكردند. نژاد آنها آريايي، زبان آنها ايراني و آيين آنها مزدايي رايج در ايران شرقي بود. اينكه شهرنشينان اين نواحي در قيام قوم بر ضد سلوكيها به آنها ياري يا از آنها پشتيباني كردند، غير از پيوند خويشاوندي ديرينه كه در طول سالها بين اهل شهر با اين تيرهها اجتنابناپذير بود، به سبب حسن سلوك آنها با مردم نواحي و ناخرسندي اين مردم از شيوهي حكمراني سلوكيها بود.
ارشك كه سركردهي تيرهي اپرني بود، در دنبال سوءنظري جنسي كه از جانب ساتراپ سلوكي ولايت استوا (استوئنه، قوچان) در حق برادر وي - تيرداد - اعمال شد و وي آن را اهانتي به شرف خاندان خويش يافت، با كمك عدهاي از سركردگان داهه در آن نواحي بر حكومت سلوكي قيام كرد و سر به شورش برداشت. شورش وي كه در ولايت استوا تقريباً مقارن با قيام تئودوس (ديوتوس) ساتراپ باختر، بر ضد فرمانروايي مقدوني روي داد، موفق شد بين دولت سلوكي در غرب ودولت باختري در شرق كه هر دو ميراثخوار اسكندر بودند يك دولت ايراني به وجود آورد كه بعدها، راست يا دروغ، خود را به خاندان هخامنشي هم منسوب سازد و بدين گونه اعتلاي آن دولت متضمن تلافي و انتقام ايرانيها از حملهي يونان و اسكندر تلقي شود.
Borna66
09-12-2009, 01:32 PM
بنيادگزاري دولت پارت به دست ارشك
12-2- فرمانروايي آتروپاتن - در آذربايجان با آنكه مدتها قبل از آن استقلالگونهاي يافته بود موفق به احياي چيزي از اين امپراطوري نشد. اما دولت ارشكان كه برپايي آن فقط هفتاد سال (ح 250-320) با سقوط هخامنشيها فاصله داشت، امپراطوري ايرانيان را كه در پارس و شوش و سرزمين ماد منقرض شده بود، اين دفعه در پارت و استوا و درهي اترك دوباره بر پا كرد. ارشك در دنبال غلبهاي كه در نواحي نسا و استوا بر ساتراپ مقدوني آن ناحيه پيدا كرد، ولايت پارت ( پهلو ) را هم به قلمرو خود افزود و دولتش به نام آن يالت، دولت پارت نام گرفت. معهذا بنيانگذار دولت پارت، در شهر كوچك اشاك ( ارشكآباد، عشقآباد )، در ناحيهي استوا از ولايت نسا، سلطنت خود را اعلام كرد - و نه در پارت كه بعدها نقطهي اتكاي واقعي دولت قوم شد. هر چند مدت فرمانروايي و حدود بسط قلمرو او به درستي روشن نيست، از محبوبيتي كه نزد اعقاب يافت چنان برميآيد كه وي براي ايجاد دولت و توسعهي قلمرو ارشكان اپرني بايد فرصت بالنسبه كافي و قابل ملاحظهاي حاصل كرده باشد. ارشك اول در طي زد و خوردهايي كه براي توسعه و تحكيم قلمرو خويش برايش پيش آمد، به قتل رسيد. بر حسب بعضي روايات از دست نيزهدار خويش جراحت برداشت و از همان جراحت درگذشت. بعد از وي برادرش تيردات (= تيرداد) كه در فرمانروايي برادر هم با او شريك بود به سلطنت نشست. وي در سكهاي كه ضرب كرد خود را « شاه بزرگ ارشك » خواند و نام ارشك را همچنان حفظ كرد. از قراين برميآيد كه اعقاب ارشك - از تيرداد تا آخرين فرمانرواي اين خاندان - وي را بيشتر همچون تجلي خداوند تلقي ميكردند و از باب فال و شگون نام او را نيز بر نام خود ميافزودند. همين كه نام ارشك مثل نام قيصر در روم عنوان عام فرمانروايان بعد از وي واقع شد اهميت او و تاريخي بودنش را امري غيرقابل ترديد نشان ميدهد. ترديدي كه بعضي محققان در تايخي بودن خود وي يا برادرش تيرداد اظهار كردهاند از مقولهي احتياط ناشي از وسواس بايد شمرده شود. تيرداد گرگان را به قلمرو خود افزود (237)، معهذا در مقابل حملهاي كه سلوكوس دوم براي تسخير مجدد پارت، به قلمرو وي كرد تاب نياورد و به آن سوي جيحون گريخت. اما چندي بعد به كمك سكاها ي آن حدود (سكاهاي آبي، آپه ساكا) و به دنبال جلب اتحاد پادشاه يوناني باختر - ديوتوس دوم - تيرداد به قلمرو خود بازگشت و به تحكيم دولت نوبنياد خويش پرداخت. قلعهي مستحكم داريوش (دارا، دره گز؟) را در حوالي كوههاي ابيورد بنا نهاد و تختگاه ساخت (ح 214). بعد قلمرو خود را از اراضي درهي اترك تا سر حد ماد توسعه داد. سرزمين كوميسنه (قومس) را گرفت و شهر سلوكي صددروازه (هكاتوم پيلوس) را هم به تختگاه خويش تبديل كرد. جانشين او ارتبان (اردوان اول) و به قولي خود او خوار ري و چندي بعد همدان (اكباتان) را نيز گرفت. اما با حملهي آنتيوخوس سوم پادشاه سلوكي مواجه شد كه ماد را پس گرفت و از هكاتوم پيلوس تا گرگان را مسخر كرد و حتي قلمرو او را در خود پارت هم دچار تهديد ساخت. بالاخره ارشك ارتبان، اشك سوم ناچار براي حفظ قلمرو خود نسبت به سلوكيها اظهار انقياد كرد (ح206)، و قرار صلح طوري شد كه به قدرت و استقلال پارت لطمهاي وارد نكرد. در عهد اشك چهارم و اشك پنجم (181-196) پارت فرصت يافت تا از صلح با باختر و سلوكوس براي تحكيم قدرت خويش استفاده كند و از درگيري بيهوده با آنها خودداري نمايد. با آنكه اشك پنجم كه فرهاد - فرهاد اول - خوانده ميشد در اين احوال، فرصت تاخت و تاز به نواحي آمل (عشاير آمارد) در كرانهي خزر و حتي شرقي ولايت ري را هم پيدا كرد، باز توسعهي واقعي دولت پارت با سلطنت مهرداد - مهرداد اول - برادر و جانشين فرهاد اول، مجال تحقق يافت. در واقع هر چند قلمرو پارت، در عهد فرهاد اول غير از پارت و نواحي اترك شامل سرزمينهاي طوايف آماردها و تپورها در سواحل درياي خزر هم بود و حتي نواحي قومس را هم در بر ميگرفت، باز موجد واقعي امپراطوري اشكاني در پارت در واقع ششمين اشك بود: مهرداد اول.
Borna66
09-12-2009, 01:33 PM
ظهور مهرداد اول
12-3- اين مهرداد اول ( ميتريداتس ) را در دودمان ارشكان محققان همتاي كوروش بزرگ در دودمان هخامنشيها شمردهاند. در واقع آنچه ديودور، مورخ سيسيلي، در باب وي نوشته است چيزي از تصوير كوروش را در سيماي او نشان ميدهد. بر حسب اين قول، شفقت و انسانيت وي را از عنايت اقبال برخوردار كرد. خود او نه نازپرورد بود نه عشرت پرست. و آنقدر كه در جنگ با دشمنان دلير بود، در سلوك با دوستان مدارا نشان ميداد. با اينگونه اوصاف كه يادآور احوال كوروش به نظر ميآيد، توفيق او در بسط قلمرو پارت و ايجاد يك امپراطوري واقعي براي خاندان ارشكهاي اپرني البته غرابت ندارد. مهرداد اول از همان آغاز جلوس از اختلافات داخلي كه در دولت يوناني باختر پيش آمده بود استفاده كرد و قسمتي از آن ولايت را به قلمرو خويش ملحق ساخت و طوايف موسوم به سه (سي، سك) را هم در درهي كابل به انقياد درآورد. همچنين در فترتهاي عهد آنتيوخوس چهارم و آنتيوخوس پنجم كه دولت سلوكي را به شدت متزلزل كرده بود، در صدد تسخير ماد برآمد و تا دامنههاي زاگرس هم پيش رفت (ح 164).
چندي بعد، ايلام (= اليمائوس ) را تسخير كرد، و پارس كه در اين ايام ظاهراً پادشاه دستنشاندهاي با استقلال داخلي داشت، بدون كشمكش با اشك كنار آمد و بدين گونه سلطنت محلي و استقلال داخلي آن محفوظ ماند. اما براي تسخير بابل اقدام به جنگ و لشكركشي ضرورت يافت. با تسخير بابل نواحي آشور هم به تصرف مهرداد درآمد و اشك به جنگ يا صلح به سلوكيه تختگاه سلوكيان در كنار دجله وارد شد. در سرزمين بابل خود را وارث شاهان هخامنشي يافت. ديمتريوس دوم پادشاه سلوكي، كه جهت جلوگيري از توسعهي پارت يا نيل به غنايم براي جنگ با تروفون ، عزيمت كرد، در دست وي به اسارت افتاد و بيآنكه در اين كار توفيقي به دست آورد مدتها محترمانه در اسارت پارت باقي ماند. اينجا نيز مهرداد در حق او چيزي از رأفت و انسانيت كوروشي را نشان داد. با اين همه، اقدام مهرداد در نگهداري ديمتريوس در دربار خويش ناظر به آن بود كه شايد او را همچون پادشاه دست نشاندهاي بر تخت سلوكي تحميل كند. حملهي او به باختر هم هر چند تا حدي به خاطر خونخواهي پادشاه مقتول آن بود، در واقع فرصتجويي زيركانهاي بود تا بهانهاي براي الحاق باختر به قلمرو خويش بيابد.
البته وجود اين گونه طرحها و تدبيرها چيزي از منزلت اخلاقي او نميكاهد، عنوان دوستدار هلن (فيل هلن) هم كه مهرداد اول بعد از تسخير سلوكيهي دجله بر خود نهاد، براي دلنوازي از يونانيان آنجا و شايد جلب اعتماد شهرهاي يوناني در ماد و عيلام و باختر بود . مهرداد اولين پادشاه خاندان ارشك بود كه مثل هخامنشيها خود را «شاه شاهان» خواند - و تا مدتها بعد از مرگ او، اين عنوان ويژهي او ماند. هنگام وفات او (136) قلمرو پارت از هند و رُخَجْ تا پارس و بابل امتداد داشت و از يك دولت محلي در نواحي شرقي فلات ايران به يك امپراطوري بزرگ جهاني عصر تبديل يافته بود. وقتي كه او در سنين پيري چشم از جهان بست، مثل بنيانگذار واقعي سلسلهي پارت با تشريفات بسيار به خاك رفت. پارت او را همچون قانونگذاري خردمند تجليل كرد، چرا كه او در تمام قلمرو وسيع خويش نزد هر قومي كه رسم و بنيادي پسنديده يافت آن را در سرزمين خويش رايج كرد. قلمرو او از بينالنهرين و بابل تا سرزمين سغد و هند امتداد داشت - و اقوام بسيار با آداب و رسوم گونهگون در اين جمله تحت حكم او ميزيست.
Borna66
09-12-2009, 01:33 PM
پس از مرگ مهرداد اول
12-4- با آنكه پسرش فرهاد دوم كه جاي پدر را گرفت با پيروزي بر آنتيوخوس هفتم سلوكيها را از ادامهي تلاش براي استيلاي مجدد بر قلمرو از دست رفتهي اجدادش نوميد كرد (129)، از عهدهي جنگ سكاها كه قلمرو پارت را عرصهي هجوم كردند برنيامد. اشك براي مقابله با سپاه آنتيوخوس از آنها استمداد كرده بود اما آنها با آنكه به هنگام به كمك وي نرسيدند، از وي مطالبهي مواجب و اموالي را كه تعهد كرده بود كردند، و چون فرهاد از پرداخت آن ابا كرد، دست به غارت زدند و تمام سرزمين پارت را عرصهي هرج و مرج كردند. چريكهاي آنتيوخوس هفتم هم كه در دنبال شكست او به خدمت وي درآمده بودند به اين شورشيها پيوستند و فرهاد در طي جنگ با سكاها هم به دست سپاه خويش كشته شد (ح 128). مقارن همين هرج و مرج پارت و غلبهي سكاها بود كه در باختر نيز طوايف سكاها به قدرت دولت يوناني خاتمه دادند و ولايت درنگيانا هم تبديل به سكستان كردند؛ حتي دستههايي از آنها به هند رفتند و بعدها با ايجاد يك قدرت تازه در دو سوي سند معارض امپراطوري پارت شدند. بدين گونه هشت سالي بيش از فرمانروايي مهرداد اول نگذشته بود كه بابل دچار شورش، و پارت معروض تهديد سكاها و يوئهچيها واقع بود. ارشك هشتم كه اردوان نام داشت و بعد از فرهاد دوم به سلطنت رسيد مردي سالخورده بود، و رفع آشوب و هرج و مرج را از عهدهي خود خارج ميديد. ناچار به پرداخت مالي كه سكاها از فرهاد مطالبه ميكردند راضي شد و استقلال سكاها را هم در ولايت درنگيانا پذيرفت. با اين همه، هم در نواحي باختر مدعيان گونهگون در مقابل او برخاستند، هم در سرزمين بابل اهالي سلوكيه كه از ظلم هيمروس ، ساتراپ آنجا، به جان آمده بودند بر ضد اين والي ظالم سر به شورش برداشتند. اردوان، با وجود پيري ناچار شد با طوايف يوئهچي هم در طخارستان جنگ كند. در جنگ مجروح شد و بر اثر آن جراحت درگذشت (124).
غلبه بر تمام اين مشكلها كه در مدت دوازده سال (124-136) بعد از وفات مهرداد اول كشور وي را تسليم هرج و مرج كرده بود، بر عهدهي مهرداد دوم - پسر اردوان - ماند: اشك نهم كه به قول محققان در سلسلهي فرمانروايان اشكاني نقش داريوش بزرگ را در سلسلهي هخامنشيها داشت، هر چند آنچه يوستين مورخ رومي و كساني كه اقوال او را تأييد كردهاند در باب عظمت وي گفتهاند شايد خالي از مبالغه نباشد، باز توفيق او در غلبه بر هرج و مرج سختي كه او وارث آن شد قابل ملاحظه است. وي اول به فرونشاندن ناآراميهايي كه از زمان فرهاد دوم و ساتراپ ظالم و بدسابقهي او، هيمروس، حاصل شده بود پرداخت (122). جنگ با ارمنستان هم كه پادشاه آن به نواحي شمالي ولايت بابل نظر داشت، در همين ايام (ح 120) پيش آمد و هدف آن تأمين سرحدهاي نواحي غربي امپراطوري بود. تيگران پسر پادشاه ارمنستان هم به عنوان گروگان به دربار ارشك فرستاده شد. با غلبه بر بابل و ارمنستان، مهرداد خود را براي حل مشكل سكاها در شرق آماده يافت. در دنبال مذاكرات و زد و خوردهايي كه پيش آمد سرزمينهايي را كه به دست شورشيان افتاده بود - از سكستان و قندهار تا مرو و هرات - به قلمرو خويش الحاق كرد، در جانب هند تا حوالي هيماليا و در جانب مارواءالنهر تا حوالي درياچهي آرال پيش رفت، و بدينگونه سيل هجوم طوايف وحشي را در اين نواحي سد كرد. امپراطور چين، ووتي به او سفير فرستاد و خود او سفيري نزد سولا فرمانرواي روم در آسيا گسيل كرد كه هر چند چنان كه وي انتظار داشت از عهدهي سفارت برنيامد، توجه روم را به اهميت نقش ايران در ارتباط بين شرق و غرب جلب كرد. با آنكه در اواخر سلطنت وي بر نواحي بابل پارهاي ناآراميها پديد آمد، سلطنت او امپراطوري پارت را از خطرهايي كه در شرق و غرب آن را تهديد ميكرد، رهانيد.
اينكه بعد از او (ح 76) با وجود مدعيان سلطنت و اختلافات داخلي امپراطوري از هم متلاشي نشد، حاكي از توفيق او در استحكام بناي قدرت اشكانيان به نظر ميرسد. در جريان اين اختلافات چهار يا پنج پادشاه بعد از او در پي هم آمدند تا نوبت به ارد (هيرود) رسد كه اشك سيزدهم بود و در نوبت او امپراطوري پارت خود را حريف واقعي روم نشان داد. بين اين پادشاهان قبل از ارد، از جمله سنتروك را بايد ياد كرد كه اشك دهم محسوب ميشد. وي كه در هنگام جلوس پيرمردي هشتاد ساله بود، كشوري را كه معروض تاخت و تاز تيگران - پادشاه ارمنستان و گروگان سابق دربار مهرداد - واقع گشته بود در وضعي آشفتهتر از آنچه بود رها كرد. اين نكته كه در اين زمان و در عهد جانشين وي فرهاد سوم - اشك يازدهم - نيز روم گرفتار كشمكشهاي خويش با ميتريداتس پادشاه پونتوس بود، ايران را از تحريكات روم، كه در همين سالها تازه با وي همسايه شده بود و داعيهي تسخير آسيا را هم داشت، مصون داشت. در واقع معاهدهاي كه بين فرهاد سوم با پمپه ( پومپيوس )، سردار روم، منعقد شد (65)، ارشك را در جنگ با پادشاه ارمنستان و روم را در منازعات با ميتريداتس، پادشاه پونتوس، آزاد گذاشت؛ فقط نقض عهد پمپه كه ناشي از سرشت سركش و مغرور رومي وي بود فرهاد را رنجاند و بر بياعتمادي پارتها بر عهد و پيمان روم افزود.
با اين حال، تجاوزطلبيهاي تيگران ارمنستان كه خود را «شاهان شاه» خواند و قدرت روم و پارت هر دو را به چالش دعوت كرد، به هر دو حريف همسايه نشان داد كه ارمنستان مستقل براي هر دو دولت مايهي تشويش و موجب اختلال خواهد بود. در عين حال اهميت سوقالجيشي اين سرزمين كه تقسيم كردنش غيرممكن و بيفايده بود، و وجودش در دست روم بينالنهرين را به خطر ميانداخت، و در دست پارت نواحي درياي سياه و آسياي صغير را معروض ميساخت، مسئله ارمنستان را از آن پس در روابط ايران و روم مانع عمدهاي در نيل به هر گونه صلح پايدار كرد و كشمكشهاي دائم را بين روم و ايران موجب گشت.
" مهرداد سوم كه خود را ارشك دوازدهم خواند به سبب تندخويي و سختگيريهايش از همان آغاز مورد نفرت عام واقع شد، از عهدهي ادامهي سلطنت برنيامد و چون بزرگان پارت - مجلس موسوم به مهستان - بيشتر به برادرش ارد تمايل نشان ميدادند، وي از ايران گريخت و نزد گابينيوس، سردار روم كه از جانب آن دولت فرمانرواي سوريه بود، رفت ."
Borna66
09-12-2009, 01:34 PM
دور جديد پدركشيها در اشكانيان
12-5- حال فرهاد سوم بيش از ده سال سلطنت نكرد، اما بر دشواريهايي كه در بابل پيش آمده بود فائق آمد (66) و سلطنت كوتاه او از اين حيث بيفايده نبود. سرانجام هم با توطئه پسران خويش، مهرداد و اُرُدْ، از سلطنت بر كنار شد (60) - و حتي به قتل رسيد. در باب جانشيني او بين دو پدركُش منازعه درگرفت. مهرداد سوم كه خود را ارشك دوازدهم خواند به سبب تندخويي و سختگيريهايش از همان آغاز مورد نفرت عام واقع شد، از عهدهي ادامهي سلطنت برنيامد و چون بزرگان پارت - مجلس موسوم به مهستان - بيشتر به برادرش ارد تمايل نشان ميدادند، وي از ايران گريخت و نزد گابينيوس، سردار روم كه از جانب آن دولت فرمانرواي سوريه بود، رفت (55) و هر چند او براي نيل به تخت و تاج به وي ياري نكرد، مجرد اين پناهندگي وي به روم مستند سابقهاي براي تحريكات آن دولت در سرحدهاي ايران شد و از اسباب مداخلهطلبيهاي بيگانه در ايران گشت.
به هر تقدير مهرداد به كمك اعراب حوالي بابل، سلوكيه را كه در اين هنگام تختگاه ولايت بابل محسوب ميشد تسخير كرد. اما لشكر ارد سورن (سورنا) پهلوان پارت فرمانده آن بود، او را از آنجا راند. مهرداد ناچار به تسليم شد اما به اتهام خيانت به دولت و ارتباط با دشمن محكوم شد و به فرمان برادر، در پيش چشم خود او به قتل رسيد (55).
از آن پس ارد به عنوان ارشك - در واقع سيزدهمين اشك - پادشاه بيمنازع پارت گشت. با سلطنت وي دورهي تازهاي در امپراطوري آغاز شد: دورهي كشمكش با روم كه تا پايان امپراطوري پارت و بعد از آن تا پايان امپراطوري در روم ادامه يافت. ناخرسندي ارد از تحريكات روم در سوريه و در ارمنستان، اولين جنگ فيمابين را الزام كرد. معهذا محرك واقعي آن، بلندپروازيهاي كراسوس ، والي روم در سوريه، بود كه عشق به طلاهاي سلوكيه و نفايس ماد خاطر او را برانگيخته بود و ارمنستان هم بدان سبب كه پادشاه آن ارتهباذ ، متحد روم بود قسمتي از بار شكست كراسوس را بر گردن گرفت. كراسوس كه سرداري حريص و جاهطلب بود و با پمپه و قيصر ميراث قدرت روم را تقسيم كرده بود، در فرمانروايي سوريه و حتي قبل از عزيمت به آنجا دچار رؤياي فريبندهي تسلط بر آسيا شده بود. كراسوس كه فاتح جنگ بردگان و در هم كوبندهي قدرت اسپارتاكوس سردار بردگان روم بود ، براي آنكه در نيل به قدرت ار دو رقيب خويش پمپه و قيصر بازپس نماند، با اصرار و بر خلاف ميل سناي روم، طالب لشكركشي به پارت شد. در شصت سالگي در سوريه خود را امپراطور خواند و با لشكري كه خواب پيروزي ميديد براي جنگ با پادشاه پارت عازم بابل گشت. پيامهاي تند و تهديدآميز بين طرفين مبادله شد و طرفين براي اغفال يكديگر دست به تمهيد، هم زدند، بالاخره «فاتح جنگ بردگان» با لشكر خويش از فرات گذشت و با سپاه پارت چند بار به زد و خورد شديد پرداخت. عاقبت در جنگ سختي كه در حوالي حران (كاره) بين فريقين روي داد، سردار پير به قتل رسيد و سپاه روم - كه قبل از واقعهي كراسوس،، پسر وي پوبليوس را هم از دست داده بود - تلفات سنگين داد (53). سردار پارت كه فاتح اين جنگ پرآوازه بود سورن پهلو (سورنا) بود كه پيش از آن هم در تحكيم سلطنت ارد با برادر او مهرداد جنگيده بود. اين بار، با نقشهي غافلگيركننده و با شيوهي جنگ و گريز سپاه روم را منكوب و منهزم و سردار قوم را مقتول كرد. اسيران روم را با خفت و خواري بسيار به سلوكيه درآوردند، سر بريدهي كراسوس را هم نزد ارد فرستادند و آن را در جريان يك نمايش و جشن شاهانه كه وي به افتخار دوستي با پادشاه ارمنستان و با حضور او برپا كرده بود، در پاي وي انداختند. جنگ براي روم به قيمت جان بيست هزار مقتول و آزادي ده هزار اسير تمام شد، نيز به روم كه با سرسختي همچنان طالب استيلابر آسيا باقي ماند، نشان داد كه در سر حد بابل و پارت با حريف دليري سر و كار دارد كه آن را نبايد با چشم كوچكشماري بنگرد. حاصل جنگ، كه به قول محققان يكي از بدترين مصائب براي سپاه روم بود، آن شد نواحي شمال فرات از تصرف روم خارج گشت، ارمنستان از منطقهي نفوذ روم بيرون آمد و پارت خود را به عنوان يك حريف جنگجو در چشم اهل روم در خور تحسين و احترام نشان داد. اما سورن پهلو فاتح جنگ از پيروزي خويش بهرهاي عايد نكرد. ارد كه به حيثيت و شهرت وي حسد ميبرد از بيم آنكه جاهطلبي وي را به طمع و جستجوي تخت و تاج بيندازد ناجوانمردانه به جاي قدرداني به هلاك كردنش فرمان داد. از آن پس هر چند نواحي شمال فرات تا نصيبين به دست پارت افتاد، اما قتل سورن پهلو (52) نقشهي پيشرفت پارت را در خاك سوريه متوقف كرد. لشكري كه ارد به وسيلهي پسر جوان خود پاكور . تحت فرمان سردار خويش - نامش اوساكس - به آن سوي فرات فرستاد (ح 51) توفيقي نيافت و چون اوساكس كشته شد و پاكور بازيچهي دسايس روميها واقع گرديد، به امر ارد به پارت بازگشت. روم هم به علت درگيري در جنگهاي داخلي فرصتي براي تلافي شكست كراسوس پيدا نكرد و نقشهاي كه يوليوس قيصر در اين باره داشت با قتل او (44) نقش بر آب شد. سپاه ديگري هم كه چند سال بعد ارد تحت فرمان پاكور و يك پناهندهي رومي - نامش لابيانينوس - براي حمله به سوريه و آسياي صغير فرستاد (ح 40)، با آنكه لااقل در فلسطين بعضي پيروزيهاي موقت به دست آورد، كاميابي نهايي حاصل نكرد. پاكور كه در بين سي پسر ارشك محبوبترين فرزندان بود، در مقابله با سپاه روم كشته شد (39) و مرگ او به تأثر فوقالعاده و حتي بيماري و جنون ارد منجر گشت. چندي بعد ارد پير، در حالي كه ارادهي خود را از دست داده و فرتوت و نيمهديوانه بود، به دست پسر و وليعهد خود فرهاد كشته شد (37) و بدين گونه شربتي را كه در جواني به پدر خويش چشانده بود، در پيري از دست پسر خويش نوش كرد.
بعد از او فرهاد چهارم كه اشك چهاردهم محسوب ميشد وحشيانهترين و شقاوتبارترين سلطنت خاندان اشكاني را شروع كرد. با قتل برادران و تمام كساني كه آنها را براي خود مدعي احتمالي ميپنداشت، سلطنت خود را بيمنازع ساخت.
حتي با كنار نهادن تعدادي از بزرگان كوشيد تا خود را از هر گونه تحريك و توطئه احتمالي آسوده سازد. اما اين اقدام، نجبا را از وي ترساند و وادار به فرار از كشور و ارتباط با مخالفان وي كرد. مارك آنتوني ( آنتونيوس )، سردار روم و فرمانرواي سوريه، كه در اين ايام رؤياي فتح آسيا و تلافي شكست كراسوس را ميديد به تحريك يك تن از اين نجبا موقع را براي اقدام به لشكركشي بر ضد پارت مناسب ديد. با لشكري عظيم، بالغ بر صدهزار، از فرات گذشت (36 ق.م)، به آذربايجان آمد و شهر پراسپه ، در محل تختسليمان، را به محاصره انداخت. محاصره طول كشيد و بنهي آنتونيوس با تمام آذوقه به دست سپاه فرهاد غارت شد و به سپاه تحت فرمان آنتوني نيز در جريان محاصره، تلفات سنگين وارد گشت. سردار روم كه براي بازگشت به سوريه عجله داشت، ناچار پيشنهاد مذاكره كرد، اما درخواست مذاكره از جانب ايران رد شد. آنتوني كه هواي مصر و كلئوپاتراي آن را در سر داشت، با بيغيرتي ناشي از عشق و با عجلهاي كه مانع هرگونه احتياط ميشد، فرمان عقبنشيني داد. گرسنگي و سرما هم در اين عقبنشيني به سپاه شكستخورده و بيآذوقهاش لطمهي بسيار وارد كرد. بعد از بيست و هفت روز كه اين سپاه از تخت سليمان تا ارمنستان راه پيمود تقريباً بيهيچ جنگي، سي هزار جنگجوي خود را از دست داده بود. در بازگشت به سوريه هم كه سردار عاشق سپاه خود را با عجله از ارمنستان به آنجا برد، هشت هزار جنگجوي ديگر را از دست داد. بدين گونه دومين لشكركشي روم به پارت با شكستي سختتر و تلفاتي بيشتر به پيروزي اشكانيان خاتمه يافت. نزاع فرهاد با فرمانرواي آذربايجان كه ناشي از اختلافات در تقسيم غنايم بازمانده از سپاه آنتوني بود اين پادشاه محلي ماد كوچك را به مذاكره با آنتوني و تحريك او به يك لشكركشي مجدد واداشت. اين بار مارك آنتوني ارمنستان را گرفت (34) اما جرئت تجاوز به خاك پارت را پيدا نكرد، فقط با پادشاه آذربايجان عقد اتحادي بست كه بهرهاي از آن عايدش نشد و چندي بعد در جنگي كه با اوكتاويوس ، برادرزن و متحد سابق خود، درگير آن شد، مغلوب گرديد و با خودكشي او (30) سوريه به دست اوكتاويوس افتاد.
فرهاد هم در دنبال اين پيروزي بر روم، همچنان سختگيري و بيداد خود را نسبت به نجبا، كه آنها را محرك اين جنگ ميپنداشت، از سر گرفت. تحريك مخالفان يك پسر وي را بر ضد پدر به شورش واداشت و فرهاد با فرونشاندن آن در كشتن پسر ترديد نكرد. چندي بعد شاهزادهاي از خاندان اشكاني، به نام تيرداد، بر ضد وي در بابل قيام كرد و خود را پادشاه خواند (27): تيرداد دوم. اين مدعي كه به حمايت روم هم مستظهر بود در سكهاي كه در بابل ضرب كرد خود را دوستدار روم خواند. در جنگي كه بين فريقين روي داد، فرهاد تمام زنان خود را كه با او همراه بودند براي آنكه به دست دشمن نيفتد از دم تيغ گذراند. با اين حال از عهدهي حريف برنيامد، به درنگيانا ، كه در اين هنگام سكستان (سيستان) خوانده ميشد، گريخت، چندي بعد هم با كمك آنها دوباره تخت خود را به دست آورد. اما مدعي به هنگام فرار به سوريه پسر كوچك فرهاد را همراه خود برد و آنجا به اكتاويوس پناه برد. مذاكرات براي استرداد تيرداد، و پس گرفتن پسر كه روم آن را همچون گروگان جنگي تلقي ميكرد بين فرهاد با اكتاويوس شروع شد. سردار روم به استرداد تيرداد راضي نشد اما براي جلب دوستي فرهاد پسرك او را به او پس داد. يك كنيزك رومي را هم كه موزا - تئاموزا - خوانده ميشد به پادشاه پارت هديه كرد. بعد از آن بين دو كشور صلح برقرار شد. اكتاويوس، كه از لشكركشيهاي كراسوس و مارك آنتوني روم را دچار خسارت و ناايمني ميديد، در طي اين سالها دريافت كه سپاه پارت را در داخل آن كشور نميتوان مغلوب كرد. از اين رو، فرات را سر حد دو كشور ساخت و بعدها هم در رابطه با ايران از فكر تجاوزجويي خودداري كرد. با ادامهي مذاكرات فرهاد را به استرداد اسيران سپاه كراسوس كه هنوز در ايران مانده بودند راضي كرد و حتي درفشهاي روم را، كه بارها از ايران مطالبه شده بود و ايران از استرداد آن خودداري كرده بود، با مذاكره مسترد داشت (20 ق.م).
استرداد اين درفشها موجب جشن و شعف فوقالعادهاي در روم گشت و شاعران روم، كه قصدشان خوشامدگويي براي اكتاويوس بود، اين كار را به منزلهي جبران شكستهاي گذشته يا همچون فتحي درخشان تلقي كردند. تئاموزا كنيزك رومي كه در اين هنگام زوجهي سوگلي شاه و در واقع ملكهي دربار وي شده بود نيز در اين كار نقش عمدهاي داشت. چند سال بعد هم، اين زن كه كودكي به نام فرهادك براي شاه زاييده بود، به بهانهي لزوم تأمين جان اين فرزند و اجتناب از هر گونه توطئه احتمالي داخلي، فرهاد را وادار كرد تا ساير پسران خود را از دربار دور سازد. فرهاد هم چهار پسر را با اقرباي آنها كه در حرم وي بودند به روم فرستاد تا در آنجا تربيت شوند (ح 7 ق.م). فقط فرهادك را با مادرش نزد خود نگه داشت. وقتي كه فرهادك به سن بلوغ رسيد، به تحريك مادر و از بيم آنكه برادرانش عنوان وليعهدي را به دست آورند، پدر را زهر داد و خود به نام فرهاد پنجم جاي او را گرفت (ح 2 ق.م). در توالي اشكها اين سومين نسل از پادشاهان پارت بود كه با پدركشي بر تخت سلطنت تكيه زد.
فرهاد پنجم كه پانزدهمين اشك اين خاندان محسوب ميشد، شش سال بيش سلطنت نكرد. وي بعد از جلوس، فرستادهاي به روم اعزام كرد و از اكتاويوس - كه در اين هنگام امپراطور روم بود - در خواست تا برادرانش را كه در آنجا به سر ميبردند به ايران بازفرستد. اما درخواست او با جواب سرد و حتي اهانتآميز امپراطور مواجه شد. با اين حال اشك جوان، كه مادر رومي خود را به زني گرفته بود، خود را به اظهار دوستي با روم ناچار يافت. ارمنستان هم در اين احوال وجهالمصالحه واقع شد و فرمانرواي آن دستنشاندهي روم گشت. اقدام به ازدواج با مادر، با آنكه بدعت و ناپسند عصر نبود، در نزد بزرگان پارت چندان با نظر قبول تلقي نشد. اينكه اشك در يك سمت سكهي خود تصويري هم از اين زن رومي نقش زد ظاهراً در نزد بزرگان، رمزي از اظهار تابعيت وي نسبت به دشمن محسوب شد و سخت ناپسند افتاد. بالاخره شورشي بر ضد وي طرح شد كه موجب فرارش به روم گرديد - و ظاهراً در راه كشته شد (4 م). سلطنت ارد - شاهزادهاي گمنام از دودمان اشكاني - كه بعد از وي، به وسيلهي بزرگان بر تخت نشست نيز طولاني نشد. وي كه شانزدهمين اشك محسوب ميشد و ارد دوم خوانده شد از همان آغاز سلطنت به سبب خشونت و غرور فوقالعاده مورد نفرت واقع گرديد. با اين حال، چهار سال سلطنت كرد و بزرگان پارت براي آنكه مجبور نشوند از روم پسران فرهاد چهارم را براي سلطنت بخواهند وي را تحمل كردند. اما بالاخره ناچار او را در شكارگاه كشتند (8 م) و كشور را از جور او رهانيدند.
آنگاه بزرگان پارت كه مجمع آنها به نام مهستان خوانده ميشد از روم درخواستند تا ونونس ، پسر فرهاد چهارم را كه از ديگران بزرگتر بود براي سلطنت به ايران روانه كند و او با خرسندي اكتاويوس به ايران آمد و به عنوان اشك هفدهم به سلطنت نشست. اما سلطنت او هم بدان جهت كه تربيت رومي داشت، و سادگي رفتارش اُبهّت و وقار دربار پارت را بيقدر ميكرد نزد بزرگان مطلوب واقع نشد. دستنشاندهي رومش خواندند و بر ضدش در داخل تحريك و شورش درگرفت (16 ميلادي)، و او را از سلطنت بركنار كردند. مخالفان، اردوان نام شاهزادهاي اشكاني را - كه به قولي از جانب مادر نژادش به اين خاندان ميرسيد - به سلطنت خواندند. وي كه در اين هنگام پادشاه آذربايجان بود اما در سالهاي جواني در بين عشاير داهه و در نواحي گرگان و دهستان پرورش يافته بود، اين دعوت را پذيرفت و هر چند در اولين لشكركشي كه به پارت كرد از سپاه ونونس شكست خورد، دومين بار بر وي غلبه يافت. ونونس به سوريه گريخت و اردوان در تيسفون به سلطنت نشست (17 ميلادي).
اردوان سوم، در توالي پادشاهان اين خاندان، اشك هجدهم محسوب ميشد. سلطنت بيست و دو سالهي او پرماجرا بود اما در عين حال قدرت اراده و شجاعت او را قابل ملاحظه نشان داد. رقيب او ونونس از سوريه به ارمنستان رفت و آنجا به سلطنت رسيد. تيبريوس امپراطور روم هم با حمايتي كه از او كرد در واقع ارمنستان را تحت نفوذ درآورد. اما براي اردوان نه سلطنت ونونس در ارمنستان قابل تحمل بود نه نفوذ روم در آنجا خالي از خطر به نظر ميرسيد، لاجرم اعتراض و تهديد او كه با پافشاري در طرد ونونس از ارمنستان همراه بود مدعي را از سلطنت ارمنستان بركنار كرد و شاهزادهي دستنشاندهي روم چندي بعد در كيليكيه به قتل رسيد (19 ميلادي). تيبريوس هم چند بار كوشيد تا با تحريك و پشتيباني كردن از مدعيان خانگي در قلمرو اردوان ايجاد اختلال كند. اردوان نامهاي تند و آكنده از طعن و عتاب به امپراطور نوشت و او را به شدت ملامت و تهديد كرد. وي نيز از يك سو فرهاد نام، شاهزادهي اشكاني و پسر فرهاد چهارم، را كه در روم ميزيست براي دعوي سلطنت پارت به سوريه فرستاد، و از سوي ديگر پادشاه گرجستان را به تسخير ارمنستان و طردكردن قواي ايران از آنجا واداشت. كار شاهزاده فرهاد در سوريه به جايي نرسيد ليكن در ارمنستان شاهزاده ارد، پسر اردوان، از قواي گرجستان شكست خورد.
وقتي كه اردوان براي اعادهي قدرت پارت در ارمنستان دست به لشكركشي زد، از يك سو با تهديد والي سوريه و از سوي ديگر با قيام تيرداد، نوادهي فرهاد چهارم كه به تحريك روم به دعوي سلطنت برخاسته بود، مواجه شد؛ ناچار به گرگان گريخت و از عشاير داهه كمك خواست. تيرداد به كمك والي رومي سوريه، بابل و سلوكيه را فتح كرد، در تيسفون تاجگذاري كرد - و تيرداد سوم خوانده شد. اما عدهاي از نجبا - از جمله ساتراپ ري و ساتراپ ماد عليا - از گرگان اردوان را به بازگشت خواندند. وقتي كه اردوان با لشكري از عشاير داهه و طوايف سكايي از گرگان بيرون آمد، تيرداد سوم بدون جنگ پارت را رها كرد و به سوريه گريخت (36 ميلادي). تيبريوس امپراطور هم براي آنكه به تحريكات و اختلافات مستمر و غالباً بيحاصل خاتمه دهد، كوشيد با پارت كنار بيايد. ناچار والي سوريه، به اشارت او در نزديك فرات يا بر روي جسري كه بر آن زدند، با اردوان ملاقات دوستانهاي كرد و در مذاكراتي كه شد روم تعهد كرد از حمايت كردن مدعيان خانگي پادشاه پارت دست بدارد و اردوان نيز از هر گونه اقدام نسبت به استرداد ارمنستان خودداري نمايد. قول و قراري هم كه در اين باره گذاشته شد با وثيقه و تشريفات تحكيم گرديد. چندي بعد تيبريوس درگذشت و اردوان از يك سو در ولايت بابل با اغتشاشاتي كه يهوديها و يونانيها را در مقابل هم گذاشته بود درگيري پيدا كرد، و از سوي ديگر با رأي مجلس نجبا - مهستان - كه او را به سبب خشونت يا به علت تسليم در مقابل دولت روم خلع كرد مواجه شد. مجلس نجبا شاهزادهاي گمنام را هم به جاي وي به سلطنت نشاند اما مدعي با اردوان كنار آمد و او دوباره به سلطنت برگشت. چندي بعد هم وفات يافت (ح 40 ميلادي). سلطنت او بيشتر در جنگ با مدعيان و رفع توطئهها و اغتشاشها گذشت. عامل عمدهي گرفتاريهاي او نيز ظاهراً تندخويي و سختگيريش بود.
" گودرز براي آنكه خود را از سوءقصد مخالفان و مدعيان خانگي آسوده سازد تمام برادران و خويشان و نزديكان را كشت و محيط وحشت و سوءظن شديدي در دربار به وجود آورد. بر حسب درخواست عدهاي از نجبا كلوديوس امپراطور روم، شاهزاده مهرداد، نوادهي فرهاد چهارم و فرزند وُنونِس را به دعوي سلطنت به ايران فرستاد. "
در باب جانشين اردوان اختلاف استو و ظاهر آن است كه مردهريگ وي در بين پسرش وردان (بردان، وارطان) و پسرخواندهاش گودرزپورگيو (گئوپوروس) كه ظاهراً فرزند زنش بود از همان آغاز دست به دست شد. گودرز كه در اواخر با وي شريك سلطنت محسوب ميشد، ظاهراً بلافاصله بعد از او به سلطنت ادامه داد. اما خشونت طبع او و قساوتي كه در قتل نارواي برادر خود اردوان و حتي زن و فرزند او روا داشت در همان آغاز سلطنت او را به شدت مورد نفرت و وحشت نجبا ساخت. از اين رو بعد از هفتهاي چند او را از تخت به زير آوردند و وردان را كه بر وفق يك روايت افسانهاي در فاصلهي زيادي از پايتخت ميزيست براي اشغال تخت سلطنت دعوت كردند. بدين گونه چند هفتهاي بعد از وفات اردوان پسرش وردان به جاي او نشست و پسرخواندهاش گودرز به جانب گرگان و ميان عشاير داهه كه با آنها منسوب بود رفت. اما نه وردان كه جاي گودرز را گرفت از خشونت او بر كنار بود نه نجبا كه گودرز را بر كنار كردند از داعيهي قدرتطلبي در انتخاب پادشاه خالي بودند. از اين رو مدت زيادي نگذشت كه نجبا از وردان هم ناراضي شدند و باز به گودرز علاقه نشان دادند. بالاخره، تحريك نجبا دو برادر راباز بر ضد هم به تجهيز سپاه واداشت اما قبل از جنگ، كشف شدن اين نكته كه قصد قوم آن است تا هر دو را به اين بهانه از ميان بردارند موجب صلح بين آنها شد: سلطنت به وردان رسيد و گودرز ساتراپ گرگان و نواحي گشت. در دنبال اين توافق، وردان فرصت يافت تا غائلهي آشوب سلوكيه را كه از زمان پدرش آغاز شده بود فرونشاند. سپس هنگامي كه آماده حمله به ارمنستان شد و ميخواست حقي را كه صلح پدرش با تيبريوس از خاندان وي درمورد مسئله ارمنستان سلب كرده بود استيفا نمايد، از جانب شرق مواجه با قيام مجدد گودرز شد. اين دفعه در نواحي بين گرگان و هرات چند بار سپاه دشمن را مغلوب كرد اما خودش در راه بازگشت طي توطئهاي كه نجبا بر ضد او طرح كرده بودند كشته شد (46 م). با مرگ او سلطنت باز به گودرز رسيد اما تندخويي و ناسازگاري كه در گذشته او را منفور و مردود بزرگان ساخت در او همچنان باقي بود.
گودرز براي آنكه خود را از سوءقصد مخالفان و مدعيان خانگي آسوده سازد تمام برادران و خويشان و نزديكان را كشت و محيط وحشت و سوءظن شديدي در دربار به وجود آورد. بر حسب درخواست عدهاي از نجبا كلوديوس امپراطور روم، شاهزاده مهرداد، نوادهي فرهاد چهارم و فرزند وُنونِس را به دعوي سلطنت به ايران فرستاد. با آنكه خانوادهي قارن، از نجباي درجهي اول پارت، و همچنين عدهاي از پادشاهان دست نشانده در بينالنهرين با مهرداد بر ضد گودرز همدست بودند، اما در جنگي كه در عبور از دجله و در نواحي مجاور موصل بين طرفين رخ داد سپاه مهرداد شكست خورد يا پراكنده شد و خود او به اسارت افتاد (51). مهرداد را در زنجير به حضور گودرز بردند اما او به خلاف آنچه از خلق و خوي وي انتظار ميرفت او را نكشت، فقط دشنام داد: «رومي » و «بيگانه» خواند، و ظاهراً براي تحقير روم يا شايد به خاطر ترحم به جواني اسير مغلوب فقط گوش او را بريد و آزادش كرد. بدين گونه نشان داد كه دشمن را، و نيز روم را كه محرك اين دشمن بود، حتي در خور تنبيه و انتقامكشي نميداند. با اين حال از پيروزيي كه در واقع پيروزي بر روم بود به قدري اين بيستمين اشك را به شور و هيجان آورد كه فرمان داد تا نقش و شرح آن را در كنار كتيبهي داريوش در بيستون بر سنگ كندند. اندك زماني بعد از اين واقعه گودرز نيز در گذشت - و روايتي هست كه در توطئهاي هلاك شد (51 م). گودرز پورگيو كه نام او در افسانههاي حماسي به عنوان پهلوان حماسهها باقي است در تاريخ اشكانيان نمونهي يك پادشاه شقي و ستمكار تلقي شد و شايد اين تصوير را نجباي مخالف از آنچه در واقع بوده است عمداً زشتتر و تيرهتر كردهاند.
بعد از او سلطنت به شاهزادهاي اشكاني از اهل ماد رسيد كه گويند برادر اردوان سوم بود. وي ونونس دوم خوانده شد و چند ماه بيش سلطنت نكرد. واقعهي قابل ذكري هم در سلطنت كوتاه او اتفاق نيفتاد. معهذا دستاورد عمدهي فرمانروايي او جلوس وليعهد و پسرش ولاش بر تخت سلطنت بود كه براي تاريخ پارت اهميت قابل ملاحظه داشت - بلاش (ولاش، ولخش) اول كه اشك بيست و دوم محسوب ميشد.
" بلاش اول با آنكه مادرش يوناني و از اهل ملطيه بود و خود او نيز در سكه هايش خويشتن را «دوستدار يونان» (فيله هلن) ميخواند، در علاقه به فرهنگ و آداب ايراني و مخصوصاً در مقاومتي كه در مقابل نفوذ آداب رومي در دربار پارت نشان داد نمونهي بارزي از واكنش ضد هلني و ضد رومي در پارت شمرده ميشد. "
Borna66
09-12-2009, 05:29 PM
اشکانیان
قسمت دوم
بلاش اول، آخرين حلقه جدي در سلسله اشكاني
12-6- بلاش اول آخرين پادشاه بزرگ در تمام خاندان ارشكان بود، براي ايمني از توطئههاي داخلي راه حلي بهتر از آنچه در نزد گذشتگانش معمول بود پيش رفت. وي از دو برادر كه داشت ماد آذربايجان را به پاكور واگذاشت، و ارمنستان را كه پارت از زمان وردان براي استرداد آن آمادهي لشكركشي بود براي برادر ديگرش تيرداد در نظر گرفت. قسمت عمدهي سلطنت خود او هم كه بيست و هفت سال طول كشيد، در سعي دائم براي تحكيم موضع ايران در ارمنستان گذشت. شورش گرگان كه يك چندي نيروي او صرف درگيري با آن شد، ظاهراً از تحريكات روم ناشي شد - كه هم با مسئله ارمنستان مربوط بود. به هر حال از همان آغاز سلطنت چون اوضاع ارمنستان را به سبب فترتي كه در آنجا پيدا شده بود مساعد اقدام يافت، بدانجا حمله كرد. پادشاه آنجا كه غاصب تخت و تاج آن بود گريخت و ولاش برادر خود تيرداد را در آنجا به سلطنت نشاند (52 ميلادي). با آنكه به علت شيوع بيماريهاي واگير بين اسبان و سربازانش يكبار هم آن را تخليه كرد، دوباره نيز به آساني بر آنجا تسلط يافت (54). اما اين پيروزي عكسالعمل روم را كه ارمنستان را از ولايات تابع خويش تلقي ميكرد به دنبال آورد. در نواحي غربي پادشاه آديابنه (حَدْيَبْ) كه مستظهر به حمايت روم بود بر ضد وي شورش كرد. از گرگان نيز خبرهايي مبني بر شورش و هجوم اقوام سكايي در آن حدود رسيد. سعي در رفع اين گرفتاريها يك چند بلاش را از توجه به ارمنستان مانع آمد. نرون امپراطور جوان كه غلبهي پارت بر ارمنستان در نزد او تجاوزي به حيثيت روم تلقي شد، كوربولو، سردار كارآزمودهي خود، را براي مقابله با بلاش به آسيا فرستاد (55 ميلادي). اما چون روم آمادگي براي شروع جنگ را نداشت كوربولو با خدعه و تعلل، اوقات طرفين را يك چند مصورف مذاكره كرد. بالش هم ناچار تن به مذاكره داد چرا كه او نيز در داخل يك چند با قيام پسر خود وردان درگير بود، و بعد از رفع آن غائله (58 ميلادي) با شورش مجدد در گرگان مواجه شده بود كه روم نيز در ايجاد آن دست داشت. در مدت گرفتاريهاي بلاش، برادرش تيرداد با حملهي كوربولو درگير شده بود و با رشادت تمام با سپاه روم جنگيده بود. چون احساسات عامه و علاقهي نجباي ارمنستان هم پشتيبان او بود با آنكه يكبار نيز تخت و تاج خود را از دست داده بود از پاي ننشسته بود. وقتي كه ولاش در دنبال فراغت از گرفتاريهاي داخلي عزيمت جنگ ارمنستان كرد (61 م)، ارمنستان تحت سلطهي يك پادشاه دستنشاندهي روم بود و كوربولو هم به سوريه رفته بود. مقارن آن احوال پيتوس نام، سردار ديگر روم، براي مقابله با سپاه پارت به ارمنستان آمده بود. در جنگي كه روي داد پيتوس سردار روم به محاصرهي پارت افتاد و بعد از مقاومت بسيار و دادن تلفات فراوان ناچار به تسليم شد. كوربولو هم نتوانست يا نخواست به او كمك كند. بالاخره روم درخواست مذاكره براي صلح كرد (63)، حاصل آن شد كه پادشاه ارمنستان دستنشاندهي ايران باشد اما تاج خود را از دست امپراطور روم بگيرد. تيرداد با اكراه و تعلل تمام به روم رفت و با تشريفات بسيار كه به نظر او مضحك هم آمد عنوان رسمي پادشاه ارمنستان را از امپراطور نيمه ديوانهي رم دريافت كرد (66). بدين گونه در مذاكره هم مثل جنگ پيروزي نهايي با بلاش بود: تخت و تاج ارمنستان به دستنشاندهي ايران تعلق گرفت، فقط تشريفات اعطاي آن به عهدهي روم افتاد. حاصل مذاكرات هم لااقل در ظاهر تحكيم رابطهي دوستي بين ايران و روم شد كه ايران در حفظ آن، چنان كه لازمهي اخلاق ايراني بود، پايبندي نشان داد. از جمله در هنگام ضرورت از اظهار آمادگي براي كمك به امپراطور وسپازيان خودداري نكرد (70)، در پيروزي پسرش تيتوس بر يهود فلسطين به وي تبريك گفت (71) و از پناه دادن به دشمنان روم در واقعهي شمشاط و ايالت كوماجنه در مغرب فرات اجتناب كرد (72). اما روم، چنان كه رسم و خوي قوم بود، در حفظ لوازم دوستي خود را متعهد نشان نداد. نه فقط تحريكات پنهاني و ناجوانمردانهي خود را در دامنزدن به شورش ياغيان نواحي گرگان ادامه داد، بلكه از دادن كمك به ايران هم براي مقابله با هجوم وحشيانهي طوايف آلان كه لطمهي سختي به نواحي آذربايجان و ارمنستان وارد كردند خودداري نمود. با اين همه بلاش اول در جنگ و در صلح خويش نشان داد كه پارت حتي در سختترين روزهاي خود نيز قدرت آن را دارد كه روم را در آن سوي فرات نگه دارد و تحريكات او را هم در داخل قلمرو خويش بياثر سازد. بلاش اول با آنكه مادرش يوناني و از اهل ملطيه بود و خود او نيز در سكه هايش خويشتن را «دوستدار يونان» (فيله هلن) ميخواند، در علاقه به فرهنگ و آداب ايراني و مخصوصاً در مقاومتي كه در مقابل نفوذ آداب رومي در دربار پارت نشان داد نمونهي بارزي از واكنش ضد هلني و ضد رومي در پارت شمرده ميشد . وي شهر بلاشآباد را در مقابل سلوكيه و براي مقابله با نفوذ اقتصادي يونانيان آنجا طرح افكند. اقدام او در جمعآوري بعضي اجزاي اوستا، آنگونه كه از قرائن و امارات قابل تأييد به نظر ميرسد، يك نمونه از سعي او در احياي ايرانيگري بايد باشد. نمونههاي ديگرش كابرد خط خط شرقي آرامي و نقش آتشگاه در سكهها بود كه نيز از توجه به احياي ايرانيگري حاكي است.
با وفات او، كه در حدود 77 يا 78 ميلادي روي داد، ايران در طي يك دوران طولاني صلح با منازعات داخلي دست به گريبان شد. پاكور دوم كه بعد از وي به سلطنت رسيد اشك بيست و سوم بود اما سلطنت او از همان آغاز با شورشهاي داخلي و قيامهاي مدعيان سلطنت مواجه شد. وي را بعضي مورخان پسر بلاش اول خواندهاند اما چيزي كه پيوند اين نسبت را مسلم دارد در دست نيست، فقط سيماي جواني كه نقش سكههاي اوست حاكي از آن است كه بايد بازماندهي پادشاه درگذشته باشد. با اين حال وجود سكههايي از يك شاهزادهي اشكاني به نام اردوان (آرتابانوس) (از 79 ميلادي) و از يك شاهزادهي ديگر كه خود را مهردادملكا (از 107 م) ميخواند، نشان ميدهد كه سلطنت طولاني وي (108-78) غالباً با معارضهي مدعيان همراه بوده است. از اين مدعيان شاهزاده اردوان، كه طرفدارانش او را اردوان چهارم ميشمردند، در قلمرو خود به عنوان شاه بزرگ تلقي ميشد - چنان كه بعضي مورخان هم وي را بيست و سومين اشك خواندهاند. از سرنوشت مهرداد - كه در توالي پادشاهان سلسله مهرداد چهارم به شمار ميآمد - آگهي زيادي در دست نيست، اين قدر هست كه در اواخر عهد پاكور دعوي سلطنت كرد و مثل اردوان هواداران قابل ملاحظهاي يافت و سكوت مآخذ رومي در باب حوادث اين دوره از سلطنت پارت البته ناشي از وجود آرامش در رابطه روم و ايران بود اما بر خلاف آنچه در ظاهر به نظر ميآيد احتمال تحريكات پنهاني روم را هم كه ظهور مدعيان تا حدي نشانهي استمرار آن بود نميتوان مردود شمرد. پاكور لااقل در سالهاي آخر سلطنت از تراژان امپراطور (98 م) ناخرسنديهايي داشت. اما با وجود كارشكنيهاي مدعيان، دوران فرمانروايي او ظاهراً تا حدي صرف آباداني شد. وي تيسفون را كه تختگاهش بود توسعه داد. به سعي او اين شهر از سلوكيه و از بلاشآباد كه نيز در حكم تختگاه ارشكان محسوب ميشدند جلو افتاد. براي آباداني آن، شاه پارت ناچار شد از فرمانرواي ادسا (اورفه) مبالغي به عنوان وام يا خراج دريافت دارد. بعد از پاكور، با آنكه پسرانش هم داعيهي جانشيني او را داشتند سلطنت به برادرش خسرو رسيد - كه اشك بيست و چهارم به حسابي بيست و پنجم بود.
خسرو هم معارضهي مدعيان را مثل يك ميراث شوم از مردهريگ برادر به ارث برد (108). بلاش دوم كه در اوايل دوران پاكور هم در جزو ساير مدعيان دم از سلطنت ميزد، و مهرداد چهارم كه در اواخر عهد او داعيهي استقلال يافت در عهد وي نيز همچنان دعوي خود را دنبال كردند. اينكه چند سال بعد (114) وقتي كه تراژن (ترايانوس) امپراطور روم به سوي بابل لشكركشي كرد در بينالنهرين مقاومت عمدهاي در برابر وي انجام نشد، معلوم ميدارد كه دنبالهي منازعات خانگي عهد پاكور بايد در اوايل عهد خسرو نيز همچنان دوام داشته باشد. از بيست و دو سال سلطنت خسرو تقريباً جز آنكه به لشكركشي تراژان مربوط ميشود خبري در دست نيست. بهانهي اين لشكركشي كه منجر به تسخير تيسفون و تاخت و تاز
سپاه روم در نواحي غربي ايران شد، مداخلهي خسرو در كار سلطنت ارمنستان و نقض يك جانبهي قراري بود كه موافقت روم را براي تعيين پادشاه اشكاني در آنجا الزام ميكرد. تراژان كه در شصت سالگي ميخواست جهانگيريهاي اسكندر بيست ساله را تقليد كند و مثل او شرق و غرب را تحت فرمان خويش درآورد، براي اقدام به اين لشكركشي بهانههاي ديگر هم پيدا كرد. لشكركشي او در بينالنهرين و بابل تقريباً با هيچ مانعي برنخورد. خسرو كه عمداً تيسفون را نيز خالي كرد سپاه او را د راين سوي زاگرس تا نواحي عيلام به دنبال خود كشانيد. وقتي كه امپراطور دريافت كه خسرو او را بيش از حد ضرورت از پايگاههاي سوريه دور كرده است، تمام ولايات تسخير شده بر ضد سپاه وي طغيان كرده بود. تراژان كه وضع خود و سپاهش را سخت در خطر ميديد بالاخره به فكر عقبنشيني افتاد. با اين حال، در بين راه براي تسخير شهر هتره (الحضر) مدتي آنجا را محاصره كرد و با آنكه تلفات سنگين داد از عهدهي فتح آن برنيامد (116م). در جريان اين عقبنشيني تلفات سپاه او به اندازهاي بود كه احساس شكست دلش را لرزاند. قبل از بازگشت، در بين راه به سكته و به استسقا مبتلا شد و درگذشت (117م).
خسرو بلافاصله بعد از عزيمت او به بابل بازگشت، تيسفون را از دست مدعي كه دستنشاندهي دشمن بود بيرون آورد و با هادريان امپراطور جديد صلح كرد. رود فرات باز مثل سابق سر حد دولتين تعيين شد، و تاج ارمنستان هم مثل گذشته همچنان تعلق به شاهزادهي اشكاني يافت - با همان شرط سابق كه آن را در روم از دست امپراطور دريافت دارد. پنج سالي بعد از بازگشت و مرگ تراژان، امپراطور جديد در سر حد با پادشاه پارت ديدار كرد: با مذاكرات دوستانه و صلحآميز. چند بعد هم خسرو وفات يافت (130) و بعد از او سلطنت به بلاش رسيد - بلاش دوم كه از عهد پاكور همچنان خود را به سلطنت پارت حَقوَرْ ميشمرد.
سلطنت اين پادشاه كه در توالي ترتيب شاهان پارت غالباً اشك بيست و پنجم به شمار ميآيد هجده سال طول كشيد. اما شاهزادهاي به نام مهرداد - كه مهرداد چهارم محسوب ميشد - مدعي او گرديد و ظاهراً غلبه بر او براي بلاش ممكن نگرديد و او همچنان در دعوي خويش باقي ماند. اينكه در اوايل سلطنت بلاش (قبل از 136) طوايف بدوي و وحشي گونهي آلان دوباره به تحريك فرمانرواي محلي گرجستان از طريق دربند قفقاز، ارمنستان و آذربايجان را عرصهي غارت كردند و بلاش ناچار شد با تأديهي مبلغي هنگفت آنها را از قلمرو خويش خارج سازد، نشانهي ضعف و انحطاط پارت بود و امپراطور هادريان هم ظاهراً به همين سبب به شكايت پادشاه پارت كه فرمانرواي دست نشاندهي روم در گرجستان را محرك آلانها ميدانست، وقعي نگذاشت و بلاش نيز بعد از هادريان (138) نسبت به جانشين او آنتونين پيوس همچنان اظهار دوستي كرد.
بعد از او بلاش سوم كه ظاهراً پسرش بود به سلطنت نشست (148) و از همان آغاز كار در صدد جنگ با روم برآمد. اما تحذير امپراطور كه طالب جنگ نبود او را از اقدام به جنگ و توسل به خشونت بازداشت. چندي بعد، حملهي بلاش به ارمنستان و كشيده شدن دامنهي جنگ به سوريه، در روم ناخرسنديها و نگرانيهايي به وجود آورد و چون مذاكرات صلح به جايي نرسيد، جنگ اجتنابناپذير شد (162). در برخوردي كه روي داد روميها قواي پارت را از ارمنستان و سوريه بيرون راندند. اين شكست مرزي، يك سردار روم، كاسيوس نام، را به فكر تجاوز به قلمرو ارشكها انداخت. وي با اجازهي ضمني ماركوس اورليوس ، امپراطور خويش، در تعقيب دشمن از فرات گذشت و وارد قلمرو پارت شد. در دورااروپوس مقاومت شديد پارتها جنگي پديد آورد اما مانع پيشرفت كاسيوس نشد. سردار روم از آن پس در راه بابل با مقاومتي ديگر برخورد نكرد. وي سلوكيه و تيسفون را غارت كرد و عرضهي آتشسوزي و انهدام نمود. حتي قسمتي از ماد را هم فتح كرد و بدين گونه نقشهي جنگي بلاش وي را به داخل كشور كشاند و از پايگاهش دور كرد. اما قبل از آنكه سپاهش در داخل كشور دچار خدنگ پارتي شود، به بلايي سختتر دچار شد. طاعوني سخت در بين آنها شايع شد و انتشار سريع آن به شدت موجب وحشت قوم گشت و فاتح را به عقبنشيني واداشت. اما عقبنشيني هم سپاهيان روم را از بليهي طاعون نرهاند. مرگ سپاه همراه آنها به سوريه و روم هم رفت و تا نواحي رود رن در اروپا تلفات سنگيني به تمام قلمرو روم وارد كرد - از جمله به روايتي نصف اهالي ايتاليا و تمام سپاه روم. معهذا جنگ كاسيوس با قرارداد صلح خاتمه يافت (ح 166) و روم با توجه به ضعف و فترت حاكم در پارت، قسمت عمدهاي از سرزمينهاي اين سوي فرات را براي خود حفظ كرد. با آنكه بلاش بعد از اين واقعه هم تا بيست و چهار سال ديگر سلطنت كرد ديگر در صدد جنگآزمايي با روم برنيامد و يكبار هم كه اعلام طغيان كاسيوس (174م) او را به اين فكر انداخت خيلي زود از اين انديشه بازماند. و از آن پس تا پايان عمر (190م) با روم در صلح زيست.
جانشين او بلاش چهارم كه به احتمال قوي پسر او بود در اوايل سلطنت طغيان نيگر ، حاكم سوريه، بر ضد امپراطور روم دامن زد و با محاصره كردن نصيبين خشم سپتيموس سه وروس رانيز برانگيخت. امپراطور كه بعد از فرونشاندن طغيان سوريه (194) براي رفع آشوبهاي بينالنهرين كه از اين فترت ناشي شده بود در اين سوي فرات تا مرزهاي ايران پيش آمده بود به خاطر رفع يك طغيان محلي به روم بازگشت. با آنكه تاخت و تاز وي در آن حدود تا آن هنگام پارت را به عكسالعمل وانداشته بود، در بازگشت او سپاه پارت شمال بينالنهرين راتسخير و روميها را تا سوريه دنبال كرد و لطمههايي به لشكر روم وارد نمود. لاجرم وقتي امپراطور سهوروس در دنبال رفع گرفتاريهاي داخلي به سوريه بازگشت، در لزوم حمله به پارت ترديد نكرد. به بهانهي آنكه شاهزادهي تيرداد - برادر بلاش - را كه به اردوي او پيوسته بود و مدعي سلطنت بود، در تيسفون بر تخت بنشاند از فرات عبور كرد (197) و عازم بابل و تيسفون شد. ولايات دست نشاندهي بينالنهرين كه در سر راه بودند در مقابل سپاه عظيم او تسليم شدند. امپراطور، سلوكيه را به باد غارت داد، تيسفون را هم تسخير نمود و به غارت و بيرحمي سپاه تسليم كرد. قتل و غارت وحشيانهاي كه سپاه روم در اين شهر كرد، و غير از كشتار صدها هزار نفوس به اسير كردن همان اندازه اطفال و زنان هم انجاميد، از حيث خشونت و قساوت خاطرهي جنگهاي وحشيانهي آشور باستاني را در اين نواحي زنده كرد. حاصل اين بيرحميها هم آن شد كه قحطي سختي در تمام بينالنهرين روي داد و سپاه روم به محنت افتادم در دنبال قحطي بيماريهاي واگير نيز بروز كرد و تلفات بسيار به سپاه مهاجم وارد آورد. امپراطور خود را ناچار به بازگشت يافت (198م) و باز در اين بازگشت تلفات بسيار داد. در راه بازگشت به محاصرهي هتره (الحضر) كه در جنگ با نيگر هم بر ضد وي به آن حاكم ياغي كمك كرده بود پرداخت. اما با مقاومت و دفاع شديد و سرسختانهي اهل شهر كه اعراب و پارتيها بودند برخورد و با وجود محاصرهاي طولاني از عهدهي فتح برنيامد، و بدين گونه امپراطور سپتيموس سه وروس هم مثل امپراطور تراژان در پاي اين قلعه شكست خورد و هتره براي روم تسخيرناپذير باقي ماند . بلاش هم هر چند دوباره به تيسفون بازگشت براي تلافي شكست خويش كاري نكرد. ولايات شمال بينالنهرين در دست روم باقي ماند و پادشاه پارت با آنكه تا ده سال بعد از جنگ هم هنوز زنده بود موفق به استرداد سرزمينهاي از دست رفته نشد.
Borna66
09-12-2009, 05:29 PM
ضعف اشكانيها - جنون امپراطور روم
12-7- بعد از مرگ بلاش (208) براي دستيابي به سلطنتي كه اين گونه عرصهي وهن شده بود بين دو پسرش بلاش و اردوان نزاع درگرفت و امپراطور جديد روم - آنتونيوس اورليوس ، معروف به كاراكالاّ - كه اين نزاع را به نفع روم ميديد به خاطر آن به سنا تبريك گفت. جنگ بين دو برادر سالها دوام يافت و در طول اين مدت هيچ يك از دو طرف از ادعاي خود انصراف حاصل نكرد. با اين حال بلاش پنجم كه بلافاصله بعد از پدر زمام امور را به دست گرفت از جانب كاراكالا به عنوان پادشاه شناخته شد. تيرداد نام شاهزادهي اشكاني، كه در اين ايام در روم گريخت و همراه با آنتيوخوس نام دوست سيسيلي خود كه يك فيلسوف كلبي بود، نزد بلاش آمد. چون بلاش او را پذيرفت كاراكالا كه دنبال بهانهاي براي درگيري با ايران ميگشت اعتراض و تهديد كرد. اما اشك كه در داخل با مخالفت برادرش اردوان هم مواجه بود از درگيري با امپراطور خود را كنار كشيد و آن هر دو را به دربار روم فرستاد (215). معهذا در نزاع با اردوان كه از همان آغاز مدعي برادر بود بلاش توفيقي حاصل نكرد. با آنكه در شهرهاي يوناني بابل به نام او سكه زدند و خود او در قسمتي از نواحي شرقي كشور قدرت و عنوان سلطنت را هم حفظ كرد، ماد و بابل به دست اردوان افتاد و كاراكالا هم با شناسايي او و مكاتبهاي كه با او پيش گرفت اختلاف بين دو برادر را عميقتر كرد. وي كه طالب لشكركشي به ايران بود، اين بار سعي كرد تا با طرح نقشهاي خائنانه بهانهاي براي درگيري با اردوان پيدا كند. پس دختر اردوان را خواستگاري كرد و جواب رد شنيد. براي بهانهجويي درخواست خود را تجديد كرد و اين بار اردوان كه مقاومت در مقابل اصرار او را دور از مصلحت ديد به قبول درخواست تن در داد. اما كاراكالا كه قصد ازدواج نداشت و طالب دستاويزي براي حمله به پارت بود به بهانهي تشريفات و به عنوان آمادگي براي بردن عروس با ساز و برگ بسيار و با سپاه انبوه عزيمت ايران كرد (216). در ورود به محل عروسي، اردوان و سپاه وي را غالفلگير كرد و اردوي پارت را معروض غارت و كشتار در نواحي بابل، همراه غنايم و اسيران بسيار به سمت سوريه عقبنشيني كرد. در بين راه هم سربازان خود را به ادامهي غارت و كشتار در شهرها و آبادانيها تشويق يا الزام نمود. در شهر آديابنه (حَدْيَبْ) به مقبرهي پادشاهان محلي هم، كه آنها را شامل نفايس و ذخاير بسيار و طلاي فراوان ميپنداشت، دستبرد زد. استخوانهاي مردگان را كه وي آنها را متعلق به پادشاهان پارت گمان برده بود، از خاك بيرون آورد و البته طلا و جواهري را كه بدان چشم دوخته بود از نبش اين قبرها عايد نيافت. امپراطور ديوانه يك چند در اِدِسّا اوقات خود را به تفريح و شكار ميگذرانيد و ظاهراً قصد دستبردي مجدد به پارت داشت. اما در وقتي كه قصد تماشا - يا غارت - معبد حران را داشت به دست سربازان خود به قتل رسيد (آوريل 217).
ماكرينوس جانشين او، كه سپاه پارت را آمادهي انتقامجويي و در صدد حمله به لشكر روم ديد به اردوان پيشنهاد صلح كرد. اما اشك نپذيرفت و در تعقيب دشمن تا نصيبين تاخت برد. در آنجا جنگ سختي بين فريقين روي داد و تلفات بسيار به روميها وارد آورد. ماكرينوس براي راضي كردن اردوان به قبول قرار صلح مجبور و به پرداخت غرامتي سنگين راضي كردن اردوان به قبول قرار صلح مجبور و به پرداخت غرامتي سنگين راضي گشت (218م). اين آخرين جنگ اشكانيان با دشمن ديرينهي خاندان درس خوبي به تجاوزگران غربي داد و خاطرهي پايداري از دشمن ديرينهي خاندان درس خوبي به تجاوزگران غربي داد و وخاطرهي پايداري از خدنگ پارتي در اذهان قوم باقي گذاشت. اما اردوان به استرداد نصيبين موفق نشد، چرا كه در همين ايام مواجه با شورش پارس و طغيان ارتخشيرپاپكان - پادشاه نوخاستهي پارس كه به خاندان ساسان منسوب بود - گشت. اين شورش از سالها پيش (ح212) شروع شده بود و ظاهراً موبدان پارس هم در آن همدست و با اردشير و برادرش بابك همداستان بودند. با آنكه قبل از اقدام به درگيري با اين مدعي پارسي، اردوان بر برادر خود بلاش هم غلبهي نهايي يافته بود (222) و مقارن اين ايام ظاهراً شكست كاراكالا را هم در اذهان عامه جبران كرده بود، در جنگي كه با اردشير در دشت هرمزگان كرد به دست او كشته شد (224 ميلادي) و با مرگ او امپراطوري اشكاني كه از مدتها پيش عمر خود را در يك نزاع طولاني ميگذرانيد به دست اردشيرساساني انقراض يافت. سلسلهي ساساني كه به وسيلهي ارتخشير در پارس بنياد شد جاي دودمان اشكان را كه در پارت به وجود آمده بود گرفت و حكومتي را كه اسكندر مقدوني از دست پارسيها گرفته بود ارتخشير به آنها بازگرداند. سلسلهي جديد اگر هم بر خلاف ادعاي خويش با خاندان شاهان قبل از اسكندر رشتهي پيوندي داشت، باري مثل آنها به پارس منسوب بود، و مثل آنها سازمان متمركز و استواري داشته با نظام ملوكالطوايفي بعد از اسكندر تفاوت بسيار داشت به وجود آورد.
Borna66
09-12-2009, 05:30 PM
كارنامه اشكانيها
12-8- احياي ايران، در دنبال هجوم اسكندر و مقدونيان او مديون مساعي اشكانيان بود. خدمت ديگري كه اين طايفه به تمدن عصر كرد آن بود كه سيل هجوم طوايف وحشي نواحي شرقي را سد كرد يا متوقف نمود، و اين خود براي روم و هند هم كمتر از ايران اهميت نداشت. نظارت بر امنيت آنچه بعدها جادهي ابريشم خوانده شد، ايران اشكاني را واسطهي عمدهاي در رابطه شرق و غرب ساخت، و بدين گونه منزلتي كه به وسيلهي اتحاديهي عشاير داهه در نواحي شرقي ايران به وجود آمد يك قدرت جهاني شد كه از لحاظ اقتصادي، و حتي از جهت فرهنگي و هنري كه لازمهي آن جنبهي اقتصادي بود، اهميت قابل ملاحظهاي داشت.
با توسعه دولت پارت و تبدّل آن از يك حكومت كوچك محلي به يك امپراطوري بزرگ، خاندان ارشك هم از سركردگي يك عشيرهي اپرني و رهبري يك اتحاديه در طوايف داهه، در رأس يك طبقه از نجبا و اعيان جديد واقع شد و در حالي كه از زندگي سادهي بيابانگردي خويش جز خدنگ پهلواني و مهارت در چابكسواري و شيوهي جنگ و گريز رايج در نزد صحرانشينان چيزي همراه نياورده بودمالك اراضي و مزارع وسيع و صاحب باغ و بستان و گنج و حرمسراي پرشكوه گرديد. در طي زمان، خاندانهاي مشابه و موافق را كه در آغاز ايجاد دولت محلي با آنها به عنوان رفيق و شريك همكاري كردند، در سلسله مراتب متفاوت در فاصلههاي مختلف قرار داد و به تدريج طبقهاي از نجبا را كه روزي تابع و دست نشاننده و خدمتگزار اين خاندان بود از ساير خاندانهاي عشاير پرني و داهه متمايز ساخت و با طبقات اعيان شهري در ولايات تابع، منسوب و خويشاوند و وابسته داشت. بدينسان از هفت خاندان كه در رأس نجباي پارت واقع بودند غالباً هر يك از آنها در ولايتي از سرزمينهاي تابع سلطنت محلي يافت. خاندان قارن در قسمتي از ماد (ماه نهاوند) فرمان ميراند و بعدها نسبنامهي خود را در حماسهها به كاوهي آهنگر رساند؛ خاندان اسفنديار (مهران) در نواحي ري، و خاندان گيو (گودرز) در حوالي گرگان امارت داشت و معروف به اسپاهبد بود. قدرت و نفوذ اين خاندان تا حدي بود كه پادشاهان گهگاه وقتي از تختگاه خويش رانده ميشدند، نزد آنها به گرگان ميرفتند. سرزمين زرنگ (درنگيانا) كه در طي زمان مهاجران سكايي آن را به سكستان تبديل كردند محل فرمانروايي موروث خاندان سورنا (سورن) بود. در بين نامآوران اين خاندان كه در مراسم جلوس پادشاهان تاج سلطنت به وسيلهي آنها تقديم شاه ميشد، سردار معروف ارد كه كراسوس را مغلوب كرد و خودش هم قرباني رشك اشك گشت جاه و جلال و قدرت و شوكتي داشت كه مايهي اعجاب روميها بود. اين خاندان بعدها در سيستان استقلال تمام پيدا كرد و حتي در آن سوي مرزهاي هند هم قدرتش بسط يافت و دولتي اشكاني - سكايي به وجود آورد. از جمله نامآوران اين خاندان در اين دوره گندفر (ويندهفرن) را بايد ياد كرد كه در نيمهي نخست قرن اول ميلادي (48-19م) قلمرو وي در آن سوي سند تا پنجاب و پيشاور وسعت داشت و بعضي محققان رستم قهرمان حماسي را با او تطبيق كردهاند. با آنكه در اين باره جاي ترديد است با اين حال ذكر نام رستم در منظومهي پهلوي درخت آسوريك ارتباط او را با محيط و عصر اشكانيان نشان ميدهد. اين هفت خاندان كه بعضي از آنها با خانوادهي ارشك و با عشاير پرني منسوب يا متحد هم بودند، واسپوهران خوانده ميشدند و بقاياي آنها در دورههاي بعد به نام اهل بيوتات معروف بودند. املاك وسيع، مرتبهي فرمانروايي در ولايات و حق بر سر نهادن تاج از مزاياي سران اين خاندان بود و خاندان ساسانيان در پارس، بر خلاف آنچه بعضي محققان پنداشتهاند، در اين عصر جزو اين هفت خاندان نبود. نجباي اين خاندانها كه در رديف خاندانهاي بزرگ هخامنشي - ياران داريوش بزرگ - و در واقع در جاي آنها بودند با حفظ موضع سياسي خويش و در عين حال براي حفظ آن، به قدرت مطلقهاي كه خاندان اشك را در رأس اين طبقات قرار ميداد تسليم شدند و اين نكته استمرار قدرت را در خاندان سلطنت تضمين كرد؛ چنان كه حتي عصيان و شورش در مقابل يك پادشاه موجب ايجاد تزلزل در تعهد اين خاندآنهانسبت به خاندان ارشك نميشد، تصويري از رابطهي اين تاجداران كوچك و تابع را با خاندان پادشاه فرمانروا در قصهي ويس و رامين كه نزد اكثر محققان يك داستان اشكاني است ميتوان يافت. عشق و شكار و لهو و عشرت هم كه در اين قصه هست، تصوير زندگي عادي و هر روزينهاي است كه در غير روزهاي جنگ، اوقات اين نجباي جنگجو را مصروف ميداشت. مركز عمدهي قدرت در دورهي اقتدار آنها ماد بود كه بعدها هم به مناسبت نام آنها، بلاد فهله (پهله = پرثوه) خوانده ميشد. قلعهاي دارا در ولايت نسا و شهر هكاتوم پيلوس در قومس، مدتها حكم پادگانهاي نظامي را در نزد آنها داشت. تيسفون در بابل مدتها بعد از اكباتان و سلوكيه تختگاه آنها گشت. قلعهي الحضر در بينالنهرين قلعهي تسخيرناپذير آنها بود - كه نيمي از ساكنان آن اعراب بودند و فرماندهان آن هم از بين اعراب انتخاب ميشدند. با اين حال تختگاه واقعي آنها پشت اسب بود - كه شاه پارت بدون آن حتي مالك جان خويش نبود. منابع ثروت قوم نيز، از مدتها قبل از آغاز سلطنت آنها از جنگ و غارت تأمين ميشد. در دورهي سلطنت از منبع عوايد ايشان آگهي درستي در دست نيست، ظاهراً تجارت شرق و غرب، حقوق راهداري و ماليات سرانه و ارضي، بخش عمدهي اين مبلغ بود. طرز ادارهي كشور هم در عهد آنها دنبالهي شيوههاي معمول عهد سلوكي بود. در واقع با غلبه بر حكام سلوكي، پادشاهان پارت وارث و مالك قلمروي شدند كه از پيش سنت خاصي در طرز اداره داشت. معهذا ولايات بزرگ عهد سلوكي به ساتراپهاي كوچكتر تقسيم شد: گرگان و پارت هر يك به پنج ناحيه و ماد و عيلام هر يك به چندين بخش.
خاندان ارشك و نجباي وابسته بدان در مجمع احوال خويش، چهرهي يك قوم جنگجوي بياباني را تصوير كردهاند كه صحرا بيش از شهر، و آزادي بيش از انضباط با طبع آنها توافق داشت. روح عشيرهاي كه حاكم بر احوال آنها بود ايشان را به رعايت و حفظ مراتب نسبت و پيوند خاندآنهاپايبند ميداشت و عدول از اين سنت كه دست زدن به قتل نجبا و اقدام به برادركشي در داخل خاندان سلطنت بود، بعدها يك عامل عمدهي اختلال در قدرت آنها شد. امري كه نفوذ تجبا و اعيان را، كه شامل مغان و كاهنان معابد هم ميشد، در مقابل قدرت مطلقهي شاه تضمين ميكرد، غير از املاك وسيع و مناصب رفيع اين طبقات، حقي بود كه آنها در عزل ونصب پادشاه در محدودهي خاندان ارشك پيدا كرده بودند. اين حق كه به وسيلهي مجمع آنها- مهستان - اعمال ميشد موروثي و غيرقابل سلب يا انتقال بود و همين معني سبب اقتدار فوقالعادهي نجبا و استمرار رسم ملوكالطوايفي در بين نجبا بود. آزادي و اقتدار نجبا هم ممكن نبود به اغتشاش و بينظمي دائم كه ضعف دولت را غالباً اجتنابناپذير ميكرد، نينجاميد. معهذا خاندان فرمانروا با وجود تصادم دائم با طبقهي نجبا، از تنگنظريهايي كه لازمهي اين روابط بود خود را دور نگه ميداشت. در قلمرو آنها با اسيران جنگي به محبت و حرمت رفتار ميشد، در مورد قول و پيمان پايبندي و تعهد غالباً مشهود بود، و تسامح در عقايد به هر سبب بود مانع از تعقيب و آزار پيروان اديان كمترينه بود. در واقع در آنچه به عقايد و رسوم ديني مربوط ميشد سنتهاي قديم آريايي - مزدايي براي آنها ظاهراً بيش از مناسك و آدابي كه به وسيلهي مغان و كاهنان الزام ميشد جاذبه داشت. با آنكه بعضي پادشاهان ظاهراً به آيين زرتشتي علاقه نشان ميدادند، هيچ يك اصراري به تعيين و تحميل يك دين رسمي بر تمام اقوام تابع نشان نداد. اما اين تسامح آنها، كه حفظ پيوند بين اجزاي امپراطوري هم بدون آن ممكن نبود، در نزد خود ايشان مقل رقيبان سلوكيشان بيشتر نوعي بيتفاوتي نسبت به عقايد و آداب اقوام تابع بود تا نوعي وسعت نظر مبني بر عقايد به آزادي وجدان؛ در حقيقت در قلمرو آنها، هم آيين آريايي باستاني رايج بود و هم آيين زرتشت، هم بودايي و مسحي بيهيچ محدوديتي اعتقاد خود را ترويج ميكرد، هم يهودي و يوناني بيهيچ اشكالي مناسك ديني خود را به جا ميآورد. از ديدگاه پادشاه عقايد ديني اشخاص به هر صورت كه بود اهميت نداشت، چيزي كه اهميت داشت اسب و كمان آنها بود - و بازويي كه در جنگ و گريز از تيراندازي بازنماند و دشمن را در شهر و بيابان به فرار وادارد يا تسليم هلاك كند. با آنكه ظاهراً جز در مورد پادگانهاي ارگ و قلعههاي نظامي مرز، سپاه منظم و ثابتي در نزد آنها معمول نبود، هر وقت ضرورت اقتضا ميكرد سركردگان عشاير، حكام و ساتراپهاي محلي، و صاحبان اراضي وسيع در روز و در جاي معين همراه سواران و تيراندازان خويش در خدمت پادشاه حاضر بودند و هر چند از سربازان ولايات و چريكهاي اقوام تابع هم در جنگها استفاده ميشد در تمام جريان جنگ تكيهي اشك غالباً بر عشاير وابسته به قوم بود. چيزي كه بنيهي اين دولت را به تدريج تحليل برد جنگ خانگي بود. امپراطوري پير شده بود و جنگهاي خانگي هم آن را هر روز بيش از پيش به سوي انحلال و از هم پاشيدگي ميبرد. فاصلهي مدت بين پايان و آغاز آن بيش از اندازهاي بود كه سنتهاي موروث عاري از هرگونه تحول، بتواند براي مدتي بيشتر دوام و بقاي آن را تضمين كد. مدت سلطنت قوم طولاني شده بود و بروز آثار فرسودگي و از هم پاشيدگي در آن خلاف انتظار به نظر جايي كه هيچ انتظار آن نميرفت و بر آن وارد شد: از جانب يك دولت نوخاستهي محلي و تابع - در پارس.
نام و آوازهي روزگار اشكانيان، به خاطر چابكسواران تيرانداز پارت، در دنياي روم بيش از ايران انعكاس پايدار باقي گذاشت. در ايران نفرت و كراهيت خصمانه و عنادآميز ساسانيان نسبت به آنها تا حدي بود كه در نامهي خسروان - روايات شاهنامه - هم از آنها جز نام چيزي نماند. معهذا نقش آنها را در رهانيدن ايران از سلطهي غاصبان سلوكيان، و در ايستادگي دليرانهشان در برابر توسعهطلبيهاي روم بايد به سزا تقدير كرد.
ميراث بازمانده از آنها البته در خور مدت طولاني فرمانروائيشان نيست اما اهميت آن را هم نميتوان انكار كرد. اشكانيان بين ايران غربي كه ميراث ماد و پارس بود با ايران شرقي كه قلمرو كيان و زادگاه آيين زرتشت بود رابطه برقرار كردند. صورت ملوك طوايفي حكومت آنها در عين آنكه پادشاه را در رأس ملوك طوايف قرار ميداد دولت ايشان را در وحدت بيتمركزي كه داشت به نوعي «ايالات متحده» تبديل ميكرد كه تختگاه و موكب شاه در سراسر آن به صورت يك اردوي متحرك درمي آمد، ضرورت مشورت در امر حكومت مجلس بزرگان آنها - مهستان - را به صورت مرجع نهايي تصميمهاي بزرگ درمي آورد هر چند قدرت آن گهگاه بيتزلزل نبود. با آنكه در آيين، غالباًپيرو ديانت قديم آريايي بودند آيين رزتشت ظاهراً به عهد آنها در غرب ايران نشر شد چنان كه آيين ميترا هم در عهد آنها، از طريق سوريه و آسياي صغير بين سربازان و سرداران روم انتشار يافت . فرهنگ آنها بيشتر تلفيقي بود و در امپراطوري آنها عناصر گونهگون از فرهنگهاي شرق و غرب به هم درميآميخت. سواري، شكار، تيراندازي و خوشبانش ويژگي حيات آنها و معرف روحيه و سرنوشت به شمار ميآمد. از ميراث عهد سلوكي چندي يونانيمآبي را ادامه دادند و يكچند حتي به يونان دوستي شهره بودند. در هنر، خاصه در معماري نوآوريهايي كردند - كه سبك اشكاني خوانده شد. اين سبك اشكاني خوانده شد. اين سبك آنها كه در عين حال شيوهي معماري يوناني و بينالنهرين قديم را به هم ميآميخت در خارج از قلمرو آنهانيز نفوذ كرد و توسعهاي قابل ملاحظه يافت. حماسههاي ملي ايران، برخي پهلوانان آن، و حتي نام و عنوان پهلوان و پهلواني ميراث فرمانروايي اشكانيان بود. مجرد نام تعدادي از آنها چون گودرز و گيو و خسرو ارتباط اين پهلوان را با دنياي اشكاني كه شرق ايران صحنهي پهلوانيهاي آنهاست نشان ميدهد. خنياگران سرودپرداز، كه گوسان خوانده ميشدند از همين عصر در شرق و غرب كشور به نقل و انتشار حماسهها اشتغال داشتند داستانهايي چون قصه رستم و اسپنديات (= اسفنديار) به وسيلهي اينگوسانهاي عهد اشكاني در تمام قلمرو آنها شهرت گرفت - و قرنها بعد در پايان عهد ساسانيان انعكاس آن حتي به مكه و حجاز هم رسيد.
Borna66
09-12-2009, 05:30 PM
ساسانیان ؛ نخستین تجربه حکومت دینی
قسمت نخست
لشكركشيهاي اردشير پاپكان
13-1- قدرت تازهاي كه با پيروزي نهايي اردشير پاپكان (اردشير) بر اردوان پنجم در سرزمين پارس جاي دولت اشكانيان را اشغال كرد، واكنشي در مقابل نظام ملوك طوايفي بود كه پادشاه نوخاستهي پارس آن را ميراث «دُش خوتائيه» اسكندر ميدانست و بدون رهايي از آن احياي مجدد حيثيت ايران قبل از مقدوني را، كه وي به جدّ خواستار آن بود، غيرممكن مييافت. براي انداختن اين ملوك طوايفي هم ايجاد وحدت و تمركز لازم بود و اردشير برخلاف پادشاهان باستاني (= هخامنشي) كه تسامح را وسيلهي ضروري براي تضمين تحقق اين امر ميشمردند، استقرار يك آيين رسمي و اتحاد بين دين و دولت را در وجود شخص فرمانروا شرط لازم ميديد. دشواريهايي كه در تمام طول مدت فرمانروايي ساسانيان، پادشاهان اين سلسله با موبدان و مقامات آتشگاه پيدا كردند و گاه به شورش و توطئه و خلع و قتل هم كشيد، اشتباه محاسبهي اردشير را در ارزيابي حاصل اين اتّحاد نشان داد. اين اشتباه محاسبه مخصوصاً از آنجا حاصل شد كه دوران ايجاد يك امپراطوري مستبد مذهبي ديگر به سر آمده بود - و با اوضاع جهاني توافق زيادي نداشت.
اردشير بابكان بر وفق روايات در ناحيهي استخر پارس در دهكدهاي به نام «تيرده» به دنيا آمد (ح 180). پدرش بابك كه عنوان نگهبان معبد آناهيتا (ناهيد) را در استخر به ارث برده بود، در شهر كوچك « خير » در كنارهي جنوبي درياچهي بختگان سلطنتي محلي داشت و دست نشاندهي گوچهر «گئوچيتره، گوزهر»، پادشاه بازرنگي پارس، بود. از جانب پدر نسب اردشير به ساسان ميرسيد كه آتشكدهي استخر به نام او بود، و از جانب مادر هم به خاندان پادشاهان محلي پارس موسوم به بازرنگي منسوب بود. پادشاهان محلي پارس از زمان سلوكيها در آنجا قدرت داشتند و بعضي خاندانهاشان از همان ايام به نام خود سكه ميزدند. اردشير در جواني به درخواست پدر و به رسم معمول نجباي محل از جانب گوچهر در شهر كوچك دارابگرد عنوان اَرْگْبَدْ داشت. گوچهر خود در نيسايك (=نساي) پارس و در محلي كه بعدها قلعهي بيضا (= دژ سپيد ) در آنجا واقع شد عنوان فرمانرواي محلي پارس را تا اين زمان براي خود حفظ كرده بود. اما در قلمرو او نيز مثل قلمرو اردوان كشمكشهاي محلي، هرج و مرج به وجود آورده بود. اردشير جوان هم كه داعيهي خودسري داشت در اين گيرودار بر وي طغيان كرد (ح 200). وي شهركهايي چند را در حوالي دارابگرد فتح كرد و با گوچهر درافتاد چندي بعد پدرش بابك هم به دعوت و الزام او بر گوچهر شوريد و او را كشت. از آن پس بابك در قلمرو خاندان بازرنگي، كه خود از جانب مادر با آنها منسوب نيز بود، داعيهي سلطنتي محلي پيدا كرد. نامهاي هم به اردوان « ملكان ملكا » نوشت و با اعلام فرمانروايي خود، نسبت به وي اظهار طاعت و انقياد كرد. چندي بعد وفات يافت و پسر بزرگش شاپور (= شاهپوهر) به جاي او نشست. اما اردوان سلطنت خاندان جديد را بدان سبب كه با برادر و مدعي وي بلاش هم مربوط بود به رسميت نشناخت. حتي در نامهاي بابك و فرزندانش را ياغي خواند و دشنام سخت داد. شاپور هم با مخالفت اردشير مواجه شد و اختلاف دو برادر به لشكركشي منجر گشت. اما قبل از تلاقي فريقين شاپور در فاصلهي بين استخر و دارابگرد، در يك قصر كهنهي عهد هخامنشي، به طور مرموزي در زير آوار مدفون شد و اردشير كه ظاهراً در ماجرادستي داشت بيآنكه به اعتراض برادران ديگر توجه كند، خود را به جاي او پادشاه خواند (ح 208). اعتراض برادران، كه به صورت توطئهاي به قصد جان اردشير طرح شد به بهاي جان ايشان تمام گشت. شورش اهل دارابگرد را هم اردشير با سرعت و خشونت فرونشاند. از آن پس براي تسخير پارس و دفع مخالفان ناچار شد در تمام پارس شهر به شهر با پادشاهان كوچك محلي بجنگد. در اين جنگها وي كرمان را گرفت و آنجا بر وفق افسانهاي، با جادويي به نام اَسْتَوْد يا هفتواد (= هفتان بخت) جنگيد، قلعههايي چند را خراب كرد، شهرهايي چند در اطراف پارس بنا كرد و تقريباً تمام ولايت پارس و سواحل را تسخير نمود و حتي در حوالي اهواز و اصفهان هم به تاخت و تاز پرداخت. از اين جنگها غنيمت بسيار به چنگ آورد و گنج و سپاه وي افزوني يافت. (ح 212).
در بين كساني كه طي اين جنگها قلمرو ايشان به وسيلهي وي تسخير شد بلاش پادشاه كرمان، كه تختگاه او ولاشكرد (= گولاشگرد) بعد از آن تبديل به ويهاردشير (= بردسير) شد، همچنين نيروفر ، پادشاه خوزيان (= اهواز)، مهرك ، پادشاه جهرم ، شاذ شاپور ، فرمانرواي اصفهان ، بندو (= ويندو) پادشاه ميشان ، پاكور (= افغور) پادشاه كَسْكَر (=واسط)، و بالاخره سنتروك پادشاه عمان را بايد نام برد كه با پيروزي بر آنها علاوه بر پارس تقريباً در تمام نواحي مجاور نيز فرمان او نافذ و جاري گشت. توسعهطلبيهاي او كه از نظرگاه اردوان غيرمشروع هم بود، موجب ناخرسندي و نگراني پادشاه اشكاني شد. اردشير در طي سه جنگ متوالي او را شكست داد و در آخرين جنگ كه در محلي به نام دشت هرمزدگان روي داد در نبرد مردامرد او را كشت (224 م). در همان معركهي جنگ هم پياده شد و سر پادشاه مقتول را لگدكوب كرد و اين رفتار كينجويانهي او ظاهراً جواب دشنام سختي بود كه اردوان به نامهي پدرش بابك داده بود و او را « پروردهي شبانان » خوانده بود. نويسندهي آن نامه هم كه دادبنداد نام داشت و دبير پادشاه اشكاني بود در همين جنگ به دست شاپور، پسر اردشير، كشته شد. بعد از غلبه بر اردوان، ارشير خود را شاه شاهان (= ملكان ملكا) خواند. تصويري كه بعدها از اين جنگ نهايي او در نقش رستم بر صخرهها نقش شد او را در حالي نشان ميدهد كه سوار بر اسب حلقهي فرمانروايي را از دست اوهرمزد، كه او نيز بر اسب سوار است، ميگيرد و اين نقش به صورت رمزي نشان ميدهد كه او سلطنت خويش را عطيهي ايزدي - و نه ميراث نياگان - تلقي ميكرد و تصوير اردوان و بلاش كه زيرپاي اسب اوست پايان يافتن سلطنت اشكاني را در واقع به مشيت رباني منسوب ميدارد. اين نقش، كه نظاير ديگر هم يافت، اهميت خواست ايزدي را در نيل به اين پيروزي در نظر او قابل يادآوري و سپاسگزاري نشان ميدهد. با اين همه مشيت ايزدي و غلبه بر پادشاه اشكاني تمام موانعي را كه بين اردشير با تخت شاهنشاهي فاصله ميافكند بلافاصله از ميان برنداشت.
با آنكه تيسفون را گرفت و در نزديك سلوكيه هم، كه مقاومت شديد كرد، شهري به نام ويه اردشير ساخت، بابل و سورستان را معروض حملهها و تحريكات مخالفان يافت. پادشاهان محلي داخلي فلات نيز كه با سياست و تمركزگرايي وي نيمي از قدرت و اعتبار خود را از دست ميدادند به آساني تن به طاعت شورشگري فاتح نميدادند. فرخان ، پادشاه ماد در مقاومت سرسختانهاي كه در مقابل وي كرد تلفات سنگين به سپاه وي وارد نمود. اعتراض جشنسف (= گُشْنَسْب) پادشاه طبرستان، حتي با توضيحات « هيربذان هيربذ » پارس رفع نشد. اردشير ناچار بود سرزمينهاي ملوك طوايف را يك يك فتح كند و مخالفت و ترديد نجبا و سركردگان خانوادههاي بزرگ را با اسلحه يا با وعده و رشوه در هم بشكند، و اين كمتر از جنگ با اردوان اوقات او را به خود مشغول نميداشت. ارتهوزد پسر اردوان در ماد همچنان دعوي سلطنت داشت و سكه هايي كه تا چند سال بعد (ح 227) از جانب او ضرب ميشد فعاليت او را براي استرداد تخت و تاج قابل ملاحظه نشان ميداد. در ارمنستان كه خسرو نام، خويشاوند و به قولي برادر اردوان، در آنجا پادشاه بود خاندان اشك و بعضي نجباي هوادار اشكانيان اتحاديهاي قوي بر ضد اردشير به وجود آورده بودند. در نواحي باختر (= بلخ) و پارت، كوشانيان كه عدهاي از بستگان اردوان به آنها پناه برده بودند به حمايت از اشكانيان برخاسته بودند و عشاير پرني و سكايي و تخاري را بر ضد وي تجهيز كرده بودند. پادشاه گرجستان معابر قفقاز را به روي آلانهاي مهاجم گشوده بود و آنها باز آذربايجان و شمال بابل را عرضهي تاخت و تاز خويش كرده بودند. از خاندانهاي هفتگانه ظاهراً فقط خاندان قارن در اين جنبش ضد اردشير شركت كرده بود، و او نيز بعدها به موكب شاپور، پسر اردشير، پيوست. ساير خاندانها ظاهراً متابعت اردشير را آسانتر از قبول فرمانروايي يك خاندان همانند خويش يافته بودند. اما محرك واقعي مقاومت و مخالفت با اردشير شخص پادشاه ارمنستان بود كه حملههاي مكرر او به نواحي مجاور بابل استقرار امنيت را براي اردشير در ساير نواحي هم دشوار ميساخت. لشكركشي به ارمنستان (228) براي اردشير منجر به هيچ پيشرفتي نشد و خسرو مدتي طولاني در مقابل مدعي جديد تخت و تاج ايستاد.
اردشير كه دست نامرئي روم را نيز در اين ماجرا آشكار ميديد، دست زدن به اقدامات سريع را براي در هم شكستن اين اتحاديهي مخالفان لازم ديد. براي خاتمه دادن به تحريكات بيپايان خسرو، يك رقيب او را كه او نيز از خاندان اشكاني (= پهلووني) بود به وعدهي منصب و مقام به قتل او واداشت. قاتل كه آناك نام داشت خسرو را به خدعه هلاك كرد اما خودش هم گرفتار و كشته شد. وي پدر گريگور لوسانوويچ (= گريگور نوربخش) بود كه چندي بعد در زمان تيرداد، پسر خسرو، تمام ارمنستان به وسيلهي او مسيحي شد و او با اين كار، در نزد قوم خويش گناه عظيم پدر خود را جبران كرد. با رهايي از تحريكات ارمنستان و در دنبال حل قسمتي از مشكلهاي داخلي، اردشير قدرت خود را در داخل كشور به قدر كافي براي اقدام به جنگ آزمايي با روم استوار يافت. پس، سپاه وي نواحي شمال بينالنهرين را تسخير كرد و نصيبين را به محاصره انداخت. سواره نظام او سوريه و كاپادوكيه را تهديد كرد و هر چند شهر هتره در مقابل وي مقاومت سخت كرد، تاخت و تاز وي در آن سوي فرات براي روم مايهي نگراني گشت. امپراطور الكساندر سه وروس كه با مادرش در آن هنگام به انطاكيه آمده بود، با تجهيز چندين سپاه به بينالنهرين تاخت (231). اما قبل از اقدام به جنگ، سعي كرد با مذاكره اختلاف خود را با پادشاه جديد ايران حل كند. با آنكه پيشنهاد مذاكره از جانب اردشير رد شد، و امپراطور هم بدون هيچ جنگي عقبنشيني كرد، روم امپراطور خود را به عنوان فاتح تجليل كرد (232). اين نكته كه در روايات طبري و مآخذ همانند آن هم هيچ به جنگهاي اردشير با روم اشارت نرفته است ناشي از همين معني بايد باشد.
به هر حال در دنبال رويارويي با روم و رهايي از تحريكات ارمنستان، اردشير اوقات خود را صرف تسخير و تأمين نواحي شرقي مردهريگ اشكانيان ساخت. براي آنكه مرزهاي كشور خود را، آن گونه كه در جواب پيشنهاد مذاكره، به روميها گفته بود، به حدود مرزهاي ايران قبل از اسكندر برساند، تسخير مجدد اين نواحي دورافتادهي شرقي برايش ضرورت داشت. فتح سكستان و فتح گرگان در طي اين لشكركشيها در حقيقت ناظر به خلع يد از بقاياي شاهزادگان اشكاني و حكام وابسته به خاندان اردوان و بلاش در اين نواحي بود. در حدود مرو هم مخالفان را قلع و قمع كرد. سرهاي عدهاي از كشتگان آن نواحي را كه به احتمال قوي بايد از سركردگان سكايي يا اشكاني بوده باشند به آتشكدهي آناهيد كه وي همه چيز سلطنت خود را مديون عنايات ايزد معبود آن ميدانست فرستاد، و بدين گونه ايزد آب را از خون كشتگان خويش سيراب كرد. هر چند در بازگشت از اين سفرهاي جنگي فرستادگاني از جانب پادشاهان كوشان و مكران و نواحي توران (= بلوچستان) براي اظهار انقياد در پارس به دربار او آمدند، فتح تمام اين نواحي براي وي ميسر نشد. با آنكه چندي بعد از بازگشت از شرق دوباره به تهديد روم پرداخت و حتي نصيبين و حران را هم گرفت (237)، هنوز در داخل كشور وحدت مورد نظرش تحقق نيافته بود، و لااقل معدودي از ملوك طوايف موضع مستقل خود را همچنان حفظ كرده بودند. از جمله در كرمان يك پادشاه محلي به نام قابوس ( كابوس )؛ در سرزمين حيره يك شيخ عرب به نام عمروبن عدي ، و در طبرستان يك شاهزادهي محلي به نام چشنسف شاه همچنان از اينكه به پادشاه جديد اظهار طاعت نمايند خودداري كردند، و قسمتي از نواحي شرقي همچنان در دست طوايف يوئه چي - تخاري باقي مانده بود (238). اما اردشير در دنبال آن همه جنگهاي پر جنب و جوش اكنون ديگر خسته بود. سلطنتش بعد از اردوان (224) هنوز چهارده سال بيشتر طول نكشيده بود اما او تمام اين مدت را در جنگ گذرانيده بود. از وقتي در پارس بر ضد گوچهر اعلام طغيان كرده بود تا اين ايام حدود چهل سال در جنگ و در خطر زيسته بود. خستگي قبل از پيري به سراغش آمده بود و او را به كنارهگيري و آرامشطلبي ميخواند. بالاخره پسرش شاپور را كه از عهد جنگ اردوان در كنار او شمشير زده بود و در سالهاي اخير هم در ادارهي امور با او شريك بود، به جاي خويش بر تخت نشاند (240) و خود روزهاي آخر را به آرامش گذراند.
Borna66
09-12-2009, 05:31 PM
شاه؛ تجسم وحدت دين و حكومت
13-2- امپراطور گرديانوس (سوم) كه براي استرداد نصيبين و حران عزيمت بينالنهرين كرد، وقتي كه به مرزهاي ايران رسيد خود را با سپاه يك پادشاه جديد مواجه يافت. اردشير كه چندي بعد در عزلت و انزوايي آرام درگذشت (241) هنوز زنده بود اما سلطنت در دست شاپور بود كه به احترام حيات پدر هنوز تاجگذاري نكرده بود. اگر روايت مسعودي كه ميگويد اردشير در اواخر عمر در آتشكدهاي عزلت گزيد و به عبادت پرداخت درست باشد، اين اقدام شايد تا حدي هم به خاطر تحكيم پيوندي بوده باشد كه پادشاه خاندان ساسان ميخواست با آن، دين و دولت را در شخص شاه «توأمان» كند. تصور علاقه به زهد و عزلت كه يك نمونهي آن هم در روايت مشكوك - يا در واقع مجعول - تمايل موقتي او به مسيحيت انعكاس دارد، با خلق و سرشت شخص او و با روح تعليم آيين پدرانش كه آيين زرتشت بود توافق ندارد - هر چند در نامهي تنسر (توسر) هم نشانههايي از وجود آن در عصر وي هست.
اردشير با پيروزي بر اشكانيان دولت جديدي را در ايران به وجود آورد كه آيين تازه، قانون تازه، و طرز ادارهي تازهاي را به همراه داشت. پيوند دولت با دين اكثريت پيروان آيين زرتشت را، كه در آن ايام در پارس و ماد و حتي در قسمتي از نواحي شرقي نفوس بسياري را تشكيل ميداد، به خاندان او علاقهمند كرد. از همان اول كه اعلام سلطنت كرد و موبدان موبدي به نام فاهر (به قولي ماهان ) براي پارس تعيين نمود، پيرمردي را كه تنسر (= توسر) نام داشت و معلم وي بود، مشاور و مبلغ خويش ساخت، همچنين هيربذي را كه از خاندان ساسان بود و ابرسام (= اپورسام، پورسام) نام داشت حاجب و مشاور خويش ( وزرگ فرمهذار ) كرد. بدين گونه سلطنت خود را از همان آغاز با حمايت و ارشاد كساني كه اهل دين و دانش بودند مربوط ساخت. اين ابرسام كه در مدت غيبت اوگاه به عنوان ارگبد، تختگاه او را نگه ميداشت و گاه از جانب او در ولايت تازه تسخير شده حكومت ميكرد، مشاور روحاني او نيز بود. چنان كه تنسر ، روحاني ديگر نيز كه در قلمرو
او متصدي مناصب روحاني شد، در دفاع از شيوهي سلطنت و آراي او نامهاي در جواب اعتراضات به گشنسف شاه، پادشاه پتشخوارگر (پدشخوارگر) و طبرستان، نوشت كه اگر هم نسخهي فارسي موجود آن در طي ادوار بعد، از بعضي تصرفهاي عمدي مصون نبوده باشد، صحت اصل آن محل ترديد به نظر نميرسد، و علاقهي پادشاه را به اتحاد دين و دولت نقشهاي جدي نشان ميدهد. اينكه در بعضي روايات مأخوذ از منابع پهلوي گفتهاند كه او هرگز در جنگهاي خويش شكست نخورد و درفش او هرگز سرنگون نشد البته مبالغهآميز است. معهذا اينكه او به جمع و تدوين نوشتههاي ديني مزديسنان رغبت يافته باشد و دستگاه بازرسي منظمي براي نظارت بر اعمال عمال خويش به وجود آورده باشد، امري است كه ايجاد يك امپراطوري استوار تازه بر روي ويرانههاي يك امپراطوري ساقط شده آن را الزام ميكند. و اگر اين قول هم كه گفتهاند در ايجاد تاريخ و تنظيم تاريخ گذاري نيز اهتمام خاص كرد درست باشد، بايد اهتمام در كوتاه نشان دادن عمدي مدت فرمانروايي اشكانيان، كه مسعودي به ساسانيان منسوب ميكند، مربوط به همين اقدام و ناظر به تطبيق بين روي كار آمدن خويش با پيشگوييهاي سنتي در آيين زرتشت بوده باشد. تفاوت عمدهاي كه دولت او را از دولت پارت متمايز كرد، وحدت و تمركز آن بود كه از آغاز قيام اردشير هدف عمدهي وي به شمار ميآمد: ايجاد وحدت امپراطوري و خاتمهدادن به رسم ملوك طوايفي كه نزد او ميراث «دش خوتائيه» اسكندر بود.
Borna66
09-12-2009, 05:31 PM
شاپور پسر اردشير - انتقام فتوحات اسكندر
13-3 شاپور كه هنگام جلوس چهل ساله بود، تا وقتي كه اردشير حيات داشت به احترام او تاجگذاري نكرد؛ بعد از آن هم يك چند توالي حوادث به او فرصت براي اين كار نداد، فقط مدتها بعد، ظاهراً بعد از اولين جنگ با روم، فرصت اجراي اين مراسم را پيدا كرد (ح 244). با آنكه او به قدر پدرش در جنگها فاتح نبود، باز سلطنت سي و يك سالهاش يك دورهي اقتدار طولاني در تاريخ سلسلهي نوبنياد محسوب شد و به همين سبب در قسمتي از خاطرهي آن، مثل مورد پدرش، روايت تاريخ با افسانهها در آميخت - يا رنگ افسانه گرفت. از آن جمله در اين روايات گفتهاند مادر شاپور دختر اردوان آخرين پادشاه اشكاني بود و وقتي كه اردشير از اين قصه آگاه شد، به قتل او كه فرزندي هم در شكم داشت فرمان داد. همين نكته و علاقهي ابرسام به حفظ جان كودك شاهانه سبب گشت كه كودك يك چند در خارج از دربار و دور از ديدار پدر زيست، و بالاخره طي ماجرايي افسانهوار مورد قبول پدر گشت؛ اما واقعيتهاي تاريخ با اين روايت توافق ندارد، چنان كه شواهد ديگر نشان ميدهد كه شاپور در جنگ هرمزدگان در كنار پدر ميجنگيد، لاجرم نوادهي اردوان مقتول نبود. در مورد جنگي هم كه در ماجراي محاصرهي شهر هتره در بينالنهرين در جنوب محل نينوا روي داد و منجر به فتح نهايي آن شهر شد روايات ميگويد پادشاه آنجا از اعراب قضاعه بود و ضيزن نام داشت و او را ساطرون (سطرون = ساطرپ؟) ميخواندند. شهر در مقابل سپاه ايران به مقاومت ايستاد چنان كه پيش از آن هم بارها در برابر سپاه روم ايستادگي كرده بود، اما دختر ساطرون، كه نضيره (يا مالكه) نام داشت و در آن ايام به خارج شهر آمده بود، شيفتهي شاپور شد و با وعدهي وصلي كه از وي يافت، دروازهي شهر را به روي سپاه ايران گشود. دنبالهي روايت حاكي از آن است كه شاپور از كيد او ترسيد و بد عهديي را كه او با پدر كرد كيفر سخت داد، اما عين روايت با تفاوت در نام اشخاص در روايت ديگر در باب شاپور دوم (ذوالاكتاف) نقل شده است؛ به علاوه، نظير آن در مورد نانيس ، دختر كرزوس ليديه، و تحويل سارديس به دشمن نيز نقل است. ساير اجزاي روايت نيز در قصههاي عاميانهي اقوام مختلف تكرار شده است و اين جمله، نشان ميدهد كه شكل روايت اصل تاريخي ندارد و چيزي جز يك قصهي سرگردان نيست هر چند ماجراي محاصره و فتح شهر به وسيلهي شاپور يا پدرش اردشير واقعيت دارد و قصه نيست.
نقشهاي برجستهاي كه همراه با كتيبههاي شاپور بر صخرههاي اطراف كازرون و ديگر شهرهاي پارس از اين دومين پادشاه خاندان ساسانيان باقي است او را مردي خوش بالا با صورت مطبوع و سيماي موقر نشان ميدهد كه غرور شاهانه در تمام حركات و حالات او به نحو بارزي به چشم ميخورد و ديدار او را تا حدي نادلپذير جلوه ميدهد. در بين روايات ديگر، آنچه كه منبع رومي راجع به رفتار او با اُذَيْنَه پادشاه تَدْمُرْ (پالمير در جنوب صحراي شام) نقل ميكند، اين غرور و خودبيني شاهانهي او را كه در نقشهاي سكههايش نيز پيداست برجستهتر ميسازد. بر وفق اين روايت، وقتي كه شاپور در جنگي كه منجر به اسارت والريان امپراطور روم شد در آن سوي فرات ميتاخت، اين اذينه درصدد جلب دوستي او برآمد و هداياي بسيار با نفايس نادر كه باريك قطار شتر ميشد با نامهاي دوستانه به نزد وي فرستاد و از سابقهي دوستي كه همواره نسبت به خاندان وي داشت در آن نامه ياد كرد، اما شاپور كه در لحن نامهي او بويي از خودبيني يافت يا آن را چنان كه بايد متواضعانه نديد، برآشفت و نامه را از هم بدريد و گفت اين اذينه كيست و از كدام سرزمين است كه با خداوندگار خويش چنين گستاخوار سخن ميگويد؟ آنگاه فرمان داد تا هداياي او را به فرات ريزند و خود او را دست بسته به پيشگاه آرند. اين جبروت شاهانه كه خشم و كينهي عربي را در وجود اذينه برانگيخت و بازگشت از اين سفر پيروزمندانه را براي شاپور مايهي اهانت و حتي شكست به دست اين شيخ عرب ساخت و او را دست نشاندهي متحد روم كرد، در سيماي مغرور و موقر شاپور به چشم ميخورد و حماقت را در نقاب غرور ميپوشاند. نقشهايي هم كه والريانوس (والريان) امپراطور اسير، را در پيش پاي او افتاده نشان ميدهد، تصويري از همين غرور فوقالعادهي اوست كه حاكي از عظمت اخلاقي نيست؛ و هر چند آنچه دربارهي بد رفتاري او با امپراطور اسير در روايات مأخوذ از روميان نقل است، بيشتر به وسيلهي دشمنان مسيحي اين امپراطور مشرك روايت شده است و براي مورخ چندان اعتبار ندارد، تصوير وضع التماسآميز مرد اسير در پيش پاي اسب شاه هم چندان حاكي از نجابت شاهانهي سوار فاتح به نظر نميآيد.
شاپور اين مايه غرور و جبروت و قساوت خويش را هم مثل دلاوري و جنگجويي و پايداري خويش از پدرش اردشير ميراث يافته بود. وي كه در طي چهارده سال سلطنت پدر در كنار او جنگيده بود، و در تمام سالهاي اخير هم شريك يا جانشين او بود، از همان آغاز جلوس اتمام كارهايي را كه در دوران فعاليت پدرش ناتمام مانده بود به عهده داشت. سياست تعرضي پدر را نيز در ايجاد وحدت و تمركز در تمام كشور ادامه داد. در غرب با روم و در شرق با كوشان كشمكشهايي را كه ادامهي آنها ميبايست قلمرو وي را به آنچه در دورهي پيش از عهد مقدوني بود برساند، به جد تمام تعقيب كرد. كوشان در آن ايام دوران شكوفايي خود را پشت سرگذاشته بود اما ثروتي كه از بازرگاني شرق و غرب اندوخته بود آن را براي قلمرو شاپور خطري مجسم ميكرد. حمايتي هم كه كوشان از آغاز نهضت اردشير از خاندان اشكانيان و از جنبشهاي ضد اردشير در ارمنستان ميكرد آن كشور را در نظر شاپور به صورت يك متحد بالقوهي روم تصوير مينمود. اما خود روم كه هنوز در ارمنستان و بينالنهرين از تحريك و توطئه بر ضد ايران نميآسود، در اين ايام در نوعي هرج و مرج نظامي و سياسي غوطه ميخورد. هرج و مرج چنان بود كه در مدت سلطنت سي و يك سالهي شاپور بيش از سي تن در آنجا به عنوان فرمانروا بر مسند نشستند. غالب اين فرمانروايان هم به وسيلهي سربازان خويش به امپراطوري انتخاب ميشدند و چند صباح بعد نيز به دست آنها بر كنار يا كشته ميشدند. ادامهي اين وضع به شاپور فرصت داد تا جنگ تعرضي به قلمرو روم را ادامه دهد. در اين جنگها يك امپراطور در حال عقبنشيني از مرزهاي وي كشته شد، امپراطوري ديگر براي بازگشت به كشور خود ناچار به پرداخت فديه و باج به وي شد و يك امپراطور هم به اسارت وي افتاد و تا پايان عمر در اسارتش باقي ماند.
شاپور كه در ادامهي سياست تعرضي پدر در بينالنهرين و سوريه به تاخت و تاز در اراضي روم پرداخته بود، در همان آغاز جلوس، نصيبين و حَرّانْ را گرفته بود، و سپاه او در آن سوي فرات تا انطاكيهي سوريه پيش رفته بود. در اين هنگام گرديانوس، امپراطور جوان كه داعيهي كسب قدرت در روم او را به مقابله با اين تهديدها واداشته بود، همراه پدر زن خويش تيمه سيوس كه سرداري جنگ آزموده بود لشكري گران به دفع وي تجهيز كرد. گرديانوس انطاكيه را از تعرض سپاه ايران خلاص كرد، نصيبين و حران را باز پس گرفت و درفش روم را تا سواحل دجله پيش برد. اما در اين ميان پدر زنش تيمه سيوس ناگهان بيمار شد و درگذشت. در سپاهش هم اختلافات در گرفت و ناچار به عقبنشيني شد و در شورشي كه ظاهراً فيليپ، فرمانده جديد سپاهش، بر ضد او به راه انداخت كشته شد (244) و نقشههاي او در غلبه بر بابل عقيم ماند. جانشين او فيليپ، معروف به عرب، كه سردار سپاهش هم شده بود و از جانب سربازان به امپراطوري انتخاب شده بود براي تحكيم امپراطوري متزلزل خود بازگشت به روم را ضروري يافت و به همين سبب مذاكره با شاپور را لازم ديد. امپراطور جديد، چنان كه شاپور در كتيبهي خود در كعبهي زرتشت ياد ميكند، نزد وي آمد، پانصد هزار دينار فديه داد و با پرداخت مبلغي غرامت با پادشاه پارس پيمان متاركهاي منعقد كرد كه براي ايران متضمن منفعت بود و براي روم همچنان كه بعضي مورخان از روي انصاف خاطرنشان كردهاند تا حدي كه مقتضاي احوال اجازه ميداد متضمن وهن نميشد.
اين متاركه تقريباً تا چهارده سال از هر دو جانب رعايت شد. در ايران به شاپور فرصت داد تا وحدت و تمركز را در تمام كشور برقرار سازد و كساني را كه در مدت درگيريهاي او با روم داعيهي طغيان و استقلال يافته بودند به انقياد وادارد. در واقع اقوام ولايات ساحل خزر از آغاز سلطنت او سر به طغيان برآورده بودند. از وقايعنامهي اربلا چنان برميآيد كه شاپور در اولين سال سلطنت - در واقع بعد از تاجگذاري - با طوايف خوارزمي، مردم ماد در نواحي جبل ، وايف گيل و ديلم و گرگان جنگيد و آنها را به اظهار طاعت وادار كرد. از كتاب پهلوي شهرستانهاي ايران ، نيز چنان مستفاد ميشود كه وي در خراسان با فرمانروايي به نام پهلهزاگ جنگيد و در آنجا شهر نوشاپور (نيشاپور) را بنياد نهاد. در همين سالها ارمنستان هم كوششي براي اعادهي استقلال از دست رفته كرد (253) اما سپاه شاپور در دفع اين اقدام با چنان قاطعيت و سرعتي عمل كرد كه تا چندين سال بعد از مرگ او نيز تيرداد، پسر خسرو و مدعي تاج و تخت ارمنستان، براي تجربهي تازهاي در اين زمينه جرئت نيافت. گرجستان نيز كه در گذشته متحد روم و ارمنستان بود در اين ايام به وسيلهي شاپور مغلوب شد، و آنگونه كه از وقايعنامههاي گرجي برميآيد، پسري از آن وي به نام مهران بنيانگذار سلسلهي خسروي در گرجستان شد و بعدها آيين عيسي گرفت. غلبه بر گرجستان و ارمنستان و رفع هرگونه دغدغه از جانب آن نواحي، شاپور را به تعرض در سوريه هم تحريك كرد. وي در سوريه تا پاي ديوار انطاكيه پيش راند و در كاپادوكيه نيز تاخت و تاز كرد. پسر وي هرمزد در آن نواحي شهر طوانه و قيصريه را گرفت و غنايم بسيار از خزاين حكام اين نواحي به دست آورد. در اين هنگام والريان، امپراطور شصت ساله، تصميم به جنگ گرفت. وي سپاه شاپور را از حوالي انطاكيه باز پس راند (259) و به خاطر همين مختصر پيروزي به عنوان فاتح پارت و منجي شرق سكه زد. ولي قسمتي از سپاه وي در راه دچار بيماريهاي واگير شد، در نواحي ادسا هم بخشي ديگر از سپاه گرفتار بيماري گشت و در حركت به شرق در بين آنها ترديد و تزلزل پيش آمد. امپراطور خواستار مذاكره و پرداخت غرامت شد. در مذاكرهاي روياروي كه طرفين در باب آن توافق كردند ظاهراً برخوردي خصمانه روي داد و والريان با عدهي كثيري از سپاهيان خويش به اسارت افتاد (260). اين بار گويي چيزي از جنايت كاراكالاً امپراطور روم به وسيلهي شاپور تلافي شد.
Borna66
09-12-2009, 05:31 PM
ساسانیان
قسمت دوم
شاپور: شاه ايران وانيران
13-4- اين پيروزي براي شاپور اوج افتخاري را كه طالب آن بود تأمين كرد. از اينرو وي نقش برجستهي آن را بر صخرههاي پارس همه جا در دل كوهها تصوير كرد. هر چند در بازگشت از اين سفر جنگي سپاه وي از جانب اذينه، پادشاه تدمر كه طالب فرصتي بود تا انتقام اهانتي را كه فاتح پارسي در حق او كرده بود بكشد، مورد تعرض واقع شد و قسمتي از غنايم را با خسارات و تلفات قابل ملاحظه از دست داد، اما پيروزي بر امپراطور براي شاه بيش از آن افتخارآميز بود كه شكست يك دسته سپاه وي از يك شيخ عرب از اهميت آن بكاهد. والريان ظاهراً تا پايان عمر در اسارت شاپور ماند و پسرش، گاليه نوس ، هم كه در روم جاي او را گرفت چندان كوششي براي آزادي پدر يا تلافي شكست روم به جا نياورد. شاپور والريان را با تعدادي از روميان در شهر نوساختهي خويش جنديشاپور- واقع بين شوش و شوشتر و ظاهراً در محل خرابههاي شاهآباد كنوني - سكونت داد و در بناي سد كارون، در شوشتر، مهندسان رومي را به كار گرفت: سد قيصر . تعدادي ديگر از روميان را در پارس و در پارت جاي داد. با آنكه در دنبال ماجراي والريان رابطهي ايران و روم در نوعي فترت، كه نه جنگ بود و نه صلح، واقع شد، شاپور خود را از دغدغهي تعرض و تحريك روم آزاد يافت و در داخل به كار آباداني، و در خارج به بسط قلمرو خويش در نواحي شرقي كشور پرداخت. وي در نواحي شمالشرقي، چنان كه خودش در يك كتيبهي طولاني - در ديوار آتشگاه نقش رستم - ياد ميكند، نه فقط پيشاور بلكه باختر و قسمتي از سغد را نيز گرفت. در نواحي شمال غربي هم، چنان كه از كتيبه هايش برميآيد، قلمرو او غير از گرجستان و ارمنستان شامل نواحي آلباني هم ميشد. اينكه وي خود را پادشاه ايران وانيران ميخواند ناظر به وسعت دامنهي فتوحاتش در خارج از فلات بود- چيزي كه پدرش اردشير هم به آن انديشيده بود، اما به تحقق دادنش كامياب نشده بود.
تبديل قلمرو سلطنت پارس كه اردشير باني آن بود به يك امپراطوري وسيع، كه دامنهي آن را از بينالنهرين تا ماوراءالنهر و از سغد و گرجستان تا سند و پيشاور رسانده بود، يك تفاوت ديگر را بين او و پدرش الزام كرد: گرايش به تسامح نسبي در عقايد. بدون اين تسامح حكومت كردن بر يك امپراطوري بزرگ - كه به قول خودش شامل ايران و انيران ميشد - غيرممكن بود. البته خود او، مثل پدر ظاهراً همچنان در آيين مزديسنان ثابت و راسخ باقي ماند اما در معامله با پيروان اديان ديگر، آن گونه كه موبدان انتظار داشتند سختگيري نشان نداد. قلمرو او در بابل و ماد شامل عدهاي قابل ملاحظه از قوم يهود؛ در گرجستان و ارمنستان شامل تعدادي فزاينده از قوم مسيحي؛ دركوشان و باختر شامل عدهاي بودايي؛ و در سرزمينهاي سند و كابل شامل پيروان آيين هندو بود، و او البته نميتوانست با سعي در تحميل آيين مزديسنان همهي آنها را با حكومت خود دائم در حال خصومت باطني نگه دارد. از وقايعنامهي اليسئوس ارمني برميآيد كه او، بر وفق روايات جاري در افواه، مغان و رؤساي آنها را از ادامهي تعقيب مسيحيان بازداشته بود و حتي گفته بود مغان، مانويان، يهود، مسيحيان و تمام پيروان اديان ميبايست در قلمرو وي از هرگونه آزار در امان باشند و در آنچه به آيين ايشان مربوط است در ايمني و صلح به سر برند. به الزام همين تسامح يا به خاطر ايجاد رابطهاي بين پيروان اين اديان بود كه وي يك چند آيين التقاطي ماني را تا حدي ترويج هم كرد. درست است كه ماني در هنگام جلوس او، در واقع قبل از آنكه قلمرو او به صورت امپراطوري وسيع درآيد، به حضور او راه يافت، اما او از همان آغاز، ضرورت يك سياست مبني بر تسامح را، كه نزد او لازمهي سياست پدرش مبني بر رساندن مرزهاي ايران به دوران قبل از اسكندر به نظر ميرسيد، درك كرده بود. با وجود غرور و جبروت فوقالعاده که در رفتار و گفتار خويش نشان ميداد، هوش و كنجكاوي فوقالعاده هم داشت و اين معني او را به آگهي از عقايد و انديشهها علاقهمند ميكرد. در گفت و شنود با يك فرستادهي روم كه براي مذاكره پيش او آمده بود اين كنجكاوي را به نحو جالبي نشان داده بود. دعوت ماني را هم با همين كنجكاوي و بيهيچ تلخي تلقي كرد (ح 243). برادرانش مهرشاه فرمانرواي ميسان و فيروز كوشانشاه كه فرمانرواي ولايت پارت و باختر بودند، از ماني در نزد وي به نيكي و با اعتقاد ياد كرده بودند. شاپور نيز، با آنكه در آيين پدران خويش تزلزلي يافت. ظاهراً به ملاحظات سياسي دعوت جديد را با نظر مساعد نگريست و به ماني اجازه داد در قلمرو وي به نشر تعليم خويش بپردازد.
Borna66
09-12-2009, 05:32 PM
تعاليم ماني
13-5- تعليم ماني كه تلفيقي از مذاهب گنوسي با آيينهاي هندي و ايراني بود اعتقاد به ثنويت را شامل روح و جسم و ضرورت سعي در نجات روح ميكرد. خود وي در كودكي در محيط ديني صابئين مغتسله بزرگ شده بود و اولين وحي خود را نيز در سنين كودكي دريافته بود. تسامح شاپور در مورد پيروان اديان قلمرو خويش، و مخصوصاً حمايت او از ماني هر چند متضمن قبول تعليم او نبود، ناخرسنديهايي در بين طبقات مغان كه آن را مخالف رسم و راه پدرش تلقي ميكردند پديد آورد. شاپور توجه خاصي به نشر آيين زرتشت هم نشان داد و اقدام او در جمعآوري بعضي اجزاي اوستا تا حدي نيز به قصد دلجويي از مغان پارس بود. به هر حال امپراطوري وسيع او به چيزي از اين تسامح كه نزد پدرش اردشير معمول نبود نياز داشت. عصر او در عين حال دوران سازندگي بود و او براي آباداني كشور از مهارت و هنر روميهاي اسير هم، مثل ساير اتباع انيران، استفاده كرد.
Borna66
09-12-2009, 05:32 PM
بعد از شاپور - مرگ ماني
13-6- بعد از وي (271 م). پسرش هرمزد به سلطنت رسيد و او سياست پدر را در تسامح نسبت به اديان و در محدود كردن قدرت نجبا و موبدان ادامه داد. حتي ماني را كه در اواخر عهد شاپور براي اجتناب از مخالفت و تحريك موبدان، خويشتن را از بابل دور نگه داشته بود به درگاه خويش پذيرفت و وي را در قصر خود واقع در دستگرد پناه داد و در تبليغ آيين خود آزاد گذاشت. اما سلطنت او يك سالي بيشتر دوام نيافت و ظاهراً بزرگان بهانهاي براي كنار گذاشتنش پيدا كردند يا خود به مرگ طبيعي مرد. برادرش بهرام (ورهران) اول جاي او را گرفت و او در دست موبدان و نجبا بازيچهاي بياراده بود. كرتير موبد ، كه دشمن ماني و مخالف شديد سياست تسامح در نزد هرمزد و شاپور بود، بر احوال وي تسلط داشت و شاه به اصرار او ماني را تسليم مخالفان كرد. ماني در محكمهي موبدان و با حضور شاه محاكمه شد و به قتل رسيد. به احتمال قوي ارتباط او با فرمانروايان كوشان و نواحي شرقي هم كه ماني دوستاني در بين آنها داشت يك عامل سياسي در توقيف و قتل او بود (ح 276).
به هر حال رفتار بهرام با ماني خدعهآميز، ظالمانه و خلاف مروت بود. اينكه در روايات رسمي بازمانده از منابع عهد ساسانيان - مثل طبري - او را فرمانروايي معتدل خواندهاند در واقع ديدگاه كساني را بيان ميكند كه تسليم او را در مقابل موبد كرتير و نجباي پارس در خور تحسين يافتهاند. اما محرك او در اين تسليم ضعف و عجز بود كه در جنگ و سياست هم آن را نشان داد. از جمله ملكهي زنوبيا ، بيوهي اذينه پادشاه پالمير براي رهايي از تهديد روم از وي ياري خواست و بهرام ناسنجيده به اين درخواست جواب مساعد داد اما نيرويي اندك به كمك او فرستاد. از اينرو هم زنوبيا، كه متحد او بود به دست روم افتاد و هم اورليان امپراطور روم از مداخلهي ايران رنجيد. دلجويي ناشيانهي بهرام هم كه با ارسال هداياي گرانبها همراه بود ضعف پادشاه پارس را بر ملا كرد. امپراطور، طوايف قفقاز را تشويق به هجوم به ايران كرد، خودش هم با سپاهي گران به اين سرزمين عزيمت نمود اما در بين راه كشته شد و بهرام از تهديد رست (275). چندي بعد هم بهرام در گذشت (276) و بعد از او پسرش بهرام به سلطنت نشست: بهرام دوم.
Borna66
09-12-2009, 05:32 PM
تئوكراسي دوران بهرام دوم
13-7- در زمان بهرام دوم كرتير موبد، قدرت و نفوذ بسيار به دست آورد و ظاهراً در كارهاي شخصي پادشاه هم مداخله و نفوذ داشت. بهرام اين موبد متعصب را نجات دهندهي روان ( بُخت روان ) خويش خواند، از بزرگان دربار كرد، و دست او را در قلع و قمع مانويان و حتي پيروان اديان ديگر نيز بازگذاشت. حمايت كرتير اكثر نجبا را كه نيز به نحوي با كرتير كنار آمده بودند به اظهار انقياد نسبت به شاه واداشت. از اينرو بهرام دوم بر خلاف پدر و عم خود سلطنتي بالنسبه طولاني - شانزده سال - يافت. اما كساني از بزرگان كه از مداخلهي كرتير و دستگاه موبدان موبد در امور سلطنت ناخشنود بودند، ادامهي اين سلطنت را مايهي وهن ميشمردند. برادرش هرمزدسكانشاه توانست عناصر ناراضي را با خود يار كند و به كمك عدهاي از مردم سكايي و كوشان و حتي طوايف گيل بر ضد وي سر به طغيان بردارد، و عمويش نرسي هم كه در گذشته فرمانرواي ارمنستان بود و از زمان پدر وي داعيهي سلطنت داشت تدريجاً كساني از نجبا را كه مخالف دخالتهاي كرتير در امور سلطنت بودند گرد خود جمع آورد. بهرام شورش سكستان را فرونشاند و پسر خود بهرام - بهرام سوم - را در آنجا سكانشاه كرد. اما از جانب بينالنهرين مواجه با حملهي كاروس ، امپراطور روم، شد كه تا نزديك تيسفون را عرضهي تاخت و تاز ساخت. بهرام دچار مشكل شد اما مرگ - يا شايد قتل - ناگهاني كاروس او را از اين مخمصه نجات داد (284). چندي بعد با ورود شاهزاده تيرداد - پسر و وليعهد خسرو پادشاه مقتول - به ارمنستان در آن سرزمين شورش سختي بر ضد سلطهي ايران در گرفت (286) و امپراطور روم هم آن را تقويت كرد. بهرام از عهدهي دفع شورش برنيامد. ارمنستان به حمايت ديوكلسيان بعد از نزديك نيم قرن از ايران جدا شد (288) و تيرداد در قسمتي از ماد آذربايجان هم بناي تاخت و تاز گذاشت. در اين بين بهرام دوم ناگهان درگذشت (292) و كشور را در آشوب و اختلاف رها كرد. بعد از او پسرش بهرام سوم - بهرام سكانشاه - به سلطنت نشست اما سلطنت چهارماههي او مخالفاني را كه از حكومت پدرش ناراضي بودند قانع نكرد.
نرسي ، پادشاه سابق ارمنستان كه با ضرب سكه و اعلام سلطنت او را از تخت سلطنت كنار زد، پسر شاپور اول بود و چيزي از قدرت و ثبات و تدبير پدر را به ارث برده بود. وقتي موكب او از نواحي ارمنستان و از راه گنزك آذربايجان به جانب تيسفون آمد، عدهي زيادي از نجبا و كساني كه سياست پادشاهان دست نشاندهي آتشگاه را موجب هتك حيثيت حكومت ميشمردند، در محلي واقع در شمال قصر شيرين كنوني، نزديك سليمانيه در مرز خاك عراق از وي استقبالي شاهانه كردند كه خاطرهي اين استقبال و ماجراي تاجگذاري خود را در اين محل در كتيبهاي نقش و ثبت كرد، كتيبهي پايكولي (پايقلي) را در اينجا يادگار آغاز سلطنت تازهاي كرد كه با آن، ايران بعد از بيست سال هرج و مرج دوباره خود را براي ادامهي سياست شاپور و تسامح و تمركزي كه در امپراطوري، يكديگر را الزام ميكنند آماده يافت.
سلطنت نرسي به تئوكراسي منحط كرتير و شركاي او خاتمه داد اما نجبا را محدود نكرد. در جنگ روم هم توفيقي كه انتظار ميرفت عايد ايران نساخت. با اين حال استقرار آن براي كساني كه توسعهي نفوذ آتشگاه را با كراهيت تلقي ميكردند موجب تأمين تسامح نسبي شد. نرسي تيرداد را كه دست نشاندهي روم بود از سيستان بيرون راند با گالريوس سردار روم هم چند جنگ كرد و يك بار شكست سختي به او وارد كرد (296) اما سال بعد در ارمنستان از وي شكست خورد. خود وي در جنگ مجروح شد، بنهاش به غارت رفت و زنش ارسانه با عدهاي از هل حرمش به اسارت افتاد. براي استرداد حرم ناچار به مذاكره شد و توافق نهايي جهت اين مقصود كه منجر به امضاي قراردادي به نام عهدنامهي نصيبين گشت براي وي به بهاي گراني تمام شد. بر وفق اين عهدنامه دجله مرز ايران و روم اعلام شد، تيرداد به ارمنستان بازگشت و ايران از حق مداخله در امور ارمنستان و گرجستان دست كشيد. چون قرارداد، منافع روم را به قدر كافي تأمين ميكرد تا چهل سال بعد همچنان از جانب روميها معتبر باقي ماند. نرسي مدت زيادي بعد از انعقاد اين عهدنامه (297) در مسند نماند. سه چهار سالي بعد، از سطنت كناره گرفت (301). تاج و تخت را هم به پسرش هرمزد - هرمزد دوم - واگذاشت و خود چندي بعد از شدت تأثر درگذشت (302).
هرمزد دوم (309-301) كه به عدالت و نيكخواهي موصوف بود در عين حال تندخوي و سختگير بود اما به الزام ضرورت خشم خود را مهار ميكرد و با نجبا به نحوي كنار ميآمد. با اين حال چون در اجراي عدالت، اقويا را بر ضعفا ترجيح نميداد نجبا را از خود ناراضي ساخت. وي در نواحي سيستان و كوشان درگيريهايي پيدا كرد و با ضعف و فترتي كه در كارها ميديد از عهدهي مقابله با آنها برنيامد. ناچار از در صلح درآمد و با تزويج يك شاهدخت كوشاني - دختر كابلشاه آنها را به حفظ و رعايت صلح واداشت. خود او در برخورد با اعراب صحرا يا ضمن شكار كشته شد (309). اينكه كشته شدنش را به تاخت و تاز اعراب در نواحي مرزي منسوب داشتهاند ممكن است در عين حال كوششي باشد براي آنكه دشمني پسرش شاپور دوم را با اعراب بهتر توجيه نمايند. هرمزد از زن اولش كه ملكه بود سه پسر داشت، اولين آنها آذرنرسي به جاي او نشست اما با نجبا كنار نيامد و كشته شد. از دو پسر ديگرش هم يكي را كور كردند و ديگري را به زندان افكندند. آنگاه سلطنت را به پسري ديگر - شاپور نام - كه هرمزد از زن ديگر خويش داشت و هنوز در شكم مادر بود يا تازه به دنيا آمده بود، دادند. نيابت سلطنت هم به مادر كودك داده شد كه البته فقط تشريفات بود و در تمام مدت خردسالي شاپور سلطنت واقعي در دست «بزرگان» ماند. در اين مدت قدرت نجبا توسعه يافت و حيثيت سلطنت كاستي گرفت. اما شاپور هم، برخلاف انتظار بزرگان وقتي به سن رشد رسيد ديگر تحت نفوذ آنها نماند خود را از سلطهي قوم رهانيد و با عزم و تدبير فوقالعادهاي كه داشت خود را احيا كنندهي سلطنت در حال زوال ساسانيان نشان داد.
در فاصلهي بين اين دو شاپور، تقريباً جز در دورهي بالنسبه كوتاه فرمانروايي نرسي ضعف پادشاهان موجب چيرگي نجبا و اعيان (وزركان، بزرگان) و مخصوصاً مداخلهي روحانيان (موبدان و هيربدان) در امور مربوط به سلطنت شد و كرتير موبد كه در عهد شاپور اول هيربد سادهاي بود در مدت سلطنت اخلاف او با عنوان موبدان موبد در امور حكومت نفوذ فوقالعاده پيدا كرد و دين و دولت را كه بنيانگذار سلسلهي ساساني آنها را در وجود شخص پادشاه توأمان ميخواست در خود موبدان موبد عصر - شخص خود - به هم پيوند داد؛ و بدينگونه به عنوان يك فرمانرواي نامرئي و بيتخت و تاج اما قاهر و سختگير دولت را تابع دين ساخت. از چهار طبقهي اجتماعي از هم متمايز عصر كه شامل روحانيان ( آتوربانان )، نظاميان ( ارتشتاران )، صاحبان مناصب اداري (دبيران) و كشاورزان و صنعتگران (ستريوشان - هوتخشان) ميشد، كساني از نجبا و اعيان كه در امور دولت تدبير و حرف آنها نافذ بود، از بين گزيدگان سه طبقهي اول برميخاستند و به تعبير مورخان عصر اول اسلامي «عظماء و اشراف» (بزرگان) خوانده ميشدند. اين بزرگان غير از مهرياران ولايات و مرزبانان ايالات، شامل سركردگان خاندانهاي بزرگ و صاحبان مناصب عالي نظامي و اداري كشور و همچنين مالكان و باغداران اراضي و املاك عمدهي مملكت نيز ميشد، كه در بسياري موارد مناصب موروثي بود يا لامحاله طي چندين نسل در خاندان آنها ادامه مييافت. در حقيقت با آنكه رسوم ملوك طوايفي عهد اشكانيان در دورهي اردشير و شاپور منسوخ اعلام شد، بقايايي از آن در ترتيب توارث اِقطاعات و مناصب تشريفاتي همچنان محفوظ ماند. معهذا عاليترين منصب اداري كه مقام وزير بزرگ بود و عنوان هزاربد ( هزارپت ) و بزرگ فرمدار داشت به اراده و انتخاب پادشاه وابسته بود. چنان كه منصب « ايرانْ اسپاهبَد » هم كه نظارت بر امور جنگ و رفع نيازهاي سپاه بود، به وسيلهي پادشاه به كساني از سرداران كه مورد اعتماد وي بودند واگذار ميشد و البته موروثي نبود. مرزبانان ايالات و حكام ولايات بزرگ نيز كه غالباً از شاهزادگان و منسوبان خاندان سلطنت بودند در بسياري موارد عنوان شاه را هم بر نام محل فرمانروايي خويش ميافزودند و احياناً تاج نيز بر سر مينهادند. كرمانشاه، كوشانشاه، سكانشاه، گيلانشاه، ارمنانشاه، و ميشانشاه، از اينگونه بودند و غالباً از بين برادران، فرزندان يا اعمام و برادرزادگان پادشاه انتخاب ميشدند.
با آنكه آيين زرتشت ديانت رسمي كشور و كيش خاندان سلطنت بود، آيين عيسي، آيين يهود، و آيين بودا هم در نقاط مختلف كشور پيروان داشت و مغان و موبدان جز به ندرت، و آن نيز غالباً وقتي سياستهاي روحاني يا منازعات محلي آن را اجتنابناپذير ميساخت، معارض و مزاحم آنها نميشدند. آتشگاه همه جا از ديه و ناحيه تا شهر و ولايت تحت نظر هيربدان و موبدان مراسم نيايش را تعليم و رهبري ميكرد. در ولايات، آتشگاههاي بزرگ و كهن نيز وجود داشت كه غالباً هر يك نزد طبقهاي از طبقات چهارگانه با تقديس و تكريم بيشتري نگريسته ميشد. از اين جمله، آذر فرنبغ آتش روحانيان؛ آذر و هرام آتش جنگجويان؛ آذر گشنسب آتش خاندان سلطنت؛ و آذر برزين آتش كشاورزان بود. به علاوه پادشاهان هر يك آتشي نيز خاص خود داشتند كه مقارن جلوس آنها افروخته ميشد و در سكه هايشان نيز علامت آن نقش ميگشت. قدرت و اعتبار پادشاهان از همين هنگام جلوس در طرز برخورد آنها با بزرگان معلوم ميشد و پايهي عقل و تدبير ايشان از گفتار (خطبه)هايي كه دربار يا خاص در روز تاجگذاري به بيان ميآوردند پديدار ميگشت. به علاوه، جنگ و شكار، كه هميشه تعدادي از بزرگان را ملازم موكب ميساخت، وسيلهاي بود كه ميزان قدرت و كفايت پادشاهان را در نزد اين بزرگان در معرض امتحان قرار ميداد. اينكه فتوحات جنگي حتي در برخوردهاي بياهميت هم گهگاه بر دل صخرهها همراه با كتيبهها نقش ميشد و اينكه صحنههاي شكار و تيراندازي آنها بر ديوار ايوانها و حتي بر متن و حاشيهي ظروف و پارچه نقش ميگرديد، مبني بر آن بود كه همگان، خاصه بزرگان، همواره در آنها به چشم پادشاهان لايق بنگرند و چنان كه بايد از آنها حساب ببرند. هرگونه ضعفي كه در اين امور از پادشاهان مشهود ميافتاد آنها را از انظار ميانداخت و معروض اهانت، توطئه و حتي خلع يا قتل ميساخت.
13-8- جامعهي ايراني در اين سه دوره بر سه عامل عمده استوار بود: سلطنت فردي، قدرت بزرگان، و سلطهي آتشگاه. در دوران فرمانروايي اردشير و شاپور، عامل نخست همواره بر دو عامل ديگر غالب بود. ليكن در سالهاي فترت بعد از شاپور دو عامل ديگر، با هم يا هر يك جدا، عامل نخست را تحت نفوذ داشت. تاريخ ساسانيان در اين دوره و در ادوار بعد نيز در تنازع و اتحاد بين اين عوامل تصوير ميشد. نفوذ آتشگاه با آنكه در تيسفون و بابل به اندازهي پارس و ماد محسوس نبود، غالباً قدرت پادشاه و سلطهي حكام محلي را محدود ميكرد و كرتير موبد از همين طريق در شئون حكومت به تدريج قدرت فوقالعاده يافت. وي كه لحن پادشاهانهي كتيبه هايش در كعبهي زرتشت، سرمشهد، نقش رستم و نقش رجب، قدرت ويرانگر روزافزون او را در طي اين سالهاي ضعف و فترت مايهي وحشت و نفرت خواستاران آزادي وجدان ميساخت، وجودش تجسم غلبهي تعصب بر تسامح بود و فقط روي كار آمدن نرسي كه مرگ وي ظاهراً در اواخر عهد او اتفاق افتاد - به سلطهي بيش از حد آتشگاه بر دولت، كه براي اخلاف شاپور و رعاياي آنها همه جا شوم و مخرب بود خاتمه داد. از همان روز جلوس نرسي كه عمروبن عدي پادشاه حيره «ايناي» خليفهي ماني را به پيشگاه وي معرفي كرد قدرت كرتير در عقدهي افول افتاد. شاپور دوم هم كه بعد از فترتي طولاني بر مسند نيا و نياگان خود تكيه زد هشيارتر و محتاطتر از آن بود كه اين قدرت مهيب مخرب را در دست يك خليفهي كرتير رها كند - در زمان او ظاهراً از جانب روحانيان زرتشتي هم ديگر با ديدهي تأييد نگريسته نميشد. اين بار دين و دولت در وجود شخص شاپور توأمان شدند و قدرت «موبد اهورمزد» كه اختصاص به كرتير داشت، بين موبدان هم طراز تقسيم شد.
Borna66
09-12-2009, 05:33 PM
تحلیلی بر سلسله ساسانیان
ساسانيان؛ فراز براي فرود
قسمت نخست
ساسانيان؛ كشمكش با بزرگان
14-1 سلطنت واقعي شاپور دوم از شانزده سالگي وي آغاز شد (حدود 325). سالهايي كه قبل از آن بر خاندان ساسانيان گذشت دوران تسلط بزرگان بود كه كشمكش دائم آنها نيز قدرت حكومت را متزلزل ميكرد. البته در كارهاي جاري قدرت ارباب مناصب با اختلال مواجه نبود اما در مواردي كه حوادث ناگهاني روي ميداد مقابله با مشكل، با تأخير و مسامحه ممكن ميشد. اين تأخير و مسامحه در دفع مشكلها به جايي رسيد كه در آن مدت (325-309) حتي اعراب باديه را از صحراهاي بينالنهرين و از آن سوي خليجفارس به قتل و غارت و تاخت و تاز در حريم فرمانروايي ايران وسوسه كرد. در فارس از ري شهر تا اردشير خوره مورد تاخت و تاز اعراب عبدالقيس و بحرين واقع شد و در نواحي بابل قبايل تغلب و بكربن وايل دست به قتل و غارت در بين نواحي بيدفاع مرزي گشودند.
شاپور اولين بار كه خود را براي در دست گرفتن زمام قدرت آماده يافت، به تنبيه اعراب پرداخت. جلوگيري از تاخت و تاز اعراب نخستين و فوريترين كار شاپور بود. اين تاخت و تازها قسمتي از سواحل خليج فارس و نواحي مجاور بابل و حيره را دچار ناامني كرده بود اما نام اين قبايل تجاوزگر در مآخذ عربي به احتمال قوي بايد از روي تاخت و تازهاي قوم در پايان عهد ساسانيان ساخته شده باشد. اين تجاوزها كه در مدت نيابت سلطنت مادر شاپور و سلطهي بزرگان بر امور سلطنت بيمجازات هم ماند، اگر منجر به ناخرسندي مردم از مجاورت اعراب نميشد و يا در ادارهي مملكت و اجراي عدالت اختلالي به وجود نميآورد آن اندازه خشونت و قساوت كه شاپور در متوقف كردن آن انجام داد ضرورت پيدا نميكرد. در واقع پادشاه جوان از همان آغاز سلطنت واقعي خويش در دفع اين تجاوزها وتنبيه متجاوزان اعمال خشونت را از حد گذرانيد.
وي با لشكري بالنسبه اندك اما زبده و كارآزموده به دفع متجاوزان پرداخت. نخست بر سركساني از آنها كه قسمتهايي از اراضي سواحل خليجفارس را چراگاه دامهاي خويش كرده بودند تاخت آورد: بسياري از آنها را به قتل آورد، اسير كرد يا به فرار واداشت؛ سپس در آن سوي خليج به آنها حمله برد: عدهي زيادي از آنها را كشت يا تار و مار كرد؛ در نواحي مجاور مرزهاي حيره و بابل هم به آنها هجوم برد: احشام و اغنام آنها را گرفت، چشمهها و چاههاي آب آنها را به خاك انباشت، بسياري از آنها را كشت و بسياري ديگر را به اسارت گرفت. شانههاي اسيران را براي عبرت ساير رهزنان سوراخ كرد، از سوراخ شانههاشان طنابت گذراند و آنها را با خواري به بندگي و بيگاري گرفت. اين طرز تنبيه اعراب وي را در نزد ايشان به ذوالاكتاف ملقب ساخت كه ايرانيان آن را هوبه سنبا خواندند - سوراخ كنندهي شانهها.
اين پيروزيهاي آسان در عين آنكه «بزرگان» را از مسامحهاي كه در دفن فتنهي اعراب كرده بودند منفعل و پشيمان كرد، به شاپور فرصت داد تا به تدريج دستهاي ناتوان آنها را از كارها كوتاه دارد و زمينه را براي تأمين تفوق خويش بر نجبا و موبدان كه هنوز در وي به چشم جواني بيتجربه مينگريستند آماده سازد. بدينسان با دفع كردن تاخت و تاز رهزنان عرب و محدود ساختن قدرت بزرگان، شاپور جوان خود را براي مقابله با روم هم مهيا يافت. اين رويارويي كه ميبايست وهن ناشي از متاركهي مربوط به جنگ بين نرسي و ديوكليسيان را رفع كند، براي حيثيت ايران ضرورت داشت و شاپور در اولين فرصت كه برايش حاصل شد بهانهاي براي شروع كردنش به دست آورد.
ماجرا از اقدام مُصرّانهي شاپور به تعقيب و آزار عيسويان كشور شروع شد. از وقتي كه قسطنطين معروف به بزرگ، امپراطور روم، آيين عيسي گرفت، شاپور در اين عدّه اتباع خويش، خاصه رؤساي آنها، به چشم عامل بيگانه مينگريست. وي عيسويان را كه در اين ايام نسبت به روم احساسات دوستانه نشان ميدادند كساني تلقي ميكرد كه در قلمرو وي ميزيستند و در عين حال دوستدار دشمن وي قيصر بودند. شايد تعصب ضد مسيحي هم كه شاپور در دوران كودكي از تلقين موبدان و هيربدان دربار و تا حدي از تأثير مادري كه تمايلات يهودي خود را پنهان نميكرد با آن پرورش يافته بود نيز اين سوءظن وي را در حق عيسويان تشديد ميكرد. به همين سبب پادشاه مزديسن سعي در جلوگيري از نشر و نفوذ آيين مسيح در بين مزديسنان را هم لازمهي راست كيشي خود ميشمرد.
به هر حال در جستجوي بهانهاي براي درگيري با روم، محدودكردن تبليغات عيسويان و مانع آمدن از توسعهطلبيهاي كليسا را دستاويزي مناسب يافت. پس فرمانهايي سخت در جلوگيري از توسعهي قدرت كليسا صادر كرد: مالياتهاي سنگين بر عيسويان تحميل كرد، حتي اموال كليساها را توقيف كرد و بعضي از آنها را بست. وقتي كه قسطنطين امپراطور مقدس مسيحي كه خود را حامي و مدافع تمام عيسويان ميپنداشت بر اين اقدامات اعتراض كرد، شاپور او را متهم به تحريك رعاياي مسيحي خويش و مداخله در امور ايران ساخت و به تهديد روم پرداخت. مذاكرات به جايي نرسيد و طرفين آمادهي جنگ شدند. و در اين ميان مرگ ناگهاني قسطنطين (337) برخورد را كه اجتنابناپذير بود يك چند به تأخير انداخت اما پيروزي را در نظر شاپور مطمئنتر ساخت.
كنستانسيوس امپراطور جديد حريفي بود كه شاپور پيروزي بر او را آسانتر مييافت. در اين هنگام اوضاع ارمنستان آشفته بود و شاپور توانسته بود ماد آذربايجان را كه در معاهدهي نرسي و ديوكليسيان به ارمنستان داده شده بود، به قلمرو خويش ملحق كند. در روم هم واكنشهايي در مقابل جنگهاي قسطنطين پيدا شده بود. شاپور در بينالنهرين به تاخت و تاز پرداخت. نصيبين را هم محاصره كرد (338) و بدينگونه جنگ با روم كه مدت چهل سال قطع شده بود دوباره آغاز شد. نصيبين تسليم نشد و كار جنگ برخلاف تصور شاپور طولاني گشت. اما در ارمنستان شاپور موفق شد يك پادشاه دست نشانده را از همان خاندان اشكاني بر تخت بنشاند و بدينگونه ارمنستان را متحد يا منقاد خود ساخت (341).
محاصرهي دوم نصيبين (346) نيز منجر به فتح آن نشد و شاپور در نواحي حديب ( آديابنه ) كروفري كرد اما در سنجار شكست خورد و پسرش به وضع فجيعي كشته شد (348). چندي بعد شاپور باز به محاصرهي نصيبين پرداخت (350) و با آنكه شهر در آستانهي تسليم واقع گشت باز فتح آن برايش ممكن نشد، اما وي نيز محاصرهي آن را تا يك چند همچنان ادامه داد. با اين حال جنگ در اين نواحي متوقف شد و جنگجويان طرفين از ادامهي آن اظهار ملال كردند. در واقع جنگ را شاپور متوقف كرد اما روم هم با آنكه قسمتي از اراضي بينالنهرينش را از دست داده بود به علاقه و انضباط سربازانش آن اندازه مطمئن نبود كه جنگ را ادامه دهد.
در مدت متوقف ماندن جنگهاي بينالنهرين شاپور لشكر به نواحي شرقي كشور برد (350). با طوايف خيوني و سكايي كه هجوم ايشان موجد آشوب و ناامني در آن حدود شده بود جنگ كرد. آنها را مطيع و متحد خويش ساخت و از جنگجويان آنها براي ادامهي جنگ با روم، كه براي او هدف واقعي سلطنت شده بود، استفاده كرد. چندي بعد سفيري به دربار كنستانسيوس فرستاد و ضمن نامهاي رسمي و تا حدي با لحن صلحجويانه از وي استرداد تمام سرزمينهايي را كه در زمان جدش نرسي از ايران انتزاع شده بود مطالبه كرد. امپراطور هم درخواست شاه را رد كرد و جنگ با روم دوباره آغاز شد (356). اين بار جنگجوياني از طوايف خيوني و آلاني هم به عنوان متحد يا مزدور در سپاه شاپور جنگ ميكردند. شاپور با سپاه عظيم از دجله عبور كرد و باز در بينالنهرين روم به تاخت و تاز پرداخت. وي به شهر آمِد ( آميدا ) در ديار بكر كنوني حمله برد و با وجود مقاومت دليرانهي مدافعان، آن را تسخير كرد (359). چندي بعد كنستانسيوس درگذشت (361) و شاپور همچنان تاخت و تاز در اراضي روم را ادامه داد.
يوليانوس، امپراطور جديد كه بر روم شرقي و غربي فرمان ميراند و به آيين شرك بازگشته بود، لشكر تازهاي به جنگ ايران آورد. همراه سپاه او يك شاهزادهي ساساني به نام هرمزد هم بود كه برادر ارشد شاپور بود و سالها پيش، از زندان او گريخته و به روم پناه برده بود. شاهزادهاي اشكاني نيز، ارشك نام با او همراه بود كه مدعي تخت و تاج ارمنستان بود. امپراطور مصمم بود اين دو شاهزاده را در ايران و ارمنستان همچون پادشاهان دست نشاندهي روم بر تخت بنشاند. سپاه يوليانوس به سمت بابل پيش راند و تا حدود سلوكيه و تيسفون هم رسيد. اما لشكري نيرومند، كه سرداري از خاندان مهران در رأس آن بود در اين نواحي پيشرفت او را متوقف ساخت. در جنگي كه روي داد يوليانوس از ضربهي زوبين يك سرباز ايراني كشته شد (363) و نقشههاي دور و دراز او نقش بر آب گشت. جانشين او يوويانوس كه از جانب سربازان به امپراطوري اعلام شد چارهاي جز عقبنشيني نيافت و با عجله لشكر روم را از مرزهاي ايران خارج كرد. در معاهدهاي كه به دنبال مذاكرات به امضاي طرفين رسيد، نصيبين و سنجار به ايران واگذار شد، روم از دخالت در امور ارمنستان دست كشيد، گرجستان و سرزمين آلان از تصرف روم خارج شد، و امپراطور متعهد شد براي نگهداشت دربند خزر و تنگهي داريال ساليانه مبلغي به ايران بپردازد - و اين در نزد ايرانيان به عنوان پرداخت باج تلقي شد.
با آنكه والنسيوس فرمانرواي روم شرقي، بعد از آن هم براي مداخله در امور ارمنستان تلاشهاي بيفايدهاي - از جمله در 371 ميلادي - انجام داد، صلح با روم دوباره (376) برقرار شد و تا سي سال بعد نيز معتبر ماند و طرفين را از درگيري مجدد مانع آمد. چندي بعد شاپور هم درگذشت (379) و سلطنت هفتاد سالهاي كه با تمام عمرش همراه بود پايان يافت.
شاپور دوم ايران را به مرزهاي عهد شاپور اول رسانيد و وهني را كه از شكست نرسي بر حيثيت خاندان ساسانيان راه يافته بود از ساحت آن برطرف كرد. جنگهاي طولانيش با روم كه قسمتي از آنها جز اتلاف نفوس و ضايع كردن اموال حاصلي هم نداشت، او را فرمانروايي با اراده، بيتزلزل، و صاحب تدبير نشان داد. آميانوسمارسلانوس ، صاحب منصب يوناني زبان روم، كه شاهد قسمتي از اين جنگها بود، در شرحي كه به مناسبت وقايع «آمد» نوشته است، سيماي او را با وقاري شاهانه تصوير كرده است: با هيبت و غرور فوقالعادهاي كه جلال و حشمت او را بيشتر نمايان ميسازد. شاپور به قدرت و شكوه خويش مينازيد؛ بيش از حد مغرور و بيش از حد به حفظ شئون سلطنت خويش مقيد بود؛ خاطرهي فرمانروايي پرشكوه و طولانيش او را در رديف شاپور اول يك بنيانگذار و يك محيي دولت نشان داد؛ روح تازهاي كه او در كالبد سلسلهي ساساني دميد تا مدتها همچنان نگهدارندهي سلطنتي بود كه خسرو اول انوشروان بعد از سالها دوباره آن را احيا كرد.
Borna66
09-12-2009, 05:33 PM
پس از شاپور دوم
14-2- معهذا سلطنت با اقتدار و طولاني او سلطنتهاي كوتاه و بيروح تعدادي جانشينان نالايق را به دنبال داشت: بعد از شاپور بر وفق روايات، يك برادر ناتني او به نام اردشير به سلطنت رسيد (379). اين اردشير دوم كه از شاپور بزرگتر بود مدتها فرمانرواي ولايت حديب (آديابنه) بود و در آنجا در تعقيب و آزار عيسويان (344 و 376) شور و حرارت بسيار به خرج داد. البته قبول روايات در باب برادريش با شاپور محل ترديد است، حداقل سكههاي او اين روايات را محل ترديد ميسازد. تا آنجا كه از اين سكهها بر ميآيد وي بايد خويشاوند شاپور، اما از يك شاخهي ديگر آل ساسان بوده باشد. از نقش برجستهاي هم در طاق بستان كه از تاجگذاري او باقي است بر ميآيد كه او قبل از سلطنت يك چند فرمانرواي كوشان بوده است و شايد سلطنت او نيز تا حدي مديون اعمال نفوذ كوشانيان بوده باشد. به هر حال ناخرسندي بزرگان بعد از چهارسال، به سلطنت او خاتمه داد. بعد از آن پسر شاپور به سلطنت نشست كه شاپور سوم محسوب ميشد. كار عمدهي وي آن بود كه با تئودوسيوس امپراطور كنار آمد و ارمنستان بين دو كشور تقسيم شد و سهم شرقي به ايران رسيد. در طاق بستان، نقش برجستهاي كه وي و پدرش را تصوير ميكند وي را مانند پدر «ملكان ملكا» در ايران و انيران ميخواند. به احتمال قوي توفيق او در الحاق ارمنستان به ايران او را در نظر بزرگان شايستهي اين عنوا كرده باشد. با اين همه سلطنت وي نيز كوتاه بود و پنج سالي بيش نكشيد. بر وفق روايات در نخجيرگاه به دست محافظان خود، و ظاهراًبه تحريك نجباي مخالف، در داخل خيمهي خويش به قتل رسيد. قتل او هم به طوفاني كه ستون خيمهاش را كند منسوب شد (388).
بعد از وي نوبت به برادرش و رهران چهارم رسيد: معروف به بهرام كرمانشاه . چون وي در زمان پدر فرمانروايي كرمان را داشت در دوران سلطنت هم اين عنوان برايش باقي ماند. مُهري كه از او باقي است و مربوط به دوران بلافاصله قبل از سلطنت اوست، عبارت « ورهران كرمان ملكا » را دارد. اينكه وي را در برخي روايات عادل و ستوده خواندهاند و در روايات ديگر گفتهاند كه نسبت به كار ملك بياعتنا بود، حاكي از تصادم بين منافع درباريان او به نظر ميرسد. مخالفان گفتهاند كه او حتي عرايض و شكايتهايي را هم كه برايش فرستاده ميشد باز نميكرد و بعد از مرگش نامههايي را كه نزد او فرستاده بودند ناگشوده يافتند. بهرام چهارم به وسيلهي عدهاي از سربازان خويش به قتل رسيد (399) و به نظر نميآيد چنين امري مبني بر تحريك و توطئهي سرداران يا درباريانش نبوده باشد. كرمانشاه يازده سال سلطنت كرد و بعد از او سلطنت به پسرش ايزدت گرد (يزدگرد) رسيد: يزدگرد اول . با آنكه سربازان يا در واقع محركان آنها از سلطنت پدرش ناراضي بودند در جلوس اين يزدگرد به سلطنت از جانب مخالفان اشكاني پيش نيامد. در واقع قبل از نيل به سلطنت به حسن سيرت و صفاي عقيدت معروف بود و اين عامل عمدهاي در رضايت مخالفان به سلطنت او گشت. وي خود را در سكههاي خويش، را مشت رس خواند - يعني صلحجو. اين صلحجويي او تا حدي به نفع روم تمام شد چرا كه در عصر او اوضاع امپراطوري چنان آشفته بود كه اگر وي طبع جنگطلبي داشت فرصتهاي مناسب متعددي براي تسويهي حساب با آن امپراطوري به دست ميآورد. اين دوستي كه از عهد پدرش شاپور سوم شروع شد وي را به نحو بيسابقهاي مورد اعتماد و احترام روم ساخت. حتي امپراطور آركاديوس در وصيتنامهي رسمي خويش ولايت و قيمومت فرزند خردسال خود تئودوسيوس دوم را كه وليعهد و جانشينش بود به او واگذار كرد. يزدگرد هم با دلسوزي و جوانمردي لوازم اين قيمومت را به جا آورد. نه فقط معتمدي از دربار خويش را براي نظارت در تربيت وي فرستاد و هرگونه مخالفت با امپراطور خردسال را مخالفت با ايران اعلام كرد، بلكه خود نيز در مدت سلطنت از هر اقدامي كه مغاير با دوستي روم باشد خودداري كرد. در مورد عيسويان و پيروان اديان ديگر، از جمله يهود، نيز تسامح نسبي را تا جايي كه منجر به تجري آنها نگردد مراعات ميكرد. اما در بين بزرگان ايران، جنگبارگان ارتشتاران وي را به خاطر صلحطلبي كه داشت، و تعصبگرايان موبدان به سبب تسامحي كه نسبت به اديان ديگر نشان ميداد، در خور نكوهش مييافتند.
معهذا تسامح او نسبت به عيسويان و ساير اتباع مبني بر مصلحت و تدبير بود - و در حدي كه قدرت سلطنت را به خطر نيندازد رعايت ميشد. در آغاز وي با رؤساي عيسويان چنان به محبت رفتار كرد كه بعضي از آنها وي را آمادهي تعميد يا حتي «عيسوي رحيم» پنداشتند و از وي ستايش بسيار كردند. اما وقتي زيادهطلبيهاي ايشان را مشاهده كرد و شاهد بيحرمتي ايشان نسبت به موبدان و آتشگاهها شد با شدت و خشونت آنها را تنبيه كرد. نسبت به رؤساي آتشگاه هم تا وقتي آنها را از دخالت در امور دولت فارغ يافت، همهگونه حمايت و علاقه نشان داد. وقتي كه تعصب آنها را بر ضد عيسويان موجب تهديد قدرت سلطنت ديد با آنها به خشونت پرداخت. بدينگونه صلابت و سطوت او در بين رؤساي عيسوي و زرتشتي هر دو به خشونت تعبير شد و عوام اكثريت و اقليت هم، كه هميشه تابع اغراض رؤساي حريص و جاهطلب ميمانند، به تلقين آنها وي را با نظر نفرت نگريستند و گنهكار (وزهگر) و فريبكار (دفر) خواندند. اينكه وي طبعاً به تسامح گرايش داشت از آنجا پيداست كه در حق يهود هم با عطوفت سلوك ميكرد و حتي شوشين دختر «رأس جالوت» را هم به زني گرفت.
سلطنت وي بيست و يك سال طول كشيد و در پايان آن وي نزد اكثريت رعايا به چشم فرمانروايي نگريسته ميشد كه هم آتشگاه او را گنهكار ميخواند و هم كليسا! مرگ مرموز او كه گفتهاند در حدود طوس و به قولي در نواحي گرگان از لگد يك اسب آبي مرد و اسب هم بلافاصله ناپديد شد (420)، قصهاي است كه از مقولهي خرافات رؤساي عوام به نظر ميآيد و بايد آن را براي مخفي داشتن جنايتي عمدي كه موبدان و ساير بزرگان طرح آن را ريختهاند ساخته باشند. اينكه بعد از مرگ او پسرش شاپور را كه از ارمنستان به دعوي تاج و تخت پدر آمد در قصر وي هلاك كردند و در مقابل پسر ديگرش ورهران - بهرام - كه با كمك اعراب حيره به جستجوي تخت و تاج آمد شاهزادهاي خسرو نام را به سلطنت نشاندند، نشان ميدهد كه نجبا رهايي از سلطهي يزدگرد را براي خود مايهي خرسندي ميديدهاند و لاجرم دوست نداشتهاند طعمهي انتقامجويي فرزندانش گردند.
يزدگرد اول پسرش بهرام (ورهران) را وليعهد كرده بود حتي به همين مناسبت در سكهاي هم كه ضرب كرده بود تصوير او را در آن سوي تصوير خويش نقش كرده بود. اما سوءظني كه بر وفق روايات، طبيعت ثاني يزدگرد بود علاقهي او را از وي گردانيد و منجر به آن شد كه تا پسر را به حيره نزد نعمان پادشاه دست نشاندهي عرب كه در سالهاي كودكي هم وي نزد او و در قصر موسوم به خورنق پرورش يافته بود بفرستد، و به گونهاي وي را به آنجا تبعيد كند. بدينگونه، هنگام مرگ يزدگرد، پسر ديگرش شاپور كه فرمانرواي ارمنستان (ارمنان شاه) بود و ظاهراً در نزد پدر محبوبتر از بهرام بود، و قتل او در تيسفون كه متعاقب مرگ يزدگرد بدانجا رفته بود، بهرام را در مطالبهي تخت و تاج موروث خويش از نجبا بيشتر مصمم نمود. جبههي بزرگان دربار كه خسرو نام را به پادشاهي برداشته بود و ميخواست هرگونه هست اولاد يزدگرد را از سطنت محروم سازد، از جمله شامل يك اسپهبد ، يك پادوسپان ، يك لشكرنويس ، يك دبير ماليات ارضي ، و يك رئيس اوقاف كشور بود اما اتحاديهي آنها در مقابل منذر، امير حيره يا پدرش نعمان، كه همراه بهرام با نيرويي قابل ملاحظه از يك دسته اعراب تنوخ ساكن حيره و يك دسته سوار سنگين اسلحهي ايراني كه در حيره تحت فرمان بهرام بود براي بر تخت نشاندن شاهزادهي دست پرورد خويش به تيسفون عزيمت كرد، تاب مقاومت نياورد. خسرو هم كه دست نشانده و مورد حمايت جماعت نجبا بود خود را از معركه كنار كشيد و بدينگونه سلطنت بعد از يزدگرد، به رغم مخالفت جبههي بزرگان، به پسرش بهرام رسيد: بهرام پنجم . قصهاي كه بر حسب آن در اختلاف بين بهرام با بزرگان، تاج سلطنت را در بين دو شير نهادند و چون بهرام، برخلاف خسرو كه از مطالبهي تاج و خطر كردن براي آن منصرف شد، شيران را كشت و تاج را بر سر نهاد، ظاهراً به قصد آن جعل شد تا تسليمشدن شرمآور بزرگان كشور را در مقابل يك شيخ عرب و يك دولت پوشالي دست نشاندهي ايران در پردهي ابهام فروپوشانند.
Borna66
09-12-2009, 05:34 PM
سلطنت شادخوارانه بهرامگور
14-3- بر وفق روايات، بهرام در قسمتي از سالهاي كودكي در حيره نزد نعمان، پدر منذر، پرورش يافت. وي غير از مهارت در سواري و تيراندازي در آنجا در قصر و باغچهي باشكوه خُوَرْنَقْ اوقات را به موسيقي و شعر و شكار ميگذرانيد و از تأثير اين تربيت بعدها در دوران سلطنت نيز شكار دوستي و عشرتپرستي قسمتي از اوقات او را مستغرق ميداشت. حتي شاعري را هم كه گويند به خاطر اشتغال به آن مورد ملامت موبدان واقع شد ادامه داد و بدينگونه نمونهي يك پادشاه شادخوار خرم و پرجنب و جوش و بيبند و بار را عرضه كرد كه در تاريخ ايران با تمام اين اوصاف نظيري پيدا نكرد. در حقيقت به سبب همين وحشي طبعي، چالاكي و بيآرامي بيسابقهاش بود كه او را بهرام گور خواندند و اين نام در بين مردمي كه نام گرگين و شاهين و گراز و گشنسب و شهروراز هم عنوانهاي افتخارآميز بود در حق وي متضمن هيچگونه قدح و اهانتي نبود - تا لازم آيد اين شهرت را به خاطر علاقهاي كه به شكار گور داشت بعدها به وي منسوب كرده باشند. به احتمال قوي سابقهي تربيت در نزد امراي حيره او را تا حدي به شيوهي اعراب باديه بار آورده بود و همين حالت غيرعادي كه در رفتار و كردار او جلوه داشت و از آداب و تشريفات سنگين و پرهيبت و جلال دربار ساسانيان خالي به نظر ميرسيد او را در انظار عامه محبوبيت خاص بخشيد و موضوع افسانههاي عاميانهاي ساخت كه قسمتي از آنها به قهرمانان خيالي و ناشناختهي قصههاي سرگردان مربوط بود.
اينكه بهرام پنجم در خطبهاي كه در اولين روز جلوس در حضور بزرگان به بيان آورد خشونت پدرش را در سلوك با رعيت ناشي از تجاوز آنها از حدود خواند، در واقع اعلام سياست خود او بود كه ميخواست نشان دهد مادام كه قوم از گليم خويش پاي را بيرون ننهند از جانب وي ايمن خواهند بود، و چون بزرگان در حد خود متوقف شدند بهرام هم در همان حد زمام امور را به دست آنان داد و لاجرم به خاطر تحسين و رضايتي كه آنها در حق وي اظهار ميكردند محبوب و مطبوع خاص و عام گشت. ضرورت مقابله با تحريكات و تجاوزطلبيهاي رؤساي كليسا كه گاه معارض آتشگاه نيز ميشدند بهرام را از همان اوايل فرمانروايي وي به تعقيب و ادامهي سياست پدرش يزدگرد در مورد عيسويان واداشت. و اين معني برخورد با روم را كه حامي و محرك عيسويان در فتنهانگيزي و آشوبطلبي بود در نزد وي اجتنابناپذير ساخت. اما او ترجيح داد قبل از درگيري با روم، با تنبيه طوايف هفطالي (هياطله، خيونان) كه در نواحي بلخ و حوالي جيحون و اترك دوباره موجب ناآراميهايي شده بودند نخست پشت سر را در نواحي شرقي كشور، از هرگونه احتمال تجاوز و تحريك ايمن سازد. از اينرو با سرعت عمل بيسابقه و مخصوصاً با مخفي نگهداشتن جهت حركت خويش ناگهان بر سر آنها تاخت. در ناحيهي كشميهن، در حوالي مرو، خاقان آن را كشت، تاج او را با اموال و خزاين بسيار به غنيمت گرفت سپس برادر كوچك خود نرسي را كه در مدت غيبت شاه از تختگاه غالباً از جانب وي نيابت سلطنت داشت، در تمام نواحي شرقي كشور فرمانروايي داد. به هر حال با اين حملهي نابيوسيده چنان ضربهاي به اين طوايف نيمه وحشي وارد آورد كه خيونان از آن پس تا مدتها بعد ديگر در مرزهاي ايران ظاهر نشدند.
چندي بعد، در دنبال تحريكها و آشوبهايي كه منجر به فرار عدهاي از عيسويان ايران به قلمرو روم شرقي شد، فرستادهاي به بيزانس گسيل كرد و از امپراطور استرداد اين فراريان را مطالبه نمود. تئودوسيوس ، امپراطور بيزانس از قبول اين امر امتناع كرد و كار به جنگ كشيد (421). جنگ هم دو سال طول كشيد و حوالي نصيبين و حدود ارمنستان صحنهي برخوردهاي خونين گشت. مهرنرسي «ايران سپاهبد» و «بزرگ فرمدار» بهرام، كه از خاندان اسپنديار و صاحب عاليترين مناصب دولتي در عهد بهرام و پدرش بود، فرمانده سپاه ايران بود. امير حيره در قسمتي از اين جنگها به نفع ايران شركت داشت. جزئيات اين جنگها در روايات رومي مأخوذ از اقوال ارباب كليساست و چنان كه بايد انتظار داشت از مبالغات و مسامحات بسيار هم مشحون شده است. از جمله در باب تلفات سپاه اعراب مبالغهاي كه در قولشان هست محل ترديد است؛ همچنين اين روايت كه در پايان جنگ آكاكيوس اسقف آميداي (آمِدْ)، هفت هزار تن اسير ايراني را از روميها بازخريد و فديهي آنها را از وجوه حاصل از فروش اواني و ظروف طلاي كليساهاي حوزهي اسقفي خويش پرداخت، بيشك مجعول و ناظر به نشان دادن اهميت كليسا و قدرت رؤساي آن است.
به هر حال پيداست كه جنگ دو ساله به نتيجهاي منجر نشد. لاجرم فرستادهي روم براي مذاكره به لشكرگاه بهرام آمد و قراري براي مصالحه داده شده. در اين مصالحه مقرر گشت هيچ يك از طرفين در قلمرو خويش متعرض و مزاحم عقايد و مراسم پيروان آيين طرف ديگر نشود. قراري هم كه بيزانس براي پرداخت مبلغي جهت حفظ معابر قفقاز در مقابل طوايف هون و آلان پذيرفته بود تجديد شد. پرداخت ساليانهي اين مبلغ را ايرانيان نوعي باج تلقي ميكردند و روميها همچون به همين چشم در اين پرداخت مينگريستند در هر فرصت ميكوشيدند از تأديهي آن شانه خالي كنند. بعد از پيروزي بر هياطله و مصالحه با روم، باقيماندهي سلطنت بهرام غالباً صرف تفريح و عشرتجويي شد. فقط چند سالي قبل از پايان عمر، ارمنستان را به صورت ايالت تابع به ايران ملحق كرد (429). يك بار هم طوايف ديلم را كه در مقابل او سر به طغيان برآورده بودند به انقياد آورد. پادشاه ايشان را اسير كرد و بعد خلعت داد و به ولايت خود بازفرستاد. بهرام، چنان كه از روايت شاهنامه برميآيد، ظاهراً به مرگ طبيعي درگذشت (438). قصهاي كه بر حسب آن در پي گوري اسب تاخت و در گودالي ناپديد شد ظاهراً بايد بعدها به مناسبت علاقهي او به گور و بيابان، از روي آنچه درباب فرجام كار نوادهاش پيروز گفته ميشد جعل شده باشد. علاقهي او به شعر و موسيقي، كه شايد تا حدي خود آن به سابقهي تربيت او در نزد اعراب باديه مربوط باشد، نيز سبب شده است كه دربارهي عشق او به عشرت و تفريح مبالغه نمايند. اينكه او لوريان (لوليان) را از هند به ايران جلب كرد و سبب شد تا عامهي خلق هم مثل پادشاهان و بزرگان، از طريق سماع اين خنياگران دوره گرد، از لذتهاي موسيقي و شاديهاي زندگي بهرهي تمام عايد نمايند ظاهراً بايد از همين مبالغه ناشي باشد.
Borna66
09-12-2009, 05:34 PM
مرگ بهرامگور - سلطنت يزدگرد دوم
14-4- بعد از او پسرش يزدگرد دوم به سلطنت رسيد و در جانشيني پدر با مدعي و مخالفي هم مواجه نشد. اولين كاري كه يزدگرد بدان دست زد حمله به مرزهاي بيزانس بود. سپاه روم شرقي از اواخر عهد پدرش بهرام در آن سوي نواحي مرزي نصيبين باقي مانده بود و قلعهها و استحكامات تازهاي به وجود آورده بود. يزدگرد براي آنكه به روميها فرصت تهاجم به نصيبين را ندهد، خود به مرزهاي دشمن تعرض كرد (442). در سپاه او غير از لشكريان ايراني، دستههايي از خيونان، از اعراب و از ساير اقوام غير ايراني نيز وجود داشت. سپاه بيزانس غافلگير شد و اگر نزول باران و تگرگ شديد مانع پيشرفت يزدگرد نشده بود، مقابله با وي براي روميها دشوار ميشد. امپراطور تئودوسيوس تقاضاي صلح كرد و سردار او آناطوليوس تنها و پياده براي اظهار اين تقاضا به لشكرگاه يزدگرد آمد. مذاكرات به امضاي معاهدهي صلح انجاميد و در ضمن آن طرفين موافقت كردند در مجاورت مرزهاي يكديگر استحكامات تازه نسازند. چون رسم روميها آن بود كه با ايجاد استحكامات در مجاورت مرزهاي خويش، قلمرو خود را به هنگام فرصت در داخل خاك همسايه توسعه دهند، الزام آنها به اين تعهد حاكي از دقت نظر و دورانديشي يزدگرد در مسائل نظامي و سياسي به نظر ميرسد. اما اينكه او با وجود پيشرفتهايي كه در خاك دشمن كرد بيهيچ انگيزهي ديگر و با مجرد درخواست صلح امپراطور از داخل قلمرو بيزانس عقب نشست بايد به سبب وصول خبرهايي بوده باشد كه از بروز اغتشاشات در نواحي شرقي كشور به او رسيده بود. به همين سبب بود كه بلافاصله بعد از خاتمهي مذاكرات با روم وزير و بزرگ فرمدار سالخوردهي خويش مهرنرسي را به نيابت گماشت و خود براي رفع غائله عزيمت ولايت پارت كرد (443). اغتشاشات در نواحي مجاور مرزهاي گرگان و بيابان خوارزم روي داده بود و در اين نواحي تاخت و تاز اقوام كيدار و خيون امنيت و آبادي پارت و ولايات مجاور را به سختي تهديد ميكرد. يزدگرد نيروي خود را در نيشاپور (ابرشهر) متمركز ساخت و از آنجا مدتها با اين قبايل جنگيد. بالاخره بعد از چند سال لشكركشيهاي مستمر در آن حدود از جيحون عبور كرد، طوايف متجاوز را شكست سخت داد و به عقبنشيني به صحراهاي ماوراءالنهر واداشت (ح 450).
دلمشغولي ديگري كه از اين پس براي وي پيش آمد بياعتمادي نسبت به عيسويان سپاه خويش بود كه در طي جنگ با خيونان خاطرش را دچار دغدغه ساخت. از اينرو در بازگشت از اين لشكركشي عيسويان را از سپاه خويش اخراج كرد و عدهاي از بزرگان را كه تمايلات عيسوي نشان داده بودند در نواحي ماد و بابل توقيف نمود و به انكار آيين عيسي و تَبّريْ از آن الزام كرد. اما عيسويان، مخصوصاً كساني از آنها كه اهل كليسا بودند، در مقابل آزار و شكنجه مقاومت كردند، در آيين خويش استوار ماندند و غالباً با عقوبت بسيار كشته شدند. در همين اوقات تعقيب و آزار عيسويان ارمنستان هم تشديد و دنبال شد. در حقيقت پيشرفت آيين عيسي در اين سرزمين از مدتها قبل سلطهي ايران را در اين ولايت - كه به قلمرو ساسانيان الحاق شده بود - متزلزل و بيثبات نشان ميداد و يزدگرد مثل وزير سالخوردهي خويش مهرنرسي ضرورت سعي در جلوگيري از توسعهي تبليغات عيسوي را در اين حدود براي حفظ سلطهي ايران در آن سرزمين لازم مييافت. مهرنرسي ، كه در اين زمينه معتقد به اعمال تضييق بود، ضمن فرماني كه از جانب شاه به نجباي ارمنستان ابلاغ كرد كوشيد تا با تقرير مذهب زرتشتي - در واقع طريقهي زرواني - برتري آيين رسمي كشور را بر عقايد اقليت عيسوي به آنها نشان دهد و ايشان را به ترك آن آيين تشويق يا الزام نمايد. اما واكنش آنها در مقابل اين فرمان، اهانت و تكذيب نسبت به آيين رسمي كشور بود و لاجرم يزدگرد با وجود گرفتاريهايي كه در جنگ با طوايف شرقي داشت و اعمال تضييق نسبت به نجباي ارامنه اصرار و خشونت ورزيد. روحانيان قوم بر ضد ايران حكم جهاد دادند و ارمنستان سر به شورش برداشت و از امپراطور بيزانس هم استمداد كرد. اما بيزانس در آن ايام خود در معرض تهديد طوايف « هون » بود و نميتوانست به شورشيان كمك كند. يزدگرد كه طوايف شرقي را مغلوب كرده بود، با وجود گرفتاريهايي كه باز در آن نواحي داشت لشكر به ارمنستان برد، شورشيان را در جنگي سخت مغلوب كرد و عدهاي از رؤساي آنها را با روحانيان ارمني به زندان انداخت، مرزبان تازهاي هم به آن ولايت فرستاد (451 ميلادي).
اما اين فشارها مانع از ادامهي نفوذ آيين عيسوي در ارمنستان نشد. يزدگرد هم در سالهاي آخر سلطنت باز با كيداريان كه با عبور از جيحون، نواحي شرقي كشور را دستخوش ناآرامي ساخته بودند درگيري داشت. بالاخره بعد از نوزده سال سلطنت، عمرش پايان يافت (457). وي با آنكه در آنچه به سياست ديني مربوط ميشد سختگيري و تعصب داشت، نسبت به اكثريت رعايا خود را عادل، رحيم و معتدل نشان ميداد. علاقه به مسائل مذهبي كه او را به مطالعهاي در آيين عيسي هم رهنمون شد، اعتقاد او را در آيين خويش راسختر كرد. همين معني بود كه او را نه فقط به تعقيب نصاري واداشت بلكه حتي به ايذاء و تعقيب يهود هم وادار كرد. بر وفق روايات بعضي مآخذ ارمني، يزدگرد دختر خود را به زني گرفت اما چندي بعد او را كشت و ظاهراً اين ماجرا تعادل روحي او را به هم زد و او را به تعدي و آزار رعايا واداشت. در صحت روايت ترديد است، هر چند در آن ايام نه اين ازدواج مخالف شريعت قوم بود نه آن جنايت از يك فرمانرواي مستبد غرابت داشت. با اين همه، زن يزدگرد كه مدتها بعد از خود او زنده بود دينك نام داشت و در مدتي كه بين پسران يزدگرد، هرمزد سوم و پيروز، بر سر سلطنت كشمكش در جريان بود، با عنوان ملكه در تيسفون به نيابت سلطنت اشتغال داشت. مُهري كه از او در دست است او را ملكهي ملكهها (بانبشنانْ بانبشن) ميخواند.
Borna66
09-12-2009, 05:35 PM
سلطنت پيروز
14-5- بعد از يزدگرد دوم پسر كوچكترش هرمزد - هرمزد سوم - به سلطنت نشست. اما پسر بزرگترش پيروز مدعي او شد و چون هرمزد هم نتوانست پشتيباني بزرگان را براي خود حفظ كند، پيروز از حمايت آنها برخوردار شد. به هر حال در پايان دو سال سلطنت نااستوار (9-457) هرمزد با مخالفت سپاه مواجه شد. اسپهبد رهام، از نجباي خاندان مهران كه سردار سپاه پيروز بود وي را مغلوب و اسير كرد. بعد هم او را كشت و پيروز را بر تخت نشاند.
بيست و پنج سال سلطنت پيروز تقريباً يك سره در گرفتاريهاي بيسرانجام گذشت و با اين حال او در تمام اين مدت خود را فرمانروايي با عزم و نستوه نشان داد. براي غلبه بر هرمزد هم تكيهگاه او ناخرسندي بزرگان از هرمزد بود. روايتي كه بر وفق آن وي به نزد خاقان هياطله (هفطالها) رفت و با كمك او بعد از دو سال به تخت نشست، ظاهراً از قصهي حال پسرش قباد ( كواذ ) بايد اخذ شده باشد؛ چرا كه در پايان عهد يزدگرد هفطاليها هنوز به حدود مرزهاي شرقي ايران نيامده بودند و طوايف مجاور ايران كيداريها و خيونان بودند. پيروز هم با وجود پشتيباني نجبا براي غلبه بر برادر به كمك خاقان هياطله يا سركردهي كيداريها نيازي نداشت. به هر تقدير، در مدت جنگ برادران، مادر آنها دينك در تيسفون نيابت سلطنت داشت و اگر آن خبر كه گفتهاند پيروز بعد از غلبه بر هرمزد او را عفو كرد و از كشتنش درگذشت درست باشد، به احتمال قوي بايد از وساطت ملكه ناشي باشد. پيروز در آغاز سلطنت با طغيان واچه، فرمانرواي محلي ناحيهي واقع بين رودكُرْ و درياي خزر، درگير شد كه در فترت ناشي از اختلاف هرمزد و پيروز داعيهي استقلال يافته بود. واچه خواهرزادهي پيروز بود اما چون در دعوي خويش اصرار ورزيد با لشكركشي پيروز مواجه شد و شاه جديد به غلبه سرزمين او را دوباره به قلمرو خويش الحاق كرد. سلطنت پيروز، از جانب نجبا و موبدان مورد حمايت واقع شد، خاصه كه او در مقابل روحانيون زرتشتي خود را به الزام تسامح در مورد پيروان اديان ديگر ناچار نديد؛ در واقع چون در كشمكش مذهبي مربوط به وحدت يا تعدد طبيعت در وجود مسيح، نصاراي ايران قول نسطوريوس را كه قائل به تجزي دو طبيعت لاهوت و ناسوت بود پذيرفتند، و بدينگونه از آيين ارتدوكس ملكايي كه شامل نظر مخالف بود و كليساي بيزانس همان را مذهب رسمي كرده بود جدا شدند، عيسويان ايران كه از آن پس نسطوري خوانده شدند در اين ايام ديگر هواخواه روم محسوب نميشدند، لاجرم بيزانس به بهانهي حمايت آنها در امور ايران مداخله نميكرد و به همين سبب آنها نيز از جانب موبدان به چشم طرفداران آيين دشمن نگريسته نميشدند، و دربار و نجبا احياناً از آنها حمايت هم ميكردند. اما نسبت به يهود احساسات خصمانهاي بالا گرفت و پيروز نيز براي جلوگيري از آن محتاج اقدام نشد، چرا كه طولي نكشيد و خود به خود فروكش كرد. موجب بروز اين احساسات انتشار اين خبر بود كه يهود دو تن از موبدان را زنده پوست كندهاند. در ولايت ماد، مخصوصاً نواحي اصفهان كه از همان ايام تعداد يهود آنجا قابل ملاحظه بود، انتشار اين خبر يك چند موجب تعقيب و آزار شديد قوم شد كه البته دوام نيافت و بهانهاي براي ايجاد اختلاف بين روحانيان و پادشاه نگشت.
مشكل عمدهاي كه پيروز از لحاظ داخلي با آن مواجه گشت، بروز خشكسالي و قحطي ناگهاني و طولاني بود كه اوايل سلطنت او روي داد و محنتي سخت پيش آورد. خشكسالي هفت سال طول كشيد و پيروز كه شاهد سختي حال مردم بود براي تخفيف آلام قوم همه گونه سعي و همت به كار برد. به قول طبري، مورخ معروف، نه فقط ماليات را ايشان برگرفت بلكه اندوختهي انبارها و خزاين را هم ميان آنها توزيع كرد. حتي غله و خوردني از بعضي سرزمينهاي دور و نزديك هم به ايران آورد. بدينگونه تلفات انساني را به حداقل رسانيد و روايت طبري كه ميگويد در آن مدت جز يك تن هيچكس از تنگدستي نمرد، رمزي از همين معني است. تشريفات جشن آبريزگان ، چنان كه از بعضي روايات برميآيد، ظاهراً بايد به ياد باراني باشد كه بعد از سالها قحطي و خشكسالي خاك كشور را در اين ايام سيراب كرد.
در دنبال قحطي و خشكسالي، پيروز گرفتار هجوم دشمن شد: طوايف هفطال (هياطله) كه در همان ايام به نواحي طخارستان و كوشان رسيده بودند، كيداريان را از آن حدود به حوالي رُخَجْ و بلوچستان رانده بودند و خود در آن نواحي جاي ايشان را گرفته بودند. اين طوايف موج تازهاي از خيونان (هونهاي سفيد) بودند و از همان آغاز ورود به نواحي مجاور در مرزهاي شرقي ايران بناي تاخت و تاز را هم گذاشتند. تاخت و تاز آنها مكرر شد و امنيت و آرامش نواحي شرقي را مختل كرد. پيروز ناچار شد با آنها جنگ كند و چند بار نيز بر آنها غلبه يافت. خوشبختي وي در اين بود كه در اين ايام بيزانس خود گرفتار دشواريهاي داخلي و تهديد هونهاي غربي بود، و درگيري پيروز در نواحي شرقي، مرزهاي غربي او را در خطر تجاوز روميها نميانداخت. به هر حال در يك لشكركشي كه پيروز براي دفع هياطله به نواحي شرقي كرد، بر اثر اغواي جاسوس دشمن - كه نقشي شبيه بدان چه در عهد داريوش به سردار او زوپيروس در فتح بابل منسوب شد بر عهده گرفت به محاصرهي دشمن افتاد. اخشنواز، پادشاه هياطله، وي را در مقابل تعهد غرامت و فديه آزاد كرد اما پسرش كواذ (قباد) را براي دريافت اين فديه به عنوان گروگان در نزد خود نگه داشت. معاهدهاي هم كه براي صلح امضا شد مرز دو كشور را طوري تعيين كرد كه ادامهي آن براي پيروز نوعي خفت و اهانت بود. پرداخت مبلغي كه پيروز به عنوان فديه و غرامت برعهده گرفته بود، براي كشوري كه تازه از يك قحطي و خشكسالي طولاني بيرون آمده بود، دشواري داشت. اما با آنكه پيروز غرامت را پرداخت، پسرش كواذ آزاد نشد و اخشنواز وي را همچنان نزد خود نگه داشت. در نواحي شرقي كشور تاخت و تاز هياطله ادامه يافت و تحمل آن براي ايران غيرممكن شد. پيروز دوباره خود را ناچار به لشكركشي به نواحي شرقي يافت و در دربار او كساني كه با هفطاليان مربوط بودند يا از غلبهي احتمالي آنها بيم داشتند وي را از اين كار بر حذر داشتند. اما اجتناب از جنگ ممكن نشد، و اخشنواز كه به رسم سكاها و هونها تاكتيك «زمين سوخته» را در مقابل سپاه پيروز پيش گرفت، او را با جنگ و گريز به داخل سرزمينهاي بياباني و ناشناس كشاند. بعد هم، سپاه پيروز در طي پيشرويهاي خويش در خندق سرپوشيدهاي كه اخشنواز بر سر راه آن تعبيه كرده بود افتاد و پيروز نيز با آنها درون خندق جان داد (484). غنايم فراوان، از جمله اسناد و دفاتر ديواني، با اسيران بسيار كه موبدان و عدهاي از زنان حرم نيز در آن ميان بودند به جنگ اخشنواز افتاد. از جسد پيروز هم نشاني به دست نيامد و بدينگونه فرجام كار او در رمز و ابهام ماند.
Borna66
09-12-2009, 05:35 PM
تحلیلی بر سلسله ساسانیان
ساسانيان؛ فراز براي فرود
قسمت دوم
پس از پيروز
14-6- با مرگ پيروز كشور در هرج و مرج فرو رفت. در نواحي شرقي هياطله تا مروالرود و هرات پيش آمدند. در نواحي غربي از بين رفته سپاه كه همراه پادشاه ناپديد شده بودند ناامنيها و نوميديهاي سخت به وجود آورد. اما زرمهر، معروف به سوخرا ، از خاندان قارن به مجرد آگهي از مرگ پيروز خود را از ارمنستان به تيسفون رسانيد و به كمك شاهپور رازي، اسپهبد خاندان قارن، بلاش نام برادر پيروز را بر تخت نشاند و با تهديد و تطميع هياطله را از ادامهي تجاوز در داخل خاك ايران بازداشت. بدينگونه بلاش برادر پيروز به جاي او سلطنت يافت و كواذ پسر او همچنان در نزد هياطله باقي ماند. حتي با آنكه زرمهر اسناد و دفاتر پيروز و اسيران حرم او را با قسمتي از غنايم و خزاين او، از اخشنواز باز پس گرفت، كواذ در نزد پادشاه هياطله باقي ماند - و شايد بعد از جلوس بازگشت خود را هم به تيسفون خالي از خطر نمييافت.
اما بلاش در آغاز سلطنت (484) با معارضهي برادرزادهي خود زرير (زره، زارن) مواجه شد كه با كمك زرمهر و مساعدت واهان ، سردار ارمني، بر او غالب آمد و به غايلهي او خاتمه داد. در مورد هياطله (هفطاليان) هم به كمك زرمهر به هرگونه بود آنها را از ادامهي مداخله در امور كشور مانع آمد و اسيران حرم را با قسمتي از غنايم و اسناد از آنها بازستاند. براي ترميم خزانه، كه قحطي طولاني و پرداخت غرامت آن را خالي كرده بود، به تشويق كشاورزي اهتمام كرد و صاحبان اراضي را به كشت و آباداني الزام نمود. نسبت به عيسويان ايران، چون آنها را از اتهام ارتباط با بيزانس مُبّري' ميديد، به رفق و مدارا سلوك كرد. در مورد مسيحيهاي ارمنستان هم به جهت كمكهايي كه واهان، سردار آنها، در رفع غايلهي زرير به وي كرده بود تسامح قابل ملاحظهاي نشان داد. با اين حال، عدالتجويي و تسامحگرايي او بيش از آن بود كه نجبا و موبدان در چنان روزهاي آشفتهاي از عهدهي تحمل آن برآيند. نجباي لشكري، بدان سبب كه خزانهي وي قادر به پرداخت مواجب لشكر نبود، و روحانيان، بدان سبب كه تسامح ديني و بيمبالاتي وي را در مراسم مذهبي نميپسنديدند از وي هر روز بيش از پيش ناخرسندي پيدا ميكردند. به علاوه، در آن ايام كه صلح پايدار با هياطله براي دستيابي به فرصتي كه ويرانيهاي كشور و خزانه را ترميم نمايد ضروري به نظر ميرسيد، قباد كه طي اقامت طولاني در نزد اخشنواز با آنها تفاهم بيشتر يافته بود براي تأمين چنين مصالحهاي بيش از بلاش اميد كاميابي داشت. از اينرو، بعضي از بزرگان كه زرمهر سوخرا در رأس آنها بود و ظاهراً پنهاني با قباد و اخشنواز تباني هم كرده بودند، پسر پيروز را براي سلطنت به تيسفون دعوت كردند و مقارن حركت او، بلاش توقيف و از سلطنت خلع شد. قولي هم هست كه او در همان اوقات به مرگ طبيعي مرد. سلطنت بلاش چهارده سال بيش نكشيد و بعد از او (488) فرمانروايي به اين پسر پيروز رسيد: كواذ اول، قباد.
قباد به هنگام جلوس سي و نه سال كمتر نداشت، لاجرم نه تسليم به قدرت نجبا كه او را به سلطنت رسانده بودند برايش آسان بود، نه انقياد نسبت به طوايف وحشيگونهي هپتال (هياطله) كه در نيل به فرمانروايي به او ياري كرده بودند در نظرش خالي از خفت بود. با اين حال در آغاز سلطنت هم دست زرمهر سوخرا، اسپهبد خاندان قارن، را در امور كشور بازگذاشت، هم پرداخت غرامت و فديهاي را كه عمويش بلاش در آخرين سال سلطنت از تأديهي آن به اخشنواز شانه خالي كرده بود ادامه داد. اولين كار عمدهي او تنبيه طوايف خزر بود كه از مساكن خود در اراضي بين رود ولگا و رود دُنْ به مرزهاي ايران ميتاختند و نواحي ماد آذربايجان معروض غارت و تهديد آنها بود. قباد لشكر به دفع آنها برد، با خان آنها جنگيد او را شكست سخت داد و با غنايم بسيار به تيسفون بازگشت. اين پيروزي او را براي مقابله با قدرت نجباي لشكري كه از مدتها پيش به مداخله در امور سلطنت عادت كرده بودند آمادگي داد. وي زرمهر سوخرا اسپهبد خاندان قارن را، كه در رساندن وي به سلطنت كمك كرده بود و در وي به چشم دست نشاندهي خويش مينگريست به كمك پدر زن خود، اسپهبد شاپور كه سركردهي خاندان مهران بود، از ميان برداشت. با آنكه شاپور مهران را بعد از آن ايران سپاهبد كرد و با اعتلاي او اين سخن هم در افواه افتاد كه باد سوخرا فرو نشست و باد مهران وزيدن گرفت، قباد مدت زيادي ناچار به تحمل شاپور نشد و او بعد از رقيب خود ديرزماني نزيست. علاقهاي هم كه قباد در همين سالها به تعليم مزدك نشان داد مبني بر سياست در هم شكستن قدرت نجبا و ناظر به آن بود كه نفوذ روزافزون نجبا و موبدان را كه در آن ايام به شدت مزاحم و معارض قدرت سلطنت شده بود به نيروي پيروان وي، كه اكثريت طبقات عامه را شامل ميشد، در هم بشكند و قدرت سلطنت رااز شركت و مداخلهي بزرگان آزاد سازد.
Borna66
09-12-2009, 05:35 PM
ظهور مزدك
14-7- مزدك بامدادان كه آيين جديد او مورد حمايت و تأييد قباد واقع شد، موبدي از اهل استخر پارس بود كه ظاهراً تعليم معلم خويش زراتشت خرّگان را كه موبدي از اهل پسا (فساد) بود تبليغ ميكرد. اين زراتشت خرّگان، تا آنجا كه از تأمل در روايات بر ميآيد، ظاهراً مقارن سالهاي اشغال و خشكسالي عهد پيروز به نشر تعليم تازهاي مبني بر توزيع عادلانهي ثروت در بين تمام طبقات و افراد پرداخته بود، ليكن تعليم او از حد معدودي از شاگردانش تجاوز نكرده بود. مزدك كه يك تن از اين شاگردان بود در اين ايام كه سالها از عهد پيروز ميگذشت اما فقر و محروميت عامه و غرور و رعونت طبقات نجبا همچنان باقي بود، با نشر اين تعليم در بين عامه تدريجاً طرفداران بسيار پيدا كرده بود. جوهر اين تعليم نوعي مذهب اشتراكي بود كه عناصري از آيين ماني و عقايد گنوسي را نيز متضمن ميشد. مزدك پيروان خود را از يك سو به محدودكردن حوزهي تمتعات فردي ميخواند، و از سوي ديگر با تبليغ لزوم الغاي مالكيت فردي و قانون ارث، طالب تساوي امكان تمام افراد جامعه در نيل به اين تمتعات محدود بود. معهذا اين تعليم كه در محدودهي عقايد زرتشتي و از طريق جماعتي از موبدان طبقات پايين تبليغ ميشد، در عمل و در بين طبقات عامه به نوعي مذهب اباحي تبديل گشت كه خرم ديني و بياعتنايي به حدود و سنن، لازمهي آن به شمار آمد؛ و مزدكيان كه به حمايت پادشاه متكي بودند خود را مجاز شمردند در شهر و روستا دست به مصادره و تصرف عدواني در اموال و املاك طبقات عالي نيز بگشايند، و به بهانهي ايجاد تعادل و تساوي در امكانات و تمتعات، حرمسراي بزرگان را نيز معروض تجاوز خويش سازند. به نظر ميآيد كه اموال و زنان قباد در اين ماجرا از تجاوز مصون ماندند و روايات مبني بر تسليم وي به قبول اشتراك در زنان ظاهراً بعدها براي تقرير ضرورت جهد او و پسرش خسرو در برانداختن اين آيين به وجود آمده باشد. اما حمايت قباد از مزدك و مزدكيان، طبقات نجبا و صاحبان اراضي وسيع و حرمسراهاي بزرگ را به شدت معروض اهانت و تجاوز عامه ساخت. مخالفت موبدان بزرگ و فتواي تحريم و تكفير آنها نيز موجب انصراف عامه از آيين مزدك نشد، و انقلاب تدريجاً به نوعي هرج و مرج منجر شد كه هدف آن نه الغاي قدرت سلطنت بلكه الغاي امتيازات نجبا بود. بالاخره به اصرار موبدان موبد و بعضي اشراف - كه از آن جمله «كنارنگ گشنسب داد» در اين باره شور و حرارت بيشتر نشان ميداد - شوراي بزرگان تشكيل شد و براي پايان دادن به اين ماجرا بركناري قباد را از سلطنت لازم يافت.
بدينگونه، قباد خلع و توقيف شد و برادرش زاماسپ (جاماسپ) كه شهرت به نرمخويي و عدالتجويي داشت به جاي او انتخاب گشت (496). اين اقدام نوعي «كودتا» بود كه هدف آن استقرار نظم مورد علاقهي اعيان و روحانيان بود، اما به علت رسوخ آيين مزدك در طبقات عامه، حوزهي شمول آن از حد دربار و سپاه تجاوز نكرد و انقلاب اشتراكي مزدك همچنان در اعماق جامعه به قوت و قدرت خود باقي ماند.
سلطنت جاماسپ پيروزي نجبا را چنان كه بايد تأمين نكرد و لاجرم تدريجاً از حمايت جدي آنها هم محروم ماند. در مورد پادشاه مخلوع برخلاف كساني چون گشنسپ داد كه طالب قتل او بودند، جاماسپ نظر كساني را كه به حبس وي رأي دادند تأييد كرد. قباد را به قلعهي انوشبرد، دژ فراموشي، فرستادند كه در خوزستان و در نواحي دزفول و جنديشاپور در محلي به نام گل گرد بود. در اينجا زندانيان مادامالعمر از يادها ميرفتند و اين سرنوشتي بود كه نجبا قباد را بدان محكوم كرده بودند. مزدك را هم كه از بيم شورش عام، قتل او ممكن نبود به زندان انداختند. اما پيروانش شوريدند و او را از زندان بيرون آوردند و او بيهيچ مزاحمي در خارج از زندان و در محلي مخفي همچنان به نشر تعليم خود ادامه داد. فرمانروايي جاماسپ با وجود قدرت فوقالعادهاي كه بركنار كردن قباد به نجبا و موبدان بزرگ داد مجال تحكيم نيافت. ادامهي نهضت مزدكيان هم جبههي عامه را در مقابل جبههي اعيان قدرت وتحرك بيشتر داد. شورش ارمنستان و اغتشاشهايي كه در عهد قباد در بينالنهرين ايران روي داده بود نيز ادامه پيدا كرد و جاماسپ در فرونشاندن آنها توفيقي نيافت.
قباد به كمك يك تن از نجبا - سياوش نام - كه تمايلات مزدكي داشت و در بعضي مآخذ به خطا زرمهر خوانده شد - از زندان خلاصي يافت. نقشهي فرار به وسيلهي خواهر پادشاه كه زوجهي او نيز بود اجرا شد و سياوش پادشاه فراري را تا سرزمين هياطله همراهي كرد. خاقان هياطله او را به منزلهي يك دوست و يك خويشاوند پذيرفت و تحت حمايت گرفت. يك چند او را با حرمت و محبت نزد خود نگه داشت، و سپس يك دختر خود را كه از پيروز دخت داشت و خواهرزادهي قباد محسوب ميشد به وي تزويج كرد. لشكري هم از هياطله براي جنگ با جاماسپ و استرداد تخت و تاج از دست رفته در اختيار او گذاشت. قباد نيز، كه بلافاصله با اين سپاه و به همراهي سياوش عزيمت ايران كرد، در مقابل كمكهاي خاقان پرداخت خراج سالانهاي را به او تعهد كرد. اما وقتي كه سپاه او به حوالي تختگاه رسيد، جاماسپ كه طبقات عامه را پشتيبان برادر مييافت و خود به حمايت نجبا از خويش هم اعتماد و اعتقادي نداشت، از مقابله با او خودداري كرد و تخت و تاج را بيهيچ مقاومت به برادر واگذاشت.
بدين گونه با شروع دومين دور سلطنت قباد (498) فرمانروايي دو سالهي جاماسپ - كه در سكههايش خود را بغ جاماسپ ميخواند - خاتمه يافت. نجبا كه قباد را خلع كرده بودند بيهيچ مقاومت نسبت به او اظهار انقياد كردند و او هم در مقابل آنها به هيچگونه تعهدي در ترك آيين مزدك حاجت پيدا نكرد. جاماسپ برخلاف معهود كشته نشد، مورد عفو واقع شد و به قولي تبعيد گشت. كساني از نجبا كه در اقدام به خلع قباد همدست شده بودند نيز مورد عفو واقع شدند. گشنسب داد كه رأي به قتل قباد داده بود به كيفر رسيد. سياوش كه در فرار از زندان به شاه كمك كرده بود، به مرتبهي ارتشتاران سالار ارتقا يافت. مزدكيان نيز همچنان تحت حمايت پادشاه باقي ماندند و قباد به رفع شورش طوايف بينالنهرين و جلوگيري از تاخت و تاز اعراب در نواحي حيره پرداخت.
در آغاز دومين دور سلطنت، مشكل عمدهي قباد تهيهي پولي بود كه پرداخت آن را به هفطاليان تعهد كرده بود. وي كه قبل از خلع از آناستاسيوس امپراطور بيزانس، مبلغي را كه روم پرداخت آن را براي حفاظت معابر قفقاز تعهد كرده بود مطالبه ميكرد، در اين هنگام از امپراطور مبلغي به عنوان وام درخواست كرد. آناستاسيوس كه پرداخت مبلغ مربوط به حفاظت معابر را موكول به استرداد نصيبين به روم كرده بود، اين بار نيز از پرداخت وام خودداري كرد و بدين وسيله سعي كرد تا قباد را براي پرداخت مبلغي كه ميبايست به هياطله بپردازد تحت فشار نگه دارد و او را به تخليهي نصيبين و استرداد آن به روم راضي كند. اما قباد بيآنكه در اين باره به تعلل و مذاكره بپردازد به روم حمله كرد (502) و برخلاف آنچه بيزانس انتظار داشت افواجي از هياطله نيز در اين لشكركشي با سپاه وي همراه بود. وي ارزروم را كه تئودوزيوپوليس خوانده ميشد و تختگاه ارمنستان روم بود تسخير كرد (اوت 503) و آمِد (دياربكر) را بعد از هشتاد روز محاصره فتح كرد (اكتبر 503). آمِد به سبب مقاومت طولاني مجازات سخت شد. جنگ كه در طي آن شهر چند بار دست به دست شد، فوقالعاده خونين بود. طرفين آمادهي متاركه شدند و روم تقاضاي صلح كرد و بالاخره با پرداخت مبلغي آمِد را پس گرفت (506). اما قباد چون با هجوم دستههايي از طوايف هون از جانب قفقاز مواجه شد، صلح را استقبال كرد و بعد از دفع آنها، روم را به ادامهي پرداخت مبلغي كه سالانه جهت حفظ معابر قفقاز برعهده گرفته بود ملزم داشت. از آن پس در باقي مدت فرمانروايي آناستاسيوس (وفات 518) بين ايران و بيزانس منازعهاي روي نداد. در مدت صلح قباد فرصت يافت رابطهي بين مزدكيها و مخالفان ايشان را به نحو مطلوبي تعديل كند و خود را از فشار مطالبات هياطله برهاند. اما يوستين امپراطور كه به جاي آناستاسيوس در بيزانس به فرمانروايي رسيد، در مرزهاي ايران شروع به تحريكات كرد و چندي بعد، از پرداخت مبلغي كه ميبايست روم براي حفاظت معابر قفقاز به ايران بپردازد خودداري كرد. به تحريك وي در ولايت لازستان (لازيكا) واقع در بخش غربي گرجستان و كنارهي درياي سياه، شورشهايي بر ضد سلطهي ايران درگرفت. وقتي قباد براي فرونشاندن شورش، لشكر به لازيكا برد يوستين بينالنهرين و ارمنستان ايران را عرضهي تاخت و تاز ساخت. جنگ در حوالي نصيبين شدت يافت و ادامهي آن طرفين را آمادهي مذاكره داشت. در مذاكرات صلح (525) قباد غير از حفظ لازيكا، از قيصر درخواست تا پسر و وليعهد وي خسرو را هم به فرزندي خويش بپذيرد و اختلاف نظرهايي كه در اجراي اين پيشنهاد پديد آمد مذاكرهي صلح را دچار تأخير و اشكال ساخت. سياوش كه همراه مهبود ، از نجباي خاندان سورن ، مأمور ختم مذاكرهي صلح شد، در تعقيب مذاكرات حرارتي نشان نداد و از جانب مهبود و جبههي مخالف مزدك به اخلال در امر صلح متهم شد. در محكمهاي كه جرايم او مورد رسيدگي بود، اتهامات ديگر از جمله بد ديني نيز بر وي وارد آمد لاجرم به اعدام محكوم شد، و قباد به هر سبب بود در اجراي حكم تعلل نكرد. اعدام او توقيف و تعقيب عدهاي از مزدكيان دربار، و كساني را كه طالب وليعهدي خسرو و بازگشت قدرت به دست موبدان نبودند به دنبال آورد. سعي سياوش در به تأخير انداختن قرار صلح به مخالفت با وليعهدي خسرو تعبير شد كه مزدكيهاي دربار در مقابل او برادرش پتشخوار گرشاه (كيوس، كاوس) را نامزد كرده بودند. اين شاهزاده كاوس سرسپرده و دست پروردهي مزدكيان بود و برخلاف خسرو با جبههي متحد بزرگان و موبدان ارتباط نداشت. مزدكيها هم به مسئلهي جانشيني قباد اهميت ميدادند، زيرا وليعهدي كه موبدان و نجباي ضد مزدك وي را حمايت ميكردند نه فقط آزادي آنها را در تبليغ آيين خويش ممكن بود به خطر اندازد، بلكه احتمال داشت آنها را به عنوان زنديك (زنديق) و بد كيش هم مورد آزار و تعقيب موبدان سازد. سياوش سابقهي تمايلات مزدكي داشت و همان هم او را به رهانيدن قباد از زندان فراموشي برانگيخته بود، از اينرو به سبب تعلل در به انجام رساندن مذاكرات صلح متهم به كارشكني بر ضد منافع خسرو شد و قباد، به رغم سابقهي دوستي، به سبب فشار خسرو و طرفدارانش حكم اعدام او را تنفيذ كرد (528).
در دنبال اعدام سياوش، هم جنگ با روم دنبال شد و هم تعقيب مزدكيها كه وليعهدي خسرو بدون آن ممكن نميشد. مزدك به الزام موبدان در مجلسي وادار به مناظره شد و البته شكست او در مناظره از پيش مقرر شده بود. آنگاه خود و آن عده از پيروانش كه در اين مجمع حاضر بودند كشته شدند (ح 529). بدين گونه قباد كه در دور اول فرمانروايي براي تحكيم قدرت سلطنت از نيروي مزدكيها جهت درهم شكستن قدرت نجبا و روحانيان استفاده كرده بود، در پايان دور دوم فرمانروايي، در پي همان مقصد از نيروي نجبا و روحانيان براي در هم شكستن قدرت مزدكيها استفاده كرد و معلوم شد كه گرايش او به آيين مزدك مبني بر نقشهي سياسي بوده است و اگر او را يك پادشاه ماكياولي مآب بخوانند خلاف واقع نيست.
جنگ با ايران، فقط چند ماه آخر عمر يوستين را مشغول داشت. با وفات او (527) مقابله با سپاه ايران به عهدهي يوستي نيانوس امپراطور تازه افتاد. طرفين در حدود نصيبين و دارا به شدت با يكديگر درگيري پيدا كردند. بليزاريوس ، سردار نامدار بيزانس، يك بار (530) در حدود نصيبين و يك بار (531) در حوالي كالي نيكوس - كه امروز رَقَّه گويند - از سپاه ايران شكست خورد. منذر ، امير حيره، هم در اين جنگها خدمات ارزندهاي به شاه ايران كرد. اما سپاه ايران از محاصرهي مَيّافارِقين نتيجهاي نگرفت. قباد هم در همين ايام رنجور شد و به بيماري فالج درگذشت (531). هنگام مرگ هشتاد و دو سال از عمرش ميگذشت. سلطنت او با سالهاي فرمانروايي برادرش جاماسپ كه او در آن مدت نيز همچنان خود را پادشاه ميدانست چهل و سه سال طول كشيد. سلطنت طولاني او پر از فراز و نشيب حوادث بود و ارادهي او در رويارويي با حوادث، محكم و بيفتور جلوه كرد. جنگهاي او با روم و مقاومت او در مقابل قدرتطلبي نجبا و موبدان، قوت اراده و ثبات رأي او را نشان داد. عدم ترديدش در قتل زرمهر سوخرا و در اعدام سياوش و اينكه يك بار مزدكيها را وسيلهي سركوبي نجبا و يك بار نجبا را وسيلهي سركوبي مزدكيها كرد، او را يك پادشاه ماكياولي وار تمام عيار ساخت. در بين شهرهايي كه وي ساخت يا در تجديد عمارت آنها كوشيد شهر بيلقان در نواحي ارس، بهقباد در نواحي مداين، كواذخره در پارس، و قباديان در نواحي بدخشان را ميتوان نام برد.
خسرو كه بعد از او، بر وفق وصيت رسمي پدر به سلطنت نشست دنبالهي كار او را در جنگ با بيزانس و در قلع و قمع مزدكيان گرفت. با جلوس او قرار صلح بين ايران و روم گذاشته شد و اين قرار به طرفين فرصت داد تا به رفع دشواريهاي داخلي بپردازند. سرانجام، يك دورهي كشمكش طولاني بين سلطنت و اقتدار نجبا، در پايان عهد قباد به پيروزي سلطنت خاتمه يافت و خسرو توانست، بعد از رفع غايلهي مدعيان و سركوبي مزدكيان، يك بار ديگر مثل نياي بزرگ خود اردشير، دين و دولت را در وجود شخص پادشاه توأمان سازد و مثل او خشونت انعطافناپذير را وسيلهي تنفيذ قدرت سلطنت نمايد.
Borna66
09-12-2009, 05:36 PM
خسرو؛ جنگ خانگي و صلح با روم
14-8- سلطنت خسرو با آنكه وصيتنامهي قباد و تأييد اكثريت نجبا پشتيبان آن بود از كشمكش مدعيان خانگي خالي نماند. غير از كيوس كه سابقهي ارتباط با مزدكيان قيام او را از آغاز بينتيجه و محكوم به شكست ساخت، زام يك چشم (زاماسپ) برادر ديگر خسرو كه با او از يك مادر نيز بود به تحريك عدهاي از نجبا به دعوي سلطنت برخاست. در توطئهاي كه ياران او براي روي كار آوردنش طرح كردند بنابر آن شد كه چون يك چشم بودن اين شاهزاده مانع قانوني براي نيل او به سلطنت محسوب ميشد، بعد از بركناري خسرو، پسر زام را كه قباد نام داشت و طفل خردسالي بود به سلطنت بردارند، و پدرش زام سلطنت واقعي را به نيابت او در دست گيرد. اما توطئه كشف شد و خسرو نه فقط زام بلكه تمام برادران و برادرزادگان خود را به دنبال اين واقعه كشت. فقط قباد خردسال را يك تن از نجبا از قتل رهانيد اما خود او نيز بعدها به همين سبب مجازات سخت شد. بدين گونه با قتل مدعيان احتمالي و رفع هرگونه مظنه بروز اختلاف خانگي، خسرو هم نجبا را از انديشهي تحريك بر ضد خويش مأيوس كرد، و هم صلابت و خشونت خود را در مقابله با هرگونه تحريك و توطئه مربوط به سياستهاي خارج از كشور نشان داد. چون مقارن همين احوال، در دنبال قرار موقتي كه براي خاتمه دادن به جنگهاي عهد قباد داده شده بود، امپراطور بيزانس طالب منعقد كردن يك صلح دائمي فيمابين دو دولت شد، خسرو پيشنهاد وي را استقبال كرد. صلحي كه بدين گونه برقرار شد (533) به وي فرصت داد تا به امور داخلي كه بعد از سي سال جنگ با روم و در دنبالهي يك ربع قرن هرج و مرج ناشي از انقلاب مزدكي به تنظيم و ترميم بسيار محتاج بود بپردازد و شئون كشور را در نظام فرمانروايي مستبدانه اما مصلحانهي فردي به هم مربوط سازد. در عين حال به يوستينيان هم مجالي داد تا با فراغت از گرفتاريهايش در شرق، امور مربوط به غرب امپراطوري را سامان بخشد - سلطنت واندالها در كارتاژ را براندازد، طوايف آفريقايي مور را به انقياد آورد، و گوتهاي شرقي را در ايتاليا مطيع سازد، سپاه خودرا نظم بخشد و حدود بيزانس را توسعه دهد. اين صلح دائم مقرر ميكرد كه ايران و بيزانس براي مدتي «بيپايان» اختلافات خود را كنار بگذارند، و در حالي دوستي و اتحاد به سر برند. براي نيل به اين صلح و دوام آن، روم متعهد شد براي مخارج معابر قفقاز ساليانه مبلغي به ايران بپردازد. بيزانس شهرهايي را كه در طي جنگ از خاك ايران به تصرف آورده است به وي مسترد كند، و ايران هم دژهايي را كه در لازيكا فتح كرده است به روم باز پس دهد. طرفين موافقت نمايند در نزديك مرزهاي يكديگر استحكامات نظامي نسازند و در صورت ضرورت، به مال و مرد يكديگر را كمك نمايند
Borna66
09-12-2009, 05:36 PM
تحلیلی بر سلسله ساسانیان
ساسانيان؛ فراز براي فرود
قسمت سوم
صلح دوام نميآورد
14-9- به هر حال با آنكه صلح دائم براي هر دو طرف فرصتي جهت سعي در رفع نابسامانيهاي داخلي پيش آورد، آنچه بيزانس از آن عايد كرد فتوحات نظامي بود، در حالي كه خسرو فرصت را صرف اصلاحات ضروري كرد - كه بدون كاميابي در آن هرگونه پيشرفتهاي نظامي براي او غير ممكن بود. معهذا فتوحات يوستينيان مايهي ناخرسندي خسرو شد، چنان كه بيزانس هم از توفيقي كه خسرو در رفع آشفتگيهاي داخلي خويش پيدا كرد احساس نگراني نمود. سوءظني كه از اين احساسها حاصل شد دوام صلح را غيرممكن ساخت. وقتي كه خسرو عمق خطري را كه توسعهي قلمرو يوستينيان براي ايران داشت به واقع درك كرد پيشدستي در نقض صلح را ضروري يافت. بهانهاي هم كه پيدا كرد تحريكات بيزانس در روابط اعراب مرزي را ايران بود، كه مقارن آن مداخلهي امپراطور در ناآراميهاي گرجستان و ارمنستان نيز معلوم شد و نقض صلح قابل توجيه به نظر رسيد.
خسرو با لشكريگران از فرات عبور كرد و به سوريه تاخت (539 م). پيشرفت او در سوريه سريع و تقريباً بياشكال بود. انطاكيه كه يك چند مقاومت كرد، به فرمان شاه طعمهي حريق و عرضهي قتل و غارت گشت (540) و بقاياي سكنهي آن هم به شهري كه خسرو در مجاورت تيسفون براي آنها ساخت كوچ داده شد. اين شهر نوساخته را هم «وندي خسرو» خواندند و بعدها به روميگان (روميه) معروف شد. حلب و چند شهر سوريه قبل از واقعهي انطاكيه تسليم شدند اما سرنوشت انطاكيه، ساير شهرهاي نواحي را از مقاومت بازداشت. نه فقط سلوكيه و افاميه با تسليم ذخاير و نفايس از غارت و حريق در امان ماندند بلكه شهرهاي بينالنهرين روم، مثل اِدِسا و دارا هم با پرداخت فديه و باج، از غارت و تاراج رهايي پيدا كردند. با وجود مذاكرات صلح، جنگ ادامه يافت و به لازيكا - در كرانهي درياي سياه - كشيد و در نواحي بينالنهرين روم هم تجديد شد و خسرو در پايان تاخت و تازهاي پيروزمندانهي خود در مرزهاي شرقي بيزانس، خويشتن را براي قبول صلح - كه در تمام مدت جنگ بيزانس نيز خود را طالب آن نشان ميداد - آماده يافت. فرستادگان يوستينيان در تيسفون نزد وي بار يافتند (545) و قرار متاركهي پنج سالهاي را با پرداخت مبلغي غرامت متعهد شدند. قرار متاركهي پنج ساله، كه مرزهاي دولتين را به وضع قبل از جنگ بازگرداند، به خسرو فرصت نداد تا اختلافات خود را با همسايگان شرقي حل و رفع كند، چرا كه امپراطور با تحريك لازيكا (لازستان) به شورش، متاركه را نقض كرد (549) و ضرورت رفع شورش لازيكا خسرو را با يوستينيان كه محرك اين شورش و پشتيبان شورشيان بود دوباره درگير ساخت. لازيكا در نزد يك درياي سياه براي بيزانس اهميت حياتي داشت و براي خسرو هم تسلط بر آن تأثير قابل ملاحظهاي در توسعهي تجارت ايران داشت. لاجرم كشمكش بر سر آن، در نزد هر دو طرف قابل توجيه بود. جنگ با حملهي داگيس تائوس سردار رومي، به پترا ، كه دژ دريايي ايران در كنار درياي سياه محسوب ميشد، آغاز شد و سالها طول كشيد. تلفات و خسارات طرفين هم غالباً سنگين بود. با آنكه پترا بعد از مقاومتي طولاني و دليرانه به دست بيزانس افتاد، سپاه ايران سراسر لازيكا را به تصرف درآورد و شورشيان را كه تحت حمايت بيزانس بودند منكوب كرد. اختلافات محلي نيز، كه مخالفان خسرو را در لازيكا با هم به مقابله واداشت (555) يك چند به نفع او تمام شد و با اين حال الحاق لازيكا براي خسرو غير ممكن يا بيفايده به نظر آمد. بالاخره بيزانس باز طالب مذاكرات براي متاركه شد (556). در قرار صلح پنجاه سالهاي كه به دنبال اين مذاكرات منعقد گشت (561) و متضمن اتحاد بين دو كشور نيز بود خسرو از هرگونه دعوي در مورد لازيكا صرفنظر كرد. بيزانس متعهد شد سالانه سي هزار سكهي طلا به عنوان حفاظت معابر قفقاز به ايران بپردازد و كل مبلغ مربوط به هفت سال اولش را بلافاصله از پيش پرداخت نمايد و بدينگونه، چنان كه مخالفان يوستينيان در خود بيزانس ميگفتند، روم ناچار شد به ايران خراج بدهد. هر چند هم در متن قرارداد آن را «اعانه» ميخواندند، به قول گيبون مورخ معروف، اين باجگذاري ماهيت خود را همچنان حفظ و اظهار كرد. با اين قرارداد بعد از بيست سال زد و خورد خونين كه چندين بار متاركه منجر به خاتمه دادن به آن نشده بود، هر دو طرف به مرزهاي سابق قبل از جنگ بازگشتند و بنابر آن شد كه هيچ كدام در مجاورت مرزهاي طرف ديگر استحكامات تازهاي نسازد و هيچ يك در قلمرو خود مزاحم پيروان آيين كشور ديگر نباشد، و مقرر شد كه از اين پس هرگونه اختلاف بين دولتين به حكميت مرضي الطرفين واگذار گردد.
صلح با روم، براي خسرو هم حيثيت بيشتري تأمين كرد، هم فرصتي فراهم ساخت براي رسيدگي به امور داخلي، در آنچه به امور داخلي مربوط ميشد، خسرو، از جمله قوم باستاني پاريز را كه در كوهستانهاي كرمان رهزني ميكردند تأديب و تنبيه كرد و قسمتي از آنها را در نواحي ديگر كشور متفرق ساخت. همچنين طوايف چول (صول) را در نواحي مجاور مرزهاي گرگان قلع و قمع كرد و هر دو طايفه را به تعهد خدمات نظامي الزام نمود. در گرجستان و ارمنستان استحكامات تازه ساخت و پادگانهاي نيرومند نشاند. دولت هياطله را كه در اوايل سلطنت خويش هنوز به آنها غرامت و باج ميپرداخت در اين سالها برانداخت اما با سين جيبو ، خاقان ترك، كه قلمرو هيطاليان را با او تقسيم كرد، و فشار او در طي سالها عامل عمدهاي در ضعف و تزلزل هياطله شده بود حاضر به عقد اتحاد نشد (567).
رود جيحون كه پيش از آن سرحد ايران و هياطله بود از اين پس بين ايران و سرزمين خاقان ترك سرحد گشت. با اين حال كمك خسرو به اعراب يمن (570) كه منجر به اخراج حبشيها از آن سرزمين و غلبهي نظامي ايران در آن نواحي شد، دوباره موجب بروز اختلافات بين ايران و بيزانس گشت. اين اقدام خسرو در واقع تسلط روم را بر درياي احمر و احياناً بر مصر و اراضي شرقي مديترانه متزلزل ميكرد، لاجرم يوستين امپراطور جديد روم (جلوس: 565) امنيت بيزانس را عرضهي تهديد يافت و بر ضد خسرو دست به تحريكات زد. در يمن، سردار خسرو كه وهرز ديلمي نام داشت، بعد از اخراج حبشيها نيز، ظاهراً به درخواست اعراب همچنان با سپاه خويش باقي ماند و يمن را به طور غيررسمي به صورت ايالت تابع ايران درآورد، چنان كه بعد از مرگ و هرز نيز كساني از اسواران و آزادگان ايران كه همراه و هرز به يمن رفته بودند در آنجا از جانب پادشاه حكومت كردند. اين سلطه كه تا نيم قرن يا بيشتر همچنان ادامه يافت از همان آغاز موجب ناخرسندي شديد بيزانس گشت و يوستين بدون رجوع به حكميت، صلح پنجاه ساله را كه به بهاي گران خريده بود دوباره به خطر انداخت.
Borna66
09-12-2009, 05:36 PM
تركتازي روميها و جنون امپراطور
14-10- سين جيبو (ديزابول)، خاقان ترك، كه از چندي پيش با امپراطور رابطهي دوستي و اتحاد برقرار كرده بود (569) و اتحاد با او را يوستين از جهت ايجاد جادهي بازرگاني بلاواسطه با شرق متضمن منفعت و مصلحت يافته بود، در اين هنگام به تحريك دولت روم از جيحون عبور كرد و به نواحي مرزي ايران تجاوز كرد (571) اما قلاع استواري كه خسرو در مرزهاي شرقي به وجود آورده بود به وي امكان تركتازي نداد. از جلو هرمزد پسر خسرو كه به دفع او لشكر كشيد منهزم شد و به آن سوي جيحون گريخت. اما امپراطور فرستادهي خسرو را كه براي مطالبه و دريافت اعانه يا باج مورد تعهد بيزانس به دربار وي آمده بود با اهانت و دست خالي بازگرداند سپس لشكر به بينالنهرين كشيد (572) و نصيبين را به محاصره انداخت. خسرو نيز بدون فوت وقت براي مقابله با روم لشكر به شمال بينالنهرين برد. نصيبين را از محاصرهي روم رهانيد، انطاكيه را آتش زد و شهر آپامه و قلعهي دارا را هم گرفت (573).
پيروزي سريع وي چنان لطمهي روحي به امپراطور زد كه كارش به جنون كشيد و خود را ناچار به استعفا يافت (574). تيبريوس كه بعد از او زمام امور را به دست گرفت از مهلت متاركهاي كه با پرداخت باج و غرامت خسرو را بدان راضي كرده بود استفاده كرد. سپاه انبوه اما نامتجانسي از اطراف بلاد خويش جمع آورد، سرداري به نام يوستينيان را هم به فرماندهي آن برگماشت. با اين حال در اقدام به جنگ ترديدي يافت و با قبول پرداخت باج ساليانهاي به ايران صلحي به مدت سه سال با خسرو برقرار كرد. اما صلح پايدار نماند: خسرو به بهانهي فرونشاندن شورشي كه در ارمنستان ايران روي داده بود لشكر به آن سرزمين كشيد و حتي درصدد برآمد ارمينيهي صغري (ارمنستان روم) را هم به قلمرو خويش ملحق كند. خسرو ملطيه را گرفت و آتش زد، يوستينيان هم در ارمنستان ايران بناي تاخت و تاز گذاشت (576). نهم خسرو ، سردار ايران وي را مغلوب كرد و از ارمنستان ايران راند. در شمال بين النهرين نيز جنگ درگرفت و طولاني شد. موريكيوس (موريس) سردار روم كه به جاي يوستينيان فرمانده سپاه بيزانس شد در اين نواحي پيروزيهايي به دست آورد و از جمله شهر سنجار را فتح كرد. با آنكه طرفين در پايان متاركهي سه ساله خود را براي جنگ تازهاي آماده ميكردند، مذاكرات صلح هم به راه افتاد (578).
مرگ خسرو
14-11- خسرو، در بازگشت به تيسفون، از خستگيهاي جنگ كه با پيري و نالاني او مناسب نبود، به سختي بيمار شد و ناگهان درگذشت (فوريه 579). با مرگ او صلح و جنگ با بيزانس ناتمام ماند. سلطنت او چهل و هفت سال طول كشيد و به رغم خشونت و استبدادي كه حتي عدالت داستاني وي آن را مهار نميكرد، روي هم رفته اميدبخش، درخور اعتماد و درخشان بود. خاطرهاي كه در روايات و سنتهاي ايرانيان، از روزگار او باقي ماند نيز او را در نزد نسلهاي بعد محبوب و در خور تكريم و محبت ساخت.
در آغاز سلطنت براي قلع و قمع پيروان مزدك، كه دوام قدرت و اتحاد آنها فرمانرواييش را به خطر ميانداخت دست به اقدامات جدي زد. اين اقدامات چنان بود كه گويي پايان عهد پدرش را تجديد كرد. سركوبي پيروان مزدك، طبقهي موبدان را، كه در تمام مدت نهضت در دفع آنها بجد ميكوشيدند مجال اعتلا داد. به خاطر همين اعتلا بود كه اين طبقه خسرو را دادگر خواندند و انوشك روان - روان بيمرگ - لقب نهادند معهذا صلابت و سلطهاي كه در رفتار و كردار خسرو بود اين هواداران وي را از محدودهي خط خود مجال تجاوز نداد. اينكه «مهبود» وزير با سابقهي خود را كه در تأمين سلطنت وي جهد بسيار هم كرده بود، به بهانهي آنكه در آمدن به حضور يك بار تعلل كرده است تسليم چوبهي دار كرد، نمونهاي از صلابت و خشونت بيعطوفت شاهانهاش بود و محرك وي هر چه بود، نجبا و بزرگان دربار را از هرگونه فكر مداخله در امور بر حذر داشت. در دفع طغيان پسرش انوشك زاد (نوشزاد) هم اين خشونت و صلابت عازي از گذشت، درس عبرتي به ساير فرزندانش داد - كه انديشهي ايجاد جنگ خانگي را هرگز به خاطر راه ندهند.
اين پسر كه از مادري عيسوي به دنيا آمده بر دين مادر باقي ماند و آيين پدر را نپذيرفت، چون آداب و رسوم زرتشتي را با نظر تحقير و بياعتنايي مينگريست، نزد موبدان، زنديق (زنديك) تلقي ميشد و به تمايلات مزدكي متهم بود. خسرو هم او را از دربار دور كرده بود و در جنديشاپور كه از مراكز عيسويان بود تحت نظر قرار داده بود. در آنجا انوشزاد با زندانيان كه اكثر به جرايم سياسي مأخوذ بودند مربوط شد و به تحريك آنها داعيهي اظهار مخالفت با پدر در وجودش ريشه گرفت. در جريان لشكركشيهاي نخست خسرو به روم، يك بار كه خبر بيماري سخت خسرو در حِمْص شايع شد، وي فرصت را مناسب يافت. براي جانشيني وي دست به اقدام زد: بلافاصله زندانيان را آزاد كرد، عدهاي از عيسويان شهر را گرد خود جمع آورد، عمال تيسفون را از تمام خوزستان بيرون كرد و با اعلام مرگ خسرو خود را پادشاه خواند. خسرو كه برخلاف پندار و اميد وي از بيماري شفا يافته بود، چون از قيام وي آگهي يافت، نايبالسلطنهاي را كه در تيسفون داشت به دفع طغيان پسر الزام نمود. شاهزاده دستگير شد و مقارن بازگشت خسرو به تيسفون (ح 550) به امر او مجازات شد. مجازاتش فقط در اين حد بود كه او را نابينا كند - و يا با سوزاندن پلك و مژه، از آرزوي نيل به سلطنت نوميد سازد. همدستانش هم تنبيه شدند و با آنكه عدهاي از عيسويان در اين ماجرا دچار عقوبت شدند مجازات آنها به مبارزه با عيسويت و تعقيب تمام عيسويان منجر نشد. عدالت سرد و استبداد خشونتآميز پادشاه از حد اقتضاي سياست تجاوز نميكرد.
Borna66
09-12-2009, 05:37 PM
خسرو؛ شاه فلسفهدان
14-12- خسرو در عصر و محيط خود تا حدي تجسم يك حاكم حكيم، يك فرمانرواي فيلسوف بود كه مثل نظاير ديگر خود آنچه را افلاطون از چنين فرمانروايي انتظار داشت نتوانست تحقق بخشد. با اين حال نام او، حتي بيش از نام كوروش و داريوش به عنوان يك فرمانرواي آرماني در افواه و اذهان باقي ماند. دورهي فرمانروايي او نه فقط يك دورهي فعاليت سياسي و نظامي موفق بود، بلكه در عين حال يك دورهي اصلاحات اجتماعي نيز محسوب ميشد. اصلاحات او از جمله شامل وضع قانونهاي تازه دربارهي ماليات، ترتيبات اداري و خدمات نظامي بود. به علاوه، هرج و مرجهايي را هم كه در امر مالكيت، ارث و ازدواج در مدت غلبهي مزدكيها در بين طبقات عالي پيش آمده بود با وضع قانونهاي عاجل و غالباً موقت سر و صورت داد. با اين حال هيچ يك از مسائل اجتماعي عصر را كه منجر به انقلاب مزدكيها شده بود حل نكرد. حاصل اين اصلاحات قدرت گرفتن طبقهي متوسط از نجباي ارضي بود كه «دهقان» خوانده ميشدند و تفوق اجتماعي آنها انحطاط تدريجي نجباي بزرگ فئودال را به دنبال داشت. در عين حال انحطاط وضع نجباي بزرگ قدرت حكومت مركزي را افزايش داد و از توسعهي نفوذ خاندانهاي بزرگ كه معارض قدرت سلطنت بود جلوگيري كرد.
شهرت خسرو به حكمت در نزد ايرانيان و اعراب از آنچه در شاهنامه و مآخذ آن در باب مجالس او با بوزرجمهر، گفت و شنودهايش را با موبد، و مخصوصاً از آنچه در تقرير توقيعات او آمده است پيداست. جالب آن است كه حتي مورخان بيزانس هم با آنكه سعي كردهاند او را از درك اينگونه مسائل عاجز نشان دهند، توجه خاص او را به مباحث حكمت در خور ذكر يافتهاند. خسرو در طي سلطنت يا حتي قبل از آن با حكمت يوناني و در اواخر آن با تعاليم مكتبهاي فلسفي هند آشنايي قابل ملاحظه پيدا كرد. در همان اوايل سلطنت به هفت تن از حكماي يونان كه يك فرمان متعصبانهي ضد فلسفه از جانب امپراطور يوسنينيان (529) آنها را وادار به ترك يونان كرده بود پناه داد. از اين جماعت داماسكيوس اهل سوريه، سمبليقوس اهل كيليكيه، يولاميوس اهل فروگيه، پريسكيانوس اهل ليديه، ايزيدوروس اهل غزه، ديوجانس و هرمياس اهل فنيقيه بودند. بعضي از آنها صاحب تأليفات فلسفي بودند يا در تعليم فلسفه شهرت فوقالعاده داشتند. از اين جمله سمبليقوس شارح افكار ارسطو، و داماسكيوس استاد الهيات و پژوهندهي عقايد و اديان بود. خسرو آنها را پناه داد، در حق آنها محبت كرد، با آنها مجالس گفت و شنود برقرار كرد و در نگهداشت آنها اهتمام به جاي آورد، و آنها هم وي را، چنان كه آگاثياس نقل ميكند، به آرا و عقايد افلاطون و ارسطو آشنا يافتند. در اواخر سلطنت هم يك تن از علماي يونان، به نام اورانيوس كه از سوفسطائيان عصر محسوب ميشد، مورد توجه پادشاه واقع شد. خسرو به او صلات و هداياي ارزندهاي داد و خود يك چند در نزد او به كسب دانش پرداخت. در همين ايام، و ظاهراً مقارن فتح يمن و تسلط بر درياي احمر، به هند نيز دسترس و علاقهاي پيدا كرد و هر چند اين علاقه منجر به لشكركشي به هند نشد، به ارسال سفرا و مبادلهي هدايا با پادشاهان هند كشيد. ايران را با بازي شطرنج و با كتاب كليله و دمنه كه برزويهي طبيب به زبان پهلوي نقل كرد آشنايي داد. در مدرسهي طبي هم كه خسرو در جنديشاپور به وجود آورد به اشارت يا الزام او كتابهاي فلسفي و طبي يوناني - و احياناً هندي - به سرياني و پهلوي نقل و تعليم شد.
با آنكه خود را مروج و حامي آيين زرتشت ميدانست و مثل جدش اردشير ميخواست دين و دولت را در وجود شخص خود متحد و توأمان سازد، در سلوك با پيروان اديان ديگر تسامح شاپور را به كار ميبست و ظاهراً ضرورت تسامح را براي حفظ و ثبات يك امپراطوري كه رعايايش پيروان اديان مختلف بودند دريافته بود. هر چند اصلاحات او، در آغاز سلطنت، بر تعقيب مزدكيان مبتني بود، در تعقيب آنها به مجازات هرج و مرجطلبان اكتفا ميكرد. در منع از اشاعهي تعليم آنها اصراري نداشت. در مورد عيسويان و يهود هم، از اقتضاي تسامح خارج نميشد و اگر نسبت به يعقوبيها و پيروان آيين كاتوليك در قلمرو خويش به نظر سوءظن مينگريست از جهت تعليم آنها نبود، به خاطر احتمال ارتباط آنها با بيزانس بود. از پيروان اديان غير مزدايي هر چند جزيهي سرانه (گزيت) دريافت ميكرد، زنان و كودكان و پيران قوم را از پرداخت آن معاف ميداشت و اگر بر وفق قراري ك با بيزانس داشت عيسويان را از تبليغ آيين خويش منع ميكرد، آنها را از بناي معابد و از اجراي مناسك خويش مانع نميآمد. اين هم كه وقتي حكماي هفتگانه طالب بازگشت به ديار خود شدند و در قرارداد صلحي كه با يوستينيان منعقد كرد اعطاي امنيت و آزادي تعليم به آنها را در جزو شرايط صلح بر امپراطور تحميل كرد، تسامح فكري و وسعتنظر او را در مسائل مربوط به عقايد قابل ملاحظه نشان ميدهد. وزارت انوشروان را بر وفق روايات سنتي بوزرجمهر (بزرگمهر) بر عهده داشت كه از حكماي عصر محسوب ميشد، اما فقدان ذكر نام او در روايات بيزانسي و ارمني شخصيت او را - مثل شخصيت ابرسام و تنسر - مجهول و مرموز نشان ميدهد. بعضي محققان وي را با برزويهي طبيب كه ترجمهي كليله و دمنه به پهلوي با نام او قرين است يك تن پنداشتهاند و قبول اين اقوال ظاهراً خالي از اشكال نيست.
سلطنت هرمز چهارم
14-13- بعد از خسرو اول، تاج و تخت بيهيچ مدعي و معارضي به پسرش هرمزد رسيد: هرمزد چهارم. وي كه از جانب مادر نوادهي خاقان ترك محسوب ميشد از بعضي جهات خلق و خوي تركان را داشت و او را به همين سبب تركزاد ميخواندند. هرمزد در روز جلوس به باريافتگان دربار وعده داد كه در همه چيز شيوهي پدر را دنبال خواهد كرد و از آنچه خسرو برقرار كرده بود تخطي نخواهد كرد. اين وعده در واقع متضمن اعلام اين نكته بود كه مثل پدر در مقابل قدرتجويي و فرصتطلبي نجبا و خاندانهاي بزرگ نيز درخواهد ايستاد. اما وي در الزام عدالت، خيلي بيش از پدر به رعايت حال طبقات پايين توجه كرد و شايد از اين حيث چنان كه بلعمي مورخ خاطرنشان ميكند بيش از پدر مستحق لقب عادل به نظر ميرسيد، معهذا چون در اين كار، اعتدال و احتياط پدر را فاقد بود بيشتر به جاي عادل، به عنوان ظالم و شرير تلقي شد - كه ظاهراً متضمن قضاوتي منصفانه نيست.
هرمزد در رعايت بين افراد رعيت، امتياز مورد انتظار طبقات نجبا را ناديده گرفت و همين موجب تحريك دشمني آنها در حق وي شد. به نامهاي كه هيربدان به وي نوشتند و از وي درخواستند تا عيسويان و يهود را زجر و تعقيب كند، جواب داد: چنان كه تخت تنها به دو پايهي پيشين بر پا نميايستد و لاجرم به دو پايهي پسين هم نياز دارد، سلطنت هم نميتواند بدون اتكا به پيروان اديان ديگر پابرجا باشد؛ شما دست از آزار ايشان بازداريد و خود به كارهاي نيك روي آريد تا ديگران آيين شما را بپسندند و از جان و دل هواخواه كيش شما گردند. اما اين جواب زيركانه كه براي زمان ما نيز سرمشقي شايان پيروي است هيربدان را به جاي آنكه از رفتار خويش خجل سازد به تعصب بر ضد وي وادار كرد.
در ضمن سفرهاي جنگي و نقل و انتقالهاي دائم كه موكب او را با اسواران و ملازمان پيوسته به اكناف كشور ميبرد، هرمزد با نهايت دقت مواظب بود سپاهيان وي از هرگونه تحميل و ايذا نسبت به رعايا خودداري نمايند. در مواردي كه از اين فرمان تخطي ميشد، خطاكار را به شدت مجازات ميكرد و حتي پسر خود خسرو را از چنين مجازات سختي معاف نداشت. در بين كساني از اقويا كه به امر او و به بهانهي آنكه بر ضعفا ستم كردهاند مجازات سخت شدند يك موبدان موبد، و تعدادي از علما (هيربدان) و اهل بيوتات (ويسپوهران) به دست هلاك سپرده شدند.
با جلوس او (579) پيشنهاد صلح كه در آخرين روزهاي عمر خسرو از جانب بيزانس مطرح بود از طرف وي رد شد و جنگ ادامه يافت (580). در مرزهاي بينالنهرين و سوريه شهرها مكرر دست به دست شد و آباديها عرضهي ويراني گشت. موريكيوس ، سردار روم پيشرفت سپاه ايران را متوقف ساخت و چون وي به امپراطوري انتخاب گشت سردارانش همچنان جنگ را ادامه دادند و طي ده سال در اطراف نصيبين و ميافارقين غارت و زد و خورد همچنان دوام يافت.
Borna66
09-12-2009, 05:37 PM
تحلیلی بر سلسله ساسانیان
ساسانيان؛ فراز براي فرود
قسمت چهارم
بهرام چوبين و سقوط هرمزد چهارم
14-14- مقارن اين احوال هرمزد در جانب مرزهاي شرقي با هجوم يك دسته از طوايف بدوي نواحي جيحون مواجه شد (ح 589) كه تحت فرمان سركردهي خود سابه (شائو) شاه، شهرهاي بلخ و هرات و بادغيس را گرفته بودند و در داخل مرزهاي شرقي به تاخت و تاز پرداخته بودند. چون در همان ايام قبايل عرب در نواحي مرزهاي حيره، و طوايف خزر نيز در حوالي آذربايجان تاخت و تاز ميكردند، هرمزد كه با بيزانس هم هنوز درگيري داشت خروج از پايتخت را براي خود مصلحت ندانست و سردار خويش بهرام ، پسر وهرام گشنسب و معروف به بهرام چوبين، را كه اهل ري و از خاندان بزرگ مهران بود به دفع هجوم سابه شاه فرستاد.
بهرام با سپاه نخبهاي از جنگجويان كار ديده و جنگ آزموده خود را به چالاكي به حوالي لشكرگاه دشمن رسانيد. آنجا سركردهي مهاجم را غافلگير نمود. در طي چند زد و خورد مغلوب و هلاك كرد، غنايم بسيار به چنگ آورد و عازم بازگشت به تيسفون شد اما هرمزد او را به جنگ طوايف آلان در حدود لازستان (لازيكا) فرستاد (589) و ظاهراً قصد او بازكردن جبههي تازهاي بر ضد بيزانس و منصرف كردن سپاه امپراطور موريكيوس از حمله به نواحي مجاور دجله بود. اما در اين جنگ بهرام در نواحي اران از دشمن شكست خورد و هر چند اين شكست از لحاظ نظامي اهميت زيادي نداشت، اما هرمزد كه ظاهراً دنبال بهانهاي براي عزل كردن بهرام ميگشت و شايد از بابت آنچه سردارش از غنايم جنگي براي وي فرستاده بود نارضايي هم داشت، آن را دستاويز ساخت و به طرزي موهن بهرام را از فرماندهي سپاه خلع كرد. بهرام نيز كه ظاهراً مترصد فرصتي براي طغيان بر ضد پادشاه بود و ناخرسندي نجبا و موبدان را هم مايهي اطمينان از پيشرفت خويش ميپنداشت، به اعتماد سپاه كارآزمودهي خويش كه از اين اقدام هرمزد به شدت ناخرسند شده بودند، رايت طغيان برافراشت. در مقابل اهانت هرمزد كه براي وي لباس زنانه و دوك و ريسمان فرستاده بود، وي نامهاي آميخته به دشنام به شاه فرستاد و در آن وي را نه پسر بلكه دختر خسرو خواند. بعد هم به قصد بركنار كردن او از آن سوي ارس عازم تيسفون شد. خبر طغيان بهرام آتش فتنهها را شعلهور ساخت و البته تحريك نجباي ناراضي عامل عمدهي بروز اين فتنهها شد. بسطام (وستهم، گستهم) برادر زن هرمزد كه از دودمان بزرگ اسپهبدان و دايي پسرش خسرو بود، برادر خود بندوي (وندويه) را از محبس هرمزد بيرون آورد و به اتكاي شورشيان، شاه را كه در آن هنگام هيچكس از نجبا حاضر به حمايت كردنش نبود، از سلطنت خلع كرد. با اين حال بهرام از تهديد تيسفون و عزيمت براي تسخير آن بازنايستاد.
Borna66
09-12-2009, 05:37 PM
مرگ هرمزد چهارم
14-15- با خلع هرمزد كه منجر به توقيف و كور كردن او شد، بسطام و برادرش بندوي با همدستي طرفداران خويش، خواهرزادهي خود خسرو را بر تخت نشاندند (590) و او خسرو دوم خوانده شد: خسرو پرويز. روايتي كه بر وفق آن، با موافقت خسرو پدرش هرمزد از بابت سلطنت خويش مورد مؤاخذه و پرسوجو واقع شد و او از سلطنت خود دفاع كرد ظاهراً مبنايي ندارد و به احتمال قوي از روي داستان استنطاق خسرو به وسيلهي پسرش شيرويه جعل شده است. اما اينكه بندوي و بسطام با اذن يا رضاي او، در محبس به حيات هرمزد خاتمه دادهاند ظاهراً بايد درست باشد، چرا كه بدون اذن فحوايي او اقدام به كشتن پادشاه براي آنها ممكن نبوده است. اين هم كه بهرام سكههايي به نام خسرو ضرب كرد و به وسيلهي ايادي خود خود در تيسفون رواج داد تا هرمزد را نسبت به پسر بدبين سازد و منجر به بروز جنگ خانگي بين پدر و پسر گردد ظاهراً بعيد نمينمايد.
به هر حال، هرمزد در دنبال اعلام سلطنت پسرش خسرو به وسيلهي دو برادرزن خويش - بندوي و بسطام - به قتل رسيد. خسرو هم با آنكه درصدد استمالت بهرام برآمد، موفق به منصرف كردنش از عزيمت به تيسفون نشد. در جواب پيغام يا مذاكرهاش هم از بهرام جز دشنام و اهانت نشنيد. چون سپاه خود را نيز آمادهي جنگ با بهرام نديد، از تيسفون خارج شد و با معدودي از همراهان به جانب روم گريخت. بدينگونه سلطنت هرمزد به پايان آمد. مدت فرمانروايي او، آن گونه كه از سكه هايش برميآيد، تا آغاز سيزدهمين سال سلطنت ادامه يافت. فرمانروايي او با جنگهاي خونين آغاز شد و با آشوبهاي خونين به پايان رسيد. عامل اصلي اختلال كارش بدگمانيها و ناسازگاريهاي خودش بود كه عدالتطلبي او را مورد نفرت بزرگان ميساخت.
Borna66
09-12-2009, 05:37 PM
سلطنت خسرو پرويز
14-16- فرمانروايي خسروپرويز نيز از آغاز (590) با دشواريها مواجه شد و با آنكه اكثر مدت آن در تجمل و عشرت و جنگ گذشت، پايان آن هم با دشواريهاي مشابه همراه شد. وي بلافاصله بعد از تاجگذاري ناچار شد تخت و تاج را به دشمن ياغي رها كند و خود براي استرداد آن به دشمني كه سالها پدر و جدش با او در كشمكشهاي خونين سركرده بودند پناه برد. دشواري اوضاع و نوميدي از پيروزي در مقابلهي حريف ظاهراً راه ديگري براي حفظ سلطنت جهت او باقي نگذاشته بود. پدرش به دست داييهاي وي كشته شده بود و وي به حق يا ناحق در اذهان عامه با آنها همدست پنداشته ميشد. بهرام چوبين كه بر ضد پدرش شوريده بود پيشنهاد مصالحهي وي را با تحقير رد كرده بود و خود را پادشاه خوانده بود. بزرگان كه در دنبال حبس و قتل هرمزد خود را در عزل و نصب پادشاه حقور ميدانستند، هر چند دعوي بهرام را با رغبت تأييد نكرده بودند، اما انتخاب خسرو نيز به سلطنت مورد تأييد آنها نبود. چون در برخوردي كه در نزديك حُلْوان بين قواي او با سپاه بهرام روي داد لشكر وي به اردوي مخالف پيوست خسرو خود را ناچار از عزيمت به روم يافت.
بدينگونه، وقتي كه خسرو تيسفون را رها كرد و با عبور از فرات به خاك بيزانس گريخت، بهرام چوبين با نصرت و تأييد سپاه نخبهاي كه داشت از حلوان به تيسفون وارد شد و بيآنكه به رأي و تأييد بزرگان اعتنا كند، تاج سلطنت را بر سر نهاد و به نام خود سكه زد. سلطنت او در ولايات تابع هم تقريباً هيچ جا با مخالفتي جدي مواجه نشد و اگر موريس (موريكيوس) امپراطور بيزانس حاضر به كمك به خسرو نميشد شايد سلطنت بهرام پا ميگرفت و هيچكس از بزرگان هم علاقهاي به اعادهي سلطنت به خاندان ساسانيان نشان نميداد.
اما حمايت بيزانس از خسرو، بهرام را دچار مشكلها ساخت. ارمنستان بر ضد وي شوريد، در نصيبين به بازگشت خسرو اظهار علاقه شد، و بهرام در تيسفون هم ناچار به طرد و قتل مخالفان گشت. بندوي و بسطام در آذربايجان به كمك يك سردار ارمني سپاه تازهاي براي حمايت از خسرو فراهم آوردند. خسرو هم كه امپراطور، مريم دختر خود را به تزويج وي درآورد با هفتاد هزار سپاه و با تجهيزات و اسبابي كه امپراطور در اختيار وي گذاشت عزيمت ايران كرد. سپاه وي در شهرهاي سر راه با استقبال مواجه شد و بهرام مقابله با آن را دشوار يافت. در نواحي زاب سفلي و همچنين در حدود ارس بين فريقين زد و خوردهايي روي داد كه منجر به شكست بهرام شد. چون بهرام در گنزك شكست سخت خورد و قسمتي از اردو و بنهي او به دست دشمن افتاد، از هر گونه مقاومت نوميد گشت؛ منهزم شد و براي حفظ جان خود از طريق ري و قومس به نواحي شرق گريخت و در بلخ به خاقان ترك پناه برد. خاقان نخست او را پناه داد و در حق او محبت كرد اما در آنجا نيز كينهي خسرو او را رها نكرد. چندي بعد به تحريك فرستادگان او و دسيسهي خاتون خاقان كشته شد. از كر و فر او هم جز يك حماسهي پهلواني باقي نماند. فقط قرنها بعد، سامانيان اعقاب سامان خداة كه در ماوراءالنهر و خراسان به امارت رسيدند خود را به وي منسوب كردند - راست يا دروغ.
خسرو دوم در بازگشت به سلطنت (591) به كساني از نجبا كه در شورش بهرام جانب او را نگرفته بودند پاداش داد. بندويه را هم سرگنجور تمام كشور، و بسطام را مرزبان تمام نواحي شرقي ايران، از قومس تا گرگان و پارت، كرد. اما اندك زماني بعد براي آنكه خود را در پيش افكار عامه از مداخله و همدستي در قتل پدر تنزيه نمايد به فكر انتقام از كساني كه در سقوط و يا قتل پدرش دست داشتند افتاد. در واقع داييهايش كه با جنايت خونبار خويش راه او را براي نيل به سلطنت هموار كرده بودند در او به چشم دست نشاندهي خود مينگريستند و او براي تأمين قدرت سلطنت و جلوگيري از هرگونه وسوسهي خيانت در نزد ساير بزرگان مجازات آنها را به اين اتهام اجتنابناپذير يافت. سرگنجور كه در تيسفون بود به بهانهي آنكه در پرداخت صلهاي مسرفانه به يك چوگانباز ماهر تعلل كرده بود، به مجازات مرگ رسيد (ح 591)، و برادرش بسطام كه مرزبان خراسان بود، از بيم ناخرسندي در آنجا سر به طغيان برداشت.
بسطام در قلمرو خويش داعيهي استقلال يافت و به نام خود سكه زد. وي خود را از نژاد بهمن خواند و نياگان خود را از نياگان ساسانيان برتر شمرد. در سكهها خود را پيروز بسطام (پيروج و ستهم) خواند و تا چند سال بعد (ح 595) نواحي شرقي كشور را همچنان زير سلطهي خويش حفظ كرد. با غلبهاي هم كه بر بعضي حكام يا پادشاهان محلي - كوشاني - نواحي مجاور يافت در قيام بر ضد خسرو از ياري آنها نيز برخوردار شد، چنان كه عدهاي از نجباي ناراضي هم از نواحي ماد و پارت به وي پيوستند. در بين كساني كه بر ضد خسرو به او ياري كردند عدهاي نيز از ياران سابق بهرام چوبين بودند كه به خاطرهي او وفادار مانده بودند و ظاهراً بيشترشان از مردم گيل و ديلم در نواحي البرز و درياي خزر بودند. مقابله با بسطام در نواحي ري و قومس براي خسرو دشوار شد، اما باز تحريك و توطئهاي كه نقش زن در آن قابل ملاحظه بود به خسرو كمك كرد. بسطام را زنش گردويه - كه خواهر بهرام چوبينه بود - به قتل آورد و به پاداش اين جنايت خسرو او را در حبالهي خويش درآورد.
Borna66
09-12-2009, 05:39 PM
ملاطفت خسرو پرويز با مسيحيان
14-17- رفع غائلهي بسطام (ح 596) براي خزينهي خسرو هزينهي بسيار بارآورد اما با الحاق مجدد نواحي شرقي به كشور، اين هزينهها جبران شد. خسرو هم در بازگشت به تيسفون آسايش خاطر پيدا كرد و با قاطعيتي كه در مجازات داييهاي خود نشان داد نجبا و بزرگان ساير خاندانها را از انديشهي هرگونه توطئهاي مانع آمد. معهذا بزرگان، خاصه موبدان، از تحكيم سلطهي خسرو خرسند نشدند. نه فقط از آن روي كه وي را دست نشاندهي قيصر ميديدند، بلكه تا حدي نيز از آن جهت كه خسرو به همين سبب به مسيحيت علاقه نشان ميداد، با اسقفها و كشيشان قوم به ملاطفت رفتار ميكرد و به حكم معاهدهاي كه با امپراطور داشت آنها را در نشر آيين خويش تا حدي آزاد ميگذاشت. خود او گهگاه به خرافات و رسوم عيسويان علاقه نشان ميداد. از جمله در ماجراي طغيان بهرام هدايا و نذور ارزندهاي به مزار سرگيس مقدس در شهر رصافه تقديم داشت و در واقعهي قيام بسطام اعتماد بر پيشگويي يك اسقف نسطوري برايش مايهي تشجيع و تسلي خاطر گشت. در اين احوال ظاهراً تحت تأثير عقايد زوجهي مسيحي و محبوب خويش، شيرين (سيرون)، نيز واقع بود. غلبهي اين سوگلي حرم شاهانه بر احساس و انديشهي خسرو تا حدي بود كه به وي اجازه داد تا در تيسفون و نواحي مجاور، كليساهاي عيسوي بنياد كند. زوجهي ديگرش مريم نيز، كه دختر موريكيوس بود، عامل ديگري در توجه وي به مسيحيت محسوب ميشد و البته رعايت معاهدهاي كه با امپراطور داشت نيز وي را به تأمين آزادي نسبي عيسويان در قلمرو خويش ملتزم ميكرد. اما اينكه انديشهي تبديل آيين و گرايش به عيسويت هم به خاطر وي گذشته باشد، در بعضي روايات عيسويان هم اگر هست، اساس درست ندارد و نقل آن در بعضي مآخذ مسيحي عصر ناشي از سادهلوحي و خوش باوري بعضي از ارباب كليساست. همچنين روايتي ديگر كه بر وفق آن خسرو به وسيلهي سپاه ارامنه و سركردهي آنها، سنباط نام، در نواحي شرقي ايران به بسط قلمرو خويش پرداخته باشد از افسانههاي شايع درنزد قدماي ارامنه محسوب است و ظاهراً اساس تاريخي ندارد.
به هر تقدير، تا وقتي كه موريس امپراطور بود رابطهي ايران با بيزانس دوستانه و مبني بر احترام و اعتماد متقابل به نظر ميرسيد. به خاطر همين رابطهي دوستانه بود كه خسرو بعد از غلبه بر بهرام يك دستهي هزار نفري از مجموع سپاه بيزانس را كه براي استرداد تاج و تخت از روم همراه آورده بود نزد خود نگه داشت و محافظ شخص خود ساخت. يك بار هم كه دستهاي از اعراب تابع بيزانس در مرزهاي ايران به تاخت و تاز پرداخت (ح 600)، با آنكه احتمال ميرفت سرداران بيزانس در تحريك آنها بيدخالت نباشند، خسرو از هرگونه واكنش تلافيجويانه نسبت به بيزانس خودداري كرد و فرستادهاي را كه از جانب امپراطور براي رفع سوء تفاهم در اين باب نزد وي آمد با اغماض و محبت پذيرفت.
Borna66
09-12-2009, 05:40 PM
قتل موريس و جنگي شدن روابط ايران - روم
14-18- پيشامد خلع و قتل موريس و كشتار خانوادهاش كه در طي يك شورش عام و به تحريك صاحب منصبي به نام فوكاس روي داد (602) خسرو را ناگهان در چهاردهمين سال سلطنت خويش با دولت جديد بيزانس در حال جنگ قرار داد. وقتي كه پنج ماه بعد از خلع و قتل موريس فرستادهي بيزانس براي اعلام امپراطوري فوكاس به دربار خسرو آمد، وي فرستاده را به زندان انداخت و عزيمت خود را به خونخواهي امپراطور مقتول اعلام كرد. خسرو يك شاهزادهي رومي را به عنوان وليعهد موريس تحت حمايت گرفت و به بهانهي بر تخت نشاندن او لشكر به روم كشيد. نرسيس، سردار بيزانس، هم كه در زمان موريس در رأس سپاه بيزانس براي كمك به استرداد تخت و تاج خسرو با او به ايران آمده بود خسرو را در اعلام مخالفت با امپراطوري فوكاس ترغيب كرد.
جنگ با بيزانس در دنبال اين ماجرا شروع شد و طولاني گشت. دو سردار ايران فرخان معروف به شهروراز ، و يلان سينه معروف به شاهين (سئنه)، در اين جنگها فتوحات خيرهكنندهاي كردند. سپاه خسرو از يك سو در آسياي صغير تا قسطنطنيه پيش رفت و از سوي ديگر در بينالنهرين و سوريه، حران و حلب را به تصرف درآورد. با آنكه در اين ميان هراكليوس (هرقل) والي جوان و با ارادهي مصر به قدرت فوكاس خاتمه داد (611) و ايران بهانهاي براي تمديد جنگ نداشت، خسرو كه در مدت جنگ به پيروزيهاي جالبي دست يافته بود جنگ را متوقف نكرد. شهربراز ، سردار او در خطهي سوريه، انطاكيه و افاميه را گرفت و چندي بعد دمشق را تصرف كرد (614) و از آنجا به فلسطين تاخت. بيتالمقدس غارت شد (615): عدهي زيادي از نفوس عيسوي شهر به هلاكت يا اسارت دچار گشت، تعدادي از معابد به آتش كشيده شد و حتي صليب عيسي هم ضمن غنايم ديگر به تيسفون ارسال گشت. شهربراز حتي مصر را هم تسخير كرد (616) و آنجا تا حوالي حبشه پيش راند و بدينگونه وسعت قلمرو خسرو را تا حدود قلمرو هخامنشيها در عهد شكوفايي ماقبل اسكندر رسانيد. شاهين، سردار ديگر خسرو، از جانب شمال غربي در آسياي صغير پيش راند و دامنهي فتوحات خود را از كاپادوكيه تا حدود بسفور رسانيد. هراكليوس كه محاصرهي كالسدون (خالكدون) را مرادف تهديد قسطنطنيه ميديد، در دنبال تبادل نظر با شاهين فرستادگاني با درخواست صلح نزد خسرو فرستاد. اما خسرو پيشنهاد صلح را با تحقير و غرور رد كرد، فرستادگان قيصر را به زندان فرستاد و شاهين را تهديد و توبيخ كرد كه چرا هراكليوس را دست بسته به درگاه پادشاه خويش نفرستاده است. ناچار جنگ ادامه يافت: نه فقط كالسدون سقوط كرد (617)، بلكه انگوريه (انكارا، انقره) و حتي جزيرهي رودس هم تسليم شد، و امپراطور كه تقريباً تمام متصرفات خود را در آسيا از دست داده بود درصدد برآمد تختگاه خود را از قسطنطنيه به قرطاجنه در شمال آفريقا منتقل نمايد (618).
با اين حال، شكستهاي پيدرپي ظاهراً درس مقاومت به وي آموخت. در بحبوحهي نوميدي و پريشاني تصميم به جنگ تعرضي گرفت، با تشويق عامه و تشجيع روحانيان، در دنبال رفع اختلافات داخلي كه موجب تزلزل بود، بالاخره خود را براي مقابلهي جدي و دليرانه با دشمن آماده يافت (620). نخست به جاي آنكه با عبور از بسفور در مقابله با سپاه ايران، نيروي خود را در كالسدون ضعيف سازد، از درياي سياه با كشتي به سوي شرق راند و با عبور از ارمنستان جنگ را به آسيا كشاند. در جبههي ارمنستان شهربراز را در نبردي خونين شكست سخت داد. با لشكري بالغ بر يك صد و بيست هزار تن از ارس گذشت. در حدود مياندوآب آذربايجان شهر گنزك را تسخير كرد (623). به تلافي اهانتي كه از جانب سپاه خسرو به معابد اورشليم شده بود آتشكدهي بزرگ آذرگشنسب را كه جايگاه آتش پادشاهان بود ويران كرد. آتش مقدس و گنجينهي نفايس را ايران از مدتها قبل از آنجا به جاي ديگر برده بود. مقارن اين احوال سپاه ايران در كالسدون هم شكست خورد و قسطنطنيه از تهديد محاصره نجات يافت (626). بدين گونه در طي شش سال كه جنگ تعرضي بيزانس ادامه يافت هراكليوس موفق شد سپاه خسرو را از قلمرو خويش تدريجاً خارج يا در جنگ مغلوب سازد. امپراطور با جلب اتحاد طوايف شمالي تا حدود نصيبين پيش تاخت. در حوالي نينوا (موصل) با دستهاي از سپاه خسرو مقابل افتاد و پيروزي يافت. در دنبال اين پيروزي دستگرد خسرو كه مقر پادشاه و محل خزاين وي بود به دست دشمن افتاد(627).
Borna66
09-12-2009, 05:42 PM
شيرويه؛ زيركي هراكليوس و شرايط نه جنگ - نه صلح
14-20- قباد دوم معروف به شيرويه چند روزي قبل از كشته شدن پدرش خسرو به تخت نشست. سلطنت او به يك سال هم نكشيد و با قتل تمام برادران و برادرزادگان آغاز شد: جنايتي كه خواهرنش بوراندخت و آزرميدخت را كه خود از اين حكم در امان مانده بودند به ملامت و اعتراض واداشت. بعد از جلوس، اولين كار عمدهاش فتح باب مذاكرات براي صلح با بيزانس بود. در نامهاي كه براي اعلام سلطنت خويش به هراكليوس نوشت او را «برادر» و رحيمترين فرمانروا خواند، و آمادگي خود را براي صلح اظهار نمود. رسولي هم از معتمدان خويش براي ابراز علايق دوستانه و مذاكره براي شرايط صلح با اين نامه نزد امپراطور فرستاد. هراكليوس فرستاده را اكرام كرد، نامهي قباد را پاسخ مساعد داد و شرايط صلح را هم منصفانه و مبني بر بازگشت به «وضع قبل از جنگ» اعلام كرد. نمايندهاي هم براي تنظيم معاهده همراه وي به ايران روانه كرد.
مع هذا چون ادامهي هرج و مرج را در ايران به سود و مصلحت بيزانس ميديد، در قرار صلح به متاركهاي اكتفا كرد. براي امضاي عهدنامهي نهايي صلح هم عجلهاي نشان نداد. متاركه بازگشت قواي طرفين را هم به مواضع قبل از جنگ الزام ميكرد و اين امري بود كه هر چند سربازان از يار و ديار دورمانده در قبولش آمادگي نشان دادند، سرداران و صاحب منصبان سپاه، كه براي نيل به فتوحات درخشان خويش متحمل سختي و جانفشاني شده بودند، آن را با علاقه استقبال نكردند. با آنكه بازگشت سپاهيان مستقر در جبهههاي دور به داخل ايران، در نزد مردم با شوق و علاقه مواجه شد، شهربراز و كساني از فرماندهان سپاه كه با اين قرار حاصل فتوحات خود را «بر باد رفته» ميديدند در اجراي جزئيات اين متاركه علاقهاي نشان ندادند. شيرويه از صاحب منصبان «ارتش» دلجويي كرد و كساني از آنها را كه به سبب خشم و خشونت خسرو معزول يا محبوس شده بودند به مناصب و مراتب خود بازگردانيد، سه سال ماليات رعايا را بخشود، زندانيان پدر را آزاد كرد و كساني را كه در مدت جنگ يا در طول مدت سلطنت پدرش معروض اجحاف شده بودند مورد استمالت قرار داد. اما سلطنت او طولي نكشيد و قبل از آنكه تمام اراضي اشغالي ايران در مصر و سوريه و فلسطين به روم بازگردد، حيات وي پايان يافت. طاعون كشندهاي كه ظاهراً همراه بازگشت جنگجويان غربت كشيدهي سالها از يار و ديار دورمانده، در ايران شايع شد و تلفات بسيار به بار آورد، به عمر وي نيز خاتمه داد (سپتامبر 628).
با مرگ او سلطنت به پسرش اردشير رسيد كه اردشير سوم محسوب ميشد و هنگام جلوس حداكثر هفت سال داشت. نيابت سلطنت هم به يك تن از نجبا، نامش مهآذر گشنسپ ، داده شد كه در دربار رتبهي خوانسالاري داشت. با آنكه در تيسفون مهآذر گشنسپ تدبير ملك را چنان كه بايد استوار كرد و به قول طبري به خردسالي پادشاه توجه نكرد، قدرت دربار تيسفون از محدودهي پايتخت تجاوز نميكرد و طوايف خزر در تاخت و تازهايي كه در نواحي اران كردند مواجه با مقاومتي نشدند. در خاندان ساسانيان، كه به علت برادركشي شيرويه از مردان لايق خالي مانده بود، براي سلطنت جز تعدادي زن و كودك نمانده بود و اينكه نجبا و سرداران در چنين احوالي به فكر تصرف تاج و تخت بيفتند غرابتي نداشت.
Borna66
09-12-2009, 05:42 PM
تحلیلی بر سلسله ساسانیان
ساسانيان؛ فراز براي فرود
قسمت پایانی
قيام و مرگ شهر براز
14-21- در اين ميان شهربراز كه مرزبان ولايات غربي ايران و مقيم سرحدّهاي روم بود به اين بهانه كه در انتخاب اردشير خردسال با وي مشورت نكرده بودند از اظهار طاعت نسبت به پادشاه جديد سرفرو پيچيد و در دنبال توافقي پنهاني كه با هراكليوس كرد، با لشكري كه داشت روي به تختگاه نهاد. تيسفون را بيهيچ دشواري گرفت، شاه خردسال و نايبالسلطنهاش را كشت، عدهاي از بزرگان را كه مخالف سلطنتش بودند به قتل آورد و خود را پادشاه خواند (آوريل 630). با آنكه بزرگان را نيز به اجبار و الزام به تأييد سلطنت خويش وادار كرد، خشونت طبعش هوادارانش را هم تدريجاً از او مأيوس كرد. مدت سلطنت او حتي به دو ماه نكشيد اما در همين مدت تخليهي كامل مصر و سوريه از قواي ايران كه وي وعدهي اتمام آن را به امپراطور داده بود انجام شد. بدينگونه فتح سوريه و مصر كه به وسيلهي خود او انجام يافت هم به دست خود او ضايع و بيحاصل گشت. قساوت او در قتل اردشير نيز عدهاي از نجبا را بر ضد وي برانگيخت. بالاخره در داخل بارگاه، پُسِ فرخ، از اهل استخر، به همراهي دو برادر خويش او را كشت (ژوئن 630) قاتلان كه به قول طبري بسياري از بزرگان هم آنها را در اين كار ياري كرده بودند، ريسماني به پاي او بستند و جسد او را به خواري در شهر بر خاك كشيدند - تا عبرت كساني باشد كه انديشهي شورش و طغيان را به خاطر راه دهند. پُسِ فرخ و متحدانش كساني را هم كه در كشتن اردشير يا در روي كار آمدن شهربراز كمك كرده بودند به قتل آوردند. خاطرهي سلطنت چهل روزهي شهربراز در اذهان نجبا همچون خاطرهي يك جنايت و يك پليد كاري باقي ماند. اينكه بعدها در ضمن روايات منقول از آنها گفته شد كه اين سردار در همان آغاز جلوس بر تخت به بيماري اسهال دچار شد و چون نتوانست به آبريزگاه برود طشت خواست و هم در درگاه بر طشت نشست در واقع خواستهاند مدت سلطنت او را به كنايه همچون يك پليدي و يك پليدكاري شرمانگيز تصوير نمايند.
Borna66
09-12-2009, 05:42 PM
سلطنت پوراندخت و بازگشت صليب مقدس به اورشليم
14-22- بعد از او پوراندخت، دختر خسروپرويز را به سلطنت نشاندند: اولين زن كه در ايران به عنوان پادشاه به طور رسمي و مستقل بر تخت نشست. وي زمام امور را كه در دست پُسِ فرخ بود، هم به او واگذاشت و او را به وزارت خويش برگزيد. يك جاثليق نسطوري را هم نزد هراكليوس فرستاد و مذاكرات مربوط به صلح را كه در عهد شيرويه ناتمام مانده بود دنبال كرد. استرداد صليب عيسي، كه اعادهي آن به اورشليم براي عيسويان منشأ يك عيد ديني شد قبل از اين عهد و ظاهراً در زمان اردشير خردسال (سپتامبر 629) صورت گرفته بود، معهذا جاثلقين نسطوري كه بوران نزد امپراطور فرستاد مذاكراتش ظاهراً به نحوي مربوط به همين صليب مقدس قوم بود. ملكه بوران كوشيد با رفع اختلافات نجبا سلطنت را از تهديد سقوط و فنا نجات دهد اما در اين كار توفيقي نيافت و بعد از يك سال و چند ماه استعفا كرد. گويند بعد از استعفا تا سالها زنده ماند و قولي هم هست كه در همان ايام بعد از استعفا به هلاكت رسيد (سپتامبر 631). شهرت حكمت و دانش كه دربارهي او نقل كردهاند هر چند شايد بياصل هم نباشد، نقل آن ظاهراً مبني بر اين قصد بوده است كه خفت و وهني را كه در انتخاب يك زن به مقام سلطنت به نظر ميرسيده است بپوشانند.
Borna66
09-12-2009, 05:43 PM
پيروز دوم و آزرميدخت
14-23- بعد از بوران شاهزادهاي به نام پيروز دوم را بر تخت سلطنت نشاندند اما سلطنتش چند ماه بيش طول نكشيد و اختلافات نجبا كه نتوانستند در قبول فرمانروايي او با هم كنار بيايند او را بر كنار كرد. نام او را به صورت گشنسپ بندگ هم ياد كردهاند. در باب سلسلهي نسب او هم اقوال گونهگون نقل كردهاند و گفتهاند از خويشاوندان دور پرويز بود. آزرميدخت كه بعد از او به تخت نشست، مثل خواهرش بوران از عهدهي رفع اختلافات نجبا برنيامد. سلطنت او هم كوتاه بود و با اين حال علاقهاي به ايجاد آتشكدهها و تعمير كاخهاي ناتمام نشان داد؛ از جمله قصري كه او ظاهراً بناي ناتمام آن را به پايان برد تا قرنها بعد ويرانههاي آن در نزديك همدان باقي بود. آزرميدخت كه لاف و غرور و حيله را از پدر به ارث برده بود، در هنگام جلوس، بزرگان را تهديد كرد و به طاعت خواند و سلطنت پدر را سرمشق فرمانروايي خويش اعلام كرد. اما نجبا تهديد او را جدّي تلقي نكردند و حتي يك تن از آنها - فرخ هرمزد و به قولي فرخزاد پسر بندوان - كه اسپهبد خراسان بود از او خواستگاري كرد و وعدهي ديدار خواست. ملكه به او وعدهي ديدار داد، اما جانبداران خويش را هم پنهاني به قتل وي فرمان داد. اسپهبد شبانه و به هنگام ورود، در كاخ سلطنت كشته شد و چند روز بعد پسرش رستم كه از جانب پدر در خراسان بود، چون اين خبر بشنيد با سپاه خويش روي به تيسفون نهاد. ملكه را توقيف كرد، در چشمهايش ميل كشيد، و به قولي او را به نوشيدن زهر واداشت. با بركناري آزرميدخت قدرت واقعي به دست رستم فرخ هرمزد - رستم فرخزاد - افتاد و او هر چند گاه با مشورت بزرگان شاهزادهاي از اعقاب دور يا نزديك خسرو را به تخت مينشاند و باز به الزام آنها بركنار ميكرد. اختلاف بزرگان كه از پايان عهد خسروپرويز شدت گرفت، تخت سلطنت را به شدت عرضهي تزلزل ساخت، چنان كه در مدت چهارسال بعد از خسرو (632-628) در تيسفون روي هم رفته بيش از ده تن پادشاه بر تخت نشست و عدهاي مدعي هم در بلاد ديگر، خاصه در خراسان پيدا شد.
بالاخره نوبت به يزدگرد شهريار رسيد - كه پسر شهريار و نوادهي خسرو پرويز بود. وي كه از كشتار شيرويه جان به در برده بود، پنهاني در استخر ميزيست و هنگام جلوس هنوز كودكي نابالغ بود. از اينرو از سلطنت جز نامي نداشت زمام امور در دست رستم بود، كه با مشورت بزرگان كار ميكرد و انتخاب يزدگرد هم كه يزدگر سوم محسوب ميشد، با توافق بين او و اكثريت بزرگان صورت گرفته بود. سلطنت يزدگرد جوان هم كه خود بازيچهي دست بزرگان بود البته با مخالفت مدعيان مواجه شد كه هم در آذربايجان و هم در خراسان با او به معارضه برخاستند و بعضي از آنها به نام خود سكه هم زدند. معارضان خود آلت دست نجباي ولايات يا مركز بودند، و سلطنت يزدگرد نيز كه آنها با آن به معارضه برخاسته بودند مثل سلطنت خود آنها مبني بر توافق نجباي تيسفون بود. با آنكه سلطنت به اسم او بود قدرت واقعي در دست رستم و متحدانش بود - كه سرانجام بر سلطنت اين كودك نابالغ توافق پيدا كرده بودند. به هر حال سلطنت يزدگرد سوم در مقايسه با سلطنت پدرانش، به قول طبري همچون خواب و خيالي بود - از واقعيت خالي.
Borna66
09-12-2009, 05:43 PM
يزدگرد سوم و فروپاشي كامل ايران پيش از حمله اعراب
14-24- يزدگرد سوم در دومين سال سلطنت خويش در مرزهاي غربي و مجاور تختگاه خويش با تهديد اعراب - تاخت و تاز سركردههاي قبايل - درگيري پيدا كرد كه اين بار محرك آنها نشر آيين تازهاي به نام اسلام در بين اقوام مجاور بود. تا آن زمان بيست و پنج سالي از پيدايش اسلام در سرزمين اعراب ميگذشت و تيسفون هنوز تقريباً چيزي در اين باب نشنيده بود - يا جدي نگرفته بود. در واقع مقارن سالهايي كه بين سقوط خسروپرويز و جلوس يزدگرد گذشت، اسلام به عنوان يك قدرت قابل ملاحظه در حوادث عصر مطرح شده بود و با طلوع آن تعادل قدرتها در دنياي عصر به هم خورده بود. اين قدرت كه در سرزمين حجاز در حاشيهي غربي جزيرةالعرب - در مكه و سپس در مدينه - ظهور كرد و در مدت بيست و سه سالي كه پايان آن مقارن جلوس يزدگرد (632) بود بالا گرفت، آيين الهي تازهاي مبني بر تلقي وحي نبوت بود كه شارع و بنيادگذار آن، محمد پيامبر مكي مدني هاشمي قرشي عربي، آن را به عنوان آخرين دين الهي عرضه، و حتي پادشاهان عصر، از جمله خسروپرويز، را با ارسال نامه و پيام به متابعت آن دعوت كرده بود. محمد زوال ملك او و پيروزي اسلام را بر قلمرو او و حريف رومي او به پيروان خويش وعده داده بود و اينك خليفهي رسول، با تجهيز اعراب مسلمان، ايران را از جانب حيره، و روم را از جانب سوريه معروض خطر كرده بود.
در اين ايام كه ابوبكر ، در مدينه به عنوان خليفهي رسولاللّ'ه امارت مؤمنان وي را داشت، سردار او، خالدبنوليد ، حيره را فتح كرده بود (633) و اعراب او، چندي بعد در تحت فرمان ابوعبيده ، در جنگي به نام جسر از يك دسته از سپاه ايران شكست خورده بودند (634). بالاخره، به تشويق عمربنخطاب ، دومين خليفهي بعد از رسول، سپاه قابل ملاحظهاي از اعراب، تحت فرمان سعدبن ابي و قاص آمادهي جنگ ايران بود. ايرانيان تا آن زمان هرگز وجود اعراب را به عنوان نيرويي قابل ملاحظه تلقي نكرده بودند. قبل از جلوس يزدگرد هم، وقتي شهربراز از تاخت و تاز اعراب در نواحي مرزي آگهي يافته بود، از روي خوارداشت و كوچك شماري، خوكبانان اطراف تيسفون را به دفع آنها فرستاده بود.
اين بار، سپاه خليفه در قادسيه نزديك حيره فرود آمد و در اطراف، بناي غارت و تاخت و تاز گذاشت. رستم هم، كه سردار بزرگ ايران و نايبالسلطنهي يزدگرد محسوب ميشد، بعد از تعلل بسيار كه ناشي از بياعتنايي به تهديد اعراب بود، از تيسفون بيرون آمد و با سپاه خويش در آن سوي قادسيه در محلي موسوم به ديرالاعور اردو زد. اما در شروع جنگ و دفع دشمن عجلهاي نشان نداد. در طي چند ماه بين طرفين مذاكره در جريان بود. نمايندهي خليفه شرط قبول اسلام يا پرداخت جزيه را پيشنهاد ميكرد و رستم مايل بود با پرداخت مبلغي قوم را از نواحي سرحدي دور كند. بالاخره مذاكره به جايي نرسيد و بعد از چندين ماه تأخير و تعلل بين طرفين جنگ درگرفت كه سه روز طول كشيد و در پايان آن رستم كشته شد (637) و غنايم بسيار با درفش جواهرنشان ايران - كه درفشكاويان خوانده ميشد - به دست اعراب افتاد. در اين هنگام از تاريخ مدينهي مسلمين - تاريخ هجرت رسول خدا - شانزده سال ميگذشت و سلطنت ساسانيان چهارصد و يازده سال پرماجرا را پشت سرگذاشته بود.
در دنبال فتح قادسيه تيسفون با وجود مقاومت طولاني به دست اعراب افتاد و يزدگرد از آنجا به داخل فلات عقبنشيني كرد و اعراب به تعقيب وي پرداختند. در جلولا نزديك خانقين امروز هم بين فريقين تلاقي روي داد و جنگي سخت جريان يافت. اما اين جنگ نيز تلفات بسيار براي ايران و غنايم و اسراي بسيار براي اعراب همراه داشت. يزدگرد كه از جلو سپاه مهاجم ميگريخت يك بار ديگر در نهاوند - در جنوب همدان - به مقابله با اعراب پرداخت اما اين بار نيز جنگ به پيروزي دشمن انجاميد - و اعراب اين پيروزي را فتح الفتوح خواندند (642)، چرا كه بعد از آن ديگر اعراب با مقاومت عمدهاي مواجه نشدند و اگر شدند با نيروهاي محلي بود.
يزدگرد كه از آن پس ديگر هرگز فرصتي براي مقابله با اعراب نيافت، با حرمسرا و دربار پرخرج خود به نواحي دورافتادهي كشور گريخت و هيچ جا مجال قرار نيافت، بالاخره بعد از ده سال سرگرداني در حالي كه موكب پرجلال خود را همراه داشت، در حوالي مرو، تنها و با خواري و نوميدي به دست آسياباني كه در لباس فاخر او طمع كرده بود كشته شد (653). ماهوي سوري ، مرزبان مرو، كه موجب فرار او در بيابانهاي اطراف و قتل او به دست آسيابان شده بود با اعراب كنار آمد، اما نام خداةكشان بر اعقاب او باقي ماند.
با مرگ يزدگرد سلسلهي ساسانيان و حكومت شاهنشاهي ايران باستان به پايان رسيد. در اين هنگام از تاريخ هجرت كه مبدأ تاريخ مسلمانان بود - سي و يك سال بيش نميگذشت و يزدگرد، آخرين پادشاه ساساني، سي و چهار سال و به قولي فقط بيست و هشت سال داشت. درست است كه تاريخ در تمام طول سلطنت اسمي اما بيست سالهي (53-632) او هيچ جنايت بزرگي را به نام او ثبت نكرد اما هيچ جلادتي را هم از او نشان نداد.اين آخرين پادشاه ايران باستاني هرگز در هيچ جنگي به تن خويش درگير نشد، در هيچ مورد هم - حتي هنگام التجا به آسيابان مرو - لباس مجلل و جواهر نشان سلطنت را از تن دور نكرد، اما تاريخ نشان داد كه اين لباس به اندام او نبود. مع هذا سال جلوس او (= 632) بدان سبب كه بعد از او هيچ پادشاه ديگري بر تخت فرمانروايي ساسانيان جلوس نكرد، براي تعدادي از ايرانيان بر وفق يك رسم ديرينهي قوم مبدأ تاريخ ماند - تاريخ يزدگردي. اما ايران كه بعد از او نيز همچنان پايدار ماند - و فقط آيين خود را عوض كرد - از آن پس تاريخ هجرت را به كار برد كه جلوس يزدگرد در سال يازدهم آن بود.
Borna66
09-12-2009, 05:44 PM
تأملي در ريشههاي سقوط ساسانيان
14-25- سقوط امپراطوري چهارصد سالهي ساسانيان به نيروي يك تئوكراسي نوخاسته كه چهل سال بيش از تأسيس آن نگذشته بود، در دنياي عصر چنان خلاف انتظار به نظر ميرسيد كه قبولش براي اذهان مستلزم قبول يك معجزهي واقعي بود. اما موجب اين سقوط تا حدي نيز هماهنگي و همسازي مجموع اسبابي بود كه لااقل از يك قرن قبل از وقوع، امپراطوري را تدريجاً به سوي اين سرنوشت ميبرد و انقراض اجتنابناپذير آن را الزام ميكرد. در اين يك قرن، كه مدت بين جلوس خسرو اول و جلوس يزدگرد سوم را شامل ميشد، تقريباً به طور مستمر و فقط با وقفههاي كوتاه، ايران با بيزانس جنگيده بود و در طي اين جنگها كه حاصل آن همواره بازگشت به وضع سابق بود، لاجرم چيزي از نيروي مادي، نيروي انساني، و نيروي اميد خود را از دست داده بود. نهضت مزدك و سركوبي شديد آن، جامعهي ايراني را هم نسبت به موبدان و هم نسبت به طبقات نجبا كينهتوز و بدگمان و ناخرسند كرده بود. توليد كشاورزي به خاطر استمرار جنگها و داد و ستد بازرگاني به علت ناامني راهها هر روز نقصان يافته بود. توسعهي شهرها كه نقل و انتقال دائم سپاه آن را الزام ميكرد معيشت دهقانان و نجباي زميندار را تدريجاً دشوار كرده بود، و الزام روستاييان و پيشهوران به خدمات نظامي كشاورزي و صنعت را از توسعه به توليد بازداشته بود. اختلاف مراتب در طبقات، استعدادهاي آفريننده را از فعاليت و گسترش مانع آمده بود و سنگيني بار جزيه و خراج، كه طبقات ممتاز از پرداخت آن معاف بودند، طبقات عامه را از پا درآورده بود. قدرت سلطنت، به جهت مداخلات مستمر سرداران و ارتشتاران در امور غيرنظامي، تنزل پيدا كرده بود، و فساد پنهان مقامات آتشگاه به سبب استمرار فريبكاريهايي كه لازمهي دخالت آنها در امور مربوط به حكومت بود آشكار شده بود. تفاوتي كه در بين قول و عمل در نزد موبدان و هيربدان وجود داشت. اعتماد عامه را نسبت به آنها متزلزل كرده بود. تبليغ اقليتهاي ديني و آنچه نزد موبدان بدكيشي تلقي ميشد در اعتقاد عامه نسبت به آيين زرتشتي ترديد و تأمل به وجود آورده بود. و با چنين احوال، كه اسباب سقوط و از هم پاشيدگي امپراطوري را فراهم ساخته بود بقا و دوام دستگاه قدرت بيشتر از سقوط و اضمحلال آن به معجزه احتياج داشت، خاصه كه شور و هيجان مهاجمان هم در نشر عقيدت و تأمين معيشت خويش عامل عمدهي پيروزي آنها بود و براي مقابله با آن همان اندازه شور و هيجان لازم بود: چيزي كه در مدافعان «رژيم» در دنبال سالها راحتطلبي و مسئوليتگريزي اشرافي ديگر وجود نداشت. طبقات عامه هم، به دفاع از آنچه مسئوليتگريزي اشراقي آن را از دست ميداد علاقهي قلبي نداشت، با اين همه سقوط دنياي اشراف ساساني نيروي حياتي ايران را از بين نبرد. روح ايراني در زبان، در «سنت»، و در تاريخ وي باقي ماند، مقاومت كرد، و در طي دو قرن كشمكش آنچه را به خود او تعلق داشت و ويژهي امپراطوري محكوم به سقوطش نبود، با سرسختي حفظ كرد. سرانجام ققنوس دوباره از ميان خاكسترهايي كه آتش آن خاموش شده بود سر برآورد. فقط يك خاموشي طولاني، كه ناگزير بود، بين حيات تازهاش با آنچه به گذشتهي او تعلق داشت فاصله انداخت. آنچه به گذشتهاش تعلق داشت شور و غرور يك جواني طولاني بود: آكنده از قهرمانيهاي بزرگ و در عين حال سرشار از گمراهيهاي بزرگ - نه آيا دوران جواني لغزشهاي بزرگ را هم در پي پيروزيهاي بزرگ به دنبال دارد؟ معهذا ياد آن روزگاران شاد و پرجوش و خروش جواني كه سبكسريها و ديوانگيهايش نيروي انسان را تباه ميكند همواره مايهي دلنوازي است. كيست كه آن روزگاران از دست رفتهي جواني خود را با شوق و حسرت ياد نكند؟ روزگاران قهرمانيهاي بزرگ، خطاهاي بزرگ، و لذتهاي بزرگ را كه تا چشم بازكردي گذشت: ياد باد آن روزگاران ياد باد!
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.