PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نگاهی به جنبش ملی مصدق و کودتای 28 مرداد



Borna66
09-11-2009, 06:38 PM
قبای تاريخ و مصلحت سياسی روز

نگاهی به جنبش ملی مصدقی و کودتای ۲۸ مرداد

يادآوری: این گفتار بيشتر می‌پردازد به چگونگی نگاه "امروز" صورت‌بندی‌ها وگرايش‌های سياسی به "گذشته‌ی تاريخی" و بيان اين دريافت که چگونه موقعيت "امروز" و پروژه‌های "فردای" صورت‌بندی‌های سياسی از منشور اين "گذشته‌ی تاريخی"، نمودار می‌شود. به بيان ديگر چگونه "گذشته‌ی تاريخی"، قبائی می‌شود بر تن مصلحت سياسی روز.

پرسش‌ها پيرامون جنبش ملی شدن نفت، کودتای ۲۸ مرداد، و نيروها و صف بندی‌های سياسی، کنش‌ها و واکنش‌ها بود.

در اين گفت‌وگو توجه و تأکيد براين پرسش است که چرا سايه کودتای ۲۸ مرداد هنوز با ماست؟چرا جنبش ملی مصدقی، تاريخی نشده است؟ و ديگر اينکه صورت‌بندی‌های سياسی امروزه چگونه و با چه هدفی به "گذشته‌ی تاريخی" می‌نگرند.

دراين نوشته با اشاره‌ای خاطره‌گونه به نسل چپ راديکال و مستقل دهه چهل و پنجاه‌ نگاهی مي‌شود به جنبش ملی مصدقی، کودتای ۲۸ مرداد و نگاه امروز صورت‌بندی‌های سياسی به آن "گذشته‌ی تاريخی" .

در اين نوشته، گفته‌های آن گفت‌وگوی طولانی، فشرده‌تر شده و زير چند عنوان تنظيم و ارائه می‌شود:

• نگاهی به جنبش ملی مصدقی

• نگاه سلطنت‌طلبان به «گذشته»

• مصدق از اسلام سيلی خورد؟

• گرايش اقتصاددانان نئوليبرال و ملی شدن نفت

• مصدق وجبهه ملی، ديروز و امروز

• جبهه ملی و مساله ارضی ايران
• شخصيت مصدق و کابينه‌ی جبهه ملی.

Borna66
09-11-2009, 06:39 PM
• نگاهی به جنبش ملی مصدقی
گفت‌وگو پيرامون جنبش ملی مصدقی و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، از جمله اين پرسش را پيش می‌آورد که چرا هنوز سايه‌ی کودتای ۲۸ مرداد با ماست و چرا هنوز دوره‌ی جنبش ملی مصدقی تاريخی نشده است؟

نخست بايد گفت برآمد جنبش ملی و دولت ملی مصدقی خود رويدادی است تاريخی به اين معنا که آن جنبش و دوره حکومت ملی مصدق، چرخش بزرگی در روند گذار به دموکراسی و حاکميت قانون در ايران پديد آورد.

آن دوره اما تاريخی نشده است بدين معنا که با کودتای ۲۸ مرداد، روند گذار به دموکراسی در ايران و دست‌يابی به خواسته‌های دموکراتيک آن جنبش، پايان نگرفته و به امری محقق شده در گذشته تبديل نشده است. از اين روست که در هر تند پيچ اجتماعی- سياسی در ايران و در هر گفت‌وگو و مباحثه بر سرپيشينه‌ی جنبش دمکراسی خواهی در ايران و آينده آن، ناگزير گفت‌وگو به دوره‌ی جنبش ملی مصدقی و کودتای ۲۸ مرداد کشيده می‌شود و تا زمانی که دموکراسی در ايران نهادينه نشده باشد، جنبش ملی مصدقی هم به تاريخ نمی‌پيوندد و بايد متأسف بود از اين که هنوز آن دوره را پشت سر نگذاشته‌ايم و آن جنبش به اين معنا تاريخی نشده است.

از اين رو اصرار در به فراموشی سپردن کودتای ۲۸ مرداد و سکوت در اين باره زير پوشش روياروئی با حکومت اسلامی، يا از سر جهل است، یا رياکاری يا هر دو. ریاکاری آن است که مدعيان از يکسو خواهان آنند تا نيروهای چپ، ملی و دموکرات درباره کودتای ۲۸ مرداد سکوت کنند اما در همان حال و از سوی ديگر آوازه گران، هر آنچه می‌خواهند از دروغ و وارونه سازی رويدادهای تاريخ بگويند و بنويسند.

باری از اين منظر که جنبش ملی مصدقی و کودتای ۲۸ مرداد به تاريخ نپيوسته و تاريخی نشده است و در هر بحث و مجادله‌ای با ماست، می‌خواهيم ببينيم صورت‌بندی‌های سياسی امروزه چگونه به اين گذشته‌ی تاريخی می‌نگرند و از منشور اين گذشته، چگونه موقعيت امروز و خواست فردای خود را نشان می‌دهند.

گفته‌ی معروفی است که همه تاريخ، تاريخ معاصر است. تاريخ‌‌نگار يا پروهشگر تاريخ در نگاه به تاريخ گذشته، متأثر است از شرايط روزگار خويش و از پيش‌زمينه‌های ذهنی خويش و به گونه‌ی خاص خود به تاريخ می‌نگرد، از اين رو تاريخ‌نگاری يا پژوهش تاريخی، موقعيت و روزگار بررسی کننده را نيز جلوه‌‌ می‌دهد.

اين نکته در پروهش‌های آکادميک صادق است. تاريخ‌نگاری در ايران اما آميخته است با افسانه‌سرائی و چهره‌ پردازی.

بدتر‌آنکه تاريخ‌نگاری سياسی پس از انقلاب، تاريخ‌نگاری است واکنشی و آ لوده به آوازه‌ گری ژورناليستی.

ببينيم صورت‌بندی‌های سياسی، با نگاه به "گذشته‌ی تاريخی"، "امروز" و "فردای" خود را چگونه عرضه می‌کنند.

نيروهای سياسی درگير در جنبش ملی مصدقی و کودتای ۲۸ مرداد، اين‌ها بودند: دربار و ارتجاع، قدرت‌های جهانی پشتيبان دربار، جبهه ملی ايران، دستگاه روحانيت و مرجعيت شيعه، حزب توده و چپ.

Borna66
09-11-2009, 06:39 PM
نگاه سلطنت‌طلبان به "گذشته"

نگاه سلطنت‌طلبان به "گذشته"، امروزه نيز متوجه مشروعيت بخشيدن به سلطنت خاندان پهلوی است در گذشته با چشم اندازی برای آينده؛ بازگشت احتمالی به قدرت. در هر دو مورد خطا می‌کنند. به سلطنت نمی‌توان مشروعيت بخشيد به اين دليل که سلطنت محمدرضا‌ی پهلوی بويژه از سال ۱۳۳۲ ثمره‌ی کودتای ضد ملی و ضد قانونی به رهبری و هدايت قدرت‌های بيگانه است.

محمدرضا شاه، پادشاهی که براساس قانون اساسی مشروطيت ايران، پادشاه کشور و متعهد و موظف به رعايت قانون اساسی و استقرار حاکميت قانون در مملکت است، دو برگه‌ی سفيد امضاء بدست ماموران سرويس‌های جاسوسی انگليس و آمريکا می‌دهد تا در تدارک کودتا به ضد مصدق، فرمان عزل مصدق و انتصاب زاهدی را در آن دوبرگه‌ی سفيد امضاء بنويسند. و بعد سرهنگ نصيری از گارد شاهنشاهی به همراهی تانک و در ساعت ۱ شب ۲۵ مرداد می‌رود فرمان عزل نخست‌وزير قانونی مملکت مشروطه را ابلاغ کند. شيوه‌ای که در هيچ کجای دنيا مرسوم نيست.

تمام روند "حادثه" نام واقعی "واقعه" يعنی کودتای ضد ملی را بر پيشانی آن نشاند. کودتائی به دستياری و هدايت سرويس‌های جاسوسی انگليس و آمريکا. بدين‌ترتيب، پايه‌ی مشروعيت سلطنت محمدرضا پهلوی در اذهان گروه‌های گسترده توده‌ی ملت ايران، در هم شکسته شد. گفته شده و گفته می‌شود انقلاب بهمن ۵۷ واکنش ملت ايران است به آن کودتا. حتا اگر با چنين قدرگرائی‌هائی در تحليل روندهای تاريخی موافق نبود اما به‌هر رو آنچه از کودتا حاصل شد فقدان مشروعيت سلطنت محمدرضا پهلوی بود، - نه بر پايه‌ی تحليل‌های طبقاتی يا ايدئولوژيک، سياسی، - بلکه بر پايه‌ِی اصول قانون اساسی مشروطيت ايران. کودتای ۲۸ مرداد پايان مشروعيت سلطنت محمدرضا پهلوی است. از اين رو دگرگون جلوه دادن رويدادها و دروغ پردازی‌های بی‌محابا درباره‌ی "واقعه"‌ی ۲۸ مرداد، و "قيام ملی" جلوه دادن آن کودتای ننگ آلود، تلاشی است برای مشروعيت بخشيدن به سلطنت برافتاده. اما به راستی اگر"حادثه"‌ی ۲۸ مرداد امری است متعلق به "گذشته"ی تاريخی، اين همه پافشاری امروزه برای مشروعيت بخشيدن به سلطنت گذشته برای چيست؟

امروزه هم بازماندگان سلطنت و هواخواهان آنان چشم انتظارند با کمک قدرت‌های جهانی، از راه مداخله نظامی آمريکا، قدرت به آنان بازگردانده شود. همه آوازه گری‌های دستگاه‌های تبليغاتی بقايای سلطنت و قدرت‌های پشتيبان آنان، به دور اين محور مشروعيت بخشی و کسب قدرت از راه مداخله نظامی خارجی دور می‌زند.

زمانی، بيل کلينتون و وزير امور خارجه او خانم مادلن آلبرايت اعلام کردند سازمان جاسوسی c.i.a در کودتا به ضد حکومت ملی و قانونی مصدق دست داشته و از اين رو از ملت ايران عذرخواهی کردند. معنای سياسی گفته‌ها‌ی کلينتون و خانم آلبرايت چه بود؟ آن گفته‌ها بدين معنا بود که احتمالاّ دستگاه دولت کلينتون در پی برقراری مناسبات جديدی با ايران و رژيم جمهوری اسلامی است و سياست بهره برداری از سلطنت همچون وسيله‌ی تبليغاتی در برابر حکومت اسلامی، کنار گذاشته می‌شود. واکنش مهارناپذير سلطنت‌طلبان نسبت به گفته‌های آلبرايت و آن بخشی از سندهای منتشرشده c.i.a، بيان‌ترس شديد از معنای سياسی آن گفته‌ها بود.

زمانی ديگر، اين بار با روی کارآمدن جورج بوش و پس از رخداد دهشتناک ۱۱ سپتامبر، اعلام محور شرارت، تهاجم به عراق، بازهمين هواخواهان سلطنت، و گروه بندی‌ها و کسان ديگر، با شعف تمام و با خوش خيالی بدخواهانه انتظار داشتند بعد از عراق نوبت ايران باشد و بنابراين برای ايجاد آلترناتيو جايگزينی بدورسلطنت‌طلبان شروع به فعاليت کردند.

برای چنين آلترنايتو سازی، چلبی بازی، جانشين‌‌تراشی، باز نيازمند بودند که مشروعيتی برای خاندان پهلوی بسازند و بازهم فعاليت‌ها و تبليغات تشديد شد در چگونگی برخورد با کودتای ۲۸ مرداد. آقای باقر پرهام به طعنه از "کربلای ۲۸ مرداد" سخن گفت. او که درپرده خوانی "کربلای ۲۸ مرداد" و در تعريض به مصدقی‌ها و چپ‌ها، مصدق را به امام حسين تشبيه کرده بود، ناگزير و به حکم منطق چهره‌ آرائی و پرده گردانی، نشانی يزيد و شمر و حرمله‌ی ايرانی آن "حادثه" را در صف مقابل داد. اما اين استاد ناخويشتن دار که به تصور نزديک بودن حمله آمريکا اين اصطلاح بسيار جالب و رسواگر "کربلای ۲۸ مرداد" را ساخت و ديگران و ديگرانی که مرتب اين آميزه‌ی بديع را تکرار کردند و خواهان اين بودند که درباره‌‌ی کودتای ۲۸ مرداد چيزی گفته نشود همه در پی آن بودند تا در متنی از آلترناتيوسازی، در متنی از چلبی‌تراشی، دوباره کودتای ۲۸ مرداد را "قيام ملی" جار بزنند. و نيروهای چپ، ملی و دموکرات را به سکوت وا دارند. بيهوده. و نمونه‌ی‌ آشکارشکست اين آلترناتيو بازی و چلبی سازی هم همين همايش پاريس بود که نشان داده شد، نمی‌شود زير چتر مداخله گران آلترناتيو سازی کرد.

بهر رو تمام تحريف‌هائی که امروزه صورت می‌گيرد و تمام حساسيت‌هايی که درباره‌ی کودتای ۲۸ مرداد نشان می‌دهند خود گواه آن است که آن به اصطلاح "حادثه"‌ای که پنجاه و چند سال پيش اتفاق افتاده، هنوز "تاريخی" نشده و هنوز با ماست به اين دليل که دموکراسی درايران نهادينه نشده، به این دليل اين که صورت‌بندی‌های سياسی گوناگون درنگاه به "گذشته"؛ تحليل وضعيت کنونی و بر سر فردای ايران با هم درگير هستند و از اين جهت هم هست که اين تلاش‌ها برای تحريف و دگرگون کردن رويدادهای روشن تاريخ گذشته، راه به جائی نمی‌برد. به این دليل که رژيم کودتائی همه آزادی‌های سياسی قانون اساسی مشروطه ايران را پايمال کرد؛ آزادی بيان، آزادی احزاب سياسی و آزادی فعاليت سنديکائی و صنفی را پايمال کرد؛ مجلس شده بود محل تصويب و تأیيد فرمان‌های شاهانه و دولت هم مجری فرمان‌های شاهانه.

بنابراين نمی‌شود برای چنين رژيم ديکتاتوری فردی، امروزه پيشينه‌ی ديگری ارائه کرد و نمی‌شود از رژيم ديکتاتوری فردی سرنگون شده دفاع کرد و درهمان حال ادعای طرفداری از دموکراسی و آزادی و حقوق بشر داشت. اولين شرط صداقت در ادعای دموکراسی‌خواهی، پذيريش اين واقعيت است که "حادثه" ۲۸ مرداد کودتا بود، کودتائی به هدايت سازمان‌های جاسوسی آمريکا و انگليس. کودتايی که فرصت تاريخی برای گذار به دمکراسی را از ايران گرفت و ايران را به دوره ديکتاتوری فردی شاه سوق داد. بنابراين هرگونه دفاع از اين "گذشته" نشان می‌دهد که برای "آينده" هم چنين خواب‌هايی ديده می‌شود، نشان داده می‌شود که برای "آينده" هم دنبال آلترناتيو سازی و چلبی سازی بازهم به کمک قدرت‌های جهانی هستند، و می‌بينيم که هستند. چنين رفتارهايی هم پيشينه‌ی تاريخی دارد. کودتای سوم اسفند ۱2۹۹، با برنامه و پشتيبانی فرماندهی ارتش انگليس در ايران صورت گرفت. اگر همه دستگاه سياست خارجی انگليس را پشت کودتای ۱۲۹۹ ندانيم، دست کم اين است که فرماندهی نيروهای ارتش انگليس در ايران، و شماری از مسئولين سفارت انگليس در تهران آن کودتا را پشتيبانی کردند و به راه انداختند و نيروی قزاق را با دستگاه سياسی کودتا هماهنگ کردند؛ بازهم پيشينه‌‌ی‌ تاريخی می‌گويد رضا شاه که ديکتاتوری خود را برايران حاکم کرد، از پس رويدادهای سوم شهريور ۱۳۲۰ و اشغال ايران، ناگزير شد از ايران خارج شود، اگر رضا شاه پايگاهی در توده‌ی ملت ايران می‌داشت، دست کم به آن صورت از ايران بيرون کرده نمی‌شد.

و بعد و بازهم پيشينه‌ی تاريخی می‌گويد کودتای ۲۸ مرداد به کمک و پشتيبانی سياسی آمريکا و انگليس صورت گرفت. بگذريم که امپراطوری انگليس از پيش از کودتا، آمريکا را به جبهه خود کشانده بود برای سرنگونی مصدق.

بنابراين در سال ۳۲ باز نيروی خارجی، قدرت انگليس و آمريکا بود که محمدرضا شاه را دوباره به سلطنت برگرداند.

و ازهمه اسف‌انگيزتر باز در جريان انقلاب، شاه، وقتی احساس کرد - چندان هم درست احساس نمی‌کرد، احساسش دقيق نبود- اما بهرحال وقتی احساس کرد آمريکا و انگليس حمايت خود را از او سلب کرده‌اند، سست شد، فروريخت.

اين‌ها رويدادهای تاريخ است، پيش چشم ما و به‌ويژه پیش چشم سلطنت‌طلبان هست. فصل فصل کتاب سلطنت پهلوی شيرازه بندی شده است با ديکتاتوری لجام‌گسيخته در داخل و وابستگی سياسی، روانی به قدرت خارجی. می‌گوئيم وابستگی سياسی، روانی. {روابط اقتصادی يا وابستگی اقتصادی بحث ديگری است}.

با اين پيشينه‌ی تاريخی، بنظر می‌رسد صورت‌بندی‌های سلطنت‌طلب «حق» دارند برای تحقق آرزوی بازگشت احتمالی به قدرت، دوباره به قدرت‌های جهانی متوسل شوند. امری که صورت تحقق نخواهد پذيرفت.

Borna66
09-11-2009, 06:39 PM
«مصدق از اسلام سيلی خورد»؟
در دوره‌ی جنبش ملی مصدقی، روحانيت شيعه و مرجعيت شيعه با گرايش محافظه‌کاری در برابر اين جنبش و در صف همراهی با دربار و پشتيبانان آن قرار گرفت. آيت الله کاشانی نيز پس از همراهی‌های اوليه، به مخالفت آشکار با جنبش ملی مصدقی پرداخت. سنت مخالفت روحانيت محافظه‌کار و دستگاه مرجعيت شيعه با جنبش ملی و همسوئی و همراهی با دستگاه دربار و سلطنت ادامه يافت.

روحانيت محافظه‌کار و مرجعيت شيعه، ضمن سازگاری‌ها و ناسازگاری‌ها از يکسو با دربار پيوندهائی داشت و از سوی ديگر با زمين‌داران.

تنها پس از اصلاحات ارضی و حق رأی زنان بود که پيوند روحانيت با دربار سست يا گسسته شد. اما ناسازگاری آنان با جنبش ملی و با گرايش دموکراسی‌خواهی، همچنان به قوت خود باقی بود و فراموش نکنيم در فردای انقلاب بود که آيت الله خمينی اعلام کرد مصدق از اسلام سيلی خورد.

همسوئی گرايش‌های مذهبی محافظه‌کار و مرجعيت شيعه با کودتا و ضديت با جنبش ملی مصدقی به اين شکل و با اين بيان که «مصدق از اسلام سيلی خورد»، نشان داده شد.

Borna66
09-11-2009, 06:39 PM
گرايش اقتصاددانان نئوليبرال و ملی شدن نفت

پيش از پرداختن به جبهه ملی، نگاهی بکنيم به گرايش و ديدگاه اقتصاددانان نئوليبرال ايران که چگونی برخورد آنان با کودتای ۲۸ مرداد و بويژه اصل ملی شدن نفت در دوره «گذشته»، برنامه‌ها و سياست‌های «امروز» و «فردای» آنان را نشان می‌دهد.

شماری ازنظريه پردازان اقتصاد و کوشندگان سياسی ايران با گرايش نئوليبرالی، خواهان سپردن همه مکانيزم‌های اقتصادی به دست بازار، کاستن قدرت دولت و کوتاه کردن دست دولت از مسايل اجتماعی و تأمين رفاه اجتماعی هستند.

نگاه اين گرايش اقتصادی به خصوصی‌سازی ثروت‌های عمومی، گونه‌ای نگاه واکنشی هم هست به گذشته و به سياست‌های اتاتيستی ديروز.

امروزه و درنگاه نمايندگانی از اين گرايش به تاريخ گذشته، مسئله ديگر بر سر «کودتای ۲۸ مرداد» يا «قيام ملی ۲۸ مرداد» نيست، آنچه از منظر اين گرايش قابل بحث است اصل ملی شدن نفت است به عنوان بزرگترين خطای مصدق. بدين‌ترتيب سياست اقتصادی «امروز» و «فردای» اين گرايش در قالب انتقاد به گذشته تاريخی جلوه می‌کند. عبرت انگيز اين که شماری از اين اقتصاددانان نئوليبرال که امروزه پروژه خصوصی‌سازی همه‌ی ثروت‌های ملی و عمومی را تدوين می‌کنند، در گذشته به خانواده چپ تعلق داشته‌اند و اگر حمل به گستاخی نشود بايد گفت استالينيست‌های ديروزی هستند، استالينست‌هائی که ديروز می‌خواستند حتا خصوصی‌ترين روابط انسانی را دولتی کنند، می‌خواستند پستوی خانه‌ها را هم دولتی کنند با نظريه‌ها و سياست‌های راه رشد غير سرمايه‌داری و غيره و غيره، امروزه از پس فروپاشی «اردوگاه سوسياليسم» و از پس موج نئوليبرال در جهان، می‌خواهند عمومی‌ترين ثروت ملی را خصوصی کنند، نفت بايد خصوصی شود، دولت نيز کمترين نقشی در تأمين رفاه اجتماعی نداشته باشد.

گوئی رسوائی و فلاکت خصوصی‌سازی‌های يلتسين، يا فقر و بيکاری آمريکای لاتين و آسيا يا بيکاری در اروپا ديده نمی‌شود. اين گرايش با اشاره به اين که نفت در اختيار دولت است، و به دولت که سابقه اعمال حاکميت مطلق دارد، اين امکان را می‌دهد که همچنان حاکميت خود را اعمال کند، خواهان کوتاه کردن دست دولت از همه ثروت‌های عمومی و خصوصی کردن همه ثروت‌های ملی است. خطای مصدق هم اساساً ملی کردن نفت بوده است.بدين‌ترتيب می‌بينيم که چگونه اين گرايش، پروژه‌های امروز و فردای خود را از منشور نگاه به گذشته و نقد گذشته نشان می‌دهد. در اين جا بحث بر سر دولتی کردن يا طرفداری از دولتی کردن نيست، با چنين گرايشاتی همراه نيستم.

بحث بر سر اين است که چگونه از مطلق دولتی کردن همه چيز به مطلق خصوصی‌سازی همه چيزچرخش می‌شود و چگونه با نگاه امروزی به گذشته نگريسته می‌شود و پروژه‌های «فردا» از منشور نگاه به گذشته جلوه می‌کند و چگونه در اين نگاه و شيوه‌ی بر خورد در تاريخ و در رويدادهای گذشته دست برده می‌شود و وارونه سازی می‌شود.

اين امر فراتر از باور به اين يا آن مکتب اقتصادی، يا طرفداری از اين آن شخصيت تاريخی، نشان می‌دهد که چگونه در برخورد با خود و گذشته خود گرفتار نگاه مانوی و سياه و سفيد ديدن هستيم. دست بر قضا گرايش خصوصی کردن عمومی‌ترين ثروت‌های ملی ملت ايران، ديروز طرفدار دولتی کردن خصوص‌ترين زوايای زندگی مردم بود. می‌شود گفتگو کرد، توافق داشت يا نداشت، اما چه نيازی به دگرگون کردن و وارونه سازی «تاريخ گذشته» است ؟

چه نيازی هست سخنان مصدق در مخالفت با رزم آرا را در تيرماه ارتباط داد با‌ ترور رزم آرا در شش ماه بعد که گوئی مصدق در پنهان دستی داشته است در‌ترور رزم آرا؟

در بازنويسی و بازپردازی «تاريخ گذشته»، دوره‌ی مصدق و چهره‌ی مصدق آلوده می‌شود تا بتوان از آن راه به نقطه اصلی رسيد و اشتباه اساسی مصدق را ملی کردن نفت دانست. پس راه نجات، برنامه‌های نو‌ليبرالی و خصوصی‌سازی همه چيز است.

نگاه کنيد به نوشته‌ی محمد قوچانی که چگونه دانسته و ندانسته خلط مبحث غريبی کرده است در بازنويسی رويدادهای دوره مصدق و ملی شدن نفت. برای نقد و رد ملی شدن نفت در گذشته و تأیيد سياست‌های تعديل اقتصادی امروزه، «تاريخ گذشته» به گونه‌ای باز نويسی می‌شود تا از مصدق چهره‌ای نامطلوب و غير دموکرات ترسيم شود. چهره‌آرائی در صورتخانه‌ی تاريخ آنچنان که ما می‌خواهيم.

Borna66
09-11-2009, 06:39 PM
مصدق و جبهه ملی ديروز و امروز

در انديشه سياسی مصدق و در برنامه عمومی جبهه ملی در هنگام پايه گذاری دو خواسته‌ی مشخص وجود داشت، يکی در زمينه مناسبات خارجی، با توجه به حق حاکميت ملی، اجرای اصل ملی شدن صنعت نفت و کوتاه کردن دست شرکت نفت انگليس و ايران. خواستی در چارچوب قانونی شناخته شده.

ديگری در زمينه داخلی، اصلاح قانون انتخابات. با توجه به گرايش ليبرايی مصدق- که در مکتب دموکراسی‌خواهی غرب آموخته بود - و با توجه به گرايش ملايم و محافظه کارانه‌ی مصدق - و اين را به عنوان عيب مصدق نمی‌گويم - هدف مصدق در زمينه‌ی داخلی اين بود که اصول قانون اساسی مشروطه ايران، تحقق پيدا کند. يعنی با توجه به آن اصل اساسی که می‌گويد همه « قوای مملکت ناشی ازملت است»، مصدق می‌خواست آرای ملت و محل بروز آرای ملت يعنی پارلمان، حاکم برسرنوشت ايران شود وشاه سلطنت کند نه حکومت. اين مجموعه منسجمی بود به لحاظ انديشه و اقدام سياسی که فعاليت مصدق و همراهان او در آن زمينه بود. بنابراين در مناسبات با شاه، مصدق خواهان برکنار کردن شاه از سلطنت نبود؛ مصدق می‌خواست شاه را در چارچوب قانون اساسی مشروطه ايران محدود کند: شاه سلطنت می‌کند و نه حکومت و هيچگونه مسئوليتی ندارد و بنابراين نبايد در امور اجرائی دولت، در عزل و نصب نخست‌وزير و وزراء دخالت کند، امری شناخته شده .

اين‌که گفته می‌شود و ايراد گرفته می‌شود که چرا مصدق نخواست شاه را برکنار کند يا چرا مصدق قرآن امضاء کرد و برای شاه فرستاد، اين ايراد هم در متن تاريخی آن دوره، ايراد چندان واردی نيست. مصدق هم مثل پيشينيان مشروطه‌خواه خود می‌خواست شاه را وادارد به پذيريش قانون اساسی. همان‌گونه که نمايندگان مجلس اول هم، متنی خطاب به محمد عليشاه نوشتند و امضاء کردند. نکته‌ی ظريف اما در نامه‌ی نمايندگان مجلس اول آن بود که خطاب به محمد عليشاه نوشتند: مادامی که قوانين اساسی و حدود مشروطيت را اعليحضرت حامی و مجری نگهبان باشند... حدود و حقوق پادشاه متبوع عادل خودمان را موافق قانون اساسی محفوظ و محترم بداريم؛ مصدق هم بدرستی می‌خواست در آن جبهه‌بندی متعارضی که وجود داشت، شاه را از رفتن بسوی سياست‌های انگليس و آمريکا دور کند و به سمت خود بکشاند و سياست درستی هم بود، برای اينکه شاه بسيار ضعيف بود، هم از نظر سياسی و هم از نظر روانی و فشار شديدی هم از طرف انگليس و آمريکا و عوامل داخلی بر او وارد می‌شد که او را بکشانند به سمت ضديت با مصدق.

بهرصورت مصدق می‌خواست شاه را در چارچوب قانون اساس نگاه دارد و بنابراين، اين ايراد که چرا مصدق درپی برانداختن شاه نبود - در آن متن تاريخی که گفته شد - ايراد درستی نيست.

اما در فاصله‌ی بين ۲۵ تا ۲۸ مرداد، چرخش سياسی بزرگی صورت گرفت بدين‌ معنی که شاه در همسوئی با قدرت‌های بيگانه و به هدايت آنان، کودتا کرد و بدين‌ترتيب همه تعهداتی را که برابر قانون اساسی بر عهده داشت زير پا گذاشت و مناسبات با دولت ملی و مصدق را يکسره برهم زد، گرچه از قبل برهم زده بود اما با کودتای ۲۵ مرداد خود را بطور کامل رو در روی قانون اساسی و دولت ملی مصدق قرار داد. به همين دليل است که در ۲۵ مرداد دکتر فاطمی آن سخنرانی بسيار هيجانی ضد سلطنت را می‌کند و آشکارا می‌گويد بايد تکليف سلطنت روشن شود و آشکارا می‌نويسد که دکتر مصدق برای تعيين تکليف وضعيت، به افکارعمومی مراجعه خواهد کرد.

نکته ديگر که باز کمتر به آن پرداخته می‌شود اين که مصدق، از دکتر صديقی وزير کشور می‌خواهد وزارت کشور مقدمات مراجعه به رفراندوم را فراهم کند. دکتر صديقی کارشناس حقوقی وزارت کشور را فرا می‌خواند، متن ابلاغيه به استانداری‌ها و فرمانداری‌ها فراهم می‌شود و دکتر صديقی منتظر می‌شود - تا به گفته‌ی دکتر مصدق - در هيئت وزيران مسئله رفراندوم طرح و تصويب شود و بعد به استانداری‌ها و فرمانداری‌ها ابلاغ شود تا برای برگزاری رفراندوم آماده شوند. سندی هم دردسترس هست و آن اينکه دکتر فاطمی در زندان به آيت الله زنجانی گفته بود مقاله‌های باخترامروز را در بعد از ۲۵ مرداد به اطلاع دکتر مصدق می‌رسانده است.

پس از کودتای ۲۸ مرداد، يکی از بزرگترين اتهامات مصدق در دادرسی ارتش و دادگاه نظامی آن بود که مصدق می‌خواسته اساس سلطنت را برهم زند، جمهوری برقرار کند و خود رئيس جمهور شود.

مصدق، در دادرسی با ظرافت‌های حقوقی، وارد اين موضوع نشد.

دکتر فاطمی بدليل همان سخنرانی ضد سلطنت و مقاله‌‌هايی که در باختر امروز نوشت، شکنجه شد، توهين شد و به نظر می‌رسد يکی از بزرگترين دلايل اعدام فاطمی هم، همین سخنرانی‌ها و مقاله‌های بعداز ۲۵ مرداد باشد.

اما پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ تا امروز در تاريخ‌نگاری‌ها و ياد‌آوری‌های جبهه ملی، در نوشته‌های کوشندگان جبهه ملی، اشاره‌ای به سخنرانی‌ها و نوشته‌های دکتر فاطمی در باختر امروز نمی‌شود، به اين نکته که دکتر مصدق به دکتر صديقی گفته بود وزارت کشور را برای رفراندوم و مراجعه به افکار عمومی آماده کند، اشاره نمی‌شود، چرا؟

نخست اين که جبهه ملی فعاليت خود را در چارچوب قانون اساسی و امکانات قانونی گرچه ناموجود، محدود کرده بود. کودتاگران هم مصدق را متهم کرده بودند که خواسته قانون اساسی را برهم زند و جمهوری اعلام کند، بنابراين کودتا برعليه مصدق، حقانيت داشته. جبهه ملی در سال‌های دهه چهل و سال‌های بعد شعار خود را استقرار حاکميت قانون قرار داده بود و نمی‌توانست از اين محدوده فراتر رود بنابراين به آن پيشينه‌ی فاصله‌ی ۲۵ تا ۲۸ مرداد، سخنرانی‌ها و مقاله‌های فاطمی اشاره‌ای نمی‌کرد.

ديگر اينکه در فضای جهان دوقطبی و جنگ سرد، جنبش‌های ملی جهان سوم از يک طرف با استبداد داخلی و از طرف ديگر با قدرت‌های خارجی درگير بودند. زير فشار شديد جهان دو قطبی هرگونه راديکاليسم اين جنبش‌ها و تلاش اين جنبش‌ها برای دگرگون کردن بنيادهای ساختار سياسی و فراتر رفتن از چارچوب‌های مستقر در جهان سوم، به اين حمل می‌شد که اين جنبش‌ها خواهان نزديکی به اردوگاه شوروی هستند.

بدليل چنين فضا و چنين محدوديت‌هائی، رهبران جنبش‌های ملی، مواظب بودند تعادلی را برقرارکنند.

در آن فضای دو قطبی، در حاليکه آمريکا در کشورهای جهان سوم قدرتمند می‌شد و به عنوان يک عامل مهم در تغيير آرايش نيروهای سياسی می‌توانست سهيم باشد، رهبران جنبش‌های ملی هم سعی می‌کردند با قدرت جديد درگير نشوند و حتا از پاره‌ای تضادهای آمريکا با رأس قدرت استبدادی و محافظه‌کار هم استفاده کنند.

اين‌ها، مبناهائی بود در تعيين سياست و جهت‌گيری جنبش‌ها.

اما محدوديت اين امر بچه قرار بود؟

جبهه ملی از پس کودتای ۲۸ مرداد، در دوره‌ی تنفس سياسی کوتاه مدت ۴۲،۳۹، در دوره‌ی پس از سرکوب خرداد ۴۲، در طول دهه چهل و سال‌های پنجاه تا آستانه‌ی انقلاب، همه‌ی فعاليت سياسی خود را محدود کرده بود در شعار: «هدف جبهه ملی ايران استقرار حاکميت ملی» يا «هدف جبهه ملی استقرار حاکميت قانون».

اما فراموش نکنيم که الهيار صالح رهبر وقت جبهه ملی از پس سرکوب خرداد ۴۲، سياست «صبر و انتظار» را اعلام کرد. دکترين آيزنهاور در خاورميانه هم پذيرفته شد.

پس سياست شد انتظار گشايش فضای سياسی از سوی قدرت حاکمه يا اقتضای شرايط بين المللی.

شاه ديکتاتوری فردی را شتاب و شدت می‌داد. آمريکا هم که در رقابت جهانی، به قدرت برتر در ايران تبديل می‌شد پشتيبان رژيم ديکتاتوری فردی بود.

در حاليکه هيچگونه فضای سياسی برای فعالت نيروی منتقد در چارچوب قانون فراهم نبود، جبهه ملی با سياست‌ها و شعارهايش عملاً دست بسته در ميانه باقی ماند.

اين همه، زمينه‌سازاين بود تا آن نسل جوان دهه چهل بپا خاست تا از اين محدوده فراتر رود و ضمن اينکه هنوز عاطفه و عنايتی به جنبش ملی مصدقی داشت، محدوديت سياست‌ها و شعارهای رهبری جبهه ملی را نمی‌پذيرفت.

در آن فضای تشديد ديکتاتوری فردی شاه از يکسو و بی برنامگی و بی عملی صورت‌بندی‌های سياسی قديمی،هيچکدام از آن‌ها، جاذبه‌ای برای نسل جوان نداشت. جبهه ملی، حزب توده، نيروی سوم، جاذبه‌ای برای نسل جوان نداشتند؛ اتوريته‌ی معنوی نداشتند که بتوانند نسل جديد را جذب کنند.

جبهه ملی در فضای دو قطبی مانده بود و تمام شعارهای خود را به رعايت قانون اساسی محدود کرده بود، د رحاليکه قانون اساسی را شاه پايمال می‌کرد، در حاليکه فضائی برای فعاليت سياسی و قانونی نبود و جبهه ملی هم هيچ اعتراض جدی و تعارض آشکار با اين محدوديت‌های سياسی رژيم ديکتاتوری، از خود نشان نمی‌داد.

از پس دوره‌ی تنفس سياسی ۳۹،۴۲ تا فضای بازسياسی و سياست حقوق بشر کارتر، جبهه ملی چه کرده بود جز سکوت و انزوا طلبی ؟ اگر از پاره‌ای فعاليت‌های کوشندگان حزب ملت ايران و اعتراضات سياسی زنده ياد داريوش فروهر بگذريم، جبهه ملی بعنوان جبهه ملی، چه در کارنامه دارد؟ بی سبب نبود که شمار بسيار بزرگی از کوشندگان و هوا خواهان جنبش ملی مصدقی در خارج از کشور و در کنفدراسيون، به سوی راديکالسيم چپ و مبارزه مسلحانه و پشتيبانی از جنبش چريکی ايران کشيده شدند.

از پس اين همه سال‌ها و تجربه‌ها، صورت‌بندی‌ها و گروه‌های گوناگون در چارچوب جبهه ملی، امروزه و هنوز نتوانسته‌اند از زيرتآثير فضای دوره‌ی جنگ سرد و جهان دو قطبی بيرون بروند، طرح‌ها، برنامه‌ها و سياست‌های مناسب امروز ارائه کنند.

امروزه برای پيشبرد مبارزه‌ی دموکراسی خواهانه و عدالت جويانه در ايران، به برنامه‌های جديد نياز است. ميراث جنبش ملی مصدقی، ميراث معنوی است. ميراثی است برپايه دموکراسی‌خواهی ليبرال، برای استقلال و آزادی و مباززه‌ای در چارچوب قانونی اساسی.

امروز از پس تحولات گوناگون جامعه ايران، قانون اساسی مشروطه کارائی ندارد. آن اصل اساسی که «قوای مملکت را ناشی از ملت» می‌داند و آن انديشه آزاديخواهی، به اعتبار خود باقی است اما برای پيوند با قشرها، گرايش‌ها و طيف‌های گوناگون جامعه ايران که خواسته‌های ويژه دارند برنامه‌ی مناسب روز نياز است.

امروزه از پس تجربه‌ی جانکاه انقلاب ايران، از پس فروپاشی اردوگاه سوسيالسيم و گسترش روند جهانی شدن، شاهد دگرگونی‌هايی در انديشه و سياست صورت‌بندی‌های سياسی ايران هستيم. صورت‌بندی‌های چپ، مذهبی، ملی – مذهبی و حتا سلطنت‌طلب دگرگونی‌های را از سرگذرانده و می‌گذرانند.

دگرگونی‌هايی در گروه‌های سلطنت‌طلبان هم رخ داده. گرايشی که طرفدار دموکراسی و حقوق بشراست، مخالف مداخله‌جوئی نيروهای بيگانه و تهاجم نظامی به ايران است، اين گرايش هم تحول يافته و خواهان سيستم اتوريتر رضاشاهی و محمدرضا شاهی نيست. گرچه جريان کوچکی است و گرچه جريانی است که با تکيه‌ای که بر دموکراسی‌خواهی و حقوق بشر می‌کند، ديگر بودنش در چارچوب گرايش‌های سلطنت‌طلب، چندان قابل فهم نيست. مرز اين گرايش با ديگر نيروهای دموکراسی خواه بسيار نازک است. منظور اين است که گفته شود مجموعه‌ی نيروها و صورت‌بندی‌های سياسی ايران، دگرگونی‌هائی در فکروانديشه و راهکار‌ را تجربه می‌کنند اما کوشندگان و گروه‌ بند‌های منسوب يا متعلق به جبهه ملی هنوز درهمان چارچوب گذشته باقی هستند و نتوانسته‌اند از خود نقشی تازه بزنند و اگر بخواهند نقشی ايفا کنند بايد برای امروز و فردای ايران برنامه‌های نو، روشن و اثباتی ارائه کنند. بسياری از کوشندگان و صورت‌بندی‌های جبهه ملی، هنوز صحت و اعتبار شعارهای کلی خود را از نقد و ناکاميابی ديگر صورت‌بندی‌ها نتيجه می‌گيرند، درست مثل چپ سنتی که اثبات خود را از نقد و نفی ديگری محقق می‌داند.

Borna66
09-11-2009, 06:40 PM
جبهه ملی و مسئله ارضی ايران

در اين گفتگو و در اشاره به محدوديت‌های فکری، برنامه‌‌ای و سياسی جبهه ملی و مصدق به مسئله ارضی و دهقانان نيز اشاره شد. و به اين محدوديت اشاره شد که بدون پاسخ به نياز توده‌های بزرگ دهقانی، پايه‌های دموکراسی و حاکميت ملی استوار نمی‌شد.

مسئله تقسيم اراضی دولتی بين دهقانان و تأسيس بانک کشاورزی، حتا پيش از انقلاب مشروطه ايران در آثار متفکرين مشروطه و در خواسته‌های دموکراتيک آن دوره مطرح شده است. پس از مشروطه، در دوره مجلس دوم و در برنامه حزب دموکرات ايران، اين خواسته‌ها بيان شد. بعدها و در سال‌های اوليه ۱۳۰۰ خورشيدی در برنامه حزب سوسياليست (به رهبری سليمان ميرزا اسکندری)، در برنامه حزب راديکال (علی اکبرداور) و در برنامه انجمن ايران جوان، خواست اصلاح ارضی مطرح شده است، يعنی از مشروطه بدين سو، برنامه بسياری انجمن‌ها و حزب‌های سياسی را که نگاه کنيم، خواست تقسيم اراضی مالکين، واگذاری زمين‌های خالصه به دهقانان و تأسيس بانک کشاورزی ديده می‌شود.

يعنی خواست اصلاحات ارضی در سال ۴۱ خواستی بی پيشينه و بی سابقه نبود. در دوره مصدق هم خواست اصلاحات ارضی مطرح شد و دست برقضا يکی از سرسخت‌ترين طرفداران اصلاحات ارضی راديکال دکتر مظفر بقائی بود مادام که در جبهه مصدق بود. در برنامه حزب توده، نيروی سوم و ديگر گروه‌های سياسی هم خواست اصلاح ارضی بيان شده بود.

اما در دوره مصدق حداکثرکاری که صورت گرفت تصويب لايحه‌ای بود معروف به لايحه‌ی ۲۰ درصد. براساس اين لايحه، ۲۰ درصد از بهره مالکين پس گرفته می‌شد يعنی وقتی مالکين بهره مالکانه خود را از دهقانان می‌گرفتند آنگاه بايد ۲۰ درصد از آن را دوباره پس می‌دادند.

ده درصد مستقيم به دهقان برمی‌گشت، ده درصد هم می‌بايست برای عمران و آبادی روستا صرف می‌شد. اگر نياز اساسی اصلاحات ارضی را در نظر بگيريم تصويب لايحه ۲۰ درصد پاسخ محدود و کوچکی است به آن نياز. اصلاحات ارضی و پاسخگويی به مسئله ارضی در همان دوره مصدق هم امری ضروری بود و با هيچ توجيهی نمی‌شود آن را ناديده گرفت. ياد اين لايحه‌ی بيست درصد در سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد هنوز در خاطره دهقان ايرانی باقی بود. اين را بايد گفت که پس از کودتای ۲۸ مرداد، مالکين اين بيست درصد را نمی‌دادند و درعمل ناديده گرفته شد. اما سال‌ها بعد زمزمه اصلاحات ارضی که شينده شد در بسياری روستاها، دهقانان مطالبه‌ی بيست درصد کردند. در سال ۴۱ همزمان با زمزمه اصلاحات ارضی و حتا پيش از آن در چند روستای اطراف شوش و انديمشک در خوزستان، چند تن از دهقانان جوان، در برابر مالکين ادعای بيست درصد را پيش کشيدند. دهقان جوان حسين پسر مشهدی صيد بگ رضا در «قلعه بابو» و ديگرانی در آبادی «چی چالی» ،بيست درصد و دست کم «ده درصد مصدقی» را خواستند. ياد آوری اين نکته برای تأکيد براين است که چه اندازه اصلاحات ارضی نياز توده‌های دهقان ايرانی بود و چگونه خاطره همين کار محدود معروف به لايحه‌ی بيست درصد در ذهن دهقان ايرانی اثرکرده بود.

اما جبهه ملی دوم هم در سال ۴۱ و در برابر طرح اصلاحات ارضی، بی برنامه و بی پاسخ و منفعل باقی ماند.

محدوديت و نارسائی ديگر در برنامه‌ها وسياست‌ها جبهه ملی دوره مصدق، چگونگی برخورد با مسئله آزادی زنان و حق رأی آنان است.

در اين زمينه لايحه‌ای در مجلس طرح شده بود و در جبهه ملی هم گفت‌وگو می‌شد. شماری از زنان با مصدق ديدار و گفت‌وگو کردند. مصدق هم با توجه به اوضاع و احوال ايران، ملاحظات خود و گرايش محافظه‌کارانه خود خطاب به زنان گفته بود با خواسته‌ها شما موافقم اما امروزه نبايد اين مسايل را مطرح کرد و در موقعيتی نيستيم که بتوانيم با آزادی زنان و حق شرکت آنان در انتخابات، موافقت کنيم.

Borna66
09-11-2009, 06:40 PM
شخصيت مصدق، کابينه‌ی جبهه ملی
از جنبه‌ی خصوصيات فردی و شخصيت مصدق، شايد بتوان گفت، شخصيت مصدق، آميزه‌ای بود از انديشه‌ها و منش‌های متفاوت. مصدق از يک خانواده‌‌ی قديمی و اشرافی جا افتاده ايرانی بود که با آموزش حقوق اساسی نوين در اروپا آشنا شده بود. بنابراين بنياد فکر سياسی او ليبرال‌دمکراسی بود اما از سوی ديگر با نوعی آموزش سياست سنتی در ايران هم پرورش يافته بود و سروکار داشت. مصدق با اعتقاد به حق حاکميت ملت، ضرورت برقراری مجلس، و آزادی انتخابات و آزادی بيان در مواردی هم از بالای سر جبهه ملی و کابينه و نزديکانش، عمل می‌کرد.

می شود گفت مصدق رگه‌هايی از شخصيت کاريسماتيک داشت، بطور واقعی هم داشت، محبوب توده‌ها بود. و از ويژگی‌های شخصيت‌های کاريسماتيک اين است که در مواردی و چه بسا در بسياری موارد، شخصيت، نظرات، فرمان‌ها و دستورهای خودشان، جايگزين نهادها و بنيادها می‌شود، امری که در مورد مصدق هم تا حدودی صادق است. يعنی مصدق هم يک رهبر ليبرال دمکرات بود و هم رگه‌هايی از شخصيت کاريسماتيک و نگاه سنتی به سياست و توده‌ها در رفتارش جلوه‌‌گر بود مثل پاره‌ای موارد که اعضای کابينه‌اش از بعضی تصميمات او خبر نداشتند.

اما نکته مهمتر که شايد کمک کند در فهم اوضاع و احوال و کنش و واکنش جبهه ملی در برابر رويدادها، اين است که جبهه ملی و مصدق در رأس دولت و يک کابينه به اصلاح متعارف قرار داشتند.

از شهريور۲۰ ببعد، بنا به تعادل قوای داخلی و خارجی و در فضای نسبتاً آزاد، کابينه‌هايی سرکار می‌آمدند با برنامه‌هائی محدود، و برای مدتی کم يا بيش سر کار می‌ماندند. گاه و بسته به بحران‌های سياسی ممکن بود کابينه‌ای چندماه پيش‌تر دوام نداشته باشد. يا کابينه‌ای برای تحقق هدفی معين می‌آمد کمااينکه کابينه قوام السلطنه با اين وظيفه آمده بود که بحران آذربايجان را در متن تعادل قوای داخلی و بين‌المللی آن زمان، حل کند.

کابينه‌ی مصدق هم آمده بود همچون يک کابينه متعارف برای اجرای اصل ملی شدن نفت و اصلاح قانون انتخابات. اين کابينه‌ی متعارف که می‌بايست در چارچوب قانون و در شرايطی نسبتاً آرام وظايفی را انجام دهد به چنان بحران‌های سياسی کشانده می‌شود که برای بيرون آمدن از اين بحران‌ها نياز به انديشه، برنامه و سازمانی بود برتر از برنامه يک کابينه متعارف، نياز به برنامه و سياستمدارانی بود روشن‌تر و قوی‌تر از برنامه و سياستمداران جبهه ملی. بويژه اين که قدرت‌های جهانی، مصدق را بر سر دو راهی سرنوشت ساز قرار داده بودند. با چرخش سياست آمريکا بسوی انگليس، تصميم به در بن بست قرار دادن مصدق و به شکست کشاندن مصدق، جدی‌تر شده بود.

مصدق را با اين معضل روبرو کرده بودند: يا از اصل ملی شدن نفت صرفنظر کند، يا سقوط کند. مصدق و جبهه ملی بر اين تصور بودند که در صورت پذيريش پيشنهاد بانک جهانی، يا هر پيشنهاد ديگر و يا گونه‌ای سازش با انگليس، معنای اين امر ناديده گرفتن اصل ملی شدن نفت خواهد بود. امری که پذيرش آن برای شخص مصدق دشوار بود، بويژه که مصدق از ياران و مشاوران فرهيخته‌ی اهل خطر، اهل جنگيدن و اهل سازش، اهل مدارا و اهل ايستادن بر سر پرنسيپ‌ها، محروم بود.

در بن‌بستی که مصدق را قرار داده بودند، مصدق يا بايد خطرمی کرد و نوعی سازش و مصالحه را می‌پذيرفت يا بايد منتظرشکست می‌ايستاد. بنظر می‌رسد مصدق منتظر شکست ايستاد. و در کودتای ۲۸ مرداد مقاومتی صورت نگرفت. مصدق ديده بود که قدرت‌های بين‌المللی و همراهان داخلی آنان دارند او را گام به گام می‌برند به شکست قطعی و ايستاد تا آن شکست قطعی نزديک شود. می‌شود بحث کرد که اين برخورد تا چه اندازه با به اصطلاح «رئال پولتيک» خوانائی داشت يا نداشت اما بهرحال اين شکست شد پيروزی معنوی مصدق. اين شکست شد زمينه‌ای برای روانشناسی روشنفکران و کوشندگان سياسی. روانشناسی پس از شکست. زمينه‌ی آن همه داستان و شعر و قصه و چه و چه.

زمينه‌ی آن شعر احمد شاملو:

مردی زباد حادثه بنشست

مردی چو برق حادثه برخاست

آن ننگ را گزيد و سپر ساخت

وين نام را بدون سپر خواست

اگر بشود از مفاهیم روانشناختی هم در نگاه به گذشته و نگاه به کنش و واکنش شخصيت‌ها، بهره برد شايد بشود گفت احمد شاملو به درستی حس کرد و به خوبی شاعری کرد، وقتی گفت و نوشت که مصدق نام را بدون سپر خواست.

Borna66
09-11-2009, 06:40 PM
با درود . در سالگرد کودتای 28 مرداد 32 نوشتار زیر شاید به دور از هر گونه تحریف به بررسی این پدیده پرداخته است . باهم سخنان دکتر علی میرفطروس را می خوانیم :
* ما ميراث خوار يک تاريخ عصبی و عصبانی هستیم و بهمين جهت ست که همواره، آينده را فدای اين گذشتهء عصبی و ناشاد کرده ايم. * کودتای ٢٨ مرداد و سقوط دولت دکتر مصدق، ُمسلّما خونین تر و زیانبارتر از کودتای نظامیان شیلی و سقوط حکومت دکتر آلنده نبود، امّا روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی (مانند روشنفکران و رهبران سیاسی اسپانیا و آفریقای جنوبی) با عقلانيّت و مدنيّت سیاسی، کوشیدند تا بر گذشتهء خونبار خویش فائق آیند و "آینده" را قربانی گذشتهء ناشاد نسازند.
* بررسی روند مذاکرات و حوادث نشان می دهد که مصدّق در چنبرهء احساسات حاکم بر جامعه و در اسارت "حفظ وجاهت ملّی" ی خود، با نوعی عصبيّت، عدم انعطاف و خصوصاً عدم درک تعادل نیروهایش (که بسیاری از آنان وی را "خائن"، "هیتلر" و "چنگیز" خطاب می کردند) در آخرین لحظات نتوانست سیاست را بعنوان "هنر تحقّق ممکنات" عرضه نماید. بهمین جهت، در یک سرگردانی و تردید عملی، سرانجام مذاکرات مربوط به چگونگی ملی شدن صنعت نفت را به بن بست کشانید و ...

Borna66
09-11-2009, 06:40 PM
تلاش : در آستانه پنجاهمين سالگرد واقعه ٢٨ مرداد ١٣٣٢قرار داريم . آيا پس از گذشت نيم قرن مجازيم از اين واقعه تحت عنوان گذشته و تاريخ ياد کنيم ؟ چه پيش شرطهائی ضروری است تـا واقعه ای به گذشته تعلق گيرد ؟ آيا تنها گذشت زمان کافی است ؟

ميرفطروس : درفرهنگ عمومی ما « تاريخ » ـ عموماً ـ بمفهوم « تقويم » بکار رفته و بهمين جهت درک ما از تاريخ ـ بعنوان رشته ای خاص از معرفت انسانی ـ بيشتر يک درک تقويمی است . در بينش تقويمی ، بيشتر به اين روز و يا به آن رويدادِ مشخّص توجه می شود و از علل و عوامل اجتماعی پيدايش حوادث يا از زمينه های اجتماعی ظهور و سقوط شخصيّت ها غفلت می گردد .
جدا از تعريف های کلاسيک يا سنّتیِ تاريخ ( بعنوان « آئينه عبرت » و . . . ) تاريخ بمفهوم مدرن آن ، زاده دوران تجدّد است ، دورانی که با تکيه بر « عقل نقّاد » ، ضمـن نفی و انکار « تقـديـر»يا «مشيّت الهی» در بروز رويدادهای تاريخی ، عقل و اراده آزاد انسان ، تاريخ ساز گرديد .
حدود ٢٥ سال پيش در يک کتاب کوچک دوران دانشجوئی ( كتاب حلاّج ) تعريفی از تاريخ بدست داده ام که شايد هنوز درست باشد :
«تاريخ، شرح جنگ ها و عيّاشی ها و بيان شکست ها و ناکامی های سلاطين و سرداران نيست ، تاريخ ـ بعنوان يک علم ـ بمعنای کشف ، بررسي و تبيين روابط عِلّی ی حوادث و حرکت های اجتماعی است و هم از اين روست که درک تاريخ ، درک چشم اندازهای آينده نيز هست چرا که آينده برآيندِ ناگزيرِ گذشته و حال است . »

Borna66
09-11-2009, 06:40 PM
در تاريخ نويسی جديد به وقايعی که زمان شان از ٥٠ سال ( يعنی دو نسل ) گذشته باشد ، « وقايع تاريخی » می گويند . قيد ٥٠ سال ( يا دو نسل ) شايد برای اينست که پس از ٥٠ سال ، قهرمانان يا ضدقهرمانان يک واقعه ـ عموماً ـ درگذشته اند و موّرخ با فاصله گيری زمانی از رويدادها و عوامل سازنده آنها ، بهتر و منصفانه تر می تواند به بررسی و تحليل حوادث بپردازد ، با اين حال ، امروزه از نوعی تاريخ بنام «تاريخ بلافاصله» ( Histoire Immédiate ) ياد می کنند که ناظر بر وقايع مهم ٢٥ تا ٣٠ سال اخير است ( مانند وقايع دانشجوئی ماه مه ١٩٦٨ فرانسه يا انقلاب اسلامی ١٣٥٧ ايران ) .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
وجه يا وجوه مشخصه يک رویداد تاريخی اين است که :

* رویداد به گذشته تعلّق داشته باشد .
**رویداد يگانه و بی مانند ( Singulier ) باشد .
*** آن رویداد ـ چه مثبت و چه منفی ـ برحيات سياسی ـ اجتماعی يک جامعه و از اين طريق بروجدان عمومی جامعه تأثير آشکار و درازمدت گذاشته باشد . بنابراين طول زمانی و تداوم درحافظه جمعی ، وجه مشخصه ديگر وقايع بعنوان « وقايع تاريخی » است . تاريخ با سياست پيوندی نزديک دارد امّا بايد گفت که هررويداد سياسی ، تاريخی نيست . چرا که مضمون سياست ـ اساساً ـ مضمونی بلافاصله ، حال و حیّ و حاضر است به عبارت ديگر : تنها بعضی از وقايع سياسی می توانند تاريخی بشمار آيند (مانند همين کودتای ٢٨ مرداد ٣٢)
در ايران با وجود يک سُنّت ديرپای تاريخ نويسیِ « خِرَدگرا » ( مانند تاريخ طبری ، تاريخ يعقوبی ، تاريخ مسعودی و تاريخ بيهقی ) بعلت حملات و هجوم ها و حاکميت حکومت های قبيله ای ، رَوَند تکامل اجتماعی ايران و ازجمله تاريخ نويسی « خِرَدگرا » نيز رو به زوال گذاشت . استيلای ديرپای حکومت های قبيله ای برايران نوعی اخلاق و عَصَبيّت ايلی ـ قبيله ای را در جامعه ما نهادينه کرد بهمين جهت تاريخ ايران ـ عموماً ـ تاريخ عَصَبيّت ها و عصبانيّت هاست . در رفت و آمـدهـا و کشاکش های قبايل مختلف ، جامعه ايران از يک عَصَبيّت به يک عَصَبيّت ديگر پرتاب گرديده است . تاريخ اجتماعی ما ( و از جمله تاريخ انديشه سياسی در ايران ) نيز بازتاب همين عَصََبيّت ها و عصبانيّت ها و عواطف است ، در٦٠ ـ ٧٠ سال اخير ، نوعی « تاريخ حزبی » يا « تاريخ ايدئولوژيک » به عنصر عَصَبيّت در فرهنگ سياسی ما جان تازه ای بخشيده است . با چنين خصلت ديرپائی است که ما به تاريخ و شخصيّت های تاريخی مان نگاه می کنيم : « شخصيت های دلپذير » مان آنچنان پاک و بی بديل وبی عيب اند که تن به « امامان معصوم » و «قهرمانان صحرای کربلا» می زنند ( مانند ميرزاتقی خان اميرکبير و دکترمحمدمصدق ) و برعکس ، «شخـصـيـّت هـای نادلپسند» مان آنچنان سياه و ناپاک و نابکارند که فاقد هرگونه خصلت نيکوی انسانی يا عمل مثبت اجتماعی می باشند ( مانند رضاشاه و محمدرضاشاه و قوام السلطنه و . . . ) . ما ميراث خوار يک تاريخ عَصَبی و عصبانی هستيم و بهمين جهت است که همواره ، حال و آينده را فدای اين گذشته عَصَبی و ناشاد کرده ايم .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
ازطرف ديگر : ما ملتی هستيم که همواره دوستدار پيروزی ها وکاميابی های بزرگ و در عين حال آسان هستيم و آنجا که دچار شکست و ناکامی می شويم بجای نگريستن به خويش ودرک کمبودها وکم کاری های خود با توسل به تئوری توطئه ، « دست انگليس » و « عوامل خارجی » را عمده می کنيم . تئوری توطئه ـ درواقع ـ توجيهی است برای ناآگاهی ها و ندانم کاری هامان و مرهمی است که روان زخم خورده ما را آرام می کند ، نمونه اش را در دو واقعه بسيار نزديک بهم می توان ديد : يکی در جريان ٣٠ تير ١٣٣١ که بعنوان قيام ملّی ٣٠ تير از آن ستايش ها می کنيم و ديگری جريان ٢٨ مرداد ٣٢ است که از آن بعنوان « کودتای انگليسی ـ آمريکائی و . . . ياد می کنيم .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
روشن است آنجا که عواطف و احساسات و عَصَبيّت های سياسی ـ حزبی حاکم باشد جائی برای انصاف ، اعتدال وعقلانيّت سياسی باقی نمی ماند . . . ما سال هاست که در اين فضای وهم آلودِ «يزدان» و «اهريمن» نَفَس می کشيم و با شخصيت های دلخواه خويش ، « حال » می کنيم !
از اين گذشته ، هيچ لازم نيست که ما بخواهيم کودتای ٢٨ مرداد را « فراموش » کنيم بلکه مانند بسياری از ملل آزاد و متمدّن جهان با فاصله گرفتن از عَصَبيّت ها و عاطفه های سياسی ، وقايع آن دوران ( و از جمله کودتای ٢٨مرداد)را می توانيم « موضوع » مطالعات منصفانه قرار دهيم . از ياد نبريم که ملّت هائی هستند که تايخ معاصرشان ، بسيار خونبارتر از تاريخ معاصر ما است ( مانند اسپانيائی ها ، شيليائی ها و آفريقای جنوبی ها ) امّا آنها با گذشت و آگاهی و اغماض ( و نه فراموشی ) و با نگاه به آينده کوشيدند تا بر گذشته خونبار و ناشاد خويش فائق آيند و تاريخ شان را عامل همبستگی ، آشتی و تفاهم ملی سازند . داشتن اين تفاهم ـ و يا درست تر بگويم ـ داشتن اين تاريخ ملّی می تواند سقفی برای ايجاد جامعه مدنی بشمار آيد ، چراکه جامعه مدنی تبلور يک جامعه ملی است و جامعه ملی نيز تبلور داشتن تفاهم ملّی بر روی يک سری ارزش ها ( ازجمله برروی حوادث و شخصيت های تاريخی ) است .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
تلاش : از مهمتر ين پيامدهای ٢٨ مرداد ،گسست ژرف ، جدائی شگفت آور و دشمنی آشتی ناپذير ميان نيروهای سياسی ـ روشنفکری مان بوده است . هنوز هم بسياری از صفبندی ها و گفتمان سياسی رنگ گرفته از اين واقعه است .
آيا دستيابی به همبستگی و توافق ملی که ضرورت آن امروز بيشتر از هميشه احساس می شود ، موکول به خاتمه دادن به اين ستيز تاريخی است ؟ در پيشگفتار کتاب مصدق، نفت، ناسيوناليسم ايرانی آمده است : شايد هيچگاه در باره دخالت ١٩٥٣ - ٢٨ مرداد
١٣٣٢ و دخالت آمريکائيها در سرنگونی دولت مصدق - چه از لحاظ پژوهشی و چه غير از آن اتفاق نظر کلی حاصل نشود . “ آيا شما با اين ديدگاه موافقيد ؟
ميرفطروس : همانطوريکه گفته ايد : ٢٨ مرداد ٣٢ باعث جدائی ها و دشمنی های آشتی ناپذير ميان نيروهای سياسی و روشنفکری ما شده است ، به نظر من حتی ظهورآيت الله خمينی و بروز انقلاب اسلامی نيز « محصول » اين جدائی ها و دشمنی های آشتی ناپذير بوده است وگرنه با آنچه که قبلاً ( در نشريه تلاش ) گفتيم : دو ـ سه سال قبل از انقلاب ٥٧ ، خمينی در نَجَف آنچنان بی پايگاه و مأيوس و نااميد بود که خواستار بازگشت به ايران و رفتن آبرومندانه به قم بود !
مهم نيست که اين « ستيز تاريخی » را « خاتمه يافته » تلقّی کنيم ، بلکه مهم اينست که اينک ( و در اين شرايط حسّاس و سرنوشت ساز ) بدانيم که بين منافع ملّی و مصالح سياسی ـ ايدئولوژيک کداميک ارجحيّت يا اولويّت دارند ؟ متاسفانه در جريانات منجر به انقلاب ٥٧ و استقرار حکومت اسلامی ، بسياری از رهبران و « ريش سفيدان سياسی » ما آنچنان در عَصَبيّت و اسارت ٢٨ مرداد بودندکه بدون درک حَساسيّت شرايط نتوانستند به اولويّت ها و وظائف ملّی خويش عمل کنند ( البته غير از دکتر غلامحسين صديقی و دکتر شاپور بختيار ) با آنچه که آلان می بينيم ظاهراً سروران سياسی ما با جدال ها و عَصَبيّت های به اصطلاح سياسی می خواهند ٢٥ سال ديگر هم به عمر حکومت اسلامی حاکم اضافه کنند و . . .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
تلاش : نخستين عکس العمل رسمی برعليه قرارداد غيرعادلانه دارسی و در برابر شرکت نفت ايران و انگليس بصورت لغو يکجانبه اين قرارداد در سال ١٣١١ از سوی رضا شاه صورت گرفت . سخنان تقی زاده ، شانزده سال بعد ، در برابر مجلس پانزدهم نيز مؤيد اين روايت تاريخی است . اقدام رضاشاه و دخالت وی در پروسه مذاکرات با تغيير اندکی ( افزايش ٢٠در صد به سهم ايران ) به تمديد آن قرارداد انجاميد . و اين امر از سوی نسل بعدی و رهبری نهضت ملی شدن نفت بعنوان “ خيانت رضاشاه “ و “ طرفداری “ وی از منافع انگليسها در تاريخ ثبت شد . اتهام خيانت و وابستگی از سوی همان نيروها دامن تقی زاده ( وزير دارائی و سرپرست هيئت نمايندگی ايران در مذاکرات آن زمان ) را نيز گرفت .
بعدها لايحه الحاقی (گس ـ گلشائيان) نيز نه بعنوان طرحی ناتوان وناقص در استيفای حقوق ملت ايران از قرارداد نفتی فوق ، بلکه بعنوان سند “ خيانت “ دولت ساعد و وابستگی وی و گلشائيان به منافع بيگانه از سوی مجلس پانزدهم و با پافشاری و سرسختی اقليت به رهبری مکی ، حائری زاده ، بقائی و آزاد از درون مجلس و به کمک دکتر مصـدق از بـيرون ، رد شد .
متاسفانه وحشت از فضای خودساخته “ اتهام خيانت به منافع ايران “ و وسواس و پايبندی بيش از حد به حيثيت و اعتبار خود ، از سوی رهبری نهضت ملی شدن نفت در روابط خارجی ايران نقش اساسی بازی نمود .
آيا تنها نگاه از زاويه “ خدمت “ و يا “ خيانت “ در توضيح ناکاميهای ايران در بهره برداری عادلانه حقوق خود از منابع نفتی ، کفايت می کند ؟ مرز ميان حيثيت و اعتبار شخصی سياستمداران و دولتمردان و منـافع کشـور کجاست ؟

ميرفطروس : بطوريکه درجائی ديگر گفته ام در تاريخ معاصر ما ، سرنوشت ايران را دو مسئله اساسی رقم زده است يکی : نفت ، و ديگری همسايگی با دولت روسيه ( و بعد اتحاد شوروی ) ، بی معنا نيست اگر بگوئيم تاريخ معاصر ايران با « نفت » نوشته شده است ! مسئله نفت و خصوصاً استيفای حقوق ايران از شرکت نفت انگليس از ديرباز آرزوی بسياری از سياستمداران ايـرانی بـوده ( از رضاشاه بگيريد تا محمدرضاشاه و قوام السلطنه و رزم آراء و دکتر مصدق ) مثلاً رضاشاه در جلسه هيأت وزيرانش با عصبانيّت متن قرارداد ١٩٠١ دارسی را پاره کرد و در ميان شعله های آتش انداخت و بدنبال آن ـ از طريق مصطفی فاتح ـ به سرجان کدمن ( رئيس شرکت نفت انگليس ) پيغام داد که : « ايران ديگر نمی تواند تحمّل کند و ببيند درآمدهای عظيم نفت به جيب خارجيان سرازير شود در حالی که خود ، محروم از آنهاست » . . . . در واقع اولين گلوله برای ملّی کردن صنعت نفت از همين لحظه ، شليک شد .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
با تهديدات رضاشاه ، سرجان کدمن سرانجام پذيرفت که شرکت نفت ٢٠درصد از سهام را بطور رايگان به ايران واگذار کند و بابت هرتُن نفت توليد شده ، دوشلينگ به ايران پرداخت نمايد . از اين گذشته متعهد شد که منطقه امتياز استخراج نفت را به ميزان قابل توجهی کاهش دهد و در عوض خواست که مدت امتياز ، سی سال افزايش يابد .
پيشنهاد سرجان کدمن با مخالفت هيأت نمايندگی دولت ايران ( به سرپرستی سيد حسن تقی زاده ، وزيردارائی ) روبرو گرديد بطوريکه اعلام گرديد که دولت ايران قرارداد ١٩٠١ دارسی را ـ يکطرفه ـ لغو خواهد کرد زيرا که منافع ايران را تأمين نمی کند . با اين تهديد ، دولت انگليس طی يادداشت تندی ضمن اعتراض به دولت ايران ، رضاشاه را به « اقدامات نظامی » تهديد کرد و حتی به آرايش ناوگان جنگی خود در خليج فارس پرداخت و کوشيد تا اعرابِ جنوب ايران را به شورش و طغيان وادارد . اين تهديدات و تحريکات نظامی ، رضاشاه را هراسان ساخت و با توجه به نيازهـای مالـی دولـت ايران ، در مذاکرات بعدی ، خودسرپرستی هيأت را برعهده گرفت و در نهايت پيشنهاد انگليسی ها را پذيرفت . در اين قرارداد ( که به قرارداد ١٩٣٣معروف است ) با اينکه ايران توانست به سهم بيشتری دست يابد و منطقه عمليات شرکت نفت را نيز از ٥٠٠ هزار مايل مربع به ١٠٠ هزار مايل مربع کاهش دهد و حق انحصاری شرکت نفت انگليس را در ساختن لوله های نفت تا سواحل خليج فارس لغو کند ، امّا تمديد مدت قرارداد به ٣٠ سال ديگر ، اقدامات رضاشاه را بـا يک اشتبـاه بزرگ همـراه ساخـت . خطائی که سيد حسن تقی زاده ( وزيردارائی رضاشاه ) از نقش خود در آن بعنوان « آلت فعل » يادکرده است .

Borna66
09-11-2009, 06:41 PM
نکته ای را که بايد به آن توجه داشت اينست که در اين هنگام ، ايران در بين دوسنگ آسياب قدرت های استعماری ( روس و انگليس ) قرار داشت و هرگونه قراردادی با توجه به موقعيت و ملاحظات سياسی اين دوقدرت بزرگ استعماری انجام می گرفت .
بنابراين مواضع سياسی سياستمداران وقت می بايستی در کادرفشارهایاين«دوسنگ آسياب» درک گردد و اگر بپذيريم که سياست را هنرِتحقّق ممکنات تعريف کرده اند ، بنابراين با توجه به سلطه سياسی ـ نظامی روسيه و انگليس درمنطقه ، بسياری از سياستمداران و دولتمردان ايران در اين دوران بدنبال تحقّق « ممکنات » بوده اند و نه « مطلوبات » و آنان که خواسته اند در هاله ای از آرمان گرائی و مطلوب خواهی ، عمل کنند ، نه تنها خود ، بلکه جامعه ايران را به پرتگاه های بی بازگشت سوق داده اند ، کودتای ٢٨ مرداد و سرنوشت دکتر محمد مصدق و نتايج بعدی آن ، نمونه ای از اين «آرمان گرائی» و « مطلوب خواهی » می تواند باشد . با توجه به اين نکته مهم ، بعد از رضاشاه ، مسئله استيفای حقوق ايران از شرکت نفت انگليس در دولت های ساعد ، قوام ، رزم آرا و دکتر محمد مصدق نيز دنبال گرديد .

Borna66
09-11-2009, 06:42 PM
نکته ای را که در اشاره شما به قرارداد « گس ـ گلشائيان » و دولت ساعد مراغه ای بايد افزود اينست که قرارداد « گس ـ گلشائيان » زمانی از طرف ساعد به مجلس ارائه شد که فقط چهار روز به پايان دوره پانزدهم مجلس باقی مانده بود ، آيا اين مسئله ، آگاهانه يا عامدانه و ناشی از هوشياری سياسی ساعد مراغه ای بود ؟ آيا اومی خواست که درکشمکش ها و بحث ها و جدال های مرسوم مجلس در باره اينگونه قراردادها ، عمر چهار روزه مجلس بپايان رسد تا او از فشار دولت انگليس در تحميل قرارداد « گس ـ گلشائيان » رهائی يابد ؟ در هرحال ، با سخنرانی ٤ روزه حسين مکّی در مجلس و در نتيجه ، با پايان رسيدن عمر مجلس پانزدهم اين قرارداد فرصت تصويب يا رد نيافت و به رأی گذاشته نشد . از اين گذشته بايد اشاره کنم که اولين نشانه های سياست « موازنه منفی » ( که بعدها به سياست اساسی دکتر مصدق در باره نفت بَدَل گرديد ) از نخست وزيری ساعد آغاز شد . او ضمن مخالفت شديد با تقاضای شوروی ها در باره امتياز نفت شمال ( در سال ١٣٢٣ ) ، بررسی پيشنهادات شرکت های نفتی کشورهای ديگر را نيز به بعد از خروج نيروهای متفقين از ايران موکول کرد ( در آن زمان سی هزار سرباز روسی در ايران مستقر بودند ) . ردّ تقاضای دولت شوروی از طرف ساعد مراغه ای ( که زمانی نيز سفير ايران در مسکو بود ) به يک جنجال بزرگ سياسی تبديل شد بطوريکه « کافتارادزه » ( فرستاده مخصوص دولت شوروی به ايران ) برخلاف اصول ديپلماتيک و بدون رعايت آداب يک ميهمان در ايران ، طی يک کنفرانس مطبوعاتی در تهران ، ساعد ( نخست وزير ) را بشدت مورد توهين و حمله قرارداد و بدنبال توهين و تهاجم «کافتارادزه» حزب توده نيز با براه انداختن تظاهرات گسترده ( زير چتر حمايت سربازان مسلّح شوروی ) با شعار «مرگ بر ساعدِ فاشيست !» خواستار « نفت شمال برای شوروی » گرديد . جالب است که در اين تظاهرات گسترده ، بسياری از شرکت کنندگان نا آگاه و « تودهء هميشه در صحنه » ، شعار «مرگ بر ساعدِ فاشيست !» را « مرگ بر ساعتِ فاشيست ! » تلفظ می کردند . . . در اين ميانه ، دکتر مصدق نيز از حملات و توهين های نشريات حزب توده در امان نماند بلکه او را نيز ( بخاطر مخالفت شجاعانه اش با تقاضای شوروی ها ) « سمبل اشرافيّت پوسيده » ، «سياستمدار مرتجع و کهنه پرست» و « عامل امپرياليسم » ناميدند !!

Borna66
09-11-2009, 06:42 PM
دولت رزم آرا ( شوهر خواهر صادق هدايت ) نيزکه در کشاکش بين دولت های روسيه و انگليس ، بدنبال نيروی سومی ( آمريکا ) بود ، با اجرای اصلاحات گسترده اداری و اجتماعی ( از جمله در خصوص تقسيم اراضی دولتی بين روستائيان و تشکيل انجمن های ايالتی و ولايتی مندرج در قانون اساسی مشروطيت ) در مسئله نفت هم ضمن درخواست نصانصف (٥٠ ـ ٥٠) سود حاصله از درآمد نفت ، برآموزش ده ساله ايرانيان در امور فنی صنعت نفت و کاهش تعداد کارکنان انگليسی و هندی شرکت نفت تأکيد ورزيد . اين طرح با حمايت و همدلی آمريکائی ها ( که در آن زمان واقعاً از دوستان و حاميان ايران بودند ) همراه بود و براساس آن برای اولين بار ، ايران اجازه می يافت تا دفاتر شرکت نفت را بازرسی کند و صادرات شرکت نفت انگليس را در بنـادر ايـران زير نظـر داشـته باشـد و . . . اين طرح معقول و ممکن ( و نه مطلوب ) متأسفانه در هياهوها و جدال ها و جنجال های نمايندگان مجلس و روزنامه های وابسته به آنان تحقّق نيافت بطوريکه شخصيّت حقوقدان و برجسته ای چون دکتر مصدق از تريبون مجلس خطاب به رزم آرا فرياد کرد :
« اين طرح اگر به تصويب برسد ، من با دست خودم ترا می کُشم ! »

Borna66
09-11-2009, 06:43 PM
چهار روز بعد ، سپهبدحاجعلی رزم آرا نه بدست دکتر مصدق ، بلکه بدست فدائيان اسلام کشته شد و بدين ترتيب جامعه سياسی ايران از آشوبی به آشوبی ديگر و از عَصَبيّتی به عَصَبيّتی ديگر پرتاب گرديد . بررسی روزنامه ها ، نطق ها و مباحثات سياسی اين دوران ( تا انقلاب ٥٧ ) گوشـه ديگـری از عصبيّت هـای تاريخـی مـان را آشـکار می کند : ائتلاف های متغيّر ، مواضع سيّال و تغيير آسان سياست ها و مواضع احزاب و نمايندگان مجلس و نيز جنجال ها و جدال های روزمره احزاب و روزنامه ها تأئيد کننده سخن آن سياستمدار انگليسی است که گفته بود :
« مباحثات سياسی در ايران ، چيزی جزخشم و هياهوی ذهن های توسعه نيافته نيست ! » در چنين فضائی از دشنه ها و دشنام ها ، « قهرمان » به راحتی به « ضدقهرمان » بدل می شد و «سرباز فداکار وطن» ـ به راحتی ـ به « سرباز تبهکار وطن » تبديل می گرديد ، نمونه اش سرنوشت حسين مکّی است که تا روزیکه با مصدق و در کنار مصدق بود « سرباز فداکار وطن » لقب يافت آنچنانکه شهر تهران دراستقبال از او به نحو بی سابقه ای تعطيل گرديد ، امّا همين مکّی از روزی که از مصدق جداگرديد و به صف مخالفان پيوست به خيانت و سازش متهم گرديد و . . . تاريخ سياسی ايران در دوران معاصر ـ بازتاب خشم و هياهوی « ذهن های توسعه نيافته » است . . . و دريغا که هنوز نيز دريچه ذهن و زبان بسياری از روشنفکران و رهبران سياسی ما برپاشنه همان توسعه نيافتگی ذهنی و طفوليّت فکری می چرخد
که نمونه هايش را در بعضی از سايت ها و نشريات خارج کشور مشاهده می کنيم .

Borna66
09-11-2009, 06:43 PM
تلاش :حدود ده سال پيش شما در باره واقعه ٢٨ مرداد ٣٢ ، اشارات يا سئوالاتی را طرح کرده بوديد ( نشريه راه آزادی ، شماره ٣٩ ) . بعد از ١٠ سال ، اينک و آلان شما وقايع آن دوران و خصوصاً عملکرد سياسی دکتر محمد مصدق رهبر جنبش ملی شدن صنعت نفت را چگونه ارزيابی می کنيد ؟

ميرفطروس : آنچه که حدود ده سال پيش در باره ٢٨ مرداد و دکتر محمد مصدق گفته بودم در واقع نوعی طرح مسئله به شکل ديگر بود . يعنی بجای تأکيد بر « تئوری توطئه » ( نقش دربار و انگليس و آمريکا ) از زاويهء ضعف های درونی جبهه ملی و کمبودها و کم کاری های شخص دکتر محمد مصدق به مسئله نگاه کرده بودم .
چنانکه در گفتگوهای قبلی گفتم : جنبش مشروطيت با تضادها و تناقضات درونی بسيار همراه بود و همين تضادها و تناقضات درونی ، باعث ناکامی بسياری از آرمان های جنبش مشروطيّت گرديد .
تأثيـر ايـن ضعـف ها و تناقضـات ( که ناشی از ساختار قبيله ای ـ « فئودالی » ی جامعه ايران و خصوصاً فقدان يک طبقه متوسط شهری نيـرومـند بود ) در جنبش های آينده نيز خـود را عـيان ساخت .
براين اساس : تشکيل « جبهه ملّی » ( بسال ١٣٢٨ ) و جنبش ملی کردن صنعت نـفـت نيـز از آغاز ، حامل اين تناقضات و ضعف های درونی بود ، مثلاً : در حاليکه دکتر مصدق يک نظام پادشاهی از نوع انگليس يا سوئد ( ! ) را درنظر داشت و برای استقرار آن تلاش می کرد ، بعضی از ياران افراطی و مشاوران نزديکش ( مانند دکتر حسين فاطمی و مهندس احمد رضوی ) استقرار نوعی « جمهوری دمکراتيک » ( از نوع حزب توده ) را آرزو می کردند . از طرف ديگر : آيت الله کاشانی و ياران او ، اجرای شريعت اسلامی ، لغو قوانين غيرمذهبیِ دوران رضاشاه ، منع فروش الکل و ممنوعيّت مطبوعات ضد مذهبی را خواستار بودند ، حسين مکّی و دکتر مظـفـر بقـائی و حائـری زاده ( دوستان ديروز قوام السلطنه ) نيز با پائی در بازار و محافل روحانيّت شيعه و با پای ديگری در عرصه های دانشگاهی و روشنفکری ، التقاطی از سُنّت و تجدّد را نمايندگی می کردند .

Borna66
09-11-2009, 06:43 PM
بعدها ترکيب کابينه دکتر مصدق نيز آئينه تمام نمائی از اين التقاط و تناقضات بود : بقول سعدی : «گروهی به ظاهر جمع و در باطن پريشان» . لذا لازم بود که مصدق ضمن دورانديشی نسبت به ماهيّت ناپايدار و متزلزل اين دوستان مختلف العقيده ، در شعارها و عملکردهای سياسی اش از اعتدال و عقلانيّت سياسی بيشتری برخوردار می بود ( دوستانی که بزودی عملکردهای دکتر محمد مصدق را با چنگيز و هيتلر مقايسه کردند ! ) بعنوان مثال در حاليکه مذهبی متعّصبی بنام باقرکاظمی ، وزير امورخارجه مصدق شد ، و مهندس مهدی بازرگانِ اسلام پناه ، معاون وزير فرهنگ بود ، دکتر مهدی آذر (پزشک عمومی ) وزير فرهنگ دولت دکتر مصدق گرديد که اولين اقدامش بستن مدارس مختلط ( دخترانه ـ پسرانه ) بود ! و يا در حاليکه خودِ دکتر مصدق با امضاء کردن قرآن و ارسال آن برای شخص شاه ، وفاداری خود را نسبت به شاه و نظام سلطنت مشروطه اعلام می داشت مشاور نزديک و سخنگوی دولت او ( شادروان دکــتر حسيـن فاطمی ) در نشريه « باختر امروز » شديدترين حملات را به خاندان سلطنتی ابراز می کرد و سوداهای ديگری در سر داشت . در راستای اين التقاط سُنّت و تجدّد بود که مصدق در سخنرانی ها و پيام های خويش ـ غالباً ـ ايران و اسلام را با هم و در کنار هم بکار می بُرد .

Borna66
09-11-2009, 06:44 PM
از طرف ديگر : برخلاف جامعه مدنی ( Société Civile ) در جوامعی که هنوز توسعه اجتماعی و انکشاف طبقاتی در آن ها صورت نگرفته و جامعه هنوز در دوران پيشامدرن و به شکل « جامعهء توده وار » (Société de Masse ) بسر می برَد ، رهبران سياسی غالباً در هيأت پيشوای فَرهَمند ( charismatique ) و«پدر ملّت» تجلّی می کنند .
در اينجا ديگر « پيشوا » تنها رئيس دولت يا شخص مقتدر حکومت نيست بلکه کسی است که در برابرش نهاد مستقلی وجود ندارد و بهمين جهت پارلمان و دادگستری و ديگـر نهـادهـای قـانـونی ، بنـام « مصلحت ملّی » می توانند تعطيل شوند . از نظر «پيشوا» جوهر جنبش او در نصّ قوانين موضوعه ( خصوصاً قانون اساسی ) نيست
بلکه در درک و دريافتی است که «پيشوا» می تواند از قوانين داشته باشد ، بهمين جهت ، او در موارد اساسی به «روح قانون» و « مصلحت اجتماعی » ( که در واقع روح و مصلحت خودِ اوست ) استناد می کند وحضور هيجانیِ مردم و « توده های هميشه در صحنه » را ملاک درستی عمل خود و « قوه تمييز و تشـخيـص مردم » می داند .
بررسی وقايع اين دوران و خصوصاً نگاهی به انديشه ها و عملکردهای سياسی دکتر محمدمصدق ، مصداق عينی يا بازتاب واقعی چنين جامعه ای می تواند باشد .

Borna66
09-11-2009, 06:48 PM
دکتر محمدمصدق ـ بعنوان يکی از برحسته ترين و پاک ترين نمايندگان جنبش مشروطه خواهی ـ ميراث خوار تضادها و تناقضات بازمانده از اين جنبش نيز بود . بررسی زندگی سياسی او نشان می دهد که در التقاط بين سُنّت و تجدّد ، او گاهی به آن سو و گاهی به اين سوکشيده شده است مثلاً : زمانی که روشنفکران و سياستمداران برحسته ای چون محمد علی فروغی ، کاظم زاده ايرانشهر ، احمد کسروی و دکتر محمود افشار احداث راه آهن سراسری توسط رضاشاه و ايجاد ارتباط ميان نواحی مختلف ايران را امری حياتی و ضروری می دانستند ، دکتر مصدق اين کار را « بيهوده » و حتی آنرا « در خدمت منافع دولت های بيگانه » می دانست ! . او نيز فرزند زمانه خود بود ( با همه ضعف ها و محدوديت هايش ) مثلاً در فرهنگ سياسی او ، روستائيان ايران جايگاهی نداشتند بلکه تأکيد و تکيه گاه اصلی او ، توده های سُنّتی شهری بودند که با انگيزه های سياسی ـ مذهبی متفاوت و گاه متضاد ، در « جبهه ملّی » ـ برگردِ رهبری دکتر مصدق ـ جمع شده بودند . او که تحصيلات عاليه حقوق را درکشورهای سوئيس و فرانسه تمام کرده بود نسبت به سرنوشت زنان ايران بی توجه بود و از دادن حق رأی به زنان ( حتی زنان شهری ) خودداری کرد و در زمان نخست وزيری خود با طلب کردن « معافيّت ويژه » برای حفظ توأمان پُست نخست وزيری و پارلمانی خود ، عملاً به اصل « تفکيک قوا » بی توجهی کرد و در فضائی عصبی و نامتعادل ، و در ترس و بيم و تهديد نمايندگان مخالف ، با اخذ « اختيارات فوق الـعاده » ی ٦ماهـه و سپس يکساله ، کوشيد تا به تحکيم قدرت سياسی خويش بپردازد .
دکتر مصدق بعنوان يک حقوقدان برجسته ، بی شک به اهميّت استقلال قوّه قضائيه از قوه مجرّيه واقف بود با اينهمه وی ، اعضاء « فدائيان اسلام » و ازجمله قاتل نخست وزير سابق ( رزم آرا ) را از زندان آزاد کرد . او باگماردن شخصيت نا موجهی بنام لطفی ( معروف به شيخ عبدالعلی لطفی ) بعنوان وزيردادگستری کوشيد تا « ديوان عالی کشور » ( يعنی عالی ترين و مهمترين مرجع قضائی کشور ) را منحل سازد و ديوان عالی جديدی به ميل و اراده خود تشکيل دهد . دکتر محمد حسين موسوی ( يکی از قضات برحسته و خوشنام آن دوره که از نزديک عبدالعلی لطفی را می شناخت و در مباحثات و جلسات کميسيون های وزيردادگستری وقت شرکت می کرد ) در خاطراتش بنام « دريادمانده ها ، از بربادرفته ها » ضمن نشان دادن شخصيت و عملکرد های غيرقانونی عبدالعلی لطفی در «پاکسازی» قضات شريف و مستقل ، می نويسد : « . . . بدين ترتيب در شرايطی که کشور نياز به آرامش داشت ، با تصفيه های خودسرانه ، بزرگترين قُضات کشور عليه مصدق و حکومت او ، برانگيخته شدند » . در درگيری ها و مناقشات مصدق با مجلس و شاه ، اونه به نصّ قـانون اسـاسی بـلکه به « روح » آن استـناد می کرد ، مثلاً او با همين « روح قانون اساسی » در ٢٥ مرداد ماه سال ٣٢ فرمان شاه ( مبنی بر عزل او از نخست وزيری ) را رد کرد و ضمن پنهان کردن متن اين فرمان از همکاران و وزراى کابينه اش و بازداشت حاملان فرمان شاه در اقدامى شتابزده، از طريق راديو اين امر را «شکست کودتاى ٢٥ مرداد»!!! ناميد، در حاليکه يکسال قبل او با همين فرمان شاه به نخست وزيری منصوب شده بود . مصدق ، مجلس شورای ملّی را « باشگاهی از خائنين به مصالح ملّت » می ناميد . او مصالح ملّت را آنچنان که خود می خواست تفسير می کرد و در اين راه تا آنجا پيش رفت که انتخابات مجلس دوره هفدهم را که تحت نظارت دولتِ خود او برگزار شده بود ، به محض آگاهی از باختِ کانديداهای جبهه ملی در شهرستانها ، باطل ساخت و سپس در يک شرايط نامتعارف ، هيجانی ، شتابزده و غيردمکراتيک با حمايت حزب توده و کشاندن « تودهء هميشه در صحنه » وانجام يک همه پرسی يا رفراندوم (در مرداد ماه ٣٢) کوشيد تا قدرت و مشروعيت اجتماعی ـ سياسی خود را در برابر شاه و نمايندگان مجلس، عيان سازد، اقدامی که حتی با مخالفت ياران نزديکش مانند دکتر غلامحسين صديقی ( وزير کشور ) و دکتر سنجابی همراه بود .
ظاهراً تنها چند روز وقت لازم بود تا در غيبت شاه و بی تفاوتی حيرت انگيزِ « تودهء هميشه در صحنه » ، مصدق و ياران و مشاوران انـدکش بـا « واقعيت تلخ » روبـرو گـردنـد : کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ . «کودتا» ئی کـه آنـرا « آسان ترين و ارزان ترين کودتای جهان » ناميده اند !

Borna66
09-11-2009, 06:51 PM
تلاش :چنانکه گفتيم مبارزه عليه واگذاری امتيازهای غيرعادلانه سياسی و اقتصادی به اتباع خارجی و دول قدرتمند در ايران از قدمتی بيش از نهضت ملی شدن نفت برخوردار است . با وجود اين ، پيکار نفت به رهبری دکتر مصدق و دولت وی ، سرآمد و نقطه اوج مبارزات ضداستعماری و استقلال طلبانه ملت ايران ارزيابی می گردد . بنابراين آيا بديهی و طبيعی نيست که واقعه ٢٨ مرداد و اقداماتی که بر عليه دکتر مصدق صورت گرفت ، می بايست به محکوميتی تاريخی دچار گردد ؟

ميرفطروس : در آن هنگام جبهه ملی ، اکثريتی در مجلس نداشت بلکه بقول دکتر مصدق « دولتش براحساسات عامّهمردم متکّی بود » . دکتر مصدق ـ بعنوان يکی از پاک ترين و فسادناپذيرترين نمايندگان مشروطه خواهی ـ با مبارزه قاطعانه عليه استعمار انگليس و سرانجام با ملّی کردن صنعت نفت ، رسالت تاريخی خويش را انجام داده بود و با حضور در سازمان ملل و دادگاه لاهه ، تأثيرات شگرفی در فضای سياسی بين المللی و خصوصاً درکشورهای نفت خيز خاورميانه باقی گذاشته بود ، بنابراين لازم بود که او با دورانديشی و بدور از عصبيّت ها و عواطف حاکم برجامعه ، مذاکرات نهائی با شرکت نفت را با عقلانيت سياسی بيشتر به پيش ببرد ، بررسی روند مذاکرات و حوادث در اين زمان نشان می دهد که مصدق در چنبره احساسات حاکم بر جامعه و نيز در اسارت « حفظ وجاهت ملّیِ » خود ، با نوعی عصبيّت ، عدم انعطاف و خصوصاً عدم درک تعادل نيروهايش ( که حالا ديگر بسياری از آنها وی را « خائن » و « هيتلر » و « چنگيز » خطاب می کردند ) در آخرين لحظات نتوانست سياست را بعنوان « هنرِ تحقّق ممکنات»عرضه نمايد ، بهمين جهت دريک سرگردانی ، آشفتگی ، تناقض ، تشتّت و ترديد عملی ، سرانجام مذاکرات مربوط به چگونگی ملّی شدن صنعت نفت را به بن بست کشانـيد . جـرج مک گی معـاون وزيـرامـور خارجـه آمريکا ( آچسن ) که بعنوان دوست ايران مذاکرات مهمّی با مصدق درآمريکا داشت ، اين آشفتگی ها وترديدها وتناقض گوئی های دکتر مصدق و سرانجام شکست مذاکرات را بخوبی نشان داده است ( نگاه کنيد به نشريه مهرگان ، شماره ٣، ٤، ١٣٨٠، خصوصاً صفحات ٢١٣ ـ ٢٢١. همچنين نگاه بفرمائيد به قول اچسن، وزير امور خارجه آمريكا در گفتگوى من با نشريهء تلاش، شماره ء ١١) .
کارل پوپر ، وظيفه يک سياستمدار صديق را خوشبخت کردن جامعه يا تقليل بدبختی هايش می داند و می گويد : در آنجا که سياستمدار از تحقّق اين وظائف بازمی ماند ، باصداقت و شهامت اخلاقی بايد از کار ، کناره گيرد تا از سوق دادن جامعه به آشوب و انقلاب جلوگيری گردد .
در شرايطی که مصدق ، سياست « همه چيز يا هيچ چيز » را در پيش گرفته بود گويا ( به روايت سيدجلال الدين تهرانی ) شاه توسط حسين علاء ( سياستمدار معروف ) به مصدق پيغام داد « که با توجه به حسّاسيت انگليسی ها و بن بست مذاکرات ، بهتر است که از کار ، کناره گيرد و هرکس که او ( مصدق ) صلاح بداند ( مانند دکتر الهيار صالح ) را به نخست وزيری انتخاب کند تا مذاکرات نفت از حالت بن بست و جامعه ايران از حالت التهاب و آشفتگی خارج شود و . . . » ، اما مصدق ضمن رد اين پيشنهاد ، جواب داد :
« حالا می خواهيد برای من ، نخست وزير هم تعيين کنيد ؟!»
بدين ترتيب : راهِ مذاکرات معقول و مناسب بسته شد چرا که بقول دکتر کريم سنجابی : « او ( مصدق ) به اَحَدی گوش نمی داد » . . . و اين شايد يکی ديگر از مشخصات رهبران سياسی در «جامعهء توده وار» (Société de Masse ) باشد که هنگامی صدای فاجعه يا تراژدی را می شنوند که ديگر ، کار از کارگذشته است واگر بپذيريم که « مظلوميّت » از عناصر اساسی تراژدی بشمار می رود و اگر اين «مظلوميّت» را با پيشواسازی و شيعه گرائی تاريخی مان بهم آميزيم ، آنگاه به راز تداوم «کربلای ٢٨ مرداد» در ذهن و زبان رهبران سياسی و روشنفکران ما واقف تر می شويم . محاکمه غيرقانونی و غير عادلانه دکتر محمد مصدق در يک دادگاه نظامی ( که بيشتر به يک نمايش مسخره شباهت داشت ) و خصوصاً اعدام پيکر مجروح و تب دارِ جوان ترين و زيباترين چهره اين تراژدی ، يعنی دکتر حسين فاطمی ( عليرغم بی ميلی اوليه شاه ) فضای « کربلای ٢٨ مرداد » را خونين تر و رژيم شاه را با نوعی « بحران مشروعيّت سياسی» روبرو ساخت ، بحران مشروعيّتی که ـ عليرغم اقدامات و اصلاحات اجتماعی شاه ـ تا انقلاب ٥٧ دامنگير رژيم شاه بود .
تبليغات گسترده و ديرپای حزب توده ( که با وقوع ٢٨ مرداد ، اميد ايجاد " ايرانستانِ " وابسته به شوروی رابرباد رفته می ديد ) ، همه و همه بقول شما « محکوميت تاريخی ٢٨ مرداد » را برحافظه تاريخی جامعه ما تثبيت کرد . از اين زمان ـ بارديگر ـ تاريخ به تقويم بدل گرديد و عقل نقّاد به عقل نقّال ، سقوط کرد و انديشه سياسی به آئين ها و عزاداری های سياسی تبديل شد و بقول فـروغ فرخزاد :

« مرداب های الکل
انبوه بی تحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خويش کشيدند
در ديدگان آينه ها گوئی
حرکات و رنگ ها و تصاوير
وارونه منعکس می گشت
ديگر کسی به عشق نيانديشيد
و هيچکس ، ديگر به هيچ چيز
نيانديشيد . »
هم از اين روست که گفته ام : انقلاب اسلامی ايران ، « محصول »عصبيّت ها ، دشمنی ها و نا انديشی های روشنفکران و رهبران سياسی ما در تماميت اين دوران است .

Borna66
09-11-2009, 06:51 PM
تلاش : نمونه های ديگری از مبارزات کامياب برعليه دست اندازيهای بيگانگان به استقلال و تماميت ارضی ايران و در دفاع و حفظ حقوق ملت ايران وجود دارند که متاسفانه کمتر در اسناد و آثار تاريخی از آنها به نيکی ياد شده و قدر و جايگاه آنها برای نسلهای بعدی کمتر شناخته شده است . از جمله عدم موفقيت نقشه ها و مقاصد اتحاد جماهير شوروی سابق برای گرفتن امتياز نفت شمال در اثر همکاری هوشمندانه و بيسابقه ميان قوام و مصدق و به پشتيبانی مجلس ، وادار به عقب نشينی کردن نيروهای اشغالگر شوروی از خاک کشور با کاردانی و سياست دقيق قوام السلطنه و رفع خطر تجزيه خاک ايران و حفظ آذربايجان و کردستان از طريق قاطعيت دولت قوام در سرکوب عوامل و عناصر دست نشانده سياستهای شوروی در ايران .
علت سکوت بخش اعظم جامعه سياسی ايران در قبال اين نمونه ها ـ که اهميت شان بی ترديد کمتر از نهضت ملی شدن نفت نيست ـ تا کنون چه بوده است ؟

ميرفطروس : اينکه دراسناد تاريخی ما ازبعضی دولتمردان و سياستمداران خدمتگزارِ ما به نيکی ياد نشده و يا نسل های بعدی کمتر آنها را شناخته اند ، ناشی از همان « سياه و سپيد ديدن شخصيّت ها » و حاصل همان فضای جادوئیِ « يزدان » و « اهريمن » است . از اين گذشته ، بنظر من بخشی از نسل هائی که در تاريخ معاصر ايران زيسته اند ، قربانی نوعی « تاريخ ايدئولوژيک » شده اند . در واقع بخش مهمی از تاريخ معاصر ايران در سيطره و سيادت « ايدئولوژي های فريبا » ( خصوصاً حزب توده ) مانند آئينه شکسته ای است که تصاوير کج و معوجی از سياستمداران ما بدست می دهد . بقول سعدی : تو ای نيک بخت اين نه شکل من است
وليکن قلم ، در کفِ دشمن است وگرنه همانطورکه شما هم اشاره کرده ايد ، اهميّت سياسی ـ تاريخی اقدام قوام السلطنه در مذاکرات نفت با شوروی ها و خروج سربازان روسی از ايران و در نتيجه : نجات آذربايجان کمتر از اهميّت ملّی کردن صنعت نفت نيست . جالب است که در اين قضيّه مهم ، دکتر مصدق ، شخص قوام السلطنه را بهترين و شايسته ترين فرد برای پيشبرد مسئله نفت شمال و ختم غائله آذربايجان می دانست ( هر چند که بعد ـ در حوادث منجر به ٣٠ تير١٣٣١ ـ اين دو سياستمدار کهنه کار در برابر يکديگر قرار گرفتند ) . می خواهم بگويم که هم رضا شاه و محمدرضاشاه ، هم قوام السلطنه و دکتر مصدق ، در بلندپروازی های خويش ، ايران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند هرچند که سرانجام هريک ـ چونان عقابی بلند پرواز ـ در فضای تنگ محدوديّت ها و ضعف ها و کمبودها ، پرسوختند و « پرپر» زدند . برزندگی و زمانه آنان می توان نگريست و چيزها آموخت امّا مُسلّماً ديگرنمی توان درآن زمينه ها و زمانه ها زندگی کرد . کودتای ٢٨ مرداد٣٢ وسقوط دولت ملی دکترمصدق مُسلّماًخونين تر و زيانبارترازکودتای نظاميان شيلی وسقوط حکومت ملی دکترآلنده نبودامّا روشنفکران و رهبران سياسی شيلی ( مانند روشنفکران و رهبران سياسی اسپانيا و آفريقای جنوبی ) با عقلانيت و مدنيّت سياسی خويش کوشيدند تا بر گذشته خونبار خويش فائق آيند و حال و آينده را قربانی گذشته ناشاد خويش نسازند .

Borna66
09-11-2009, 06:51 PM
اريک اشناک ( يکی از رهبران حزب سوسياليست شيلی در زمان آلنده که پس از سالها تبعيد ، به شيلی بازگشته ) می گويد :
« حزب من در حوادثی که منجر به کودتای نظامی پينوشه شد و ما از آن ، آسيب های فراوان ديديم ، از بازيگران اصلی بود و از اين بابت ، پوزش و توبه ای به ملت خويش بدهکاريم . » برای چيرگی برتاريخ ، با يد از آن فاصله گرفت . بقول فرزانه ای :
« زندگی کوتاه است ، ولی حقيقت ، دورتر می رود و بيشتر عمر می کند ، بکوشيم تا حقيقت را ـ همه حقيقت را ـ بگوئيم » .

تلاش : آقای ميرفطروس با سپاس هميشگی از شما

Borna66
09-11-2009, 06:52 PM
قدما گفته بودند که نوعي از خواب ديدن‌ها تنها به وضع گذشته و حال مربوط مي‌شد و آينده در آن‌ها نقشي نداشت. اين نوع خواب‌ها به بي‌خوابي مي‌انجاميدند، خواب‌هايي که حالت معيني يا عکس مضمون آن را مستقيماً به نمايش مي‌گذاشتند، چون گرسنگي (ولع) براي چيزي يا سيري (اشباع) از چيزي که در خواب نمايشي گسترده و خيالبافانه مي‌يافت، اين خواب‌ها را کابوس مي‌گفتند. اکنون در روانشناسي گفته مي‌شود، کساني که از دشواري سترِس مابعد زخم (post-traumatic trouble of stress) رنج مي‌برند – امري که نتيجه‌ي يک زخم خوردگي (traumatism/) (ضربه‌ی) رواني عظيم است – غالباً آن رويداد را از نو به ريخت‌هاي گوناگون، از جمله به صورت بي‌خوابي و کابوس مي‌زيند و در اين باز زيست حسرت دوران پيش از آن ضربه‌ي رواني را مي‌خورند.

اگر براي سلطنت‌طلبان، يعني به حسرت‌نشستگان ديکتاتوري پس از 28 مرداد، ضربه انقلاب 1357 به زخمي رواني بدل شده و آنان شب و روز خواب «گذشته‌هاي شيرين» خود را مي‌بينند و در حسرت آن دوران رنج مي‌برند، گناه آن از کسي نيست جز شاه مورد ستايش‌شان و کساني که ازو حمايت مي‌کردند، فرمان مي‌بردند، و چون چاکران دهان بسته در خدمت مردي قرار داشتند که همه‌ي منتقدان غربي‌اش، و حتي برخي از حاميان او در غرب، در خودپسندي و خود-بزرگ‌بيني او، که به انقلاب انجاميد، يک صدايند. حال حسرت گذشته هيچ دردي را دوا نمي‌کند. اگر در مورد فردي زخم خوردگي رواني بايستي به روانشناس يا روانکاو رجوع کرد، در امر زخم خوردگي‌هاي اجتماعي– سياسي، مبتلايان بدان بايستي برخوردي جدي با تاريخ را پيشه کنند، و به نظر روانکاوان جمعي که تاريخ را در همه‌ي وجوهش – اعم از سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اخلاقي، رواني، و اقتصادي – بررسي مي‌کنند، رجوع کنند تا مگر از کابوسي که بدان دچار آمده‌اند رهايي يابند و بپذيرند که، چنان که اسناد مکالمات سفراي بريتانيا و آمريکا با شاه از همان سال‌هاي نخستين سلطنت او به بعد نشان مي‌دهند، سرآغاز بدبختي ايران در فرداي شهريور 1320 اين بود که پسر رضاخان قزاق مي‌خواست هم‌چون پدرش – که با استبداد محض حکومت کرد و نه تنها مخالفان خود را سر به نيست کرد، بل هم‌چنان خدمتگزاران و چاکران دست به سينه خويش را به ديار عدم فرستاد – حال و آينده‌ي کشور را در چنگ بزرگ خويش گيرد و آن را با مغز کوچکش و با خودپسندي عظيم بيمارگونه‌اش بدون شايستگی و درايت بگرداند.

اگر سلطنت‌طلبان بتوانند اين حکم تاريخي را، که حتي روزنامه‌نگاران غربي، و بويژه مورخان غربي، چون نيکي کدي (Keddie)، لوني (Looney)، پيتر ايوري (Avery)، و ... ، که در آن زمان به برکت مواهب کنفرانس‌ها و دعوت‌هاي سخاوتمندانه‌ي شاه و فرح زبانشان بسته شده بود، پس از انقلاب در باره‌ي علل و اسباب برافتادن رژيم پهلوي تأييد کرده‌اند، پبذيرند، شايد، چون خود را مسلماناني متمايز از مديران حکومت اسلامي مي‌دانند، به لطف حضرت باري تعالي، شفا يابند. اما براي شفا يافتن فرد نخست بايد بپذيرد که بيمار رواني، يا حداقل دچار مشکل روحی، است و همت به خرج دهد و به روانکاوي حاذق رجوع کند. در مورد زخم خوردگي‌هاي تاريخي هم مسئله بر همين نحو است. از همين روست که جامعه‌هاي غربي توانسته‌اند با تکيه به علم تاريخ‌شناسي و انکشاف مداوم آن، بر گذشته‌هاي خونين خود فائق آيند و بجاي جنگ‌های سي ساله، ...، جنگ‌هاي اول و دوم جهاني، اتحاديه اروپا را بسازند، و مثلاً فرانسويان تکليف خود را با ناپلئون، که اروپا را تا قلب مسکو به خون کشيد و آلمانيان تکليف خود را با هيتلريسم، که اروپا را تا استالينگراد ويران و قتل عام کرد، روشن ساختند؛ فرانسويان حکومت ويشي و اقدامات آن را به عنوان جزء ننگيني از تاريخ معاصر خود شناختند، بردگي و استعمار سنتي را مذموم اعلام داشتند ... الخ. اگر سلطنت‌طلبان بتوانند خود را از خواب آشفته‌ي بيست و هشتم مرداد خلاص کنند و بپذيرند که براندازي رژيم پهلوي هم نتيجه‌ي آن نظام ديکتاتوري نظامي و ضد مردمي بود، و هم نتيجه‌ي اين بود که آريامهر ايران را در اختيار دولت‌هايي قرار داده بود که او را دو بار بر سرير حکومت نشاندند، آنگاه خواهند توانست هم خود را از کابوس حسرت سلطنت رها سازند و هم به دژخويي‌هاي انکارگرايانه‌ي خود نسبت به مخالفانشان در باره‌ي کودتاي بيست و هشتم مرداد پايان دهند. اما چه اين کار را بکنند و چه نکنند، تاريخ تکليف آنان را روشن کرده است، و مي‌توان مطمئن بود که پنجاه سال ديگر در ميان ايرانيان کوچکترين اثري از پرگويي‌هاي امروز آنان در حسرت سلطنت، اين شيوه حکومتي پوسيده، و آن دربار فاسد باقي نخواهد ماند، حتي در ميان نسل‌هاي دوم و سوم ايرانيان در انيران، که در جوامع غربي حل و جذب خواهند شد؛ و اگر احتمالاً حسرتي در ميان اين نسل‌ها باقي بماند، همانا حسرت ايران خواهد بود، نه سلطنت پهلوي و نه سلطنت.

Borna66
09-11-2009, 06:53 PM
اما، با اين که محققاني چند، چون مارک گازيوروفسکي، و حتي برخي از شرکت کنندگان در کودتا، همانند دو افسر سيا کرميت روزولت و دونالد ويلبر، و افسر اينتليجنس سرويس وودهاس شرح آن رويداد هولناک سد کننده‌ي راه دموکراسي تحت هدايت مصدق را، هر چند از زاويه‌ي ديد خود نگاشته‌اند، و اسناد بسياري در مورد کودتايي که قرار بود «مخفيانه» و به صورت «قيام ملي شاه‌پرستانه» باشد منتشر شده‌اند، سلطنت‌طلبان، چه تحت تأثير کابوس ناشي از زخم خوردگي رواني، چه بخاطر خدمتگزاري چاکرانه و مزدورانه کنوني‌شان، تا کنون حاضر نشده‌اند علل تاريخي سقوط پهلوي را بپذيرند، بويژه آن علت اصلي را که در بيست و هشتم مرداد، نه فقط به مليون و مصدقيان، که به کل ايران ضربه‌ي فرهنگي- سياسي هولناکي وارد آورد – همانند کسي که در اثر عدم مهارت در رانندگي اتوبوسي عده‌اي را به کشتن بدهد و خود نيمه جاني از آن حادثه به در برد، اما در تختخواب مرگ، هم‌چنان که در کابوس، فرياد زند که مسؤوليت حادثه، نه ازو، که از راننده ديگري بوده است. براي کمک به معالجه‌ي آن زخم رواني که تا کنون با عرضه‌ي دلايل مسلم ديگري درمان نشده است، در اينجا ما اسناد ناشناخته‌اي را به شهادت مي‌طلبيم که رويداد بيست و هشتم مرداد را چون خنجري که در خورشيد نيمروز چشم را خيره کند، نمايان می‌سازند.

در بيست و دوم فوريه 1953/سوم اسفند 1331، يعني شش روز پيش از کودتاي نافرجام نهم اسفند، اردشير زاهدي، کارمند پيشين اصل چهار ترومن، به ديدار يک فرمانده‌ آمريکايي به نام پولارد (Pollard)، که وابسته‌ي نيروي دريايي آمريکا بود، رفت – کسی که قاعدتاً بايستي چون افسر اطلاعاتي شناخته شود. او به پولارد از اختلافات شاه و مصدق سخن گفت و به او اطلاع داد که «ممکن است پدرش ظرف چند روز آينده نخست‌وزير شود.» او هم‌چنين اطلاع داد که دو گروه، يکي به حمايت از علي منصور و ديگري از زاهدي، براي جانشيني مصدق دست به کار شده بودند. اما چند روز پيش منصور خود تصميم گرفته بود از زاهدي حمايت کند. «هم‌چنين کاشاني، بقايي، و افسران ارشد ارتش» و جز آنان از پدر او حمايت مي‌کردند.

زاهدي تصميم گرفته بود که «پيش از دردست گرفتن قدرت، سازماني [نظامي؟] شکل کامل گيرد و برنامه‌هايي ريخته شود تا قانون و نظم حکمفرما شوند، تا حوادث ژوئيه پيشين، سي‌ام تير، تکرار نشوند.» زاهدي فکر مي‌کرد که «از حمايت شاه برخوردار بود، اما مطمئن نبود؛ لکن او، برغم نظر شاه [هم]، عمل خواهد کرد.»

اردشير زاهدي، بدون يادآوري همکاري پدرش با دولت نازي آلمان، افزود که پدر او «همواره نسبت به آمريکا و دنياي غرب نظر دوستانه‌اي داشته است، و بايستي نسبت به حسن نيت [غرب] وابسته باشد، بويژه آمريکا براي موفقيت دولتش.» اردشير زاهدي هم‌چنين گفت که پدرش براي هر وزارتخانه‌اي چند تن را در نظر گرفته بود، اما اگر از جانب شاه به نخست‌وزيري منصوب مي‌شد، شاه فرصت آن را مي‌يافت تا نظر مرجح خود را در باره‌ي اعضاي کابينه بيان دارد. بنابر گزارش افسر فرمانده آمريکايي، سرتيپ زاهدي در تماس غيررسمي با دربار قرار داشت. اردشير زاهدي به افسر آمريکايي گفت: «اگر دولت آمريکا کساني را در نظر داشت که ممکن بود براي عضويت در کابينه[ي زاهدي] مناسب باشند، پدرش آنان را مورد توجه قرار مي‌داد.»

پس از تشکر از اردشير زاهدي، پولارد، البته، با توجه به رسم معمول ديپلماتيک، به وي گفت، يا چنين وانمود کرد، که سياست آمريکا «عدم دخالت در امور داخلي» ايران بود! با اين همه، اردشير زاهدي باز روز چهارم اسفند به ديدار پولارد رفت و به او اطلاع داد که هم «اکنون پدرش در جلسه‌اي شرکت داشت که قرار بود در باره‌ي اقدامي که مي‌بايستي براي ـ"تامين امنيت" انجام مي‌گرفت [يعني کودتا عليه دولت ملي و دموکراتيک مصدق] تصميم بگيرد.» در اين جلسه قرار بود تصميم گرفته شود چه کسي رئيس ستاد ارتش دولت زاهدي شود. زاهدي، چون مي‌دانست پولارد افسران ارشد ايران را مي‌شناخت، ازو خواست نظرش در آن باره عرضه کند. اردشير زاهدي اضافه کرد که پدرش خواستار رسيدن به قدرت از طرق « قانوني» بود! و اکثريت مجلس را به دست خواهد آورد.

Borna66
09-11-2009, 06:53 PM
در اينجا، برغم تذکار «عدم دخالت در امور داخلي» که بايد همواره در چنين مواردي در پرونده ذکر شود، ما بروشني مي‌بينيم که اردشير زاهدي تمرکز مخالفان نهضت ملي به گرد زاهدي را به اطلاع افسري مي‌رساند که وظيفه‌اش هموار کردن راه کسب قدرت زاهدي بود. ما هم‌چنين مي‌بينيم که قرار بود با قتل مصدق در نهم اسفند زاهدي با «اکثريت» مجلس» به قدرت برسد. روشن است که پولارد وظيفه‌ي انتقال اخبار با به واشنگتن را داشت.

ديدارهاي اردشير زاهدي با پولارد آن قدر مهم بودند که در نيمه شب 23/24 فوريه- چهارم/پنجم اسفند يکي از دبيران سفارت آمريکا در لندن گزارش آن را تلفناً به يکي از مسؤولان وزارت خارجه بريتانيا در لندن رساند. گزارش او هم از قول اردشير زاهدي آورد که «ممکن است که پدر او ظرف چند روز ديگر [برنامه‌ي نهم اسفند] نخست‌وزير شود.» او افزود که پدرش برخي از سمت‌ها را هم معين کرده بود. رياست ستاد ارتش به يکي از افراد زير: سرلشگر گرزن، سرهنگ باتمانقليچ، معظمي (؟)، يا سرتيپ محمود اميني، و سمت وارت خارجه هم به علي اصغر حکمت داده خواهد شد. اين گزارش هم مسلم مي‌کند که برنامه نهم اسفند با محاسبه‌ي دقيق براي ساقط کردن دکتر مصدق و نشاندن زاهدي به جاي وي ترتيب داده شده بود.

(Minutes b A.K. Rothnie, 24.2.1953; FO 371/154562.)

2 - در سند ديگري به تاريخ سوم مارس 1953/دوازدهم اسفند 1331، تلگراف وزارت خارجه‌ي بريتانيا به وزير متبوعش، آنتوني ايدن، که در کشتي «ملکه‌ي اليزابت» در حال گذر بود، در جواب درخواست او براي «برآورد از وقايع اخير ايران،» يعني نهم اسفند، نوشت:

نظر کنوني ما اين است که اين امر مبارزه‌اي است بين مصدق و کاشاني، که به نظر مي‌رسد مصدق در حال توفيق در آن باشد.

برداشت ما اين است که مصدق شاه را چون تکيه‌گاه تجمع اپوزيسيون خود مي‌انگارد و فکر مي‌کند که خود آنقدر قوي است که که بتواند شاه را از ايران بيرون براند. به نظر مي‌رسد که کاشاني، با تکيه به احساسات نسبت به سفر شاه [نهم اسفند] با زيرکي توانست جنجال جمعيت [اوباش زرخريد به سرکردگي شعبان جعفري] پيرامون ماندن شاه را با حمله به مصدق يک‌دست کند.

تقريباً مطمئن هستيم که جنجال جمعيت توسط کاشاني سازمان داده شد، و اظهار خودانگيخته‌ي [جمعيت آن چنان عميق نبود که [موقعيت] شاه را تقويت کند. مصدق، که به نظر مي‌رسيد کنترل حوادث روز شنبه [نهم اسفند] را از دست داده بوده باشد، از نو دست به مبارزه‌ي متقابل زده است و در حال تثبيت موقعيت خود است.»

اين گزارش وزارت خارجه افزود که حزب توده «دير» به اين ماجرا پيوست. در اين گزارش گفته مي‌شود که آشکار بود که حزب توده نمي‌توانست سمت شاه را بگيرد، «اما حضورش در سمت مصدق ضرورتاً بدين معنا نيست که آنان با مصدق متحد‌اند.» اين گزارش هم‌چنين يادآور شد که هواداران مصدق نسبت به کوشش‌هاي حزب توده براي همکاري روي خوشي نشان ندادند.

3 - در سند سومي به تاريخ بيست و يکم مه/سي و يکم ارديبهشت 1332، سفير بريتانيا در واشنگتن مارکينز (Markins) به وزارت خارجه‌اش گزاش داد که سفارت آمريکا در تهران گفته بود که در چند نوبت نزديکان شاه به سفير آمريکا هندرسون اظهارداشته بودند که:

[شاه] درباره‌ي نظر بريتانيا نسبت به خودش مطمئن نيست. گزارش مي‌شود که وي [شاه] از گفتن اين خسته نمي‌شود که بريتانيا سلسله‌ي قاجار را بيرون انداخته بود و پدر او را [بر تخت سلطنت] آورده بود [چه اعتراف «وحشتناکي» در خفا!] و [سپس] او را [هم] بيرون رانده بود. اکنون هم بريتانيا مي‌توانست، بنا بر صلاح خود، او را در قدرت حفظ کند يا بر کنار سازد.

اگر بريتانيا مي‌خواهد او [بر سرير قدرت] باقي بماند و شاه قدرتي را که قانون اساسي به وي اعطا کرده است حفظ کند، بايستي وي را [ازين امر] آگاه سازد. اما، از ديگر سوي، اگر بريتانيا خواستار رفتن او است، بايستي او را فوراً آگاه سازد تا وي کشور را به آرامي ترک گويد. [چه تضرع و لابه‌اي به درگاه ارباب!]

شاه مي‌خواست بداند که آيا:

بريتانيا مي‌خواست شاه ديگري بر تخت و تاج وي بنشاند، يا سلطنت را منقرض سازد. آيا بريتانيا در پنهانی از کوشش‌هاي کنوني براي محروم ساختن او از قدرت و حيثيت حمايت مي‌کند؟ [تأکيد افزوده]

در هفدهم مه/بيست و هفتم ارديبهشت شاه واسطه‌اي را نزد هندرسون فرستاد تا ازو بخواهد «به نحو محرمانه و صريحي نظر بريتانيا» را نسبت به خودش «روشن سازد،» يعني از ارباب کسب تکليف مي‌کرد.

با اين که هندرسون روشن نساخته بود که دادن پاسخي به چنين درخواستي از جانب شاه «مطلوب» بود يانه، وزارت خارجه‌ي آمريکا به اين گرايش داشت که «پاسخي محاسبه شده براي تقويت روحيه‌ي شاه ممکن است مفيد باشد.» در آن روز هندرسون عازم کراچي براي ديدار و مشاوره با وزيرخارجه آمريکا دالس در باره‌ي اوضاع ايران بود، و قرار بود بعد به تهران باز گردد، و سپس سوم ژوئن/چهاردهم خرداد 1332 براي «مرخصي» عازم آمريکا شود. اما «ترتيباتي داده شد که تا او در بازگشت از کراچي و پيش از ترک ايران شاه را ملاقات کند، و اگر قرار باشد به پرسش شاه جوابي داده شود،« اين [ديدار] مطلوب‌ترين فرصت براي آن خواهد بود.»

Borna66
09-11-2009, 06:54 PM
4 - به دنبال اين برنامه، سند ديگري (FO 371/104659) به داد سلطنت طلبان مي‌رسد! در اين سند چهارم مي‌خوانيم که چرچيل در پاسخ به درخواست شاه در بيست و دوم مه/اول خرداد 1332 طرحي تهيه ديد و آن را براي يکي از مشاوران خود در امورخارجه، سر ويليام سرنگ (Sir W.Strang) فرستاد. در اين طرح او به وزارت خارجه گفت: «شما مطمئناً اجازه داريد به وزارت خارجه‌ي آمريکا اطلاع دهيد که، در حالي که ما [بريتانيا] در امور داخلي ايران دخالت نمي‌کنيم [نغمه‌ي مرسوم!]، ما از اين که شاه سمت خود را ترک گويد، يا بيرون رانده شود، بسيار متأسف خواهيم شد.»

بدين‌سان، چرچيل اطمينان لازم را براي تقويت روحيه شاه در مقابله با مصدق و زمينه‌چيني‌ کودتا تأمين کرد. چرچيل خواست که هندرسون در تهران اين «اطمينان خاطر» را، که از جانب او داده مي‌شد، «به شاه منتقل کند.» سفير آمريکا در چهارم ژوئن/پانزدهم خرداد گزارش داد که در سي‌ام ماه مه/نهم خرداد با شاه ديدار کرده بود و «پيغام نخست‌وزير چرچيل را به او داده و شاه امتنان خود را [از چرچيل] ابراز داشته بود.»

5 – مطابق گزارش سفير بريتانيا در واشنگتن، سر ر. ماکينز، به تاريخ دوم ژوئن/سيزدهم خرداد (FO 371/104659)، هندرسون در سي‌ام ماه مه براي خداحافظي به ديدار شاه رفت. در اين ديدار شاه به هندرسون گفت: «در گذشته بريتانيا کوشيده بود او را قانع سازد که چون پادشاهي مشروطه به معناي اروپايي رفتار کند و از دخالت در امور سياسي ايران بپرهيزد. [اکنون] به نظر [شاه] مي‌رسيد که پيام سـِر چرچيل تغييري در اين سياست را مشخص مي‌کرد،» يعني، شاه بر اين درک بود که اکنون ديگر بريتانيا مي‌خواست شاه هم سلطنت کند و هم حکومت، يعني آرزوي هميشگي‌اش از روز جلوس به تخت سلطنت به بعد برآورده شده بود و ديگر مي‌توانست همانند پدرش حکومت کند. شاه «شخصاً احساس مي‌کرد که ضروري بود که نقشي در امور سياسي و نظامي ايفا کند. در غير اين صورت، سرگشتگي و بي‌نظمي حاکم مي‌شد.» [تأکيد افزوده]

در اين ملاقات با شاه، هندرسون سپس سخن را به موضوع نخست‌وزيري سرتيپ زاهدي کشاند. شاه در پاسخ گفت که «اگرچه سرتيپ زاهدي روشنفکري غول‌آسا نبود، با اين همه او را به سه شرط براي سمت نخست‌وزيري مي‌پذيرفت:

الف- او بايستي از حمايت گسترده [بدون ترديد دو دولت امپرياليستي] برخوردار باشد؛

ب- او بايستي از راه قانوني پارلماني وارد شود[!]؛

ج- او بايستي با کمک گسترده‌ي مالي و اقتصادي مورد حمايت ايالات متحده و بريتانيا قرار گيرد.»

شاه افزود که او ترجيح مي‌داد که بدون دريافت حمايت مالي خارجي هيچ تغييري در دولت صورت نگيرد، يعني مصدق واژگون نشود و، بزعم او، وضع مملکت هر روز وخيم‌تر گردد!

اين مُوضعِ شاه سرتيپ زاهدي را نگران مي‌ساخت. در بيستم مه/ سي ام ارديبهشت 1332، هندرسون رونوشت گزارشي را از يک «ايراني با مسؤوليت» که سرتيپ زاهدي را ملاقات کرده بود، براي وزارت خارجه آمريکا ارسال داشت. در اين گزارش، از قول زاهدي آمده است که «هرچه اين اقدام زودتر صورت گيرد استقرار مجدد موقعيت اقتصادي و اجتماعي آسان‌تر خواهد بود.» سرتيپ زاهدي افزود که «در صورتي که دولت آمريکا [و البته شاه] به او براي اجراي اين برنامه [کودتا] اعتماد نداشته باشد، او آماده است از هر کس ديگري که بتواند اين اصلاحات [!] را با موفقيت اجرا کند حمايت کند، با وي همکاري نمايد، و از کوشش‌هاي خود براي نخست‌وزيري به نفع شخص ديگري دست بردارد.»1

ملاقات پيشگفته، که طي گزارشي از واشنگتن به وزارت خارجه‌ي بريتانيا فرستاده شد، هندرسون به شاه گفت که بريتانيا از نخست‌وزيري زاهدي «استقبال مي‌کرد،» و دولت آمريکا هم، «در صورت توافق شاه،» با نخست‌وزيري زاهدي توافق مي‌داشت. «سفير [آمريکا] خاطر نشان کرد که پس از اين که دولت‌هاي آمريکا و بريتانيا کوشيده بودند به شاه کمک کنند، اگر او حمايت خود را از زاهدي دريغ مي‌داشت، وضع فاجعه بار مي‌شد. شاه اصرار ورزيد که، مادامي که شرايطي که گذاشته بود پيشاپيش فهميده نشوند، وي نظر خود را تغيير نخواهد داد. او افزود که فکر نمي‌کرد که زاهدي مي‌توانست از طريق يک کودتاي نظامي موفق شود! شاه در باره‌ي برآمدن نفوذ خاندان اميني بحث کرد و گفت که تلقي اميني‌ها اخيراً تغيير کرده بود، و سرتيپ اميني نفوذ خود را در سمت‌هاي کليدي نظامي گسترش مي‌داد در حالي که برادرش، کفيل وزير دربار، در حال حاضر از يک دولت محلل (stop-gap) ناسيوناليست سخن مي‌راند، که در پي آن يک دولت قوي بر سر کار آيد.» سفير آمريکا در پاسخ به پرسشي از جانب شاه با راه حل «دولت موقت» مخالفت کرد و شاه هم با او توافق نشان داد و «هشدار داد» که «اگر اميني‌ها بخواهند، مي‌توانند راه را بر زاهدي ببندند» – ، البته، نبستند و شريک پالوده شدند!

در پاسخ سفير آمريکا اظهار داشت که «دولت محلل» همانند اين مي‌بود که کسي بخواهد در آنِ واحد بر دو اسب سوار شود. سفير آمريکا خاطر نشان ساخت که حمايت از زاهدي در عين جستجوي نخست‌وزير محللي مؤثر نخواهد افتاد. شاه با اين نکته موافق بود، اما باز هشدار داد که اميني‌ها، اگر مي‌خواستند، مي‌توانستند مانع از نخست‌وزيري زاهدي شوند. مي‌بينيم کساني چون مکي، بقايي، کاشاني، بيهوده از روي جاه‌طلبي به دشمني با مصدق پرداحتند و نهضت ملي را تضعيف کردند.

هنگامي که صحبت از نزاع بر سر نفت به ميان آمد، شاه از سفير پرسيد آيا مطلب هنوز مطرح بود. جواب سفير منفي بود، اما شاه مجدانه توصيه کرد که هر راهي که مي‌توانست به حل مسئله‌ي نفت بيانجامد نمي‌بايستي ناديده گرفته مي‌شد، حتي اگر چنين کوششي تا اندازه‌اي به دوام دولت مصدق مي‌انجاميد. شاه افزود که او اميدوار بود که، در صورتي که حل اختلاف نفت غيرممکن بود، دولت آمريکا کمک مالي مکفي به ايران مي‌رساند تا اين بحران را پشت سر بگذارد، حتي اگر مصدق در قدرت باقي بماتد.

در باره‌ي موضوع ارتش، شاه گفت که مناسباتش با نظاميان غير قابل تحمل بود و ديگر گزارشي دريافت نمي‌داشت، و افسران جرأت نمي‌کردند به ديدار او بروند. او سپس تهديد کرد که در ماه ژوئيه به عربستان سعودي – نه سوئيس! – خواهد رفت، مگر آن که تغييري در وضعيت پديد آيد.

مي بينيم در اين ديدار شاه اظهار اميدواري کرده بود که، اگر راه حلي براي مسئله‌ي نفت پيدا مي‌شد، حتي اگر مصدق نخست‌وزير مي‌بود، نمي‌بايستي از آن درگذشت. او هم‌چنين اظهار اميدواري کرده بود که دولت آمريکا از کمک مالي به ايران، حتي در دوران زمامداري مصدق دريغ نورزد تا اين که، به زعم او، مثلاً «ورشکسگتي مصدق مسلم‌تر» شود. اين نکته، البته، حاکي از نگراني شاه از عدم موفقيت کودتا و خواست وي براي حفظ سلطنت بود.2

در پايان سفير آمريکا خاطرنشان ساخت که اين ديدار را چون ملاقاتي در نظر بگيرد که طي آن صحبت از مسائل عمومي رفته بود، و سفير به او گفته بود که مسئله‌ي نفت ديگر در دستور کار نبود. شاه هم گفت که اميدوار بود به اميني کفيل وزارت دربار بگويد که خود به سفير آمريکا گفته بود که حل اختلاف نفت با مصدق آسان‌تر بود تا با جانشين او مي‌بود و اميدوار بود هر اقدام ممکني در اين جهت انجام پذيرد. در اينجا نيز هدف اين بود که، در صورت انتقال مطلب به مصدق، وي خاطر جمع شود که طرحي براي براندازي نخست‌وزير در کار نبود.

داستان خود کودتا و فرار اضطراري شاه پيش از اين گفته و شناخته شده است. اکنون براي اين که نشان دهيم که شاه پس از شکست کودتاي نافرجام هم با دولت آمريکا تماس داشت تا شايد بتواند به تخت سطنت برگردد، اسناد زير را مورد توجه قرار مي‌دهيم.

Borna66
09-11-2009, 06:55 PM
6 - در تلگراف مورخ هفدهم اوت/بيست وششم مرداد سفارت بريتانيا در بغداد به وزارت خارجه گفته مي‌شود که غروب بيست و پنجم مرداد به درخواست شاه مقامات عراقي ديداري مخفي بين او و سفير آمريکا ترتيب دادند.

فرداي آن روز سفير آمريکا به همتاي بريتانيايي خود گفت که «شاه خسته و سرگشته بود.» روايت شاه از رويداد کودتا به شرح زير بود:

چندي پيش به او گفته شده بود که کودتايي عليه مصدق امري مطلوب بود. با توجه به اقدامات روزافزون مصدق عليه قانون اساسي و حسادت وي [لابد با شاه!] او با اين امر [کودتا] موافقت کرده بود. اما با تجديد نظر [در تصميم‌اش]، شاه احساس کرده بود که مي بايستي به عنوان يک شاه مشروطه عمل مي‌کرد، [براستي روشن نيست که اين جمله از آن همان شاهي است که چندي پيش از آن از تصميم دولت بريتانيا نزد سفير آمريکا اظهار رضايت کرده بود داير بر اين که، نه چون يک پادشاه مشروطه اروپايي، که همانند پدرش هم حکومت براند و هم سلطنت کند، يا از آنِ سفير بريتانيا بود که آن را براي بزک سخنان شاه به آن‌ها افزوده بود.] و تصميم گرفته بود [با قوت قلبي که چرچيل به او داده بود] نامه [فرمان] هايي صادر کند داير بر برکناري مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي به سمت نخست‌وزيري. براي تضمين تغيير صلح آميز [کابينه] تنها نيروي‌هاي کافي [گارد جاويدان] در اختيار بود. شاه اين [نيرو]ها[ي گارد جاويدان] را محرمانه مطلع ساخته بود.

مي‌بينيم که شاه نمي‌توانست بسان پادشاه مشروطه فرمان غيرقانوني عزل نخست‌وزير را، که در تاريخ مشروطيت سابقه‌اي نداشت، توسط وزير دربار، يکي از برادران اميني، به مصدق ابلاغ کند، بلکه مي‌بايستي فرمان را با تانک و نيروهاي مسلح ابلاغ مي کرد، چون خودش مي‌دانست آن فرمان غيرقانوني بود، و از همين هم بود که پيش از ابلاغ به دنبال دستگيري رئيس ستاد ارتش رياحي و مبارزترين همکار مصدق حسين فاطمي رفتند تا، در صورت دستگيري مصدق، فاطمي رهبري را در دست نگيرد. همان گزارش اطلاع مي‌دهد که:

در سيزدهم اوت/بيست دوم مرداد شاه، که براي رفع ظن به [کناره‌ي درياي] خزر رفته بود، بنا بر برنامه، (فرستاده‌ي ؟ لغت ناخوانا) مورد اعتمادي را همراه نامه [فرمان‌ها] و پيغام‌ها به نزد سرتيپ زاهدي فرستاده بود تا او هر وقت صلاح مي‌دانست اقدام کند. [پادشاهي که کار خود را قانوني مي‌دانست نمي‌بايستي فکر مي‌کرد که مورد بدگمانی قرار مي‌گرفت.

براستي که چقدر شاه علني و مطابق قانون اساسي عمل مي کرد!

«او [شاه] با رمز از طريق بي‌سيم خبردار شد که نامه‌ها [فرمان‌ها] به مقصد [زاهدي] رسيده بودند. او انتظار (؟ لغت افتاده) [اقدام] فوري داشته بود، اما به مدت دو روز اتفاقي نيفتاده بود. او پيغام‌هايي رمزي داير برتوضيح درباره‌ي تأخير دريافت داشته بود. سپس خبر شگفت‌انگيز شکست [کودتا] رسيد[ه بود]. به نظر مي‌رسيد که افسري [سرهنگ نصيري] که نامه‌ي برکناري را به منزل مصدق برده بود دستگير شده بود و توطئه‌گراني که تازه دست به اقدام زده بودند نيز به همان [سرنوشت] دچار شده بودند. شاه که تضمين [لازم] را دريافت کرده بود که آب لاي درزِ برنامه[ي کودتا] نمي‌رفت تصور کرد که يا به او خيانت شده بود يا رمز را شکسته بودند. [مي‌بينم که شاه قانون اساسي را با رمز به اجرا مي‌گذاشت!] او سپس تصميم گرفت که، چون پادشاه مشروطه نمي‌بايستي به نيروي نظامي متوسل مي‌شد [لابد سرهنگ نصيري فرمان عزل مصدق را نه با توپ و تانک، بل با دسته‌هاي گل ابلاغ کرده بود!]، زيرا به خونريزي، اغتشاش، رخنه‌ي شوروي مي‌انجاميد. لذا، او تصميم به عزيمت به بغداد گرفت.

سپس شاه در بغداد از سفير آمريکا خواستار «صلاحديد» ((advice هايي شده بود که «آيا مي‌بايستي عليه مصدق موضعي علني اختيار کند و اکنون چه کند.» مي‌بينيم که اينجا شاهِ «تابع قانون اساسي» «بايستي» از ارباب خود مي‌پرسيد که براي اقدام بعدي خود چه دستور («صلاحديد») به او مي‌داد. شاه «به فکر اين بود که به اروپا برود و خواستار صلاحديد فوري بود.» سفير آمريکا به شاه گفته بود که مطلب را به وزارت خارجه‌ي آمريکا ارجاع خواهد داد و چنين هم کرد. اما «شاه تأکيد ورزيده بود که او از سلطنت کناره‌گيري نکرده بود و، درصورتي که ازو خواسته مي‌شد [از جانب چه کسي؟ روشن نيست] وي به ايران باز مي‌گشت.»

سپس سفير بريتانيا از دکتر جمالي نامي ياد مي‌کند که شاه ازو خواسته بود به او تلفن زند، چون او شاه را ديده بود. شاه به جمالي گفته بود که «نمي‌خواست با من [سفير بريتاتيا در بغداد] ديدار کند تا وضع پيچيده‌تر نشود، اما از «جلالي خواست دريابد آيا شما [وزارت خارحه‌ي بريتانيا] بر اين نظريد که او مي‌بايستي اکنون عليه مصدق علناً صحبت کند يا نه، و به نظر شما چه مي‌بايستي مي‌کرد.» باز مي‌بينيم که پادشاهي که مي‌خواست قانون اساسي را اجرا کند، چون مي‌ترسيد خبر ملاقات‌اش با سفير بريتانيا به بيرون درز کند، از طريق واسطه‌اي به نام جمالي از ارباب ديگر خواسته بود به او بگويد چه مي‌بايستي مي‌کرد. سفير بريتانيا هم درخواست شاه را به وزارت خارجه‌ي بريتانيا گزارش داد.

7 - در هفدهم اوت/بيست و ششم مرداد يکي از مسؤولان امور ايران در وزارت خارجه‌ي بريتانيا به نام سي. تي. گـَـندي (C.T. Gandi) گزارش زير را در اسناد وزارت خانه‌ي متبوع خود ثبت کرد:

امروز آقاي هاََُتون (Houghton) از سفارت آمريکا [در لندن] چندين تلگرام رسيده از سفارت آمريکا در تهران در باره کودتاي انجام شده [نافرجام] شنبه/يکشنبه [بيست و پنجم مرداد] را به من نشان داد. آنچه در زير آورده خواهد شد اطلاعات جالبي‌است که از طريق مطبوعات و بي بي سي در اختيار ما قرار نگرفته است:

به نظر مي‌رسد که در ساعات اوليه‌ي صبح گزارش‌هايي به سفارت آمريکا مي‌رسيد داير بر اين که شاه فرماني براي ساقط کردن مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي صادر کرده بود. [البته سفارت آمريکا از مدت‌ها پيش آگاهي داشته بود که چنين فرمان‌هايي صادر شده بودند، چون دست خودشان در کار بود، لذا واقعيت اين است که «در ساعات اوليه‌ي صبح گزارش‌هايي به سفارت آمريکا مي‌رسيد داير بر اين که فرمان عزل مصدق براي وي با توپ و تانک برده مي‌شد!»]

اين نکته حائز اهميت شناخته شد که شجاعت (که آخرين نام روزنامه‌ي اصلي حزب توده است) تنها روزنامه‌ي تهران بود که خبر کودتاي ادعايي را روز يک شنبه[ي پيش] داده بود، و آن را از سيزدهم اوت/بيست و دوم مرداد پيش‌بيني کرده و از دولت خواسته بود که از آن جلوگيري کند، و از توطئه‌گران ادعايي در نيروهاي مسلح نام برده بود. در هيجدهم اوت/بيست و هفتم مرداد اين روزنامه نوشت که مصدق بعد از ظهر روز جمعه [بيست و سوم مرداد] از [برنامه‌ي] توطئه [توجه کنيد نمي‌گويد «توطئه ی ادعايي»!] مطلع شده بود، و به توطئه‌گران اطلاع داده شد که اقدام خود را به تأخير اندازند. آن روزنامه [شجاعت] کودتا را به ديدار سرتيپ شوراتسکپف [از نظاميان هوادار شاه] مربوط کرد، که – گفته مي‌شد – آمريکاييان، پس از اظهارات آقاي دالس [وزيرخارجه] و پرزيدنت آيزنهاور، به عنوان جاسوس به ايران اعزام داشتند. دستورات ادعايي آمريکاييان براي براندازي دولت [مصدق] و جانشيني او توسط، مثلاً، صالح (سفير کنوني ايران در واشنگتن) [سرتيپ] زاهدي، حکيمي (وزير اسبق دربار و نخست وزير اسبق) و/يا [علي] اميني.

مسؤول وزارت خارجه‌ي بريتانيا، پس از گزارشي از متن تلگراف‌هاي سفارت آمريکا در باره‌ي «مصاحبه‌ي مطبوعاتي» زاهدي، نوشت که يک کارمند سفارت آمريکا «مکالمه‌ي خصوصي سه تن از رهبران جبهه ي ملي را [از طريق شنود تلفني؟] شنيده بود داير بر اين که آنان آمريکا را به برنامه‌ريزي کودتاي ادعايي متهم کرده بودند.» مسؤول وزارت خارجه‌ي بريتانيا پس از ذکر نام دستگيرشدگان افزود که رئيس ستاد ارتش طي يک مصاحبه‌ي مطبوعاتي کلياتي از «روايت دولت از توطئه را عرضه کرد.»

چنان که پيش ازين گفتيم، از اين گزارش هم آشکار مي‌گردد که سفارت آمريکا در تهران در همان «ساعات اوليه‌ي صبح [بيست و پنجم مرداد] گزارش‌هايي» دريافت مي‌کرد «داير بر اين که شاه فرماني براي ساقط کردن مصدق و انتصاب سرتيپ زاهدي صادر کرده بود،» يعني سفارت آمريکا از جريان کودتا با خبر بود. ديگر اين که آقاي گندي در يادداشت وزارت خارجه‌ي بريتانيا، برغم کوشش‌اش براي افزودن لغت «ادعايي» به دنبال لغت کودتا، چند بار، همانند سند ديگري، سند مذکور در بالا، دقت ديپلماتيک لازم را از دست مي‌دهد و از «کودتا» سخن مي‌گويد و نشان مي‌دهد که خود نيز از کودتا پيشاپیش با خبر شده بود.

Borna66
09-11-2009, 06:55 PM
8 - سند ديگري به تاريخ هفدهم اوت/بيست و ششم مرداد، که از آرشيو آمريکا به دست آمده است، دال بر کودتا و شرکت دولت آمريکا در آن است. اين سند گزارشي است محرمانه از شخصي به تام بِِري (Berry) که سفير آمريکا در عراق بود. سفير آمريکا همان مطلبي را که در بالا از قول سفير بريتانيا نقل کرديم تأييد مي‌کند. او، از جمله، مي‌نويسد که شاه اظهار تمايل کرده بود او را ملاقات کند. سفير شرح وقايع را چنان که شاه به او گفته بود و در بالا آورديم گزارش مي‌کند. افزون براين، شاه نگرش خود را در هواداري از غرب و سياست وزارت خارجه‌ي آمريکا داير بر حمايت ازو را يادآور شد. بنا بر نوشته‌ي سفير آمريکا، شاه از «سه شب بي‌خوابي درهم شکسته و سرگشته بود، اما تُرُش‌رو نبود.» چنان که مي‌توان در سند ضميمه ديد، سه سطر از سند تطهير شده است

چرا؟ چون ترديد کمي توان داشت که دراين مطلب تطهير شده سخن از دخالت و عدم موفقيت کودتا و نيز توضيحي از سوي سفير آمريکا از کشف کودتا توسط مصدق نرفته بوده باشد، که منجر به شکست کودتا شده بود. از همين رو، به دنبال آنچه تطهير شده است مي‌خوانيم که شاه هم با سفير «اظهار موافقت کرد.» آنچه در روايت سفير آمريکا با روايت سفير بريتانيا از قول او مطابقت دارد اين است که سفير آمريکا از قول شاه مي‌نويسد: «دو هفته پيش به او پيشنهاد شده بود که از يک کودتاي نظامي حمايت کند. او اين پيشنهاد را پذيرفته بود. اما با انديشه‌ي بيشتري در باره‌ي آن او تصميم گرفت که چنان اقدامي که به آن دست مي‌زد بايستي در حيطه‌ي قدرت قانوني او باشد، نه يک کودتا. بنابر اين، [سه سطر از سند تطهير شده است.]

نمي‌توان ترديد کرد که اين سه سطر مربوط‌ به نحوه‌ي اجراي کودتا است که در ديگر جاها با ظاهري آراسته‌ي برکناري مصدق و انتصاب زاهدي، مجري کودتا به سمت نخست‌وزير عنوان شده‌اند – امري که هيچ‌گاه در مشروطه تا آن زمان از اختيارات شاه نبود، بل از اختيارات مجلس بود. اين که سفير مي‌نويسد که به شاه «تضمين» داده شد که «ترتيب همه چيز داده شده بود» خود حاکي از کودتاست، چه يک پادشاه مشروطه، اگر حق برکناري يک نخست وزير و انتصاب ديگري را مي‌داشت، مي‌توانست و مي‌بايستي با ابلاغ احکام خود در روز روشن وظيفه‌ي قانوني خود را انجام مي‌داد. تنها دخالت آمريکا در کودتا موجب مي‌شود، براي رعايت حقوق بين‌المللي، وزارت خارجه‌ي آمريکا سند را از گزارش اقداماتي که خلاف قوانين بين‌المللي انجام گرفته بودند تطهير کند.

بنابر اين گزارش، شاه به سفير آمريکا گفت که به علت اين که مصدق از اعزام سرهنگ نصيري با نيروهاي نظامي براي دادن «فرمان عزل» مصدق آگاهي قبلي داشته و به «اقدامات متقابل» دفاعي دست زده بود، «هنگامي که [نامبرده] به منزل مصدق رسيد، او خود توسط مصدق دستگير شد.»

« … when the colonel [Nasiri] arrived at Mossdeq’s house, he was himself arrested »

معناي ضمني اين جمله‌ي انگليسي اين است که قرار نبود نصيري دستگير شود، بل شخص ديگري می بايستی دستگير می شد، اما، بجاي آن شخص ديگر، نصيري دستگير شد. چه کسي قرار بود دستگير شود؟ طبيعتاً نخست وزير «معزول،» مصدق. شاه سپس به سفير آمريکا گفت که «مجبور خواهد بود فردا اطلاعيه‌اي عليه مصدق صادر کند.» اما «فردا» – بلوفي ميان‌تهي بود. سفير به واشنگتن اطلاع داد که شاه به اطلاعات از وضع تهران نياز داشت، يعني سفارت آمريکا در تهران مي‌بايستي شاه را از وضع کشور مطلع مي ساخت. پس از تطهير نيم خطي، در گزارش مي‌خوانيم که شاه تا «دريافت صلاحديد» از وزارت خارجه‌ي آمريکا از صدور اعلاميه‌اي صرفنظر کرد. شاه در اين «فکر» بود که در اعلاميه‌اش بگويد: «سه روز پيش او نخست‌وزير مصدق را برکنار ساخته و سرتيپ زاهدي را به نخست‌وزيري منصوب کرده بود، و اين اقدام را از اين رو کرده بود که مصدق کراراً قانون اساسي را نقض کرده بود.» شاه سپس مي‌خواست بيفزايد که «چون او به هنگام جلوس به تخت خود به قانون اساسي قسم ياد کرده بود که به قانون اساسي احترام بگذارد و از آن دفاع کند – دروغ بزرگي که هيچ ايراني، حتي ارتجاعيوني چون قوام و سيد ضياء، در آن زمان و نه هيچ مورخي پس از سقوط او نپذيرفت، و حتي خودش هم در پيام تلویزيوني آبان 1357 بدان اعتراف کرد– او چاره‌اي نداشت جز آنکه نخست‌وزيري را که مطابق قانون اساسي رفتار نمي‌کرد برکنار سازد.» شاه فرار خود از ايران را اين گونه توجيه کرد که گويا براي «ممانعت از خونريزي» بود. او اعلام داشت که حاضر بود به ايران باز گردد و به «مردم ايران خدمت کند» – و ديديم که او بازگشت و چگونه قانون اساسي را کراراً نقض کرد و بجاي «خدمت به مردم ايران» به حقوق و منافع آنان خيانت کرد. «اما در اين فاصله براي استقلال و امنيت ايران دعا مي کرد که همه ي ايرانيان راستين اجازه ندهند کشور به دست حزب غيرقانوني توده بيفتد.» سفير آمريکا افزود که «شاه کاملاً در حيرت است که چرا برنامه [مسلماً برنامه‌ي کودتا] شکست خورده بود. …»

در ادامه‌ي سند سپس خواننده از دانستن مطالب چند سطر ديگر تطهير شده از گزارش سفير محروم مي‌شود، که طي آن سفير– ترديدي نمي‌توان داشت – بايد از کودتاي نافرجام و نحوه‌ي «صلاحديد» آمريکا براي باز گرداندن شاه به تخت سلطنت سخن رانده بوده باشد. در ادامه، سفير مي‌نويسد که شاه براي «حرکت بعدي خود به صلاحديد فوري نياز داشت. او [شاه] گفت او نمي‌بايستي بيش از چند روز در اينجا مي‌ماند، اما بعداً به اروپا خواهد رفت و اميدوار بود سرانجام به آمريکا برود. او افزود بزودي عقب کاري خواهد گشت چون خانواده‌ي بزرگي دارد و خارج از ايران امکانات بسيار کمي را داراست.» تأکيده افزوده.

سفير مي‌افزايد که، با توجه به يأس شاه، کوشيد با گفتن اين مطلب که «اميدوار بود او بزودي [به ايران] بازگردد و بر مردم خود حکومت کند، مردمي که برايشان آنقدر اميدوار است» روحيه‌ي او را تقويت کند. اما شاه در جواب به سفير گفت که: «مصدق کاملاً ديوانه و به نحو ديوانه‌واري حسود است، همانند ببري که بر هر چيز زنده‌اي که در بالاتر از خود در حرکت مي‌بيند چنگ مي‌اندازد.» سفير افزود که، بنا بر نظر شاه، مصدق فکر مي‌کند که مي‌تواند با حزب توده شريک شود و بعد با زرنگي سر آن را کلاه بگذارد، اما با اين کار دکتر مصدق دکتر بِنِش ايران [Beneś/ نخست وزير چکسلواکي قبل از در دست گرفتن آن کشور توسط کودتاي حزب کمونيست هوادار شوروي] خواهد شد.»

Borna66
09-11-2009, 06:56 PM
9 – در سند بسيار محرمانه‌ي ديگري به تاريخ هيجدهم اوت/ بيست و هفتم مرداد، که توسط والتر بِدل سميت (Walter Bedell-Smith)، رئيس سيا در زمان رياست جمهوري ترومن و معاون سيا در زمان پرزيدنت آيزنهاور که در آن روز در بغداد بود (و به احتمال قوي همان روز پس از شکست کودتا از تهران رسيده بود)، مي‌خوانيم:

پيام ضميه [که از آرشيو برون گذاشته شده است] خود توضيح آن است و وضع ايران را بطور بسيار خلاصه بر شما روشن خواهد ساخت. آن حرکت [کودتا] بخاطر سه روز تأخير و تزلزل ژنرال‌هاي ايراني دست اندر کار شکست خورد، و مصدق طي آن مدت هر آنچه را که داشت روي مي‌داد کشف کرد. در واقع اين يک ضد کودتا بود [چون کشف شد!]، چه شاه با امضاي فرمان برکناري مصدق در چارچوب اختيارات قانوني‌اش [!]عمل مي‌کرد. آن پسر پير [مصدق] اين [فرمان] را قبول نمي‌کرد و مأمور ابلاغ و هر کس ديگري را که در آن دست داشت و وي مي‌توانست بيابد دستگير کرد. اکنون ما بايد نگاهي کلاً نو بر وضعيت ايران بيفکنيم، و اگر بخواهيم چيري را در آنجا [ايران] نجات دهيم، بايد احتمالاً خود را نزد مصدق عزيز کنيم. تصورم اين است که اين امر [عزيز کردن‌مان نزد مصدق] به معناي کمي دشواري اضافي با بريتانيا خواهد بود.»

10 - «پيام ضميه» که بدل- سميت به آن اشاره مي‌کند (788.00/8-1753) سندي است که، به دليل حساس بودنش (اطلاعات طبقه بندي شده‌ي امنيتي!) که دخالت آمريکا خلاف قوانين بين‌المللي در امور داخلي ايران (کودتا براي برکناري مصدق) را آشکار مي‌تواند کرد از آرشيو وزارت خارجه‌ي آمريکا حذف شده و بجاي آن تذکاريه ضميمه‌ي تلگراف بدل-سميت نهاده شده است، که فتو کپي آن در بخش اسناد پس از تلگراف بدل- سميت آورده شده است. ترديد نمي‌توان داشت که اين سند «اطلاعات طبقه‌بندي شده‌ي امنيتي» حاوي اطلاعات افشا کننده در مورد دخالت آمريکا در کودتا براي برکناري مصدق است. حذف سند همواره دال بر عمل زشت، ضد اخلاقي، خلاف قانون، و مستوجب مجازات است. همين سند، که به احتمال قرين به يقين، توسط خود معاون سيا نوشته شده بود. سند حذف خود بهترين دليل بر برنامه‌ريزي و شرکت آمريکا در کودتا («آن حرکت») است. اگر غير ازين بود – مثلاً گزارشي در باره يک سيل يا محصولات کشاورزي – در دسترس محققان قرار مي‌گرفت. تلگراف معاون سيا بدل- سميت از بغداد، با نا اميدي، هم‌چنين از ضرورت «نگاهي کلاً نو بر وضعيت ايران» و «عزيز کردن» خود نزد مصدق صحبت مي‌کند تا شايد آمريکا بتواند ذره‌اي از منافع‌اش را در ايران «نجات» دهد،

11 – باز سند ديگري مربوط به روز 28 مرداد دال بر کودتاي در آن روز سياه است. طي آن، سفير بريتانيا از بغداد گزارش مي‌دهد که شاه در روز 16 اوت/25 مرداد «به نحو غير‌منظره‌اي» وارد بغداد شده و تقاضا کرده بود که «چون مهمان سلطان عراق» در هتلي مستقر شود. شاه به هنگام صرف نهار با کفيل وزارت خارجه‌ي عراق به او گفته بود که «به هيچ وجه مطمئن نبود که کار درستي کرده بود که کشورش را ترک گفته بود.» کفيل وزارت خارجه هم بلافاصله سخنان شاه و وضعيت او را به سفارت بريتانيا گزارش کرد، چه مي‌دانست که بريتانيا در اين امر صاحب منافعي بود. در اين گزارش سفير همان مطلبي را که در تلگراف مورخ هفدهم اوت خود گزارش کرده بود تکرار مي‌کند،، بدين معني که مدتي پيش از آن کساني در باره‌ي اجراي کودتايي براي براندازي دولت مصدق با او تماس گرفته بودند و او نيز با آن موافقت کرده بود، «اما بعداً به اين نتيجه رسيده بود که وي، همچون پادشاه مشروطه، مي‌بايستي، با استفاده از نيروهاي [نظامي] کافي براي تضمين تغيير نرم [کابينه]، بسادگي مصدق را برکنار مي‌ساخت و سرتيپ زاهدي را به نخست‌وزيري منصوب مي کرد. ...» تا آن زمان در کجاي دنيا پادشاهي براي برکناري قانوني نخست وزير هفتاد و چند ساله‌اي (آن هم به شرط داشتن چنين حقي)، آن هم تغيير «نرم» کابينه نيروهاي نظامي «کافي» اعزام کرده بود که محمد رضا پهلوي نياز به مقابله‌ي نظامي با آن پير مرد را لازم بداند؟ و بعد از اعزام نيروهاي گارد جاويدان مسلح به تانک هم اعلام دارد که براي پرهيز ار «خونريزي» از ايران فرار کرده بود؟ و حال مي‌خواست سفير آمريکا به او بگويد که «آيا مي‌بايستي از در مخالفت علني با مصدق در آيد يا نه؟» آيا اين امر دال بر تصميم آمريکا (و بريتانيا) براي براندازي مصدق نيست که در آن لحظه هم مي‌بايستي حرکت بعدي شاه را تعيين مي‌کردند؟ مگر آمريکا حاکم ايران بود که مي‌بايستي به شاه مي‌گفت چه بکند؟ مسلماً آمريکا حاکم ايران نبود، يعني هنوز نبود، اما حاکم بر شاه و دربار پهلوي بود. آيا اين که شاه نمي‌خواست علناً با سفير بريتانيا در بغداد تماس بگيرد و جمالي نامي را واسطه قرار داده بود تا از « صلاحديد» آن سفير نيز برخوردار شود دال بر دست نشاندگي شاه نيست؟ آيا ديدار شاه با ملا شهرستاني مرتجع، که از مخالفان سر سخت مصدق بود، و با سفارت بريتانيا در بغداد نيز تماس داشت – ملايي که به شاه گفته بود از قطع روابط ديپلماتيک با بريتانيا جلوگيرد – دال بر دفاع ارتجاع مذهبي و همدستي بريتانيا با هر دوي آنان نيست؟ آيا اينکه شاه در برابر ملاي وابسته و مرتجعي به نام شهرستاني، که همه‌ي مذاکرات دو نفره را فوراً به سفارت بريتانيا گزارش کرد، قسم ياد کرد که از « صلاحديدهاي» او پيروي کند دال بر پيروي شاه از ارتجاع مذهبي وابسته به بريتانيا نيست؟

سفير بريتانيا همچنين گزارش کرد که شاه « صلاحديد» ملاي وابسته‌ي مرتجع را پذيرفت، داير بر اينکه به جايي برود که بتواند «آزادانه و فوراً خواستار صلاحديدهاي نمايندگان بريتانيا و آمريکا شود.» آيا چنين عملي وابستگي شاه و آن ملاي مرتجع را به قدرت‌هاي امپرياليستي بر ملا نمي‌کند؟ آيا پذيرفتن نصايح ملا شهرستاني مرتجع براي مقابله با «توهين‌هاي» مصدق و مقابله با نهضت ملي ايران براي رهايي از يوغ بريتانيا نيست؟ آيا اين گفته‌ي شاه به ملاي مرتجع داير براين که وي در انتظار آن بود که مصدق «با تشويق سفير شوروي، از سفير آمريکا بخواهد که ظرف چند هفته‌ي آينده ايران را ترک کند» توهين به نهضت بي‌طرف مصدق نيست؟ آيا مصدق هرگز انتظاري جز عدم دخالت شوروي در امور ايران داشته بود؟ آيا اين گفته‌ي شاه افترايي به مردي چون مصدق نيست که طي آن سال‌هاي مبارزه مورد حملات شوروي و افتراهاي حزب توده بود؟ افتراهايي که در طول تاريخ، بل جهان، بي‌سابقه بودند. پاسخ به همه‌ي اين پرسش‌ها مثبت است و سياست‌هاي شاه هم طي بيست و پنج سال بعدي اين امر را بروشني به اثبات رساند.

__________________

Borna66
09-11-2009, 06:56 PM
12 – سند ديگري، که از سفارت آمريکا در بغداد نشأت مي‌گيرد و تشريح اقامت شاه در بغداد و ملاقات‌هاي او با مقامات عراقي، بويژه مقامات مذهبي، است، از سفر او به عتبات نيز ياد مي‌کند. نکته‌ي جالب اين است که تمام حرکات شاه در اين مدت در عراق به سفارت آمريکا گزارش مي‌شد، حتي مقدار انعامي که شاه به خدام در کربلا داده بود. اين امر نشان مي‌دهد که تا چه حد شاه در دست سفارت‌هاي بريتانيا و آمريکا تحت نظارت و فرمان بود. آيا چنين کسي مي‌توانست از منافع ملي ايران حفاظت کند؟ کساني که بخت مطالعه‌ي گزارش‌هاي ملاقات‌هاي محمد رضا شاه، و پدرش، را با سفراي بريتانيا و آمريکا داشته‌اند مي‌توانند شهادت دهند که اين پدر و پسر تا چه حد در دست قدرتمندان خارجي قرار داشتند.

دو نکته جالب هم در اين گزارش مشاهده مي‌شود. نخست اينکه، دولت عراق، با تقاضاي سفارت ايران براي تحويل هواپيمايي که شاه با آن از رامسر به بغداد فرار کرده بود مخالفت کرد، و در عوض از سفارت آمريکا خواست تا آن را بفروشد و وجهش را در اختيار شاه قرار دهد. آيا، با توجه به اينکه در هر حال هواپيما متعلق به دولت ايران (يعني ملت ايران) بود و نه ملک شخصي شاه، اين کار همدستي دولت ارتجاعي عراق با سفارت دولت کودتاگر آمريکا به سود شاه و در راه سرقت از خزانه ي ملت فقير ايران را برملا نمي کند؟

نکته‌ي ديگر مطلبي است که در باره‌ي حضور اعضاي حزب توده در ميان ايرانيان مقيم کربلا و خطر جاني‌اي که حضور شاه در آن شهر مي‌توانست براي او داشته باشد. مأموران عراقي مسلماً از سياست‌هاي حزب توده بي‌خبر بودند، وگرنه چنين نظري نمي‌دادند، چه حزب توده با داشتن افسراني در رکاب هم شاه و هم در کنار زاهدي هرگز به فکر قتل شاه نينديشيد، چه رسد به اينکه به يکي از اعضاي خود در کربلا فرمان تيرانداري به شاه را بدهد تا سلطنت‌طلبان از فرياد «شهيد دوم کربلا» مداوماً گوش جهانيان را کر کنند!

13 – ديگر سند ناشناخته‌اي که کودتا را افشا مي کند باز به تاريخ هيجدهم اوت/بيست و هفتم مرداد تلگرافي است که از سفارت بريتانيا در بغداد به وزارت خارجه‌ي آن کشور مخابره شد. در اين تلگراف گفته مي‌شود که شاه بغداد را (به بهانه‌ي گرما) با يک هواپيماي بي او اِي سي (boac) به سوي رم ترک گفت، و اين اقدام او برغم توصيه‌ي سفير آمريکا صورت گرفته بود، که ازو خواسته بود دو سه روزي در بغداد بماند تا« صلاحديد»‌هايي از واشنگتن برسد. در حالي که آمريکاييان مي‌کوشيدند وضع را تغيير دهند و شاه را «فاتحانه» از همان بغداد به تهران بازگردانند، شاه، که تاج و تخت را بوسيده بود و به تشويق امپرياليست‌ها به قماري دست زده و باخته بود، مي‌خواست گريبان خود را از بي‌آبرويي‌هاي بيشتري خلاص سازد و «به اروپا و سپس آمريکا» برود و با «يافتن شغلي» خاتوده‌ي خود را اداره کند. بدين‌سان مي‌بينيم که کودتا، نه فقط به مردم ايران، بل همچنين به شاه هم تحميل شد، و شاه عروسکي بيش نبود که سرانجام با کارسازي نمايندگان سيا در سفارت آمريکا چون کرميت روزولت، برادران رشيديان، «آيات عُظمام» بهبهاني و کاشاني و يارانشان فدائيان اسلام، شعبان بي‌مخ، و اوباش زرخريد جنوب تهران به 25 سال سللطنت ويرانگر ايران نائل آمد.

در اين تلگراف از مقاصد شاه مطلع مي‌شويم که قرار گذاشته بود يک هفته‌اي در رم اقامت کند و سپس به سوئيس، کشوري که در آن پول‌هاي سرقت شده را انباشته بود، برود. در رم همچنين قرار بود براي «راهنمون»‌هاي بيشتر با سفراي آمريکا و بريتانيا تماس برقرار سازد.

14 – سند سيزدهم، از سفارت بريتانيا در واشنگتن خطاب به وزارت خارجه‌ي آن کشور، به تاريخ هيجدهم اوت/ بيست و هفتم مرداد، حاکي از آن است که وزارت خارجه‌ي آمريکا از سفارت خود در شهر رم (ايتاليا) خواسته بود که به شاه «توصيه مي‌کند» که وي اعلاميه‌اي در باره رويدادهاي اخير در ايران صادر کند، و طي آن تأکيد بورزد که «برکناري مصدق و انتصاب زاهدي [به نخست وزيري] توسط او از اختيارات قانوني او نشأت مي‌گرفت، و او کشور را ازين رو ترک گفت که اقتدار او ديگر محترم شمرده نمي‌شد و او مي‌خواست از خونريزي بپرهيزد.» در اينجا روشن مي‌شود که آنچه در اسناد بالا سفراي آمريکا و بريتانيا از قول شاه گفته بودند، در واقع توصيه خود آنان بود که در دهان شاه گذاشته بودند. اگر آن قصه‌اي که آن دو سفير از شاه در باره‌ي کودتا آورده بودند براستي گفته‌هاي خود او بود، پس چرا «صلاحديد» وزارت خارجه‌ي آمريکا براي «توصيه به شاه» همان است که ظاهراً خود شاه به آنان گفته بود و آنان نيز آن گفته‌ها را گزارش کرده بودند؟

همچنين به شاه توصيه شد که اعلاميه‌ي وي اشعار دارد که «شاه به دور از کوشش براي سازماندهي کودتا خود قرباني کودتايي بود که توسط مصدق انجام گرفت.» کدام کودتا؟ دستگيري نصيري و گارد جاويدان کودتا بود؟ در اينجا مي‌بينيم که يک بار ديگر دستگاه‌هاي تبليغاتي امپرياليستي با تحريف حقايق، و حتي گفته‌هاي خود در اسناد مذکور در بالا، قصد انحراف افکار عمومي جهان را داشتند. جالب اين است که بازهم اين وزارت خارجه‌ي آمريکا بود که در باره‌ي آنچه اتفاق افتاده بود به شاه دستور مي‌داد چه بگويد؛ به عبارت ساده‌تر، به شاه مي‌گفت که بگويد که او خود چه کرده بود، همانند کودکي که پدر و مادرش به او مي‌آموزند در برابر مهمانان بگويد که ، مثلاً، روز گذشته در مدرسه يا جاي ديگري چه کرده بود، يعني براي «آبروداري» خلاف آن چيزي را بگويد که اتفاق افتاده بود!

بنابر اين «توصيه،» اطلاعيه‌ي شاه پرونده را «روشن» مي‌ساخت تا، در صورتي که او روزي احتمالاً به ايران باز مي‌گشت، «موقعيت او محکم باشد.» در عين حال، وزارت خارجه‌ي آمريکا بر آن بود که احتمال آن نمي‌رفت که چنين اطلاعيه‌اي تأثيري بر اوضاع جاري در ايران بگذارد.

اين گزارش همچنين به تلگراف والتر بدل- سميت اشاره مي‌برد که در بالا نقل کرديم، داير بر اينکه دولت آمريکا در حال حاضر خواهد کوشيد روابط خود را با مصدق «بهبود بخشد.» تلگراف سفارت بريتانيا همچنين اشاره کرد که قرار بود هندرسون در عصر آن روز (27 مرداد) در ساعت شش بعد از ظهر از مصدق ديدار کند و وزارت خارجه سياست خود را در پرتو آن مذاکرات تعيين خواهد کرد.

Borna66
09-11-2009, 06:57 PM
15 – يک يادداشت سرّي در وزارت خارجه در لندن، به تاريخ نوزدهم اوت/ بيست و هشتم مرداد (FO 371/104659)، همين نکات را تأييد مي‌کند. اين يادداشت همچنين اشعار مي‌دارد که والتر بدل- سميت به سفير بريتانيا در واشنگتن گفته بود که آمريکا «امتيازات کوچکي» به مصدق خواهد داد، يعني ترجمه‌ي ديپلماتيک روايت همان «عزيزکردن» خود نزد مصدق. همين يادداشت مي‌افزايد که تصور مي‌رفت که توصيه آن وزارت‌خانه نيز اين بوده باشد که بريتانيا سياست خود را با سياست واشنگتن موزون سازد، يعني سياست «عزيز کردن نزد مصدق» را بپذيرد. علاوه بر اين، سه امکان ديگر در لندن در نظر گرفته شد:

الف – پاسخ «درستي» براي بيان «اظهار ترحم» به شاه به او فرستاده شود، اما از توصيه به شاه تحت عنوان دخالت در امور داخلي ايران پرهيز شود؛

ب - او ترغيب شود که روشن دارد که رفتار وي (در برکناري مصدق) مطابق با قانون اساسي بود – امري که، البته، صحت نداشت – و هنوز شاه ايران است و از سلطنت کناره نخواهد گرفت، و برکناري غير قانوني‌اش را نخواهد پذيرفت؛

ج – او را به کارزار سراسري عليه مصدق تشويق کنيم!

- سپس در يادداشت وزارت خارجه در لندن افزوده مي‌شود که تصور مي‌رفت که گزينه‌ي (ج) مي‌توانست حذف شود، چون هم با «شخصيت شاه متباين» بود و هم مي‌توانست مناسبات او را احتمالاً با هر کشوري که براي اقامت انتخاب مي‌کرد دشوار سازد. منافع ويژه‌ي ما در ايران و نزديکي ما در گذشته با شاه ضروري مي‌سازد که ما راه نخست (1) [الف] را برگزينيم.» البته، بايد توجه داشت که، چنان که تاريخ‌شناس برجسته‌ي انگليسي تامپسون (Thompson) متذکر شده است، نکات بالا براي ضبط در پرونده‌هاي ديپلماتيک و تاريخ‌نگاران آينده نوشته مي‌شد، گويي چنين کارهايي خود دخالت در امور داخلي ايران نبودند!

از سوي ديگر، نويسنده يادداشت وزارت خارجه مي‌نويسد که ممکن بود استدلال شود که شاه «با فرار چنين خفت باري هر گونه شنوندگاني را که پيام‌هايش ممکن بود داشته باشند از دست داده است؛ اينکه او ضرورتاً هر صلاحديدي را که به او داده شود نپذيرد؛ اينکه، چون، به هر رو، نمي‌توان روي او حساب کرد که در هيچ زماني در آينده توانايي رهبري را داشته باشد، نگهداشتن او همچون رهبري يا يک کانون وفاداري ممکن بيهوده است» – نکاتي که هم شخصيت شاه را نشان مي‌داد و هم احترام ارباب را بر چاکر!

- اما، از ديگر سوي، آن يادداشت افزود که «ما نبايستي کلاً شاه را همچون يک رهبر ممکن اپوزيسيون مصدق ناديده بگيريم. دعواي دائمي او [بر سر تاج و تخت]، اگر نزد مردم ايران زنده نگهداشته شود، محور بسيجي خواهد بود براي [دامن زدن به] احساسات ضد-کمونيستي و ميهني. و قابل تصور است روزي او بتواند همچون رهبر اسمي ايراني کوچکتر و غير کمونيستي [يعني برنامه سر پرسي کاکس به هنگام نهضت جنگل] نقش مفيدي ايفا کند.»

- نويسنده‌ي يادداشت همچنين افزود که «در مجموع، به نظر مي‌رسيد که نفعي چند و ريسکي اندک در پيروي از خط مشي آمريکا، داير بر ترغيب شاه براي اظهار اينکه وي مطابق قانون اساسي اقدام کرده است و همچنان پادشاه قانوني ايران است، وجود دارد. اما ما بايستي او را از وارد شدن به جنگ تبليغاتي با مصدق برحذر داريم، که طي آن مصدق و دستياران او مسلماً دست بالا را خواهند داشت. »

- او هم‌چنين يادآور شد که وزارت‌خارجه، با توجه به نبود مناسبات ديپلماتيک با ايران، «بايستي تصميم را بر سر ويکتور مالت (Mallet)، در مشاوره با همکاران آمريکايي‌اش، واگذارد.»

- نويسنده هم‌چنين توصيه کرد که «اگر قرار باشد که شاه نفوذي را در ايران حفظ کند، وي بايستي در خاورميانه اقامت گزيند نه در اروپا.» با علم به اينکه شاه از سلطنت قطع اميد کرده بود و مايل به اقامت در يک کشور عربي نبود، نويسنده يادداشت وزارت خارجه افزود که آنان نمي‌توانستند او را «صلاحديدي» دهند، بويژه اگر چنين صلاحديدي براي اقامت در کشورهاي عربي براي او «بدون ترديد ناخوشايند» مي‌بود. او افزود که «حد اکثر» کاري که وزارت خارجه‌ي بريتانيا مي‌توانست انجام دهد اين بود که به او متذکر شود که، «اگر قرار باشد او نفوذي در ايران کند،» بهتر اين مي‌بود که او در نزديکي ايران اقامت گزيند تا در اروپا. البته، دليل اصلي اين امر از نظر دو وزارت خارجه اين بود که بهتر مي‌توانستند شاه را، مثلاً، در بغداد يا قاهره کنترل کنند تا در سوئيس، که پليس‌اش از دولت بريتانيا يا آمريکا دستور نمي‌گرفت.

جالب اين است که در کشورهاي همسايه‌ي ما نيز عقيده محافل سِياسي بر آن بود مصدق از طريق يک کودتاي نظامي ساقط شد. در گزارشي3 از سفارت آمريکا در قاهره آمده است که «اين باور به نحو گسترده‌اي در محافل مصري، و ظاهراً ديگر محافل عرب، رايج است که ايالات متحده به اين رويداد [کودتا] يا کمک رساند يا عملاً آن را از آغازيد و به اجرا گذاشت، که منتج به براندازي مصدق و بازگشت شاه به ايران شد.» گزارش ديگري از وابسته‌ي امور هوايي آمريکا در بغداد ضميمه‌ي اين گزارش به واشنگتن فرستاده شد، که از مکالمه‌ي يک افسر آمريکايي با يک سرهنگ نيروي هوايي عراق در همين باره سخن مي‌گفت. افسر عراقي کسي بود که، پس از باز گشت شاه از رم به بغداد، از پايتخت عراق تا تهران شاه را همراهي کرد، و استنباط وي در باره‌ي کودتا و دخالت آمريکا بايستي طي سفر مشترکش با شاه به تهران تأييد شده بوده باشد. بنابر گزارش سفارت آمريکا در قاهره اينکه آمريکا در کودتاي عليه مصدق دست داشته بود در ميان همه‌ي گرايش‌هاي سياسي مصر رايج بود. در اين گزارش مي‌خوانيم: «اين افراد [مصري] علاقمند‌اند به اين اشاره کنند که شواهد ضمني دال بر دخالت آمريکا وجود دارند (مثلاً ديدار سرهنگ نورمن شوارتسکپف از ايران درست پيش از کودتا [توجه کنيم که خود سفارت آمريکا در مصر از «کودتا» سخن مي‌گويد]، مکالمه‌ي سفير هندرسون با مصدق [حاوي تهديدات در غروب بيست و هفتم مرداد] درست پيش از حرکت‌هاي طرفداران سلطنت، و اين نکته که دولت آمريکا در تصميم قبلي خود داير بر عدم اعطاي کمک مالي به [مصدق] ايران تجديد نظر مي‌کند.)» اين گزارش هم‌چنين افزود که اخوان‌المسلمين «با کمي شرمساري، خود را در همان سمتي مي‌بيند که قدرت‌هاي غربي قرار دارند، يعني اين که از سقوط مصدق استقبال مي‌کند، چون وي "ايران را به سوي کمونيسم سوق مي‌داد."».

در نيمروز نوزدهم اوت/بيست و هشتم مرداد شخص ديگري در وزارت‌خارجه بريتانيا در زير يادداشت بالا اظهار نظر کرد که: «اين قابل بحث است که بهترين سياست ما اکنون دست شستن از شاه است و بر اساس اين فرض ناخوشايند ادامه دهيم که مصدق حاکم بلامنازع ايران و تنها سد در برابر کمونيسم است. به نظر من اين نگرشي نادرست مي‌بود. به هيچ وجه قطعي نيست که سرکوب کودتا [ توجه کنيد کودتا ] و فرار شاه مصدق را به پيروزي خواهد رساند. ممکن است اين رويدادها به احساسات ضد مصدقي‌اي که در طول زمان انباشته شده‌اند جرقه بزنند. گزارش‌هاي امروز از سفارت آمريکا در تهران [چون تظاهراتي که کرميت روزولت با اوباش زرخريدش به راه انداخته بود] اين نظر [من] را تأييد مي‌کنند. ...» مي‌بينيم که گزارش‌هاي سفارت آمريکا مستقيما به وزارت خارجه‌ي بريتانيا نيز ارسال مي‌شدند، اگرچه نويسنده‌ي يادداشت بايد، چون يکي از خدام اينتليجنس سرويس يا فردي در تماس با آن اداره، از اخبار تهران مستقيماً با خبر بوده باشد. وي هم‌چنين افزود که «حمايت» بريتانيا از شاه اين خطر را داشت که اقدامي را از سوي مسکو تحريک کند، اگرچه «نفرت» بريتانيا نسبت به مصدق «آنقدر شناخته شده است که حمايت از شاه در وضع ناخوشايند کنوني‌اش مسلماً در مسکو موجب شگفتي نخواهد شد.» همان مسؤول بريتانيايي افزود که چون «آمريکاييان مصمم‌اند شاه را ترغيب کنند که او مطابق قانون اساسي عمل کرده است،» بريتانيا «بسختي مي‌توانست از آن دنباله‌روي نکند.

Borna66
09-11-2009, 06:57 PM
16 - سر انجام ما در صورتجلسه‌ي کابينه‌ي بريتانيا (CAB 128/26 p2, f. 103/388) از قول لرد پرزيدنت مي‌خوانيم که «اين عقيده منطقي است که، اگر اين کودتاي نظامي [در ايران] موفق نشده بود، کوششي براي يک انقلاب کمونيستي در ايران انجام مي‌گرفت؛ و اين به نفع ما بود که سرتيپ زاهدي به نحو مستحکم‌تري مستقر شود چه، با نابودي [تدريجي دولت] دکتر مصدق، در آن وقت يک رژيم کمونيستي تنها تالي [مي]بود.» در جلسه‌ي کابينه هم‌چنين معين شد که دولت زاهدي به «کمک مالي فوري از خارج نيازمند بود.» وي هم‌چنين افزود که احتمالاً دولت آمريکا آماده بود اين کمک را در اختيار دولت زاهدي بگذارد. لرد پرزيدنت نيز افزود که اگر قرار باشد که بريتانيا «کل چشم انداز نفوذ خود در ايران را فدا نکند» آن دولت مي‌بايستي دست به دست آمريکا به اعطاي کمک مالي به دولت زاهدي اقدام کند و راه حلي سريع براي اختلاف ايران و بريتانيا بر سر نفت بجويد.»

نخست‌وزير چرچيل، که با نامه‌ي خود از طريق هندرسون به شاه تضمين حمايت داده بود، «اين نقطه نظر [لرد پرزيدنت] را تأييد کرد.» او افزود که «در اوضاع و احوال کنوني براي آمريکاييان سهل مي‌بود که، با صرف مقدار نسبتاً کمي از کار بريتانيا طي سال‌هاي درازي بهره‌برداري کنند.» لذا، او اظهار اميدواري کرد که «وظيفه‌ي حمايت از دولت زاهدي بر اساس [همکاري] آمريکا و بريتانيا انجام شود.»

سرانجام، متأسفانه، به علت اهمال نيروهاي ملي- چپ، کودتاي دوم در حالي موفق شد که هم شاه لباس عزاي سلطنت پوشيده بود و هم آمريکا و بريتانيا از بازگشت شاه به قدرت مأيوس شده بودند. اين کودتاي دوم به ابتکار کرميت روزولت و عمال ديگر سيا و عمال استقراضي سيا از اينتليجنس سرويس، چون برادران رشيديان و نمايندگان ارتجاع سنتي، با همکاري مشتي افسر وطن‌فروش، ملايان ارتجاعي با همکاري فدائيان اسلام، و در حدود يک هزار تن اوباش زرخريد جنوب شهر و دروازه قزوين و در رأس آنان محمود مسگر، طيب رضايي، شعبان جعفري، و ...، در اوج شادي بيهوش کننده نيروهاي ضد دربار و امپرياليسم، و در عين حال عدم هشياري آنان نسبت به ابرهايي که در افق روزهاي بعد از بيست و پنجم مرداد شکل مي‌گرفت، به سهولت انجام گرفت. فاجعه باري اين خطاي نابخشودني نيروهاي ملي- چپ هنگامي آشکار مي‌شود که درمي‌يابيم که کودتاي دوم درست در زماني بسهولت موفق شد که سران دول امپرياليستي در وزارت‌خانه‌هاي خارجه و رؤساي سيا و اينتليچنس سرويس – در عين اين که مي‌کوشيدند شاه را برغم ميل و يأس‌اش، براي آينده‌اي مبهم در نمک بخوابانند – از شاه دست شسته بودند و قصد داشتند خود را نزد مصدق «عزيز کنند» و به او امتيازاتي بدهند، يا خود را براي « ايراني کوچکتر غير کمونيستي،» يعني تجزيه‌ي ايران آماده سازند.

هم‌چنين بايد در نظر داشت که سياست خصمانه‌ي شوروي نسبت به نهضت ملي بلافاصله پس از برکناري، بريا (Lavrenti Beria) معاون و جانشين واقعي استالين توسط خروشچف و همدستانش، چون مولوتف، بولگانين، مالنکف، و ...، در اواخر ژوئن 1953، تغيير اساسي کرده بود، اما عُمال محلي کا. ژ. ب. در ايران، چون کيانوري، هنوز از قماش بريا بودند و مانع از آن شدند که اقدامي براي پيشگيري از کودتاي ديگري – مثلاً با دستگيري يا قتل سرتيپ زاهدي که افسران محافظش اعضاي سازمان افسري حزب توده بودند – صورت گيرد. بدين‌سان، سرنوشت ملت ايران، نه فقط از نظر سياسي و اقتصادي، که بويژه فرهنگي، نه تنها براي پنجاه سال گذشته، بل آينده‌ي نامعلومي رقم خورد.

برغم توصيه‌ي سفير آمريکا در عراق داير بر اينکه شاه «دو سه روزي بيشتر در بغداد بماند تا اينکه پاسخي از واشنگتن به درخواست شاه براي صلاحديد (advice) برسد،» وي با هواپيماي بي. او. اي. سي. (BOAC) عازم رم شد. سفير بريتانيا نيز از طريق شخصي به نام دکتر جمالي همان توصيه را به شاه کرد، اما شاه گوشش بدهکار نبود. او افزود که شاه قصد داشت يک هفته در رم بماند و سپس به سوئيس برود.» سفير نوشت که او چنين مي‌فهميد که در رم شاه «به احتمال قوي با سفراي بريتانيا و آمريکا تماس برقرار خواهد کرد تا صلاحديدي دريافت دارد.»4 شاه و ثريا که بدون گذرنامه از ايران فرار کرده بودند و با گذرنامه‌هاي عراقي، هديه دولت عراق، وارد رم شده بودند.5

در بيست و هفتم مرداد، هنگامي که خبرنگاران از شاه پرسيدند که آيا او به درخواست وزير خارجه‌ي ايران داير بر صرفنظر کردن از تخت و تاج چه جوابي داشت، شاه گفت: من از تخت و تاج اکنون صرفنظر نخواهم کرد.» در پاسخ به اينکه آيا او از ايران فرار کرده بود، شاه به خبرنگاران گفت: «اين راست نيست. من از کشورم فرار نکرده‌ام.» در پاسخ به اينکه آيا او به ايران باز خواهد گشت، شاه اظهار داشت: «احتمالاً، اما نه در آينده‌ي نزديک»!6 بنابر گزارش سفارت بريتانيا در رم، شاه پس از ورودش «آشکارا قاطي کرده بود،» اما هنگامي که خبر موفقيت کودتاي دوم رسيد، به نظر مي‌رسيد که در «حال کيف کردن بود.» سفير بريتانيا بر آن بود که آنچه در آن روزهاي پر دردسر بر شاه گذشت «مطمئناً، به نحوي از انحاء، در طرز تلقي آينده‌ي شاه نسبت به زندگي بدون تأثير نخواهد بود»7

17 – سرانجام، برغم يأس شاه، و بويژه همچنين در وزارت‌خانه‌هاي کودتاچي، شاه که از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد با عطش کينه‌اي سيراب نشدني به ايران بازگشت. سفير بريتانيا در بيست و ششم اوت گزارش کرد که شاه در بازگشت به ايران يک هوپيماي کا. ال. ام. (KLM) را دربست کرايه کرده بود و نخست به بغداد رفت. او سپس با يک هواپيماي نيروي هوايي عراق عازم عتبات شد و به شهر نجف وارد شد. در آنجا او به زيارت مقبره‌ي حضرت علي رفت.8

پس از بازگشت به ايران، و چه جناياتي که وي نکرد – جناياتي که فرصت‌طلبان امروزي، که از نهضت ملي، سعادت مردم ايران، حتي اخلاق متعارف در باره‌ي پاي‌بندي به ارزش انساني روي گردانده‌اند، نزد همکاران شاه جشن مي‌گيرند.

Borna66
09-11-2009, 06:57 PM
18- سند ديگر نامه‌اي است که چرچيل پس از بازگشت شاه به وي نوشت. چرچيل، با توجه به آنچه شاه در باره رفتار بريتانيا با پدرش و احمد شاه کرده بود، بر آن شد که براي رفع «بي‌اعتمادي آسيب‌شناسانه‌ي» (Pathological) شاه نسبت به بريتانيا در نامه‌ي خود به تاريخ بيست و ششم اوت/چهارم شهريور به شاه بنويسد:

همچون يک حامي سلطنت مشروطه و مخالف ديکتاتوري، مسرورم که ببينم مردم شما [اوباش] از آن اعليحضرت [در بازگشت به ايران] استقبال مي‌کنند. غالباً نهار خوشايندي را که، با نگاه به تهران از بلندي [کاخ سعدآباد] با هم در 1942/1321 صرف کرديم به ياد مي‌آورم، و قالي زيبايي را که پس از آن شما براي من فرستاديد مايه‌ي لذت مداوم من است.

مطمئن هستم که اکنون که مصدق رفته است حل مسئله‌ي آبادان و بطور کلي اختلاف بر سر نفت ميسر است، [امري] که تا حد زيادي هم براي منافع ايران و هم منافع بريتانيا قابل قبول خواهد بود. ما آرزويي نداريم جز آن که شاهد بهروزي ايران باشيم، اما بهروزي و حيثيت در يک کشور بندرت بر اساس ضبط زورمندانه[ي اموال ديگري] حاصل مي‌شود. در مورد نکات مورد اختلاف [در مسئله‌ي نفت]، ما با طيب خاطر خود را در اختيار داوري قرار داده‌ايم.

به نظرم مي‌رسد که مصدق کاري جز لطمه به هر دوي ما نکرد. اگر من مي‌توانم از جهتي به ايران کمک برسانم، بدون آنکه به کشور خودم لطمه زنم، خواهشمندم مرا [از آن] آگاه کنيد.

با آرزوهاي نيک صميمانه براي آن اعليحضرت و قلمرو کهنسال و مشهور شما،

ويــنستـون چرچــيــل

و شاه در پاسخ اش نوشت: از پيام شادباش دوستانه و آرزوهاي نيک شما عميقاً قدرداني مي‌کنم.

اما شاه خواست که اين مکاتبه محرمانه بماند. با توجه به مبارزه ملت ايران براي استيفاي حقوق خود از شرکت استعماري نفت و هم‌چنين کودتاي بيست و هشتم مرداد، که ملت ايران با فراست دريافته بود که دولت امپرياليستي بريتانيا در آن دست داشته بود، شگفت انگيز نيست که شاه از دولت بريتانيا تقاضا کند که متن اين دو نامه محرمانه بمانند، چه افشاي آن‌ها مي‌توانستند چون مُهر دست‌نشاندگي شاه بر پيشاني‌اش بدرخشد. هراس شاه و بريتانيا از نام بردن از توطئه‌ي کودتا آنقدر زياد بود که، چنان که در سند ماقبل آخر مي‌خوانيم، چرچيل نمي‌خواست که حل مسئله‌ي نفت بفوريت مطرح گردد و ابتکار از آن بريتانيا باشد. علاوه بر اين، سرتيپ زاهدي نخست‌وزير کودتا محرمانه به بريتانيا اطلاع داده بود که او «قصد داشت ملت ايران را در مورد وضعيت سخت اقتصادي‌شان «آموزش دهد،» به اين اميد که اين درس فشاري براي حل مسئله‌ي نفت ايجاد کند، يعني به زبان ساده از مخالفت مردم ايران با حل مسئله‌ي نفت به ضرر ايران و به سود بريتانيا کاسته شود، يا آنکه اين فشار بکلي از بين برود. وزارت خارجه‌ي بريتانيا خواستار اين بود که فرصت کافي در مورد اين «آموزش» به زاهدي داده شود.

19 – سرانجام آخرين سند (EP 1051/12 / FO 248/1543) به تاريخ شانزدهم فوريه 1954، يعني شش ماه پس از کودتا و گشايش سفارت در تهران، حاکي از عدم رضايت مردم از کودتا و حل مسئله‌ي نفت به ضرر ايران – که دو دهه بعد شاه خود بدان اعتراف کرد – و براندازي مصدق از طريق کودتاست. به اين سند که نوشته‌ي وزير مختار جديد بريتانيا در ايران، و سفير بعدي، سر دنيس رايت مشهور است (Sir Denis Wright) نظري بيفکنيم.

وي با اشاره به «منش پيچيده‌ي حاکم بر فكر ايراني،» نوشت كه حل مسئله‌ي نفت (قرارداد كنسرسيوم كه دولت كودتا در باره‌اش مشغول مذاكره بود) بعضاً بستگي خواهد داشت «به توانايي ما در بازسازي باور آنان [ايرانيان] به حسن نيت ما.» سفارت بريتانيا، پس از يك قرن، ديگر صلاح نمي‌ديد كه برخي ايرانيان «دسيسه‌چين» را كه به ديدار سفارت مي‌رفتند بپذيرد و «كارداران باتجربه‌ي پيشين» خود در امور ايران را در سفارت تهران به كار گمارد. رايت نوشت كه، اگر چه در ايران «افكار عمومي به معناي غربي‌اش به شکل صريح اللهجه‌اي» وجود نداشت، اما «آن احساسات عمومي‌اي» كه دكتر مصدق بر عليه بريتانيا «برانگيخته بود» در سال‌هاي اخير «بيشتر از گذشته براحتي و مداوماً متبلور مي‌شدند.» از نظر کاردار سفارت بريتانيا، «هيستري [!] ملي» در دوران دولت مصدق، كه سر تيز آن بويژه متوجه بريتانيا بود، از سوي مردم «بآساني فراموش نخواهد نشست.»9 او افزود که، از سوي ديگر، «برخي شاهدان مطلع و دوستدار» بريتانيا بر آن بودند كه غالب ايرانيان نسبت به بريتانيا «بي اعتماد» بودند و «بسياري از ايرانيان از ما بدشان مي آيد» و اين نظر «آنقدر غالب» بود و «بنحو قانع كننده» اي بيان مي شد، كه نمي شد «نسبت به آن بي اعتنا ماند.» صاحبان اين نظر برآن بودند كه، «به غير از عناصر متعصب، مصمم ترين دشمنان» بريتانيا در ميان «ايرانيان جوان تحصيل كرده،» يا به عبارتي، «طبقه ي متوسط» ديده مي شد. درميان توده ي مردم، كه «توانايي» اي جز «بيان فرآيند ناپخته ي افكار سياسي» را نداشتند، «اقدام دكتر مصدق بر ضد شركت نفت ايران و انگليس و سفارت [بريتانيا] يك پيروزي ملي تلقي مي شد.»! چه اعترافات دردناکي، در عين تحقير ملت ايران.

در گزارش او سخني از محبوبيت آيت الله کاشاني پس از 28 مرداد نمي رود، زيرا وي با پشت کردن به نهضت ملي هواداران خاص خود را نيز از دست داده بود.

حمايت مردم از مصدق حتي پس از 28 مرداد در اسناد ديگري هم مورد تصديق نمايندگان ديپلماتيک بريتانيا در ايران بود. سفارت بريتانيا در فوريه 1954/بهمن 1332، يعني پنج ماه پس از کودتا طي گزارشي به لندن، برغم تکرار دروغ هاي پيشين اش داير بر ورشکستگي اقتصادي کشور در زمان مصدق و «بي اعتبار شدن» مصدق به علت «ناتواني در مقابله با حزب توده،» يعني شکيبايي دموکراتيک مصدق با آن حزب، ناچار از گزارش اين شد که «طي دو سال دکتر مصدق نماد خواست هاي ملي» ايرانيان بود، و دولت زاهدي، برغم اعمال قدرتش، خواستار «احترام» مردم به خود بود، اما «به درجه ي معتنابهي از حمايت فعال [مردم] بي بهره است. صرفنظر ازحزب توده، اکثريت مردم احتمالاً هنوز خواستار مصدق اند ... » گزارش سفارت همچنين افزود که «اکثريت بزرگ» نامزد ها مجلس هيجدهم يا به حمايت دربار، يا دولت، يا هردو [به مجلس] راه خواهند يافت،10 چون روشن بود که مردم به آنان رأي نمي دادند.

کريستوفر وودهاُس (Ch. M. Woodhouse)، افسر عاليرتبه اينتليجنس سرويس که اجراي برنامه‌ي کودتا را همراه با کيم روزولت رهبري کرد، در مورد کودتاي بيست و هشتم مرداد مي‌پرسد: آيا، اگر ما مي‌توانستيم عواقب کودتا پس از بيست و پنج سال را پيش‌بيني کنيم، [باهم] همان کار [کودتا] را مي‌کرديم؟ مي‌بينيد که تصور او چنين است که اگر عواقب آن را هم پيش‌بيني کرده بودند، باز هم به‌همان کودتا دست مي‌زدند. وودهاُس مي‌افزايد که، اما در چنين صورتي مي‌توانستند مانع از عواقب کودتا شوند! او هم‌چنين مي‌نويسد که اکنون نگاه به عمليات چکمه (کودتا) چون نخستين گام فاجعه‌ي ايران در 1979/کار آساني است – چنانکه به همين گونه آسان است که به عمليات هارلينگ (Harlinge Operation) هم‌چون نخستين گام در جهت جنگ داخلي يونان بنگريم، اما آن‌چه «ما،» يعني اينتليجنس سرويس يا بريتانيا، در سال 1953 پيش‌بيني مي‌کردند چيز ديگري و غير از آن‌چه بود که در سال 1979/1357 در ايران اتفاق افتاد؛ يعني چيزي روي مي‌داد شبيه آن چه که در افغانستان بين 1973/1352 و 1980/1359 رخ داد: براندازي يک سلطنت ضعيف توسط نيروهاي ملي، که سپس به دست کمونيست‌هاي بومي افتاد، و پس از آن ارتش سرخ بر آن غلبه کرد. او مي‌نويسد که «پيش‌بيني نمي‌کرديم که شاه [در سال‌هاي پس از کودتا] نيروي جديدي به دست آورد و آن را به طرز هوسبازانه و ظالمانه‌اي به کار گيرد.» او مي‌افزايد که آنان (اينتليجنس سرويس) تصور نمي‌کردند که «دولت آمريکا و وزارت خارجه‌ي بريتانيا در اداره او [شاه] در راهي منطق به نحوي فرومايه‌اي شکست بخورند.» در آن زمان آنان تنها از آن احساس راحتي مي‌کردند که «خطري که منافع بريتانيا را تهديد مي‌کرد رفع شده بود.» وودهآس هم‌چنين خاطرات ايدن را به شهادت مي‌طلبد که در آن نوشت که آن شب «دوران نقاهت» هنگامي که از سرنگوني مصدق با خبر شد، «با آسايش خوابيدم.»11

وودهاس، در عين اين که معترف به «بي‌راهه» رفتن حکومت شاه از «خط دلخواه» امپرياليست هاست – خطي که معلوم نيست چه بود – در مورد کودتا کوچک‌ترين عذاب وجداني ندارد، و از اين نيز شرم ندارد که بگويد که، اگر عواقب آن کودتا را هم پيش‌بيني کرده بودند، باز هم بدان به همان کودتا دست مي‌زدند. به عبارت ساده، منافع آزمندانه، ضدانساني، و ضد دموکراتيک آن دو قدرت بزرگ بالاتر از سرنوشت ايران و خاورميانه است. با اين همه، سفير کنونی بريتانيا در تهران، جِفری اَدامز (J. Adams)، همانند مادلين اُلبرايت (M.Albright) وزير اسبق امور خارجه‌ی آمريکا، در مورد کودتای بيست و هشتم مرداد هم معترف به انجام آن است و هم از «اقدام کشور»اش بخاطر شرکت در آن کودتا «ابراز ناراحتی می‌کند» و می‌گويد «اين بخش از تاريخ قابل دفاع نيست،»12 امری که زخم خوردگانِ دچارِ کابوس نمی‌توانند درک کنند.

Borna66
09-11-2009, 06:58 PM
افزون بر اين، ادعاي اين افسر اينتليجنس داير بر اين که، اگر بريتانيا ناچار مي‌شد اين کار را از نو انجام دهد، عواقب آن را پيش‌بيني مي‌کرد، سخن پوچي بيش نيست، چون پيش‌بيني پيامدهاي اعمال يک ديکتاتور پس از بيست و پنج سال غيرممکن بود؛ اين حکمي است که بطور منطقي از تعريف ديکتاتور استنتاج مي‌شود. به علاوه پيش‌بيني عوامل (فاکتورهاي) بسياري که در روند اجتماعي- سياسي يک جامعه تأثير مي‌گذارند به هيچ‌وجه ميسر نيست، چون قوت و ضعف عوامل و واکنش پيچيده‌ي اجتماع در مقابله با آن‌ها، يا تأثيرپذيري از آن‌ها، غيرقابل محاسبه است، به‌ويژه اين که وزن مخصوص عوامل سياسي، اقتصادي، فرهنگي، و ... طي روند برخوردها تغيير مي‌يابند. به‌عنوان مثال، در جريان طرح مسئله‌ي نفت در مجلس شانزدهم براي کسب درآمد بيشتري براي ايران، نه امپرياليسم بريتانيا نه نيروی ديگری نمي‌توانست پيش‌بيني کند، يا حدس بزند، که سير رخدادها ضرورتاً به نخست‌وزيري مصدق، يا سي‌ام تير، يا بيست و هشتم مرداد خواهد انجاميد. هيچ‌کس نمي‌توانست سير جنبش و رودررويي آن را با مخالفان خارجي و/يا معاندان داخلي، با آن همه پيچ و خم‌ها و همه‌ي فراز و نشيب‌ها، محاسبه کند – که طي آن‌ها چه خيانت‌هايي که نشد – زيرا روند تاريخ جبري determinist)) نيست، و محاسبه‌هاي تأثيرات عوامل در حال تغيير (با تغيير وزن مخصوص آن‌ها طي زمان) غيرممکن است. کافي بود يکي از عوامل نتواند در لحظه‌ي حساس مؤثر واقع شود. مثلاً، اگر فدائيان اسلام، يا شاه (هر روايت از قضيه را بپذيريم) رزم آرا را به قتل نرسانده بودند، جريان نهضت ملي سير ديگري را طي مي‌کرد. اگر در روزهاي پيش از کودتاي بيست و هشتم مرداد افسران محافظ شاه و/يا زاهدي، که از اعضاي سازمان نظامي حزب توده بودند، به دستور حزب آن دو، يا يکي از آنان، را به نحوي از انحاء ترور کرده بودند، بيست و هشت مردادي روي نمي‌داد، يا مقابله‌اي از نوع ديگر با نهضت رخ مي‌داد، که نتايج آن مسلماً با پيامدهاي بيست و هشتم مرداد متفاوت مي‌بودند.

از سوي ديگر، ادعاي وودهاس از اين نظر نادرست است که بريتانيا و ايالات متحده‌ي آمريکا آگاهانه از ديکتاتوري نظامي شاه حمايت مي‌کردند، در ساختن دستگاه جهنمي ساواک شرکت جستند، در مدح و ثناي شاه از طريق مطبوعات ارتجاعي و دست راستي در جهان کوتاهي نکردند و هر روز او را در خط ديکتاتوري قوي‌تر ساختند. چرا؟ چون به اعتراف خودشان در ارزيابي‌هاي سفارت‌هايشان در تهران، شاه با همه‌ي معايب‌اش مي‌بايستي مورد حمايت قرار مي‌گرفت، چون کس ديگري نمي‌توانست به آن نحو مؤثر محافظ منافع آنان – به معناي امپرياليستي کلمه – در ايران و منطقه‌ي خليج فارس باشد. يک نقل قول از سفير بريتانيا در آن سال‌ها براي پرتوافکندن به پوچي ادعاي وودهآس کافيست:

... من عقيده دارم که رژيم شاه، برغم همه‌ي معايب‌اش و نگراني افزاينده‌اي که براي ما ايجاد مي‌کند، بهترين [رژيمي] است که اين کشور مي‌تواند در آينده قابل پيش‌بيني انتظارش را داشته باشد [!] اين يک قضاوت اخلاقي نيست، ... عقيده دارم که در مورد ايران اين امر صحت دارد.13

مي‌بينيم که افسر اينتليجنس سرويس کريستوفر وودهآس نه تنها به کودتا معترف است، بل هم‌چنين تکرار آن را در صورت لزوم دفاع از منافع بريتانيا ضروري مي‌دانست، چون منافع دول بزرگ غربي در ايران بجز با ديکتاتوري نظامي شاه ميسر نمي‌شد. حال، اگر کساني پيدا شوند که با ژست «آکادميک» صدها صفحه سياه کنند که «کودتايي رخ نداد،» «مصدق اشتباه کرد که حاکميت ايران را فداي درآمد تعيين شده (يا غرامت تعيين نشده) از سوي امپرياليست‌ها نکرد،» و ... آب در هاون مي‌کوبند، حتي اگر متقلباني پيدا شوند باز خود را بدروغ «آکادميک» معرفي کنند و منکران کودتا را چون «دانشمند» و آکادميک» بستايند، باز هم سودي نخواهند برد، چه حقايق مذاکرات مصدق شناخته شده‌اند و محققان راستين ايراني و انيراني، چون مصطفي علم و مارک گازيوروفسکي، هايس،14 و ... اين مطالب را بررسي کرده‌اند، و علاقمنداني که مايل به افتادن به چاه‌هاي دروغ و دغل «آکادميک‌هاي» قلمزن زرخريد دولت بوش نيستند، مي‌توانند به چنين نوشته‌هايي رجوع کنند.

Borna66
09-11-2009, 06:58 PM
در پايان اين نکته‌ي مهم را هم يادآور شويم که آن دسته از مخالفان نهضت ملي که مدعي مي‌شوند مصدق به اسطوره بدل شده است، اما اين امر را امري ضدتاريخي مي‌نمايانند، اين اشتباه را مرتکب مي‌شوند، يا اين ناآگاهي تاريخي خود را آشکار مي‌سازند، که هيچ کس نمي‌تواند خود را به اسطوره بدل سازد. اسطوره‌ها آفريده‌ي روان نيازمند مردمان به شخصيت‌هايي است که جوابگوي خواست‌هاي تاريخي آنان باشند. تاريخ ايران، و جهان، مملو است از اسطوره‌هاي گوناگون که بنابر نياز هر يک از جوامع به وجود آمده‌اند: کيومرث اولين انسان به روايت زرتشتيان، و اولين پادشاه به روايت شاهنامه‌ي فردوسي؛ کيخسرو، رستم يا سياوش و بابک خرم دين براي دوران سلطه‌ي عرب بر ايرانيان و ...؛ حسين بن علي براي شيعيان؛ قهرمانان افسانه‌هاي يونانيان باستان، و بويژه تِزِه (Thésée)، بنيادگذار افسانه‌اي يونان، براي آنان؛ رومولوس (Romolus) دارنده‌ي افسانه‌اي همين مقام براي روميان باستان؛ موسي ابن عمران، براي قوم يهود؛ کورش بزرگ هم، که با وجود وسعت اطلاعات دقيق تاريخي درباره‌ي زندگي او به اسطوره‌اي تبديل شده است – و نيکولو ماکياولّي (Niccolo Machiavelli) در کتاب‌اش شهريار (Il Principe) خود او را در کنار سه چهره‌ي ديگر: موسي، رومولوس، و تزه (شخصيت هاي اساطير ديني، قومي و ملي) يکي از چهار بنيانگذار جهان باستان مي‌خواند، چيزي از يک اسطوره‌ي بزرگ کم ندارد؛ ويلهم تل براي سوئيسيان (درام ِ شيلر، که در اصل ريشه در يکي از افسانه‌هاي کهن ايراني دارد)؛ کور اوُغلو؛ قهرماني که ترکان و آذري‌ها (از دوران شوروي به بعد) مي‌ستايند د(ر اصل مجموعه‌اي از افسانه‌هاي ترکمن گردآورده توسط محقق لهستاني-روسي به نام الکساندر چودزکوُ [Alexander Chodzko ] است که در کتابي به نام شعرهاي مردمي ايران يافته در ماجراها و بديهه گوئي‌هاي کوراوُغلو15 بسال 1842 در لندن منتشر شد)؛ سيمون بوليوار، چه گوارا و سالوادور آينده در آمريکاي لاتين؛ قهرمان‌هاي تاريخي صربستان – چون ميلوس اوُبليچ، (Miloś Obelič) قاتل سلطان مراد عثماني فاتح صربستان و بوسني؛ چريک‌هاي هايدوک (Haiduk)، که در نبردهاي کوهستاني عليه ترکان عثماني مي‌جنگيدند؛ و بالاخره پرنس مارکوي (Marco) صربستاني، با اين که ساتراپ عثمانيان شد – چون قهرمانان ملي و منجي در افسانه‌ها، ترانه‌ي ميهني، و حماسه‌هاي ملي صربستان سينه به سينه نقل شده، به اسطوره بدل شده‌اند و عزيز داشته مي‌شوند، و امثالهم.

بايد تأکيد ورزيد که اسطوره‌های واقعی ملت‌ها ساخت دستگاه‌های تبليغاتی نيستند، چه، اگر چنين بود، رضاخان می‌بايستی، با آن همه کوشش پنجاه و هفت ساله، به اسطوره‌ای مردمی بدل می‌شد، اما می‌بينيم که نشد. استالين هم که به مدد دستگاه عظيم تبليغاتی‌اش چند دهه‌ای به اسطوره‌ای رسمی بدل شده بود، چندان دوامی نياورد، زيرا اسطوره‌های ساختگی، چون از هيچ نوع حقيقت اجتماعی و روان جامعه نشأت نگرفته‌اند، دير يا زود فرو می‌پاشند.

بنابر اين، اگر مصدق – مردي که حتي درج و انتشار نام او در ميهنش، حتي در لغتنامه‌هاي معتبر و دايرۀ‌المعارف‌ها، به مدت يک ربع قرن بکلي ممنوع بود – اسطوره شده است، به علت منش، شخصيت و زندگي خارق‌العاده‌ي اوست؛ نه! ناشي از «توطئه»ي هوادارانش يا جبهه‌ي ملي ايران. در تاريخ بشر بسياري از افسانه‌ها يا اسطوره‌ها، مانند نمونه‌هايي چون کورش و بابک و ... که در بالا ازآنها ياد شد، از تاريخ واقعي سرچشمه مي‌گيرند؛ يا آن که رويدادها و شخصيت‌هايي واقعي که بخش مهمي از واقعيت‌هاي مربوط به آنها در هاله‌اي از ابهام پوشيده مانده، در نتيجه‌ي انتقال سينه به سينه، به اسطوره يا حتي افسانه بدل مي‌شوند، و غالباً کوشش‌هاي تاريخ‌شناسان براي ارزيابي هرکدام از گروه اخير کمتر به نتيجه مي‌رسد، تا چه رسد به اينک ه آماتورهايي زرخريد با عدم صداقت علمي بجای تاريخ‌شناسان حرفه‌ای به قلب واقعيات تاريخی دست زده، تا مگر، برای اجتناب از روان‌پريشی، التيامی صوری و موقتی ايجاد نمايند، اما در دراز مدت آن واقعيت تاريخی همچنان به صورت کابوس در ريشه و روان آنان ژرف‌تر و جزئی از تشکل شخصيت آنان گرديده، و مانع از آن می‌شود که اين قربانيان کابوس بتوانند خلاصی يابند.

در پايان بايستی يادآور شد که برخی کسان می کوشند از فاجعه ی تاريخی 28 مرداد به سود منافع تنگ نظرانه ی خود سوء استفاده کنند، بويژه اينکه در گفته و نوشته های خود حتی يک بار هم از نهضت ملی کردن نفت و رهبر آن دکتر مصدق نامی نمی برند، اينان بايد يک بار برای هميشه بدانند که کودتای 28 مرداد متوجه رهبری مصدق بود و نام مصدق را نمی توان از تاريخچه ی کودتای 28 مرداد جدا کرد، بويژه آنکه آيت الله خمينی بعدی در زمان کودتا از حاميان کاشانی و فدائيان اسلام، متحدان دربار، و، دست کم از نظر فکری، همپای آنان بود؛ لذا،کسی که هنوز .............. را مراد و مرشد خود می داند نمی تواند در عين زدودن نام مصدق از تاريخ نهضت ملی از احساسات عميق مردم ايران نسبت به فاجعه ی 28 مرداد بهره برداری کند. اگر کسی چنين کند، مسلماً، از نظر تاريخی، روانشناسی مردم ايران و جايگاه مصدق را در وجدان آگاه تاريخی آنان و ضمير ناخودآگاه جامعه ی ايران نمی شناسد و ناپختگی و تنگ نظری خود را بر ملا می سازد. چنين کسی نمی تواند، صرفنظر از ايرادات ديگری که به وی وارد می آيد، مدعی رهبری اپوزيسيون رژيم کنونی هم باشد. مبارزات مردم ايران با نام مصدق چون سرمشق درايت و پاکيزکی سياسی عجين شده است. هرکسی بکوشد، نام مصدق را از تاريخ مبارزات مردم ايران بزدايد همچون آنان با پوزه به حضيض ذلت و خواری سياسی درخواهد غلتيد.