Borna66
09-07-2009, 12:55 AM
ديگر از كسانى كه در دوران زندگانى امام صادق (ع) خود را مهدى خوانده است، محمد پسر عبد الله نواده امام حسن مجتبى (ع) است. در جمله روايتهايى كه در باره ظهور مهدى موعود (عج) در كتابها مىبينيم، روايتى استبدين عبارت: «المهدى من ولدى اسمه اسمى و اسم ابيه اسم ابى. » (مهدى از فرزندان من است نام او چون نام من و نام پدر او چون نام پدر من است.)
در باره اين حديث از دير زمان گفتگو كردهاند. به نظر مىرسد اين حديث را پيروان همين محمد در باره او ساختهاند، چه نام او محمد و نام پدرش عبد الله است. و يا جمله «اسم ابيه اسم ابى» را بر روايت «المهدى من ولدى اسمه اسمى» افزودهاند. چنان كه در برخى سندها مىبينيم مردى زائده نام اين جمله را بر روايت افزوده است. (1)
محمد در پايان دوره امويان نظر كسانى را به خود جلب كرده بود، از جمله عباسيان نيز بدو ديده دوخته بودند و انتظار قيام او را مىبردند.
ابو الفرج از عمير بن فضل خثعمى روايت كرده است: روزى ابو جعفر منصور را ديدم در انتظار برون آمدن كسى بود كه بعدا دانستم محمد بن عبد الله بن حسن است. چون از خانه برون آمد، ابو جعفر برجست و رداى او را گرفت تا سوار شد. آنگاه جامههاى او را بر زين اسب مرتب ساخت. من ابو جعفر را مىشناختم اما محمد را نه. از او پرسيدم: اين كه بود كه او را چنين حرمت نهادى و ركاب او را گرفتى و جامههايش را مرتب كردى؟ -او را نمىشناسى؟ -نه-او محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن، مهدى ما اهل بيت است. (2)
شيخ مفيد از عيسى بن عبد الله چگونگى بيعت كردن گروهى از بنى هاشم را با محمد پسر عبد الله و مهدى خواندن او را چنين نوشته است: تنى چند از بنى هاشم كه ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس، ابو جعفر منصور، صالح بن على، عبد الله بن حسن، پسران او، محمد و ابراهيم و محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان ميان آنان بودند در ابواء (3) گرد آمدند. صالح گفت: مىدانيد مردم ديده به شما دوختهاند، خدا خواسته است امروز در اين مجلس فراهم آييد. اكنون با يكى از خودتان بيعت كنيد و بر آن پايدار مانيد تا خدا گشايشى دهد. عبد الله بن حسن پس از سپاس خدا گفت: مىدانيد پسرم (محمد) مهدى است. با او بيعت كنيم.
ابو جعفر (منصور) گفت: چرا خود را فريب مىدهيد. مردم به هيچ كسچون اين جوان چشم ندوختهاند و چون دعوت او دعوت كسى را پاسخ نمىگويند. حاضران گفتند راست گفتى. اين را مىدانيم و همگى با محمد بيعت كردند.
عيسى بن عبد الله كه نواده على (ع) و راوى اين حديث است گويد: فرستاده عبد الله بن حسن (پدر محمد نفس زكيه) نزد پدرم آمد و پيام آورد نزد ما بيا كه براى كارى گرد آمدهايم و همين پيام را براى جعفر بن محمد (ع) برد.
اما راوى ديگرى گويد عبد الله پدر محمد حاضران را گفت: جعفر را مخوانيد كه مىترسم كار شما را به هم زند. عيسى گويد: پدرم مرا فرستاد تا پايان كار را ببينم. من نزد آن جمع رفتم. محمد را ديدم بر مصلايى بافته از برگ درختخرما نماز مىخواند، بدو گفتم: پدرم مرا فرستاده است تا بپرسم براى چه گرد آمدهايد؟ عبد الله گفت: گرد آمدهايم تا با مهدى، محمد بن عبد الله بيعت كنيم. در اين حال جعفر بن محمد (ع) هم رسيد و عبد الله او را نزد خود جاى داد و همان سخن را كه به من گفته بود بدو گفت. جعفر گفت: چنين مكنيد كه هنوز وقت اين كار (ظهور مهدى) نيست و به عبد الله گفت: اگر مىپندارى پسرت مهدى است، او مهدى نيست و اكنون هنگام ظهور مهدى نيست. و اگر براى خدا و امر به معروف و نهى از منكر قيام مىكنى، به خدا تو را كه شيخ ما هستى نمىگذاريم تا با پسرت بيعت كنيم.
عبد الله خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند خدا تو را از غيب آگاه نساخته، و آنچه مىگويى از روى حسدى است كه به پسرم دارى.
جعفر گفت: به خدا آنچه گفتم از حسد نيست ولى اين و برادرانش و فرزندانش و دستبر دوش ابو العباس نهاد، سپس دستبر دوش عبد الله بن حسن زد و گفت آرى بخدا (خلافت) از آن تو و فرزندانت نيست و از آن آنهاست، و دو پسر تو كشته خواهند شد. پس برخاست و بر دست عبد العزيز پسر عمران تكيه كرد و گفت: آن را كه رداى زرد پوشيده ديدى؟ (مقصودش ابو جعفر بود) -آرى! -به خدا او آنان را مىكشد. -محمد را؟ -بلى!
من به خود گفتم پروردگار چنين چيزى بدو نگفته، بلكه حسد او را واداشته است اين سخن را بگويد. ولى به خدا سوگند، نمردم تا ديدم منصور هر دو را كشت. (4)
بلاذرى نوشته است: عبد الله مردمى از خاندان خود را به بيعتبا پسرش مىخواند، و از جعفر بن محمد خواست تا او هم با محمد بيعت كند. جعفر نپذيرفت و گفت: بپرهيز و خود و خاندانت را هلاك مساز. حكومت را پسران عموى ما عباس به دستخواهند گرفت. اگر مىخواهى مردم را به خود بخوان كه فاضلتر از پسرت هستى. (5) ابن حجر هيتمى اين خبر را آورده و آن را از مكاشفات امام صادق (ع) دانسته. (6)
ابو الفرج نوشته است: چون جعفر بن محمد، محمد بن عبد الله را مىديد، اشك در ديدگانش مىگرديد و مىگفت: مردم او را مهدى مىخوانند و او كشته مىشود. (7)
و سرانجام چنان كه امام خبر داده بود محمد در دوران حكومت ابو جعفر منصور شهيد گرديد.
سعيد بن عبد الله در المقالات و الفرق نويسد: فرقهاى محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن را امام دانستند و گفتند او قائم مهدى و امام است و كشته نشده است و در كوهى كه (طميه) نام دارد (و در راه مكه به جانب چپ راه است) به سر مىبرد. (8)
داستان گرد آمدن آن چند تن، و با محمد بن عبد الله بن حسن بيعت كردن، و سخن ابو جعفر منصور در تاييد بيعتبا محمد ظاهرا اجتماع نخست اين جمعيت است و بايستى پس از كشته شدن وليد بن يزيد باشد، كه سختگيرى ماموران حكومت اندكى تخفيف يافته بود، چرا كه در حكومت هشام پسر عبد الملك و مراقبت ماموران او مجالى براى چنين اجتماعها نبوده است. بايد پرسيد اگر اين گروه در ابواء گرد آمده و با محمد بيعت كردهاند، چگونه ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس كه خواهان خلافتبوده و او را ابراهيم الامام مىگفتهاند و ماموران او براى وى از مردم بيعت مىگرفتهاند با محمد نفس زكيه بيعت كرده است.
و ابو جعفر منصور چگونه خويشاوندان نزديك خود را حمايت نكرده، با محمد بيعت كرده است.
ابو الفرج نويسد: پس از اين اجتماع، آنان تا روزگار خلافت مروان بن محمد فراهم نيامدند. در دوره خلافت مروان به مشاوره پرداختند. ناگهان مردى نزد ابراهيم كه در آن جمع بود رفت و چيزى بدو گفت. او برخاست و بنى عباس در پى او، علويان سبب پرسيدند، گفتند: در خراسان براى ابراهيم الامام از مردم بيعت گرفتند. (9)
از نوشته ابو الفرج چنين بر مىآيد كه عباسيان جانب احتياط را از دست ندادهاند. نخستبا محمد بيعت كردهاند چون به خود چنين اطمينانى نداشتهاند و چون خبر بيعتخراسانيان به آنان رسيده، محمد را واگذاردهاند.
ابو الفرج از حسين بن زيد روايت كند: ميان قبر و منبر ايستاده بودم. ديدم بنى الحسن را از خانه مروان بيرون مىآوردند تا به ربذه تبعيد كنند. پس جعفر بن محمد مرا طلبيد و پرسيد: چه خبر؟ گفتم: بنى الحسن را ديدم در محملها نشانده بودند. گفت: بنشين! نشستم. پس غلامى را خواست. آنگاه فراوان پروردگار خود را ياد كرد و غلام را گفت: چون آنان را آوردند، مرا خبرده. غلام آمد و خبر آوردن آنان را داد، جعفر پس پردهاى كه از موى سفيد بافته بود ايستاد. عبد الله بن حسن و ابراهيم و همه خانوادهشان را آوردند. جعفر چون آنان را ديد گريست چندان كه اشك او به ريشش رسيد. پس رو به من كرد و گفت: ابو عبد الله به خدا از اين پس حرمتى باقى نمىماند. به خدا انصار و پسران انصار به وعدهاى كه در بيعت عقبه با رسول نهادند وفا ننمودند.
سپس گفت: آنان بيعت كردند كه از رسول و فرزندان او چون از خود و فرزندانشان دفاع كنند. (10)
پىنوشتها:
1. كشف الغمه، ج 2، ص 476.
2. مقاتل الطالبين، ص 239.
3. دهى از توابع يثرب بوده است. يكى از غزوههاى رسول خدا كه به نام غزوه ابواء ياودان معروف است در اين محل رخ داده بود. اما آن غزوه تنها لشكركشى بود و جنگى در نگرفت.
4. ارشاد، ج 2، ص 186-184، مقاتل الطالبيين، ص 233 (به اختصار) و ص 257-254.
5. انساب الاشراف، ص 78، اثبات الوصيه، ص 156 با اندك اختلاف در الفاظ.
6. الصواعق المحرقه، ص 202.
7. مقاتل الطالبيين، ص 208، ارشاد، ج 2، ص 187.
8. المقالات و الفرق، ص 76.
9. مقاتل الطالبيين، ص 257.
10. تاريخ الرسل و الملوك، ج 10، ص 175-174، مقاتل الطالبيين، ص 220-219.
در باره اين حديث از دير زمان گفتگو كردهاند. به نظر مىرسد اين حديث را پيروان همين محمد در باره او ساختهاند، چه نام او محمد و نام پدرش عبد الله است. و يا جمله «اسم ابيه اسم ابى» را بر روايت «المهدى من ولدى اسمه اسمى» افزودهاند. چنان كه در برخى سندها مىبينيم مردى زائده نام اين جمله را بر روايت افزوده است. (1)
محمد در پايان دوره امويان نظر كسانى را به خود جلب كرده بود، از جمله عباسيان نيز بدو ديده دوخته بودند و انتظار قيام او را مىبردند.
ابو الفرج از عمير بن فضل خثعمى روايت كرده است: روزى ابو جعفر منصور را ديدم در انتظار برون آمدن كسى بود كه بعدا دانستم محمد بن عبد الله بن حسن است. چون از خانه برون آمد، ابو جعفر برجست و رداى او را گرفت تا سوار شد. آنگاه جامههاى او را بر زين اسب مرتب ساخت. من ابو جعفر را مىشناختم اما محمد را نه. از او پرسيدم: اين كه بود كه او را چنين حرمت نهادى و ركاب او را گرفتى و جامههايش را مرتب كردى؟ -او را نمىشناسى؟ -نه-او محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن، مهدى ما اهل بيت است. (2)
شيخ مفيد از عيسى بن عبد الله چگونگى بيعت كردن گروهى از بنى هاشم را با محمد پسر عبد الله و مهدى خواندن او را چنين نوشته است: تنى چند از بنى هاشم كه ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس، ابو جعفر منصور، صالح بن على، عبد الله بن حسن، پسران او، محمد و ابراهيم و محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان ميان آنان بودند در ابواء (3) گرد آمدند. صالح گفت: مىدانيد مردم ديده به شما دوختهاند، خدا خواسته است امروز در اين مجلس فراهم آييد. اكنون با يكى از خودتان بيعت كنيد و بر آن پايدار مانيد تا خدا گشايشى دهد. عبد الله بن حسن پس از سپاس خدا گفت: مىدانيد پسرم (محمد) مهدى است. با او بيعت كنيم.
ابو جعفر (منصور) گفت: چرا خود را فريب مىدهيد. مردم به هيچ كسچون اين جوان چشم ندوختهاند و چون دعوت او دعوت كسى را پاسخ نمىگويند. حاضران گفتند راست گفتى. اين را مىدانيم و همگى با محمد بيعت كردند.
عيسى بن عبد الله كه نواده على (ع) و راوى اين حديث است گويد: فرستاده عبد الله بن حسن (پدر محمد نفس زكيه) نزد پدرم آمد و پيام آورد نزد ما بيا كه براى كارى گرد آمدهايم و همين پيام را براى جعفر بن محمد (ع) برد.
اما راوى ديگرى گويد عبد الله پدر محمد حاضران را گفت: جعفر را مخوانيد كه مىترسم كار شما را به هم زند. عيسى گويد: پدرم مرا فرستاد تا پايان كار را ببينم. من نزد آن جمع رفتم. محمد را ديدم بر مصلايى بافته از برگ درختخرما نماز مىخواند، بدو گفتم: پدرم مرا فرستاده است تا بپرسم براى چه گرد آمدهايد؟ عبد الله گفت: گرد آمدهايم تا با مهدى، محمد بن عبد الله بيعت كنيم. در اين حال جعفر بن محمد (ع) هم رسيد و عبد الله او را نزد خود جاى داد و همان سخن را كه به من گفته بود بدو گفت. جعفر گفت: چنين مكنيد كه هنوز وقت اين كار (ظهور مهدى) نيست و به عبد الله گفت: اگر مىپندارى پسرت مهدى است، او مهدى نيست و اكنون هنگام ظهور مهدى نيست. و اگر براى خدا و امر به معروف و نهى از منكر قيام مىكنى، به خدا تو را كه شيخ ما هستى نمىگذاريم تا با پسرت بيعت كنيم.
عبد الله خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند خدا تو را از غيب آگاه نساخته، و آنچه مىگويى از روى حسدى است كه به پسرم دارى.
جعفر گفت: به خدا آنچه گفتم از حسد نيست ولى اين و برادرانش و فرزندانش و دستبر دوش ابو العباس نهاد، سپس دستبر دوش عبد الله بن حسن زد و گفت آرى بخدا (خلافت) از آن تو و فرزندانت نيست و از آن آنهاست، و دو پسر تو كشته خواهند شد. پس برخاست و بر دست عبد العزيز پسر عمران تكيه كرد و گفت: آن را كه رداى زرد پوشيده ديدى؟ (مقصودش ابو جعفر بود) -آرى! -به خدا او آنان را مىكشد. -محمد را؟ -بلى!
من به خود گفتم پروردگار چنين چيزى بدو نگفته، بلكه حسد او را واداشته است اين سخن را بگويد. ولى به خدا سوگند، نمردم تا ديدم منصور هر دو را كشت. (4)
بلاذرى نوشته است: عبد الله مردمى از خاندان خود را به بيعتبا پسرش مىخواند، و از جعفر بن محمد خواست تا او هم با محمد بيعت كند. جعفر نپذيرفت و گفت: بپرهيز و خود و خاندانت را هلاك مساز. حكومت را پسران عموى ما عباس به دستخواهند گرفت. اگر مىخواهى مردم را به خود بخوان كه فاضلتر از پسرت هستى. (5) ابن حجر هيتمى اين خبر را آورده و آن را از مكاشفات امام صادق (ع) دانسته. (6)
ابو الفرج نوشته است: چون جعفر بن محمد، محمد بن عبد الله را مىديد، اشك در ديدگانش مىگرديد و مىگفت: مردم او را مهدى مىخوانند و او كشته مىشود. (7)
و سرانجام چنان كه امام خبر داده بود محمد در دوران حكومت ابو جعفر منصور شهيد گرديد.
سعيد بن عبد الله در المقالات و الفرق نويسد: فرقهاى محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن را امام دانستند و گفتند او قائم مهدى و امام است و كشته نشده است و در كوهى كه (طميه) نام دارد (و در راه مكه به جانب چپ راه است) به سر مىبرد. (8)
داستان گرد آمدن آن چند تن، و با محمد بن عبد الله بن حسن بيعت كردن، و سخن ابو جعفر منصور در تاييد بيعتبا محمد ظاهرا اجتماع نخست اين جمعيت است و بايستى پس از كشته شدن وليد بن يزيد باشد، كه سختگيرى ماموران حكومت اندكى تخفيف يافته بود، چرا كه در حكومت هشام پسر عبد الملك و مراقبت ماموران او مجالى براى چنين اجتماعها نبوده است. بايد پرسيد اگر اين گروه در ابواء گرد آمده و با محمد بيعت كردهاند، چگونه ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس كه خواهان خلافتبوده و او را ابراهيم الامام مىگفتهاند و ماموران او براى وى از مردم بيعت مىگرفتهاند با محمد نفس زكيه بيعت كرده است.
و ابو جعفر منصور چگونه خويشاوندان نزديك خود را حمايت نكرده، با محمد بيعت كرده است.
ابو الفرج نويسد: پس از اين اجتماع، آنان تا روزگار خلافت مروان بن محمد فراهم نيامدند. در دوره خلافت مروان به مشاوره پرداختند. ناگهان مردى نزد ابراهيم كه در آن جمع بود رفت و چيزى بدو گفت. او برخاست و بنى عباس در پى او، علويان سبب پرسيدند، گفتند: در خراسان براى ابراهيم الامام از مردم بيعت گرفتند. (9)
از نوشته ابو الفرج چنين بر مىآيد كه عباسيان جانب احتياط را از دست ندادهاند. نخستبا محمد بيعت كردهاند چون به خود چنين اطمينانى نداشتهاند و چون خبر بيعتخراسانيان به آنان رسيده، محمد را واگذاردهاند.
ابو الفرج از حسين بن زيد روايت كند: ميان قبر و منبر ايستاده بودم. ديدم بنى الحسن را از خانه مروان بيرون مىآوردند تا به ربذه تبعيد كنند. پس جعفر بن محمد مرا طلبيد و پرسيد: چه خبر؟ گفتم: بنى الحسن را ديدم در محملها نشانده بودند. گفت: بنشين! نشستم. پس غلامى را خواست. آنگاه فراوان پروردگار خود را ياد كرد و غلام را گفت: چون آنان را آوردند، مرا خبرده. غلام آمد و خبر آوردن آنان را داد، جعفر پس پردهاى كه از موى سفيد بافته بود ايستاد. عبد الله بن حسن و ابراهيم و همه خانوادهشان را آوردند. جعفر چون آنان را ديد گريست چندان كه اشك او به ريشش رسيد. پس رو به من كرد و گفت: ابو عبد الله به خدا از اين پس حرمتى باقى نمىماند. به خدا انصار و پسران انصار به وعدهاى كه در بيعت عقبه با رسول نهادند وفا ننمودند.
سپس گفت: آنان بيعت كردند كه از رسول و فرزندان او چون از خود و فرزندانشان دفاع كنند. (10)
پىنوشتها:
1. كشف الغمه، ج 2، ص 476.
2. مقاتل الطالبين، ص 239.
3. دهى از توابع يثرب بوده است. يكى از غزوههاى رسول خدا كه به نام غزوه ابواء ياودان معروف است در اين محل رخ داده بود. اما آن غزوه تنها لشكركشى بود و جنگى در نگرفت.
4. ارشاد، ج 2، ص 186-184، مقاتل الطالبيين، ص 233 (به اختصار) و ص 257-254.
5. انساب الاشراف، ص 78، اثبات الوصيه، ص 156 با اندك اختلاف در الفاظ.
6. الصواعق المحرقه، ص 202.
7. مقاتل الطالبيين، ص 208، ارشاد، ج 2، ص 187.
8. المقالات و الفرق، ص 76.
9. مقاتل الطالبيين، ص 257.
10. تاريخ الرسل و الملوك، ج 10، ص 175-174، مقاتل الطالبيين، ص 220-219.