Borna66
09-06-2009, 08:30 PM
مناسبات سياسي خوارزمشاهيان و عباسيان
دكتر ابراهيم باوفا
حكومت خوارزمشاهيان از جمله دولتهاي ترك تبار بود كه در دوران ضعف و تجزيه حكومت سلجوقيان در خوارزم پا گرفت. از آن جا كه هر حكومتي در سدههاي ميانه براي مشروعيت اداره قلمرو خويش به حمايت معنوي خليفه بغداد نياز داشت، خوارزمشاهيان، به ويژه اتسز و علاء الدين تكش، در برابر دستگاه خلافت، سياست قابل انعطافي در پيش گرفتند. آنها پس از يك پارچه كردن سياسي بخش شرقي عالم اسلام كوشيدند نهاد خلافت را تحت نفوذ و سلطه خود درآورند. در اين نوشتار، مناسبات سياسي خوارزمشاهيان با خلفاي عباسي از آغاز تا واپسين روزهاي امپراتوري مطالعه و مرور شده است.
واژههاي كليدي: عباسيان، خوارزمشاهيان، خوارزم، اَتْسِز، علاء الدين تَكِش، الناصرلدين الله، سلطان محمد، سلطان جلال الدين مينكُبِرني.
مقدمه
خوارزمشاهيان، سلسلهاي از دودمانهاي ترك تبار بودند كه در فاصله سالهاي 491هـ / 1098م تا 628هـ / 1231م بر محدودة وسيعي از ولايات شرق عالم اسلام فرمانروايي كردند. دودمان خوارزمشاهي در دوران حاكميت يكصد و سي هفت ساله خود، با شش تن از خلفاي عباسي مقارن بودند، و در طي اين ايام، براي تأمين استقلال سياسي حكومت خوارزمي در مقابل سلاجقه و گسترش نفوذ خود در سرزمينهاي شرقي، به پشتيباني خلافت عباسي به عنوان تنها نهاد مشروع براي پيشبرد مقاصد خود نياز داشتند، از اين رو، در حدود نيم قرن از دوره حكمراني در برابر عباسيان، سياست قابل انعطافي در پيش گرفتند، اما زماني كه رقباي موجود در منطقه را پشت سر گذاشتند و بر دول همجوار، به ويژه حكومت سلاجقه عراق عجم، غلبه يافتند، به انحاي گوناگون كوشيدند سلطنت و مقام پادشاهي را در حد سلاطين بويه و سلاجقه بزرگ و حتي فراتر از آنها ارتقاء بخشند و رسماً دستگاه خلافت را تحت نفوذ و سلطه نظام خوارزمشاهي درآورند. اين امر، موجب اصطكاك حكومت خوارزمي و خلافت عباسي شد و از اين دوره، سياست خوارزمشاهيان و عباسيان بر اساس برخوردها و تحركاتي بر ضد يكديگر بوده است كه نتيجه اين اختلاف، از هم پاشيدن دولت خوارزمشاهيان، فروپاشي خلافت عباسيان و سلطه مرگبار مغولان بر شرق عالم اسلامي بود.
خاستگاه دولت پادشاهان خوارزم
انوشتكين[1]، جد دودمان خوارزمشاهيان، غلام «بلكباك»[2] يكي از اميران سلجوقي بود كه توسط او، به دربار سلجوقيان راه يافت و از سوي سلطان ملكشاه (حك: 485 ـ 465هـ/1092ـ1073م) منصب طشت داري كه از اركان مقامات اداري به شمار ميرفت، همراه با «شحنگي خوارزم» در دست گرفت و تا عهد بركيارق (حك: 498 ـ487هـ/1105ـ1094م) بر اين منصب باقي ماند.[3] وي به تصريح مورخان، ترك نژاد و از تيره بكتلي و از تركان اغوز بوده است.[4] انوشتگين، فرزند ارشد خود، محمد را به وجهي نيكو با آداب سياست و رسوم رياست آشنا ساخت و او را به خدمت سپاه سلطان بركيارق درآورد و او نيز به پاس خدماتي كه همراه امير داذحبشي بن التونتاق، سردار برجسته سلجوقي در خراسان، براي فرو نشاندن شورش «قودن» و «يارقطاش» دو تن از مدافعان ارسلان ارغون مدعي سلطنت در خراسان، از خود نشان داد، از سوي سلطان به حكومت خوارزم منصوب گرديد و از اين زمان تا هجوم مغول، حكمراني خطه مزبور به مدت يكصد و بيست و شش سال به دست اولاد انوشتگين اداره شد.[5] به گفته مورخان، قطب الدين محمد (حك: 521 ـ491هـ/1127 ـ1098م) ، در خلال سه دهه مقام خوارزمشاهي به غير از شورش طغرلتكين[6]،با رويداد مهمي در خوارزم روبه رو نشد، از اين رو با فراغت و آسودگي خاطر، در طي بروز منازعات جانشيني در مغرب ايران، بارها در كنار سلطان سنجر، فرمانرواي مقتدر سلجوقي[7]، (حك: 552 ـ 490هـ / 1157 ـ1097م) برضد مدعيان تاج و تخت پادشاهي مبارزه كرد[8] و براي تحكيم مناسبات سياسي با او، هر سال شخصاً نزد وي به خراسان ميرفت و در بعضي مواقع، فرزندش اتسز را به مرو ميفرستاد. او با سياست دورانديشانه، بنيان حكومتش را استوار نمود و با اظهار اطاعت و فرمانبرداري، نظر سلطان سلجوقي را به خود جلب كرد و زمينه سلطنت و پادشاهي اولاد خويش را فراهم ساخت.[9]
آغاز مناسبات سياسي خوارزمشاهيان و عباسيان
پس از مرگ محمد در سال 521هـ/1127م، فرزندش اتسز، بر تخت سلطنت جلوس كرد.[10] دوران زمامداري وي را از حيث موضعگيري سياسي ميتوان به دو دوره تقسيم كرد؛ دوره اول، از سال 521هـ/1121م. آغاز و تا سال 529هـ/1134م ادامه مييابد. در اين دوره، خوارزمشاه به دليل هوش و درايت خود، از سوي سنجر، فرماندهي بخشي از عملياتهاي نظامي را به عهده گرفت و با كارايي و مهارتهاي رزمي خود، توانست مقام و برتري خود را به ديگران نشان دهد و راه را براي استقلال خوارزم هموار سازد. بدين منظور، در نيمه نخست حكمراني اتسز، در ركاب سنجر به او وفادار بود.[11] اتسز به رغم وفاداري و فرمانبرداري ظاهري از سنجر در نيمه دوم حكمراني، تحولات بنيادي را در عرصه نظام سياسي خوارزم آغاز كرد و محتاطانه در ميان دو قدرت همسايه؛ يعني سلجوقيان و قراختائيان، شالودههاي سياست مستقل اخلاف خود را بنيان نهاد. در اين دوره، او تلاش كرد با هدف جهاد بر ضد كفار و دفاع از مرزهاي مسلمين، مرزهاي طولاني و آسيبپذير خوارزم را از صحراگردان كفّار مصون دارد؛ بدين اعتبار عالمان و فقيهان او را غازي ناميدند.[12] سپس مناطق سوق الجيشي همچون دشتهاي ميان درياچه آرال و خزر، منقشلاق و قسمت سفلاي سيحون را از اُترار[13] تاجند ـ تخته پرش تهاجمات به خوارزم تصرف كرد.[14] در پي اين اقدام براي رهايي از سلطه حكومت سلجوقي خراسان و مشروعيت بخشيدن به مبارزات سياسي عليه آن، در صدد برقراري مناسبات سياسي با خليفه عباسي، المقتفي (حك: 555 ـ 530هـ/1160ـ1136م) برآمد. او در اوضاعي به امنيت خوارزم و نفوذ در شرق عالم اسلام ميانديشيد كه خليفه عباسي نيز در تلاش براي تجديد حيات رهبري نهاد خلافت و غلبه بر حكومت سلجوقي در مغرب ايران بود؛ بنابراين با فرستادن نامههايي به گرگانج، او را بر ضد سنجر تشويق و تحريض كرد.[15] اتسز با تحصيل مشروعيت از دستگاه خلافت، نيروهاي سنجر را در خوارزم توقيف و اموال آنها را مصادره كرد و راههاي ارتباطي خوارزم به خراسان را مسدود ساخت و نشان داد ديگر دست نشانده حكومت سلجوقي نيست و به حكمراني مستقل خوارزمي ميانديشد.[16] وي همزمان با اين اقدام، گورخان، فرمانرواي قراختايي[17] را بر ضد سنجر برانگيخت و با سود جستن از توان نظامي او در واقعه قطوان[18] در سال 536هـ / 1141م، حيثيت سياسي و اقتدار دولت سلجوقي را در هم شكست و در پي هزيمت سلطان از قر
اختائيان، شهرهايي از خراسان به ويژه مرو، دارالملك سلجوقيان را اشغال و خزانه دولتي را با خود به خوارزم برد.[19]
به گفته مورخان، سلطان سنجر پس از اين واقعه، دوبار در سالهاي 538هـ / 1143م و 542هـ / 1147م به خوارزم لشكر كشيد، اما به رغم پيشرفتهايي، با مقاومت خوارزميان روبهرو گشت و از خوارزم بيرون رانده شد.[20] او به دليل حضور نيروهاي قراختايي در ماوراء النهر و تركمنان غز، مجبور شد از تحركات نظامي عليه خوارزم چشم بپوشد و در مقابل ادعاي قدرت و شورشهاي اتسز، او را با ارسال هدايا و تحفهها آرام نگه دارد.[21]
به گفته ابن اثير، پس از استيلاي قراختاييان بر شهرهاي اسلامي، سلطان سنجر با تركمنان غُز كه قارلوقها با پشتيباني گورخان، آنان را از ماوراء النهر بيرون رانده بودند، روبهرو گرديد و بنيان حكومت سلجوقي، وقتي كه غزان، سنجر را اسير و اهالي شهرهاي خراسان را قتل و غارت كردند (9ـ 548 هـ / 4 ـ 1153م)، متزلزل شد.[22] در اين ميان، اتسز به منظور حفظ امنيت سرحدات جنوبي خوارزم و جلوگيري از فتنه غزان و نفوذ در خراسان، قلعه آمويه، نزديكترين راه خوارزم به مرو و نقطه سوق الجيشي گذار نهر آمودريا به ماوراء النهر[23]، را تحت كنترل درآورد تا از آن به عنوان پايگاهي محكم بر ضد غزان و تسلط بر خراسان استفاده كند.[24] آنگاه با نوشتن نامههايي به قلم رشيدالدين وطواط، دبير و صاحب ديوان رسائل خوارزم، به بغداد ضمن يادآوري روابط دوستانه سابق و ستودن دودمان مزبور به جهاد، به غزوات خود با كفار اشاره كرد و اين خدمات را پاسداري از ديار مؤمنين و نصرت اسلام قلمداد كرد. سپس با برشمردن شايستگيها و توانمنديهاي حكومت خوارزم تلاش كرد خليفه عباسي، المقتفي لامرالله، را متقاعد كند كه شايستگي حكومت بر خراسان را دارد.[25] همچنين درصدد برآمد با برقراري مناسبات سياسي وسيع با دولتهاي همجوار و استفاده از نيروهاي اعزامي آنها،خود در رأس لشكريان، از قتل و غارت غزان در خراسان جلوگيري كند.[26] خوارزمشاه همزمان با اين فعاليتهاي سياسي با ملوك همجوار، بر ضد غزان وارد عمل شد و بر آنان چيره گشت و با اين اقدام، توانايي خود را در اعاده نظم در امور خراسان، تثبيت كرد.[27]
مبارزات سياسي تكش با الناصرلدين الله عباسي
وقتي كه اوضاع براي پيشبرد اهداف سياسي اتسز مطلوب و آماده شد، او در ناحيه خبوشان بيمار گشت و در نهم جمادي الآخر سال 551هـ / 1156م درگذشت.[28] پس از وي فرزندش، ايل ارسلان (حك: 568 ـ 551هـ) براي پيگيري فعاليتهاي سياسي پدر، ابتدا جانب غياث الدين محمد بن محمود، حكمران سلاجقه عراق را گرفت و خواستار بهبود روابط او با تختگاه عباسي شد، زيرا نميخواست محمود بن محمد به عنوان جانشين سلطان سنجر به رسميت شناخته شود، اما پس از درگذشت غياث الدين و انتقال قدرت به اتابك شمس الدين ايلدگز، سياست خود را تغيير داد و در مقابل محمود خان و ايبه قرار گرفت و شهرهاي جرجان و نسا را تصرف كرد.[29] ايبه در پي پيشرفت نيروهاي خوارزمي به شمس الدين دربارة اهدافش هشدار داد و شمس الدين نيز با فرستادن رسولي به نزد خوارزمشاه، خراسان و خوارزم را متعلق به دودمان سلجوقي دانست، اما چون كارگر نيفتاد به خوارزم لشكر كشيد و در نبرد با ايل ارسلان در بسطام، از وي شكست خورد[30] و به دنبال آن، خوارزمشاه تمامي شهرهاي خراسان را به طور يكپارچه تحت حاكميت دولت خوارزمي درآورد[31] و نيرومندترين فرمانرواي بخش شرقي عالم اسلام شد و در انديشه مقابله با قراختاييان برآمد تا به نفوذ آنها در ماوراءالنهر خاتمه دهد، اما مرگ نابهنگام وي در نوزدهم رجب سال 568هـ / 1173م و بروز چند جنگ داخلي بين خوارزمشاهيان، كاميابيهاي خوارزميان را كند كرد.[32]
پس از او، همسرش، تركن خاتون، از دوري تكش[33] در منطقه جَند استفاده كرد و فرزند كوچكش، سلطان شاه محمود را به تاج و تخت رساند و خود، زمام امور را در دست گرفت. تكش كه از به رسميت شناختن و اطاعت از او سر باز زده بود به بلاساقون، مركز حكمراني قراختاييان رفت و نظر دختر گورخان را در قبال پرداخت ماليات ساليانه به حكومت قراختايي در صورت پيروزي بر سلطان شاه جلب كرد و در معيت فوما[34]، فرمانده سپاه قراختايي، به طرف خوارزم به راه افتاد. سلطان شاه و تركن خاتون با نزديك شدن سپاه خارجي، مركز قدرت را رها كردند و تكش به كمك نيروهاي بيگانه وارد شهر گرگانج شد و در روز دوشنبه، 22 ربيع الآخر سال 568هـ بر اريكه سلطنت جلوس كرد.[35]
تكش، گرچه تخت پادشاهي را مديون قراختاييان بود، درصدد رهايي از يوغ آنها برآمد. بدين منظور، وي، ارسال خراج به بلاساقون را متوقف كرد و مأمور وصول ماليات قراختا را به قتل رساند و مورد حمله آنان قرار گرفت. خوارزميان بر خلاف تصور نيروهايي متفق بودند كه[36] از اقتدار خوارزمشاه و استقلال مملكت خود دفاع كرده و ظفر يافتند.[37] بنابراين، حكومت خوارزم از انقياد قراختا رهايي يافت و تكش را بر آن داشت به پيروزي خود بر ضد كفار قراختا با اتكا بر نيروي انساني ولايت جَند، ادامه دهد.[38] تكش در اين منطقه با اتخاذ سياست ديني مبني بر گسترش مرزهاي سياسي اسلام و زدودن نشانههاي كفر براي نفوذ در مناطق شمالي سيحون سود جست و مناطقي، چون «بار جليغ كنت»، «سغناق»، «رباطات» و «طغانين» را تصرف كرد[39] و با تشكيل ارتشي نيرومند، از سرحدات شمالي سيحون كه از سوي تركان و قراختاييان آسيبپذير بود، حراست نمود و سپس فرمانرواي «سغناق» و «البقراوزان» رئيس قبيله «اوران» از قپچاقها را با خود بر ضد «ملاعين قتا» متحد كرد[40] و توانست پيروزيهايي تا ولايات كفار، يعني «طراز»،[41] به دست آورد.[42] اهميت پيروزي خوارزمشاه بر كفار قراختايي در آن بود كه وي اهداف سياسي خود را با دين درآميخت و به «مجاهد غازي» ملقب گرديد.[43] پس از اين پيروزي، سلطان تكش در سال 578هـ / 1182م، در جبهه داخلي عمليات نظامي ديگري با نام «جهاد اعظم» آغاز كرد و با سپاهي متشكل از اميران شجاع و مجرب به جنگ كفار قراختايي رفت و شهر بخارا را فتح و به گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان، ضميمه كرد. تكش با اين فتح معظم، مجدداً مصالح دين و دولت و شريعت اسلام را در آن ولايت قوت داد و خطبه و سكه اين خطه به نام او طراز يافت.[44]
سلطان تكش در ميان سالهاي 578 ـ 569هـ، با دعاوي تاج و تخت خوارزم از سوي برادرش سلطان شاه، كه از طرف ملوك همجوار حمايت ميشد، روبهرو بود.[45] وي با سياست توازن قدرت در خراسان، مدبرانه موقعيت سياسي زمامداري خود را درمقابل برادرش حفظ كرد[46] و در طي سالهاي 589 ـ 578هـ ، در پي مبارزات طولاني، بر سلطان شاه پيروز شد و شهرهايي از خراسان را نيز تصرف كرد.[47]
همزمان با فتوحات گسترده تكش، حكومت سلجوقيان به دليل درگيريهاي اميران و بزرگان آن بر سر قدرت در ولايات شرقي، رو به ضعف ميرفت، بنابراين، زمينه براي بنا نهادن حكومتي نيرومند در عراق عجم مهيا بود. در اين ميان، برخي بزرگان سلجوقي نيز با ارسال نامههايي، خوارزمشاه را براي تصرف عراق عجم تشويق كردند و مهمتر آنكه، خليفه الناصر (حك: 622 ـ 575هـ / 1180 ـ 1125م) از بيم پيشروي طغرل، فرمانرواي عراق[48]، با فرستادن رسولاني به گرگانج با هدف واگذاري فرمانروايي عراق عجم به خوارزم، خواستار مداخلات نظامي تكش بر ضد طغرل شد، تكش هم كه به تصاحب زمام امور ايران ميانديشيد، بلافاصله در سال 590هـ / 1194م از خوارزم به ري رفت و ضمن مغلوب كردن طغرل، شهرهاي اصفهان و همدان را به اشغال درآورد[49] و در حوالي همدان، بين «دزج و قاسماباذ»، كوشكي براي استقرار حكومت خوارزم تدارك ديد و به مدت يك ماه به تنظيم و تنسيق امور حكومت پرداخت و سپس اصفهان و همدان را به قتلغ اينانچ و ري را به پسرش يونس خان سپرد و براي خشنود ساختن تودههاي مردم، فقها و علما، به حل و فصل مشكلات موجود پرداخت و به آنها تحف و هدايايي ارزاني داشت.[50]
الناصر لدين الله در ازاي كمكهايش به سلطان خوارزمي، انتظار داشت كه سلطان برخي مناطق را به وي بسپارد. به همين منظور، وزير خود، مؤيدالدين محمد، معروف به ابن قصاب را براي مذاكره با او به عراق عجم فرستاد. وزير از خوارزمشاه خواست براي مذاكره و گرفتن خلعت پيش او برود و ضمن پياده شدن از اسب با وي روبهرو شود. تكش كه اين عمل را اهانتآميز ميديد، سرباز زد و اين، مقدمه اختلاف بين خليفه و خوارزمشاه گرديد. اين اختلاف تا بدان جا بالا گرفت كه ابن قصاب و سپاهيان خليفه پس از رويارويي با خوارزمشاه، شكست خوردند و خوارزمشاه غنايم فراواني به دست آورد.[51]
خليفه عباسي با احساس خطر از اين حكومت نوخاسته و براي اعادة حيثيت، قوايي مركب از پنج هزار نفر را به فرماندهي ابن قصاب رهسپار فتح همدان كرد و اين بار با خيانت قتلغ اينانج به خوارزمشاه و پيوستن به سپاه خليفه، قواي خوارزمي به طرف ري عقبنشيني كرد و سپاه خليفه توانست همدان، خرقان، مزدقان و ساوه را فتح كند و خوارزميان را به دامغان، بسطام و گرگانج عقب براند.[52] متعاقب اين حوادث، الناصر سپاهي به فرماندهي سيف الدين طغرل به اصفهان گسيل داشت و در اين اوضاع، كوكجه، يكي از مملوكان پهلوان محمد بن ايلدگز، بر ضد خوارزميان وارد عمل شد و صدرالدين خجندي، رئيس شافعيان اصفهان، نيز ضمن تحريك مردم بر ضد خوارزميان، خواستار تسليم شهر به سپاه خليفه شد. لشكريان خوارزمشاه ناگزير اصفهان را به قصد خراسان ترك كردند و سپاه خليفه به اصفهان وارد شد[53] و كوكجه به تعقيب خوارزميان شتافت. وي پس از بازگشت و طبق توافق قبلي با الناصر، حكومت بر شهرهاي ري، خوار، ساوه، قم و كاشان تا مرز مزدقان را خود بر عهده گرفت و شهرهاي اصفهان، همدان، زنجان و قزوين را به دستگاه خلافت سپرد.[54]
در اثناء اين وقايع، سلطان علاء الدين تكش پس از فراغت از اوضاع داخلي خراسان و ماوراءالنهر با سپاهي در شعبان سال 592هـ به قصد نبرد با لشكر خليفه به همدان رفت و در اين جنگ ضمن كشته شدن سپاهيان بسيار، سرانجام سپاه الناصر شكست خورد و تكش همدان را گرفت و گور ابن قصاب كه پيش از جنگ در گذشته بود، شكافت و سر بيجانش را بريد و وانمود كرد كه در جنگ كشته شده است[55] پس از آن، تكش رفتاري دوستانه با مردم در پيش گرفت و اعلام كرد در انجام امور حكومتي كوشا باشند، مردم هم به دليل رضايت از سلطان خوارزمي، جشن برپا كردند.[56]
در اين ميان، الناصر، خليفه عباسي، هياتي به رياست مجير الدين ابوالقاسم بغدادي به همدان فرستاد تا به خوارزمشاه بگويد كه بلاد تحت حاكميت دودمان خوارزمي كافي است و بايد عراق عجم را اعاده نمايد وگرنه خليفه در سرزمين خوارزمشاه به جهاد برميخيزد. در مقابل اين تهديد، تكش نه تنها عراق عجم را تسليم نكرد، بلكه خواستار خوزستان براي تأمين جا و مقرري ارتش خوارزمي شد[57] و حاجب بزرگ، شهاب الدين مسعود خوارزمي را همراه مجيرالدين به بغداد فرستاد و از خليفه، حقوق تاريخي ـ سياسي، همچون سلاطين سلجوقي تقاضا كرد و از وي خواست براي استقرار سلطان خوارزمي در بغداد، دارالسلطنه آن را تعمير كنند و به نام خوارزمشاه خطبه بخوانند.[58] در پي بيثمر بودن اين مذاكرات، تكش آماده رويارويي با خليفه شد. خليفه بغداد دست به توطئه زد و نامههايي به فرمانرواي غور و غزنه، غياث الدين، نوشت مبني بر اينكه به ممالك شرقي خوارزمشاه حمله برد و با سرگرم كردن تكش، او را از حمله به بغداد باز دارد.[59] علاوه بر آن، رسولي به بلاد خزر فرستاد تا پادشاه آن از ناحيه شمال، براي تحديد پيشروي خوارزم، بر آن حمله برد.[60]
غياث الدين نيز طي نامهاي تكش را تهديد به تصرف شهرهايش كرد. تكش هم بلافاصله به گرگانج، دارالملك خوارزم، بازگشت و رسولي نزد قراختاييان روانه ساخت و به فرمانرواي آن وانمود كرد كه حكمران غوري، متصرفات قراختاييان را چون بلخ تصرف خواهد كرد. سپس نامهاي به غياث الدين ارسال داشت و اعلام كرد دست از نبرد با الناصر كشيده و مطيع اوست. تكش با اين سياست، طرح خليفة عباسي را نقش برآب كرد و قراختاييان و غوريان را درگير جنگهاي فرسايشي كرد.[61] و مقاصد سياسي حكومت خوارزمشاهي را در مقابل نهاد خلافت دنبال نمود و براي تضعيف آن با امام ابومحمد عبدالله بن حمزه، ملقب به منصور بالله (614 ـ 461هـ) پيشواي زيديه كه در سال 593هـ همراه بدرالدين و محمد بن احمد از امراي آل رسول، قيام كرده بودند، تماس برقرار كرد و اين قيام را كه در ديلم، ري، گيلان و حجاز با استقبال علماي زيديه و قتاده بن ادريس، شريف مكه، روبهرو شده بود، تحت حمايت مادي و معنوي قرار داد و با اين اقدام، خلافت عباسي را به شدت به مخاطره انداخت.[62] به دنبال اين اقدام، علاء الدين تكش به طرف عراق عجم به راه افتاد و تمام آن سرزمين را تسخير كرد و شايستگي خود را در اداره امور عراق به الناصر و اميرانش نشان داد و با تلاش وافر توانست الناصر را در مقابل حقوق سياسي خود تسليم كند و به دريافت «تشريفات فاخر و صلات وافر» و «منشور سلطنت ممالك عراق، خراسان و تركستان» از نهاد خلافت، نائل گرديد.[63] (595هـ / 1198م).
به دنبال ارسال خلعت، خوارزمشاه، پسرش، تاج الدين عليشاه را قائم مقام خود در عراق عجم قرار داد[64] و خود به منظور جلوگيري از دستاندازي اسماعيليه در عراق عجم[65]، به طرف قلعه قاهره[66] در حوالي قزوين لشكر كشيد و به آساني آن را گشود و با گماشتن نگهباناني در آنجا[67]، خواست قلعه الموت را تصرف كند كه به دليل مقاومت آنان منصرف شد و در دهم جمادي الآخر سال 596هـ / 1199م به خوارزم باز گشت.[68]
اسماعيليه ميپنداشتند دشمني سلطان با آنها، نتيجه اهتمام نظام الملك مسعود بن علي، وزير دولت خوارزمشاهي است، بنابراين بر سر راهش كمين كردند و هنگامي كه وزير از سراي خويش خارج ميشد، او را به قتل رساندند.[69] اين حادثه سبب تأثر خوارزمشاه شد تا جايي كه با سپاهي عظيم به فرماندهي پسرش محمد به طرف قلاع آنها حركت كرد، اما در بين راه، خوارزمشاه بيمار شد و بر خلاف توصيه اطبا به راه خود ادامه داد و در حوالي «چاه عرب» در شهرستان، بيماري بر او چيره شد و در نوزدهم رمضان 596هـ / 1200م درگذشت.[70] محمد كه شرايط حساس جانشيني پدر را ميدانست، با پيشنهاد اسماعيليه مبني بر دريافت يكصد هزار دينار به دولت خوارزمي، توافق كرد و به سرعت عازم گرگانج گرديد.[71]
اقدامات و تحريكات الناصر عباسي عليه سلطان محمد خوارزمشاه
سلطان محمد كه در دوران حيات تكش «قطب الدين» و پس از مرگ او «علاء الدين» لقب يافت، روز پنجشنبه بيستم شوال سال 596هـ به تخت سلطنت جلوس كرد.[72] سبب اين تعويق همانا اختلافي بود كه ميان او و هندوخان، فرزند ملكشاه، وجود داشته است.[73]
غياث الدين غوري با تحريك و تشويق خليفه بغداد به بهانه دفاع از حقوق هندوخان، بعضي از شهرهاي خراسان را متصرف شد و به ضبط و مصادره اموال مردم دست زد و حتي غلهاي كه براي نگهداري مشهد امام رضا(ع) تخصيص يافته بود، غارت كرد.[74] در اين اوضاع، شهاب الدين غوري كه در هندوستان سرگرم فتوحات بود، سريعاً به خراسان عزيمت كرد و بلافاصله با لشكر خويش به سوي خوارزم شتافت و تصميم داشت گرگانج، قلب امپراتوري خوارزمشاهيان را به تصرف خويش درآورد. سلطان محمد در حوالي «قراسو»[75]، مانند اسلاف خويش كوشيد با غرقاب كردن اراضي اطراف، غوريان را متوقف سازد، اما فقط چهل روز ايشان را متوقف ساخت. شهاب الدين با مشقت فراوان به طرف شمال پيشروي كرد و شهر گرگانج را محاصره كرد. خوارزمشاه پيكي به نزد گورخان فرستاد و از وي استمداد نمود. همچنين كنار شط «نوزآور» قرارگاهي ايجاد نمود و آماده دفاع از مرز و بوم سرزمين اجدادي خويش گشت. امام شهاب الدين خيوقي نايب مناب و مشاور سياسي دولت خوارزمي كه به تعبير جويني،«دين را ركني و ملك را حصني بود» در تدارك كار دشمن و دفع آنان از حريم خانه و ميهن، كوشش فراوان كرد و در منابر شهر خطابهها خواند و به حكم حديث صحيح «هر كس در راه جان و مال خويش كشته شود شهيد است» اذن جهاد داد. بدين ترتيب، تمامي اهالي گرگانج با روحيهاي پرخروش و پرجوش و مجهز به انواع سلاح، در مقام دفاع از شهر برآمدند. در اين ميان، شهاب الدين غوري كه تلاش ميكرد از جانب شرقي شط به داخل شهر نفوذ يابد، ناگهان خبر يافت كه سپاه قراختايي به فرماندهي «تايانگو طراز» و سلطان عثمان، حكمران سمرقند، نزديك قرارگاه خويش رسيده است، از اين رو مجبور به عقبنشيني گرديد، اما در اثناء بازگشت در حوالي هزار اسب در نبرد با سپاه خوارزمي شكست خورد و بسياري از ابزار و آلات جنگي خود را از دست داد و در نزديكي «اندخود»[76] به محاصره قراختاييان درآمد و از بيم جان خويش به ميانجيگري سلطان عثمان، تمامي گنجينهها و «زرادخانهها»[77] را به قراختاييان بخشيد و از مرگ حتمي نجات يافت.[78]
بعد از اين شكست، سلطان شهاب الدين به هندوستان رفت و از آن جا نيروي انساني و ابزار و آلات جنگي كافي تدارك ديد و در نظر داشت به پشتوانه معنوي نهاد خلافت، عمليات نظامي وسيعي بر ضد سلطان محمد آغاز نمايد، ولي در هنگام بازگشت به غزنه، در ناحيه «دميك» از توابع لاهور، به وسيله كفار «الكوكريه» به قتل رسيد.[79] با مرگ او، از آنجا كه فرزند ذكور نداشت بر سر تاج و تخت پادشاهي اختلاف به وجود آمد و اميران و مملوكان غوري هر يك در منطقه تحت فرمان خويش مدعي استقلال شدند.[80] در اين اوضاع، علاءالدين محمد خوارزمشاه به دعوت حسين بن خرميل، امير برجسته غوري، به هرات لشكر كشيد و با تصرف آن، شهر بلخ را نيز پس از چهل روز محاصره تسخير كرد[81] و به گفته ابن اثير، به منظور تأمين خط ديوار دفاعي ولايات متصرفه، قلعه ترمذ را به عثمان، فرمانرواي سمرقند، تسليم نمود و بلافاصله به طرف مناطق ميهنه، اندخوي، طالقان و قلاع كالوين و بيوار پيش رفت.[82] در اين ميان، سلطان غياث الدين محمود كه سرگرم مبارزه با تاج الدين اُولدوز فرمانرواي غزنه بود، از جنگ و مقابله با خوارزميان پرهيز كرد و علامه كرماني، سفير محمد خوارزمشاه، را در فيروز كوه به گرمي پذيرفت و همراه او، ضمن اعلام تابعيت خويش در ذكر نام سلطان در سكه و خطبه، تحفههايي به علاوه فيلي سپيد نزد سلطان خوارزمي ارسال داشت.[83] (603هـ) پس از اين حوادث، سلطان محمد در سال 604 هـ / 1207م به طرف ماوراء النهر به راه افتاد و شهرهاي بخارا و سمرقند را از سيطره قراختاييان خارج ساخت.[84] آنگاه به قصد پاكسازي مناطق اسلامي از وجود عناصر قراختايي و پايان دادن به حكومت آنان به مصاف خان ختاي رفت، اما اين بار به سبب خيانت اصفهبد كبودجامه و «ترتيه» شحنه سمرقند و همكاري ايشان با گورخان، شكست خورد و به دست سپاه ختاي اسير گرديد.[85] از آنجا كه سلطان محمد مدتي در ميان دشمنان اسير بود، شايعاتي مبني بر كشته شدن او بر سر زبانها جاري شد و سبب بروز ناآرامي، اغتشاش و آشوبهايي در هرات، نيشابور، طبرستان و جرجان گرديد و بنيان سلطنت خوارزمشاهي را به مخاطره افكند.[86] به گفته ابن اثير، سلطان خوارزمي به كمك يكي از همراهان خويش به نام شهاب الدين مسعود از دست قراختاييان رهايي يافت و به محض بازگشت به دارالملك خوارزم و اطلاع از حركتهاي استقلالطلبانه در ولايات جنوبي، به جانب خراسان لشكر
كشيد و در سايه قدرت و تدابير نظامي توانست پس از نابودي سركشان و طاغوتيان، مجدداً اقتدار نظامي خوارزمشاهي را در بلاد مزبور تأمين كند.[87] آنگاه با برقراري نظم و امنيت در امور خراسان و انتصاب اميران معتمد، آماده نبرد با قراختاييان گرديد و در ناحيه «ايلامش»[88] واقع در شمال «اندكان» در جنگ با تايانگو فرمانده سپاه ختاي پيروز شد[89] و به دنبال آن از يك سو با موفقيت تا اوز كند[90] و آغناق[91] و از سوي ديگر در ولايات اُترار، معبر كاروانهاي تجاري پيشروي كرد و با براندازي عمال مسلمان وابسته به گورخان و تعيين واليان خوارزمي در نواحي مزبور، همراه ارسلانخان عثمان رهسپار گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان گرديد.[92]
چنانكه ديديم، سلطان محمد در همان روزهاي نخست حكمراني، با دسيسه الناصر، دشمن شماره يك دولت خوارزمشاهيان، روبهرو شد. هر قدر سلطان خوارزمي بر ميزان پيروزيها و گسترش نظام خوارزمشاهي در بخش شرق عالم اسلام ميافزود، به همان نسبت دشمنيها و اختلافها با دستگاه خلافت شدت بيشتري ميگرفت. خليفه الناصر پيوسته از وزن و اعتبار معنوي خود بر ضد نظام سياسي خوارزم استفاده ميكرد و كليه سلاحهاي سياسي ـ ديني خود را عليه آن به كار ميبرد. او براي تحكيم نفوذ و سلطه بر عراق عجم، با متهم ساختن سلاطين خوارزمي به بيديني و با استفاده از موقعيت مادي و معنوي برخي از علماي شهير عصر، از قبيل «ابن الخطيب»[93] و «ابن الربيع»[94]، تودههاي مسلمان و دولتهاي همجوار را بر ضد آنان برميانگيخت و با اتهام سركشي و بغي به آنان، ضمن تضعيف موقعيت اجتماعي و سياسي دولت خوارزمي، جنگ و نبرد با آنها را قانوني و مشروع جلوه ميداد.[95] الناصر همچنان به سياست خود مبني بر براندازي نظام خوارزمشاهي ادامه داد و با بهرهگيري از اختلاف و درگيري خاندان خوارزمشاهي، براي از بين بردن اقتدار و حاكميت علاءالدين محمد در عراق عجم و ساقط نمودن نظام خوارزمي، با خاندان قراختاي متحد شد و با اعزام فقيه شافعي و مدرس نظاميه بغداد، شيخ مجدالدين ابوعلي يحيي، و فرستادن نامههاي پي در پي به غزنه و فيروزكوه، از سلاطين غور خواست كه گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان، را به اشغال درآورند.[96] در اين ميان، علاء الدين محمد با اتكا به نيروهاي رزمي متشكل از اقوام «اوراني، قنقلي و قبچاقي» و تركن خاتون كه به طور منظم با وارد ساختن هم نژادان خود در خوارزم توان نظامي ارتش خوارزمي را بالا ميبرد[97]، و نيز با حمايتهاي مادي و معنوي دانشمند و متكلم بزرگ بارگاه خويش، شهاب الدين خيوقي، از سرزمين اجدادي خويش دفاع كرد و با نقش برآب كردن توطئههاي دستگاه خلافت، اقتدار و حاكميت نظام خوارزمشاهي را در خراسان تثبيت كرد و با برافراشتن پرچم جهاد عليه كفار قراختاي، حاكميت آنان را در ممالك اسلامي برانداخت و در نبرد بر ضد غوريان، كه اهرم قدرت خليفه بغداد ]در اجراي[ سياستهاي نهاد خلافت بر ضد نظام خوارزمي در شرق عالم اسلام بودند، پيروز شد[98] و زماني كه بلاد غور به ويژه غزنه را در سال 611هـ / 1214م تسخير كرد، در خزانه آنان منشورهاي دارالخلافه را به دست آورد كه
مشتمل بر تقبيح كردار و حركات سلطان و تشويق و تحريك خان ختاي و غوريان در براندازي حكومت خوارزمشاه بود. سلطان اين اسناد و دلايل را تا فراهم شدن فرصت لازم براي لشكركشي به بغداد نزد خود نگه داشت.[99]
در اين اوضاع، الناصر براي تأمين اقتدار و حاكميت دستگاه خلافت در عراق عجم، با دشمن ديرينه اسلاف خويش، اسماعيليه، متحد شد[100] و زماني كه جلال الدين حسن نو مسلمان به منظور اثبات خلوص نيت به اسلام رسمي، مادرش را با كارواني بزرگ به سفر حج روانه ساخت، كاروان و عَلَم اسماعيليان را براي تحقير و تنزل مقام سلطان خوارزمي، جلوتر از حجاج خوارزمي قرار داد[101] و به وسيله فدائيان امام اسماعيليه، سيف الدين اغلمش را كه «مقيم رسم خطبه و مظهر طاعت سلطان ]خوارزمشاه[ بود» در وقت استقبال از حجاج خوارزمي به قتل رساند.[102] در همين هنگام، الناصر به موجب اختلاف و درگيري قتاده، امير مكه، با دستگاه خلافت، به اشتباه برادرش را توسط اسماعيليه ترور كرد و با اين كار باعث بروز بلواي بزرگي در عالم اسلام شد.[103]
عكس العمل سلطان محمد در برابر دستگاه خلافت و پيآمد آن
اين جريانها همراه با اسناد و شواهد موجود براي علاء الدين محمد دلايل كافي در اثبات بيكفايتي و جاه طلبي خليفه بغداد و فرصت مناسبي براي بزرگترين پادشاه ممالك اسلامي بود، كه در برابر برتري جوييها و زورگوييهاي او بايستد و رسماً حكومت را از زير نفوذ وي بيرون كشد[104]، اما از آنجا كه فضاي سياسي مناسب پيشبرد مقاصد او نبود، خوارزمشاه كوشيد با اتخاذ سياست ديني، حقوق تاريخي ـ سياسي خويش را به صورت قانوني و مشروع مطالبه نمايد. از اين رو جلسهاي متشكل از علما، رجال و پيشوايان ديني در گرگانج ترتيب داد و در آن با اسناد و شواهد كافي، تمامي اقدامات توطئهآميز سياسي ـ نظامي الناصر را برشمرد و اظهار داشت خلفاي عباسي از جهاد و نبرد عليه كفار و ارشاد و دعوت آنان به اسلام و محافظت از ثغور و سرحدات ممالك اسلامي كه نه تنها به اولوالامر واجب است بلكه ضرورت تمام دارد، سرباز زدهاند و در خصوص بزرگترين ركن اسلام، يعني جهاد، اهمال ورزيدهاند. بنابراين سلطاني كه اوقات خود را مجاهدت در راه دين، پاسداري از مرزها، بركندن گمراهان و دعوت كافران به دين حق صرف نموده، سزاوار است چنين امامي كه نسبت به مسئوليت بزرگ امامت تغافل ورزيد، عزل نمايد؛ مضافاً آنكه، خلفاي عباسي شايسته خلافت نيستند و سادات حسيني مستحق خلافتاند و خاندان عباسي آن را به ناحق غصب كردهاند. بدين ترتيب، سلطان محمد از علماي حاضر در جلسه، براي عدم مشروعيت امامت الناصر لدين الله و استحقاق خلافت علويان فتوا گرفت و با يكي از سادات بزرگ حسيني، سيد علاءالملك ترمذي، كه وزير دولت خوارزمشاهي بود، به عنوان رهبر معنوي و روحاني عالم اسلام بيعت كرد و نام خليفه بغداد را از خطبه در ممالك خوارزمشاهي برانداخت.[105] اين واقعه علاوه بر آن كه نفوذ گسترده و شناخته شده علويان در سايه حكومت خوارزمشاهي در قلمرو آنان، خوارزم، مركز امپراتوري را به تصوير ميكشد، گرايش و طرفداري محمد خوارزمشاه به شيعه و اقتدار سادات شيعي را در جنبه سياسي نشان ميدهد.
پس از آن كه سلطان محمد به اعمال خود رنگ مشروعيت بخشيد و به خودش نيز زينت مجاهدت در راه حق و عدالت داد، آماده نبرد با خليفه بغداد گرديد و از خوارزم به راه افتاد، ولي مستقيم عازم بغداد نشد، بلكه ابتدا اوضاع آشفته عراق عجم را سر و سامان داد و اتابك سعد، حكمران فارس و اتابك اوزبك، صاحب آذربايجان را به اطاعت درآورد[106]، سپس به منظور شروع جنگ در همدان اردوگاه عظيمي داير كرد و براي اتمام حجت قاضي مجيرالدين عمر بن سعد خوارزمي را به رسالت به بغداد فرستاد و به خليفه پيغام داد كه نام سلطان بايد در خطبه خوانده شود. از آنجا كه الناصر بر آن بود تا با حذف قدرتهاي منطقهاي، رياست هر دو نهاد سلطنت و خلافت را نصيب خويش سازد، با درخواست سلطان مخالفت كرد.[107] خوارزمشاه از امتناع خليفه بسيار خشمگين شد و بيش از پيش در عزل خليفه راسخ گرديد و گفت: «در سپاه من لااقل صد تن وجود دارند كه از الناصر براي خلافت شايستهتر ميباشند»[108]. معهذا خليفه براي منصرف ساختن سلطان از حركت به سوي بغداد و جلب توافق و تسكين وي، شيخ شهاب الدين سهروردي، شيخ الشيوخ دستگاه خود را به رسالت نزد خوارزمشاه اعزام داشت و بنا به نقل منابع، شيخ پس از آن كه به خدمت سلطان راه يافت، حديثي از رسول خدا(ص) مبني بر اين كه ايشان مؤمنان را از آزار رساندن به آل عباس برحذر داشتهاند، براي سلطان نقل كرد. خوارزمشاه پاسخ داد: اگر چه تركم و زبان عربي را خوب نميدانم، اما معني حديث را فهميدم ولله الحمد كه هرگز آزاري به آل عباس نرسانيدهام، ولي شنيدهام كه در زندان خليفه، خلقي بسيار از اين طايفه محبوس ماندهاند و در همانجا به تكثير نسل ميپردازند. خوب است شيخ اين حديث نبوي را براي خليفه بخواند. شيخ در جواب گفت: خليفه مجتهد است و حق دارد براي خير و صلاح جامعه اسلامي افرادي را به زندان افكند.[109] سلطان در پاسخ شيخ گفت: «اين كسي را كه تو وصف ميكني در بغداد نيست من ميآيم و كسي را به خلافت مينشانم كه بدين اوصاف باشد»[110] از آن پس، بحث و گفتوگو با اظهار صريح سلطان محمد مبني بر عدم صلاحيت الناصر در تصدي امر زمامداري مسلمانان، به جايي نرسيد و دشمني ميان خوارزمشاه و خليفه شدت بيشتري يافت.
پس از بينتيجه ماندن رسالت سهروردي، سلطان محمد در سال 614هـ / 1217م، حدود پانزده هزار سپاه را از طريق همدان به طرف بغداد فرستاد و خود نيز به دنبال آنها به راه افتاد، اما در اثناء پيشروي و عبور از گردنه اسدآباد گرفتار وزش باد، باران و برف شديد شد و اكثر نيروهاي خود را از دست داد و مجبور به بازگشت گرديد.[111] با آن كه خوارزمشاه در اثر يك حادثه طبيعي به مقصود خويش نرسيد، از مبارزه با دستگاه خلافت دست نكشيد و بر خلاف نظر مورخاني، چون عوفي و نسوي[112]، مصمم بود با فراهم ساختن نيروي رزمي و تجهيزات نظامي در سال بعد به بغداد لشكركشي كند و طومار نهاد خلافت را بر هم چيند كه البته به علت تحريكات و سياست توطئهآميز الناصر عباسي در برانگيختن مغولان عليه ممالك خوارزمشاهي، براي رهايي از اين خطر عظيم نتوانست اقدام مؤثري انجام دهد.[113] با اين كار، الناصر از خطر حكومت خوارزمشاهي رهايي يافت، اما سرانجام در چند دهه بعد، باعث فروپاشي هميشگي نهاد خلافت در عالم اسلام گرديد.
اگرچه هجوم مغولان به ممالك خوارزمشاهي و بهانه چنگيزخان[114] در اين اقدام، مسئله ديگري ميباشد كه از موضوع بحث ما خارج است و تنها دعوت خليفه او را بر اين كار وا نداشته است،[115] ولي رفتن سفيري از جانب الناصر پيش چنگيزخان و علني شدن دشمني خليفه با سلطان محمد و دادن اطلاعات در باب احوال ممالك خوارزمشاهي كه لازمه دعوت مغول به جنگ با خوارزمشاه بود، خان مغول را مايل و جري كرده و در تحريك و تشويق آنان در هجوم به ممالك خوارزمشاهي بسيار مؤثر بوده است.[116]
سلطان جلال الدين مينكبرني و الناصر عباسي
پس از سقوط ممالك شرقي، سلطان محمد كه با توطئههاي داخلي و خارجي مواجه بود، قدرت مقابله با مغولان را در خود نديد و به نواحي داخلي ايران عقب نشست[117] و پس از سرگرداني بسيار در حالي كه از بيم تعقيب جبه بهادر و سوبداي به جزيره آبسكون در جنوب شرقي درياي خزر پناه برده بود[118]، تصميم گرفت «اوزرلاق شاه» را كه به علت نفوذ و مداخلات تركن خاتون به عنوان وليعهد انتخاب كرده بود[119]، عزل كند و به اين اميد كه جلال الدين ميتواند در مقابل مغولان مقاومت ورزد، او را به جانشيني برگزيد.[120]
پس از مرگ سلطان محمد در سال 617هـ / 1220م، سلطان جلال الدين براي مقابله با مغولان در نظر داشت از نيروي مادي و معنوي خليفه عباسي سود جويد، اما اختلاف تاريخي دستگاه خلافت و خوارزمشاهيان مجال نداد و اين سياست مؤثر نيفتاد.
اين دشمني در ابتداي كار جلال الدين، هنگامي بروز كرد كه وي پس از مراجعت از هندوستان به منظور سامان بخشيدن نيروي خود راه كرمان در پيش گرفت، اما براق حاجب، حاكم دست نشاندة خوارزمشاهيان در كرمان، با آگاهي از ضعف نيروي سلطان، دروازههاي شهر را به رويش بست. جلال الدين هم كه توان مقابله در خود نميديد، راه عراق عجم پيش گرفت. براق حاجب، پيش از رسيدن جلال الدين بدانجا، رسولاني با تحفه و هدايا براي جلب حمايت خليفه بغداد نزد الناصر فرستاد. الناصر با سياست خدعه آميز خود به خوارزمشاهيان، نمايندگان دشمن سلطان را پذيرفت و رسولان را با هدايا و خلعت و منشور حكومت كرمان به نزد براق حاجب باز پس فرستاد. بدين ترتيب در ابتداي كار جلال الدين، خليفه با حاكم ياغي كرمان بر ضد او همدست شد.[121]
در اين هنگام، سلطان جلال الدين كه عازم خوزستان بود، سفيري نزد خليفه فرستاد و از او در برابر هجوم مغولان استمداد خواست؛ خليفه بغداد نه تنها دعوتش را اجابت نكرد، بلكه از بيم از دست دادن خوزستان سپاهي حدود بيست هزار نفر به جنگ او فرستاد و علاوه بر آن از مظفرالدين كوكبري، فرمانرواي اربل، تقاضاي ده هزار سوار كرد تا كار جلال الدين را يكسره كنند.[122] رفتار خشن و خصمانه الناصر، سلطان را بر آن داشت درسي نيكو به دستگاه خلافت دهد، بدين سبب، در سال 621هـ با هدف رهايي خوزستان از دستگاه خلافت، عازم اين ولايت مهم و مرزي شد. خليفه از نقشه آگاهي يافت و براي منصرف كردن جلال الدين به نيرنگي ديگر توسل جست و ايغان طايسي را تشويق كرد به همدان حمله برد و در صورت پيروزي حكومت آن را به دست گيرد. او نيز به قصد همدان چنين كرد.[123]
جلال الدين با شنيدن اين خبر به سرعت خود را به ايغان طايسي رساند و او كه توان مقابله با سلطان را در خود نيافت، همسرش، خواهر سلطان را، براي پوزش نزد خوارزمشاه فرستاد و امان خواست. جلال الدين كه فرصت اندكي داشت و براي جنگ با سپاه خليفه آماده ميشد، پذيرفت؛ بدين ترتيب ايغان و سپاهيانش به خوارزمشاه پيوستند و نقشه خليفه بينتيجه ماند.[124]
جلال الدين با پشتيباني اين نيرو به خوزستان وارد شد و شهر شوشتر را كه در تملك خليفه بود، محاصره كرد. فكر رويارويي با مغولان سبب شد كه خوارزمشاه با سپاه خليفه وارد مذاكره شود و اعلام دارد خطر مغولان، حتي براي عراق عرب هم جدي است و با اتحاد خوارزمشاه و خليفه ميتوان بر آنان فائق آمد. سپاه بغداد جوابي ندادند و خوارزمشاه آتش جنگ برافروخت. در مدت دو ماه كه شوشتر، بيثمر در محاصره بود، دشمني و كينه دستگاه خلافت بيش از پيش بر سلطان جلال الدين ثابت شد؛ از اين رو فتح خوزستان را نيمه كاره رها كرد و عازم بغداد گشت.[125] در بين راه سلطان جلال الدين با مظفر الدين كوكبري، حاكم اربل، تماس گرفت تا او را از حمايت خليفه باز دارد. حاكم اربل كه از قدرتطلبي و فشار خلافت ناخرسند بود با جلال الدين متحد شد، اما از بيم خليفه قوايش را در اختيار او نگذاشت. سلطان كه در اين موقع به چند كيلومتري بغداد رسيده بود، به جاي ورود به تختگاه عباسيان، براي گوشمالي دادن كوكبري، از كنار بغداد راه شمال پيش گرفت تا به تكريت رود. به گفتة ابن اثير، در اين كارزار، سپاه اربل تار و مار شدند و سپاهيان سلطان رفتاري بدتر از مغولها از خود بروز دادند.[126] او براي توجيه اين كار، قاضي القضات حكومتش را نزد فرمانروايان جزيره، دمشق و مصر فرستاد تا با توضيح وضعيت بحراني و بغرنج منطقه، در برابر خليفه و مغولان از آنها ياري بگيرد، اما به علت سياست تحريكآميز و نفوذ خليفه بر سياست جهان اسلام، نه تنها كاري از پيش نبرد، بلكه بر شدت دشمنيها افزوده شد و راه بر حملات پيدر پي مغولان هموارتر گشت.[127]
دكتر ابراهيم باوفا
حكومت خوارزمشاهيان از جمله دولتهاي ترك تبار بود كه در دوران ضعف و تجزيه حكومت سلجوقيان در خوارزم پا گرفت. از آن جا كه هر حكومتي در سدههاي ميانه براي مشروعيت اداره قلمرو خويش به حمايت معنوي خليفه بغداد نياز داشت، خوارزمشاهيان، به ويژه اتسز و علاء الدين تكش، در برابر دستگاه خلافت، سياست قابل انعطافي در پيش گرفتند. آنها پس از يك پارچه كردن سياسي بخش شرقي عالم اسلام كوشيدند نهاد خلافت را تحت نفوذ و سلطه خود درآورند. در اين نوشتار، مناسبات سياسي خوارزمشاهيان با خلفاي عباسي از آغاز تا واپسين روزهاي امپراتوري مطالعه و مرور شده است.
واژههاي كليدي: عباسيان، خوارزمشاهيان، خوارزم، اَتْسِز، علاء الدين تَكِش، الناصرلدين الله، سلطان محمد، سلطان جلال الدين مينكُبِرني.
مقدمه
خوارزمشاهيان، سلسلهاي از دودمانهاي ترك تبار بودند كه در فاصله سالهاي 491هـ / 1098م تا 628هـ / 1231م بر محدودة وسيعي از ولايات شرق عالم اسلام فرمانروايي كردند. دودمان خوارزمشاهي در دوران حاكميت يكصد و سي هفت ساله خود، با شش تن از خلفاي عباسي مقارن بودند، و در طي اين ايام، براي تأمين استقلال سياسي حكومت خوارزمي در مقابل سلاجقه و گسترش نفوذ خود در سرزمينهاي شرقي، به پشتيباني خلافت عباسي به عنوان تنها نهاد مشروع براي پيشبرد مقاصد خود نياز داشتند، از اين رو، در حدود نيم قرن از دوره حكمراني در برابر عباسيان، سياست قابل انعطافي در پيش گرفتند، اما زماني كه رقباي موجود در منطقه را پشت سر گذاشتند و بر دول همجوار، به ويژه حكومت سلاجقه عراق عجم، غلبه يافتند، به انحاي گوناگون كوشيدند سلطنت و مقام پادشاهي را در حد سلاطين بويه و سلاجقه بزرگ و حتي فراتر از آنها ارتقاء بخشند و رسماً دستگاه خلافت را تحت نفوذ و سلطه نظام خوارزمشاهي درآورند. اين امر، موجب اصطكاك حكومت خوارزمي و خلافت عباسي شد و از اين دوره، سياست خوارزمشاهيان و عباسيان بر اساس برخوردها و تحركاتي بر ضد يكديگر بوده است كه نتيجه اين اختلاف، از هم پاشيدن دولت خوارزمشاهيان، فروپاشي خلافت عباسيان و سلطه مرگبار مغولان بر شرق عالم اسلامي بود.
خاستگاه دولت پادشاهان خوارزم
انوشتكين[1]، جد دودمان خوارزمشاهيان، غلام «بلكباك»[2] يكي از اميران سلجوقي بود كه توسط او، به دربار سلجوقيان راه يافت و از سوي سلطان ملكشاه (حك: 485 ـ 465هـ/1092ـ1073م) منصب طشت داري كه از اركان مقامات اداري به شمار ميرفت، همراه با «شحنگي خوارزم» در دست گرفت و تا عهد بركيارق (حك: 498 ـ487هـ/1105ـ1094م) بر اين منصب باقي ماند.[3] وي به تصريح مورخان، ترك نژاد و از تيره بكتلي و از تركان اغوز بوده است.[4] انوشتگين، فرزند ارشد خود، محمد را به وجهي نيكو با آداب سياست و رسوم رياست آشنا ساخت و او را به خدمت سپاه سلطان بركيارق درآورد و او نيز به پاس خدماتي كه همراه امير داذحبشي بن التونتاق، سردار برجسته سلجوقي در خراسان، براي فرو نشاندن شورش «قودن» و «يارقطاش» دو تن از مدافعان ارسلان ارغون مدعي سلطنت در خراسان، از خود نشان داد، از سوي سلطان به حكومت خوارزم منصوب گرديد و از اين زمان تا هجوم مغول، حكمراني خطه مزبور به مدت يكصد و بيست و شش سال به دست اولاد انوشتگين اداره شد.[5] به گفته مورخان، قطب الدين محمد (حك: 521 ـ491هـ/1127 ـ1098م) ، در خلال سه دهه مقام خوارزمشاهي به غير از شورش طغرلتكين[6]،با رويداد مهمي در خوارزم روبه رو نشد، از اين رو با فراغت و آسودگي خاطر، در طي بروز منازعات جانشيني در مغرب ايران، بارها در كنار سلطان سنجر، فرمانرواي مقتدر سلجوقي[7]، (حك: 552 ـ 490هـ / 1157 ـ1097م) برضد مدعيان تاج و تخت پادشاهي مبارزه كرد[8] و براي تحكيم مناسبات سياسي با او، هر سال شخصاً نزد وي به خراسان ميرفت و در بعضي مواقع، فرزندش اتسز را به مرو ميفرستاد. او با سياست دورانديشانه، بنيان حكومتش را استوار نمود و با اظهار اطاعت و فرمانبرداري، نظر سلطان سلجوقي را به خود جلب كرد و زمينه سلطنت و پادشاهي اولاد خويش را فراهم ساخت.[9]
آغاز مناسبات سياسي خوارزمشاهيان و عباسيان
پس از مرگ محمد در سال 521هـ/1127م، فرزندش اتسز، بر تخت سلطنت جلوس كرد.[10] دوران زمامداري وي را از حيث موضعگيري سياسي ميتوان به دو دوره تقسيم كرد؛ دوره اول، از سال 521هـ/1121م. آغاز و تا سال 529هـ/1134م ادامه مييابد. در اين دوره، خوارزمشاه به دليل هوش و درايت خود، از سوي سنجر، فرماندهي بخشي از عملياتهاي نظامي را به عهده گرفت و با كارايي و مهارتهاي رزمي خود، توانست مقام و برتري خود را به ديگران نشان دهد و راه را براي استقلال خوارزم هموار سازد. بدين منظور، در نيمه نخست حكمراني اتسز، در ركاب سنجر به او وفادار بود.[11] اتسز به رغم وفاداري و فرمانبرداري ظاهري از سنجر در نيمه دوم حكمراني، تحولات بنيادي را در عرصه نظام سياسي خوارزم آغاز كرد و محتاطانه در ميان دو قدرت همسايه؛ يعني سلجوقيان و قراختائيان، شالودههاي سياست مستقل اخلاف خود را بنيان نهاد. در اين دوره، او تلاش كرد با هدف جهاد بر ضد كفار و دفاع از مرزهاي مسلمين، مرزهاي طولاني و آسيبپذير خوارزم را از صحراگردان كفّار مصون دارد؛ بدين اعتبار عالمان و فقيهان او را غازي ناميدند.[12] سپس مناطق سوق الجيشي همچون دشتهاي ميان درياچه آرال و خزر، منقشلاق و قسمت سفلاي سيحون را از اُترار[13] تاجند ـ تخته پرش تهاجمات به خوارزم تصرف كرد.[14] در پي اين اقدام براي رهايي از سلطه حكومت سلجوقي خراسان و مشروعيت بخشيدن به مبارزات سياسي عليه آن، در صدد برقراري مناسبات سياسي با خليفه عباسي، المقتفي (حك: 555 ـ 530هـ/1160ـ1136م) برآمد. او در اوضاعي به امنيت خوارزم و نفوذ در شرق عالم اسلام ميانديشيد كه خليفه عباسي نيز در تلاش براي تجديد حيات رهبري نهاد خلافت و غلبه بر حكومت سلجوقي در مغرب ايران بود؛ بنابراين با فرستادن نامههايي به گرگانج، او را بر ضد سنجر تشويق و تحريض كرد.[15] اتسز با تحصيل مشروعيت از دستگاه خلافت، نيروهاي سنجر را در خوارزم توقيف و اموال آنها را مصادره كرد و راههاي ارتباطي خوارزم به خراسان را مسدود ساخت و نشان داد ديگر دست نشانده حكومت سلجوقي نيست و به حكمراني مستقل خوارزمي ميانديشد.[16] وي همزمان با اين اقدام، گورخان، فرمانرواي قراختايي[17] را بر ضد سنجر برانگيخت و با سود جستن از توان نظامي او در واقعه قطوان[18] در سال 536هـ / 1141م، حيثيت سياسي و اقتدار دولت سلجوقي را در هم شكست و در پي هزيمت سلطان از قر
اختائيان، شهرهايي از خراسان به ويژه مرو، دارالملك سلجوقيان را اشغال و خزانه دولتي را با خود به خوارزم برد.[19]
به گفته مورخان، سلطان سنجر پس از اين واقعه، دوبار در سالهاي 538هـ / 1143م و 542هـ / 1147م به خوارزم لشكر كشيد، اما به رغم پيشرفتهايي، با مقاومت خوارزميان روبهرو گشت و از خوارزم بيرون رانده شد.[20] او به دليل حضور نيروهاي قراختايي در ماوراء النهر و تركمنان غز، مجبور شد از تحركات نظامي عليه خوارزم چشم بپوشد و در مقابل ادعاي قدرت و شورشهاي اتسز، او را با ارسال هدايا و تحفهها آرام نگه دارد.[21]
به گفته ابن اثير، پس از استيلاي قراختاييان بر شهرهاي اسلامي، سلطان سنجر با تركمنان غُز كه قارلوقها با پشتيباني گورخان، آنان را از ماوراء النهر بيرون رانده بودند، روبهرو گرديد و بنيان حكومت سلجوقي، وقتي كه غزان، سنجر را اسير و اهالي شهرهاي خراسان را قتل و غارت كردند (9ـ 548 هـ / 4 ـ 1153م)، متزلزل شد.[22] در اين ميان، اتسز به منظور حفظ امنيت سرحدات جنوبي خوارزم و جلوگيري از فتنه غزان و نفوذ در خراسان، قلعه آمويه، نزديكترين راه خوارزم به مرو و نقطه سوق الجيشي گذار نهر آمودريا به ماوراء النهر[23]، را تحت كنترل درآورد تا از آن به عنوان پايگاهي محكم بر ضد غزان و تسلط بر خراسان استفاده كند.[24] آنگاه با نوشتن نامههايي به قلم رشيدالدين وطواط، دبير و صاحب ديوان رسائل خوارزم، به بغداد ضمن يادآوري روابط دوستانه سابق و ستودن دودمان مزبور به جهاد، به غزوات خود با كفار اشاره كرد و اين خدمات را پاسداري از ديار مؤمنين و نصرت اسلام قلمداد كرد. سپس با برشمردن شايستگيها و توانمنديهاي حكومت خوارزم تلاش كرد خليفه عباسي، المقتفي لامرالله، را متقاعد كند كه شايستگي حكومت بر خراسان را دارد.[25] همچنين درصدد برآمد با برقراري مناسبات سياسي وسيع با دولتهاي همجوار و استفاده از نيروهاي اعزامي آنها،خود در رأس لشكريان، از قتل و غارت غزان در خراسان جلوگيري كند.[26] خوارزمشاه همزمان با اين فعاليتهاي سياسي با ملوك همجوار، بر ضد غزان وارد عمل شد و بر آنان چيره گشت و با اين اقدام، توانايي خود را در اعاده نظم در امور خراسان، تثبيت كرد.[27]
مبارزات سياسي تكش با الناصرلدين الله عباسي
وقتي كه اوضاع براي پيشبرد اهداف سياسي اتسز مطلوب و آماده شد، او در ناحيه خبوشان بيمار گشت و در نهم جمادي الآخر سال 551هـ / 1156م درگذشت.[28] پس از وي فرزندش، ايل ارسلان (حك: 568 ـ 551هـ) براي پيگيري فعاليتهاي سياسي پدر، ابتدا جانب غياث الدين محمد بن محمود، حكمران سلاجقه عراق را گرفت و خواستار بهبود روابط او با تختگاه عباسي شد، زيرا نميخواست محمود بن محمد به عنوان جانشين سلطان سنجر به رسميت شناخته شود، اما پس از درگذشت غياث الدين و انتقال قدرت به اتابك شمس الدين ايلدگز، سياست خود را تغيير داد و در مقابل محمود خان و ايبه قرار گرفت و شهرهاي جرجان و نسا را تصرف كرد.[29] ايبه در پي پيشرفت نيروهاي خوارزمي به شمس الدين دربارة اهدافش هشدار داد و شمس الدين نيز با فرستادن رسولي به نزد خوارزمشاه، خراسان و خوارزم را متعلق به دودمان سلجوقي دانست، اما چون كارگر نيفتاد به خوارزم لشكر كشيد و در نبرد با ايل ارسلان در بسطام، از وي شكست خورد[30] و به دنبال آن، خوارزمشاه تمامي شهرهاي خراسان را به طور يكپارچه تحت حاكميت دولت خوارزمي درآورد[31] و نيرومندترين فرمانرواي بخش شرقي عالم اسلام شد و در انديشه مقابله با قراختاييان برآمد تا به نفوذ آنها در ماوراءالنهر خاتمه دهد، اما مرگ نابهنگام وي در نوزدهم رجب سال 568هـ / 1173م و بروز چند جنگ داخلي بين خوارزمشاهيان، كاميابيهاي خوارزميان را كند كرد.[32]
پس از او، همسرش، تركن خاتون، از دوري تكش[33] در منطقه جَند استفاده كرد و فرزند كوچكش، سلطان شاه محمود را به تاج و تخت رساند و خود، زمام امور را در دست گرفت. تكش كه از به رسميت شناختن و اطاعت از او سر باز زده بود به بلاساقون، مركز حكمراني قراختاييان رفت و نظر دختر گورخان را در قبال پرداخت ماليات ساليانه به حكومت قراختايي در صورت پيروزي بر سلطان شاه جلب كرد و در معيت فوما[34]، فرمانده سپاه قراختايي، به طرف خوارزم به راه افتاد. سلطان شاه و تركن خاتون با نزديك شدن سپاه خارجي، مركز قدرت را رها كردند و تكش به كمك نيروهاي بيگانه وارد شهر گرگانج شد و در روز دوشنبه، 22 ربيع الآخر سال 568هـ بر اريكه سلطنت جلوس كرد.[35]
تكش، گرچه تخت پادشاهي را مديون قراختاييان بود، درصدد رهايي از يوغ آنها برآمد. بدين منظور، وي، ارسال خراج به بلاساقون را متوقف كرد و مأمور وصول ماليات قراختا را به قتل رساند و مورد حمله آنان قرار گرفت. خوارزميان بر خلاف تصور نيروهايي متفق بودند كه[36] از اقتدار خوارزمشاه و استقلال مملكت خود دفاع كرده و ظفر يافتند.[37] بنابراين، حكومت خوارزم از انقياد قراختا رهايي يافت و تكش را بر آن داشت به پيروزي خود بر ضد كفار قراختا با اتكا بر نيروي انساني ولايت جَند، ادامه دهد.[38] تكش در اين منطقه با اتخاذ سياست ديني مبني بر گسترش مرزهاي سياسي اسلام و زدودن نشانههاي كفر براي نفوذ در مناطق شمالي سيحون سود جست و مناطقي، چون «بار جليغ كنت»، «سغناق»، «رباطات» و «طغانين» را تصرف كرد[39] و با تشكيل ارتشي نيرومند، از سرحدات شمالي سيحون كه از سوي تركان و قراختاييان آسيبپذير بود، حراست نمود و سپس فرمانرواي «سغناق» و «البقراوزان» رئيس قبيله «اوران» از قپچاقها را با خود بر ضد «ملاعين قتا» متحد كرد[40] و توانست پيروزيهايي تا ولايات كفار، يعني «طراز»،[41] به دست آورد.[42] اهميت پيروزي خوارزمشاه بر كفار قراختايي در آن بود كه وي اهداف سياسي خود را با دين درآميخت و به «مجاهد غازي» ملقب گرديد.[43] پس از اين پيروزي، سلطان تكش در سال 578هـ / 1182م، در جبهه داخلي عمليات نظامي ديگري با نام «جهاد اعظم» آغاز كرد و با سپاهي متشكل از اميران شجاع و مجرب به جنگ كفار قراختايي رفت و شهر بخارا را فتح و به گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان، ضميمه كرد. تكش با اين فتح معظم، مجدداً مصالح دين و دولت و شريعت اسلام را در آن ولايت قوت داد و خطبه و سكه اين خطه به نام او طراز يافت.[44]
سلطان تكش در ميان سالهاي 578 ـ 569هـ، با دعاوي تاج و تخت خوارزم از سوي برادرش سلطان شاه، كه از طرف ملوك همجوار حمايت ميشد، روبهرو بود.[45] وي با سياست توازن قدرت در خراسان، مدبرانه موقعيت سياسي زمامداري خود را درمقابل برادرش حفظ كرد[46] و در طي سالهاي 589 ـ 578هـ ، در پي مبارزات طولاني، بر سلطان شاه پيروز شد و شهرهايي از خراسان را نيز تصرف كرد.[47]
همزمان با فتوحات گسترده تكش، حكومت سلجوقيان به دليل درگيريهاي اميران و بزرگان آن بر سر قدرت در ولايات شرقي، رو به ضعف ميرفت، بنابراين، زمينه براي بنا نهادن حكومتي نيرومند در عراق عجم مهيا بود. در اين ميان، برخي بزرگان سلجوقي نيز با ارسال نامههايي، خوارزمشاه را براي تصرف عراق عجم تشويق كردند و مهمتر آنكه، خليفه الناصر (حك: 622 ـ 575هـ / 1180 ـ 1125م) از بيم پيشروي طغرل، فرمانرواي عراق[48]، با فرستادن رسولاني به گرگانج با هدف واگذاري فرمانروايي عراق عجم به خوارزم، خواستار مداخلات نظامي تكش بر ضد طغرل شد، تكش هم كه به تصاحب زمام امور ايران ميانديشيد، بلافاصله در سال 590هـ / 1194م از خوارزم به ري رفت و ضمن مغلوب كردن طغرل، شهرهاي اصفهان و همدان را به اشغال درآورد[49] و در حوالي همدان، بين «دزج و قاسماباذ»، كوشكي براي استقرار حكومت خوارزم تدارك ديد و به مدت يك ماه به تنظيم و تنسيق امور حكومت پرداخت و سپس اصفهان و همدان را به قتلغ اينانچ و ري را به پسرش يونس خان سپرد و براي خشنود ساختن تودههاي مردم، فقها و علما، به حل و فصل مشكلات موجود پرداخت و به آنها تحف و هدايايي ارزاني داشت.[50]
الناصر لدين الله در ازاي كمكهايش به سلطان خوارزمي، انتظار داشت كه سلطان برخي مناطق را به وي بسپارد. به همين منظور، وزير خود، مؤيدالدين محمد، معروف به ابن قصاب را براي مذاكره با او به عراق عجم فرستاد. وزير از خوارزمشاه خواست براي مذاكره و گرفتن خلعت پيش او برود و ضمن پياده شدن از اسب با وي روبهرو شود. تكش كه اين عمل را اهانتآميز ميديد، سرباز زد و اين، مقدمه اختلاف بين خليفه و خوارزمشاه گرديد. اين اختلاف تا بدان جا بالا گرفت كه ابن قصاب و سپاهيان خليفه پس از رويارويي با خوارزمشاه، شكست خوردند و خوارزمشاه غنايم فراواني به دست آورد.[51]
خليفه عباسي با احساس خطر از اين حكومت نوخاسته و براي اعادة حيثيت، قوايي مركب از پنج هزار نفر را به فرماندهي ابن قصاب رهسپار فتح همدان كرد و اين بار با خيانت قتلغ اينانج به خوارزمشاه و پيوستن به سپاه خليفه، قواي خوارزمي به طرف ري عقبنشيني كرد و سپاه خليفه توانست همدان، خرقان، مزدقان و ساوه را فتح كند و خوارزميان را به دامغان، بسطام و گرگانج عقب براند.[52] متعاقب اين حوادث، الناصر سپاهي به فرماندهي سيف الدين طغرل به اصفهان گسيل داشت و در اين اوضاع، كوكجه، يكي از مملوكان پهلوان محمد بن ايلدگز، بر ضد خوارزميان وارد عمل شد و صدرالدين خجندي، رئيس شافعيان اصفهان، نيز ضمن تحريك مردم بر ضد خوارزميان، خواستار تسليم شهر به سپاه خليفه شد. لشكريان خوارزمشاه ناگزير اصفهان را به قصد خراسان ترك كردند و سپاه خليفه به اصفهان وارد شد[53] و كوكجه به تعقيب خوارزميان شتافت. وي پس از بازگشت و طبق توافق قبلي با الناصر، حكومت بر شهرهاي ري، خوار، ساوه، قم و كاشان تا مرز مزدقان را خود بر عهده گرفت و شهرهاي اصفهان، همدان، زنجان و قزوين را به دستگاه خلافت سپرد.[54]
در اثناء اين وقايع، سلطان علاء الدين تكش پس از فراغت از اوضاع داخلي خراسان و ماوراءالنهر با سپاهي در شعبان سال 592هـ به قصد نبرد با لشكر خليفه به همدان رفت و در اين جنگ ضمن كشته شدن سپاهيان بسيار، سرانجام سپاه الناصر شكست خورد و تكش همدان را گرفت و گور ابن قصاب كه پيش از جنگ در گذشته بود، شكافت و سر بيجانش را بريد و وانمود كرد كه در جنگ كشته شده است[55] پس از آن، تكش رفتاري دوستانه با مردم در پيش گرفت و اعلام كرد در انجام امور حكومتي كوشا باشند، مردم هم به دليل رضايت از سلطان خوارزمي، جشن برپا كردند.[56]
در اين ميان، الناصر، خليفه عباسي، هياتي به رياست مجير الدين ابوالقاسم بغدادي به همدان فرستاد تا به خوارزمشاه بگويد كه بلاد تحت حاكميت دودمان خوارزمي كافي است و بايد عراق عجم را اعاده نمايد وگرنه خليفه در سرزمين خوارزمشاه به جهاد برميخيزد. در مقابل اين تهديد، تكش نه تنها عراق عجم را تسليم نكرد، بلكه خواستار خوزستان براي تأمين جا و مقرري ارتش خوارزمي شد[57] و حاجب بزرگ، شهاب الدين مسعود خوارزمي را همراه مجيرالدين به بغداد فرستاد و از خليفه، حقوق تاريخي ـ سياسي، همچون سلاطين سلجوقي تقاضا كرد و از وي خواست براي استقرار سلطان خوارزمي در بغداد، دارالسلطنه آن را تعمير كنند و به نام خوارزمشاه خطبه بخوانند.[58] در پي بيثمر بودن اين مذاكرات، تكش آماده رويارويي با خليفه شد. خليفه بغداد دست به توطئه زد و نامههايي به فرمانرواي غور و غزنه، غياث الدين، نوشت مبني بر اينكه به ممالك شرقي خوارزمشاه حمله برد و با سرگرم كردن تكش، او را از حمله به بغداد باز دارد.[59] علاوه بر آن، رسولي به بلاد خزر فرستاد تا پادشاه آن از ناحيه شمال، براي تحديد پيشروي خوارزم، بر آن حمله برد.[60]
غياث الدين نيز طي نامهاي تكش را تهديد به تصرف شهرهايش كرد. تكش هم بلافاصله به گرگانج، دارالملك خوارزم، بازگشت و رسولي نزد قراختاييان روانه ساخت و به فرمانرواي آن وانمود كرد كه حكمران غوري، متصرفات قراختاييان را چون بلخ تصرف خواهد كرد. سپس نامهاي به غياث الدين ارسال داشت و اعلام كرد دست از نبرد با الناصر كشيده و مطيع اوست. تكش با اين سياست، طرح خليفة عباسي را نقش برآب كرد و قراختاييان و غوريان را درگير جنگهاي فرسايشي كرد.[61] و مقاصد سياسي حكومت خوارزمشاهي را در مقابل نهاد خلافت دنبال نمود و براي تضعيف آن با امام ابومحمد عبدالله بن حمزه، ملقب به منصور بالله (614 ـ 461هـ) پيشواي زيديه كه در سال 593هـ همراه بدرالدين و محمد بن احمد از امراي آل رسول، قيام كرده بودند، تماس برقرار كرد و اين قيام را كه در ديلم، ري، گيلان و حجاز با استقبال علماي زيديه و قتاده بن ادريس، شريف مكه، روبهرو شده بود، تحت حمايت مادي و معنوي قرار داد و با اين اقدام، خلافت عباسي را به شدت به مخاطره انداخت.[62] به دنبال اين اقدام، علاء الدين تكش به طرف عراق عجم به راه افتاد و تمام آن سرزمين را تسخير كرد و شايستگي خود را در اداره امور عراق به الناصر و اميرانش نشان داد و با تلاش وافر توانست الناصر را در مقابل حقوق سياسي خود تسليم كند و به دريافت «تشريفات فاخر و صلات وافر» و «منشور سلطنت ممالك عراق، خراسان و تركستان» از نهاد خلافت، نائل گرديد.[63] (595هـ / 1198م).
به دنبال ارسال خلعت، خوارزمشاه، پسرش، تاج الدين عليشاه را قائم مقام خود در عراق عجم قرار داد[64] و خود به منظور جلوگيري از دستاندازي اسماعيليه در عراق عجم[65]، به طرف قلعه قاهره[66] در حوالي قزوين لشكر كشيد و به آساني آن را گشود و با گماشتن نگهباناني در آنجا[67]، خواست قلعه الموت را تصرف كند كه به دليل مقاومت آنان منصرف شد و در دهم جمادي الآخر سال 596هـ / 1199م به خوارزم باز گشت.[68]
اسماعيليه ميپنداشتند دشمني سلطان با آنها، نتيجه اهتمام نظام الملك مسعود بن علي، وزير دولت خوارزمشاهي است، بنابراين بر سر راهش كمين كردند و هنگامي كه وزير از سراي خويش خارج ميشد، او را به قتل رساندند.[69] اين حادثه سبب تأثر خوارزمشاه شد تا جايي كه با سپاهي عظيم به فرماندهي پسرش محمد به طرف قلاع آنها حركت كرد، اما در بين راه، خوارزمشاه بيمار شد و بر خلاف توصيه اطبا به راه خود ادامه داد و در حوالي «چاه عرب» در شهرستان، بيماري بر او چيره شد و در نوزدهم رمضان 596هـ / 1200م درگذشت.[70] محمد كه شرايط حساس جانشيني پدر را ميدانست، با پيشنهاد اسماعيليه مبني بر دريافت يكصد هزار دينار به دولت خوارزمي، توافق كرد و به سرعت عازم گرگانج گرديد.[71]
اقدامات و تحريكات الناصر عباسي عليه سلطان محمد خوارزمشاه
سلطان محمد كه در دوران حيات تكش «قطب الدين» و پس از مرگ او «علاء الدين» لقب يافت، روز پنجشنبه بيستم شوال سال 596هـ به تخت سلطنت جلوس كرد.[72] سبب اين تعويق همانا اختلافي بود كه ميان او و هندوخان، فرزند ملكشاه، وجود داشته است.[73]
غياث الدين غوري با تحريك و تشويق خليفه بغداد به بهانه دفاع از حقوق هندوخان، بعضي از شهرهاي خراسان را متصرف شد و به ضبط و مصادره اموال مردم دست زد و حتي غلهاي كه براي نگهداري مشهد امام رضا(ع) تخصيص يافته بود، غارت كرد.[74] در اين اوضاع، شهاب الدين غوري كه در هندوستان سرگرم فتوحات بود، سريعاً به خراسان عزيمت كرد و بلافاصله با لشكر خويش به سوي خوارزم شتافت و تصميم داشت گرگانج، قلب امپراتوري خوارزمشاهيان را به تصرف خويش درآورد. سلطان محمد در حوالي «قراسو»[75]، مانند اسلاف خويش كوشيد با غرقاب كردن اراضي اطراف، غوريان را متوقف سازد، اما فقط چهل روز ايشان را متوقف ساخت. شهاب الدين با مشقت فراوان به طرف شمال پيشروي كرد و شهر گرگانج را محاصره كرد. خوارزمشاه پيكي به نزد گورخان فرستاد و از وي استمداد نمود. همچنين كنار شط «نوزآور» قرارگاهي ايجاد نمود و آماده دفاع از مرز و بوم سرزمين اجدادي خويش گشت. امام شهاب الدين خيوقي نايب مناب و مشاور سياسي دولت خوارزمي كه به تعبير جويني،«دين را ركني و ملك را حصني بود» در تدارك كار دشمن و دفع آنان از حريم خانه و ميهن، كوشش فراوان كرد و در منابر شهر خطابهها خواند و به حكم حديث صحيح «هر كس در راه جان و مال خويش كشته شود شهيد است» اذن جهاد داد. بدين ترتيب، تمامي اهالي گرگانج با روحيهاي پرخروش و پرجوش و مجهز به انواع سلاح، در مقام دفاع از شهر برآمدند. در اين ميان، شهاب الدين غوري كه تلاش ميكرد از جانب شرقي شط به داخل شهر نفوذ يابد، ناگهان خبر يافت كه سپاه قراختايي به فرماندهي «تايانگو طراز» و سلطان عثمان، حكمران سمرقند، نزديك قرارگاه خويش رسيده است، از اين رو مجبور به عقبنشيني گرديد، اما در اثناء بازگشت در حوالي هزار اسب در نبرد با سپاه خوارزمي شكست خورد و بسياري از ابزار و آلات جنگي خود را از دست داد و در نزديكي «اندخود»[76] به محاصره قراختاييان درآمد و از بيم جان خويش به ميانجيگري سلطان عثمان، تمامي گنجينهها و «زرادخانهها»[77] را به قراختاييان بخشيد و از مرگ حتمي نجات يافت.[78]
بعد از اين شكست، سلطان شهاب الدين به هندوستان رفت و از آن جا نيروي انساني و ابزار و آلات جنگي كافي تدارك ديد و در نظر داشت به پشتوانه معنوي نهاد خلافت، عمليات نظامي وسيعي بر ضد سلطان محمد آغاز نمايد، ولي در هنگام بازگشت به غزنه، در ناحيه «دميك» از توابع لاهور، به وسيله كفار «الكوكريه» به قتل رسيد.[79] با مرگ او، از آنجا كه فرزند ذكور نداشت بر سر تاج و تخت پادشاهي اختلاف به وجود آمد و اميران و مملوكان غوري هر يك در منطقه تحت فرمان خويش مدعي استقلال شدند.[80] در اين اوضاع، علاءالدين محمد خوارزمشاه به دعوت حسين بن خرميل، امير برجسته غوري، به هرات لشكر كشيد و با تصرف آن، شهر بلخ را نيز پس از چهل روز محاصره تسخير كرد[81] و به گفته ابن اثير، به منظور تأمين خط ديوار دفاعي ولايات متصرفه، قلعه ترمذ را به عثمان، فرمانرواي سمرقند، تسليم نمود و بلافاصله به طرف مناطق ميهنه، اندخوي، طالقان و قلاع كالوين و بيوار پيش رفت.[82] در اين ميان، سلطان غياث الدين محمود كه سرگرم مبارزه با تاج الدين اُولدوز فرمانرواي غزنه بود، از جنگ و مقابله با خوارزميان پرهيز كرد و علامه كرماني، سفير محمد خوارزمشاه، را در فيروز كوه به گرمي پذيرفت و همراه او، ضمن اعلام تابعيت خويش در ذكر نام سلطان در سكه و خطبه، تحفههايي به علاوه فيلي سپيد نزد سلطان خوارزمي ارسال داشت.[83] (603هـ) پس از اين حوادث، سلطان محمد در سال 604 هـ / 1207م به طرف ماوراء النهر به راه افتاد و شهرهاي بخارا و سمرقند را از سيطره قراختاييان خارج ساخت.[84] آنگاه به قصد پاكسازي مناطق اسلامي از وجود عناصر قراختايي و پايان دادن به حكومت آنان به مصاف خان ختاي رفت، اما اين بار به سبب خيانت اصفهبد كبودجامه و «ترتيه» شحنه سمرقند و همكاري ايشان با گورخان، شكست خورد و به دست سپاه ختاي اسير گرديد.[85] از آنجا كه سلطان محمد مدتي در ميان دشمنان اسير بود، شايعاتي مبني بر كشته شدن او بر سر زبانها جاري شد و سبب بروز ناآرامي، اغتشاش و آشوبهايي در هرات، نيشابور، طبرستان و جرجان گرديد و بنيان سلطنت خوارزمشاهي را به مخاطره افكند.[86] به گفته ابن اثير، سلطان خوارزمي به كمك يكي از همراهان خويش به نام شهاب الدين مسعود از دست قراختاييان رهايي يافت و به محض بازگشت به دارالملك خوارزم و اطلاع از حركتهاي استقلالطلبانه در ولايات جنوبي، به جانب خراسان لشكر
كشيد و در سايه قدرت و تدابير نظامي توانست پس از نابودي سركشان و طاغوتيان، مجدداً اقتدار نظامي خوارزمشاهي را در بلاد مزبور تأمين كند.[87] آنگاه با برقراري نظم و امنيت در امور خراسان و انتصاب اميران معتمد، آماده نبرد با قراختاييان گرديد و در ناحيه «ايلامش»[88] واقع در شمال «اندكان» در جنگ با تايانگو فرمانده سپاه ختاي پيروز شد[89] و به دنبال آن از يك سو با موفقيت تا اوز كند[90] و آغناق[91] و از سوي ديگر در ولايات اُترار، معبر كاروانهاي تجاري پيشروي كرد و با براندازي عمال مسلمان وابسته به گورخان و تعيين واليان خوارزمي در نواحي مزبور، همراه ارسلانخان عثمان رهسپار گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان گرديد.[92]
چنانكه ديديم، سلطان محمد در همان روزهاي نخست حكمراني، با دسيسه الناصر، دشمن شماره يك دولت خوارزمشاهيان، روبهرو شد. هر قدر سلطان خوارزمي بر ميزان پيروزيها و گسترش نظام خوارزمشاهي در بخش شرق عالم اسلام ميافزود، به همان نسبت دشمنيها و اختلافها با دستگاه خلافت شدت بيشتري ميگرفت. خليفه الناصر پيوسته از وزن و اعتبار معنوي خود بر ضد نظام سياسي خوارزم استفاده ميكرد و كليه سلاحهاي سياسي ـ ديني خود را عليه آن به كار ميبرد. او براي تحكيم نفوذ و سلطه بر عراق عجم، با متهم ساختن سلاطين خوارزمي به بيديني و با استفاده از موقعيت مادي و معنوي برخي از علماي شهير عصر، از قبيل «ابن الخطيب»[93] و «ابن الربيع»[94]، تودههاي مسلمان و دولتهاي همجوار را بر ضد آنان برميانگيخت و با اتهام سركشي و بغي به آنان، ضمن تضعيف موقعيت اجتماعي و سياسي دولت خوارزمي، جنگ و نبرد با آنها را قانوني و مشروع جلوه ميداد.[95] الناصر همچنان به سياست خود مبني بر براندازي نظام خوارزمشاهي ادامه داد و با بهرهگيري از اختلاف و درگيري خاندان خوارزمشاهي، براي از بين بردن اقتدار و حاكميت علاءالدين محمد در عراق عجم و ساقط نمودن نظام خوارزمي، با خاندان قراختاي متحد شد و با اعزام فقيه شافعي و مدرس نظاميه بغداد، شيخ مجدالدين ابوعلي يحيي، و فرستادن نامههاي پي در پي به غزنه و فيروزكوه، از سلاطين غور خواست كه گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان، را به اشغال درآورند.[96] در اين ميان، علاء الدين محمد با اتكا به نيروهاي رزمي متشكل از اقوام «اوراني، قنقلي و قبچاقي» و تركن خاتون كه به طور منظم با وارد ساختن هم نژادان خود در خوارزم توان نظامي ارتش خوارزمي را بالا ميبرد[97]، و نيز با حمايتهاي مادي و معنوي دانشمند و متكلم بزرگ بارگاه خويش، شهاب الدين خيوقي، از سرزمين اجدادي خويش دفاع كرد و با نقش برآب كردن توطئههاي دستگاه خلافت، اقتدار و حاكميت نظام خوارزمشاهي را در خراسان تثبيت كرد و با برافراشتن پرچم جهاد عليه كفار قراختاي، حاكميت آنان را در ممالك اسلامي برانداخت و در نبرد بر ضد غوريان، كه اهرم قدرت خليفه بغداد ]در اجراي[ سياستهاي نهاد خلافت بر ضد نظام خوارزمي در شرق عالم اسلام بودند، پيروز شد[98] و زماني كه بلاد غور به ويژه غزنه را در سال 611هـ / 1214م تسخير كرد، در خزانه آنان منشورهاي دارالخلافه را به دست آورد كه
مشتمل بر تقبيح كردار و حركات سلطان و تشويق و تحريك خان ختاي و غوريان در براندازي حكومت خوارزمشاه بود. سلطان اين اسناد و دلايل را تا فراهم شدن فرصت لازم براي لشكركشي به بغداد نزد خود نگه داشت.[99]
در اين اوضاع، الناصر براي تأمين اقتدار و حاكميت دستگاه خلافت در عراق عجم، با دشمن ديرينه اسلاف خويش، اسماعيليه، متحد شد[100] و زماني كه جلال الدين حسن نو مسلمان به منظور اثبات خلوص نيت به اسلام رسمي، مادرش را با كارواني بزرگ به سفر حج روانه ساخت، كاروان و عَلَم اسماعيليان را براي تحقير و تنزل مقام سلطان خوارزمي، جلوتر از حجاج خوارزمي قرار داد[101] و به وسيله فدائيان امام اسماعيليه، سيف الدين اغلمش را كه «مقيم رسم خطبه و مظهر طاعت سلطان ]خوارزمشاه[ بود» در وقت استقبال از حجاج خوارزمي به قتل رساند.[102] در همين هنگام، الناصر به موجب اختلاف و درگيري قتاده، امير مكه، با دستگاه خلافت، به اشتباه برادرش را توسط اسماعيليه ترور كرد و با اين كار باعث بروز بلواي بزرگي در عالم اسلام شد.[103]
عكس العمل سلطان محمد در برابر دستگاه خلافت و پيآمد آن
اين جريانها همراه با اسناد و شواهد موجود براي علاء الدين محمد دلايل كافي در اثبات بيكفايتي و جاه طلبي خليفه بغداد و فرصت مناسبي براي بزرگترين پادشاه ممالك اسلامي بود، كه در برابر برتري جوييها و زورگوييهاي او بايستد و رسماً حكومت را از زير نفوذ وي بيرون كشد[104]، اما از آنجا كه فضاي سياسي مناسب پيشبرد مقاصد او نبود، خوارزمشاه كوشيد با اتخاذ سياست ديني، حقوق تاريخي ـ سياسي خويش را به صورت قانوني و مشروع مطالبه نمايد. از اين رو جلسهاي متشكل از علما، رجال و پيشوايان ديني در گرگانج ترتيب داد و در آن با اسناد و شواهد كافي، تمامي اقدامات توطئهآميز سياسي ـ نظامي الناصر را برشمرد و اظهار داشت خلفاي عباسي از جهاد و نبرد عليه كفار و ارشاد و دعوت آنان به اسلام و محافظت از ثغور و سرحدات ممالك اسلامي كه نه تنها به اولوالامر واجب است بلكه ضرورت تمام دارد، سرباز زدهاند و در خصوص بزرگترين ركن اسلام، يعني جهاد، اهمال ورزيدهاند. بنابراين سلطاني كه اوقات خود را مجاهدت در راه دين، پاسداري از مرزها، بركندن گمراهان و دعوت كافران به دين حق صرف نموده، سزاوار است چنين امامي كه نسبت به مسئوليت بزرگ امامت تغافل ورزيد، عزل نمايد؛ مضافاً آنكه، خلفاي عباسي شايسته خلافت نيستند و سادات حسيني مستحق خلافتاند و خاندان عباسي آن را به ناحق غصب كردهاند. بدين ترتيب، سلطان محمد از علماي حاضر در جلسه، براي عدم مشروعيت امامت الناصر لدين الله و استحقاق خلافت علويان فتوا گرفت و با يكي از سادات بزرگ حسيني، سيد علاءالملك ترمذي، كه وزير دولت خوارزمشاهي بود، به عنوان رهبر معنوي و روحاني عالم اسلام بيعت كرد و نام خليفه بغداد را از خطبه در ممالك خوارزمشاهي برانداخت.[105] اين واقعه علاوه بر آن كه نفوذ گسترده و شناخته شده علويان در سايه حكومت خوارزمشاهي در قلمرو آنان، خوارزم، مركز امپراتوري را به تصوير ميكشد، گرايش و طرفداري محمد خوارزمشاه به شيعه و اقتدار سادات شيعي را در جنبه سياسي نشان ميدهد.
پس از آن كه سلطان محمد به اعمال خود رنگ مشروعيت بخشيد و به خودش نيز زينت مجاهدت در راه حق و عدالت داد، آماده نبرد با خليفه بغداد گرديد و از خوارزم به راه افتاد، ولي مستقيم عازم بغداد نشد، بلكه ابتدا اوضاع آشفته عراق عجم را سر و سامان داد و اتابك سعد، حكمران فارس و اتابك اوزبك، صاحب آذربايجان را به اطاعت درآورد[106]، سپس به منظور شروع جنگ در همدان اردوگاه عظيمي داير كرد و براي اتمام حجت قاضي مجيرالدين عمر بن سعد خوارزمي را به رسالت به بغداد فرستاد و به خليفه پيغام داد كه نام سلطان بايد در خطبه خوانده شود. از آنجا كه الناصر بر آن بود تا با حذف قدرتهاي منطقهاي، رياست هر دو نهاد سلطنت و خلافت را نصيب خويش سازد، با درخواست سلطان مخالفت كرد.[107] خوارزمشاه از امتناع خليفه بسيار خشمگين شد و بيش از پيش در عزل خليفه راسخ گرديد و گفت: «در سپاه من لااقل صد تن وجود دارند كه از الناصر براي خلافت شايستهتر ميباشند»[108]. معهذا خليفه براي منصرف ساختن سلطان از حركت به سوي بغداد و جلب توافق و تسكين وي، شيخ شهاب الدين سهروردي، شيخ الشيوخ دستگاه خود را به رسالت نزد خوارزمشاه اعزام داشت و بنا به نقل منابع، شيخ پس از آن كه به خدمت سلطان راه يافت، حديثي از رسول خدا(ص) مبني بر اين كه ايشان مؤمنان را از آزار رساندن به آل عباس برحذر داشتهاند، براي سلطان نقل كرد. خوارزمشاه پاسخ داد: اگر چه تركم و زبان عربي را خوب نميدانم، اما معني حديث را فهميدم ولله الحمد كه هرگز آزاري به آل عباس نرسانيدهام، ولي شنيدهام كه در زندان خليفه، خلقي بسيار از اين طايفه محبوس ماندهاند و در همانجا به تكثير نسل ميپردازند. خوب است شيخ اين حديث نبوي را براي خليفه بخواند. شيخ در جواب گفت: خليفه مجتهد است و حق دارد براي خير و صلاح جامعه اسلامي افرادي را به زندان افكند.[109] سلطان در پاسخ شيخ گفت: «اين كسي را كه تو وصف ميكني در بغداد نيست من ميآيم و كسي را به خلافت مينشانم كه بدين اوصاف باشد»[110] از آن پس، بحث و گفتوگو با اظهار صريح سلطان محمد مبني بر عدم صلاحيت الناصر در تصدي امر زمامداري مسلمانان، به جايي نرسيد و دشمني ميان خوارزمشاه و خليفه شدت بيشتري يافت.
پس از بينتيجه ماندن رسالت سهروردي، سلطان محمد در سال 614هـ / 1217م، حدود پانزده هزار سپاه را از طريق همدان به طرف بغداد فرستاد و خود نيز به دنبال آنها به راه افتاد، اما در اثناء پيشروي و عبور از گردنه اسدآباد گرفتار وزش باد، باران و برف شديد شد و اكثر نيروهاي خود را از دست داد و مجبور به بازگشت گرديد.[111] با آن كه خوارزمشاه در اثر يك حادثه طبيعي به مقصود خويش نرسيد، از مبارزه با دستگاه خلافت دست نكشيد و بر خلاف نظر مورخاني، چون عوفي و نسوي[112]، مصمم بود با فراهم ساختن نيروي رزمي و تجهيزات نظامي در سال بعد به بغداد لشكركشي كند و طومار نهاد خلافت را بر هم چيند كه البته به علت تحريكات و سياست توطئهآميز الناصر عباسي در برانگيختن مغولان عليه ممالك خوارزمشاهي، براي رهايي از اين خطر عظيم نتوانست اقدام مؤثري انجام دهد.[113] با اين كار، الناصر از خطر حكومت خوارزمشاهي رهايي يافت، اما سرانجام در چند دهه بعد، باعث فروپاشي هميشگي نهاد خلافت در عالم اسلام گرديد.
اگرچه هجوم مغولان به ممالك خوارزمشاهي و بهانه چنگيزخان[114] در اين اقدام، مسئله ديگري ميباشد كه از موضوع بحث ما خارج است و تنها دعوت خليفه او را بر اين كار وا نداشته است،[115] ولي رفتن سفيري از جانب الناصر پيش چنگيزخان و علني شدن دشمني خليفه با سلطان محمد و دادن اطلاعات در باب احوال ممالك خوارزمشاهي كه لازمه دعوت مغول به جنگ با خوارزمشاه بود، خان مغول را مايل و جري كرده و در تحريك و تشويق آنان در هجوم به ممالك خوارزمشاهي بسيار مؤثر بوده است.[116]
سلطان جلال الدين مينكبرني و الناصر عباسي
پس از سقوط ممالك شرقي، سلطان محمد كه با توطئههاي داخلي و خارجي مواجه بود، قدرت مقابله با مغولان را در خود نديد و به نواحي داخلي ايران عقب نشست[117] و پس از سرگرداني بسيار در حالي كه از بيم تعقيب جبه بهادر و سوبداي به جزيره آبسكون در جنوب شرقي درياي خزر پناه برده بود[118]، تصميم گرفت «اوزرلاق شاه» را كه به علت نفوذ و مداخلات تركن خاتون به عنوان وليعهد انتخاب كرده بود[119]، عزل كند و به اين اميد كه جلال الدين ميتواند در مقابل مغولان مقاومت ورزد، او را به جانشيني برگزيد.[120]
پس از مرگ سلطان محمد در سال 617هـ / 1220م، سلطان جلال الدين براي مقابله با مغولان در نظر داشت از نيروي مادي و معنوي خليفه عباسي سود جويد، اما اختلاف تاريخي دستگاه خلافت و خوارزمشاهيان مجال نداد و اين سياست مؤثر نيفتاد.
اين دشمني در ابتداي كار جلال الدين، هنگامي بروز كرد كه وي پس از مراجعت از هندوستان به منظور سامان بخشيدن نيروي خود راه كرمان در پيش گرفت، اما براق حاجب، حاكم دست نشاندة خوارزمشاهيان در كرمان، با آگاهي از ضعف نيروي سلطان، دروازههاي شهر را به رويش بست. جلال الدين هم كه توان مقابله در خود نميديد، راه عراق عجم پيش گرفت. براق حاجب، پيش از رسيدن جلال الدين بدانجا، رسولاني با تحفه و هدايا براي جلب حمايت خليفه بغداد نزد الناصر فرستاد. الناصر با سياست خدعه آميز خود به خوارزمشاهيان، نمايندگان دشمن سلطان را پذيرفت و رسولان را با هدايا و خلعت و منشور حكومت كرمان به نزد براق حاجب باز پس فرستاد. بدين ترتيب در ابتداي كار جلال الدين، خليفه با حاكم ياغي كرمان بر ضد او همدست شد.[121]
در اين هنگام، سلطان جلال الدين كه عازم خوزستان بود، سفيري نزد خليفه فرستاد و از او در برابر هجوم مغولان استمداد خواست؛ خليفه بغداد نه تنها دعوتش را اجابت نكرد، بلكه از بيم از دست دادن خوزستان سپاهي حدود بيست هزار نفر به جنگ او فرستاد و علاوه بر آن از مظفرالدين كوكبري، فرمانرواي اربل، تقاضاي ده هزار سوار كرد تا كار جلال الدين را يكسره كنند.[122] رفتار خشن و خصمانه الناصر، سلطان را بر آن داشت درسي نيكو به دستگاه خلافت دهد، بدين سبب، در سال 621هـ با هدف رهايي خوزستان از دستگاه خلافت، عازم اين ولايت مهم و مرزي شد. خليفه از نقشه آگاهي يافت و براي منصرف كردن جلال الدين به نيرنگي ديگر توسل جست و ايغان طايسي را تشويق كرد به همدان حمله برد و در صورت پيروزي حكومت آن را به دست گيرد. او نيز به قصد همدان چنين كرد.[123]
جلال الدين با شنيدن اين خبر به سرعت خود را به ايغان طايسي رساند و او كه توان مقابله با سلطان را در خود نيافت، همسرش، خواهر سلطان را، براي پوزش نزد خوارزمشاه فرستاد و امان خواست. جلال الدين كه فرصت اندكي داشت و براي جنگ با سپاه خليفه آماده ميشد، پذيرفت؛ بدين ترتيب ايغان و سپاهيانش به خوارزمشاه پيوستند و نقشه خليفه بينتيجه ماند.[124]
جلال الدين با پشتيباني اين نيرو به خوزستان وارد شد و شهر شوشتر را كه در تملك خليفه بود، محاصره كرد. فكر رويارويي با مغولان سبب شد كه خوارزمشاه با سپاه خليفه وارد مذاكره شود و اعلام دارد خطر مغولان، حتي براي عراق عرب هم جدي است و با اتحاد خوارزمشاه و خليفه ميتوان بر آنان فائق آمد. سپاه بغداد جوابي ندادند و خوارزمشاه آتش جنگ برافروخت. در مدت دو ماه كه شوشتر، بيثمر در محاصره بود، دشمني و كينه دستگاه خلافت بيش از پيش بر سلطان جلال الدين ثابت شد؛ از اين رو فتح خوزستان را نيمه كاره رها كرد و عازم بغداد گشت.[125] در بين راه سلطان جلال الدين با مظفر الدين كوكبري، حاكم اربل، تماس گرفت تا او را از حمايت خليفه باز دارد. حاكم اربل كه از قدرتطلبي و فشار خلافت ناخرسند بود با جلال الدين متحد شد، اما از بيم خليفه قوايش را در اختيار او نگذاشت. سلطان كه در اين موقع به چند كيلومتري بغداد رسيده بود، به جاي ورود به تختگاه عباسيان، براي گوشمالي دادن كوكبري، از كنار بغداد راه شمال پيش گرفت تا به تكريت رود. به گفتة ابن اثير، در اين كارزار، سپاه اربل تار و مار شدند و سپاهيان سلطان رفتاري بدتر از مغولها از خود بروز دادند.[126] او براي توجيه اين كار، قاضي القضات حكومتش را نزد فرمانروايان جزيره، دمشق و مصر فرستاد تا با توضيح وضعيت بحراني و بغرنج منطقه، در برابر خليفه و مغولان از آنها ياري بگيرد، اما به علت سياست تحريكآميز و نفوذ خليفه بر سياست جهان اسلام، نه تنها كاري از پيش نبرد، بلكه بر شدت دشمنيها افزوده شد و راه بر حملات پيدر پي مغولان هموارتر گشت.[127]