Borna66
09-06-2009, 08:26 PM
دورنماى انديشه سياسى در دوره اول خلافت عباسى
محجوب الزويرى
(دانشجوى دكترى تاريخ اسلام دانشگاه تهران)
--------------------------------------------------------------------------------
مقاله حاضر عهده دار ترسيم دورنمايى از مهم ترين انديشه هاى سياسى جهان اسلام در دوره نخستين خلافت عباسى است. اين دوران عرصه ظهور و رشد اغلب مكاتب فكرى و سياسى اسلامى و موضع گيرى آن ها در مورد مسإله خلافت به شمار مى رود; با اين حال تاكنون كمتر مورد توجه قرار گرفته است. در اين مقاله, اصول و مبانى برجسته ترين گرايش هاى سياسى اين دوران, چون زيديه, اماميه, اهل سنت, معتزله و طرفداران حكومت عباسى تبيين شده است; افزون بر آن, به تفاوت مكاتب مختلف سياسى اين دوران نيز پرداخته شده و تإثير مثبت يا منفى حكومت عباسى بر اين گرايش هاى سياسى مورد بررسى قرار گرفته است.
واژه هاىكليدى:امامت (خلافت), شورا, اهل حل و عقد, استخلاف, ولايت عهد.
اين مقاله دورنماى انديشه سياسى در عصر اول عباسى را در پنج محور اساسى مورد بحث قرار مى دهد:
در محور نخست, تكامل ديدگاه دستگاه خلافت عباسى نسبت به امامت مورد بررسى قرار مى گيرد; چه آن ها به دليل نزديكى به رسول اكرم(ص) امامت را از آن خود مى پنداشتند و به سبب همين قرابت, خود را خلفإ الله فى ارضه ـ جانشين خدا در زمين ـ مى دانستند, كه البته امر جديدى نيست. بلكه آن چه در اين مسإله جالب است به رسميت شناختن آن از سوى فقهاى اهل سنت است كه همين ادعا را هنگام خلافت بنى اميه رد كرده و به رسميت نشناختند.
محور دوم, در مورد زيديه است كه ((امامت مفضول))(در برابر آن, امامت افضل قرار دارد) را مجاز مى دانستند, و اين امرى است كه آنان را در جهت مخالف اماميه قرار داد; چه زيديه خلفاى راشدين را بر حسب اين كه كدام يك اول خلافت را عهده دار شده اند درجه بندى كرده و از اين رو ابوبكر را به دليل اين كه قبل از على(ع) عهده دار خلافت بوده است, برتر از على بن ابى طالب مى دانند. علاوه بر آن, اين پژوهش به صفات امام از نظر زيديه, از جمله سابقه در دين, فقه, علم و مجاهدت در دفاع از اسلام نيز پرداخته است, با اين اشاره كه مسإله ديرينگى و سابقه در اسلام بعد از دوره خلفاى راشدين و مرگ بسيارى از صحابه, به شكل نظريه در آمد.
در محور سوم, موضوع اماميه در قبال امامت مورد بررسى قرار مى گيرد, كه به اعتقاد ايشان, رسول اكرم(ص) در زمان حيات خود نسبت به خلافت على(ع) وصيت فرموده و نيز از خلال تإويل برخى از آيات قرآن كريم, بر امامت على(ع) تإكيد مى كنند. هم چنين, اماميه به ضرورت امامت و نياز مردم به آن و اين كه زمين هيچ گاه از وجود حجت(امام) خالى نخواهد بود, اعتقاد دارد. در اين بررسى, شرايط امامت از ديدگاه اماميه مورد توجه قرار گرفته; شرايطى همانند اين كه امامت بايد از اولاد حسين بن على(ع) و به تصريح امام قبلى باشد و اين تصريح به منزله يك عهد الهى است. هم چنين اماميه به صفات امام از جمله علم, كرامت و شجاعت اشاره نموده است. اين بررسى هم چنين, به موضع اماميه در قبال عصمت و تإكيد آن ها بر آن, به اين دليل كه امام همچون پيامبر الگوى محافظت از شريعت و مجرى آن است, خواهد پرداخت.
محور چهارم, در مورد موضع معتزله در قبال امامت است كه آن را شرعا واجب مى دانند و معتقدند كه امامت, هماهنگ با سرشت بشرى, آن ها را از چند دستگى حفظ مى كند. معتزله تإكيد دارند كه امام از راه شور و مشورت ميان مسلمانان انتخاب مى شود و كم ترين تعداد مشورت كنندگان در انتخاب امام را پنج تن مى دانند و به انتخاب ابوبكر و شوراى تشكيل يافته از سوى عمر كه متشكل از شش تن از صحابه بود, استناد مى كنند. معتزله تفكر اماميه مبنى بر وجود ((نص)) را رد كرده و عدل و علم و فقه را شرط امامت مى داند, كه البته اين شرايط, صرفا نظرى و تئوريك بوده است, زيرا معتزله هيچ گاه در تاريخ خود قدرت سياسى يا حكومت را به دست نگرفت. آن ها هم چنين ((خلافت با غلبه))(دست يازيدن به خلافت از طريق زور و غلبه) را رد كرده و عقيده دارند كه امام بايد يكى باشد, زيرا مشاركت در امامت نفى شده است.
محور پنجم, به نظريات اهل سنت از قبيل تإكيد آن ها بر ضرورت انتخاب امام از طريق شورا و مجاز دانستن استخلاف (تعيين جانشين) يا واگذارى امامت به فردى ديگر از جانب امام, هم چنين بيان صفات امام از جمله فقاهت, علم و عدالت كه به صورت نظريه مطرح شده و به ميزان زيادى از دوران خلفاى راشدين تإثير پذيرفته است, مى پردازد. اين بررسى, تضاد شديد ميان حقيقت خلافت با آن چه فقها مطرح مى كنند را آشكار مى سازد; امرى كه آنان را وادار به توجيه بسيارى از تحولات جديد نموده و بر همين اساس بود كه جايز دانستند مسلمانان بيش از يك امام داشته باشند و طريقه شورا را مورد اهمال قرار داده و استخلاف را به عنوان راهى براى تعيين امام پذيرفتند.
سخن گفتن از ((امامت)) با تمامى مسائل مطروحه در ذيل آن از قبيل شرايط امامت, راه هاى انعقاد و رسميت يافتن, آن, وظايف متصدى آن و... در حقيقت, سخن گفتن از فعاليت سياسى اسلامى است. در واقع, مجموعه مفاهيم سياسى اسلام همچون شورا و اصحاب حل و عقد و مسإله تصريح به امامت يك فرد و... همگى در ارتباط با مسإله امامت و خصوصا جنبه سياسى آن مطرح گرديده است. اين مسإله در سراسر دوره نخستين خلافت عباسى ادامه يافت. در آن برهه, بحث از انديشه سياسى اسلام خواه از جانب خود عباسيان مطرح مى شد و يا از جانب نمايندگان ساير جريان هاى برجسته سياسى, ضروره بحث درباره امامت بود. عباسيان, بر حق خود درباره امامت تإكيد كرده و در جهت تحقق آن مى كوشيدند. آن ها طى سه دهه از دعوت كاملا محرمانه, دو شعار مطرح كردند: دعوت به مرضى آل محمد, و عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر.(1)
رويكرد عباسيان, انتقاد از اوضاع اجتماعى و سياسى عصر اموى بود و وخامت يافتن اين اوضاع, به تقويت عباسيان منجر شد, به ويژه كه آنان مردم را به از بين بردن ظلم و تحقق بخشيدن به عدالت كه در زمان بنى اميه از ميان مسلمانان رخت بر بسته بود, فرا مى خواندند.(2) ديدگاه عباسيان نسبت به خلافت, بنا به شرايط سياسى تكامل يافت; آن گاه كه در سال 132 هجرى حكومت عباسيان بعد از شكست امويان در نبرد ((الزاب)), تإسيس شد, مشروعيت پيام سياسى عباسيان به قرابت آن ها با پيامبر(ص) و اين كه امامت حق آن هاست و دوباره به آن ها بازگشته, استناد داده مى شد. ابوعباس در اولين خطابه خود در مسجد كوفه, مردم را اين چنين مخاطب قرار داد كه: ((ما نسبت به رسول خدا بسيار نزديك و خويش او هستيم. ما از پدران او به وجود آمده و از شجره او هستيم و از او سرچشمه گرفته ايم... و در اسلام و ميان مسلمانان از جايگاهى بلند برخورداريم)).(3) وى هم چنين انديشه وراثت را اين گونه مورد تإكيد قرار داد: (((خداوند) ارث ما را از پيامبرمان محمد(ص) به ما باز گرداند و شرف و عزت ما را زنده گرداند و حق ميراث ما به ما بازگشت.))(4) ابوجعفر منصور, خليفه دوم عباسى نيز هنگامى كه اهالى خراسان را با حمله به امويان مورد خطاب قرار داد, نسبت به انديشه و نظريه وراثت تإكيد ورزيد: ((حقمان را به زور از ما گرفتند... و عزت ما را سلب كردند... خداوند شرف و عزت ما را به شما مردم خراسان تجديد كرده و حقمان را به ما عطا نموده و ميراث محمديمان(ص) را به ما بازگرداند)).(5)
ابوعباس در اولين خطبه خود در ميان مردم كوفه به اين امر اشاره كرد كه خروج بنى عباس در برابر امويان, ناشى از غصب حق آنان در امر امامت و خشم و اعتراض نسبت به ظلم امويان در حق علويان و تخصيص امامت از سوى آنان به كسانى كه اهليت آن را نداشتند بود; ((... و فقط اكراه ما نسبت به حق ما و ظلم و سخت گيرى آن ها در حق پسر عموهايمان بود كه ما را به خروج واداشت)).(6) وى بار ديگر بر مسإله غصب امامت از جانب امويان انگشت تإكيد نهاد: ((سپس بنى حرب و بنى مروان برخاستند و آن (امامت) را به چنگ آوردند و ميان خود دست به دست كردند و ظلم روا داشتند و آن را به انحصار خود در آورده و به اهل آن ستم نمودند.))(7) به نظر مى رسد كه پيام سياسى عباسيان پيرامون امامت در آن زمان بدين منظور نبود كه ميان حق آن ها و حق آل على(ع) در امامت جدايى بيندازد و اين موضوعى است كه ابوعباس در اولين خطابه خود به آن اشاره نموده است. علاوه بر اين, داوودبن على هنگام اعتراف به اميرى على(ع) بر مردم كوفه, چنين بيان داشته است: ((آگاه باشيد كه بر منبرتان خليفه اى ننشسته است جز امير مومنان على بن ابى طالب و امير مومنان عبدالله بن محمد (و در اين حال با دست به ابوعباس اشاره كرد))).(8) چنين سخنى مقدمه اى بر اين گفته منصور بود كه بنى عباس در ابتدا جهت در دست گرفتن امامت مسلمانان تلاش نكردند و آن را به آل على وانهادند و تنها هنگامى كه آل على در دفاع و نگه دارى از آن ناموفق ماندند و بنى اميه بر آن دست يازيد, چاره اى جز اين نبود كه بنى عباس به اين مإموريت اقدام كند. وى مى گويد: ((اى اهالى خراسان... به خدايى كه جز او خدايى نيست, ما خلافت را براى اولاد على بن ابى طالب رها نموديم و ذره اى به آن نپرداختيم. على بن ابى طالب ـ رضى الله عنه ـ به اين كار اقدام نمود ولى موفق نشد. او حكومت را به داورى گذاشت و امت با او دچار اختلاف گرديد و وحدت امت از ميان رفت. سپس شيعيان و ياران و معتمدين وى عليه او به پاخاستند و او را كشتند. بعد از او حسن بن على ـ رضى الله عنه ـ به پاخاست, ولى ـ به خدا ـ او مرد اين كار نبود; اموال را به او عرضه داشتند او نيز پذيرفت... سپس حسين بن على ـ رضى الله عنه ـ به اين كار مبادرت ورزيد, ولى عراقى ها و كوفيان, اين مردمان ستيزه گر و منافق, او را فريفتند و از او تبرى جستند و سرانجام او را تسليم كردند تا اين كه كشته شد. سپس بعد از او زيدبن على برخاست, ولى كوفيان او را نيز فريفتند. در اين كار پدرم محمدبن على و نيز عمويم داوود نيز او را به خروج و عصيان تشويق كرده و به او از بى وفايى كوفيان هشدار داده بودند... ولى او نپذيرفت)).(9) اين موضع منصور در قبال على(ع) و فرزندانش به حق نقطه عطف مهمى در پيشرفت روابط ميان عباسيان و علويان به حساب مىآيد. گويى كه منصور خراسانيان را براى گام بعدى خود كه متوقف ساختن مطالبه امامت از سوى علويان بود. آماده مى ساخت, به ويژه كه آن ها را به كم كارى متهم ساخته و اختلاف در امر امت را به آن ها نسبت داده بود. ابوجعفر مى خواست مردم را از محمد نفس زكيه كه همراه برادرش ابراهيم بيشترين خطر را براى بنى عباس داشت, منصرف سازد. اقدام ابوالخلفا ابوعباس خونريز به منظور انعقاد پيمانى با عبدالله بن حسن كه ابوعباس را مطمئن كند تا هرگز اقدامى نگران كننده از جانب محمد نفس زكيه و برادرش ابراهيم صورت نخواهد گرفت. دليل اين مدعا است. عبدالله در اين باره مى گويد: ((اى اميرالمومنين, به شما اطمينان مى دهم كه از اين دو مادام كه در اين دنيا هستند, چيز ناخوشايندى نخواهى ديد.))(10) هنگامى كه ابومسلم خراسانى خبر درگذشت ابوعباس را به ابوجعفر رساند, اين نگرانى به ابوجعفر منتقل شد. وى وقتى نامه ابومسلم را خواند, بسيار گريست و در جواب سوال ابومسلم از علت گريه اش, گفت:((از شر عبدالله بن على و شيعيان على بيمناكم)).(11) هنگامى كه محمد نفس زكيه عليه ابوجعفر اعلام خروج كرد, معلوم شد كه نگرانى ابوعباس و ابوجعفر بى مورد نبوده است.(12)
بهترين وسيله بررسى دلايل طرفين (علويان و عباسيان), مكاتباتى است كه ميان آن ها جريان داشته است. ابوجعفر در نامه اولش به محمد نفس زكيه چنين مى گويد: ((محمد با خروج خود بر عباسيان تنها سعى در ايجاد فساد بر روى زمين دارد)).(13) اما به رغم اين امر, ابوجعفر, محمد را به شرط آن كه توبه كند و از مخالفت دست بردارد. به امان وعده داد: ((به تو اطمينان مى دهم اگر توبه كنى و بازگردى... تو و تمام فرزندان و برادرانت را امان دهم.))(14) پاسخ محمد نفس زكيه به اين امان نامه گوشه اى از عقايد او را آشكار مى سازد; او معتقد بود كه دعوت عباسيان صرفا از شيعيان على سود جسته: ((و من از چنين امان دادنى رو بر مى تابم. زيرا حق, حق ماست و شما تنها به وسيله ما مدعى آن شديد و براى حصول آن پيروان ما را به راه انداختيد و از وجود ما بهره مند شديد. پدر ما على, وصى و امام بود. پس چگونه ولايت او را به ارث برديد, درحالى كه فرزندانش زنده اند؟))(15)
اين موضع گيرى محمد نفس زكيه, عباسيان را در دو مورد نسبت به حق على و اولاد او متجاوز و غاصب مى نماياند: اول, آن گاه كه از شيعيان على سودجويى كردند و دوم, آن گاه كه عباسيان به خودشان اجازه دادند ولايت على و فرزندانش را به ارث ببرند, درحالى كه اولاد على هنوز در قيد حيات بودند. محمد نفس زكيه با اشاره به اين كه حق از آن ايشان است و نه عباسيان, به قرابت و خويشاوندى با رسول خدا(ص) و برترى و اولويت خود كه ناشى از همين قرابت است, تإكيد مى ورزد: ((ديگر اين كه, كسى به مطالبه اين امر نپرداخته كه داراى نسبت و شرافت پدران ما باشد... و كسى از بنى هاشم مانند ما در خويشاوندى و سابقه و فضل به ايشان منسوب نيست... ما فرزندان دختر رسول خدا(ص) هستيم... خداوند ما را برگزيده و حكومت را براى ما برگزيده است. پدر ما از پيامبران بوده... و در ميان نياكان, اولين مسلمان على است... و خديجه طاهره نيز بهترين همسران بود... و در ميان دختران نيز فاطمه سرور زنان بهشت, بهترين ايشان است...)).(16) محمد نفس زكيه نامه خود به ابوجعفر را با تإكيد بر برترى و فضل خود بر ابوجعفر به پايان مى برد و او را به اطاعت از خود فرا مى خواند: ((و من فرزند بهترين بهترين ها... و بهترين اهل بهشت و بهترين اهل جهنم هستم و اگر از من اطاعت كنى و دعوت را اجابت نمايى قول مى دهم كه تو را امان دهم و از مال تو و همه امورى كه به وجود آورده اى درگذرم... مگر اين كه حدى از حدود الهى در ميان باشد)).(17) نامه محمد نفس زكيه جنبه مبارزه طلبانه داشت و بنى عباس را كاملا مردود مى شمرد. جواب ابوجعفر به اين نامه مفصل است, به طورى كه با تمام مسايلى كه محمد نفس زكيه مطرح كرده, مى پردازد. او نامه خود را با انتقاد از مباهات محمد نفس زكيه به خويشاوندى زنان آغاز مى كند: ((سخنان تو به من رسيد... و ديدم كه تو به خويشى با زنان افتخار كرده اى... درحالى كه خداوند زنان را همچون عموها و پدران و خويشان پدر, اوليا قرار نداده و اگر خداوند آن ها را بر حسب ميزان نزديكى ايشان بر مى گزيد, آمنه مادر رسول خدا(ص) از همه نزديك تر بود. ))(18) وى در ادامه پاسخ خود به محمد نفس زكيه به او يادآورى مى كند كه ابوطالب به رغم اين كه رسول خدا او را به اسلام فراخواند, اسلام نياورد. او هم چنين مباهات محمد نفس زكيه به جهنم را مورد انتقاد قرار داده و مى گويد: ((خداوند محمد(ص) را كه چهار عمو داشت, برانگيخت... و محمد آن ها را هشدار داد و فراخواند... دو تن از آنان كه يكى پدر من بود اجابت نمودند و دو تن ديگر كه يكى از آن دو, پدر تو بود, نپذيرفت. خداوند نيز ولايتشان را از او قطع نمود و ميان او و آن ها هيچ عهد و پيمان و ميراثى قرار نداد... تو گمان كردى فرزند كسى هستى كه كم ترين عذاب جهنم را خواهد ديد و بهترين اشرار است! اما كفر ورزيدن به خدا كوچك و بزرگ ندارد و در عذاب خدا هم سبك و آسان وجود ندارد... در شر هم بهترين وجود ندارد و شايسته نيست كسى كه به خدا ايمان دارد, به جهنم مباهات كند)).(19) ابوجعفر در اين گفته محمد نفس زكيه كه او از نظر نسبت در ميان بنى هاشم از بهترين آن ها و به لحاظ مادر و پدر, برترين آن هاست تشكيك كرده و مى گويد: ((مى بينمت به هاشمى بودنت مباهات مى كنى... واى بر تو, بنگر كه فردا جايگاهت در برابر خدا كجاست, زيرا تو پا را از گليمت فراتر گذاشتى و بر كسى فخر كردى كه هم خودش و هم پدر و جد و اولادش از تو بهتر است; يعنى ابراهيم بن رسول الله(ص).))(20) ابوجعفر با اشاره به اين گفته محمد نفس زكيه كه آن ها (آل على) فزرندان رسول خدا(ص) هستند, بيان مى كند كه آن ها فرزندان فاطمه دختر رسول خدا(ص) هستند و چنين پيوندى وراثت امامت را واجب نمى كند: ((ولى شما فرزندان دخترش هستيد كه البته پيوندى نزديك است, ولى جواز ارث نيست و ولايت را به ارث نمى برد و امامت آن جايز نيست... پدرت به هر نحو آن را در خواست نمود... و مردم كسى جز شيخين (ابوبكر و عمر) را نپذيرفتند)). (21)
اين سخن ابوجعفر به اين مسإله اشاره دارد كه على(ع) در ميان مردم مسلمان به عنوان امام مورد قبول نبود و آن ها ابوبكر و سپس عمر را بر او ترجيح دادند.
در ادامه, ابوجعفر القإ شبهه در مشروعيت سخنان محمد نفس زكيه در مورد وصايت على(ع) و احق بودن او به امامت را به تحولات بعد از وفات رسول خدا(ص) و آن چه از كنار زدن على(ع) حاصل شد, استناد داده و مى گويد: ((و اما تو نسبت به على و برترى او مباهات كردى, درحالى كه هنگامى كه رسول خدا(ص) در حال مرگ بود, كسى غير از على را براى نماز امر فرمود. مردم نيز يكى را پس از ديگرى پذيرفتند, و او را كه يكى از شش نفر اعضاى شوراى عمر بود, انتخاب نكردند و همگى او را رها ساختند و از امامت دور كردند و هيچ حقى براى او در آن (امامت) در نظر گرفته نشد)).(22) ابوجعفر, على(ع) را بدين سبب كه ابوموسى را به عنوان نماينده خود در مسإله حكميت برگزيد آماج حملات خود قرار مى دهد, زيرا معتقد است كه او على را از امامت خلع كرد.
به نظر مى رسد كه ابوجعفر مى خواهد به اثبات شكست علويان ـ از على گرفته تا يحيى بن زيد بن على ـ در مطالبه امامت و مقابله با امويان بپردازد: ((سپس آن را [على امامت را] به هر طريق مطالبه كرد و به خاطر آن جنگيد... و شيعيانش قبل از حكومت به او شك كردند. بعد هم دو حكمين را به داورى پذيرفت... و آن دو بر خلعش توافق كردند... بعد از او حسن آن[ امامت] را به معاويه فروخت... و پيروانش را مصون داشت و اين امر را به نااهل (امويان) واگذاشت. پس اگر چيزى داشتيد, آن را فروختيد و بهاى آن را گرفتيد... سپس عمويت حسين بن على خروج كرد... ولى مردمى كه وى را همراهى مى كردند عليه او بوده و او را كشتند... سپس بر بنى اميه خروج كرديد; آن ها هم شما را كشتند, به دار آويختند و به آتش سوزاندند و تبعيدتان كردند, تا اين كه يحيى بن زيد در خراسان كشته شد... مردانتان را كشتند و آن ها را برده وار به شام بردند... تا اين كه ما (عباسيان) بر آن ها خروج كرديم و انتقام شما را گرفتيم و از خود شما پاسدارى كرديم و شما را وارث سرزمين آنان نموديم)). (23)
ابوجعفر قصد داشت نفس زكيه و عموم علويان را نمك نشناس معرفى نمايد در جايى خطاب به نفس زكيه چنين مى گويد: ((بعد از اين كه امويان على را لعن مى كردند, ما عباسيان به طرفدارى از او برخاستيم و برترى وى را به ايشان يادآور شديم و آن ها را به خاطر آن چه در حق وى كرده بودند, توبيخ و مواخذه كرديم... و[ آن گاه] تو اين را به عنوان حجتى عليه ما به كار مى گيرى)).(24) زبان حال ابوجعفر توبيخ و سرزنش نفس زكيه است; زيرا معتقد است علويان به جاى آن كه به خاطر حمايت بنى عباس از آن ها, قدرشناسى نمايند, عليه حكومتشان اقدام كرده و ارزش آنان را ناديده گرفتند. ابوجعفر در پايان نامه اش با قاطعيت به نفس زكيه اعلام مى كند كه امامت حق بنى عباس است, نه كس ديگر و بر سخنان ابوعباس در خطابه اش در ميان كوفيان تإكيد مى كند كه بنى عباس مشروعيت مطالبه امامت را از خويشاوندى با رسول خدا(ص) و امتياز سقايت در جاهليت كسب كرده اند; زيرا عهده دارى مسووليت سيراب كردن حجاج و سرپرستى زمزم, از فرزندان عبدمناف به عباس رسيده بود: ((... و ما هم چنان در عهد جاهليت و بعد از اسلام آن را در دست داريم... و نيز مى دانى كه بعد از پيامبر(ص) از ميان فرزندان عبدالمطلب كسى جز او نماند و بنابراين ميراث دار عموهايش بود... و تصدى سقايت از آن او و وراثت پيامبر اوست و خلافت نيز از آن فرزندان اوست و هيچ شرف و فضل و امتيازى ـ چه در جاهليت و چه بعد از اسلام ـ در دنيا و آخرت نمانده كه عباس وراث و مورث آن نباشد)).(25) مهم است به اين امر اشاره كنيم كه منصور اين سخن نفس زكيه را كه عباسيان با شيعه على معرفى كردن خود مدعى امامت شده اند را بى پاسخ گذاشت.
از نظر عباسيان, تإكيد آن ها بر حق خود در امامت از راه اثبات خويشاوندى با رسول خدا(ص) كافى نبود, لذا سعى نمودند مشروعيت امامت را از طريق ديگرى اثبات نمايند. در همين جهت بر اين امر تإكيد شد كه امامت (خلافت) آن ها عهدى است از جانب خدا و مشروعيت تصدى امامت مسلمانان توسط آنان, از جانب خداوند ـ عزوجل ـ مى باشد. منصور در اين باره مى گويد: ((اى مردم, من تنها سلطان خدا در زمين هستم.. و شما را به سمت همسويى با خدا و تإييد و اطاعت او مى رانم. من پاسدار ملك الهى هستم و با مشيت و اراده او در آن تصرف مى كنم و با اذن او به اعطاى مال خدا مى پردازم. پس به سوى خدا بياييد و او را بخوانيد تا مرا در راه راست موفق گرداند و نسبت به شما در من رإفت و نيكى الهام دارد)).(26) وى هم چنين قبل از مرگش به فرزندش مهدى چنين سفارش مى كند كه: ((تقواى خدا را در مورد آن چه كه به تو واگذار كرده و نيز در مورد آن چه برايت گذاشتم, پيشه كن)).(27) و در سال 158ه' . هنگامى كه به سمت مكه در حركت بود, خطاب به او مى گويد: ((فرزندم, سلطان همان حبل الله المتين و عروه الوثقى و دين قيم الهى است, پس آن را حفظ كن و از آن پاسدارى نما)).(28) مهدى نيز به وصيت پدرش تمسك مى جويد و هنگامى كه عبدالله بن عمر بن عتبه به مناسب درگذشت منصور, پدر مهدى, به او تسليت مى گويد, سخنان او را تإييد مى كند: ((مصيبتى عظيم تر از فقدان امام پدر و نتيجه اى پربارتر از خلافت الهى بر دوستان خدا نيست)).(29)
در مقابل آن چه منصور و مهدى پيرامون مشروعيت امامتش مطرح مى كنند و آن را برگرفته از خداوند مى دانند, درك سخنان ابوعباس در ميان كوفيان كه گفت امر امامت در ميان بنى عباس باقى خواهد بود تا اين كه آن را به عيسى بن مريم تسليم كنند, دشوار نخواهد بود: ((... پس بدانيد كه اين امر در ميان ما ـ و نه خارج از ما ـ خواهد بود تا اين كه آن را به عيسى بن مريم تسليم كنيم)).(30) فعاليت هاى سياسى عباسيان بهترين شاهد بر ديدگاه آنان نسبت به امامت مى باشد كه آن را ميراثى از جانب رسول خدا يا عهد و پيمانى از سوى خداوند ـ عزوجل ـ مى پنداشتند. مسإله ولايت عهدى در ميان بنى عباس به وضوح ديدگاه ايشان را نسبت به امامت منعكس مى سازد. در اين چارچوب, ابوعباس, برادرش ابوجعفر و سپس برادرزاده اش عيسى بن موسى را ولى عهد نمود. پس از آن نيز ابوجعفر در سال 147ه' فرزندش مهدى را به عنوان جانشين خود تعيين نمود و ولايت عهدى عيسى بن موسى را ناديده گرفت. مهدى نيز همين كار را تكرار نموده و عيسى بن موسى را كنار گذاشت و در سال 151ه' براى فرزندش موسى الهادى بيعت گرفت.(31) هارون الرشيد نيز از آن چه سلف او انجام داده بودند, درس نگرفت و براى فرزندانش (امين, مإمون و موتمن) بيعت گرفت.(32) ابن اثير اين عمل هارون را مورد انتقاد قرار داده و مى گويد: ((... و اين امر (بيعت گرفتن هارون براى سه فرزندش) از عجايب است...))(33)
منصور ديدگاه عباسيان نسبت به امامت را در دو ركن خلاصه نموده است: اول اين كه, امامت با توجه به قرابت آنان با رسول خدا(ص) متعلق به ايشان (عباسيان) است, و دوم, تإكيد بر اين امر كه امامت, جانشينى خداوند ـ عزوجل ـ در زمين مى باشد. وى در اين باره مى گويد:((خداوند با دادن جانشينى و خلافت خود در ميراث پيامبرش ما را اكرام فرمود)).(34) عباسيان نسبت به امامت على بن ابى طالب(ع) اعتراف داشته اند. هم چنان كه داوودبن على در برابر اهل كوفه با اين گفته كه: ((كسى جز على بن ابى طالب امير مومنان و عبدالله بن على, بعد از رسول خدا(ص) بر منبر اهل كوفه ننشسته است)),(35) به اين امر اذعان نمود. ولى به رغم اين امر, عباسيان مخصوصا بعد از سركوب انقلاب محمد نفس زكيه, از خشم علويان در امان نبودند.
در اين جا به ديدگاه زيديه و اماميه پيرامون امامت خواهيم پرداخت, زيرا اين دو فرقه داراى بيشترين فعاليت و بارزترين افكار در اين دوره بوده اند. به اعتقاد زيديه ـ پيروان زيدبن على بن حسين بن على بى ابى طالب(ع) كه در سال 122ه' در زمان خلافت هشام بن عبدالملك كشته شد(36) ـ امامت حق على(ع) بود, زيرا معتقد بودند كه: ((على بعد از رسول خدا(ص) به جهت قرابت و سابقه اش برترين مردم است)).(37) ولى آن ها تصدى اين مقام را توسط فردى ديگر نيز به شرط آن كه وى فردى آزموده و مجرب باشد جايز مى دانند.(38) بنابراين, ديدگاه آنان بر پايه ((جواز امامت مفضول با وجود افضل)) استوار است.(39) زيديه امامت را شاخه اى از نبوت مى دانند و معتقدند همان طور كه نبوت در والاترين و شريف ترين جايگاه ها قرار دارد, امامت نيز از چنين جايگاهى برخوردار است و به همين سبب بايد در ميان آل البيت باشد. آن ها موضع خود را چنين تفسير مى كنند كه: ((... كسى همچون فرزندان پيامبر كه خداوند به آن ها شرف و برترى ويژه اى عنايت فرموده, به ايشان نزديك تر نيست; لذا آن ها بيش از ديگران سزاوار امامت هستند)).(40) زيديه امامت را در ميان فرزندان حسن و حسين قرار داده و بر اين باورند كه آن ها از نسل فاطمه(ع) و صاحب علم, ورع, تقوا و بصيرت مى باشند و لذا هر كس از نسل ايشان به مطالبه امامت اقدام نمايد, امام حق است.(41)
اين كه امامت بايد در ميان آل البيت باشد, تنها شرط زيديه نيست. آن ها هم چنين معتقدند كسى كه استحقاق امامت را دارد داراى مجموعه شرايطى است كه اگر در وى فراهم آيد, امامت او واجب مى گردد; از جمله آن شرايط, ديرينگى و سابقه در اسلام, زهد در دنيا, فقاهت كه مصلحت دنيا و آخرت و صواب دين مردم را به آن ها بشناساند و جهاد با شمشير در دفاع از اسلام مى باشد.
آن ها مى گويند: ((هرگاه اين خصوصيات از ميان تمام مردم, تنها در مردى از آن ها جمع باشد, بر ما واجب است كه او را بر ديگران ترجيح داده و مقدم داريم)).(42) موضع زيديه در تإكيد بر امامت على(ع) باعث مى شود آن ها نسبت به كسانى, مانند طلحه و زبير, كه با على(ع) مقابله كردند, اعتراض كنند و به اين امر اشاره نمايند كه تكليف مردم در آن هنگام پشتيبانى از على(ع) در برابر دشمنانش بوده است.(43)
جوهره تفاوت زيديه با فرق تشيع, در برترى دادن ابوبكر, به دليل سابقه وى در اسلام, و پذيرش امامت اوست; زيرا آن ها معتقدند كه امامت ابوبكر از فتنه جلوگيرى كرد و منافع مسلمانان را حفظ نمود; ((گاهى كسى برترين مردم است, ولى خداوند بنابر مصلحت و يا به دليل اجتناب از بروز فتنه..., تقدم داشتن و اطاعت از كسى را كه در فضل و برترى در مرتبه اى پايين تر از او قرار دارد, تكليف مى فرمايد)). (44) البته آن ها علت تقدم ابوبكر را منحصر به اين امر ندانسته و امامت وى را مبالغه اى در آزمايش او مى دانند: ((... و يا[ اين امر] به جهت تشديد امتحان و سختى و مشقت[ انجام مى گيرد])).(45)
عدم قبول نظريه ((نص)) در امامت و مشروع شمردن امامت ابوبكر از سوى زيديه, اين فرقه را به عباسيان نزديك كرد و مهدى, يعقوب بن داوود را كه روزى ابوجعفر وى را به اتهام تبليغ براى نفس زكيه به زندان انداخته بود, به خود نزديك كرده و او را جايگاهى رفيع بخشيد, طبرى در اين باره مى گويد:((او را به وزارت برگزيد و امر خلافت را به او تفويض نمود, به سوى زيديان فرستاد و آن ها را از هر سو جمعآورد و امور خلافت در مشرق و مغرب را به آن ها واگذار نمود)).(46) بايد توجه داشت كه اماميه خروج زيد را دعوت براى جلب رضايت آل محمد به حساب نمىآورد.(47) شايد اين موضع اماميه پاسخى به زيديه در رد نظريه نص در امامت و سخن آنان درباره مشروعيت امامت ابوبكر باشد كه به گفته جاحظ منجر به ايجاد تشنج گرديد(48) و نتيجه آن ظهور فرقه اى به نام ((رافضه)) بود. اين امر تإكيدى بر گفته ابن حبيب است كه مى گويد: ((به دليل تإييد نكردن زيد, اين گروه[ رافضه] ناميده شد; زيرا آنان با او بيعت كردند و سپس او را[ در امر ولايت] امتحان كردند و چون[ زيد] بر ابوبكر و عمر اظهار دوستى كرد. او را نپذيرفتند.))(49) اماميه تإكيد مى كند كه زيد مدعى امامت نشد, زيرا امامت براى دو برادر جايز نيست: ((امامت بعد از حسن و حسين هرگز ميان دو برادر انتقال داده نخواهد شد, بلكه تنها از على بن حسين جارى گرديده و همان طور كه خداوند نيز مى فرمايد:
((و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله)).(50)
بنابراين, امامت بعد از على بن حسين جز در ميان فرزندان و نسل فرزندان او نخواهد بود))(51) به اين دليل, اماميه از حق زيد در امامت سخن نمى گويند, زيرا نصى وجود ندارد كه بر امامت دلالت كند.(52) آن ها به گفته اى منسوب به يحيى بن زيد استناد مى كنند كه در آن چنين آمده است: ((... پدرم امام نبود, ولى از سادات بزرگوار و زاهدان قوم بود و پدرم عاقل تر از آن بود كه به ادعاى چيزى كه حق وى نبود, بپردازد...)).(53)
اما موضوعى كه داراى بيشترين مخالفت با بنى عباس در قبال امامت بود, موضع شيعيان اماميه و كسانى است كه نظرياتشان در اين دوره تبلور يافته بود. به اعتقاد اماميه, پيامبر(ص) در هنگام حيات به امامت على(ع) توصيه فرمود نه بعد از مرگ, و براى اثبات اين امر به آياتى همچون: ((انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا))(54) و ((و آت ذى القربى حقه)) استناد مى كنند.(55) كلينى بر اين مطلب تإكيد مى كند كه مراد از اين آيات, على و اهل بيتش مى باشد: ((مقصود از خويشاوندان, على و حق او وصيتى است كه براى او قرار داده)).(56)
محجوب الزويرى
(دانشجوى دكترى تاريخ اسلام دانشگاه تهران)
--------------------------------------------------------------------------------
مقاله حاضر عهده دار ترسيم دورنمايى از مهم ترين انديشه هاى سياسى جهان اسلام در دوره نخستين خلافت عباسى است. اين دوران عرصه ظهور و رشد اغلب مكاتب فكرى و سياسى اسلامى و موضع گيرى آن ها در مورد مسإله خلافت به شمار مى رود; با اين حال تاكنون كمتر مورد توجه قرار گرفته است. در اين مقاله, اصول و مبانى برجسته ترين گرايش هاى سياسى اين دوران, چون زيديه, اماميه, اهل سنت, معتزله و طرفداران حكومت عباسى تبيين شده است; افزون بر آن, به تفاوت مكاتب مختلف سياسى اين دوران نيز پرداخته شده و تإثير مثبت يا منفى حكومت عباسى بر اين گرايش هاى سياسى مورد بررسى قرار گرفته است.
واژه هاىكليدى:امامت (خلافت), شورا, اهل حل و عقد, استخلاف, ولايت عهد.
اين مقاله دورنماى انديشه سياسى در عصر اول عباسى را در پنج محور اساسى مورد بحث قرار مى دهد:
در محور نخست, تكامل ديدگاه دستگاه خلافت عباسى نسبت به امامت مورد بررسى قرار مى گيرد; چه آن ها به دليل نزديكى به رسول اكرم(ص) امامت را از آن خود مى پنداشتند و به سبب همين قرابت, خود را خلفإ الله فى ارضه ـ جانشين خدا در زمين ـ مى دانستند, كه البته امر جديدى نيست. بلكه آن چه در اين مسإله جالب است به رسميت شناختن آن از سوى فقهاى اهل سنت است كه همين ادعا را هنگام خلافت بنى اميه رد كرده و به رسميت نشناختند.
محور دوم, در مورد زيديه است كه ((امامت مفضول))(در برابر آن, امامت افضل قرار دارد) را مجاز مى دانستند, و اين امرى است كه آنان را در جهت مخالف اماميه قرار داد; چه زيديه خلفاى راشدين را بر حسب اين كه كدام يك اول خلافت را عهده دار شده اند درجه بندى كرده و از اين رو ابوبكر را به دليل اين كه قبل از على(ع) عهده دار خلافت بوده است, برتر از على بن ابى طالب مى دانند. علاوه بر آن, اين پژوهش به صفات امام از نظر زيديه, از جمله سابقه در دين, فقه, علم و مجاهدت در دفاع از اسلام نيز پرداخته است, با اين اشاره كه مسإله ديرينگى و سابقه در اسلام بعد از دوره خلفاى راشدين و مرگ بسيارى از صحابه, به شكل نظريه در آمد.
در محور سوم, موضوع اماميه در قبال امامت مورد بررسى قرار مى گيرد, كه به اعتقاد ايشان, رسول اكرم(ص) در زمان حيات خود نسبت به خلافت على(ع) وصيت فرموده و نيز از خلال تإويل برخى از آيات قرآن كريم, بر امامت على(ع) تإكيد مى كنند. هم چنين, اماميه به ضرورت امامت و نياز مردم به آن و اين كه زمين هيچ گاه از وجود حجت(امام) خالى نخواهد بود, اعتقاد دارد. در اين بررسى, شرايط امامت از ديدگاه اماميه مورد توجه قرار گرفته; شرايطى همانند اين كه امامت بايد از اولاد حسين بن على(ع) و به تصريح امام قبلى باشد و اين تصريح به منزله يك عهد الهى است. هم چنين اماميه به صفات امام از جمله علم, كرامت و شجاعت اشاره نموده است. اين بررسى هم چنين, به موضع اماميه در قبال عصمت و تإكيد آن ها بر آن, به اين دليل كه امام همچون پيامبر الگوى محافظت از شريعت و مجرى آن است, خواهد پرداخت.
محور چهارم, در مورد موضع معتزله در قبال امامت است كه آن را شرعا واجب مى دانند و معتقدند كه امامت, هماهنگ با سرشت بشرى, آن ها را از چند دستگى حفظ مى كند. معتزله تإكيد دارند كه امام از راه شور و مشورت ميان مسلمانان انتخاب مى شود و كم ترين تعداد مشورت كنندگان در انتخاب امام را پنج تن مى دانند و به انتخاب ابوبكر و شوراى تشكيل يافته از سوى عمر كه متشكل از شش تن از صحابه بود, استناد مى كنند. معتزله تفكر اماميه مبنى بر وجود ((نص)) را رد كرده و عدل و علم و فقه را شرط امامت مى داند, كه البته اين شرايط, صرفا نظرى و تئوريك بوده است, زيرا معتزله هيچ گاه در تاريخ خود قدرت سياسى يا حكومت را به دست نگرفت. آن ها هم چنين ((خلافت با غلبه))(دست يازيدن به خلافت از طريق زور و غلبه) را رد كرده و عقيده دارند كه امام بايد يكى باشد, زيرا مشاركت در امامت نفى شده است.
محور پنجم, به نظريات اهل سنت از قبيل تإكيد آن ها بر ضرورت انتخاب امام از طريق شورا و مجاز دانستن استخلاف (تعيين جانشين) يا واگذارى امامت به فردى ديگر از جانب امام, هم چنين بيان صفات امام از جمله فقاهت, علم و عدالت كه به صورت نظريه مطرح شده و به ميزان زيادى از دوران خلفاى راشدين تإثير پذيرفته است, مى پردازد. اين بررسى, تضاد شديد ميان حقيقت خلافت با آن چه فقها مطرح مى كنند را آشكار مى سازد; امرى كه آنان را وادار به توجيه بسيارى از تحولات جديد نموده و بر همين اساس بود كه جايز دانستند مسلمانان بيش از يك امام داشته باشند و طريقه شورا را مورد اهمال قرار داده و استخلاف را به عنوان راهى براى تعيين امام پذيرفتند.
سخن گفتن از ((امامت)) با تمامى مسائل مطروحه در ذيل آن از قبيل شرايط امامت, راه هاى انعقاد و رسميت يافتن, آن, وظايف متصدى آن و... در حقيقت, سخن گفتن از فعاليت سياسى اسلامى است. در واقع, مجموعه مفاهيم سياسى اسلام همچون شورا و اصحاب حل و عقد و مسإله تصريح به امامت يك فرد و... همگى در ارتباط با مسإله امامت و خصوصا جنبه سياسى آن مطرح گرديده است. اين مسإله در سراسر دوره نخستين خلافت عباسى ادامه يافت. در آن برهه, بحث از انديشه سياسى اسلام خواه از جانب خود عباسيان مطرح مى شد و يا از جانب نمايندگان ساير جريان هاى برجسته سياسى, ضروره بحث درباره امامت بود. عباسيان, بر حق خود درباره امامت تإكيد كرده و در جهت تحقق آن مى كوشيدند. آن ها طى سه دهه از دعوت كاملا محرمانه, دو شعار مطرح كردند: دعوت به مرضى آل محمد, و عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر.(1)
رويكرد عباسيان, انتقاد از اوضاع اجتماعى و سياسى عصر اموى بود و وخامت يافتن اين اوضاع, به تقويت عباسيان منجر شد, به ويژه كه آنان مردم را به از بين بردن ظلم و تحقق بخشيدن به عدالت كه در زمان بنى اميه از ميان مسلمانان رخت بر بسته بود, فرا مى خواندند.(2) ديدگاه عباسيان نسبت به خلافت, بنا به شرايط سياسى تكامل يافت; آن گاه كه در سال 132 هجرى حكومت عباسيان بعد از شكست امويان در نبرد ((الزاب)), تإسيس شد, مشروعيت پيام سياسى عباسيان به قرابت آن ها با پيامبر(ص) و اين كه امامت حق آن هاست و دوباره به آن ها بازگشته, استناد داده مى شد. ابوعباس در اولين خطابه خود در مسجد كوفه, مردم را اين چنين مخاطب قرار داد كه: ((ما نسبت به رسول خدا بسيار نزديك و خويش او هستيم. ما از پدران او به وجود آمده و از شجره او هستيم و از او سرچشمه گرفته ايم... و در اسلام و ميان مسلمانان از جايگاهى بلند برخورداريم)).(3) وى هم چنين انديشه وراثت را اين گونه مورد تإكيد قرار داد: (((خداوند) ارث ما را از پيامبرمان محمد(ص) به ما باز گرداند و شرف و عزت ما را زنده گرداند و حق ميراث ما به ما بازگشت.))(4) ابوجعفر منصور, خليفه دوم عباسى نيز هنگامى كه اهالى خراسان را با حمله به امويان مورد خطاب قرار داد, نسبت به انديشه و نظريه وراثت تإكيد ورزيد: ((حقمان را به زور از ما گرفتند... و عزت ما را سلب كردند... خداوند شرف و عزت ما را به شما مردم خراسان تجديد كرده و حقمان را به ما عطا نموده و ميراث محمديمان(ص) را به ما بازگرداند)).(5)
ابوعباس در اولين خطبه خود در ميان مردم كوفه به اين امر اشاره كرد كه خروج بنى عباس در برابر امويان, ناشى از غصب حق آنان در امر امامت و خشم و اعتراض نسبت به ظلم امويان در حق علويان و تخصيص امامت از سوى آنان به كسانى كه اهليت آن را نداشتند بود; ((... و فقط اكراه ما نسبت به حق ما و ظلم و سخت گيرى آن ها در حق پسر عموهايمان بود كه ما را به خروج واداشت)).(6) وى بار ديگر بر مسإله غصب امامت از جانب امويان انگشت تإكيد نهاد: ((سپس بنى حرب و بنى مروان برخاستند و آن (امامت) را به چنگ آوردند و ميان خود دست به دست كردند و ظلم روا داشتند و آن را به انحصار خود در آورده و به اهل آن ستم نمودند.))(7) به نظر مى رسد كه پيام سياسى عباسيان پيرامون امامت در آن زمان بدين منظور نبود كه ميان حق آن ها و حق آل على(ع) در امامت جدايى بيندازد و اين موضوعى است كه ابوعباس در اولين خطابه خود به آن اشاره نموده است. علاوه بر اين, داوودبن على هنگام اعتراف به اميرى على(ع) بر مردم كوفه, چنين بيان داشته است: ((آگاه باشيد كه بر منبرتان خليفه اى ننشسته است جز امير مومنان على بن ابى طالب و امير مومنان عبدالله بن محمد (و در اين حال با دست به ابوعباس اشاره كرد))).(8) چنين سخنى مقدمه اى بر اين گفته منصور بود كه بنى عباس در ابتدا جهت در دست گرفتن امامت مسلمانان تلاش نكردند و آن را به آل على وانهادند و تنها هنگامى كه آل على در دفاع و نگه دارى از آن ناموفق ماندند و بنى اميه بر آن دست يازيد, چاره اى جز اين نبود كه بنى عباس به اين مإموريت اقدام كند. وى مى گويد: ((اى اهالى خراسان... به خدايى كه جز او خدايى نيست, ما خلافت را براى اولاد على بن ابى طالب رها نموديم و ذره اى به آن نپرداختيم. على بن ابى طالب ـ رضى الله عنه ـ به اين كار اقدام نمود ولى موفق نشد. او حكومت را به داورى گذاشت و امت با او دچار اختلاف گرديد و وحدت امت از ميان رفت. سپس شيعيان و ياران و معتمدين وى عليه او به پاخاستند و او را كشتند. بعد از او حسن بن على ـ رضى الله عنه ـ به پاخاست, ولى ـ به خدا ـ او مرد اين كار نبود; اموال را به او عرضه داشتند او نيز پذيرفت... سپس حسين بن على ـ رضى الله عنه ـ به اين كار مبادرت ورزيد, ولى عراقى ها و كوفيان, اين مردمان ستيزه گر و منافق, او را فريفتند و از او تبرى جستند و سرانجام او را تسليم كردند تا اين كه كشته شد. سپس بعد از او زيدبن على برخاست, ولى كوفيان او را نيز فريفتند. در اين كار پدرم محمدبن على و نيز عمويم داوود نيز او را به خروج و عصيان تشويق كرده و به او از بى وفايى كوفيان هشدار داده بودند... ولى او نپذيرفت)).(9) اين موضع منصور در قبال على(ع) و فرزندانش به حق نقطه عطف مهمى در پيشرفت روابط ميان عباسيان و علويان به حساب مىآيد. گويى كه منصور خراسانيان را براى گام بعدى خود كه متوقف ساختن مطالبه امامت از سوى علويان بود. آماده مى ساخت, به ويژه كه آن ها را به كم كارى متهم ساخته و اختلاف در امر امت را به آن ها نسبت داده بود. ابوجعفر مى خواست مردم را از محمد نفس زكيه كه همراه برادرش ابراهيم بيشترين خطر را براى بنى عباس داشت, منصرف سازد. اقدام ابوالخلفا ابوعباس خونريز به منظور انعقاد پيمانى با عبدالله بن حسن كه ابوعباس را مطمئن كند تا هرگز اقدامى نگران كننده از جانب محمد نفس زكيه و برادرش ابراهيم صورت نخواهد گرفت. دليل اين مدعا است. عبدالله در اين باره مى گويد: ((اى اميرالمومنين, به شما اطمينان مى دهم كه از اين دو مادام كه در اين دنيا هستند, چيز ناخوشايندى نخواهى ديد.))(10) هنگامى كه ابومسلم خراسانى خبر درگذشت ابوعباس را به ابوجعفر رساند, اين نگرانى به ابوجعفر منتقل شد. وى وقتى نامه ابومسلم را خواند, بسيار گريست و در جواب سوال ابومسلم از علت گريه اش, گفت:((از شر عبدالله بن على و شيعيان على بيمناكم)).(11) هنگامى كه محمد نفس زكيه عليه ابوجعفر اعلام خروج كرد, معلوم شد كه نگرانى ابوعباس و ابوجعفر بى مورد نبوده است.(12)
بهترين وسيله بررسى دلايل طرفين (علويان و عباسيان), مكاتباتى است كه ميان آن ها جريان داشته است. ابوجعفر در نامه اولش به محمد نفس زكيه چنين مى گويد: ((محمد با خروج خود بر عباسيان تنها سعى در ايجاد فساد بر روى زمين دارد)).(13) اما به رغم اين امر, ابوجعفر, محمد را به شرط آن كه توبه كند و از مخالفت دست بردارد. به امان وعده داد: ((به تو اطمينان مى دهم اگر توبه كنى و بازگردى... تو و تمام فرزندان و برادرانت را امان دهم.))(14) پاسخ محمد نفس زكيه به اين امان نامه گوشه اى از عقايد او را آشكار مى سازد; او معتقد بود كه دعوت عباسيان صرفا از شيعيان على سود جسته: ((و من از چنين امان دادنى رو بر مى تابم. زيرا حق, حق ماست و شما تنها به وسيله ما مدعى آن شديد و براى حصول آن پيروان ما را به راه انداختيد و از وجود ما بهره مند شديد. پدر ما على, وصى و امام بود. پس چگونه ولايت او را به ارث برديد, درحالى كه فرزندانش زنده اند؟))(15)
اين موضع گيرى محمد نفس زكيه, عباسيان را در دو مورد نسبت به حق على و اولاد او متجاوز و غاصب مى نماياند: اول, آن گاه كه از شيعيان على سودجويى كردند و دوم, آن گاه كه عباسيان به خودشان اجازه دادند ولايت على و فرزندانش را به ارث ببرند, درحالى كه اولاد على هنوز در قيد حيات بودند. محمد نفس زكيه با اشاره به اين كه حق از آن ايشان است و نه عباسيان, به قرابت و خويشاوندى با رسول خدا(ص) و برترى و اولويت خود كه ناشى از همين قرابت است, تإكيد مى ورزد: ((ديگر اين كه, كسى به مطالبه اين امر نپرداخته كه داراى نسبت و شرافت پدران ما باشد... و كسى از بنى هاشم مانند ما در خويشاوندى و سابقه و فضل به ايشان منسوب نيست... ما فرزندان دختر رسول خدا(ص) هستيم... خداوند ما را برگزيده و حكومت را براى ما برگزيده است. پدر ما از پيامبران بوده... و در ميان نياكان, اولين مسلمان على است... و خديجه طاهره نيز بهترين همسران بود... و در ميان دختران نيز فاطمه سرور زنان بهشت, بهترين ايشان است...)).(16) محمد نفس زكيه نامه خود به ابوجعفر را با تإكيد بر برترى و فضل خود بر ابوجعفر به پايان مى برد و او را به اطاعت از خود فرا مى خواند: ((و من فرزند بهترين بهترين ها... و بهترين اهل بهشت و بهترين اهل جهنم هستم و اگر از من اطاعت كنى و دعوت را اجابت نمايى قول مى دهم كه تو را امان دهم و از مال تو و همه امورى كه به وجود آورده اى درگذرم... مگر اين كه حدى از حدود الهى در ميان باشد)).(17) نامه محمد نفس زكيه جنبه مبارزه طلبانه داشت و بنى عباس را كاملا مردود مى شمرد. جواب ابوجعفر به اين نامه مفصل است, به طورى كه با تمام مسايلى كه محمد نفس زكيه مطرح كرده, مى پردازد. او نامه خود را با انتقاد از مباهات محمد نفس زكيه به خويشاوندى زنان آغاز مى كند: ((سخنان تو به من رسيد... و ديدم كه تو به خويشى با زنان افتخار كرده اى... درحالى كه خداوند زنان را همچون عموها و پدران و خويشان پدر, اوليا قرار نداده و اگر خداوند آن ها را بر حسب ميزان نزديكى ايشان بر مى گزيد, آمنه مادر رسول خدا(ص) از همه نزديك تر بود. ))(18) وى در ادامه پاسخ خود به محمد نفس زكيه به او يادآورى مى كند كه ابوطالب به رغم اين كه رسول خدا او را به اسلام فراخواند, اسلام نياورد. او هم چنين مباهات محمد نفس زكيه به جهنم را مورد انتقاد قرار داده و مى گويد: ((خداوند محمد(ص) را كه چهار عمو داشت, برانگيخت... و محمد آن ها را هشدار داد و فراخواند... دو تن از آنان كه يكى پدر من بود اجابت نمودند و دو تن ديگر كه يكى از آن دو, پدر تو بود, نپذيرفت. خداوند نيز ولايتشان را از او قطع نمود و ميان او و آن ها هيچ عهد و پيمان و ميراثى قرار نداد... تو گمان كردى فرزند كسى هستى كه كم ترين عذاب جهنم را خواهد ديد و بهترين اشرار است! اما كفر ورزيدن به خدا كوچك و بزرگ ندارد و در عذاب خدا هم سبك و آسان وجود ندارد... در شر هم بهترين وجود ندارد و شايسته نيست كسى كه به خدا ايمان دارد, به جهنم مباهات كند)).(19) ابوجعفر در اين گفته محمد نفس زكيه كه او از نظر نسبت در ميان بنى هاشم از بهترين آن ها و به لحاظ مادر و پدر, برترين آن هاست تشكيك كرده و مى گويد: ((مى بينمت به هاشمى بودنت مباهات مى كنى... واى بر تو, بنگر كه فردا جايگاهت در برابر خدا كجاست, زيرا تو پا را از گليمت فراتر گذاشتى و بر كسى فخر كردى كه هم خودش و هم پدر و جد و اولادش از تو بهتر است; يعنى ابراهيم بن رسول الله(ص).))(20) ابوجعفر با اشاره به اين گفته محمد نفس زكيه كه آن ها (آل على) فزرندان رسول خدا(ص) هستند, بيان مى كند كه آن ها فرزندان فاطمه دختر رسول خدا(ص) هستند و چنين پيوندى وراثت امامت را واجب نمى كند: ((ولى شما فرزندان دخترش هستيد كه البته پيوندى نزديك است, ولى جواز ارث نيست و ولايت را به ارث نمى برد و امامت آن جايز نيست... پدرت به هر نحو آن را در خواست نمود... و مردم كسى جز شيخين (ابوبكر و عمر) را نپذيرفتند)). (21)
اين سخن ابوجعفر به اين مسإله اشاره دارد كه على(ع) در ميان مردم مسلمان به عنوان امام مورد قبول نبود و آن ها ابوبكر و سپس عمر را بر او ترجيح دادند.
در ادامه, ابوجعفر القإ شبهه در مشروعيت سخنان محمد نفس زكيه در مورد وصايت على(ع) و احق بودن او به امامت را به تحولات بعد از وفات رسول خدا(ص) و آن چه از كنار زدن على(ع) حاصل شد, استناد داده و مى گويد: ((و اما تو نسبت به على و برترى او مباهات كردى, درحالى كه هنگامى كه رسول خدا(ص) در حال مرگ بود, كسى غير از على را براى نماز امر فرمود. مردم نيز يكى را پس از ديگرى پذيرفتند, و او را كه يكى از شش نفر اعضاى شوراى عمر بود, انتخاب نكردند و همگى او را رها ساختند و از امامت دور كردند و هيچ حقى براى او در آن (امامت) در نظر گرفته نشد)).(22) ابوجعفر, على(ع) را بدين سبب كه ابوموسى را به عنوان نماينده خود در مسإله حكميت برگزيد آماج حملات خود قرار مى دهد, زيرا معتقد است كه او على را از امامت خلع كرد.
به نظر مى رسد كه ابوجعفر مى خواهد به اثبات شكست علويان ـ از على گرفته تا يحيى بن زيد بن على ـ در مطالبه امامت و مقابله با امويان بپردازد: ((سپس آن را [على امامت را] به هر طريق مطالبه كرد و به خاطر آن جنگيد... و شيعيانش قبل از حكومت به او شك كردند. بعد هم دو حكمين را به داورى پذيرفت... و آن دو بر خلعش توافق كردند... بعد از او حسن آن[ امامت] را به معاويه فروخت... و پيروانش را مصون داشت و اين امر را به نااهل (امويان) واگذاشت. پس اگر چيزى داشتيد, آن را فروختيد و بهاى آن را گرفتيد... سپس عمويت حسين بن على خروج كرد... ولى مردمى كه وى را همراهى مى كردند عليه او بوده و او را كشتند... سپس بر بنى اميه خروج كرديد; آن ها هم شما را كشتند, به دار آويختند و به آتش سوزاندند و تبعيدتان كردند, تا اين كه يحيى بن زيد در خراسان كشته شد... مردانتان را كشتند و آن ها را برده وار به شام بردند... تا اين كه ما (عباسيان) بر آن ها خروج كرديم و انتقام شما را گرفتيم و از خود شما پاسدارى كرديم و شما را وارث سرزمين آنان نموديم)). (23)
ابوجعفر قصد داشت نفس زكيه و عموم علويان را نمك نشناس معرفى نمايد در جايى خطاب به نفس زكيه چنين مى گويد: ((بعد از اين كه امويان على را لعن مى كردند, ما عباسيان به طرفدارى از او برخاستيم و برترى وى را به ايشان يادآور شديم و آن ها را به خاطر آن چه در حق وى كرده بودند, توبيخ و مواخذه كرديم... و[ آن گاه] تو اين را به عنوان حجتى عليه ما به كار مى گيرى)).(24) زبان حال ابوجعفر توبيخ و سرزنش نفس زكيه است; زيرا معتقد است علويان به جاى آن كه به خاطر حمايت بنى عباس از آن ها, قدرشناسى نمايند, عليه حكومتشان اقدام كرده و ارزش آنان را ناديده گرفتند. ابوجعفر در پايان نامه اش با قاطعيت به نفس زكيه اعلام مى كند كه امامت حق بنى عباس است, نه كس ديگر و بر سخنان ابوعباس در خطابه اش در ميان كوفيان تإكيد مى كند كه بنى عباس مشروعيت مطالبه امامت را از خويشاوندى با رسول خدا(ص) و امتياز سقايت در جاهليت كسب كرده اند; زيرا عهده دارى مسووليت سيراب كردن حجاج و سرپرستى زمزم, از فرزندان عبدمناف به عباس رسيده بود: ((... و ما هم چنان در عهد جاهليت و بعد از اسلام آن را در دست داريم... و نيز مى دانى كه بعد از پيامبر(ص) از ميان فرزندان عبدالمطلب كسى جز او نماند و بنابراين ميراث دار عموهايش بود... و تصدى سقايت از آن او و وراثت پيامبر اوست و خلافت نيز از آن فرزندان اوست و هيچ شرف و فضل و امتيازى ـ چه در جاهليت و چه بعد از اسلام ـ در دنيا و آخرت نمانده كه عباس وراث و مورث آن نباشد)).(25) مهم است به اين امر اشاره كنيم كه منصور اين سخن نفس زكيه را كه عباسيان با شيعه على معرفى كردن خود مدعى امامت شده اند را بى پاسخ گذاشت.
از نظر عباسيان, تإكيد آن ها بر حق خود در امامت از راه اثبات خويشاوندى با رسول خدا(ص) كافى نبود, لذا سعى نمودند مشروعيت امامت را از طريق ديگرى اثبات نمايند. در همين جهت بر اين امر تإكيد شد كه امامت (خلافت) آن ها عهدى است از جانب خدا و مشروعيت تصدى امامت مسلمانان توسط آنان, از جانب خداوند ـ عزوجل ـ مى باشد. منصور در اين باره مى گويد: ((اى مردم, من تنها سلطان خدا در زمين هستم.. و شما را به سمت همسويى با خدا و تإييد و اطاعت او مى رانم. من پاسدار ملك الهى هستم و با مشيت و اراده او در آن تصرف مى كنم و با اذن او به اعطاى مال خدا مى پردازم. پس به سوى خدا بياييد و او را بخوانيد تا مرا در راه راست موفق گرداند و نسبت به شما در من رإفت و نيكى الهام دارد)).(26) وى هم چنين قبل از مرگش به فرزندش مهدى چنين سفارش مى كند كه: ((تقواى خدا را در مورد آن چه كه به تو واگذار كرده و نيز در مورد آن چه برايت گذاشتم, پيشه كن)).(27) و در سال 158ه' . هنگامى كه به سمت مكه در حركت بود, خطاب به او مى گويد: ((فرزندم, سلطان همان حبل الله المتين و عروه الوثقى و دين قيم الهى است, پس آن را حفظ كن و از آن پاسدارى نما)).(28) مهدى نيز به وصيت پدرش تمسك مى جويد و هنگامى كه عبدالله بن عمر بن عتبه به مناسب درگذشت منصور, پدر مهدى, به او تسليت مى گويد, سخنان او را تإييد مى كند: ((مصيبتى عظيم تر از فقدان امام پدر و نتيجه اى پربارتر از خلافت الهى بر دوستان خدا نيست)).(29)
در مقابل آن چه منصور و مهدى پيرامون مشروعيت امامتش مطرح مى كنند و آن را برگرفته از خداوند مى دانند, درك سخنان ابوعباس در ميان كوفيان كه گفت امر امامت در ميان بنى عباس باقى خواهد بود تا اين كه آن را به عيسى بن مريم تسليم كنند, دشوار نخواهد بود: ((... پس بدانيد كه اين امر در ميان ما ـ و نه خارج از ما ـ خواهد بود تا اين كه آن را به عيسى بن مريم تسليم كنيم)).(30) فعاليت هاى سياسى عباسيان بهترين شاهد بر ديدگاه آنان نسبت به امامت مى باشد كه آن را ميراثى از جانب رسول خدا يا عهد و پيمانى از سوى خداوند ـ عزوجل ـ مى پنداشتند. مسإله ولايت عهدى در ميان بنى عباس به وضوح ديدگاه ايشان را نسبت به امامت منعكس مى سازد. در اين چارچوب, ابوعباس, برادرش ابوجعفر و سپس برادرزاده اش عيسى بن موسى را ولى عهد نمود. پس از آن نيز ابوجعفر در سال 147ه' فرزندش مهدى را به عنوان جانشين خود تعيين نمود و ولايت عهدى عيسى بن موسى را ناديده گرفت. مهدى نيز همين كار را تكرار نموده و عيسى بن موسى را كنار گذاشت و در سال 151ه' براى فرزندش موسى الهادى بيعت گرفت.(31) هارون الرشيد نيز از آن چه سلف او انجام داده بودند, درس نگرفت و براى فرزندانش (امين, مإمون و موتمن) بيعت گرفت.(32) ابن اثير اين عمل هارون را مورد انتقاد قرار داده و مى گويد: ((... و اين امر (بيعت گرفتن هارون براى سه فرزندش) از عجايب است...))(33)
منصور ديدگاه عباسيان نسبت به امامت را در دو ركن خلاصه نموده است: اول اين كه, امامت با توجه به قرابت آنان با رسول خدا(ص) متعلق به ايشان (عباسيان) است, و دوم, تإكيد بر اين امر كه امامت, جانشينى خداوند ـ عزوجل ـ در زمين مى باشد. وى در اين باره مى گويد:((خداوند با دادن جانشينى و خلافت خود در ميراث پيامبرش ما را اكرام فرمود)).(34) عباسيان نسبت به امامت على بن ابى طالب(ع) اعتراف داشته اند. هم چنان كه داوودبن على در برابر اهل كوفه با اين گفته كه: ((كسى جز على بن ابى طالب امير مومنان و عبدالله بن على, بعد از رسول خدا(ص) بر منبر اهل كوفه ننشسته است)),(35) به اين امر اذعان نمود. ولى به رغم اين امر, عباسيان مخصوصا بعد از سركوب انقلاب محمد نفس زكيه, از خشم علويان در امان نبودند.
در اين جا به ديدگاه زيديه و اماميه پيرامون امامت خواهيم پرداخت, زيرا اين دو فرقه داراى بيشترين فعاليت و بارزترين افكار در اين دوره بوده اند. به اعتقاد زيديه ـ پيروان زيدبن على بن حسين بن على بى ابى طالب(ع) كه در سال 122ه' در زمان خلافت هشام بن عبدالملك كشته شد(36) ـ امامت حق على(ع) بود, زيرا معتقد بودند كه: ((على بعد از رسول خدا(ص) به جهت قرابت و سابقه اش برترين مردم است)).(37) ولى آن ها تصدى اين مقام را توسط فردى ديگر نيز به شرط آن كه وى فردى آزموده و مجرب باشد جايز مى دانند.(38) بنابراين, ديدگاه آنان بر پايه ((جواز امامت مفضول با وجود افضل)) استوار است.(39) زيديه امامت را شاخه اى از نبوت مى دانند و معتقدند همان طور كه نبوت در والاترين و شريف ترين جايگاه ها قرار دارد, امامت نيز از چنين جايگاهى برخوردار است و به همين سبب بايد در ميان آل البيت باشد. آن ها موضع خود را چنين تفسير مى كنند كه: ((... كسى همچون فرزندان پيامبر كه خداوند به آن ها شرف و برترى ويژه اى عنايت فرموده, به ايشان نزديك تر نيست; لذا آن ها بيش از ديگران سزاوار امامت هستند)).(40) زيديه امامت را در ميان فرزندان حسن و حسين قرار داده و بر اين باورند كه آن ها از نسل فاطمه(ع) و صاحب علم, ورع, تقوا و بصيرت مى باشند و لذا هر كس از نسل ايشان به مطالبه امامت اقدام نمايد, امام حق است.(41)
اين كه امامت بايد در ميان آل البيت باشد, تنها شرط زيديه نيست. آن ها هم چنين معتقدند كسى كه استحقاق امامت را دارد داراى مجموعه شرايطى است كه اگر در وى فراهم آيد, امامت او واجب مى گردد; از جمله آن شرايط, ديرينگى و سابقه در اسلام, زهد در دنيا, فقاهت كه مصلحت دنيا و آخرت و صواب دين مردم را به آن ها بشناساند و جهاد با شمشير در دفاع از اسلام مى باشد.
آن ها مى گويند: ((هرگاه اين خصوصيات از ميان تمام مردم, تنها در مردى از آن ها جمع باشد, بر ما واجب است كه او را بر ديگران ترجيح داده و مقدم داريم)).(42) موضع زيديه در تإكيد بر امامت على(ع) باعث مى شود آن ها نسبت به كسانى, مانند طلحه و زبير, كه با على(ع) مقابله كردند, اعتراض كنند و به اين امر اشاره نمايند كه تكليف مردم در آن هنگام پشتيبانى از على(ع) در برابر دشمنانش بوده است.(43)
جوهره تفاوت زيديه با فرق تشيع, در برترى دادن ابوبكر, به دليل سابقه وى در اسلام, و پذيرش امامت اوست; زيرا آن ها معتقدند كه امامت ابوبكر از فتنه جلوگيرى كرد و منافع مسلمانان را حفظ نمود; ((گاهى كسى برترين مردم است, ولى خداوند بنابر مصلحت و يا به دليل اجتناب از بروز فتنه..., تقدم داشتن و اطاعت از كسى را كه در فضل و برترى در مرتبه اى پايين تر از او قرار دارد, تكليف مى فرمايد)). (44) البته آن ها علت تقدم ابوبكر را منحصر به اين امر ندانسته و امامت وى را مبالغه اى در آزمايش او مى دانند: ((... و يا[ اين امر] به جهت تشديد امتحان و سختى و مشقت[ انجام مى گيرد])).(45)
عدم قبول نظريه ((نص)) در امامت و مشروع شمردن امامت ابوبكر از سوى زيديه, اين فرقه را به عباسيان نزديك كرد و مهدى, يعقوب بن داوود را كه روزى ابوجعفر وى را به اتهام تبليغ براى نفس زكيه به زندان انداخته بود, به خود نزديك كرده و او را جايگاهى رفيع بخشيد, طبرى در اين باره مى گويد:((او را به وزارت برگزيد و امر خلافت را به او تفويض نمود, به سوى زيديان فرستاد و آن ها را از هر سو جمعآورد و امور خلافت در مشرق و مغرب را به آن ها واگذار نمود)).(46) بايد توجه داشت كه اماميه خروج زيد را دعوت براى جلب رضايت آل محمد به حساب نمىآورد.(47) شايد اين موضع اماميه پاسخى به زيديه در رد نظريه نص در امامت و سخن آنان درباره مشروعيت امامت ابوبكر باشد كه به گفته جاحظ منجر به ايجاد تشنج گرديد(48) و نتيجه آن ظهور فرقه اى به نام ((رافضه)) بود. اين امر تإكيدى بر گفته ابن حبيب است كه مى گويد: ((به دليل تإييد نكردن زيد, اين گروه[ رافضه] ناميده شد; زيرا آنان با او بيعت كردند و سپس او را[ در امر ولايت] امتحان كردند و چون[ زيد] بر ابوبكر و عمر اظهار دوستى كرد. او را نپذيرفتند.))(49) اماميه تإكيد مى كند كه زيد مدعى امامت نشد, زيرا امامت براى دو برادر جايز نيست: ((امامت بعد از حسن و حسين هرگز ميان دو برادر انتقال داده نخواهد شد, بلكه تنها از على بن حسين جارى گرديده و همان طور كه خداوند نيز مى فرمايد:
((و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله)).(50)
بنابراين, امامت بعد از على بن حسين جز در ميان فرزندان و نسل فرزندان او نخواهد بود))(51) به اين دليل, اماميه از حق زيد در امامت سخن نمى گويند, زيرا نصى وجود ندارد كه بر امامت دلالت كند.(52) آن ها به گفته اى منسوب به يحيى بن زيد استناد مى كنند كه در آن چنين آمده است: ((... پدرم امام نبود, ولى از سادات بزرگوار و زاهدان قوم بود و پدرم عاقل تر از آن بود كه به ادعاى چيزى كه حق وى نبود, بپردازد...)).(53)
اما موضوعى كه داراى بيشترين مخالفت با بنى عباس در قبال امامت بود, موضع شيعيان اماميه و كسانى است كه نظرياتشان در اين دوره تبلور يافته بود. به اعتقاد اماميه, پيامبر(ص) در هنگام حيات به امامت على(ع) توصيه فرمود نه بعد از مرگ, و براى اثبات اين امر به آياتى همچون: ((انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا))(54) و ((و آت ذى القربى حقه)) استناد مى كنند.(55) كلينى بر اين مطلب تإكيد مى كند كه مراد از اين آيات, على و اهل بيتش مى باشد: ((مقصود از خويشاوندان, على و حق او وصيتى است كه براى او قرار داده)).(56)