PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ضرب المثلهای ایرانی و ریشه های آن



Fahime.M
09-02-2009, 11:01 AM
دوستان عزیز :

سلام ، سرزمین کهن و دیرین ایران آمیخته با فرهنگ نابی است که سینه به سینه و نسل به نسل در گردش بوده .. (http://forum.isatice.com/-t8129.html)
حیف است که نسل امروز از این فرهنگ ناب بی اطلاع باشد .. (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

در این تاپیک به بررسی ریشه های ضرب المثل های ایرانی می پردازیم.
چه خوب است با دانستن ریشه های این مثل ها از این به بعد آگاهانه این جملات پر نغز را بکار بریم تا بر غنای زبان فارسی بیفزاییم :72:

Fahime.M
09-02-2009, 11:13 AM
آب از سرچشمه گل آلود است

اختلال و نابسماني در هر يک از امور و شئون کشور ناشي از بي کفايتي و سوء تدبير رئيس و مسئول آن مؤسسه يا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به آن تيرگي نمي گذرد و با آن گرفتگي با سنگ و هر چه سر راه است؛ برخورد نمي کند. عبارت مثلي بالا با آنکه ساده بنظر مي رسد، ريشه تاريخي دارد و از زبان بيگانه به فارسي ترجمه شده است. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

خلفاي اموي جمعاً چهارده نفر بودند که از سال 41 تا 132 هجري در کشور پهناور اسلامي خلافت کرده اند. اگر چه در ميان اين خلفا افراد محيل و مدبري چون معاويه و عبدالملک مروان وجود داشته اند، ولي هيچ يک از آنها در مقام فضيلت و تقوي و بشر دوستي همتاي خليفه هشتم عمربن عبدالعزيز نمي شدند. اين خليفه تعاليم اسلامي را تمام و کمال اجرا مي کرد و دوران کوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بوده است. بدون تکليف و تجمل زندگي مي کرد و براي تأمين معاش روزانه بيش از دو درهم در روز از بيت المال برنمي داشت. نسبت به خاندان رسالت، خاصه حضرت علي بن ابي طالب (ع) قلباً عشق مي ورزيد و از اينکه آن افصح متکلمان را در ميان دو نماز و در کوي و برزن سب و لعن مي کردند چون خاري دل و جانش را مي خليد و بالاخره با هوشمندي و تدبيري بس عاقلانه که از حوصله اين مقال خارج است، سب و لعن امير مؤمنان را ممنوع داشت و با اين پايمردي و فداکاري در زمره اتقيا و نيکمردان عالم درآمد. روزي همين خليفه از عربي شامي پرسيد: «علاملان من در ديار شما چه مي کنند و رفتارشان چگونه است؟». عرب شامي با تبسمي رندانه جواب داد: «چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جويبارها هم صاف و زلال خواهد بود.». هميشه آب از سرچشمه گل آلود است. عمر بن عبدالعزيز از پاسخ صريح و کوبنده عرب شامي به خود آمد و درسي آموزنده بيآموخت. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html). (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

بعضيها اين سخن را از حکيم يوناني ارسطو مي دانند، آنجا که گفته بود: « پادشاه مانند دريا، و ارکان دولت مثال انهاري هستند که از دريا منشعب مي شوند.»، ولي ميرخواند آنرا از افلاطون مي داند که فرمود: «پادشاه مانند جوي بزرگ بسيار آب است که به جويهاي کوچک منشعب مي شود. پس اگر آن جوي بزرگ شيرين باشد، آب جويهاي کوچک را بدان منوال توان يافت، و اگر تلخ باشد همچنان». فريدالدين عطار نيشابوري اين موضوع را به عارف عاليقدر ابوعلي شقيق بلخي نسبت ميدهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد او را بخواند و گفت: «مرا پندي ده». شقيق ضمن مواعظ حکيمانه گفت: «تو چشمه اي و عمال جويها. اگر چشمه روشن بود، تيرگي جويها زيان ندارد، اما اگر چشمه تاريک بود به روشني جوي اميدي نبود». در هر صورت اين سخن از هر کس و هر کشوري باشد، ابتدا به لسان عرب درآمد و سپس به زبان فارسي منتقل گرديد، ولي به مصداق الفضل للمتقدم بايد ريشه عبارت مثلي بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعدها متأخران آن عبارت را به صور و اشکال مختلفه درآورده اند.

Fahime.M
09-02-2009, 11:14 AM
آب پاکي روي دستش ريخت

هرگاه کسي به اميد موفقيت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعاليت کند ولي با صراحت و قاطعيت پاسخ منفي بشنود و دست رد به سينه اش گذارند و بالمره او را از کار نااميد کنند، براي بيان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته مي گويند: «بيچاره اين همه زحمت کشيد ولي بالاخره آب پاکي روي دستش ريختند».

در اين مقاله مطلب بر سر آب پاکي است که بايد ديد چه نوع آب است که تکليف را يکسره مي کند.

در دين اسلام فصل مخصوصي براي طهارت و پاکيزگي آمده است. شايد علت اين امر عدم رعايت اعراب - البته در زمان جاهليت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصي به آن نشان نمي دادند. به همين ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکيزگي را از عوامل اساسي ايمان تلقي فرموده است. احکام و تعاليم اسلامي هر فرد مسلمان را موظف مي دارد که از چند چيز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بيماريهاي گوناگون دچار نشود. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

مهمترين عوامل ناپاکي که در اصطلاح فقهي آنرا نجاسات گويند عبارتند از:

1- بول و غايط انسان و حيوانات حرام گوشت. 2- خون و مردار انسان و حيواناتي که هنگام سر بريدن، خون جهنده دارند. 3- سگ و خوک که در خشکي زندگي مي کنند. 4- انواع مسکرات که مست کننده هستند. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

عواملي که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات مي نامند عبارتند از:

1- آب. 2- زمين که در موقع راه رفتن ته کفش و يا مانند آن را اگر نجس باشد پاک مي کند. 3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشياء مرطوب هر نجاستي را زايل مي کند. 4- استحاله يا دگرگون شدن اشياي نجس، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود؛ خاکستر آن پاک است.

بايد دانست که در ميان مطهرات مزبور آب مؤثرترين عامل پاک کننده است و زمين و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چيز نجس با شستن پاک مي شود و اصولاً آب زايل کننده هر گونه نجاسات است، منتهي در فقه اسلام در باب طهارت چنين آمده که اشياء نجس با يکبار شستن پاک نمي شوند. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

موضوع مشکوک و ناپاک را بايد از سه الي هفت بار - بسته به نوع و کيفيت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعي به عمل آيد. به آن آب آخرين که نجاست و ناپاکي را به کلي از بين مي برد در اصطلاح شرعي " آب پاکي " مي گويند. زيرا اين آب آخرين موقعي ريخته مي شود که از نجاست و ناپاکي اثري باقي نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکيزه شده باشد. با اين توصيف به طوري که ملاحضه مي شود " آب پاکي " همان طوري که در اصطلاح شرعي آب آخرين است که شيء ناپاک را به کلي پاک مي کند، در عرف اصطلاح عامه کنايه از " حرف آخرين " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضي گفته مي شود و تکليفش را در عدم اجابت مسئول يکسره و روشن مي کند. تنها تفاوت و اختلافي که وجود دارد اين است که در فقه اسلامي عبارت آب پاکي فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکيزگي است به کار مي رود، ولي در معاني و مفاهيم استعاره اي ناظر بر نفي و رد و جواب منفي است که پس از شنيدن اين حرف آخرين به کلي مأيوس و نااميد شده، ديگر به هيچ وجه در مقام تعقيب و تقاضايش بر نمي آيد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html). (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

Fahime.M
09-02-2009, 11:15 AM
آب حيات نوشيد

درباره کساني که عمر طولاني کنند و روزگاري دراز در اين جهان بسر برند، از باب تمثيل يا مطايبه مي گويند "فلاني آب حيات نوشيده". ولي اين عبارت مثلي بيشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشريت و انسانيت که نام نيک از خود بيادگار گذاشته، زنده جاويد مانده اند، به کار مي رود. اين ضرب المثل به صور و اشکال آب حيوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگاني و آب اسکندر نيز به کار رفته، شعرا و نويسندگان هر يک به شکلي در آثار خويش آورده اند.

اکنون ببينيم اين آب حيات چيست و از کجا سرچشمه گرفته است.

ضمن افسانه هايي که مورخان و افسانه پردازان يوناني و مصري براي اسکندر مقدوني نوشته اند و تاريخ نويسان اسلامي آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حيات است؛ که قبلا به وسيله افسانه نويس مصري جان گرفت و در خلال قرون متمادي به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هيئت مخصوصي به آن داده شده است.

شرح داستان في الجمله آنکه، اسکندر مقدوني پس از فتح سغد و خوارزم، از يکي از معمرين قوم شنيد که در قسمت شمال آبگيري است که خورشيد در آنجا فرو مي رود و پس از آن سراسر گيتي در تاريکي است. در آن تاريکي چشمه اي است که به آن " آب حيوان " گويند. چون تن در آن بشويند، گناهان بريزد و هر کس از آن بخورد نمي ميرد. اسکندر پس از شنيدن اين سخن با سپاهيانش جانب شمال را در پيش گرفت و به زمين همواري رسيد که ميانش دره و نهر آبي وجود داشت. به فرمانش پلي بر روي دره بستند و از روي آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزميني رسيدند که خورشيد بر آن نمي تابيد و در تاريکي مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتداي ظلمات بر جاي گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و يکهزار و دويست نفر سرباز ورزيده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در ميان آنان کسي از سالمندان نباشد. ولي پيرمردي که آرزو داشت عجايت و شگفتيهاي طبيعت را ببيند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شايد در اين سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنيا ديده اي احتياج افتد. پسران براي آنکه کسي پدرشان را نشناسد، ريش و گيس وي را تراشيدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طي مسافتي، ظلمت و تاريکي هوا و سختي و دشواري راه، اسکندر و همراهان را از پيشروي بازداشت، به قسمي که هر قدر به چپ و راست مي رفتند، راه را نمي يافتند. اسکندر تعداد همراهان را به يکصد و شصت و نفر تقليل داد و آرزو کرد که ايکاش پيرمرد جهانديده اي همراه بود و راه و چاه را نشان مي داد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

آن دو برادر قدم جرئت پيش نهادند و حقيقت قضيه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانيدند. اسکندر بي نهايت خوشحال شد و از پيرمرد خواست راه علاجي براي پيشروي بينديشد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

پيرمرد گفت: «بايد اسبها نرينه را بر جاي گذاريم و سوار ماديانها شويم، زيرا ماديان در تاريکي بهتر از اسب نر به راه پي مي برد و پيش مي رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پيرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ريگهاي بيابان بردارند و در خورجين بگذارند.

باري، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاريکي روي ريگهاي بيابان پيش رفتند تا به کنار چشمه اي رسيدند که هواي معطر و دلپذير داشت و آبش مانند برق مي جهيد. اسکندر احساس گرسنگي کرد و به آشپزش آندرياس دستور داد غذايي طبخ کند. آندرياس يک عدد از ماهيهاي خشک را که همراه آورده بود، براي شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهي زنده شد و از دست آندرياس سريده در آب چشمه فرو رفت. آندرياس آن اتفاق شگفت را به هيچکس نگفت و کفي از آن آب بنوشيد و مقداري با خود برداشت و غذاي ديگري براي اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کليه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب يا هر چيز ديگري که در راه بيابند با خود بردارند. معدودي از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولي اکثريت همراهان که از رنج و خستگي راه به جان آمده بودند، اسکندر را ديوانه پنداشته با دست خالي از ظلمات خارج شدند. به روايت ديگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از اين سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسويه پشيمان خواهد شد». عده اي از آنها سنگها را برداشتند و در خورجين اسب خود ريختند؛ ولي عده اي اصلاً برنداشتند. چون به روشنايي آفتاب رسيدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کريمه، يعني مرواريد و زمرد و جواهر بوده و همان طوري که اسکندر گفته بود، آنهايي که برنداشتند از ندامت و پشيماني لب به دندان گزيدند و کساني که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بيشتر برنداشتند. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

دير زماني نگذشت که راز آندرياس فاش شد و به ناچار جريان چشمه حيوان و زنده شدن ماهي خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از اين پيش آمد سخت برآشفت و آندرياس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حيات» بنوشد و زندگي جاودانه يابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاري که براي اطفاي نايره غضب خويش توانست بکند اين بود که فرمان داد سنگ بزرگي به گردن آندرياس بستند و او را در دريا انداختند تا حيات ابدي را که بر اثر نوشيدن آب حيات به دست آورده بود با سختي و دشواري سپري کند و هيچ لذتي از زندگي جاودانه نصيبش نگردد. مي گويند آندرياس هنوز که هنوز است، در قسمتي از درياي آندرنتيکوس جاي دارد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

اين بود خلاصه اي از داستان ظلمات و آب حيات يا آب زندگاني که افسانه پردازان يوناني براي اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافي به زبانهاي پهلوي و سرياني و عربي و فارسي جديد نقل گرديد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

در پايان مقال شايد بي فايده نباشد که ريشه اصلي اين افسانه موهوم گفته آيد:

افسانه اسکندر مقدوني که به گفته مورخان واقع بين مردي جاه طلب و در عين حال سفاک و بي رحم بود، پس از مرگ زودرس وي در تمامي قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضاي طبيعت يوناني که مبالغه پسند بود، تدريجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختي بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدي که مقام پيغمبري يافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حيوان عبور کرد. ريشه اصلي اين افسانه واهي و خالي از حقيقت را در شهر اسکندريه که مدفن اسکندر بود بايد جستجو کرد. چه اهالي اسکندريه تعلق خاطر شديدي به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کينه و عداوتي که اهالي يونان و مصر از ايرانيان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ايران مي دانستند، لذا براي او مقام مافوق بشري قائل شده اند.

Fahime.M
09-02-2009, 11:18 AM
آبشان از يک جوي نمي رود

هر گاه بين دو يا چند نفر در امري از امور توافق و سازگاري وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد ميکنند. در اين عبارت مثلي به جاي "نمي رود" گاهي فعل "نمي گذرد" هم به کار مي رود، که در هر دو صورت معني و مفهوم واحد دارد.. (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

اما ريشه اين ضرب المثل:

سابقاً که شهرها لوله کشي نشده بود سکنه هر شهر براي تأمين آب مورد احتياج خود از آب رودخانه يا چشمه و قنات، که غالباً در جويهاي سرباز جاري بود استفاده مي کردند. به اين ترتيب که اول هر ماه، يا هفته اي يک بار، بسته به قلت يا وفور آب، حوضها و آب انبارها را با آب جوي کوچه پر مي کردند و از آن براي شرب و شستشو و نظافت استفاده مي کردند. در همين شهر تهران که سابقاً آب قنوات جريان داشت و اخيراً آب نهر انشعابي کرج نيز جريان دارد، ساکنان هر محله در نوبت آب گيري - که آب در جوي آن محله جريان پيدا مي کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهايشان را کاملاً خالي و تميز مي کردند و سپس آب مي گرفتند. تهرانيها پس از آنکه آب انبارها را پر مي کردند، معمولشان اين بود که مقداري نمک هم در آب انبار مي ريختند تا آب را تصفيه کند و ميکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در ميان طبقات ممتازه و آنهايي که رعايت بهداشت را مي کردند، بعد از نيمه شب انجام مي شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ريختن آشغالها و کثافات در جويها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهاي چرکين که در کنار جوي آب انجام مي گرفت، غالباً آب جويها کثيف و آلوده بوده است. به همين جهات و علل هيچ صاحب خانه اي حاضر نمي شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و اين کار را اکثراً به شب موکول مي کردند که جوي تقريباً دست نخورده باشد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

طبيعي است در يک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب يک جوي در دل شب استفاده کنند، چنانچه بين افراد خانواده ها سازگاري وجود نداشته باشد، هر کس مي خواهد زودتر آب بگيرد. همين عجله و شتاب زدگي و عدم رعايت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهاي آب نوبتي در محله هاي تهران واقعاً تماشايي بود. زن و مرد و پير و جوان از خانه ها بيرون مي آمدند و چنان قشقرقي به راه مي انداختند که هيچ کس نمي توانست تا صبح بخوابد.

شادروان عبدالله مستوفي مي نويسد: «من کمتر ديده ام که دو نفر از يک جوي آب مي برند از همديگر راضي باشند و اکثر بين دو شريک شکراب مي شود». . (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

موضوع آب بردن از يک جوي يا يک نهر و منازعات فيمابين تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در روستاها که از آب رودخانه در يک نهر مشترک، به منظور آبياري و کشاورزي، آب مي بردند؛ اختلاف و ناسازگاري روستاييان بيشتر از شهريها حدت و شدت داشت. زيرا در شهرها منظور اين بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولي در روستاها موضوع آب گيري و آبياري جنبه حياتي داشت. روستاييان مقيم دو يا چند دهکده که از يک جوي حقابه داشته اند از بيم آنکه مبادا مدت جاري بودن آب در جوي مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بيل و چوب به جان يکديگر مي افتادند و در اين ميان قهراً عده اي زخمي و احياناً کشته مي شدند. با وجود آنکه شبکه آبياري کشور با بستن سدهاي بزرگ و کوچک تا حدود مؤثري از نارضايي روستاييان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاري آنها کم و بيش به چشم مي خورد. کما اينکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتياج دارد، هر سالي که احساس کم آبي شود، روستايياني که از يک نهر يا يک جوي آب مي گيرند به طور چشمگير و خطرناکي با يکديگر منازعه مي کنند و هنگامي که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا مي گيرد و يک يا چند نفر مقتول و يا شديداً مجروح مي شوند. به همين جهت است که به طور مجازي در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله آبشان از يک جوي نمي گذرد، که کنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا مي کند و در نظم و نثر پارسي نظاير بي شمار دارد. . (http://forum.isatice.com/-t8129.html). (http://forum.isatice.com/-t8129.html)

فرناز
09-02-2009, 01:10 PM
دو قورت و نیمش باقی است
ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.

فرناز
09-02-2009, 01:15 PM
خروس بی محل

هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند.
از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تاعلت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.

کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.
حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند.


آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.

در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.

معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: "هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد."

فرناز
09-02-2009, 01:20 PM
بوی حلوایش می آید

عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است .
یکی از مراسم و تشریفاتی که هم اکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل می آید این است که به هنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه � بسته به تمکن و شخصیت متوفی � مجمعه ای پراز نان و حلوا بر سر می گیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت می کنند .

این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه می شد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بی بضاعت تقسیم می کنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبر انجام می پذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد .
پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام می رسد یا به عبارت دیگر ، نوجوان ، جوان ، و جوان ، پیر می شود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجاآباد پیشتازی میکند و به همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان وپیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است .

فرناز
09-02-2009, 01:22 PM
باهمه بله با من هم بله؟!

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق می دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر می رسد که شاید هر گز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.

در حدود پنجاه سال قبل ( یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران- که از ذکر نامش معذوریم- به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بوداز باب موعظه و نصیحت گفت:" فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند. مرد سیا سی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: " بله، بله". زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می شمارند."
فرزند مورد بحث در پست معاونت- و بعد ها کفالت- وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه " بله" مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می گفت:" بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می داد : " بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می فرمایید. بله، بله!" بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد:" پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!"

فرناز
09-02-2009, 01:24 PM
اشک تمساح می ریزد

گریه دروغین را به اشک تمساح تعبیر کرده اند. خاصه گریه و اشکی که نه از باب دلسوزی بلکه از رهگذر ریا و تلدیس باشد ، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سوء نیت گریه کننده جامه عمل بپوشد.

سابقا معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسیله اشک چشم تأمین می شود . بدین طریق که هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها متمادی بر روی شکم دراز می کشد. در این موقع اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج می شود که حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.

پیداست که سموم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد . فرضأ نیمه جان هم بشنود و قصد فرار کنند به علت لزج بودن اشک تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند.
خلاصه هربار که مقدار کافی حیوان وحشره در دام اشک تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یک حمله آنها را بلع می کند و مجددآ برای شکار کردن طعمه های دیگر اشک می ریزد.

فرناز
09-02-2009, 01:30 PM
قوز بالاقوز

هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه‌ای هم برای خودش فراهم می‌كند این مثل را می‌گویند.

یك قوزی بود كه خیلی غصه می‌خورد چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می‌زنند و می‌رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.

از ما بهتران هم كه داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟" او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده‌اند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی‌مورد كرده، گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!"


مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده‌ای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشته‌اند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی‌دانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمی‌دانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.


خردمند هر كار بر جا كند

شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد

برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان

ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند

دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید

در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك زاهلش دل افسرده بود

در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم

ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالای قوز

خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند

mahdi271
09-02-2009, 04:30 PM
1245 ضرب المثل ایرانی

Fahime.M
10-29-2009, 12:03 PM
هر گاه کسي از کيسه ديگري بخشندگي کند و يا از بيت المال عمومي گشاده بازي نمايد، عبارت مثلي بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً مي گويند: «فلاني از کيسه خليفه مي بخشد».

اکنون ببينيم اين خليفه که بود و چه کسي از کيسه وي بخشندگي کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است:عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بني عباس بود و روزگاري دراز در اين دنيا بزيست و دوران خلافت هادي، هارون الرشيد و امين را درک کرد. مردي فاضل و دانشمند و پرهيزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشماني نافذ و رفتاري متين و موقر داشت؛ به قسمي که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتي خليفه وقت را تحت تأثير قرار مي داد. به علاوه چون از معمرين خاندان بني عباس بود، خلفاي وقت در او به ديده احترام مي نگريستند.

به سال 169 هجري به فرمان هادي خليفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولي پس از دو سال يعني در زمان خلافت هارون الرشيد، بر اثر سعايت ساعيان از حکومت برکنار و در بغداد منزوي و خانه نشين شد. چون دستي گشاده داشت پس از چندي مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار مي کردند که عبدالملک از آنان چيزي بخواهد، ولي عزت نفس و استغناي طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامي استمداد و طلب مال کند.

از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخاي ابوالفضل جعفر بن يحيي بن خالد برمکي معروف به جعفر برمکي وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهي داشت و به علاوه مي دانست که جعفر مردي فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر مي داند و مقدم آنان را گراميتر مي شمارد؛ پس نيمه شبي که بغداد و بغداديان در خواب و خاموشي بودند، با چهره و روي بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکي با جمعي از خواص و محارم من جمله شاعر و موسيقي دان بي نظير زمان، اسحاق موصلي بزم شرابي ترتيب داده بود، و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده داري مي کرد. در اين اثنا پيشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سراي است و اجازه حضور مي طلبد». از قضا جعفر برمکي دوست صميمي و محرمي به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش مي گذرانيد.

در اين موقع به گمان آنکه اين همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بي گمان وارد شد و جعفر برمکي چون آن پيرمرد متقي و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پي برده چنان منقلب شد و از جاي خويش جستن کرد که «ميگساران، جام باده بريختند و گلعذاران، پشت پرده گريختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولي ديگر دير شده کار از کار گذشته بود. حيران و سراسيمه بر سرپاي ايستاد و زبانش بند آمد. نميدانست چه بگويد و چگونه عذر تقصير بخواهد. عبدالملک چون پريشانحالي جعفر بديد، بسائقه آزاد مردي و بزرگواري که خوي و منش نيکمردان عالم است، با خوشرويي در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند و ساقيان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردي از عبدالملک صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده، پس از ساعتي اشاره کرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس (بجز اسحاق موصلي) همه را مرخص کرد.

آنگاه بر دست و پاي عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اينکه بر من منت نهادي و بزرگواري فرمودي بي نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختيار تو هستم و هر چه بفرمايي به جان خريدارم». عبدالملک پس از تمهيد مقدمه اي گفت: «اي ابوالفضل، مي داني که سالهاست مورد بي مهري خليفه واقع شده، خانه نشين شده ام. چون از مال و منال دنيا چيزي نيندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقروض گرديده ام. اصالت خانوادگي و عزت نفس اجازه نداد به خانه ديگران روي آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاري به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولي طبع بلند و خوي بزرگ منشي و بخشندگي تو که صرفاً اختصاص به ايرانيان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پيش تو آيم و راز دل بگويم، چه مي دانم اگر احياناً نتواني گره گشايي کني بي گمان آنچه با تو در ميان مي گذارم سر به مهر مانده، در نزد ديگران بر ملا نخواهد شد. حقيقت اين است که مبلغ ده هزار دينار مقروضم و ممري براي اداي دين ندارم».

جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گرديد، ديگر چه مي خواهي؟»

عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردي تو قرض من مستهلک گرديد، براي ادامه زندگي بايد فکري بکنم، زيرا تأمين معاش آبرومندي براي آينده نکرده ام».

جعفر برمکي که طبعي بلند و بخشنده داشت، با گشاده رويي پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دينار هم براي ادامه زندگي شرافتمندانه تو تأمين گرديد، چه ميدانم سفره گشاده داري و خوان کرم بزرگمردان بايد مادام العمر گشاده و گسترده باشد. ديگر چه مي فرمايي؟»

عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادي و ديگر محلي براي انجام تقاضاي ديگري نمانده است».

جعفر با بي صبري جواب داد: «نه، امشب مرا به قدري شرمنده کردي که به پاس اين گذشت و جوانمردي حاضرم همه چيز را در پيش پاي تو نثار کنم. اي عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بني عباسي، من هم جعفر برمکي از دودمان ايرانيان پاک نژاد هستم. جعفر براي مال و منال دنيوي در پيشگاه نيکمردان ارج و مقداري قايل نيست. مي دانم که سالها خانه نشين بودي و از بيکاري و گوشه نشيني رنج مي بري، چنانچه شغل و مقامي هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».

عبدالملک آه سوزناکي کشيد و گفت: «راستش اين است که پير و سالمند شده ام و واپسين ايام عمر را مي گذرانم. آرزو دارم اگر خليفه موافقت فرمايد به مدينه منوره بروم و بقيت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».

جعفر گفت: «از فردا والي مدينه هستي تا از اين رهگذر نگراني نداشته باشي».

عبدالملک سر به زير افکند و گفت: «از همت و جوانمردي تو صميمانه تشکر مي کنم و ديگر عرضي ندارم».

جعفر دست از وي برنداشت و گفت: «از ناصيه تو چنين استنباط مي کنم که آرزوي ديگري هم داري. محبت و اعتماد خليفه نسبت به من تا به حدي است که هر چه استدعا کنم بدون شک و ترديد مقرون اجابت مي شود. سفره دل را کاملاً باز کن و هر چه در آن است بي پرده در ميان بگذار».

عبدالملک در مقابل آن همه بزرگي و بزرگواري بدواً صلاح ندانست که آخرين آرزويش را بر زبان آورد ولي چون اصرار و پافشاري جعفر را ديد سر برداشت و گفت: «اي پسر يحيي، خود بهتر مي داني که من در حال حاضر بزرگترين فرد خاندان عباسي هستم و پدرم صالح همان کسي است که در ذات السلاسل (نزديک مصر) بر مروان آخرين خليفه اموي غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با اين مراتب اگر تقاضايي در زمينه وصلت و پيوند زناشويي از خليفه اميرالمؤمنين بکنم، توقعي نابجا و خارج از حدود صلاحيت و شايستگي نکرده ام. آرزوي من اين است که چنانچه خليفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادي سرافراز فرمايد. نمي دانم در تحقق اين خواسته تا چه اندازه موفق خواهي بود».

جعفر برمکي بدون لحظه اي درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت مي دهم که خليفه پسرت را حکومت مصر مي دهد و دخترش عاليه را نيز به ازدواج وي در مي آورد».

ديرزماني نگذشت که صداي اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکي به گوش رسيد و عبدالملک صالح در حالي که قلبش مالامال از شادي و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.

بامدادان جعفر برمکي حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشيد بار يافت. خليفه نظري کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصيه تو پيداست که در اين صبحگاهي خبر مهمي داري».

جعفر گفت: «آري اميرالمؤمنين، شب گذشته عموي بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طليعه صبح با يکديگر گفتگو داشتيم.»

هارون الرشيد که نسبت به عبدالملک بي مهر بود با حالت غضب گفت: «اين پير سالخورده هنوز از ما دست بردار نيست. قطعاً توقع نابجايي داشت، اينطور نيست؟»

جعفر با خونسردي جواب داد: «اگر ماجراي ديشب را به عرض برسانم اميرالمؤمنين خود به گذشت و بزرگواري اين مرد شريف و دانشمند که به حق از سلاله بني عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غير مترقبه عبدالملک و ساير رويدادها را تفصيلاً شرح داد. خليفه آنچنان تحت تأثير بيانات جعفر قرار گرفت که بي اختيار گفت: «از عمويم عبدالملک متقي و پرهيزکار بعيد به نظر مي رسيد که تا اين اندازه سعه صدر و جوانمردي نشان دهد. جداً از مردانگي و بزرگواري او خوشم آمد و آنچه کينه از وي در دل داشتم يکسره زايل گرديد».

جعفر برمکي چون خليفه را بر سر نشاط ديد به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پيرمرد اين اواخر مبلغ قابل توجهي مقروض شده است که دستور دادم قرضهايش را بپردازند».

هارون الرشيد به شوخي گفت: «قطعاً از کيسه خودت!»

جعفر با لبخند جواب داد: «از کيسه خليفه بخشيدم، چه عبدالملک در واقع عموي خليفه است و حق نبود از بنده چنين جسارتي سر بزند». هارون الرشيد که جعفر برمکي را چون جان شيرين دوست داشت با تقاضايش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستي گشاده دارد و مخارج زندگيش زياد است، مبلغي هم براي تأمين آتيه وي حواله کردم». هارون الرشيد مجدداً به زبان شوخي و مطايبه گفت: «اين مبلغ را حتماً از کيسه شخصي بخشيدي!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا اين مبلغ را هم از کيسه خليفه بخشيدم».

هارون الرشيد لبخندي زد و گفت: «اين را هم قبول دارم به شرط آنکه ديگر گشاده بازي نکرده باشي!»

جعفر عرض کرد: «اميرالمؤمنين بهتر مي دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دير يا زود افول مي کند. آرزو داشت که واپسين سالهاي عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خيرالمرسلين بگذراند. وجدانم گواهي نداد که اين خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همين ملاحظه فرمان حکومت و ولايت مدينه را به نام وي صادر کردم که هم اکنون براي توقيع و توشيح حضرت خليفه حاضر است».

هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتي، اتفاقاً عبدالملک شايستگي اين مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نيز به آن اضافه کني».

جعفر انگشت اطاعت بر ديده نهاد پس از قدري تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نيت و اعتماد خليفه نسبت به خود استفاده کرده آخرين آرزويش را نيز وعده قبول دادم».

هارون گفت: «با اين ترتيب و تمهيدي که شروع کردي قطعاً آخرين آرزويش را هم از کيسه خليفه بخشيدي؟»

جعفر برمکي رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در اين مورد بخصوص جز از کيسه خليفه عملي نبود زيرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادي خليفه اميرالمؤمنين نايل آيد. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواري خليفه اين وصلت فرخنده را به او تبريک گفتم و حکومت مصر را نيز براي فرزندش، يعني داماد آينده خليفه در نظر گرفتم».

هارون گفت: «اي جعفر، تو در نزد من به قدري عزيز و گرامي هستي که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردي همه را يکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشيت کارهاي عبدالملک را بده و او را به سوي مدينه گسيل دار».

باري عبارت مثلي «از کيسه خليفه مي بخشد» از واقعه تاريخي بالا ريشه گرفته و معلوم شد خليفه که از کيسه اش بخشندگي شده هارون الرشيد بوده است.

Fahime.M
10-29-2009, 12:05 PM
چون مطلبي آنقدر واضح و روشن باشد که احتياج به تعبير و تفسير نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته و ارسال مثل مي کنند.
اين مصراع از شعري است که ناظم ِ آن را نگارنده نشناخت:

پرسي که تمناي تو از لعل لبم چيست _____________ آنجا که عيانست چه حاجت به بيانست

طبسي حائري در کشکولش آن را به اين صورت هم نقل کرده است:

خواهم که بنالم ز غم هجر تو گويم _____________ آنجا که عيانست چه حاجت به بيانست

ولي چون بنيانگذار سلسله گورکاني هند مصراع بالا را در يکي از وقايع تاريخي تضمين کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل درآمده است، به شرح واقعه مي پردازيم:

ظهيرالدين محمد بابر (888 - 937 هجري) که با پنج پشت به امير تيمور مي رسد، مؤسس سلسله گورکانيه در هندوستان است. بابر در زبان ترکي همان ببر- حيوان مشهور- است که بعضي از پادشاهان ترک اين لقب را براي خود برگزيده اند. بابر پس از فوت پدر، وارث حکومت فرغانه گرديد؛ ولي چون شيبک خان شيباني اوزبک پس از مدت يازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بيرون راند، به جانب کابل و قندهار روي آورد. مدت بيست سال در آن حدود فرمانروايي کرد و ضمناً به خيال تسخير هندوستان افتاده در سال 932 هجري پس از فتح پاني پات، ابراهيم لودي پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و داخل دهلي شد. آنگاه آگره و شمال هندوستان، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده، بنيان خاندان امپراطوري مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمين سلطنت کردند و از اين سلسله سلاطين نامداري چون اکبر شاه و اورنگ زيب ظهور کرده اند.

سلسله مغولي هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجري قمري مطابق با 1857 ميلادي روي داد، پايان يافت. ظهيرالدين محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابي درباره فتوحات و جهانداري ترجمه حال خودش به نام توزوک بابري به زبان جغتايي تأليف کرد که بعدها عبدالرحيم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسي برگردانيد. بابر به فارسي و ترکي شعر مي گفت و اين بيت زيبا از اوست:

بازآي اي هماي که بي طوطي خطت _____________ نزديک شد که زاغ برد استخوان ما

باري، ظهيرالدين محمد بابر هنگامي که پس از فوت پدر در ولايت فرغانه حکومت مي کرد و شهر انديجان را به جاي تاشکند پايتخت خويش قرار داد؛ در مسند حکمراني دو رقيب سرسخت داشت که يکي عمويش امير احمد حاکم سمرقند و ديگري دايي اش محمود- حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصيه مادر بزرگش «ايران» از يکي از رؤساي طوايف تاجيک به نام يعقوب استمداد کرد. يعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را بسختي شکست داد و سپس امير احمد را هنگام محاصره انيجان دستگير کرد. بابر که آن موقع در مضيقه مالي بود، خزانه امير احمد در سمرقند را که دو کرور دينار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پيشرفت کارهايش خيلي مؤثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بيش از سيزده سال نداشت شعر مي گفت و با وجود خردسالي، خوب هم شعر مي گفت. اين شعر را هنگام مبارزه با عمويش امير احمد سروده است:

با ببر ستيزه مـکن اي احـمد احــرار _____________ چالاکي و فرزانگي ببر عيانست

گر دير بپايي و نصيحت نکني گوش _____________ آنجا که عيانست چه حاجت به بيانست

مصراع اخير به احتمال قريب به يقين پس از واقعه تاريخي مزبور که به وسيله بابر در دوبيتي بالا تضمين شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومي مصطلح است

غریب آشنا
01-06-2013, 12:16 PM
آش نخورده و دهن سوخته



در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت .

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد

همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد

پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است









از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته

غریب آشنا
01-06-2013, 12:24 PM
بشنو و باور نكن


در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .

از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.



باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.

مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.

باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.



همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟

مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.

باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.



ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن

مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن



از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن.

غریب آشنا
01-06-2013, 12:26 PM
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد

در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد

موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.



در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند

مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند



مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.


پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت



مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:

از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد


ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم





از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.

غریب آشنا
01-06-2013, 12:27 PM
بيلش را پارو كرده

مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.

سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.


روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..


مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.


ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.

مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..

پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..

پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..

مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..

پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.

مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.



از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.

غریب آشنا
01-06-2013, 12:27 PM
دعوا سر لحاف ملا بود



در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .

اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .

غریب آشنا
01-06-2013, 12:27 PM
شتر ديدي ، نديدي

مردي در صحرا بدنبال شترش مي گشت تا اينكه به پسر با هوشي برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت يك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسيد : آيا يك طرف بار شيرين و طرف ديگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر كجاست ؟پسر گفت من شتري نديدم .

مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شايد اين پسر بلائي سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضي برد و ماجرا را براي قاضي تعريف كرد .

قاضي از پسر پرسيد . اگر تو شتر را نديدي چطور مشخصات او را درست داده اي ؟

پسرك گفت : در راه ، روي خاك اثر پاي شتري ديدم كه فقط سبزه هاي يك طرف را خورده بود . فهميدم كه شايد شتر يك چشمش كور بود .

بعد ديدم در يك طرف راه مگس بيشتر است و يك طرف ديگر پشه بيشتر است . و چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي را نتيجه گرفتم كه شايد يك لنگه بار شتر شيريني و يك لنگه ديگر ترشي بوده است .

قاضي از هوش پسرك خوشش آمد و گفت : درست است كه تو بي گناهي ولي زبانت باعث دردسرت شد . پس از اين به بعد شتر ديدي ، نديدي !!



اين مثل هنگامي كاربرد دارد كه پرحرفي باعث دردسر مي شود . آسودگي در كم گفتن است و چكار داري كه دخالت كني ، شتر ديدي نديدي و خلاص .

غریب آشنا
01-06-2013, 12:28 PM
باد آورده را باد مي بره



در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد .

مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد .



اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد .

ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند .



خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .



از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند .

غریب آشنا
01-06-2013, 12:28 PM
كفگير به ته ديگ خورده

براي پختن پلو بمقدار زياد از قابلمه هاي بزرگي به نام ديگ استفاده مي كنند. و از قاشق هاي بزرگي بنام كفگير براي هم زدن و كشيدن پلو استفاده مي شود .

در زمانهاي قديم كه مردم نذر مي كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن غذاي نذري صف مي كشيدند . از آنجا كه جنس كفگيرها فلزي بود وقتي به ديك مي خورد صدا مي داد .

هنگامي كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد اين كفگير در اثر برخورد به ديك صدا مي داد و آشپزها وقتي كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديك مي چرخاندند و با اينكار به بقيه كساني كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .

كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتي كسي از آنها سوال مي كرد كه غذا چي شد . مي گفتند از بدشانسي وقتي به ما رسيد كفگير به ته ديك خورد(يعني غذا تمام شد ) .


امروزه از اين ضرب المثل موقعي استفاده مي شود كه مي خواهند به فردي بگويند دير رسيده و ديگر مثل قبل توانائي يا ثروت قبلي را ندارد و قادر به كمك كردن به او نيستند .

غریب آشنا
01-06-2013, 12:28 PM
از اين ستون به آن ستون فرج است

مردي به شهري مسافرت كرد و غريب بود . اتفاقا همان شب فردي به قتل ميرسد . نگهبانان مرد غريب را نزديك محل قتل دستگير مي كنند . و او را نزد قاضي مي برند . و چون مرد ناشناس نتوانست بي گناهي خود را ثابت كند ، قاضي دستور اعدام صادر كرد

فردا مرد مسافر را به يك ستون بستند تا اعدام كنند . مرد هرچه گفت كه بي گناه است و بعدا از اين كار پشيمان خواهند شد ، جلاد گفت من بايد دستور را اجرا كنم .

جلاد به او گفت كه آخرين خواسته اش چيست .

مرد كه ديد مرگ نزديك است گفت : مرا به آن يكي ستون ببنديد و اعدام كنيد .

جلاد فكركرد كه مرد قصد فرار دارد و اين يك بهانه است و به او گفت اين چه خواهش مسخره اي است !

مرد گفت : رسم اين است كه آخرين خواهش يك محكوم به اعدام اگر ضرري براي كسي نداشته باشد اجرا شود .

جلاد با احتياط دست او را باز كرد و به ستون بعدي بست .

در همين هنگام حاكم و سوارانش از آنجا گذشتند و ديدند عده اي از مردم دور ميدان جمع شدند ، علت را پرسيدند گفتند مردي را به دار مي زنند . حاكم پرسيد : چه كسي را ؟

جلاد جلو آمد و حكم قاضي را نشان داد .

حاكم گفت : مگر دستور جديد قاضي به شما نرسيده است ؟

جلاد گفت : آخرين دستور همين است .

حاكم گفت : اين مرد بي گناه است ، او را آزاد كنيد . قاتل اصلي ديشب به كاخ من آمد و گفت وقتي خبر اعدام اين مرد را شنيده ، ناراحت شده كه خون اين مرد هم به گردن او بيافتد و بااينكه ميترسيده خودش را معرفي كرد . من هم او را نزد قاصي فرستادم و سفارش كردم كه مجازاتش را تخفيف دهد .

مرد مسافر را آزاد كردند و او گفت : اگر مرا از آن ستون به اين ستون نمي بستيد تا حالا مرا اعدام كرده بوديد . اگر خدا بخواهد از اين ستون به آن ستون فرج است .


اين ضرب المثل را هنگامي به كار مي برند كه فردي نااميد است و او را دلداري مي دهند كه در اندك فرصتي راه چاره پيدا مي شود . ( فرج به معناي گشايش در كار و رفع مشكل )

غریب آشنا
01-06-2013, 12:29 PM
آستين نو ، بخور پلو

روزي ملا نصرالدين به يك مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .

او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .

اينبار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .



ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .

آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .

صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .

ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..

غریب آشنا
01-06-2013, 12:29 PM
يك خشت هم بگذار در ديك

عروس خودپسندي ، آشپزي بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگي مي كرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يك روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس مي خواست پلو بپزد ولي بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد اگر از كسي نپرسد پلويش خراب مي شود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرويش مي رود و او را سرزنش مي كند .


پيش مادر شوهرش رفت و سعي كرد طوري سوال كند كه او متوجه نشود كه بلد نيست آشپزي كند .


از مادرشوهر پرسيد : چند پيمانه برنج بپزم كه نه كم باشد ، نه زياد ؟


مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسيد : پختن آنرا بلدي ؟


عروس گفت : اختيار داريد تا حالا هزار بار پلو پخته ام . ولي اگر شما هم بفرمائيد بهتر است .


مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب بايد پاك مي كني .


عروس گفت : ميدانم .


مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا مي شوئي و مي گذاري تا چند ساعت در آب بماند .


عروس گفت : ميدانم .


مادرشوهر گفت : برنجها را توي ديك مي ريزي و روي آن آب مي ريزي و كمي نمك مي ريزي و مي گذاري روي اجاق تا بجوشد .


عروس گفت : اينها را مي دانم .


مادرشوهر گفت : وقتي ديدي مغز برنج زير دندان خشك نيست ،آنرا در آبكش بريز تا آب زيادي آن برود . بعد دوباره آنرا روي ديك بگذار و رويش را روغن بده .


عروس گفت : اينها را مي دانم .


مادر شوهر از اينكه هي عروس مي گفت خودم مي دانم ناراحت شد و فكر كرد به او درسي بدهد تا اينقدر مغرور نباشد ، براي همين گفت : يك خشت هم بر در ديك بگذار و روي آنهم آتش بريز و بگذار تا يك ساعت بماند و برنج خوب دم بكشد .


عروس گفت : متشكرم ولي اينها را مي دانستم .


عروس به تمام حرفها عمل كرد وآخر هم يك خشت خام بر در ديك گذاشت . ولي بعد از چند دقيقه خشت بر اثر بخار ديك وا رفت و توي برنجها ريخت .


عروس كه رفت پلو را بكشد ديد پلو خراب شده و به شوهرش گله كرد . شوهرش پرسيد : چرا خشت روي آن گذاشتي ؟


عروس گفت : مادرت ياد داد . راست كه ميگن عروس و مادرشوهر با هم نمي سازند .


مادر شوهر رسيد و خنده كنان گفت : دروغ من در جواب دروغهاي تو بود ، من اينكار را كردم تا خودپسندي را كنار بگذاري و تجربه ديگران را مسخره نكني .

عروس گفت : من ترسيدم شما مرا سرزنش كنيد .


مادر شوهر گفت : سرزنش مال كسي است كه به دروغ مي خواهد بگويد كه همه چيز را مي دانم . هيچ كس از روز اول همه كارها را بلد نيست ولي اگر خودخواه نباشد بهتر ياد مي گيرد . حالا هم ناراحت نباشيد ، من جداگانه برايتان پلو پخته ام و حاضر است برويد آنرا بياوريد و سر سفره ببريد




اين مثال وقتي به كار ميرود كه كسي چيزي بپرسد و بعد از شنيدن جواب بگويد : ” خودم همين فكر را مي كردم “

غریب آشنا
01-06-2013, 12:30 PM
بين همه پيامبرها جرجيس انتخاب كرده

روزي روباه ، خروسي را گرفت و دويد تا او را در يك جاي امن بخورد .

خروس كه جان خود را در خطر ديد سعي كرد كه حقه اي به روباه بزند تا او دهانش را باز كند و از دست او فرار كند بنابراين به او گفت : اگر مرا ول كني در حق تو دعاي خير مي كنم .

اما روباه كه خيلي زرنگ بود جواب نداد و در دلش گفت : اگر دعاي تو اجابت مي شود براي خودت دعا كن .

خروس دوباره كفت : اگر مرا آزاد كني هر شب يك مرغ چاق و چله برايت مي آورم .

روباه جواب نداد و در دلش گفت : تمام كساني كه گرفتار مي شوند همين حرف را ميزند .

خروس هر چه حرف زد و سعي كرد كه روباه جوابي به او بدهد موفق نشد تا اينكه وارد خرابه اي شدند . خروس ديد كه ديگر فرصتي براي او نمانده است ، به روباه گفت : حالا كه مي خواهي مرا بخوري در اين دم آخر از تو خواهشي دارم ، من خروس دين داري هستم لااقل قبل از خوردنم نام يكي از پيغمبرها را ببر تا راحتتر بميرم . و او را به خدا قسم داد كه نام يكي از پيفمبرها راببرد .

خروس مي خواست تا از فرصت استفاده كند و هنگاميكه روباه دهنش با ز مي شود تا نام يك پيغمبر را مي برد ، فرار كند .

روباه كه خيلي زرنگ بود متوجه منظور خروس شد ، ولي چون دلش به حال خروس سوخت خواست تا آرزوي او را برآورده كند و همانطور كه گردن خروس را با دندانش گرفته بود گفت : جرجيس ( جرجيس يكي از پيامبران عهد قديم است ) و با اين حيله هم خواست خروس را برآورده كرد و هم مجبور نبود كه دهانش را باز كند . ( شما مي دانيد چرا مجبور نبود دهانش را باز كند ؟ )



اين ضرب المثل زماني استفاده مي شود كه كسي از ميان چيزهاي مهمتر و معروف ، چيز گمنامي را انتخاب كند . يا چيزي را پيدا كند كه مناسب حال او باشد .

غریب آشنا
01-06-2013, 12:30 PM
خياط هم در كوزه افتاد

در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .



يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .



هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .

كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .

روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟

همسايه به او گفت : خياط هم در كوزه افتاد .



و اين حرف ضرب المثل شده و وقتي كسي به يك بلائي دچار مي شود كه پيش از آن درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه افتاد ” .

غریب آشنا
02-06-2013, 12:05 AM
هنوز دو قورت و نيمش باقي مانده

مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .

از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .

حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .



روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .

يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .

حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .

كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟*

ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .

ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .

حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .





از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است

غریب آشنا
02-06-2013, 12:05 AM
بزك نمير بهار مي آد ، خربزه و خيار مي آد

حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد .

هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد .


وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .


همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”

مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود .

به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي .

حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .

غریب آشنا
02-06-2013, 12:06 AM
دوستي خاله خرسه

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است

يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “

وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .

مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .

عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “

و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .

و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد .


و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است . “

غریب آشنا
02-06-2013, 12:13 AM
قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟

يكي بود ، يكي نبود ، خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .

خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .


روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت : جون خروس زري

سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري

سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني

خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .


آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .

همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :

اي خروس سحري چشم نخود سينه زري

شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم

نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم


خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “

روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .

خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .

و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .

خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .



آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .

دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ” آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “

روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ، شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .

يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“

آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .

و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .


آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود

غریب آشنا
02-06-2013, 12:13 AM
فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه

موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند .

يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .

موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “

موش دوباره خواهش و التماس كرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهكار نبود . موش پيش خودش فكر كرد ، حالا كه با خواهش كردن مشكلش حل نشده بايد كار ديگري بكند .


بعد يكدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تكان داد . موش روي گوش گاو پريد و يك گاز محكم از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تكان دادن سرش كرد . ولي موش روي زمين پريد و در يك سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست كاري كند.

وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .گاو از درد بيدار شد .خيلي عصباني بود ، سعي كرد كه بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش كند ولي دستش به او نمي رسيد .

موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “

گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينكه از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “

موش با اينكه خيلي كوچكتر از گاو بود توانست مشكلش را حل كند .

پس كارآيي هر كس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،با اينكه كوچك است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .

غریب آشنا
02-06-2013, 12:14 AM
يك كلاغ ، چهل كلاغ

ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري .
و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .

هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .


همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد . او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد


پنج كلاغ را ديد كه روي شاخه اي نشسته اند گفت :” چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالاي درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند .
... تا اينكه كلاغ دهمي گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند .
... كلاغ بيستمي گفت :” كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“
همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمي رسيد و گفت :” اي داد وبيداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
همه با آه و زاري رفتند كه خانم كلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توي بوته ها بيرون آورد .
كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را كه نديده اند باور نكنند .

از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زيادي نقل شود بطوريكه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است

پس نبايد به سخني كه توسط افراد زيادي دهن به دهن گشته، اطمينان كرد زيرا ممكن است بعضي از حقايق از بين رفته باشد و چيزهاي اشتباهي به آن اضافه شده باشد

غریب آشنا
02-06-2013, 12:20 AM
از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد

عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.

باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.

لغت غاشيه اصولا به معني زين پوش اسب آمده که چون از اسب سواري پياده شوند بر زين اسب مي پوشانند. و همچنين به معاني مطيع و فرمانبردار، و درد بيماري شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولي در عبارت مثلي بالا به استناد اين آيه شريفه «هل اتيک حديث الغاشيه» از سوره 88 قرآن مجيد، معاني آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخري قيامت و رستاخيز از آن افتاده مي شود و با اين تعريف و توصيف چنين نتيجه مي گيريم که مراد از مار غاشيه همان مار قيامت و رستاخيز، يعني ماري است که در جهنم و در کات جهنم به سر مي برد تا به فرمان خداي تعالي گناهکاران را عذاب دهد.

عقيده به معاد و رستاخيز و بهشت و جهنم از قديمترين ايام تاريخي در بين ملل و اقوام مختلفه جهان شايع بوده و هر قومي بر حسب تخيلات و اوضاع محيط و زمان خود آنرا به صورتي تصور و تصوير کرده است که در اين زمينه در قسمت چاه ويل تفصيلاً بحث خواهد شد.

راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در اين قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده ياد آيت الله سيد محمود طالقاني، در قسمت اول از جزو سي ام کتاب پرتوي از قرآن صفحه 35، و ساير کتب مذهبي يادآوري ميشود که هنديان دو محل براي عذاب گناهکاران قايل بوده اند که بعدها اين محلهاي عذاب را به بيست و يک تا چهل محل ترقي داده و هر محل را براي نوعي عذاب و درد اختصاص داده اند.

چينيان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قايل بوده اند. کنفوسيوس فيلسوف متفکر چيني و پيروانش به عذاب تناسخي يعني بازگشت به دنيا و بدن حيوانات پست درآمدن عقيده داشته اند. در ايران قديم به يک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زنداني مي شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهريمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته هاي هومر شاعر نابينا و افلاطون فيلسوف برمي آيد، يونانيان معتقد بودند که جهنم عالمي مانند دنيا مي باشد. روميان قديم به انواع عذابها و جهنم عقيده داشته اند. ژاپني ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه مي پنداشتند. يهوديان نخستين عقيده اي به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسيحيان جهنم را سراي ابدي گناهکاران ميدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتي برايش وجود ندارد.

اما در دين اسلام، قرآن اين حقيقت را در بسياري از آيات با استناد به رموز نفساني و آيات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتايج، تصوير و تمثيل کرده است. احاديث بسيار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ع) درباره جهنميان و چگونگي بيرون آمدن يا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکيده احاديث مزبور اين عبارت است: «کساني که به جهنم وارد شدند از آن بيرون نمي آيند، مگر آنکه زمانهاي طولاني در آن درنگ کنند». پس کسي نبايد بدين اميد متکي باشد که از آتش خارج مي شود، ولي با توجه به عبارت «زمانهاي طولاني» مي تواند اميدوار باشد که بالاخره روزي، هر قدر هم طولاني باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصي خواهد يافت.

باري، در جهنم يا دوزخ مراتب و درجاتي به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بيشتر مي دانند، از قبيل: حجيم، جهنم، سقر، سعير، لظي، هاويه، خطمه، سکران، سجين و بالاخره ويل که چاهي عميق و بي انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روايتي طبقه هفتم جهنم را تابوت ناميده اند که در اين مورد چنين نقل شده است:

«... از اوصاف جهنم پس از گرزهاي آتشين و شعله هاي مدام آذر که معصيت کاران پيوسته در آن مي سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده مي شوند يکي هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص مي يابد. از جمله طبقه هفتمين (تابوت) جاي مخربين و بدعتگذاران است.

«در آن عقربي به نام "عقرب جراره" و ماري به اسم "مار غاشيه" مي باشد که تا هفتصد سر براي او معلوم کرده اند. اما با اين همه، عقربهاي آن چنان اليم (يعني دردناک) باشد که جهنميان از زحمت آن پناه به مار مي آورند...».

از مشخصات مار غاشيه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمي که در اين دنيا از نيش زهر آلود مارهاي يک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهاي غول آسا و عظيم الجثه اي شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بيچاره را از هر طرف در حيطه قدرت و اختيار خود گيرند! پيداست که نجات و خلاصي گناهکار از چنگ و دندان چنين ماري امکان پذير نيست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نيش دندان بر هفتصد جاي بدنش فرو مي رود.

اما عقرب جراره، اين عقرب در عالم دنيوي نوعي کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندي قبل به وفور ديده مي شد و هر کسي را که مي گزيد خون از هر بن مويش روان مي شد و گويند مسافر را نمي زد و اين از غرايب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا بايد ديد عقرب جراره عالم عقبي چيست، که گناهکاران از ترس و وحشت نيش دم کج و معوجش به مار غاشيه پناه مي برند و آغوش اين مار کذايي را مأمن و ملجأ خويش قرار مي دهند.

متأسفانه در کتب تاريخي از مکانيسم بدن عقرب جراره جهنم بحثي نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولي در هر حال اين نکته روشن است که مار غاشيه با آن هيبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباري بيش نيست، و همين عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زياني اغماض پذير به ضرر فاحش مواجه مي شويم، به آن تمثل مي جوييم و استناد مي کنيم.

غریب آشنا
02-06-2013, 12:20 AM
از دماغ فيل افتاد

اين مثل در مورد افرادي به کار مي رود که از خود راضي باشند و عجب و تکبر بيش از حد و اندازه آنها ديگران را ناراحت کند. در چنين مواردي گفته مي شود: "مثل اينکه از دماغ فيل افتاده".

اکنون ببينيم که چه موجود عجيب الخلقه اي از دماغ فيل افتاده که عنداللزوم مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد.

نوح پيغمبر به هنگام وقوع طوفان به اتفاق پيروان و همراهان داخل کشتي شد و به فرمان الهي از هر نوع حيوان و جانور نيز جفتي نر و ماده به کشتي برد تا نسلشان در روي زمين از بين نرود.

در خلال مدت شش ماه که کشتي نوح چون پر کاه بر روي امواج خروشان در حرکت بود از سرگين و پليدي مردم و فضولات حيواناتي که در کشتي بوده اند، سطح و هواي کشتي ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتي به ستوه آمده نزد نوح رفتند و: "صورت واقعه را معروض گردانيدند. آن حضرت به درگاه کريم کارساز مناجات فرموده امر الهي صادر شد که دست به پشت پيل (فيل) فرود آورد. چون به موجب فرمان عمل نمود، خوک از پيل متولد گشته و پليديها را خوردن گرفت و سفينه پاک گشت. آورده اند که ابليس دست بر پشت خوک زده و موشي از بيني خوک بيرون آمد. در کشتي خرابي بسيار مي کرد و نزديک بود که کشتي را سوراخ نمايد. باري سبحانه و تعالي به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خداوندي بر روي شير ماليد، شير عطسه اي زد و گربه از بيني شير بيرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."

بايد دانست که در اين عبارت دماغ به معني بيني است که در اصطلاح عاميانه گفته مي شود: "از دماغ فيل افتاده"، يعني: "از بيني فيل افتاده" که علت و سببش در سطور بالا آمد.

غریب آشنا
02-06-2013, 12:38 AM
از خجالت آب شد

آدمي را وقتي خجلت و شرمساري دست دهد، بدنش گرم مي شود و گونه هايش سرخي مي گيرد. خلاصه عرق شرمساري که ناشي از شدت و حدت گرمي و حرارت است از مسامات بدنش جاري مي گردد. عبارت بالا گويان آن مرتبه از شرمندگي و سرشکستگي است که خجلت زده را ياراي سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگي سر تا پا خيس عرق شود و زبانش بند آيد. اما فعل "آب شدن" که در اين عبارت به کار رفته ريشه تاريخي دارد و همان ريشه و واقعه تاريخي موجب گرديده که به صورت ضرب المثل درآيد:

بايزيد بسطامي و يا بگفته شيخ فريدالدين عطار: «آن سلطان العارفين، آن برهان المحققين، آن پخته جهان ناکامي، شيخ وقت ابويزيد بسطامي رحمةالله عليه» در شهر بسطام و در خانداني زاهد و پرهيز گار ديده به جهان گشود. در بدايت حال روزي قرآن تلاوت مي کرد، به سوره لقمان و اين آيه رسيد که حق تعالي مي فرمايد: "مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوي". بي درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدايي چون کنم؟ اين آيت بر جان من آمده است. يا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. يا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشيدم."

«پس بايزيد از بسطام رفت و سي سال در شام و عراق مي گشت و رياضت مي کشيد. يک صد و سيزده و به روايتي يک صد و سه پير را خدمت کرد و فايده برد که از آن جمله امام ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزي حضرت صادق (ع) در حجره اش به بايزيد فرمود: "آن کتاب را به من ده" عرض کرد: "کدام کتاب؟" فرمود: "کتابي که بر روي طاقچه است." شيخ گفت: "کدام طاقچه؟"حضرت صادق (ع) فرمود: "حجره من بيش از يک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون نديدي؟" بايزيد عرض کرد: "من اينجا به نظاره نيامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟" امام صادق (ع) فرمود: " چون چنين است باز بسطام رو که کار تو تمام شد ".

بايزيد به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بيرون کردند. زيرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمي گنجيد. شيخ مي گفت: "چرا مرا بيرون مي کنيد؟" هر بار جواب مي دادند: "تو مرد بدي هستي". و شيخ مي گفت: " خوشا شهري که بدش من باشم". خلاصه مقام او در طريقت به جايي رسيد که مي گويند ذوالنون مصري مريدي به خدمتش فرستاد و پيغام داد: "همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت." شيخ جواب داد: "مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پيش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد." ذوالنون چون اين بشنيد بگريست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدين درجه نرسيده است.» بايزيد در سال 261 هجري به سن 73 سالگي در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گرديد. شگفتا که قبرش در جايي (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جايي ديگر است که مي گويند سلطان محمد اولجايتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زير گنبدي که ساخته بود تقريباً نظير همان خوابي را ديد که پس از اتمام بناي گنبد چمن سلطانيه، حضرت علي بن ابيطالب (ع) را در خواب ديده بود.

بايزيد بسطامي به سلطان مغول در عالم رؤيا گفت: "من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابي بين من و آسمان شده، تو ديگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد."

نقل کردند که شبي ذوق عبادت در خود نديد، خادم را گفت: "مگر در خانه چيزي مانده است که دل مشغولي دهد؟" خادم خانه را گشت، خوشه اي انگور يافت. بايزيد گفت: "ببريد به کسي دهيد که خانه ما دکان بقالي نيست!" چون خوشه انگور را از خانه بيرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت يافت. خلاصه مقام زهد و تقواي بايزيد بسطامي به جايي رسيد که گبري را گفتند: "مسلمان شو." جواب داد: "اگر مسلماني اين است که بايزيد مي کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر اين است که شما مي کنيد، اصلاً به دين احتياج ندارم!"

نقل است روزي مريدي از حيا و شرم مسئله اي از وي پرسيد. شيخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درويش آب گشت و روي زمين روان شد. در اين موقع درويشي وارد شد و آبي زرد ديد. پرسيد : "يا شيخ، اين چيست؟" گفت: "يکي از در درآمد و سؤالي از حيا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم." به قول علامه قزويني: "گفت اين بيچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است." اين عبارت از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردي که بحث از شرم و آزرم به ميان آيد از آن استفاده و به آن استناد مي شود.