Fahime.M
09-02-2009, 10:46 AM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
پدرم اسمش علي بود و از آن «عطار طبيبان» بود و اصلا اهل فهرج يزد بود اما كوچ كرده و پرورده خراسان بود، او زني داشت بنام مريم اهل خراسان، و در 1307 شمسي هيچ آقائي را ـ كه من باشم ـ در توس خراسان به دامن روزگار افكند و اين هيچ آقا همينطور بزرگ ميشد، تا روزي و روزگاري كه ديد دارد براي خودش دلي دلي آواز ميخواند، و اما چه آوازي، مسلمان نشنود كافر نبيند. . .
یادم ميآيد در حدود بيست و هفت هشت سال پيش تازه جوانههاي شعر در دلم پنهاني ميشكفت و مرا بيآرام و بيتاب ميكرد و ميخواستم به وسيلهاي، به شيوهاي، آن هيجانات و خطور و خطرههاي نهفتة دروني را بيرون بريزم و برملا كنم، و داشتم كم كم در گوشه و كنار دفتر و دستكها و كتابها و حتي در و ديوار خانهمان نخستين نشانههاي اين بيماري ـ يعني شاعري ـ را بروز ميدادم و اندك اندك به گوش پدرم (علي اخوان ثالث كه تربت پاكش غرقه باد در انوار اهورائي ايزدان و امشاسپندان،) ميرساندم در آن وقتها كه پدرم كم كم داشت بو ميبرد كه پسرش، پسر بزرگش، مثل اينكه يك باكيش هست، و البته مادرم قبلا فهميده بود يعني خودم بروز داده بودم كه بله، مثلا دارم شعر ميگويم. در آن وقتها، من قبلا با يك هنر ديگر، با موسيقي هم كما بيش سر و سري داشتم ـ خيلي پيشتر از شعر و بيشتر هم؛ يعني پنهاني براي خودم چندي بود كه تار ميزدم و پيش استادي مشق و تمرين ميكردم و كمابيش در آن راه مثلا پيشرفت هم كرده بودم، تا آنجا كه ديگر كم كم ترانههاي آنروز را تا حدي كه بشود شنيد از آب در ميآوردم و به بعضي دستگاههاي موسيقي مليمان آشنا شده بودم، ماهور و همايوني، ترك و شوري، افشاري و سه گاهي و خلاصه درآمد و فرود و اوج و حضيضي ميشناختم و دستم با پردههاي ساز كم كم آشنا شده بود و مضرابم قوت گرفته بود و ديگر امروز و فردا بود كه كارم با موسيقي از كنج پستو و اطاق خانه، به سالن و تالارهاي بيرون از خانه كشيده شود (چنانكه چند باري هم چنين شده بود و پدرم هنوز خبر نداشت، يا داشت و به روي خود نميآورد) وقتي كار من با تار و موسيقي به اينجاها كشيد و پدرم يكي دو بار، روزي يا به قول سعدي «شبي بر نواي پسر گوش كرد» در گوشش انگار زنگ خطري را به صدا درآوردند، يك روز عصر جمعه در خانة باغ مانندي كه در محلة سراب داشتيم مرا صدا كرد و پيش خود نشاند و آرام آرام بطوري كه يك مرتبه توي ذوقم نخورد شروع كرد به نصيحت و دلالت كه پدر جان تو جواني و غافلي، نميداني، نميفهمي، عاقبت كارها را نميبيني، من خيرخواه و پدر دلسوز تو هستم و از اين قبيل حرفها و نتيجة نصايح آن شادروان اين بود كه موسيقي نكبت دارد و مملكت ما طوري است كه هركس در آن دنبال اين هنر برود آخر و عاقبت خوشي ندارد و چند نفر از استادان درجه اول موسيقي را هم مثل زد و زندگي پريشان و آشفته و روزگار بي سر و ساماني و عاقبت بد ايشان را برايم شرح داد و خلاصه گفت من گذشته از آنكه پدر تو هستم و حق دارم به تو امر و نهي كنم، اصلا از راه دلسوزي هم راضي نيستم كه تو دنبال موسيقي بروي و عمر خودت را درين راه تلف كني، ميگفت من خودم از موسيقي لذت ميبرم و هوش از سرم ميرود وقتي يك پنجه تار شيرين يا كمانچه پر سوز و شور ميشنوم، ولي از لحاظ مصلحت زندگي راضي نيستم كه تو گرفتار اين هنر نكبت بشوي، چند روز بعد هم در سايه سار كوچه پهلوي آن دكة عطاري و دوا فروشي و طبابت قديمي كه داشت؛ در ساية سير عصرهاي آن كوچه پهلوي دكان، پسيني پدرم مرا به تماشائي دعوت كرد، يعني مردي سياه سوخته و بلند بالا را نشانم داد كه عباي نازكي پاره پوره بر دوش انداخته و در آن كوچه به خواهش پدرم بر چهار پايه كوچكي نشسته بود، در كنارش يك استكان بزرگ چائي دبش و سياه قهوه خانة نزديك دكان، و پاكتي جيگاره و چوب سيگاري دود زده و كهنه ديده ميشد و همچنين تار دسته صدفي كوچك و قشنگي كه از زير عبا بدر آورده بود و براي ما مينواخت، اسم اين مرد خود سوخته پريشان و ژوليده «فارابي» بود، نوازنده دوره گردي كه گهگاه اينجا و آنجا به خواهش خواستاراني كه پشيزي چند مزد پنجه شيرينكار او را ميپرداختند، تار مينواخت و آن روز عصر هم فارابي به خواهش پدرم براي من، در سايه سار آن كوچه نشسته بود و تار مينواخت و كم كم رهگذري چند نيز به تماشا و شنيدن ايستاده بودند و محو پنجه افسونكار آن نوازنده دوره گرد مشهدي شده بودند، من نيز هوش باخته و مسحور، حيران آن حال و هنجار بودم و ميديدم و ميشنيدم كه آن روز عصر تنگ كه به شب پيوسته بود، فارابي آن مرد ژوليده و پريشان با چه سحر انگيزي عجيبي نواهاي فراموش شدة كهن و آن اداي پر شور و سوز را از پردههاي آشناي ساز بيرون ميخواند و « چون مشتي افسون در فضاي شب رها ميكرد » و يك دو ساعتي با فواصل كوتاه ـ كه فارابي در آن فواصل احيانا جيگارهاي روشن ميكرد و دودي ميگرفت يا از قوطي كوچك حلبي كه از جيب بدر ميآورد، حبي به دهان ميانداخت و جرعهاي چائي بر روي آن مينوشيد، من غرق و حيران تماشا و سماع روحاني آن ساز و شيفتة آن سر و سرود بودم، و سرانجام پدرم از فارابي خواست كه از ماجراي زندگي خودش و پدرش براي من حرف بزند و او با صداقتي عجيب و دلسوزي رقتباري گفت كه چگونه پدرش با ناكامي و بدبختي وصف ناپذيري در گوشة ويرانهاي در يكي از محلات جنوبي مشهد در اوج سيه روزي و بيچارگي جان داده است و تنها ميراثش براي پسرش كه همين فارابي باشد، همين تار دسته صدفي كوچك بوده است و نيز اين هنري كه به او آموخته (والحق هنري در حد اعلي) و ميگفت پدرم باز در روزگار بهتري بسر ميبرد، هنرش آنقدر خريدار و دوستدار داشت كه او توانست در خانهاي اجاري سرپناهي داشته باشد، زني بگيرد و صاحب فرزندي شود، و ميگفت من كه حتي همين را نيز نداشتهام و نتوانستهام داشته باشم و هم امروز و فرداست كه نه در گوشه خانهاي اگرچه بي سامان، بلكه در گوشة كوچهاي، خياباني، يا خرابهاي متروك هوحقي بكشم، و دعوت مرگ سياه را لبيك اجابت بگويم. همينطور هم شد گويا دو سه سالي پس از آنروز پدرم خبرش را براي من آورد، با قطره اشگي در گوشة چشم كه از من ميپوشيد، اما ديدم. باري بگذريم، پدرم آن دعوت فارابي و شرح زندگي و نقل ماجرا را براي من، براي تنبيه و بيداري من ترتيب داده و آراسته بود كه البته چندان بي اثر هم نبود، نه تا آنجا كه من ساز و موسيقي را في الفور رها كنم، بلكه تا آن حد كه بدانم حال و روزگار از چه قرار است و سرانجام مرد هنري، مردي كه نميخواهد جز به آستانة هنر به هيچ آستانهاي سر فرود آورد، چيست و چگونه، اين ها گذشت و گذشت و من كم كم شوق فوق العاده ام از موسيقي و ساز و سرود به شعر و سخن كشيده شد و خودم به شوق و اختيار و ذوق و گرايش خودم موسيقي را كم كم فرو گذاشتم و به شعر رو آوردم و پدرم البته از اين تحول و گرايش بسيار خوشحال و راضي بود، و يادم ميآيد كه در اوائل گرايش به شعر، كه من رويم نميشد قضايا را صريحا و آشكار به پدرم بروز بدهم، آن شعركهاي اوليّة خودم را بر جاهائي كه فكر ميكردم و ميدانستم پدرم نگاهش حتماً به آنجاها خواهد افتاد، مينوشتم مثلاً در كاغذهاي كوچكي مثل «چوخط» كه لاي شاهنامه ـ تا آنجاها كه پدرم رسيده بود و علامت گذاشته بود و مرتباّ تغيير ميكرد و جايش پيش و پيشتر ميرفت ـ يا توي جلد و حاشية كليات سعدي و ديوان حافظ، يا حتي مخصوصاً يادم است بر ديوارة روبروي طاقچهاي كه پدرم جانمازش را آنجا ميگذاشت و برميداشت و ميدانستم هر روز لااقل سه بار نگاهش به آنجا خواهد افتاد، و خوب يادم است كه بر آن ديوارة گچي چند بار شعر نوشتم و تراشيدم و پاك كردم و دوباره نوشتم و سخت دلخور هم بودم از اينكه او هيچ نميگويد، تا اينكه بالاخره يك شب بعد از نماز و سر شام بعنوان اولين تشويق من در كار شعر و شاعري، پدرم گفت «نميدانم كي اين طاقچه را هر روز هي سياه ميكند! اگر بدانم براي چي؛ خوبست» و من همين تنبيه و يادآوري را به منزلة تشويق گرفتم و خيلي هم خوشحال بودم ازينكه بالاخره پدرم شعرهاي مرا، ـ اگرچه بعنوان سياهي ديوار، ديده است و ميدانستم، يعني او را ميشناختم و حس ميكردم كه از همين اظهار او بوي آشنائي و انس ميآيد، و حس و دريافتم درست هم بود، چون چندي بعد يك شب ديگر پدرم مرا پيش خود صدا كرد و گفت: «مهدي، چند روز پيش من با آقاي افتخار مسنن (مقصودش پيرمردي پيرتر از خودش، مرحوم افتخارالحكماي شاهرودي دندانساز بود كه از دوستان قديمي پدرم بود و با هم آمد و رفت ديرينه داشتند و او مردي اهل فضل و كتاب بود و كتابخانة كوچك و خوبي هم داشت و گهگاه پدرم از كتابهايش براي خواندن امانت ميگرفت و مخصوصا از آن كتابها ترجمه هاي فتحعلي آخوندزاده و آثار طالبوف تبريزي به يادم مانده، و بعضي ترجمههاي مصري و احيانا مجلد دورههاي حبل المتين و كاوه و چهره نما و از اين قبيل) حرف ميزدم گفتم خوشحالم كه پسرم تار و موسيقي نكبتي را ول كرده به شعر علاقه پيدا كرده آقاي افتخاري گفتند تو بايد قطعهاي در حمد و توحيد بگوئي تا ببينند، اگر پسنديدند ممكن است جايزه هم به تو بدهند. من به شان گفته ام كه چند وقتي است كه تو ديوار طاقچه را سياه ميكني، حالا همان كه آقاي افتخار گفتند بگو ببينم چه ميگوئي، من آن شب از خوشحالي شام نتوانستم بخورم و مضافا اينكه في الفور به گوشة اطاقكم خزيدم و شروع كردم به گفتن نه يكي بلكه چندين قطعه در حمد و توحيد، تا خوابم برده بود، وقتي از خواب پريدم كه ديدم مادرم آمده كه مرا در رختخوابم بخواباند، و خوابانيد اما خواب از سر من پريده بود و نشستم، نميدانم تا چه وقت شب در ورق بزرگي آن قطعه ها را پاكنويس كردم و صبح وقتي بيدار شدم كه پدرم رفته بود و البته پاكنويس مرا هم برده بود. وقتي كه شب آمد ديدم خيلي خوشحال است و يك جلد « مسالك المحسنين » طالبوف هم جايزة آقاي افتخار الحكماي شاهرودي بود براي من، كه بعد از شام در طي مراسمي مختصر از قبيل «بابا، پاشو سيگار كبريتو بيار، يك ليوان هم آب بده» به من اعطا شد، مادرم خطاب به پدرم گفت: «خب، تو خودت چي جايزهش خواهي داد؟ و پدرم گفت: من به آقاي باستان كتابفروش ميسپارم (يا سپردهام، خوب يادم نيست) كه ماهي پانزده بيست تومان كتاب هائي كه مهدي لازم دارد به ش بدهد» و حسابش را برج به برج بياورد پولش را بگيرد. خوب شد؟ و بعد رو به من حرفش را تمام كرد كه «اما به شرطها و شروطها ملتفتي؟ بايد كتابهاي به درد بخور و خوب بگيري باباجان ملتفتي؟ و حسابت هر ماه بيشتر از اينها هم نشود كه بشود كاريش كرد، ملتفتی» ؟ و من گفتم: « به چشم ...»
اين داستان اوليّن تشويق و اوليّن دهن شيرينكي بود كه من از شعر و شاعري ديدم و به كام چشيدم بعد ازين ماجرا من ديگر سراپا غرق در شعر و كتاب شدم و صف رديف كتابهايم در طاقچههاي اطاق هر ماه طويلتر و طويل تر ميشد و پدرم البته بسيار خوشحال بود ازينكه ميديد من ديگر تار و موسيقي را ـ كه به قول او درين ملك نكبت دارد و نفرين شده است و عاقبت خوشي ندارد ـ كم كم به كلي كنار گذاشتهام و در عوض سراپا وقف و غرق شعر و كتاب شدهام.
دو شعر از اخوان ثالث م.امید:
ـ زمستان (http://www.kanoonweb.com/index.php?option=com_content&task=view&id=1095&Itemid=3)
ـ کتیبه (http://www.kanoonweb.com/index.php?option=com_content&task=view&id=1096&Itemid=3)
آثار اخوان ثالث:
ارغـنون - انتـشارات تـهـران 1330
زمستان - انتـشارات زمان 1335
آخر شاهـنامه - زمان 1338
از اين اوستا - انتـشارات مرواريد 1344
منظومه شکار - مرواريد 1345
پـائـيـز در زندان - مرواريد 1348
عاشـقانه ها و کـبود - جوانه 1348
بـهـترين اميد، برگـزيده اشعـار و مقالات - روزن 1348
برگـزيده اشعـار - جـيـبی 1349
در حـياط کوچک پائـيـز در زندان - توس 1355
دوزخ، اما سرد - توکا 1357
زندگـی می گويد اما باز بايد زيست - توکا 1357
تـرا ای کـهـن بوم بر دوست دارم - مرواريد 1368
گـزينه اشعـار - مرواريد 1368
پدرم اسمش علي بود و از آن «عطار طبيبان» بود و اصلا اهل فهرج يزد بود اما كوچ كرده و پرورده خراسان بود، او زني داشت بنام مريم اهل خراسان، و در 1307 شمسي هيچ آقائي را ـ كه من باشم ـ در توس خراسان به دامن روزگار افكند و اين هيچ آقا همينطور بزرگ ميشد، تا روزي و روزگاري كه ديد دارد براي خودش دلي دلي آواز ميخواند، و اما چه آوازي، مسلمان نشنود كافر نبيند. . .
یادم ميآيد در حدود بيست و هفت هشت سال پيش تازه جوانههاي شعر در دلم پنهاني ميشكفت و مرا بيآرام و بيتاب ميكرد و ميخواستم به وسيلهاي، به شيوهاي، آن هيجانات و خطور و خطرههاي نهفتة دروني را بيرون بريزم و برملا كنم، و داشتم كم كم در گوشه و كنار دفتر و دستكها و كتابها و حتي در و ديوار خانهمان نخستين نشانههاي اين بيماري ـ يعني شاعري ـ را بروز ميدادم و اندك اندك به گوش پدرم (علي اخوان ثالث كه تربت پاكش غرقه باد در انوار اهورائي ايزدان و امشاسپندان،) ميرساندم در آن وقتها كه پدرم كم كم داشت بو ميبرد كه پسرش، پسر بزرگش، مثل اينكه يك باكيش هست، و البته مادرم قبلا فهميده بود يعني خودم بروز داده بودم كه بله، مثلا دارم شعر ميگويم. در آن وقتها، من قبلا با يك هنر ديگر، با موسيقي هم كما بيش سر و سري داشتم ـ خيلي پيشتر از شعر و بيشتر هم؛ يعني پنهاني براي خودم چندي بود كه تار ميزدم و پيش استادي مشق و تمرين ميكردم و كمابيش در آن راه مثلا پيشرفت هم كرده بودم، تا آنجا كه ديگر كم كم ترانههاي آنروز را تا حدي كه بشود شنيد از آب در ميآوردم و به بعضي دستگاههاي موسيقي مليمان آشنا شده بودم، ماهور و همايوني، ترك و شوري، افشاري و سه گاهي و خلاصه درآمد و فرود و اوج و حضيضي ميشناختم و دستم با پردههاي ساز كم كم آشنا شده بود و مضرابم قوت گرفته بود و ديگر امروز و فردا بود كه كارم با موسيقي از كنج پستو و اطاق خانه، به سالن و تالارهاي بيرون از خانه كشيده شود (چنانكه چند باري هم چنين شده بود و پدرم هنوز خبر نداشت، يا داشت و به روي خود نميآورد) وقتي كار من با تار و موسيقي به اينجاها كشيد و پدرم يكي دو بار، روزي يا به قول سعدي «شبي بر نواي پسر گوش كرد» در گوشش انگار زنگ خطري را به صدا درآوردند، يك روز عصر جمعه در خانة باغ مانندي كه در محلة سراب داشتيم مرا صدا كرد و پيش خود نشاند و آرام آرام بطوري كه يك مرتبه توي ذوقم نخورد شروع كرد به نصيحت و دلالت كه پدر جان تو جواني و غافلي، نميداني، نميفهمي، عاقبت كارها را نميبيني، من خيرخواه و پدر دلسوز تو هستم و از اين قبيل حرفها و نتيجة نصايح آن شادروان اين بود كه موسيقي نكبت دارد و مملكت ما طوري است كه هركس در آن دنبال اين هنر برود آخر و عاقبت خوشي ندارد و چند نفر از استادان درجه اول موسيقي را هم مثل زد و زندگي پريشان و آشفته و روزگار بي سر و ساماني و عاقبت بد ايشان را برايم شرح داد و خلاصه گفت من گذشته از آنكه پدر تو هستم و حق دارم به تو امر و نهي كنم، اصلا از راه دلسوزي هم راضي نيستم كه تو دنبال موسيقي بروي و عمر خودت را درين راه تلف كني، ميگفت من خودم از موسيقي لذت ميبرم و هوش از سرم ميرود وقتي يك پنجه تار شيرين يا كمانچه پر سوز و شور ميشنوم، ولي از لحاظ مصلحت زندگي راضي نيستم كه تو گرفتار اين هنر نكبت بشوي، چند روز بعد هم در سايه سار كوچه پهلوي آن دكة عطاري و دوا فروشي و طبابت قديمي كه داشت؛ در ساية سير عصرهاي آن كوچه پهلوي دكان، پسيني پدرم مرا به تماشائي دعوت كرد، يعني مردي سياه سوخته و بلند بالا را نشانم داد كه عباي نازكي پاره پوره بر دوش انداخته و در آن كوچه به خواهش پدرم بر چهار پايه كوچكي نشسته بود، در كنارش يك استكان بزرگ چائي دبش و سياه قهوه خانة نزديك دكان، و پاكتي جيگاره و چوب سيگاري دود زده و كهنه ديده ميشد و همچنين تار دسته صدفي كوچك و قشنگي كه از زير عبا بدر آورده بود و براي ما مينواخت، اسم اين مرد خود سوخته پريشان و ژوليده «فارابي» بود، نوازنده دوره گردي كه گهگاه اينجا و آنجا به خواهش خواستاراني كه پشيزي چند مزد پنجه شيرينكار او را ميپرداختند، تار مينواخت و آن روز عصر هم فارابي به خواهش پدرم براي من، در سايه سار آن كوچه نشسته بود و تار مينواخت و كم كم رهگذري چند نيز به تماشا و شنيدن ايستاده بودند و محو پنجه افسونكار آن نوازنده دوره گرد مشهدي شده بودند، من نيز هوش باخته و مسحور، حيران آن حال و هنجار بودم و ميديدم و ميشنيدم كه آن روز عصر تنگ كه به شب پيوسته بود، فارابي آن مرد ژوليده و پريشان با چه سحر انگيزي عجيبي نواهاي فراموش شدة كهن و آن اداي پر شور و سوز را از پردههاي آشناي ساز بيرون ميخواند و « چون مشتي افسون در فضاي شب رها ميكرد » و يك دو ساعتي با فواصل كوتاه ـ كه فارابي در آن فواصل احيانا جيگارهاي روشن ميكرد و دودي ميگرفت يا از قوطي كوچك حلبي كه از جيب بدر ميآورد، حبي به دهان ميانداخت و جرعهاي چائي بر روي آن مينوشيد، من غرق و حيران تماشا و سماع روحاني آن ساز و شيفتة آن سر و سرود بودم، و سرانجام پدرم از فارابي خواست كه از ماجراي زندگي خودش و پدرش براي من حرف بزند و او با صداقتي عجيب و دلسوزي رقتباري گفت كه چگونه پدرش با ناكامي و بدبختي وصف ناپذيري در گوشة ويرانهاي در يكي از محلات جنوبي مشهد در اوج سيه روزي و بيچارگي جان داده است و تنها ميراثش براي پسرش كه همين فارابي باشد، همين تار دسته صدفي كوچك بوده است و نيز اين هنري كه به او آموخته (والحق هنري در حد اعلي) و ميگفت پدرم باز در روزگار بهتري بسر ميبرد، هنرش آنقدر خريدار و دوستدار داشت كه او توانست در خانهاي اجاري سرپناهي داشته باشد، زني بگيرد و صاحب فرزندي شود، و ميگفت من كه حتي همين را نيز نداشتهام و نتوانستهام داشته باشم و هم امروز و فرداست كه نه در گوشه خانهاي اگرچه بي سامان، بلكه در گوشة كوچهاي، خياباني، يا خرابهاي متروك هوحقي بكشم، و دعوت مرگ سياه را لبيك اجابت بگويم. همينطور هم شد گويا دو سه سالي پس از آنروز پدرم خبرش را براي من آورد، با قطره اشگي در گوشة چشم كه از من ميپوشيد، اما ديدم. باري بگذريم، پدرم آن دعوت فارابي و شرح زندگي و نقل ماجرا را براي من، براي تنبيه و بيداري من ترتيب داده و آراسته بود كه البته چندان بي اثر هم نبود، نه تا آنجا كه من ساز و موسيقي را في الفور رها كنم، بلكه تا آن حد كه بدانم حال و روزگار از چه قرار است و سرانجام مرد هنري، مردي كه نميخواهد جز به آستانة هنر به هيچ آستانهاي سر فرود آورد، چيست و چگونه، اين ها گذشت و گذشت و من كم كم شوق فوق العاده ام از موسيقي و ساز و سرود به شعر و سخن كشيده شد و خودم به شوق و اختيار و ذوق و گرايش خودم موسيقي را كم كم فرو گذاشتم و به شعر رو آوردم و پدرم البته از اين تحول و گرايش بسيار خوشحال و راضي بود، و يادم ميآيد كه در اوائل گرايش به شعر، كه من رويم نميشد قضايا را صريحا و آشكار به پدرم بروز بدهم، آن شعركهاي اوليّة خودم را بر جاهائي كه فكر ميكردم و ميدانستم پدرم نگاهش حتماً به آنجاها خواهد افتاد، مينوشتم مثلاً در كاغذهاي كوچكي مثل «چوخط» كه لاي شاهنامه ـ تا آنجاها كه پدرم رسيده بود و علامت گذاشته بود و مرتباّ تغيير ميكرد و جايش پيش و پيشتر ميرفت ـ يا توي جلد و حاشية كليات سعدي و ديوان حافظ، يا حتي مخصوصاً يادم است بر ديوارة روبروي طاقچهاي كه پدرم جانمازش را آنجا ميگذاشت و برميداشت و ميدانستم هر روز لااقل سه بار نگاهش به آنجا خواهد افتاد، و خوب يادم است كه بر آن ديوارة گچي چند بار شعر نوشتم و تراشيدم و پاك كردم و دوباره نوشتم و سخت دلخور هم بودم از اينكه او هيچ نميگويد، تا اينكه بالاخره يك شب بعد از نماز و سر شام بعنوان اولين تشويق من در كار شعر و شاعري، پدرم گفت «نميدانم كي اين طاقچه را هر روز هي سياه ميكند! اگر بدانم براي چي؛ خوبست» و من همين تنبيه و يادآوري را به منزلة تشويق گرفتم و خيلي هم خوشحال بودم ازينكه بالاخره پدرم شعرهاي مرا، ـ اگرچه بعنوان سياهي ديوار، ديده است و ميدانستم، يعني او را ميشناختم و حس ميكردم كه از همين اظهار او بوي آشنائي و انس ميآيد، و حس و دريافتم درست هم بود، چون چندي بعد يك شب ديگر پدرم مرا پيش خود صدا كرد و گفت: «مهدي، چند روز پيش من با آقاي افتخار مسنن (مقصودش پيرمردي پيرتر از خودش، مرحوم افتخارالحكماي شاهرودي دندانساز بود كه از دوستان قديمي پدرم بود و با هم آمد و رفت ديرينه داشتند و او مردي اهل فضل و كتاب بود و كتابخانة كوچك و خوبي هم داشت و گهگاه پدرم از كتابهايش براي خواندن امانت ميگرفت و مخصوصا از آن كتابها ترجمه هاي فتحعلي آخوندزاده و آثار طالبوف تبريزي به يادم مانده، و بعضي ترجمههاي مصري و احيانا مجلد دورههاي حبل المتين و كاوه و چهره نما و از اين قبيل) حرف ميزدم گفتم خوشحالم كه پسرم تار و موسيقي نكبتي را ول كرده به شعر علاقه پيدا كرده آقاي افتخاري گفتند تو بايد قطعهاي در حمد و توحيد بگوئي تا ببينند، اگر پسنديدند ممكن است جايزه هم به تو بدهند. من به شان گفته ام كه چند وقتي است كه تو ديوار طاقچه را سياه ميكني، حالا همان كه آقاي افتخار گفتند بگو ببينم چه ميگوئي، من آن شب از خوشحالي شام نتوانستم بخورم و مضافا اينكه في الفور به گوشة اطاقكم خزيدم و شروع كردم به گفتن نه يكي بلكه چندين قطعه در حمد و توحيد، تا خوابم برده بود، وقتي از خواب پريدم كه ديدم مادرم آمده كه مرا در رختخوابم بخواباند، و خوابانيد اما خواب از سر من پريده بود و نشستم، نميدانم تا چه وقت شب در ورق بزرگي آن قطعه ها را پاكنويس كردم و صبح وقتي بيدار شدم كه پدرم رفته بود و البته پاكنويس مرا هم برده بود. وقتي كه شب آمد ديدم خيلي خوشحال است و يك جلد « مسالك المحسنين » طالبوف هم جايزة آقاي افتخار الحكماي شاهرودي بود براي من، كه بعد از شام در طي مراسمي مختصر از قبيل «بابا، پاشو سيگار كبريتو بيار، يك ليوان هم آب بده» به من اعطا شد، مادرم خطاب به پدرم گفت: «خب، تو خودت چي جايزهش خواهي داد؟ و پدرم گفت: من به آقاي باستان كتابفروش ميسپارم (يا سپردهام، خوب يادم نيست) كه ماهي پانزده بيست تومان كتاب هائي كه مهدي لازم دارد به ش بدهد» و حسابش را برج به برج بياورد پولش را بگيرد. خوب شد؟ و بعد رو به من حرفش را تمام كرد كه «اما به شرطها و شروطها ملتفتي؟ بايد كتابهاي به درد بخور و خوب بگيري باباجان ملتفتي؟ و حسابت هر ماه بيشتر از اينها هم نشود كه بشود كاريش كرد، ملتفتی» ؟ و من گفتم: « به چشم ...»
اين داستان اوليّن تشويق و اوليّن دهن شيرينكي بود كه من از شعر و شاعري ديدم و به كام چشيدم بعد ازين ماجرا من ديگر سراپا غرق در شعر و كتاب شدم و صف رديف كتابهايم در طاقچههاي اطاق هر ماه طويلتر و طويل تر ميشد و پدرم البته بسيار خوشحال بود ازينكه ميديد من ديگر تار و موسيقي را ـ كه به قول او درين ملك نكبت دارد و نفرين شده است و عاقبت خوشي ندارد ـ كم كم به كلي كنار گذاشتهام و در عوض سراپا وقف و غرق شعر و كتاب شدهام.
دو شعر از اخوان ثالث م.امید:
ـ زمستان (http://www.kanoonweb.com/index.php?option=com_content&task=view&id=1095&Itemid=3)
ـ کتیبه (http://www.kanoonweb.com/index.php?option=com_content&task=view&id=1096&Itemid=3)
آثار اخوان ثالث:
ارغـنون - انتـشارات تـهـران 1330
زمستان - انتـشارات زمان 1335
آخر شاهـنامه - زمان 1338
از اين اوستا - انتـشارات مرواريد 1344
منظومه شکار - مرواريد 1345
پـائـيـز در زندان - مرواريد 1348
عاشـقانه ها و کـبود - جوانه 1348
بـهـترين اميد، برگـزيده اشعـار و مقالات - روزن 1348
برگـزيده اشعـار - جـيـبی 1349
در حـياط کوچک پائـيـز در زندان - توس 1355
دوزخ، اما سرد - توکا 1357
زندگـی می گويد اما باز بايد زيست - توکا 1357
تـرا ای کـهـن بوم بر دوست دارم - مرواريد 1368
گـزينه اشعـار - مرواريد 1368