توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق من
mahdi271
08-23-2009, 09:32 AM
این شعر عروسک کوکی هست
واقعا عاشق این شعر هستم
حتما نظر بدید
عروسک کوکی
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
فرناز
08-23-2009, 10:05 AM
قشنگ بود :110:
مرسي
mahdi271
08-23-2009, 12:42 PM
چه عجب اینهمه کتاب گذاشتم یکی اومد خوند
داشتم عقده ای میشدم
ممنون از اینکه نظر دادی
فرناز
08-23-2009, 01:16 PM
من همشو ديدم ولي واسه بقيه نظرخواهي نكرده بودين منم نظرمو فقط راجع به اين گفتم
همشون خوب بود
مرسي
pnugirl
08-25-2009, 09:50 AM
شعر فروغ فرخزاد
موافقم باهاتون. قشنگه
saeed.d
08-25-2009, 11:44 AM
شعر قشنگی بود ولی یه جاش ایراد داره :
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
انگار طرفا ریاضیاشو میده داداشش حل کنه !!!
:58::58:
mahdi271
08-25-2009, 01:11 PM
نه عزیزم درست گفته
شما دقت کنی می بینی اشتباه از خود شماست
در ضمن اینجا یجوری اوج شعرش هست
Borna66
08-25-2009, 01:46 PM
شعر خوب و بامعني بود
ممنون دوست عزيز
روزگار خوش
saeed.d
08-25-2009, 06:58 PM
نه عزیزم درست گفته
شما دقت کنی می بینی اشتباه از خود شماست
در ضمن اینجا یجوری اوج شعرش هست
دوست من دقت نمیکنی :
3+0 =3 , 0-3 = 3
اما 0 = 0*3
mahdi271
09-06-2009, 02:44 PM
میخواستم دوستان شعرایی رو که خیلی دوست دارن تو این قسمت بزارن
و بقیه هم نظر بدن راج به شعر
اولیش رو هم خودم می زارم
خیلی این شعر رو دوست دارم
حتما نظر بدید
mahdi271
09-06-2009, 02:45 PM
چاووشی
به سان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،
گرفته کوله بار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانیگشان راه می پویند
ما هم راه خود می کنیم اغاز.
***
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی که ش نمی خوانی بر ان دیگر.
نخستین:راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته،اما رو به شهر و باغ و ابادی.
دو دیگر:راه نیمش ننگ،نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا،اگر دم درکشی،آرام.
سه دیگر:راه بی برگشت، بی فرجام
***
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قده در راه بی برگشت بگذاریم،
ببینیم آسمانِ «هر کجا»آیا همین رنگ است؟
***
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی اسمانها نیست.
سوی بهرام،این جاویدِ خون آشام،
سوی ناهید،این بد بیوه گرگِ قحبه ی بد غم،
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و می رقصید دست افشان و پا کوبان بسان دختر کولی،
و اکنون می زند با ساغر«مک نیس»یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد با جام هر که بعد از ما:
سوی اینها و آنها نیست.
سوی پهندشتِ بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
***
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چون من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
***
به سوی سرزمینهایی که دیدارش،
به سان شعله ی اتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زنده ی بیدار.
نه این خونی که دارم؛پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهراندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به سوی قلب من،این غرفه با پرده های تار.
و می پرسد،صدایش ناله ای بی نور:
***
-«کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوست مانندی؟»
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای رد پایی نیست.
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن سو می رود بیرون،به سوی غرفه ای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازه آزاد،
ولی انجا حدیث بنگ و افیون است_ از عطای درویشی که می خواند:
«جهان پیر است و بی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد...»
***
وز آنجا می رود بیرون به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالت بار،
بدان سان_ باز می پرسد_ سر اندر غرفه ی با پرده های تار:
- « کسی اینجاست؟»
و می بیند همان شمع و همان نجواست.
که می گوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیرِ به درد آلوده ی مهجور:
خدایا«به کجای این شب تیره بیایزم قبای ژنده خود را؟»
***
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما،
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر.
به دستش گرفته رایتی زر بفت و گوید:زود.
و زاین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد:دیر.
***
کجا؟هر جا که پیش آید.
بدان جایی که می گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمه هایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و می نوشد از آن مردی که می گوید:
«چرا باید بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟»
***
بدان جایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز ( چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ) مرگ پاگ دیگری بوده ست،
کجا؟هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزاز ترسانم.
ز سیلی زن، ز سیلی خور،
و زین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا؛
به گرده ی من، به رگهای فسرده ی من،
به زنده ی تو، به مرده ی من.
***
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته،ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزست
و نقش و رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزه ست.
***
به سوی افتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بی کران سبز و مخمل گونه ی دریا،
می اندازیم زورقهای خد را چون گل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می رانیم گاهی تند،گاه ارام.
***
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم....
مهدی اخوان ثالث
mahdi271
09-06-2009, 02:47 PM
حتما نظر بدید لطفا
mahdi271
09-08-2009, 04:06 PM
چقدر نظر داید واقعا
ممنونم:110:
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.