Fahime.M
08-07-2009, 08:44 PM
قهوه خانه
روزنامه میز به میز، دست به دست می گردد. دو صفحه کامل از شماره فوق العاده روزنامه امروز به جنایتی اختصاص دارد که روز قبل در شهر اتفاق افتاده است. سمت راست، زیر تیتر خبر، عکس هایی از اجساد قطعه قطعه و سوخته یک زن و کودک چاپ شده. در طرف چپ صفحه، یک زن سرش را به شانه شوهرش تکیه داده و رو به دوربین می خندد. بچه هاشان را ، یک پسر و یک دختر در بغل دارند. دختر که بزرگ تر است رو زانوی پدر نشسته و پسر در آغوش مادر است. زیر و کنار عکس ها، موضوع قتل از زبان همسایگان، نگهبان جلو در ساختمان محل جنایت و شاهدان، به تفصیل و با آب و تاب نوشته شده. در صفحه دوم روزنامه هم عکس هایی از نگهبان، همسایگان و نمایی از ساختمان محل جنایت دیده می شود.
بیرون قهوه خانه باد افتاده به جان درخت ها . به ورزایی وحشی و رم کرده می ماند که همه چیز را سر راهش کن فیکون می کند. هجوم باد در قهوه خانه را چند بار چارتاق می کند و به دیوار می کوبد . قهوه خانه شلوغ است و هر دم تعداد مشتری ها بیش تر می شود. هیچ کس خیال بیرون رفتن ندارد. صدای قل قل عصبی قلیان هاست و پر و خالی شدن استکان ها و صدای رادیو.
مردی که نزدیک در قهوه خانه نشسته ، در را کیپ می بندد ، چفتش را می اندازد و به چند نفری که پشت در مانده اند با اشاره می فهماند که جا نیست. بعد آرنج هاش را به میز تکیه می دهد، دست هاش را کاسه صورتش می کند و بی مخاطب می گوید : «خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه.»
مرد چاقی که دارد روزنامه را می خواند سر بالا می کند و می گوید: یارو نشسته سر صبر و حوصله زن و بچه شو تیکه تیکه کرده بعد بند بند شونو انداخته تو آتش و جزغاله کرده. »دوباره تند تند تو روزنامه چشم می گرداند و سر بالا می کند:
«جنوبی بودن. یکی از بچه هاشون تو بمبارون از بین رفته بوده. شب قبل از جنایت زن و شوهر دعوای لفظی شدیدی می کنن. مثل شبای دیگه. همسایه ها صدای زنه رو شنیدن که می گفته منه بکشی دیگه پامه اون جا نمی ذارم. شوهره گفته من گور همه تونه می کنم. خیالت حالیم نیس! »
روزنامه را می گذارد روی میز و چایی اش را بر می دارد. دستش می لرزد. مرد میانسالی که لباس کار پوشیده، روزنامه را بر می دارد. ورق می زند. صفحه دوم را می خواند و می گوید: «قاتل اوایل دستفروشی می کرده . یه بارم با مأمورای سد معبر شهرداری که می خواسن گاریشو مصادره کنن درگیر می شه و یکی شونو به قصد کشت می زنه. یه مدتی می افته تو هلفدونی. وقتی می آد بیرون دست به کارای جور واجور می زنه. آخرین کارش این بوده که کاغذ باطله ها و ظرفای یه بار مصرف غذا رو از تو آشغالدونیای ادارات جمع می کرده ، می ریخته تو گونیای بزرگ می برده می فروخته. همسایه ها از دستش شاکی بودن، می گفتن همه جا رو به گند کشونده. روزی که این اتفاق می افته جسد ها رو تو یکی از همین گونی ها می اندازه و می ذاره رو کولش و از جلو نگهبون رد می شده حتی با نگهبون خوش و بش هم می کنه. نگهبون کف دستشو بو نکرده بوده. »
کامل مردی که پالتوی رنگ شده سربازی تنش است از چند میز آن طرف تر صدا می کند: «داااش می شه مام یه تورقی بکنیم؟»
مرد میانسال دست دراز می کند و روزنامه را به مرد پالتو پوش می رساند. مرد پالتو پوش سرسری نگاهی به صفحه دوم روزنامه می اندازد و سر بالا می کند:
«غلط نکنم جنایت ناموسی بوده. »
یک جوان لاغر ترکه ای که عینک ذره بینی به چشم و کیف سیاهی در دست دارد و باد موهای بلندش را پریشان کرده چند بار به شیشه قهوه خانه می زند و با نوعی التماس اجازه می خواهد داخل شود. مردی که نزدیک در قهوه خانه نشسته در را نیمه باز می کند. جوان ترکه ای تو می آید . توی قهوه خانه چشم می گرداند . جایی برای نشستن نیست. پیرمردی خود را به بغل دستش اش می چسباند و گوشه نیمکت برای جوان جا باز می کند. جوان ترکه ای می رود می نشیند و از پیرمرد تشکر می کند و بی مقدمه می گوید: «امروز هر جا می ری صحبت جنایت دیروزه. »
یک قلپ از چای داغی که شاگرد قهوه چی جلوش گذاشته سر می کشد و می گوید: «این جور جنایتا تو کشوری که چن قرن عرفان تو فرهنگش خوابیده ، خیلی بعیده پدر جان. »
پیرمرد می گوید: «همه اش از اعصابه آقا... اعصاب برا کسی نمونده ... شما یادتون نمی آد...»
صدایی می گوید : «طفل معصوم چه گناهی کرده بوده؟!»
صدایی جواب می دهد : «حتمی فکر کرده بچه از خودش نیست. خدا عالمه. »
حالا لاشه چرب و خیس روزنامه توی دست مردی است که روی یک میز دونفره پشت ستون میانی قهوه خانه نشسته و صدای قل قل قلیانش بلند تر از صداهای دیگر تو قهوه خانه پیچیده است. مرد می خواند: « پلیس برای دستگیری قاتل از مردم در خواست همکاری کرده است. مشخصات قاتل به این شرح است... سیه چرده، میانسال با موهای فر جو گندمی و خال درشتی و ... وسط .. دو ابر...و.»
مردی که صدای قلیانش بلندتر از صداهای دیگر است، یکه می خورد. دستش می لرزد. روزنامه از دستش رها می شود. قلیانش از صدا می افتد. صندلی اش را پس می کشد. زیر چشمی به صندلی رو به رو نگاه می کند. سرش را آرام بالا می آورد. .. صندلی روبرویش خالی است.
نقد داستان قهوه خانه:
نویسنده :
قبل از انقلاب یک کتاب خیلی کوچک برای نوجوانان داشتم به نام "پسری آن سوی پل" که در نشر ققنوس چاپ شده بود و کتابی دیگر به نام "راه که بیفتی ترس من می ریزد" که توسط نشر آگاه اگر اشتباه نکنم چاپ شده بود. بعد از انقلاب سه تا مجموعه داستان داشتم یکی به نام "حضور" یکی به نام "شراره ی بلند" و این هم "هجوم آفتاب".
دارا:
در ابتدا می خواستم از آقای آذرآیین تشکر کنم . بسیار داستان زیبایی بود. مسأله ای که می خواستم بگویم این است که من فکر می کنم در این داستان ها از یک طرف با یک جنایت و اتفاقی که افتاده رو به رو هستیم به عنوان یک عقده و از سوی دیگر با یک سری اظهار نظر ها و برداشت هایی که صرفا استنباط هستند و نه حقیقت به عنوان سوژه رو به روهستیم. درست است که به صورت مستقیم نمی توانیم بگوییم که استنباط افراد مختلف است، اما به صورت غیر مستقیم چرا، چون افرادی که در قهوه خانه هستندفقط از روی روزنامه می خوانند و ا تفاقی را که افتاده نقل می کنند. همچنین به صورت غیر مستقیم استنباط افرادی است که یا همسایه یا نگهبان دم در بوده اند . آن طوری که در نوشته آورده شده است. در هر حال با یک سری استنباط رو به رو هستیم به عنوان سوبژه . اما مسأله ای که مهم است این است که در واقع استنباط های مختلف به قدری با همدیگر در تباین هستند که می بینیم هیچ گاه ما را به سوی حقیقت ابژه نمی رسانند. من فکر می کنم که شاید این صفدر این مرد قاتل که ما می بینیم در واقع در قهوه خانه حضور داشته . شاید پس از لحظه ای که متوجه چاپ مشخصات خود در روزنامه می شود ناپدید می شود. من فکر می کنم که حتی حضور خود این مرد هم یا حتی اظهاراتش در دادگاه اگر بخواهند اصل قضیه را حتی در روز دادگاه هم شرح بدهد باز ما را از حقیقت ابژه آگاه نمی کند. چرا که به هزار و یک دلیل ما شاهد این هستیم که قاتل ها حتی در دادگاه هم می آیند حقیقت را به گونه ای دیگر بیان می کنند به هر حال من می خواهم این را بگویم که آن شناخت کامل هیچ گاه در واقع برای ما اتفاق نمی افتد. حالا اگر از این منظر بخواهیم به این داستان نگاه کنیم من فکر می کنم بشود این جهان کوچکی را که این نویسنده در داستان خلق کرده و یا نمونه کوچکی را که نویسنده در داستان آورده بتوانیم تعمیم ببخشیم و یک جوری مثل یک مجاز مرسلی ازجهان پیرامون خودمان در نظر بگیریم . بسیار استفاده کردم از داستانتان . متشکرم.
یعقوب زاده:
داستان به نظرم از نظر لایه دوم یعنی لایه معنایی، دو امکان داشت که می شود رویش کار کرد. من فکر می کنم هیچ کدام در واقع به آن صورت به نتیجه نرسیده .یکی از امکانات معنایی همین مسأله ی چند آوایی یا چند صدایی بود که خانم دارا به آن تأکید کردند. من فکر می کنم اتفاقا روی این خیلی خوب کار نشده. به خاطر این که این افرادی که در این قهوه خانه هستند در واقع دیدگاه خودشان را راجعه به قضیه مطرح نمی کنند. بلکه صرفا از روی روزنامه خبری راجع به این قتل مطرح شده می خوانند و انگار هر کدام از این ها وظیفه شان این است که یک تکه از این اطلاعات را به خواننده بدهند و ما در نهایت انگار که یک خبر روزنامه را خوانده ایم. محور دیگر معنایی می تواند روی خود قتل تمرکز کند، که چه پیش می آید و چه می شود که یک فردی خانواده خود را با این طرز فجیع می کشد. باز در این جا می بینیم که قضیه به آن شکل موشکافی نشده و حتی کدهایی مطرح نشده که ما بخواهیم روی یک قضیه خاصی تکیه بکنیم و حضور خود قاتل در این صحنه هم فکر می کنم هیچ لزومی نداشت. یعنی اگر چه قاتل دراین صحنه حضور می داشت یا نمی داشت صرفا به گونه ای شاید بازی داستانی شد در پایان که خود قاتل در صحنه حضور داشته باشد.
اشترانی:
من هم با این که چند صدایی در داستان ساخته نشده موافقم. چون تنها احتمالی که در آن مطرح می شود قتل ناموسی است. وجود مرد قاتل هم در این صحنه خیلی داستان را تصادف محور کرده که با توجه به این که داستان واقع گراست و به نظر من تصادفی بودن برای داستان واقع گرا آن هم به این شدت اغراق شده که دقیقا دو نفر دارند راجع به یک قتل می خوانند و تصادفا قاتل هم همان جا حضور دارد می تواند نقطه ضعف باشد برای این داستان. در کل دستتان درد نکند.
مقراضی:
صحبت زیادی درباره داستان ندارم. درباره اصطلاح کن فیکون نکته ای دیدم. به نظرم معنایش در قرآن این است که خداوند می گوید: خلق شو و جهان خلق می شود و یا ایجاد شو و ایجاد می شود . خوب همه این معناها در مورد خلق کردن است. ولی این جا مفهوم نابودی و ویرانی باید داشته باشد. که باد دارد ویران و نابود می کند و به نظر من هماهنگی ندارد.
تیموری:
دستتان درد نکند. من از داستانهای شما لذت بردم. واقعا داستان های خیلی خوبی بود. نثرتان هم واقعا دلنشین و گیرا بود. من داستان شما را با دو خوانش در نظر گرفتم. اگر این داستان را با خوانش واقع گرا تعبیر کنیم به نظرم اشکالاتی دارد. از این نظر که اگر واقع گرا تصور کنیم، مکان آن دقیقا مشخص نیست ، مثلا این جا روستا یا یک شهر کوچک است؟ معمولا در این فضاهای بومی بیشتر مردم از حال و احوال همدیگر با خبر هستند و بهتر می فهمند علت مسائل چه بوده . در داستان شما، سوالهایی که افراد می پرسند، باید فضا را بیشتر باز می کرد تا مجرم شناخته شود. ولی اگر من با خوانش دیگر این متن را در نظر بگیرم به نظرم می آید که عدم قطعیت را می خواهد برساند که هیچ روایتی خط و مرز مشخصی ندارد و همه چیز در ابهام و شک و تردید باقی می ماند. هیچ گاه حقیقت آشکار نمی شود و به گفته ها و روایت ها ی راوی نمی توانیم اعتماد کنیم. چون همان طور که زن و مرد را سر کار گذاشته ، احتمال دارد که خواننده را هم سر کار گذاشته باشد. اگر با همان خوانش واقع گرا بخواهیم داستان را بخوانیم برای پرداخت شخصیت راوی کار کمتری انجام شده است. بعد پرسشهای ابهام آوری در داستان وجود دارد . اگر داستان را از نظر واقع گرا بخواهیم بخوانیم، آیا کشته شدن زن و بچه به دست همسرش به علت چی بوده؟ و آیا واقعا شوهرش کشته. به هر حال متشکرم.
فرقدان:
مرسی از قصه تون. این داستان رئالیسم واقع گراست و من احساس کردم به شیوه رمز گشایی ـ پلیسی نوشته شده اما با این وجود نمی دانم، شاید سه اشکال بزرگ در این داستان بود. در پاراگراف یکی مانده به آخر، در این داستان گفتیم که پلیس برای دستگیری قاتل یک سری مشخصات داده که سیه چرده، میانسال و ... است بعد کسی که که جلوش نشسته آن شخص را می شناسد، اما در اول داستان گفتید که عکس این شوهر راکه برای قتل همسر و فرزندانش پلیس به او مظنون است ، در روزنامه چاپ شده، و سن سالی هم از او نگذشته که بخواهد تغییر چهره آن چنانی را در او بوجود بیاید. پس وقتی که عکسش در روزنامه چاپ شده آیا دلیلی هست که کسی او را نشناسد یا پلیس بخواهد مشخصات بدهد؟ به نظرم کمی اغراق شده است. وقتی عکس هست و همه کسانی که در قهوه خانه نشسته اند روزنامه را دیده اند باید این مرد را دیده باشند و بشناسند. روزنامه دارد دست به دست در قهوه خانه می چرخد.
اشکال بعدی این است که فضایی مثل قهوه خانه برای نشان دادن قشرهای مختلفی از جامعه درست نیست. هر کسی به قهوه خانه نمی رود. یعنی قهوه خانه جامعه بزرگی نیست. فضای گسترده ای نیست. بعید است یک جوان لاغر تکیده با عینک ذره بینی و کیف سیاه، که احتمالا تحصیل کرده است بیاید آن جا . اشکال سوم این جلمه کاملا بی ربط است : این جور جنایت ها تو کشوری که چند قرن عرفان تو فرهنگ ش خوابیده خیلی بعیده پدرجان.
به نظرم عرفان زاییده همان جنایت های مغول است. یعنی اصلا از تابعیت بعد از جنایت عرفان به وجود آمده. در واقع یک جور درونگرایی است از نویسنده ها و شاعران. و این که حالا یک نفر بیاید در قهوه خانه که تحصیل کرده هم هست بگوید این حرف را یک خرده غیر عادی است.
گودرزی:
این که در این داستان استنباط های اشخاص متفاوت است و ما را به حقیقت رخداد نمی رساند، دقیقا یکی از نقاط قوت این داستان است نه از نقاط ضعف.
به نظر من در این متن اصلا حقیقتی وجود ندارد، که نویسنده بخواهد آن را به ما برساند یا نه. قرار هم نیست. در واقع در این داستان من فکر می کنم یک سری امکانات مطرح می شود که مرز مشخصی هم دارند. یعنی امکانات معینی است که در آن امکانات چند تا گزینه مطرح می شود. من در صحبت هایم آن ها را خواهم گفت. در نتیجه اصلا داستان چنین وظیفه ای ندارد. من فکر می کنم داستان را اگر واقع گرای کلاسیک بخوانیم نوعی بحث پیش می آید و اگر واقع گرای مدرن بخوانیم نوعی دیگر و اگر واقع گرای انتقادی بخوانیم بحثی دیگر. من قبلا هم به خدمت دوستان گفتم که باید با توجه به ژانر نقد کنیم. یعنی وقتی که یک داستانی واقع گرای کلاسیک نیست ، قواعد آن را بر این داستان جاری نکنیم. اصلا به نظر من مسأله ی داستان این نیست که قاتل کیست و چرا؟ تا حقیقتی روشن بشود یا نه. نکته ی دوم هم این است که در بعضی جاها و بعضی دوره ها پاتوق بسیاری از روشنفکران قهوه خانه بوده، یعنی یک عده از کسانی که به اصطلاح دیدگاههای خاص سیاسی داشتند فکر می کردند که رفتن به قهوه خانه ها همراه شدن با توده هاست و می توانند در آن جا به مردم آگاهی های اجتماعی و سیاسی داد و مردم را روشن کرد. پس اشکال دوم تان به نظرم اصلا خیلی اشکال نیست.
نظر خودم را می گویم بعد اگر باز هم با توجه به حرفهایی که گفته شد ابهامی در قضیه ماند دوستان می توانند باز صحبت کنند. در این داستان راوی دانای کل دارد روایت می کند این راوی در قسمتی که می گوید:" بیرون قهوه خانه باد افتاده بود به جان درختان . به ورزایی وحشی و رم کرده می ماند" خودش را نشان می دهد. چه کسی می گوید همه چیز را با نگاهش کن فیکون می کند؟ راوی دانای کل. اما بحث این که رخداد چیست؟ می خواهد بگوید آن چه که هست در این جاست و خود خواننده باید پیداش کند. روایت به نظرم در این قسمت یعنی توصیف، یک مقدار رمانتیک شده ، و با بقیه قسمت ها خیلی نمی خواند. همین بندی که بیرون از قهوه خانه است قلقل عصبی قلیانهاست و .. خوب قلیان ها که عصبی نیستند. راوی دارد دخالت می کند . این تکه را بردارید راوی از نظر دیدگاه نمایشی می شود و همه چیز هم سر جای خودش قرار می گیرد. از نظر موضوعی موضوع داستان جنگ است، نه موضوع قتل. من نمی دانم بعضی ازدوستان داستان را چگونه می خوانند! اصلا داستان، داستان جنگ است. این قتل و اینها در حاشیه است. با توجه به این که البته ایشان اگر این را هم نمی گفت من فکر می کنم ناگفته های متن نشان می داد که مثلا علت می تواند فقر باشد. یعنی علت العلل رخدادها فقر است. و چون یکی از فرزندان آن شخص در جنگ کشته شده پس علت بعدی جنگ است. یعنی این آدمی که فقیر است و مهاجر جنگی این طوری دارد آشغال پاره جمع می کند. داستان را باید این طوری خواند . دنبال قتل نمی خواهد بگردیم. دنبال قتل ها باید بگردیم! می خواهم بگویم تجربه زیستی متن، واقع گرای انتقادی است. یعنی انتقادی بر سازو کار جهانی که در این داستان است. چگونه رخدادها پله پله می آیند و ما با معلول ها، معلولی که زن کشته شده است رو به روییم. حالا ما خودمان به عنوان خواننده باید اهل تأویل هم باشیم یعنی تأویلی که ما از رخدادها می توانیم به عنوان خواننده داشته باشیم . من آمده ام در دو سه مورد علتمندی طبیعی را گفتم.
اگر خواننده می خواهد معناها را کشف کند باید بتواند به این موارد برسد: یکی از علت ها می تواند فقر اقتصادی باشد که در متن وجود دارد. علت دوم که در ناتوانی از اداره کردن یک خانواده، خود را نشان می دهد ما با توجه به مهاجر بودن شخصیت جنگ باشد که این را قبل گفتم. یا علت می تواند فقر فرهنگی باشد و باورها باشد . که یکی از افراد در قهوه خانه می گوید جنایت ناموسی است. البته این فقط یک احتمال است و جمله مبهمی است. زن هم یک جمله مبهم دارد که می گوید من را بکشی دیگه پام را آن جا نمی گذارم. این به نظرم خیلی مبهم است. یعنی یک اشاره گنگ به چیزی است که شاید مرد خواسته زن را وادار به کاری بکند .که زن می گوید مرا بکشی دیگر پام را به آن جا نمی گذارم. در واقع اصلا داستان مسأله ناموسی نیست. من نمی گویم نویسنده اشتباه می کند. حتی اگر آن جوان عینکی نکته ای در باره عرفان می گوید، غلط هم باشد ، ربطی به نویسنده ندارد و آن شخصیت این حرف را زده. یعنی شخصیت عینکی اصلا نمی داند عرفان چیست؟ نویسنده خودش نیامده اطلاعاتی را رو یا آشکار بدهد. من بیشتر دلم برای آن جوان عینکی سوخت که فکر می کند چیزی می داند اما همه چیز را قاطی کرده. ما از شخصیت ها و راوی ها اشکال می توانیم بگیریم ولی از نویسنده نه. چون اگر نویسنده اشکال داشته باشد باید از کل متن ایراد بگیریم نه از تکه ها و جمله ها.
این که پام را آن جا نمی گذارم به نوعی اشاره گنگی است به کاری که مرد می خواهد زن را وادار به آن بکند. باز روشن است که این چه کاری است. چون که قاعدتا وقتی می گوید جنوبی است و آن ها تعصبات جنسی دارند ، پس مرد زن را وادار به کاری نمی کند. البته می گویم قاعدتا، چون استثنا هم دارد. اگر این کار را انجام دهد دیگر دعوا ناموسی می شود . یعنی دیگر خودش گفته بوده برو این کار را بکن. پول نداریم. من هم که کاری نمی توانم بکنم و این به نظرم در این جا ابهامی دارد که خوب نیست. ما در این جا پاسخی قطعی نداریم. که زن این کار را کرده یا نه. مرد باعث بوده یا نه. حالا بحث فرهنگی در کشوری که چند قرن ، عرفان تو فرهنگش هست این جا بعید است. حالا ما می آییم به حرف دوستمان توجه می کنیم که گفت عرفان با مسأله جنایت خیلی به نظرم تباینی ندارد. بله درست می گویید، ما نمی توانیم بگوییم چون عرفان هست ، این جور چیزها نباید باشد. ما می توانیم بگوییم سنت فرهنگی و ادبی در جامعه ما به گونه ای بوده که بروز این طور جنایت ها بعید می شود. آن وقت باید گفت : چرا مردمی با آن پیشینه فرهنگی ، اکنون باید به این حضیض بیفتند؟ این جوری باید نگاه کرد. به خصوص آن که می دانیم داستان ژانری واقع گرای انتقادی دارد. به نظر من داستان با مطرح کردن این جنایت هولناک و به نوعی عبث می خواهد این سوال را مطرح کند که چرا فردی به این گونه اعمال دست می زند؟ نکته ای بعدی یا دلالت بعدی، فشار روانی است. شخصیت از نظر روانشناختی عصبی است و علت مرگ بچه از طرف یکی از آنها که می گوید :" احتمالا بچه ی خودش نیست " نمی توانیم روی آن تکیه کنیم. ولی قطعا فشار روانی را تحمل کرده که این مسائل فرهنگی ـ روانی ـ اقتصادی و سیاسی در کنار هم قرار می گیرند و ما را به فضایی می برند که به پرسش بیفتیم که چگونه ممکن است این جور چیزها اتفاق بیفتد؟ من یک بار قبلا گفته بودم، ارسطو بحثی مطرح می کند به این عنوان که: اگر شما امر ممکن را ناممکن نشان دهید غلط است. بهترین کار این است که ناممکن را ممکن نشان دهید. مثلا امر ممکن یک چیزی است که اتفاق می افتد. اما نا ممکن چیزی است که ما نمی توانیم بپذیریم. اگر ما بگوییم کشتن زن و فرزند و تکه تکه کردن آن ها جزء ناممکن هاست باید بگوییم اگر نویسنده این جور چیزی را انتخاب می کند باید بیاید این را باور پذیر کند. یعنی نا ممکن را ممکن کند. به نظر من با این زمینه هایی که هست در این داستان امر ناممکن ممکن شده . یعنی ما می پذیریم که انسانی که این فشارهای متعدد و این دلالتهای متعدد را داشته باشد ممکن است این کار را انجام دهد.
البته در روزنامه ها از این موارد زیاد است ولی من استناد به واقعیت نمی کنم. ولی امکان این هست که انسانی با این دلایل چنین کاری را انجام بدهد. داستان یک نوع ابهام دارد که بر آمده از ذات رخدادهاست و این تفسیرها، امکانات متعددی را بررسی می کند. و نکته قوت داستان است. نکته هایی هم که گفتم یعنی فقر، ، تعصب جنسی، فقر فرهنگی، فشار روانی و ... همه این نکته ها هست. خواننده ها متفاوت اند. مثلا خواننده متعصب می تواند دلیل کشته شدن زن را تعصب جنسی بداند. آن هایی که از دیدگاه فشار اقتصادی می خوانند دلیل را فقر می دانند. یعنی ما داستانها را وقتی می خوانیم در واقع داریم خودمان را می خوانیم و هیچ کس نمی تواند بگوید چرا این طور می خوانید. اما امکانات مطرح شده در عین این که متکثر است ، محدود هم هست.
متن دلایلی را مطرح کرده و هر کس می تواند بگوید یکی یا دو تا از این دلایل درست است. داستان به رغم ظاهر گزارش گونه اش، (یعنی محوریت یک روزنامه در روایت و مطرح شدن آن در یک قهوه خانه) گزارشی نیست. ما راوی بیرونی داریم. منهای یک تکه اش که آن گزارش را دارد انتقال می دهد. داستان، داستانی است که لایه های پنهانی دارد. و چند تقابل در داستان وجود دارد. تقابل فقر ـ ثروت . تقابل مرگ ـ زندگی . تقابل جهل ـ آگاهی و تقابل زن ـ مرد. در این داستان از هر محور نگاه کنیم یکی از این تقابل ها را می توانیم پیدا کنیم. حالا با دیدگاه پسا ساختارگرایی می گویند تقابل ها باید یک جایی خنثی شوند و این تقابل ها با هم در آمیزند . من معتقدم این گونه متنهایی که به جهان توسعه نیافته ای تعلق دارند تقابل در آن ها حل نمی شود . این تقابل باقی می ماند. یعنی فقر ـ ثروت تقابلی باقی مانده است. و قرار نیست که نخ آن در برود. یا تقابل مرد ـ زن در جوامع توسعه نیافته حل نشده است. و تقابل هایی چون فقر ثروت به شدت وجود دارد. در مورد پایان داستان در عین این که خوب است ضعفی دارد که صحنه آخر است. شما می گویید عکس در روزنامه هست من هم می گویم بله، وقتی عکس هست دیگر نویسنده انگار یادش رفته عکس اینجاست. ولی مطلب آخر اصلا اضافه است . چه کارکردی دارد؟ کارکرد فقط زیبایی شناختی است . یعنی یک شوک است و در معنا هیچ تغییری را در ذهن ایجاد نمی کند. که این قاتل فرار کرده، الان در قهوه خانه است یا در خانه اش است یامثلا رفته شمال یا جنوب کشور، چه فرقی می کند؟ اما از نظر زیبایی چون ما تو داستان همیشه دوست داریم شوکی به خواننده وارد کنیم این همان شوک است. و احتمالا بیشتر شیطنت نویسنده است و یک سوزن ته گرد به خواننده می زند.
آذرآیین: چرا می گویید ماجرای داستان جنگی است؟
گودرزی: همین مسأله که می گوید بچه اش در جنگ و بمباران کشته شده، نشان می دهد که این رخداد نزدیکی به جنگ دارد.
نویسنده:همین قسمت جنوبی را که گذاشتم، همین جنوب تعمیم به جنگ دارد ولی این از آن قسمت هایی بوده که حذف شده و شاید دلیل ابهام آور بودن هم این باشد. آن قسمتی که حذف شده بخشی بوده که دقیقا اشاره به جنگ زده بودن آن ها داشته و بیان می کند که آن ها به صورت مهاجر در تهران زندگی می کردند.
گودرزی: پس بیهوده نیست که من می گویم یکی از علت های اصلی رخداد، در این داستان جنگ بوده است. من استنباطم این بوده که مرد اگر شغلی داشته از دست داده حالا ناچار شده که آشغال جمع کند. برای این است که می گویم داستان تبعات جنگ است نه خود جنگ.
نویسنده: بسیاری از مطالب را شما در صحبت هایتان گفتید. فقط در مورد صحبت خانمی که گفت کن فیکون را درست به کار نبرده ام. کن فیکون الان به معنای نابود شدن و از بین رفتن با معنایی کنایی به کار می رود. معنی آن در عربی باش است ولی در اصطلاح عمومی آن را به معنای از بین رفتن و زیر و رو شدن و نابودی به کار می برند. ما اصطلاحی به کار می بریم و کاری به معنای خاص آن نداریم. اما در مورد صحبت خانمی که گفتند با روایتهای متفاوتی رو به رو هستیم. خوب افرادی که در آن قهوه خانه هستند در واقع لایه دوم داستان را مطرح می کنند. قهوه خانه مثل جامعه ای است که طبیعتا در آن افراد متفاوت هستند و دیدگاهشان متفاوت است. روزنامه بهانه ای است تا هر کس نظر خودش را در مورد اتفاقی که افتاده یا خواهد افتاد بیان کند. و طبق گفته آقای گودرزی قطعیت نباید وجود داشته باشد.
گودرزی: راجع به کن فیکون، اصطلاحی در زبان وجود دارد که ممکن است غلط باشد. ولی یک مقدار ایراد هم دارند. معمولا این اصطلاحات اگر در گفتار شخصیت ها باشد هیچ ایرادی ندارد یعنی آدمی دارد این طور می گوید. ولی در راوی سوم شخص نویسنده نباید همچین اصطلاحی را به کار ببرد. اصطلاحات را انسانها می گویند . یعنی اگر آدمی بیاید این طور بگوید که باد کن فیکون کرد در این حد مجاز است.
روزنامه میز به میز، دست به دست می گردد. دو صفحه کامل از شماره فوق العاده روزنامه امروز به جنایتی اختصاص دارد که روز قبل در شهر اتفاق افتاده است. سمت راست، زیر تیتر خبر، عکس هایی از اجساد قطعه قطعه و سوخته یک زن و کودک چاپ شده. در طرف چپ صفحه، یک زن سرش را به شانه شوهرش تکیه داده و رو به دوربین می خندد. بچه هاشان را ، یک پسر و یک دختر در بغل دارند. دختر که بزرگ تر است رو زانوی پدر نشسته و پسر در آغوش مادر است. زیر و کنار عکس ها، موضوع قتل از زبان همسایگان، نگهبان جلو در ساختمان محل جنایت و شاهدان، به تفصیل و با آب و تاب نوشته شده. در صفحه دوم روزنامه هم عکس هایی از نگهبان، همسایگان و نمایی از ساختمان محل جنایت دیده می شود.
بیرون قهوه خانه باد افتاده به جان درخت ها . به ورزایی وحشی و رم کرده می ماند که همه چیز را سر راهش کن فیکون می کند. هجوم باد در قهوه خانه را چند بار چارتاق می کند و به دیوار می کوبد . قهوه خانه شلوغ است و هر دم تعداد مشتری ها بیش تر می شود. هیچ کس خیال بیرون رفتن ندارد. صدای قل قل عصبی قلیان هاست و پر و خالی شدن استکان ها و صدای رادیو.
مردی که نزدیک در قهوه خانه نشسته ، در را کیپ می بندد ، چفتش را می اندازد و به چند نفری که پشت در مانده اند با اشاره می فهماند که جا نیست. بعد آرنج هاش را به میز تکیه می دهد، دست هاش را کاسه صورتش می کند و بی مخاطب می گوید : «خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه.»
مرد چاقی که دارد روزنامه را می خواند سر بالا می کند و می گوید: یارو نشسته سر صبر و حوصله زن و بچه شو تیکه تیکه کرده بعد بند بند شونو انداخته تو آتش و جزغاله کرده. »دوباره تند تند تو روزنامه چشم می گرداند و سر بالا می کند:
«جنوبی بودن. یکی از بچه هاشون تو بمبارون از بین رفته بوده. شب قبل از جنایت زن و شوهر دعوای لفظی شدیدی می کنن. مثل شبای دیگه. همسایه ها صدای زنه رو شنیدن که می گفته منه بکشی دیگه پامه اون جا نمی ذارم. شوهره گفته من گور همه تونه می کنم. خیالت حالیم نیس! »
روزنامه را می گذارد روی میز و چایی اش را بر می دارد. دستش می لرزد. مرد میانسالی که لباس کار پوشیده، روزنامه را بر می دارد. ورق می زند. صفحه دوم را می خواند و می گوید: «قاتل اوایل دستفروشی می کرده . یه بارم با مأمورای سد معبر شهرداری که می خواسن گاریشو مصادره کنن درگیر می شه و یکی شونو به قصد کشت می زنه. یه مدتی می افته تو هلفدونی. وقتی می آد بیرون دست به کارای جور واجور می زنه. آخرین کارش این بوده که کاغذ باطله ها و ظرفای یه بار مصرف غذا رو از تو آشغالدونیای ادارات جمع می کرده ، می ریخته تو گونیای بزرگ می برده می فروخته. همسایه ها از دستش شاکی بودن، می گفتن همه جا رو به گند کشونده. روزی که این اتفاق می افته جسد ها رو تو یکی از همین گونی ها می اندازه و می ذاره رو کولش و از جلو نگهبون رد می شده حتی با نگهبون خوش و بش هم می کنه. نگهبون کف دستشو بو نکرده بوده. »
کامل مردی که پالتوی رنگ شده سربازی تنش است از چند میز آن طرف تر صدا می کند: «داااش می شه مام یه تورقی بکنیم؟»
مرد میانسال دست دراز می کند و روزنامه را به مرد پالتو پوش می رساند. مرد پالتو پوش سرسری نگاهی به صفحه دوم روزنامه می اندازد و سر بالا می کند:
«غلط نکنم جنایت ناموسی بوده. »
یک جوان لاغر ترکه ای که عینک ذره بینی به چشم و کیف سیاهی در دست دارد و باد موهای بلندش را پریشان کرده چند بار به شیشه قهوه خانه می زند و با نوعی التماس اجازه می خواهد داخل شود. مردی که نزدیک در قهوه خانه نشسته در را نیمه باز می کند. جوان ترکه ای تو می آید . توی قهوه خانه چشم می گرداند . جایی برای نشستن نیست. پیرمردی خود را به بغل دستش اش می چسباند و گوشه نیمکت برای جوان جا باز می کند. جوان ترکه ای می رود می نشیند و از پیرمرد تشکر می کند و بی مقدمه می گوید: «امروز هر جا می ری صحبت جنایت دیروزه. »
یک قلپ از چای داغی که شاگرد قهوه چی جلوش گذاشته سر می کشد و می گوید: «این جور جنایتا تو کشوری که چن قرن عرفان تو فرهنگش خوابیده ، خیلی بعیده پدر جان. »
پیرمرد می گوید: «همه اش از اعصابه آقا... اعصاب برا کسی نمونده ... شما یادتون نمی آد...»
صدایی می گوید : «طفل معصوم چه گناهی کرده بوده؟!»
صدایی جواب می دهد : «حتمی فکر کرده بچه از خودش نیست. خدا عالمه. »
حالا لاشه چرب و خیس روزنامه توی دست مردی است که روی یک میز دونفره پشت ستون میانی قهوه خانه نشسته و صدای قل قل قلیانش بلند تر از صداهای دیگر تو قهوه خانه پیچیده است. مرد می خواند: « پلیس برای دستگیری قاتل از مردم در خواست همکاری کرده است. مشخصات قاتل به این شرح است... سیه چرده، میانسال با موهای فر جو گندمی و خال درشتی و ... وسط .. دو ابر...و.»
مردی که صدای قلیانش بلندتر از صداهای دیگر است، یکه می خورد. دستش می لرزد. روزنامه از دستش رها می شود. قلیانش از صدا می افتد. صندلی اش را پس می کشد. زیر چشمی به صندلی رو به رو نگاه می کند. سرش را آرام بالا می آورد. .. صندلی روبرویش خالی است.
نقد داستان قهوه خانه:
نویسنده :
قبل از انقلاب یک کتاب خیلی کوچک برای نوجوانان داشتم به نام "پسری آن سوی پل" که در نشر ققنوس چاپ شده بود و کتابی دیگر به نام "راه که بیفتی ترس من می ریزد" که توسط نشر آگاه اگر اشتباه نکنم چاپ شده بود. بعد از انقلاب سه تا مجموعه داستان داشتم یکی به نام "حضور" یکی به نام "شراره ی بلند" و این هم "هجوم آفتاب".
دارا:
در ابتدا می خواستم از آقای آذرآیین تشکر کنم . بسیار داستان زیبایی بود. مسأله ای که می خواستم بگویم این است که من فکر می کنم در این داستان ها از یک طرف با یک جنایت و اتفاقی که افتاده رو به رو هستیم به عنوان یک عقده و از سوی دیگر با یک سری اظهار نظر ها و برداشت هایی که صرفا استنباط هستند و نه حقیقت به عنوان سوژه رو به روهستیم. درست است که به صورت مستقیم نمی توانیم بگوییم که استنباط افراد مختلف است، اما به صورت غیر مستقیم چرا، چون افرادی که در قهوه خانه هستندفقط از روی روزنامه می خوانند و ا تفاقی را که افتاده نقل می کنند. همچنین به صورت غیر مستقیم استنباط افرادی است که یا همسایه یا نگهبان دم در بوده اند . آن طوری که در نوشته آورده شده است. در هر حال با یک سری استنباط رو به رو هستیم به عنوان سوبژه . اما مسأله ای که مهم است این است که در واقع استنباط های مختلف به قدری با همدیگر در تباین هستند که می بینیم هیچ گاه ما را به سوی حقیقت ابژه نمی رسانند. من فکر می کنم که شاید این صفدر این مرد قاتل که ما می بینیم در واقع در قهوه خانه حضور داشته . شاید پس از لحظه ای که متوجه چاپ مشخصات خود در روزنامه می شود ناپدید می شود. من فکر می کنم که حتی حضور خود این مرد هم یا حتی اظهاراتش در دادگاه اگر بخواهند اصل قضیه را حتی در روز دادگاه هم شرح بدهد باز ما را از حقیقت ابژه آگاه نمی کند. چرا که به هزار و یک دلیل ما شاهد این هستیم که قاتل ها حتی در دادگاه هم می آیند حقیقت را به گونه ای دیگر بیان می کنند به هر حال من می خواهم این را بگویم که آن شناخت کامل هیچ گاه در واقع برای ما اتفاق نمی افتد. حالا اگر از این منظر بخواهیم به این داستان نگاه کنیم من فکر می کنم بشود این جهان کوچکی را که این نویسنده در داستان خلق کرده و یا نمونه کوچکی را که نویسنده در داستان آورده بتوانیم تعمیم ببخشیم و یک جوری مثل یک مجاز مرسلی ازجهان پیرامون خودمان در نظر بگیریم . بسیار استفاده کردم از داستانتان . متشکرم.
یعقوب زاده:
داستان به نظرم از نظر لایه دوم یعنی لایه معنایی، دو امکان داشت که می شود رویش کار کرد. من فکر می کنم هیچ کدام در واقع به آن صورت به نتیجه نرسیده .یکی از امکانات معنایی همین مسأله ی چند آوایی یا چند صدایی بود که خانم دارا به آن تأکید کردند. من فکر می کنم اتفاقا روی این خیلی خوب کار نشده. به خاطر این که این افرادی که در این قهوه خانه هستند در واقع دیدگاه خودشان را راجعه به قضیه مطرح نمی کنند. بلکه صرفا از روی روزنامه خبری راجع به این قتل مطرح شده می خوانند و انگار هر کدام از این ها وظیفه شان این است که یک تکه از این اطلاعات را به خواننده بدهند و ما در نهایت انگار که یک خبر روزنامه را خوانده ایم. محور دیگر معنایی می تواند روی خود قتل تمرکز کند، که چه پیش می آید و چه می شود که یک فردی خانواده خود را با این طرز فجیع می کشد. باز در این جا می بینیم که قضیه به آن شکل موشکافی نشده و حتی کدهایی مطرح نشده که ما بخواهیم روی یک قضیه خاصی تکیه بکنیم و حضور خود قاتل در این صحنه هم فکر می کنم هیچ لزومی نداشت. یعنی اگر چه قاتل دراین صحنه حضور می داشت یا نمی داشت صرفا به گونه ای شاید بازی داستانی شد در پایان که خود قاتل در صحنه حضور داشته باشد.
اشترانی:
من هم با این که چند صدایی در داستان ساخته نشده موافقم. چون تنها احتمالی که در آن مطرح می شود قتل ناموسی است. وجود مرد قاتل هم در این صحنه خیلی داستان را تصادف محور کرده که با توجه به این که داستان واقع گراست و به نظر من تصادفی بودن برای داستان واقع گرا آن هم به این شدت اغراق شده که دقیقا دو نفر دارند راجع به یک قتل می خوانند و تصادفا قاتل هم همان جا حضور دارد می تواند نقطه ضعف باشد برای این داستان. در کل دستتان درد نکند.
مقراضی:
صحبت زیادی درباره داستان ندارم. درباره اصطلاح کن فیکون نکته ای دیدم. به نظرم معنایش در قرآن این است که خداوند می گوید: خلق شو و جهان خلق می شود و یا ایجاد شو و ایجاد می شود . خوب همه این معناها در مورد خلق کردن است. ولی این جا مفهوم نابودی و ویرانی باید داشته باشد. که باد دارد ویران و نابود می کند و به نظر من هماهنگی ندارد.
تیموری:
دستتان درد نکند. من از داستانهای شما لذت بردم. واقعا داستان های خیلی خوبی بود. نثرتان هم واقعا دلنشین و گیرا بود. من داستان شما را با دو خوانش در نظر گرفتم. اگر این داستان را با خوانش واقع گرا تعبیر کنیم به نظرم اشکالاتی دارد. از این نظر که اگر واقع گرا تصور کنیم، مکان آن دقیقا مشخص نیست ، مثلا این جا روستا یا یک شهر کوچک است؟ معمولا در این فضاهای بومی بیشتر مردم از حال و احوال همدیگر با خبر هستند و بهتر می فهمند علت مسائل چه بوده . در داستان شما، سوالهایی که افراد می پرسند، باید فضا را بیشتر باز می کرد تا مجرم شناخته شود. ولی اگر من با خوانش دیگر این متن را در نظر بگیرم به نظرم می آید که عدم قطعیت را می خواهد برساند که هیچ روایتی خط و مرز مشخصی ندارد و همه چیز در ابهام و شک و تردید باقی می ماند. هیچ گاه حقیقت آشکار نمی شود و به گفته ها و روایت ها ی راوی نمی توانیم اعتماد کنیم. چون همان طور که زن و مرد را سر کار گذاشته ، احتمال دارد که خواننده را هم سر کار گذاشته باشد. اگر با همان خوانش واقع گرا بخواهیم داستان را بخوانیم برای پرداخت شخصیت راوی کار کمتری انجام شده است. بعد پرسشهای ابهام آوری در داستان وجود دارد . اگر داستان را از نظر واقع گرا بخواهیم بخوانیم، آیا کشته شدن زن و بچه به دست همسرش به علت چی بوده؟ و آیا واقعا شوهرش کشته. به هر حال متشکرم.
فرقدان:
مرسی از قصه تون. این داستان رئالیسم واقع گراست و من احساس کردم به شیوه رمز گشایی ـ پلیسی نوشته شده اما با این وجود نمی دانم، شاید سه اشکال بزرگ در این داستان بود. در پاراگراف یکی مانده به آخر، در این داستان گفتیم که پلیس برای دستگیری قاتل یک سری مشخصات داده که سیه چرده، میانسال و ... است بعد کسی که که جلوش نشسته آن شخص را می شناسد، اما در اول داستان گفتید که عکس این شوهر راکه برای قتل همسر و فرزندانش پلیس به او مظنون است ، در روزنامه چاپ شده، و سن سالی هم از او نگذشته که بخواهد تغییر چهره آن چنانی را در او بوجود بیاید. پس وقتی که عکسش در روزنامه چاپ شده آیا دلیلی هست که کسی او را نشناسد یا پلیس بخواهد مشخصات بدهد؟ به نظرم کمی اغراق شده است. وقتی عکس هست و همه کسانی که در قهوه خانه نشسته اند روزنامه را دیده اند باید این مرد را دیده باشند و بشناسند. روزنامه دارد دست به دست در قهوه خانه می چرخد.
اشکال بعدی این است که فضایی مثل قهوه خانه برای نشان دادن قشرهای مختلفی از جامعه درست نیست. هر کسی به قهوه خانه نمی رود. یعنی قهوه خانه جامعه بزرگی نیست. فضای گسترده ای نیست. بعید است یک جوان لاغر تکیده با عینک ذره بینی و کیف سیاه، که احتمالا تحصیل کرده است بیاید آن جا . اشکال سوم این جلمه کاملا بی ربط است : این جور جنایت ها تو کشوری که چند قرن عرفان تو فرهنگ ش خوابیده خیلی بعیده پدرجان.
به نظرم عرفان زاییده همان جنایت های مغول است. یعنی اصلا از تابعیت بعد از جنایت عرفان به وجود آمده. در واقع یک جور درونگرایی است از نویسنده ها و شاعران. و این که حالا یک نفر بیاید در قهوه خانه که تحصیل کرده هم هست بگوید این حرف را یک خرده غیر عادی است.
گودرزی:
این که در این داستان استنباط های اشخاص متفاوت است و ما را به حقیقت رخداد نمی رساند، دقیقا یکی از نقاط قوت این داستان است نه از نقاط ضعف.
به نظر من در این متن اصلا حقیقتی وجود ندارد، که نویسنده بخواهد آن را به ما برساند یا نه. قرار هم نیست. در واقع در این داستان من فکر می کنم یک سری امکانات مطرح می شود که مرز مشخصی هم دارند. یعنی امکانات معینی است که در آن امکانات چند تا گزینه مطرح می شود. من در صحبت هایم آن ها را خواهم گفت. در نتیجه اصلا داستان چنین وظیفه ای ندارد. من فکر می کنم داستان را اگر واقع گرای کلاسیک بخوانیم نوعی بحث پیش می آید و اگر واقع گرای مدرن بخوانیم نوعی دیگر و اگر واقع گرای انتقادی بخوانیم بحثی دیگر. من قبلا هم به خدمت دوستان گفتم که باید با توجه به ژانر نقد کنیم. یعنی وقتی که یک داستانی واقع گرای کلاسیک نیست ، قواعد آن را بر این داستان جاری نکنیم. اصلا به نظر من مسأله ی داستان این نیست که قاتل کیست و چرا؟ تا حقیقتی روشن بشود یا نه. نکته ی دوم هم این است که در بعضی جاها و بعضی دوره ها پاتوق بسیاری از روشنفکران قهوه خانه بوده، یعنی یک عده از کسانی که به اصطلاح دیدگاههای خاص سیاسی داشتند فکر می کردند که رفتن به قهوه خانه ها همراه شدن با توده هاست و می توانند در آن جا به مردم آگاهی های اجتماعی و سیاسی داد و مردم را روشن کرد. پس اشکال دوم تان به نظرم اصلا خیلی اشکال نیست.
نظر خودم را می گویم بعد اگر باز هم با توجه به حرفهایی که گفته شد ابهامی در قضیه ماند دوستان می توانند باز صحبت کنند. در این داستان راوی دانای کل دارد روایت می کند این راوی در قسمتی که می گوید:" بیرون قهوه خانه باد افتاده بود به جان درختان . به ورزایی وحشی و رم کرده می ماند" خودش را نشان می دهد. چه کسی می گوید همه چیز را با نگاهش کن فیکون می کند؟ راوی دانای کل. اما بحث این که رخداد چیست؟ می خواهد بگوید آن چه که هست در این جاست و خود خواننده باید پیداش کند. روایت به نظرم در این قسمت یعنی توصیف، یک مقدار رمانتیک شده ، و با بقیه قسمت ها خیلی نمی خواند. همین بندی که بیرون از قهوه خانه است قلقل عصبی قلیانهاست و .. خوب قلیان ها که عصبی نیستند. راوی دارد دخالت می کند . این تکه را بردارید راوی از نظر دیدگاه نمایشی می شود و همه چیز هم سر جای خودش قرار می گیرد. از نظر موضوعی موضوع داستان جنگ است، نه موضوع قتل. من نمی دانم بعضی ازدوستان داستان را چگونه می خوانند! اصلا داستان، داستان جنگ است. این قتل و اینها در حاشیه است. با توجه به این که البته ایشان اگر این را هم نمی گفت من فکر می کنم ناگفته های متن نشان می داد که مثلا علت می تواند فقر باشد. یعنی علت العلل رخدادها فقر است. و چون یکی از فرزندان آن شخص در جنگ کشته شده پس علت بعدی جنگ است. یعنی این آدمی که فقیر است و مهاجر جنگی این طوری دارد آشغال پاره جمع می کند. داستان را باید این طوری خواند . دنبال قتل نمی خواهد بگردیم. دنبال قتل ها باید بگردیم! می خواهم بگویم تجربه زیستی متن، واقع گرای انتقادی است. یعنی انتقادی بر سازو کار جهانی که در این داستان است. چگونه رخدادها پله پله می آیند و ما با معلول ها، معلولی که زن کشته شده است رو به روییم. حالا ما خودمان به عنوان خواننده باید اهل تأویل هم باشیم یعنی تأویلی که ما از رخدادها می توانیم به عنوان خواننده داشته باشیم . من آمده ام در دو سه مورد علتمندی طبیعی را گفتم.
اگر خواننده می خواهد معناها را کشف کند باید بتواند به این موارد برسد: یکی از علت ها می تواند فقر اقتصادی باشد که در متن وجود دارد. علت دوم که در ناتوانی از اداره کردن یک خانواده، خود را نشان می دهد ما با توجه به مهاجر بودن شخصیت جنگ باشد که این را قبل گفتم. یا علت می تواند فقر فرهنگی باشد و باورها باشد . که یکی از افراد در قهوه خانه می گوید جنایت ناموسی است. البته این فقط یک احتمال است و جمله مبهمی است. زن هم یک جمله مبهم دارد که می گوید من را بکشی دیگه پام را آن جا نمی گذارم. این به نظرم خیلی مبهم است. یعنی یک اشاره گنگ به چیزی است که شاید مرد خواسته زن را وادار به کاری بکند .که زن می گوید مرا بکشی دیگر پام را به آن جا نمی گذارم. در واقع اصلا داستان مسأله ناموسی نیست. من نمی گویم نویسنده اشتباه می کند. حتی اگر آن جوان عینکی نکته ای در باره عرفان می گوید، غلط هم باشد ، ربطی به نویسنده ندارد و آن شخصیت این حرف را زده. یعنی شخصیت عینکی اصلا نمی داند عرفان چیست؟ نویسنده خودش نیامده اطلاعاتی را رو یا آشکار بدهد. من بیشتر دلم برای آن جوان عینکی سوخت که فکر می کند چیزی می داند اما همه چیز را قاطی کرده. ما از شخصیت ها و راوی ها اشکال می توانیم بگیریم ولی از نویسنده نه. چون اگر نویسنده اشکال داشته باشد باید از کل متن ایراد بگیریم نه از تکه ها و جمله ها.
این که پام را آن جا نمی گذارم به نوعی اشاره گنگی است به کاری که مرد می خواهد زن را وادار به آن بکند. باز روشن است که این چه کاری است. چون که قاعدتا وقتی می گوید جنوبی است و آن ها تعصبات جنسی دارند ، پس مرد زن را وادار به کاری نمی کند. البته می گویم قاعدتا، چون استثنا هم دارد. اگر این کار را انجام دهد دیگر دعوا ناموسی می شود . یعنی دیگر خودش گفته بوده برو این کار را بکن. پول نداریم. من هم که کاری نمی توانم بکنم و این به نظرم در این جا ابهامی دارد که خوب نیست. ما در این جا پاسخی قطعی نداریم. که زن این کار را کرده یا نه. مرد باعث بوده یا نه. حالا بحث فرهنگی در کشوری که چند قرن ، عرفان تو فرهنگش هست این جا بعید است. حالا ما می آییم به حرف دوستمان توجه می کنیم که گفت عرفان با مسأله جنایت خیلی به نظرم تباینی ندارد. بله درست می گویید، ما نمی توانیم بگوییم چون عرفان هست ، این جور چیزها نباید باشد. ما می توانیم بگوییم سنت فرهنگی و ادبی در جامعه ما به گونه ای بوده که بروز این طور جنایت ها بعید می شود. آن وقت باید گفت : چرا مردمی با آن پیشینه فرهنگی ، اکنون باید به این حضیض بیفتند؟ این جوری باید نگاه کرد. به خصوص آن که می دانیم داستان ژانری واقع گرای انتقادی دارد. به نظر من داستان با مطرح کردن این جنایت هولناک و به نوعی عبث می خواهد این سوال را مطرح کند که چرا فردی به این گونه اعمال دست می زند؟ نکته ای بعدی یا دلالت بعدی، فشار روانی است. شخصیت از نظر روانشناختی عصبی است و علت مرگ بچه از طرف یکی از آنها که می گوید :" احتمالا بچه ی خودش نیست " نمی توانیم روی آن تکیه کنیم. ولی قطعا فشار روانی را تحمل کرده که این مسائل فرهنگی ـ روانی ـ اقتصادی و سیاسی در کنار هم قرار می گیرند و ما را به فضایی می برند که به پرسش بیفتیم که چگونه ممکن است این جور چیزها اتفاق بیفتد؟ من یک بار قبلا گفته بودم، ارسطو بحثی مطرح می کند به این عنوان که: اگر شما امر ممکن را ناممکن نشان دهید غلط است. بهترین کار این است که ناممکن را ممکن نشان دهید. مثلا امر ممکن یک چیزی است که اتفاق می افتد. اما نا ممکن چیزی است که ما نمی توانیم بپذیریم. اگر ما بگوییم کشتن زن و فرزند و تکه تکه کردن آن ها جزء ناممکن هاست باید بگوییم اگر نویسنده این جور چیزی را انتخاب می کند باید بیاید این را باور پذیر کند. یعنی نا ممکن را ممکن کند. به نظر من با این زمینه هایی که هست در این داستان امر ناممکن ممکن شده . یعنی ما می پذیریم که انسانی که این فشارهای متعدد و این دلالتهای متعدد را داشته باشد ممکن است این کار را انجام دهد.
البته در روزنامه ها از این موارد زیاد است ولی من استناد به واقعیت نمی کنم. ولی امکان این هست که انسانی با این دلایل چنین کاری را انجام بدهد. داستان یک نوع ابهام دارد که بر آمده از ذات رخدادهاست و این تفسیرها، امکانات متعددی را بررسی می کند. و نکته قوت داستان است. نکته هایی هم که گفتم یعنی فقر، ، تعصب جنسی، فقر فرهنگی، فشار روانی و ... همه این نکته ها هست. خواننده ها متفاوت اند. مثلا خواننده متعصب می تواند دلیل کشته شدن زن را تعصب جنسی بداند. آن هایی که از دیدگاه فشار اقتصادی می خوانند دلیل را فقر می دانند. یعنی ما داستانها را وقتی می خوانیم در واقع داریم خودمان را می خوانیم و هیچ کس نمی تواند بگوید چرا این طور می خوانید. اما امکانات مطرح شده در عین این که متکثر است ، محدود هم هست.
متن دلایلی را مطرح کرده و هر کس می تواند بگوید یکی یا دو تا از این دلایل درست است. داستان به رغم ظاهر گزارش گونه اش، (یعنی محوریت یک روزنامه در روایت و مطرح شدن آن در یک قهوه خانه) گزارشی نیست. ما راوی بیرونی داریم. منهای یک تکه اش که آن گزارش را دارد انتقال می دهد. داستان، داستانی است که لایه های پنهانی دارد. و چند تقابل در داستان وجود دارد. تقابل فقر ـ ثروت . تقابل مرگ ـ زندگی . تقابل جهل ـ آگاهی و تقابل زن ـ مرد. در این داستان از هر محور نگاه کنیم یکی از این تقابل ها را می توانیم پیدا کنیم. حالا با دیدگاه پسا ساختارگرایی می گویند تقابل ها باید یک جایی خنثی شوند و این تقابل ها با هم در آمیزند . من معتقدم این گونه متنهایی که به جهان توسعه نیافته ای تعلق دارند تقابل در آن ها حل نمی شود . این تقابل باقی می ماند. یعنی فقر ـ ثروت تقابلی باقی مانده است. و قرار نیست که نخ آن در برود. یا تقابل مرد ـ زن در جوامع توسعه نیافته حل نشده است. و تقابل هایی چون فقر ثروت به شدت وجود دارد. در مورد پایان داستان در عین این که خوب است ضعفی دارد که صحنه آخر است. شما می گویید عکس در روزنامه هست من هم می گویم بله، وقتی عکس هست دیگر نویسنده انگار یادش رفته عکس اینجاست. ولی مطلب آخر اصلا اضافه است . چه کارکردی دارد؟ کارکرد فقط زیبایی شناختی است . یعنی یک شوک است و در معنا هیچ تغییری را در ذهن ایجاد نمی کند. که این قاتل فرار کرده، الان در قهوه خانه است یا در خانه اش است یامثلا رفته شمال یا جنوب کشور، چه فرقی می کند؟ اما از نظر زیبایی چون ما تو داستان همیشه دوست داریم شوکی به خواننده وارد کنیم این همان شوک است. و احتمالا بیشتر شیطنت نویسنده است و یک سوزن ته گرد به خواننده می زند.
آذرآیین: چرا می گویید ماجرای داستان جنگی است؟
گودرزی: همین مسأله که می گوید بچه اش در جنگ و بمباران کشته شده، نشان می دهد که این رخداد نزدیکی به جنگ دارد.
نویسنده:همین قسمت جنوبی را که گذاشتم، همین جنوب تعمیم به جنگ دارد ولی این از آن قسمت هایی بوده که حذف شده و شاید دلیل ابهام آور بودن هم این باشد. آن قسمتی که حذف شده بخشی بوده که دقیقا اشاره به جنگ زده بودن آن ها داشته و بیان می کند که آن ها به صورت مهاجر در تهران زندگی می کردند.
گودرزی: پس بیهوده نیست که من می گویم یکی از علت های اصلی رخداد، در این داستان جنگ بوده است. من استنباطم این بوده که مرد اگر شغلی داشته از دست داده حالا ناچار شده که آشغال جمع کند. برای این است که می گویم داستان تبعات جنگ است نه خود جنگ.
نویسنده: بسیاری از مطالب را شما در صحبت هایتان گفتید. فقط در مورد صحبت خانمی که گفت کن فیکون را درست به کار نبرده ام. کن فیکون الان به معنای نابود شدن و از بین رفتن با معنایی کنایی به کار می رود. معنی آن در عربی باش است ولی در اصطلاح عمومی آن را به معنای از بین رفتن و زیر و رو شدن و نابودی به کار می برند. ما اصطلاحی به کار می بریم و کاری به معنای خاص آن نداریم. اما در مورد صحبت خانمی که گفتند با روایتهای متفاوتی رو به رو هستیم. خوب افرادی که در آن قهوه خانه هستند در واقع لایه دوم داستان را مطرح می کنند. قهوه خانه مثل جامعه ای است که طبیعتا در آن افراد متفاوت هستند و دیدگاهشان متفاوت است. روزنامه بهانه ای است تا هر کس نظر خودش را در مورد اتفاقی که افتاده یا خواهد افتاد بیان کند. و طبق گفته آقای گودرزی قطعیت نباید وجود داشته باشد.
گودرزی: راجع به کن فیکون، اصطلاحی در زبان وجود دارد که ممکن است غلط باشد. ولی یک مقدار ایراد هم دارند. معمولا این اصطلاحات اگر در گفتار شخصیت ها باشد هیچ ایرادی ندارد یعنی آدمی دارد این طور می گوید. ولی در راوی سوم شخص نویسنده نباید همچین اصطلاحی را به کار ببرد. اصطلاحات را انسانها می گویند . یعنی اگر آدمی بیاید این طور بگوید که باد کن فیکون کرد در این حد مجاز است.