PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرشته‌اي در باران



Fahime.M
08-06-2009, 10:44 AM
محمد دورقي




راحله، دخترِ خاله زيور، موهاي خرمايي‌رنگش را بافت و گفت: «مي‌توني گيس فرانسوي برام ببافي؟»
گفتم: «نه! ولي اگه دوست داشته باشي مي‌تونم قيفي، يا پنج پر درست كنم.»
خاله زيور گفت: «به گمونم شهين براي خداحافظي آمده، حالا چه وقت اين حرفاس؟!»
راحله، چشمهاي گرد و سياهش را به چشمانم دوخت و تندتند پلك زد: «راست مي‌گه شهين؟ بالاخره كارات درست شد؟! حميد و بابات چي مي‌گن؟»
گفتم: «خداحافظي كه نه، ويزام هنوز آماده نشده، حميد و بابام هم يه روز راضي‌اند، يه روز ناراضي.»
راحله به آينه، پشت كرد. شادابي دخترانة بناگوش سفيدش در آينه نقش بست؛ با آن گوشواره‌هاي گلبرگي چسبان. خاله زيور گفت: «شهين جون! اصل شوهره كه بايد راضي باشه وگرنه...»
گفتم: «وگرنه چي؟! شما كه مي‌دونين من تصميم خودمو گرفته‌ام، روزي هزار بار، دارم مي‌ميرم و زنده مي‌شم. حميد هم بالاخره راضي مي‌شه. يعني... يعني بايد راضي بشه.»
راحله داشت به ناخنهاي بلندش لاك بنفش مي‌زد. گفت: «حالا به‌فرض آقا حميد هم راضي شد، باباي پيرت رو مي‌خواي چكار كني؟ تك و تنها توي اون خونة درندشت...»
خاله زيور به راحله چشم غره رفت. راحله شانه‌هايش را بالا انداخت، يعني كه: «به من چه.» و رفت طرف آينه. لبهاي ارغواني‌رنگش مثل لبهاي ماهي
تازه صيد شده‌اي از هم باز بود. گفتم: «تك و تنها كه نيست. مژده مواظبش هست. نمي‌ذاره كم و كسري داشته باشه. مژده ديگه بچه نيست.»
آفتاب دم غروب زمستاني، براي لحظه‌اي چشم ابرهاي تيره را دور ديده بود و از لابه‌لاي پردة گلدار آبي، داخل اتاق سريده بود. مبلها و قسمتي از گلهاي قرمز‌رنگ قالي، حنايي‌رنگ شده بودند. بالاي آينه قدي، در متن مخملي يك تابلوي بزرگ، دختري با موهاي پريشان، رو به موجهاي فيروزه‌اي دريا، خيز برداشته بود. خيلي زود از سين جيم كارآگاهي خاله زيور و راحله كلافه شدم. از خاطرم گذشت كه باز جاي شكرش باقي است كه آقا ناصر شوهر خاله زيور و پسرش محسن نيستند، وگرنه حلقه محاصره تنگ‌تر از اينها مي‌شد. از چند ماه پيش كه فكر خارج رفتن به سرم زد، هر روز تقريباً اين حرف و حديثها را مي‌شنيدم. عده‌اي دلسوزي مي‌كردند، عده‌اي حسودي و خيليها هم فضولي. خاله زيور، تن چاقش را روي مبل انداخت و از گوشه چشم به من نگاه كرد. بعد طبق عادت التماسهاي زنجموره‌اي و زنگدارش را شروع كرد: «خاله جون! تصدقت من مي‌گم برو، ولي زود برگرد. غربت زهر به جون آدم مي‌ريزه. كشنده‌اس. مثل زهر هلاهل.»
نشست روي مبل، روبه‌رويم. از فاصلة نزديك با آن دو چشم زرد درشتش، توي صورتم زل زد. مي‌دانستم مثل مادر خدابيامرزم مهربان است و اين حرفها را از روي دلسوزي مي‌زند. ولي ديگر نمي‌توانستم حرفهاي تكراري‌اش را تحمل كنم. گفتم: «خاله! چرا باورتون نمي‌شه؛ من دارم از خواب و خيالهاي خودم فرار مي‌كنم. شبي نيست كه خواب مادرم رو با اون سر و صورت خوني نبينم. شب كابوس مي‌بينم، ظهر كابوس مي‌بينم. زندگي‌ام همش شده كابوس، من كه براي تفريح نمي‌رم.»
گفت: «وا! چه حرفها؟!»
گفتم: «هر كي ندونه، شما خوب مي‌دونين كه من مقصر اصلي مرگ مادرم بودم.»
راحله رو به آينه قدي گلبرگهاي خيس يك گل قرمز‌رنگ را به لبهايش ماليد و با صداي گس و ناموزون، ترانه‌اي زمزمه مي‌كرد. خاله زيور گفت: «باز كه داري حرفهاي قبلي رو تكرار مي‌كني شهين جون! چند بار بگم مرگ و زندگي كار خداست تو هيچ تقصيري نداشتي. او جريان هم فقط يه حادثه بود. يه حادثه.»
گفتم: «بله، يه حادثه بود. مي‌فهمم، اما حادثه‌اي كه من مسببش بودم.»
گفت: «اين‌قدر سخت نگير، مرگ و مير بايد يه بهانه‌اي داشته باشه يا نه؟»
نمي‌دانستم چه مي‌گويد. بلند شد و رفت طرف آشپزخانه. جلنگ‌‌جلنگ النگوهايش بلند شد. از همان‌جا گفت: «چاي مي‌خوري يا قهوه؟»
گفتم: «هيچي. مي‌خوام برم. يه سر هم بايد به بابا و مژده بزنم. يه هفته‌س اونجا نرفتم.» جيغ كوتاهش را همراه با صداي جلنگ‌جلنگ النگوهايش از داخل آشپزخانه شنيدم: «يه هفته؟! چرا؟»
گفتم: «گرفتار كار ويزا و پاسپورت بودم.»
گفت: «آها.»
و چاي سفارش داده نشده را آورد. راحله با صدايي كه سعي مي‌كرد تعمداً صاف و باريك باشد، گفت: «فكر مي‌كني توي خارج اين فكر و خيالات سراغت نمي‌آد؟ ديگه كابوس نمي‌بيني؟»
خاله زيور كه پلكهاي پف‌كرده و كم‌مژه‌اش را روي هم گذاشته بود تا براي نصيحت كردنم، حرفهاي تازه‌تري پيدا كند، دوباره به راحله چشم‌غره رفت. راحله اما اين بار عقب‌نشيني نكرد. موهاي خرمايي‌رنگ افشان و بلندش را روي شانه‌هاي موزونش ريخت و با حركتي نرم، آمد كنارم نشست. چيزي نگفتم. سؤال عجيبي كرده بود. چرا به اين قضيه فكر نكرده بودم؟ از خاطرم گذشت آيا واقعاً توي خارج اين خواب و خيالات را نخواهم داشت؟ مگر نه اينكه دايي منصور گفته بود ضمير ناخودآگاهم نسبت به محيط حادثه، شرطي و تحريك‌پذير شده و تغيير محيط احتمالاً باعث بهبودي‌ام مي‌شود؟ خاله زيور گفت: «دو، سه روز پيش رفته بودم خونة بابات اينا...»
راحله داد زد: «مامان؟»
خاله زيور گفت: «اصلاً هيچي بابا؛ شهين جون چاييت رو بخور، سرد نشه.» هاج و واج مانده بودم. يك نگاه به راحله كردم، يك نگاه هم به خاله زيور. گفتم: «اتفاقي افتاده خاله! چرا حرفتون رو قطع كردين؟»
قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود. گفت: «نه، اتفاق كه نه... نمي‌دونم چطور بگم...»
راحله اين دفعه با صداي اصلي خودش كه نه صاف بود و نه باريك، گفت: «حالا كه لو دادي بگو ديگه.»
بعد رو به من كرد و گفت: «مي‌دوني شهين، حرف تو دهن مامان بَند نمي‌شه.»
خاله زيور گفت: «لو دادي كدومه دختر؟ شهين كه همين الان داره مي‌ره خونة باباش‌ اينا.»
گيج شده بودم. گفتم: «ميشه لطفاً پيام اين تئاتر رو هر چه زودتر بگين خاله! تماشاچي‌تون داره از نگراني سكته مي‌كنه.»
راحله خنديد. خاله زيور گفت: «سكته نكن خاله، چيزي نشده. دو، سه روز پيش رفته بودم خونة بابات. مژده مي‌گفت: بابات اين روزها مي‌ره زير درخت خرمالو روي نيمكت مي‌شينه و بلندبلند با خودش حرف مي‌زنه.»
آهي از سر كلافگي كشيدم و گفتم: «همين؟! جون به لب شدم خاله. اين كه چيز جديدي نيست. مگه...»
راحله گفت: «نه شهين جون! عجله نكن. آخه آن طور كه مژده مي‌گفت، ظاهراً قبلاً فقط مي‌نشست و آروم با مادر خدا بيامرزت درددل مي‌كرد و گاهگاهي هم گريه مي‌كرد، اما اين روزها بابات مدام در مورد يه فرشته صحبت مي‌كنه؛ يه فرشته سفيد با بالهاي بزرگ. به مژده گفته بود اين فرشته عصرها مي‌آد روي نيمكت زير درخت خرمالو مي‌شينه، بالهاشو جمع مي‌كنه و به ماهيهاي حوض غذا مي‌ده. گفته بود اون فرشته رو مادر خدا بيامرزت فرستاده تا...»
گفتم: «بسه ديگه راحله. بسه فهميدم.»
داغ كرده بودم. سرم داشت مي‌تركيد. يعني همة اين حرفها راست بود؟ يعني بابام دچار... باورم نمي‌شد. بيچاره مژده توي اين يك هفته چي كشيده، در حالي كه من خودخواه دنبال كار خودم بودم. من كه باعث و باني اصلي ماجرا بودم، يعني پيامدهاي آن ماجراي تلخ بابام را هم در بر گرفته بود؟ بايد كاري مي‌كردم.
بلند شدم كه بروم. راحله تا دم در هال آمد. به موهايش اشاره كرد. با پوزخندي كه ترديد داشتم معناي آن را فهميده باشد، گفتم: «بعداً.»
خاله زيور گفت: «استغفرالله.»
و با عصبانيت به راحله نگاه كرد. راحله برگشت. موهاي شلالش آشفته شد. خداحافظي كردم. غروب شده بود. از ميان درخت‌هاي بلند باغ، چشمم به چند تكه ابر سياه افتاد. مثل بچه‌هايي كه پس از يك بازي سير، غروب‌ها با عجله به سوي خانه برمي‌گردند، ابرها هم داشتند كپه‌كپه به سمت افق مي‌رفتند. خاله زيور نفس‌نفس‌زنان تا دم در باغ با من آمد.
از باغ همسايه صداي پارس سگ مي‌آمد. خشك و چكشي. به خاله زيور گفتم: «شما ديگه تشريف نياريد خاله جان، من خودم مي‌رم.»
نفس‌نفس‌زنان گفت: «اگه كارات درست شد، بي‌خبر نري‌ها!»
گفتم: «چشم، براي خداحافظي حتماً خدمت مي‌رسم.»
كوچه از تاريكي و هياهوي باد پر بود. باد، سرد بود و مرطوب، و بوي باران مي‌داد. معلوم نبود از داخل كدام باغ صداي زنگدار پيانو مي‌آمد. توي خيابان پيچيدم و منتظر تاكسي ايستادم دوباره سؤال راحله از ذهنم عبور كرد. نكند توي خارج هم همان آش باشد و همان كاسه. چرا به اين قسمتش فكر نكرده بودم. اگر نظريه دايي منصور در مورد تغيير محيط حادثه و اين حرفها درست از آب در نيايد چي؟ دايي منصور گفته بود كه همه چيز درست مي‌شود. گفته بود توي خارج آن‌قدر مشغول مي‌شوي كه همه چيز يادت مي‌رود. دايي منصور گفته بود...
با خودم كلنجار رفتم. به سرزنش خودم عادت كرده بودم. گدازه‌هايي از شماتت توي سرم جريان پيدا كرد.
«از اين همه خودخواهي‌ات عُقم مي‌گيرد دختر. عقم مي‌گيرد.»
دختر رهگذري سر برگرداند و نگاهم كرد.
ـ با من هستين خانوم؟
به خودم آمدم. تازه متوجه شدم كه دارم با صداي بلند خودم را محاكمه مي‌كنم. با لبخند و شرمساري گفتم: «نه عزيزم با تو نبودم.»
سر تكان داد و رد شد. تاكسي جلو پايم ترمز كرد. بدون معطلي گفتم: «خيابان فرمان‌آرا!» و سوار شدم.
چقدر نازك‌طبع و حساس شده بودم. با كمترين بهانه‌اي اشكم درمي‌آمد. حميد مي‌گفت: «مال فكر و خيالات زياده.»
راست هم مي‌گفت. تا چند ماه بعد از آن حادثه، زندگي‌ام خلاصه شده بود فقط به قبرستان رفتن و از قبرستان آمدن. ياس و قرآن مي‌بردم و مقداري ميوه و خرما و چند شمع. قبر مادرم را مي‌شستم. ياسها را روي آن پخش مي‌كردم و مي‌نشستم به قرآن خواندن. نزديك غروب كه مي‌شد، بلند مي‌شدم و خرما و ميوه را بين افرادي كه براي زيارت اهل قبور آمده بودند پخش مي‌كردم. چقدر خوشحال مي‌شدم وقتي كه مي‌ديدم زير لب دارند براي شادي روح مادرم فاتحه مي‌خوانند. حال پدرم اصلاً خوب نبود. گاهي با من مي‌آمد قبرستان. من و مژده و حميد خيلي مواظبش بوديم. مژده اكثر اوقات با اصرار او را مي‌برد پارك. با آن همه غم و غصه‌اش، آن‌قدر مي‌خنديد و شوخي مي‌كرد تا پدر اخمهايش را باز مي‌كرد و مدتي از آن حال و هوا بيرون مي‌آمد، اما تا ساعتي او را به حال خود رها مي‌كرد...
راننده پرسيد: «كجاي فرمان‌آرا خانوم؟» گفتم: «كوچه بهمن.»
و دوباره وارد دالان طولاني و تاريك خاطرات شدم. دايي منصور قبل از رفتن به خارج خيلي مواظب پدرم بود. بعد از آن حادثه چند بار به خانة ما آمد و پدرم را معاينه كرد. مي‌گفت: «اين فشار روحي و گريه‌هاي بي‌صدا بالاخره كار دست اين پيرمرد مي‌ده.»
مژده چندبار پيشنهاد كرد كه خانه را بفروشيم تا او و پدر، جاي ديگري زندگي كنند. مي‌گفت: «حوض و درخت خرمالو و نردبان هميشه حادثه مرگ مادر رو جلو چشمان آقاجون زنده مي‌كنن.»
با حميد مشورت كردم. گفت: «حيفه خونه به اين قدمت و قشنگي.»
پدرم را يك هفته برديم شمال. خاله زيور و راحله رفتند خانه پدرم و خونهاي خشك‌شده روي لبة حوض را شستند. نه من و نه مژده دل شستن خون مادر را نداشتيم. خاله زيور مي‌گفت: «اين‌قدر جلو بابات گريه نكن شهين. پيرمرد طاقت نداره. نمي‌بيني چقدر لاغر و بي‌حال شده.»
مي‌گفتم: «چشم.»
ولي نمي‌توانستم جلو خودم را بگيرم. قبرستان رفتنهاي مكررم هم مشكل‌ساز شده بود. گاهي اوقات پس از يك گريه طولاني خودم را روي قبر مي‌انداختم و از حال مي‌رفتم. تا به خودم مي‌آمدم، مي‌ديدم غروب شده است و جيرجيركها كنسرت كسالت‌باري از نتهاي دلتنگي راه انداخته‌اند. چادر مشكي خاك خورده‌ام را مي‌چسبيدم و تقريباً به حالت دو خودم را به ايستگاه اتوبوس مي‌رساندم. روزهايي كه آخرين اتوبوس را هم از دست مي‌دادم، زنجيرة غم و غصه‌ام حسابي تكميل مي‌شد. خرد و خمير و خسته مي‌رسيدم خانه. شبحي مچاله‌شده در چادري خاك‌گرفته، با نگاهي مغموم و بي‌رمق در آستانة در اتاق ظاهر مي‌شد. حميد براي لحظاتي فقط به من نگاه مي‌كرد. مكثي معنادار و پرحرف. بعد با طعنه مي‌گفت: «خسته نباشي.»
و مشغول كارش مي‌شد. با من مدارا مي‌كرد. مي‌دانست كه ساية حادثه مرگ مادرم بيش از حد روي زندگي مشتركمان سنگيني مي‌كند. اما به روي خودش نمي‌آورد. كم‌كم خواب و خيالها و كابوسهايم هم شروع شد. كابوس مي‌ديدم. جيغ مي‌زدم و از خواب مي‌پريدم. ساعتها مي‌رفتم جلو پنجره و با خيالي آشفته به دور‌دستها نگاه مي‌كردم. ساعتها مي‌رفتم توي خيابان كنار خانه‌مان زير باران قدم مي‌زدم و فكر مي‌كردم. چند بار نزديك بود به خاطر حواس‌پرتي زير ماشين بروم. حسابي آرامش را از حميد گرفته بودم. مخصوصاً كه در آن زمان داشت، آخرين كتابش را مي‌نوشت. بالاخره بعد از مدتي صداي اعتراض او هم بلند شد. يك روز غروب خسته و كوفته از قبرستان به خانه برگشتم. آينه‌اي جلو صورتم گرفت و با ناراحتي گفت: «بيا خودت قضاوت كن، با يه مرده، چه فرقي داري؟»
آينه را از دستش گرفتم و به آن نگاه كردم. غريبه‌اي از داخل آينه با نگاهي بي‌حالت و مات به من زل زد. با دو چشم سرد و موربش و خطوط ملايم زودرسي كه لپهاي رنگ‌پريده‌اش را شيار زده بود. آينه را روي مبل انداختم. غريبه محو شد. من ماندم و حميد كه انگشتان بلند و باريكش را لاي كتاب «دكتر ژيواگو» فرو برده بود و به نقطه‌اي نامعلوم نگاه مي‌كرد.
گفتم: «دلم رضا نمي‌ده، جلو چشمام پرپر زد و جون داد و من جز اينكه نگاه بكنم، نتونستم هيچ كاري بكنم.»
سريع به طرفم برگشت و گفت: «خوب باشه، اين دليل نمي‌شه كه پنج ماه آزگار، سه روز از هفته را توي قبرستون بگذروني. بالاخره ما هم آدميم يا نه؟»
ديدم حق دارد. يعني از اول هم مي‌دانستم حق دارد. ولي چه كار مي‌توانستم بكنم. خيلي تحت تأثير آن حادثه قرار گرفته بودم. يك روز عصر هم كه با اصرار زياد حميد پيش يك روانپزشك رفتيم، همين را به ما گفت. حميد قبلاً وضعيتم را برايش توصيح داده بود. تا مرا ديد به شوخي گفت: «ديگه خيلي شلوغش كردي خانوم. نكنه مي‌خواي كار خدا را تعطيل كني؟»
و تنهايي به حميد گفته بود: «آن‌قدر به حادثه فكر كرده كه اجزاء حادثه براي او دروني شده و علت كابوس‌هايش هم همينه.»
اين را حميد بعدها به من گفت. ديگر نرفتم قبرستان. يعني ديگر اجازه نداشتم بروم. حميد پيشنهاد كرد دوباره برگردم سر درس و تدريس. گفتم كه دل و دماغ كلاس‌داري و تدريس ندارم. پافشاري نكرد. فقط گفت كه لباس سياهم را عوض كنم و دستي به سر و روي خودم بكشم. لباس سياهم را عوض كردم. اما باز هم آشفته بودم.
تصويرهاي پراكنده حادثه، حتي در زمان بيداري هم مثل گردابي ترسناك توي سرم مي‌چرخيدند. مادرم با سبد نيمه پر خرمالو از پشت درخت خرمالو بيرون مي‌آمد و با سر و صورتي خوني به من نگاه مي‌كرد. معني نگاهش را هيچ وقت نفهميدم. هميشه پيش خودم فكر مي‌كردم با آن نگاه صامت كه مثل متة برقي رگ و پي‌ام را مي‌دريد. مرا سرزنش مي‌كند. حميد مي‌گفت اين‌طور نيست. مادرت از اينكه تو اين‌قدر عذاب مي‌كشي و به خودت سخت مي‌گيري ناراحت است. نجواهاي مادرم توي خواب به طرز وهمناكي پژواك مي‌گيرد: «نردبونو محكم بگير شهين!»
نردبان را محكم چسبيدم و مثل جنزده‌ها به شاخه‌هاي درخت خرمالو نگاه كردم. توي همة خوابهايم باغ، مه‌آلود به نظر مي‌رسيد و از حوض كه سرخ ‌سرخ بود، بخارهاي سرخ بلند مي‌شد. گربه كه روي ديوار مي‌پريد، جيغ بلندم در آن باغ سرخ مي‌پيچيد و همه جا به لرزه درمي‌آمد. پدرم جلو در هال روي صندلي مشبك حصيري‌اش نشسته بود و به ما نگاه مي‌كرد. از همان جا مي‌گفت: «بگذار خودش بچينه شهين! مادرت سرحاله ماشاءالله.»
توي خوابهايم مادرم هميشه جوان‌تر به نظر مي‌رسيد. از پارچه‌اي كه من و عمو ارسلان به سرش بسته بوديم، توي خواب هم خون شرشر مي‌كرد. هميشه وقتي كه از آن خوابهاي ترسناك مي‌پريدم، حميد با يك ليوان آب بالاي سرم مي‌آمد به پيشاني عرق كرده‌ام، دست مي‌كشيد و آرامم مي‌كرد. گاهي وقت‌ها كه خيلي اذيت مي‌شد، مي‌گفت: «زندگي من هم مثل كابوسهات آشفته شده.»
ـ اين هم كوچة بهمن.
راننده صورتش را از ميان سايه روشن داخل تاكسي به طرفم برگرداند. ريش بلندي داشت و زلفهاي آشفته‌اش مثل بازيگري كه براي يك فيلم تاريخي در حال دادن تست گريم باشد، دو طرف صورتش را گرفته بود. پاهاي بي‌حس و كرختم را تكاني دادم و در باراني كه نرمانرم مي‌باريد، قدم گذاشتم توي كوچه. باد مثل داروغه ميان كوچه‌هاي باران‌زده راه افتاده بود و داشت با قساوت آخرين بازماندة برگها را از درختان جدا مي‌كرد.
٭ ٭ ٭
مژده خودش را در آغوش من انداخت و غريبانه گريه كرد. باران كه حالا شديدتر هم شده بود، صورت هر دوتامان را مي‌شست. گفتم: «حالا چرا گريه مي‌كني خواهرم، مگه چي شده؟»
وسط هق‌هق طولاني‌اش گفت: «اين يك هفته كجا بودي شهين؟!»
بغض كرده بودم. چي داشتم من خودخواه كه به اين موجود زجر‌كشيده بگويم؟ چي مي‌توانستم بگويم؟ وقتي ديد بغضم گرفته و نمي‌توانم حرف بزنم، گفت: «راستي كارات درست شد؟!»
بيشتر خجالت كشيدم. ناشيانه سعي كردم موضوع صحبت را عوض كنم. گفتم: «اصلاً مهم نيست. بگو ببينم حال تو و بابا چطوره. خبرهاي نگران‌كننده‌اي شنيدم.»
تمام ماجرا را تعريف كرد. قضيه فرشته ديدن بابا را هم گفت.
رفتم داخل. بابا صندلي‌اش را رو به پنجره گذاشته بود و داشت به عمق شب نگاه مي‌كرد. باران لحظه‌ به لحظه شديدتر مي‌شد. مژده گفت: «عصر عمو ارسلان و فريد آمده بودند اينجا.»
چيزي نگفتم. بابا اصلاً متوجه آمدنم نشده بود. رفتم دست و صورتش را بوسيدم و كنارش نشستم. بدون اينكه حرفي بزند، نگاهم كرد. چشمهاي نمور و كم‌سويش در محاصرة پفهاي بي‌خوابي و خستگي بود. بعد از مدتي گو اينكه منظرة مهيجي را توصيف مي‌كند، گفت: «فرشته رو ديدي شهين! ديدي چقدر بزرگ و مهربونه. هر كاري كردم بياد داخل اتاق نيومد. داره زير بارون خيس مي‌شه.»
با بغض گفتم: «آره آقاجون ديدم.»
مژده با تعجب جيغ زد: «شهين!»
اشاره كردم چيزي نگويد. رفت طرف آشپزخانه. من هم رفتم سراغ تلفن. به حميد گفتم خونة بابا هستم و امشب هم خواهم موند. گفت: «باز چي شده؟»
وضعيت بابا را برايش توضيح دادم. گفت: «حالا باز هم بگو مي‌خوام برم خارج.»
گفتم: «حميد! خواهش مي‌كنم...»
قبل از اينكه جمله‌ام را تمام كنم، خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. واكنش‌هاي عصبي‌اش روزبه‌روز داشت بيشتر و بدتر مي‌شد. چند شب پيش هم موقعي كه داشت كتاب مي‌خواند يك دفعه كتاب را بست و بدون مقدمه گفت: «شهين! اگه يه نردبون چوبي خوشرنگ زير پاي مباركت بذارم افتخار پايين اومدن از خر شيطان رو مي‌دي؟»
مي‌دانستم در مورد چه حرف مي‌زند. گفتم: «حميد جان! مگه تو حال و روزمو نمي‌بيني. من كه براي تفريح نمي‌رم.»
گفت: «ببخشيد شهين جان! ولي بايد بگم نفس دايي منصورت هم از جاي گرم بلند مي‌شه، با آن نظريه‌هاي روانكاوانه‌اش.»
چيزي نگفتم. او هم ادامه نداد. جر و بحثهايمان هميشه با پاتكهاي كنايه‌آميز حميد شروع مي‌شد و با عقب‌نشيني‌هاي تاكتيكي من به پايان مي‌رسيد. بابام بلند شد. پرده را انداخت و به طرفم برگشت. گفت: «رفت.»
به آن سوي پنجره اشاره مي‌كرد. با تكان دادن سر حرفش را تأييد كردم. گفت: «مي‌دونستي زينت اونو فرستاده.»
گفتم: «آره آقاجون، شنيدم مامان زينت اونو فرستاده.»
مژده توي آشپزخانه با حالتي عصبي سر تكان داد. پدر ادامه داد: «نمي‌دونم با اون بالهاي خيس چطور مي‌خواد برگرده آسمون.»
گفتم: «نگران نباش آقاجون. فرشته‌ها كه بالهاشون خيس نمي‌شه.»
از شاخه‌هاي سياه و خشك درخت زبان گنجشك، باران مثل يال پريشان اسبي شرشر مي‌كرد. برق كه مي‌زد، تاريكي براي لحظاتي لاي خاك خيس‌خوردة باغچه، دفن مي‌شد و بعد دوباره رشد مي‌كرد و همه جا را مي‌پوشاند. بابا آخرين نگاهش را از دور‌دستهاي شب جمع كرد و به اتاق خوابش رفت. قوز كرده بود و به سختي نفس مي‌كشيد. مژده يك ليوان شير گرم به او داد و كمكش كرد تا بخوابد. صندلي پدر را به بالكن بردم. بالكن از آوازهاي خيس باران پر بود. گويي همه فرشته‌هاي عرش در كرانه‌هاي تاريك آسمان بال گشوده بودند و با زباني اساطيري سرود باران مي‌خواندند. مژده كنارم ايستاد و نگاهش را در مسير نگاهم به اعماق تاريكي و باران فرستاد. باد در بالكن چرخيد و زوزه‌كشان در شاخه‌هاي لخت زبان گنجشك و درخت خرمالو پيچيد. موهايم پريشان شد. مژده گفت: «سردت نيست؟» رييس شهرباني مي‌گفت: «چرا خودت نرفتي بالاي درخت؟»
من و من كردم كه چيزي بگويم. پدرم از جا پريد و خشمناك غريد: «آقا حالا چه وقت اين سؤالهاس، نمي‌بيني دختره چه حال و روزي داره؟!»
با اشاره دست رييس شهرباني، دو سرباز آمدند داخل. دستهايش را گرفتند و او را بيرون بردند. نگاه هراسان راحله و خاله زيور از پشت پنجرة بازداشتگاه به سر و صورتم مي‌باريد. از لاي در نيمه باز، دايي منصور و فريد پسر عمو ارسلان اشاره مي‌كردند كه نترسم و سؤالات را كامل جواب بدهم. حميد توي اتاق ديگري بازجويي مي‌شد. گفتم: «مادرم اصرار كرد كه خودش بچيند. به من گفت مادر! من ديگه عادت كردم. هر روز دارم مي‌چينم.»
رييس شهرباني گفته‌هايم را يادداشت مي‌كرد. بعد سربلند كرد و توي چشمهايم براق شد: «چي شد كه نردبان افتاد؟»
گريه‌ام گرفت. هق‌هق زدم و از جا بلند شدم. پدرم به در مي‌كوبيد و فحش مي‌داد. درجه‌داري بلند قد، خيز برداشت طرفم و با لهجه‌اي كشدار داد زد: «بشين آبجي! بشين گزارشو كامل كنيم.»
نشستم و به موزاييكهاي يكي در ميان سفيد و مشكي خيره شدم. سرم سنگين شده بود. مژه‌هايم به هم چسبيده بود و تخم چشمهايم درد مي‌كرد. گفتم: «هول شده بودم جناب! گربه‌اي كه از روي ديوار پريد پاي نردبون. ترسيدم و نردبونو ول كردم. نردبون يه ‌وري شد. مادرم تعادلشو از دست داد. تا اومدم بجنبم مادرم از اون بالا پرت شد پايين. سرش به لبة سنگي حوض خورد...»
دوباره گريه كردم و نتوانستم بگويم كه با اولين جيغي كه كشيدم چطور عمو ارسلان كه همساية خانة بابام بود، دوان‌دوان آمد و وقتي با پيكر غرق به خون مادرم روبه‌رو شد، با دو دست به سرش كوبيد. نتوانستم بگويم كه چطور بابام با دستپاچگي از روي صندلي‌اش پريده بود و خورده بود زمين و همسايه‌ها ريخته بودند و خون مادرم رگه‌رگه داخل آب نفوذ كرده بود و كلاغ‌ها پر كشيده بودند.
نتوانستم بگويم كه چطور زمين و زمان توي چشمهايم تاريك شده بود و خون با كوبشي جنوني از شقيقه‌هايم گذشته بود و پا‌برهنه دنبال آمبولانس اورژانس دويده بودم.
مژده گفت: «شام مي‌خوري؟»
گفتم: «نه مژده‌ جون. اشتها ندارم. برو بخور. نوش‌جان.»
يادگارهاي دور و گم و گور و مطرود گذشته از آشيانه ياد بيرون مي‌خزيدند. توي بالكن هوا سرد بود. كز كردم و به خطوط هزارگانة باران كه آسمان و زمين را به هم مي‌دوختند، نگاه كردم. خاله زيور داخل اتاق آمد. صورتم را بوسيد و ساكتم كرد. رييس شهرباني دنبال حرفهاي ضد و نقيض مي‌گشت. پيدا نكرد. آزاد شديم. از حميد و پدرم زياد سؤال نكردند.
مژده گفت: «هوا سرده نمي‌آي داخل؟!»
گفتم: «نه.»
و گوش سپردم به شعر پرشور و شورانگيز شرشر مداوم باران. از خاطرم گذشت: «اين آهنگ اثيري را كدام آهنگساز ساخته است؟»
مژده گفت: «نمي‌خواي آخرين خبر را بشنوي؟»
گفتم: «آخرين خبر؟!»
و دلم مثل طبل طبالان قبايل بدوي، زير ضربه‌هاي جنوني خون به تپش مضاعف افتاد. گفت: «نگران نباش. مي‌خواستم بگم منو از تيم واليبال دبيرستان اخراج كردند. يه كاري كن...»
گفتم: «چرا؟!»
گفت: «از اون روز كه حال آقاجون بدتر شد و من مجبور شدم بيشتر مواظبش باشم، نتونستم توي تمرينات شركت كنم.»
باز آتش گرفتم. انگار سرب مذاب توي حلقم ريخته بودند. در خود مچاله شدم. از خودم پرسيدم تبعات اين دسته‌گلي كه من به آب دادم، تا كي بايد يقة اين و آن را بگيرد. گفتم: «نگران نباش، خودم درستش مي‌كنم.»
گفت: «من مي‌رم بخوابم.»
گفتم: «خوابهاي خوش ببيني خواهرم.»
باران، جهت عوض كرده بود. باد از سر بي‌قيدي سوت مي‌كشيد. از بالكن عقب‌نشيني مي‌كنم. راحله ناخنهاي بلند و لاك‌زده‌اش را توي بازوي خاله زيور فرو برده بود و جيغ مي‌كشيد. فريد پسر عمو ارسلان و محسن پسر خاله زيور بيل به دست بالاي قبر ايستاده بودند.
ـ يكي به داد اين دختر برسه، داره خودشو هلاك مي‌كنه.
چشم برگرداندم مژده روي خاك نشسته بود و با دو دست محكم بر سر و صورتش مي‌كوبيد. خاله زيور بازويش را از چنگ راحله بيرون آورد و به سمت او دويد. دايي منصور بالاي سر پدرم ايستاده بود و با آن ته‌ريش يك هفته‌اي و لبهاي تناس‌بسته آلبالويي تند و تند سيگار مي‌كشيد. قاري قرآن با كمك فرهاد، پسر دايي منصور كورمال‌كورمال به طرف قبر مي‌رفت. حميد بلوكهاي مستطيل‌شكل سيماني را از داخل وانت برمي‌داشت و يكي‌يكي كنار قبر مي‌گذاشت. پيراهن سياهش خاكي شده بود. باران، پنجره را آماج رگبار قرار داده بود. خواب از سرم پريده بود. مادرم گفت: «اگه بارون اومد، از مدرسه بيرون نيا. خودم مي‌آم دنبالت.»
و دوباره به ابرها نگاه كرد و به خانم يعقوبي سفارش كرد كه مواظب من باشد. لپهايش سرخ‌ِ سرخ بود. انگار آنها را از عصارة گوجه‌فرنگي گوشتي اواخر تابستان درست كرده بودند. باران كوتاه نمي‌آمد. اين خبر آخري كه مژده داده بود مثل موريانه داشت پايه‌هاي تنديس خودخواهي‌ام را مي‌جويد. يكي نبود به من بگويد، مادري را به كشتن دادي، پدري را از زور غصه، خيالاتي كردي و خواهري را با كوهي از مشكلات گرفتار كردي، حالا كجا با اين عجله؟ خارج؟
سرم را بين دستهايم گرفتم و روي زمين نشستم روشنايي برقهاي پياپي ابرها، تاريكي را تا وسط هال تعقيب مي‌كرد. صداي سرفة خشك مژده از اتاق خواب مي‌آمد. از ذهنم گذشت: «كارد بخورد به ضمير ناخودآگاهت شهين!»
مادرم داد زد: «اون چاقو را بذار زمين شهين! خودتو كور مي‌كني‌ها.»
گفتم: «من شمشير مي‌خوام ماما. همة بچه‌ها شمشير دارن.»
غش‌غش مي‌خنديد و عروسك‌هايم را نشان داد. گفتم: «اونا پسرن مادر! تو بايد با عروسكات...»
با عجله به سمت اتاق دويدم. تمام خرت‌ و پرت‌هاي كمد را بيرون ريختم. عروسكهاي بچگي مژده را توي اتاق پخش و پلا كردم. آخر سر، تكه پارچة سفيدي برداشتم و افتان و خيزان به سمت حوض دويدم. پدرم سر غرق به خون مادرم را روي زانويش گذاشته بود و با صدايي لرزان مي‌گفت: «يا ارحم الراحمين... يا ارحم‌الراحمين...»
عمو ارسلان رفته بود داخل اتاق، تا به اورژانس تلفن كند. دستهاي پدرم مي‌لرزيد. من مثل جنزده‌ها پشت سر هم جيغ مي‌كشيدم. عمو ارسلان برگشت. ساكتم كرد. كمكش كردم تا پارچه سفيد را به سر شكافتة مادر ببندد. خرمالوها روي آب مواج حوض بالا و پايين مي‌رفتند و مي‌چرخيدند.
سبد مثل يكي كشتي بي‌ناخدا روي آب به اين‌ور و آن‌ور مي‌رفت. خجالت بكش شهين! فقط ياد گرفته‌اي نصيحت كني. وقتي از اراده و قدرت كنترل ذهن براي دانش‌آموزانت صحبت مي‌كرد، آن‌قدر چانه‌ات گرم مي‌شد، كه فكر مي‌كردي جان آن خطيب معروف رومي را گرفته‌اي. اسمش چي‌ بود؟ نمي‌دانم. گم شده‌ام. نمي‌دانم. هيچ چيز و هيچ كس را به ياد نمي‌آورم. چرا با اين همه لالاييهاي آهنگين خوابم نمي‌گيرد؟ چرا اين همه از اراده صحبت مي‌كنم، ولي اراده جمع و جور كردن فكر و خيالم را ندارم؟ برق مي‌زد. باران روي شيشه پنجره‌ها ضرب گرفته بود. راحله روي پنجره قد مي‌كشيد. باران لاك بنفشش را مي‌شست. ننر و بي‌‌قيد دهان باز كرد: «فكر مي‌كني توي خارج، اين فكر و خيالها به سراغت نمي‌ياد؟»
خاله زيور با چشم‌غره‌اي اغراق‌شده، روي ديوار نقش بست. ساعت مثل جوجه‌اي كه آشيانه‌اش را گم كرده باشد، در تاريكي روي ديوار تيك‌تيك مي‌كرد. اگر آن روز هوس خرمالو نكرده بودم، اگر حميد طبق معمول نمي‌گفت كه «برو، من هم مي‌خورم. خرمالو خوشمزه‌ست. اگر...»
خاله زيور گفت: «اين‌قدر سخت نگير خاله ‌جان، مرگ و مير آدمها دست خداست.»
مژده باز سرفه كرد. شومينه با شعلة ملايمي توي هال مي‌سوخت. پدرم در خواب، بلندبلند حرف مي‌زد. مادرم مي‌گفت: «كاري ندارد مادر! من هر روز دارم مي‌چينم.»
صداي پدرم با رعدي كه ناگهاني تركيد، تركيب شد: «زياد بچين زينت، به ناصر و ارسلان هم بايد بديم.»
مادرم باز گفت: «دختر عسلم، ششمير نه، شمشير!»
و غش‌‌غش ‌خنديد و دندانهايش را كه صدفي و مرتب بود نشان داد. باران از نفس افتاده بود، باد، اما نه. صورتم را به شيشه چسباندم و زل زدم به اعماق تاريكي. يك نردبان بلند، از ميان شاخه‌هاي لخت درخت زبان گنجشك مي‌گذشت و رو به بالا مي‌رفت. گربة سياه از روي يك ديوار كج و معوج پايين پريد، يك گربة سفيد، يك گربة خاكستري و يك گربة بي‌رنگ. چند گربه بايد از روي آن ديوار آجري موجدار پايين مي‌پريدند تا اين نردبان كه به ابرها مماس مي‌شد كج شود و من جيغ بكشم و كلاغها پر بكشند و عمو ارسلان بيايد و با دستهايش به سر و صورتش بكوبد و...
يخچال كه براي لحظاتي خاموش بود دوباره روشن شد و خيال من فرصت نكرد تا آجرهاي آن ديوار موجدار را رنگ بزند. فرصت نكردم تا دوباره به‌ياد بياورم آن مرده‌شوي چاق را كه از غسالخانه آمده بود بيرون و بوي كافور تنش را توي فضا پخش كرده بود و گفته بود: «سدر و صابون كجاست بدري؟»
و فرهاد كه آخر جمله را نشنيده بود و فكر كرده بود با او حرف مي‌زند، دستهايش را به علامت بي‌اطلاعي از هم باز كرده بود. بدري كه سياهپوش بود و دراز و كمي لنگ از اتاقك كنار غسالخانه بيرون آمده بود و سدر و صابون را به او داده بود.
خيالم دوباره از حس محاكمه پر شد. باز چپ و راست به خودم سيلي زدم. شهين! شهين معلم! مي‌خواي بري خارج؟ داري به خودت جايزه مي‌دي؟ جايزه شاهكار ماندگارت كه جمعي را به هم ريخته؟
بلند شدم چراغ را روشن كردم. چشمانم سوخت. ساعت پنج دقيقه به يك بامداد بود. آيا حميد تا حالا بيدار مانده؟ از خودم سؤال كردم و مثل پيشگويي، كه سادگي مشتريانش او را در امر پيشگويي جسور ساخته، به خودم جواب دادم: «بله، تا حالا بيدار مانده.»
عادت مطالعة شبانه حميد را مي‌دانستم. زنگ زدم وقتي حميد گوشي را برداشت، بعد از فقط يك «سلام» گفتم: «مي‌خوام پايين بيام.»
گوشي تلفن براي لحظاتي از صدا خالي شد و بعد با صدايي شماتت‌بار و عصبي پر شد.
ـ يعني چه؟! حالت خوبه شهين! مي‌دوني الان ساعت چنده؟ چرا تا حالا بيداري؟!
ـ بله، حالم خيلي خوبه. حالا هم تصميم گرفتم، بدون استفاده از نردبون چوبي خوشرنگ حضرتعالي از خر شيطون بيام پايين.
ـ انگار حرفهام خيلي به تو برخورده؟
ـ نه برعكس! فقط باعث تسريع، تو مكاشفه‌ام شده.
هيجان‌زده گفت:
ـ «اولاً چرا اين‌قدر كتابي حرف مي‌زني؟ ثانياً چه مكاشفه‌اي؟»
بدون معطلي گفتم: «ديگه نمي‌خوام برم خارج، مي‌خوام همين جا بمونم و خودمو درمون كنم.»
ذوق‌زده خنديد:
ـ «بارك‌الله حالا شد. تبريك مي‌گم.»
چيزي نگفتم دوباره گفت:
ـ «مكاشفه شبهاي باراني، هميشه خوش‌يمن بوده.»
باز ساكت ماندم تا آمد حرف ديگري بزند، گفتم: «خيلي خسته‌ام حميد، فعلاً شب‌بخير.»
بلند شدم تا چراغ را خاموش كنم و همان‌جا توي هال بخوابم. وقتي روبرگرداندم، مژده را در چارچوب اتاق خوابش ديدم. شرمزده گفتم: «تو شنيدي من به حميد چي گفتم؟»
به علامت «بله» سر تكان داد و اشك ريخت.
گفتم: «باز چي شده خواهرم؟»
گفت: «هميشه نگران خارج رفتنت بودم. نه به خاطر اينكه تنها مي‌مانم، يا به‌خاطر حال بد بابا...»
كلماتش در مذاب بغض، غرق شدند. «... به‌خاطر اينكه تو... تو... تو بوي مادرمو مي‌دي.»
بغض كرد و بغض كردم. گريه كرد و گريه كردم. سرش را به سينه‌ام چسباندم و موهايش را با حرارت بو كردم. او هم بوي مادرم را مي‌داد. گفتم: «آروم مژده، بابا بيدار نشه.»
دستش را گرفتم و به‌ طرف بالكن رفتيم. ابرها در حال پراكنده شدن بودند. ماه، آزادانه لبخند مي‌زد. گو اينكه متن عارفانه‌اي را زمزمه مي‌كردم. به حالت نجوا گفتم: «فردا روز منه.»
مژده گفت: «برنامه‌ات چيه؟»
دستهايش را گرفتم و رو به ماه، قصه ققنوس و آتش و تولد دوباره را برايش تعريف كردم. به شوخي گفت: «بارون زده و همة هيزم‌ها رو خيس كرده، چطوري مي‌خواي خودتو آتيش بزني و دوباره متولد بشي؟»
گفتم: «با آتيش اراده، خودمو مي‌سوزونم و دوباره از نو سبز‌ِ سبز متولد مي‌شم. يه آتيش ابراهيمي، آتيش گلستاني.»
توي چشمهايم نگاه كرد و در لفافه لبخندي كنترل‌شده گفت: «يه خرده زير ديپلم حرف بزن خواهرم!»
داشت اداي مرا درمي‌آورد. هر دو خنديديم. گفتم: «حالا تو خواهري كن و رختخوابمو توي هال بنداز. مي‌خوام بخوابم. حسابي خسته‌ام.»
قاطعانه گفت: «هال، بي‌هال. از موقعي كه مادرم فوت كرده تا حالا...»
متوجة منظورش شدم. چهار انگشت دست راستم را جفت كردم و روي چشمم گذاشتم و گفتم: «به روي چشم خواهرم.»
٭٭٭
در آغوش من آرام خوابيد. آن‌قدر آرام و بي‌دغدغه كه حتي متوجه اشكهاي شوق من، روي موهايش نشد. آن شب درخيال من، هيچ نردباني كج نشد. هيچ گربه‌اي از روي ديوار نپريد. هيچ خرمالويي تو آب قرمز حوض نچرخيد. هيچ... آن شب در خيال من فقط يك نردبان بود. يك نردبان مستقيم كه يكراست مي‌رفت طرف خورشيد.