Fahime.M
07-22-2009, 08:54 AM
ماهيت زبان در تاريخ بيهقي بر اساس داستان «افشين و بودلف»
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg سکينه عباسي
تاريخ بيهقي از جمله تک آفرينشهاي ادبي و تاريخي زبان فارسي است که به رغم اهميتش مورد بررسي جديد جامع علمي ـ ادبي قرار نگرفته و تعهد نويسنده به امر واقع و حقيقت پژوهي وي و همراه با انديشه جزء گرايانه و استقرائي، اثرش را به شاهکاري تاريخي بدل کرده است. جنبه ديگر اين اثر، نو انديشي ادبي آن است که با وجود سوداي پرهيز از تعصب، تحريف و دروغ پردازي نويسنده، از جنبه نوشتاري آن نکاسته است.
اين مجموعه، در برگيرنده سلسله وقايع معين تاريخي همراه با جزئيات است که جنبه روايي اثر را به بافتي داستاني بدل ساخته و علت اين امر، پيش از هر چيز ماهيت زبان نويسنده در استفاده از سه ابزار مهم روايي (Narrative) گفتگو و توصيف نظري و نشان دادن است. بيهقي به عنوان نويسندهاي واقعگرا (مورخ)، گاهي براي تفهيم بيشتر موضوع يا تشريح اهداف آرمانگرايانه خود، به بيان جزئيات از طريق حکايتي تمثيلي يا واقعي ميپردازد. از اين رو، چهارچوب روايي اثر او، بيشتر چند ساختاري و ساختار در ساختار (Frame story) ميشود که ترکيبي از روايت اصلي تاريخي و روايتهاي خردتر (حکايت تمثيلي) و در واقع، همان الگوي داستانپردازي شرقي است (ياري، منوچهر؛ 1374؛ ص 21) که بيهقي در ترسيم حوادث تاريخي عصرش از آن بهره برده است.
در اين مجال، ماهيت زبان نويسنده در داستانپردازي، بر اساس داستان معترضه «افشين و ابودلف» مورد بررسي قرار ميگيرد تا ارزش هنر نوشتاري او نشان داده شود.
عناصر داستاني
درونمايه اصلي اين داستان «دروغ مصلحتآميز» است که سبب نجات بي گناهي از اعدام ميشود. اين خرده روايت، در تأييد داستان کلان يا اصلي «ابوبکر حصيري» و رهايي او و پسرش از مجازات سلطان مسعود غزنوي و خواجه احمد حسن ميمندي وزير با ميانجيگري «بونصر مشکان» روايت شده است که حول نحوه برخورد با بزرگان ميچرخد. (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ صص 226-216)
شروع داستان، بافتي سوررئاليستي دارد: محرک اصلي داستان يک احساس اضطراب و ترس دروني بين دو شخصيت است که اولي قهرمان و دومي از اشخاص درجه دوم داستان به شمار ميآيد. (تله پاتي)
شخص محوري داستان، پس از برخورد و کشمکش با نيروهاي متضاد به نقطه فاجعه (رها کردن بي گناه) ميرسد تا داستان به فرود طبيعي خود برسد.
براي روشنتر شدن بحث، خلاصه داستان ذکر ميشود:
قهرمان داستان، فردي به نام «احمد بنابيداود»، وزير «معتصم»، خليفه عباسي است. وي بهدنبال يک بيتابي شبانه، سراسيمه به درگاه خليفه ميرود تا سبب را جويا شود. امير نيز که به حالت او (اضطراب) دچار است، سخت در انتظار او به سر ميبرد. پس از پرس و جو، روشن ميشود که خليفه، ابودلف (سردار عرب) را به افشين (سردار ايراني خود) سپرده است. علت اين امر، درخواست فرد اخير از خليفه براي انتقام ستاندن از وي است و سبب اجابت از سوي خليفه، از بين بردن شورش «بابک خرمدين» توسط افشين است.
احمد وزير، جوانمردانه خليفه را از اين فرمان منع ميکند، خليفه که دست خود را از بازگرداندن شرايط کوتاه ميبيند، دست به دامان وزير ميشود و از او ميخواهد به هر تدبيري مانع از ريختن خون بودلف شود. او سراسيمه به خانه افشين ميرود تا با خواهش، او را از کشتن بي گناه باز دارد. عليرغم خواهش و تمنا و خواري کشيدن فراوان و وعدهها و نصيحتها، موفق به راضي کردن او نميشود. و در آخر با طرح دروغي مصلحتي، مبني بر اينکه فرمان خليفه است که خون ناحق بودلف ريخته نشود، افشين را منصرف ميکند و خود روانه درگاه خليفه ميشود.
در ادامه، افشين با خشم به درگاه ميرود تا علت فرمان را جويا شود. خليفه غافلگير شده، با رضايت قلبي، دروغ وزير را تصديق ميکند و او دست خالي از درگاه خارج ميشود. زماني که خليفه سبب اين پيغام ناگزارده را از وزير جويا ميشود، او در پاسخ ميگويد: «يا اميرالمؤمنين، خون مسلماني ريختن نپسنديدم و مرا مزد باشد و ايزد تعالي بدين دروغم نگيرد.» (همان، ص226)
داستان، حول محورهايي چون نابرابري ريشهدار عرب و عجم، خونريزي ناحق، بي ارادگي خلفاي عباسي (در بعد تاريخي) جدال آزاديخواهي و زيادهطلبي، دروغ مصلحتآميز و ... ميچرخد.
داستان در زمان گذشته روايي، به صيغه ماضي، آغاز و در همان زمان پايان مييابد. علت اين امر، نقل آن، توسط بيهقي با دو واسطه «اسماعيل بنشهاب» و «احمد بنابيداود» قهرمان راوي است. به عبارتي ديگر بيهقي داستان را از زبان قهرمان داستان روايت ميکند.
زبان داستان چنان احساسي از عملي با واسطه ميآفريند که ذهن را مسحور ميکند. حرکتهاي فيزيکي قهرمان ـ راوي در برابر نيروي منفي داستان که متضمن خشونت و جاه طلبي مهار نشدني شخصيت منفي آن است، پرسشها، اعتراضها و تغيير لحنهاي حيرتانگيز قهرمانان که متن را تا پايان، نفوذناپذير مينمايد، سبب کشاندن مخاطب به درون اين زور آزمايي است.
در پيرنگ داستان، چينش موقعيتهاي مرتبط داستان در کنار يکديگر و نحوه تمرکز يافتن خواننده روي موقعيتهاي ايجاد شده (Situation) قابل توجه است، چرا که سبب ساخته شدن يک کل ميشود تا در ذهن او با هم متحد و تبديل به يک عمل واحد شود. اولين پرسشي که در صحنه هاي آغازين پيش ميآيد اين است که «چه پيش آمده است؟» همان چيزي که دغدغه شخص محوري نيز هست و سپس به ديگر شخص داستان (خليفه)، که خود از عوامل ايجاد حادثه است، سرايت ميکند. از آشکار شدن موضوع (سپرده شدن «بودلف» به «افشين» براي انتقام ستاندن) بحث مهم ديگري پيش ميآيد که پرسش از «سرنوشت» شخص مهم بازي «بودلف» است. اين حادثه با کنشهاي متوالي راوي که همراه با هيجان ترس و اضطراب است، به داستان سرعت و پويايي (Dynamic) ميبخشد.
در اين داستان، اشخاص فرعيتر، عمدتاً در خدمت هدايت توجه مخاطب به مهمترين يا پر معناترين جنبه ها در شخصيت اصليتر نيستند، هر کدام از آنها به موقعيت خودشان تعلق دارند که مانند موقعيت سه شخص اصلي (راوي، افشين و ابودلف) توجه ما را به سمت پرسشهاي پي در پي جلب مي کنند، همچون خليفه که اهرم اصلي کنش راوي در جلوگيري از حادثه اعدام بودلف است.
حرکت کلي داستان (Movement) از جزء به کل است. معرفي و توصيف قهرمانان، به جز مواردي که از قول اشخاص ديگر مانند خليفه انجام ميشود (معرفي افشين و بودلف در صحنه دوم داستان) بيشتر از راه کنش مستقيم خود آنهاست.
کاربرد جملات کوتاه در متن، خصوصاً از همان آغاز، سبب خلق فضاي پر اضطراب داستان و حفظ اين هيجان تا پايان آن که فرودي طبيعي است، شده و پرسشهاي قهرمان ـ راوي به اين فضا قوت بخشيده است.
بافت اين متن روايي، بيشتر به يکي از انواع نمايشنامه (Dram)شبيه است که در آن سناريو بر اساس يک داستان يا يک ماجراي از پيش تعيين شده، توسط يک گوينده يا يک نويسنده، تنظيم شود و منظور از بحث درام در تاريخ بيهقي همين نوع است که حالتي روايي نيز دارد. (مکي، ابراهيم؛ 1366؛ صص33-32)
در اين درام گونه، دو نوع توصيف بيروني اشخاص و وقايع و توصيف دروني قهرمانان بهکار رفته است. راوي ـ قهرمان، بيشتر نقاط حساس داستان را نقل ميکند. از اين نظر، بافت متن به بافت داستان پهلو ميزند تا درام. چرا که در نوع اخير، توصيف اعمال و وقايع، بايستي از طريق کنش مستقيم اشخاص و عناصر باشد، نه توصيف کنشها توسط راوي. از سويي ديگر اين داستان فاقد زمينه سازي و مقدمه است، چنان که علت اصلي حادثه ـ کينه توزي افشين به بودلف ـ در آغاز آن نيامده است و تا پايان نامعلوم ميماند. آنچه تحتعنوان انگيزه اين کار بيان شده، از زبان يکي از اشخاص داستان (خليفه) است، بيآنکه زمينهاي براي آن در متن وجود داشته باشد. به بياني ديگر داستان از ميانه روايت شده است (Inmedias res)1. علت امر نيز تلخيص و پرهيز از اطناب است. آنچه گاهي متن را تا آستانه درام پيش ميبرد، مقوله استفاده از ابزار زباني راوي (روايت) و قهرمانان (گفتگو) و تنظيم صحنهها و توالي آنها و حفظ پرسشها تا پايان آن است.
کلام و زبان دراماتيک
در مجموع، حدود دوازده صحنه متوالي و مجزا در اين داستان درامگونه وجود دارد که به ترتيب:
1. صحنه بي قراري احمد (راوي) در خانه.
2. درخواست از خدمتكاران جهت زين کردن اسب و گفتگو با غلام خاص و حرکت به سوي درگاه خليفه.
3. ورود به درگاه و بار خواستن از حاجب خاص و گفتگوها.
4. ديدار با خليفه و آگاهي از حادثه پيش آمده و رايزني با او، جهت چاره جويي و حرکت به سوي خانه افشين.
5. در خواست ورود به منزل افشين و رويارويي با حاجبان او.
6. رويارويي با افشين (تنه اصلي متن) و حرکت به سوي درگاه.
7. ورود به درگاه و بار خواستن.
8 . ديدار با خليفه و بيان حوادث پيش آمده.
9. ورود افشين به دربار و سوال و جواب با خليفه و اعتراض به حکم او و بازگشتن.
10. باز خواست خليفه جهت پيغام ناگفته گزاردن و پاسخ او.
11. رفتن حاجب به خانه افشين جهت باز گرداندن ابودلف.
12. سپاسگزاري بودلف از احمد (پايان داستان).
بيقراري مورد نظر راوي در همان سطور اوليه متن ـ که در صحنه اول بيشتر ديده ميشود ـ به ياري جملات کوتاه فعل دار متوالي القا ميشود. اين حس از طريق کندي گذر زمان و لحظات نشان داده ميشود.
بيهقي بهسادگي ميتوانست کندي گذر زمان را با چند جمله گزارشي روايت کند، در حالي که به ياري جملات کوتاه فعل دار، تمام مدتي را که لازم است تا احمد وزير (قهرمان) به درگاه خليفه برسد، جزء به جزء روايت ميکند. ذکر اتفاقات ريز بيشمار در اين پاره متن و اين لحظه کوتاه و نيز شرح و بسط آن به اين اصل کمک ميکند. نمايش اين لحظات کند و اضطرابانگيز، پيش شرط خلق آن فضا و حس مورد نظر نويسنده است. همچنين صحنه کاملا عيني توصيف شده و «نشان دادن» و «کنش عيني» و مستقيم قهرمان، امتياز هنري ديگر اين بخش است.
ـ «يک شب... بيدار شدم و هر چند حيلت کردم خوابم نيامد و غم و ضجرتي سخت بزرگ بر من دست يافت که آن را سبب هيچ ندانستم. با خود گفتم: چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامي که به من نزديک بود... نام وي سلامه، گفتم: بگوي تا اسب را زين کنند. گفت: اي خداوند نيمشب است، فردا نوبت تو نيست و... خليفه بار نخواهد داد...، خاموش شدم که دانستم راست ميگويد، اما دلم گواهي ميداد که گفتي کاري افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران... به گرمابه رفتم و دست و روي بشستم... بيامدم و جامه در پوشيدم و خري که زين کرده بودند بر نشستم و براندم و البته ندانستم که کجا ميروم...» (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ ص225)
شرح و توضيح جزء به جزء کنشهاي قهرمان، تنها انتظار را القا ميکند و از سوي ديگر، ناآرامي او را که درواقع، ناآرامي مورد نظر نويسنده است. مهمترين نکته در اين ميان، فراواني تعداد افعال است. اين فعلها در ظاهر، پرسشي را که در ذهن قهرمان و به تبع آن، در ذهن خواننده شکل گرفت پاسخ نميدهند و بر اضطراب او نيز ميافزايند؛ و اين اولين هنر نوشتاري بيهقي در اين متن است.
در صحنه رويارويي احمد با خليفه، سرعت متن رو به تندي ميرود و اين سرعت تا پايان داستان حفظ ميشود. در اين راستا از حرف ربط «و» به ندرت استفاده شده تا ضرباهنگ آن جملات تند باشد:
«حاجب نوبتي... گفت: درآي. در رفتم، معتصم را ديدم. سخت انديشمند و تنها و به هيچ شغل مشغول نه. سلام کردم، جواب داد. گفت: يا اباعبدالله چرا دير آمدي؟ که ديري است که ترا چشم ميداشتم... گفتم: يا اميرالمؤمنين! من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند به فراغتي مشغول است. و به گمان بودم از بار يافتن و نايافتن. گفت: خبر نداري که چه افتاده است؟ گفتم: ندارم. گفت: انالله و انااليه راجعون. بنشين تا بشنوي.» (همان؛ ص226)
در اين صحنه نويسنده از زبان يکي از قهرمانان (خليفه)، با بازگشتي به گذشته (Flash back) حوادث پيش آمده را بيان و دو شخص محوري داستان (افشين و بودلف) را معرفي ميکند.
نکته جالب ديگر در اين داستان، استفاده از جملات کوتاه فعل دار متوالي است که اين بار تاثير عکس داده است. به اين معنا که مبين تندي گذر زمان است. خصوصاً که «عملي» که سبب رهايي محکوم شود، نتيجه نميدهد: به اين معنا که تغييري در وضعيت او رخ نميدهد، درست مثل اينکه هيچ کاري انجام نشده است. در اين راستا، نويسنده با شرح و بسط جزئيات کنشي قهرمانان، استفاده از خودگوييهاي راوي (جملات معترضه روايي)، استفاده فراوان از حرف «و»، چنان صحنه رويارويي احمد با افشين را کشدار و طولاني روايت ميکند که گويي خيلي بيش از اينها طول کشيده است. تنها با چنين شيوه روايتي است که نويسنده ميتواند استخفاف حقيقي افشين را در صحنهاي رقتبار ترسيم نمايد و بر اهميتش تاکيد کند و آن را در ذهن خواننده پا بر جا سازد:
ـ «چون چشم افشين بر من افتاد سخت از جاي بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست... صبر کردم و حديثي در پيوستم تا او را بدان مشغول کنم، از پي آنکه نبايد سياف را گويد: شمشير بران. البته سوي من ننگريست. فرا ايستادم. از طرزي ديگر سخن در پيوستم ستودن عجم را... و عجم را بر عرب شرف نهادم... از بهر بودلف را تا خون وي ريخته نشود. و سخن نشنيد. گفتم: يا امير... من از بهر قاسم عيسي را آمدم تا بار خدايي کني و او را به من بخشي... به خشم و استخفاف گفت: نبخشيدم و نبخشم که او را اميرالمؤمنين به من داده است... بار ديگر کتفش بوسه دادم. اجابت نکرد و باز به دستش آمدم و بوسه بدادم، بديد که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم...» (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ ص224)
بحث ديگر، کاربرد مکالمات (Dialogue) مستقيم شخصيتهاي داستان است که سبب گسترش پيرنگ داستان شده است. اين مکالمات، صرفنظر از خودگويي راوي، از يک شخصيت شروع ميشود و با گفتگوي شخصيت ديگري قطع ميشود. اين رويه نيز، سبب نزديکي فضاي داستان به بافت نمايشنامه شده است:
«چون افشين .... بشنيد، گفت: اين پيغام خداوند به حقيقت مي گزاري؟ گفتم: آري، هرگز شنودهاي که فرمانهاي او را برگردانيدهام؟ و آواز دادم قوم خويش را ... مردي سي و چهل اندر آمدند مزکي و معدل از هر دستي. ايشان را گفتم: گواه باشيد که من پيغام اميرالمؤمنين معتصم ميگزارم ...... پس گفتم: اي قاسم! تندرستي؟ گفت: هستم. گفتم: هيچ جراحت داري؟ گفت: بندارم. کسهاي خود را نيز گفتم: گواه باشيد که تندرست است، سلامت است. گفتند: گواهيم ...» (همان؛ ص223)
ذکر قيدهاي حالت مکالمه شخصيتها با عباراتي نظير «به لطف»، «به چشم»، «با تلطف»، «به شوراي» و ... نيز به اجراي ذهني آنها کمک ميکند.
خودگويي راوي (مکالمه (حديث) با نفس) که حدود سيزده بار آورده شده است، نکته قابل توجه ديگري است که ضمن ارائه اطلاعات لازم در مورد صحنه ها و اشخاص و توصيف روايي او، بهگونهاي سبب کند شدن روند حرکت داستان مي شود. (شهرياري، خسرو؛ 1365؛ ص34) در نمونه زير اعتقاد راوي درباره «عجم» در حديث نفس او آمده است:
ـ «از طرزي ديگر سخن پيوستم ستودن عجم را که اين مردک از ايشان بود ـ و از زمين اسروشنه بود ـ و عجم را شرف بر عرب نهادم هر چند دانستم که آن بزهي بزرگ است و لکن از بهر بودلف تا خون وي ريخته نشود.» (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ ص226)
همچنين نثر و نحوه بيان اين مکالمات به اقتضاي عصر قهرمانان (گويندگان آنها) نيز قابل توجه است. «از آنجا که هدف کلام دراماتيک، گفتن براي به اجرا درآمدن است و نيز از آنجا که ماهيت اين نوع کلام، زبان اشخاص است که خود حرف مي زنند، داراي ويژگي و بافتي است که در زندگي روزمره به کار ميرفته است.» (داوسن، س. و.؛ 1377؛ ص43)
از اين رو، اجزاء اين گفتارها، اجزاء کلام عادي عصر نويسنده است، آن هم از نوع دربارياش. بحث نهايي که اصولاً به تکنيک درام مربوط ميشود و متن حاضر دارنده اين مشخصه است، «کشش» است؛ که از طريق پيش آمدن سؤال در هر صحنه و يافتن پاسخي براي آن در صحنه بعد، ايجاد شده است. (همان؛ ص100) به همين دليل تمام صحنههاي اين داستان داراي «اوج» و «فرود» است. اين شيوه بيشتر به يک صداي دروني کنترل شونده (جيکنز، ويليام؛ 1364؛ ص93) در متن ميماند که موتيووار (Motive) تکرار مي شود و به بار احساسي داستان ميافزايد:
ـ چه پيش آمده است؟ (پرسش دروني راوي)
ـ آيا بودلف به قتل رسيده است؟
ـ آيا تدابير احمد وزير پس از مشورت با خليفه سودمند خواهد بود؟
ـ چه عاملي سبب بازداشتن افشين از کشتن بودلف ميشود؟
ـ عکس العمل خليفه نسبت به دروغ احمد وزير چيست؟
ـ عکس العمل خليفه در برابر اعتراض افشين چيست؟
ـ پاسخ خليفه چه خواهد بود؟
ـ احمد وزير چه توجيهي براي دروغش خواهد داشت؟
اين نکته (پرسشدار بودن هر مرحله يا هر صحنه) از عوامل نفوذناپذيري متن نيز هست و سبب تحکيم عامل کشش متن و کشاندن خواننده تا پايان آن است؛ که بيشتر ناشي از لحن راوي است و «طعن دراماتيک» خوانده ميشود. (داوسن، س. و.؛ 1377؛ ص29)
پايان سخن اينکه: عوامل ياد شده بيش از آنکه از تخيل نويسنده نشئت بگيرد، ناشي از تهميداتي است که نويسنده در جهت مؤثرتر کردن آن به کار برده است. ضمن اينکه به نظر نگارنده، تمام بخشهاي تاريخ بيهقي به شيوه حاضر قابل بررسي است.
فهرست مآخذ:
1. تاريخ بيهقي؛ بيهقي، ابوالفضل؛ به کوشش خليل خطيب رهبر؛ ج يکم؛ تهران، مهتاب؛ 1373.
2. ادبيات فيلم؛ جيکنز، ويليام؛ ترجمه محمدعلي احمديان و شهلا حکيميان؛ تهران؛ سروش؛ 1364.
3. درام؛ داوسن، س. و، ترجمة فيروزه مهاجر؛ تهران؛ مرکز؛ 1377.
4. ده جستار داستان نويسي؛ سناپور، حسين؛ تهران؛ نشر چشمه؛ 1378.
5. کتاب نمايش؛ شهرياري، خسرو؛ تهران؛ نشر امير کبير؛ 1365.
6. شناخت عوامل نمايش؛ مکي، ابراهيم؛ تهران؛ سروش؛ 1366.
7. واژه نامه هنر داستان نويسي؛ ميرصادقي، جمال و ميمنت؛ تهران؛ کتاب مهناز؛ 1377.
8. ساختار درام ايراني (فصلنامه نقد سينما شماره 5)؛ ياري، منوچهر؛ تابستان 74.
پينوشت:
1. اين اصطلاح و تمام معادلهاي لاتين موجود در متن، برگرفته از کتاب واژه نامه هنر داستان نويسي (جمال و ميمنت مير صادقي) است.
منبع:
ادبيات داستاني
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg سکينه عباسي
تاريخ بيهقي از جمله تک آفرينشهاي ادبي و تاريخي زبان فارسي است که به رغم اهميتش مورد بررسي جديد جامع علمي ـ ادبي قرار نگرفته و تعهد نويسنده به امر واقع و حقيقت پژوهي وي و همراه با انديشه جزء گرايانه و استقرائي، اثرش را به شاهکاري تاريخي بدل کرده است. جنبه ديگر اين اثر، نو انديشي ادبي آن است که با وجود سوداي پرهيز از تعصب، تحريف و دروغ پردازي نويسنده، از جنبه نوشتاري آن نکاسته است.
اين مجموعه، در برگيرنده سلسله وقايع معين تاريخي همراه با جزئيات است که جنبه روايي اثر را به بافتي داستاني بدل ساخته و علت اين امر، پيش از هر چيز ماهيت زبان نويسنده در استفاده از سه ابزار مهم روايي (Narrative) گفتگو و توصيف نظري و نشان دادن است. بيهقي به عنوان نويسندهاي واقعگرا (مورخ)، گاهي براي تفهيم بيشتر موضوع يا تشريح اهداف آرمانگرايانه خود، به بيان جزئيات از طريق حکايتي تمثيلي يا واقعي ميپردازد. از اين رو، چهارچوب روايي اثر او، بيشتر چند ساختاري و ساختار در ساختار (Frame story) ميشود که ترکيبي از روايت اصلي تاريخي و روايتهاي خردتر (حکايت تمثيلي) و در واقع، همان الگوي داستانپردازي شرقي است (ياري، منوچهر؛ 1374؛ ص 21) که بيهقي در ترسيم حوادث تاريخي عصرش از آن بهره برده است.
در اين مجال، ماهيت زبان نويسنده در داستانپردازي، بر اساس داستان معترضه «افشين و ابودلف» مورد بررسي قرار ميگيرد تا ارزش هنر نوشتاري او نشان داده شود.
عناصر داستاني
درونمايه اصلي اين داستان «دروغ مصلحتآميز» است که سبب نجات بي گناهي از اعدام ميشود. اين خرده روايت، در تأييد داستان کلان يا اصلي «ابوبکر حصيري» و رهايي او و پسرش از مجازات سلطان مسعود غزنوي و خواجه احمد حسن ميمندي وزير با ميانجيگري «بونصر مشکان» روايت شده است که حول نحوه برخورد با بزرگان ميچرخد. (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ صص 226-216)
شروع داستان، بافتي سوررئاليستي دارد: محرک اصلي داستان يک احساس اضطراب و ترس دروني بين دو شخصيت است که اولي قهرمان و دومي از اشخاص درجه دوم داستان به شمار ميآيد. (تله پاتي)
شخص محوري داستان، پس از برخورد و کشمکش با نيروهاي متضاد به نقطه فاجعه (رها کردن بي گناه) ميرسد تا داستان به فرود طبيعي خود برسد.
براي روشنتر شدن بحث، خلاصه داستان ذکر ميشود:
قهرمان داستان، فردي به نام «احمد بنابيداود»، وزير «معتصم»، خليفه عباسي است. وي بهدنبال يک بيتابي شبانه، سراسيمه به درگاه خليفه ميرود تا سبب را جويا شود. امير نيز که به حالت او (اضطراب) دچار است، سخت در انتظار او به سر ميبرد. پس از پرس و جو، روشن ميشود که خليفه، ابودلف (سردار عرب) را به افشين (سردار ايراني خود) سپرده است. علت اين امر، درخواست فرد اخير از خليفه براي انتقام ستاندن از وي است و سبب اجابت از سوي خليفه، از بين بردن شورش «بابک خرمدين» توسط افشين است.
احمد وزير، جوانمردانه خليفه را از اين فرمان منع ميکند، خليفه که دست خود را از بازگرداندن شرايط کوتاه ميبيند، دست به دامان وزير ميشود و از او ميخواهد به هر تدبيري مانع از ريختن خون بودلف شود. او سراسيمه به خانه افشين ميرود تا با خواهش، او را از کشتن بي گناه باز دارد. عليرغم خواهش و تمنا و خواري کشيدن فراوان و وعدهها و نصيحتها، موفق به راضي کردن او نميشود. و در آخر با طرح دروغي مصلحتي، مبني بر اينکه فرمان خليفه است که خون ناحق بودلف ريخته نشود، افشين را منصرف ميکند و خود روانه درگاه خليفه ميشود.
در ادامه، افشين با خشم به درگاه ميرود تا علت فرمان را جويا شود. خليفه غافلگير شده، با رضايت قلبي، دروغ وزير را تصديق ميکند و او دست خالي از درگاه خارج ميشود. زماني که خليفه سبب اين پيغام ناگزارده را از وزير جويا ميشود، او در پاسخ ميگويد: «يا اميرالمؤمنين، خون مسلماني ريختن نپسنديدم و مرا مزد باشد و ايزد تعالي بدين دروغم نگيرد.» (همان، ص226)
داستان، حول محورهايي چون نابرابري ريشهدار عرب و عجم، خونريزي ناحق، بي ارادگي خلفاي عباسي (در بعد تاريخي) جدال آزاديخواهي و زيادهطلبي، دروغ مصلحتآميز و ... ميچرخد.
داستان در زمان گذشته روايي، به صيغه ماضي، آغاز و در همان زمان پايان مييابد. علت اين امر، نقل آن، توسط بيهقي با دو واسطه «اسماعيل بنشهاب» و «احمد بنابيداود» قهرمان راوي است. به عبارتي ديگر بيهقي داستان را از زبان قهرمان داستان روايت ميکند.
زبان داستان چنان احساسي از عملي با واسطه ميآفريند که ذهن را مسحور ميکند. حرکتهاي فيزيکي قهرمان ـ راوي در برابر نيروي منفي داستان که متضمن خشونت و جاه طلبي مهار نشدني شخصيت منفي آن است، پرسشها، اعتراضها و تغيير لحنهاي حيرتانگيز قهرمانان که متن را تا پايان، نفوذناپذير مينمايد، سبب کشاندن مخاطب به درون اين زور آزمايي است.
در پيرنگ داستان، چينش موقعيتهاي مرتبط داستان در کنار يکديگر و نحوه تمرکز يافتن خواننده روي موقعيتهاي ايجاد شده (Situation) قابل توجه است، چرا که سبب ساخته شدن يک کل ميشود تا در ذهن او با هم متحد و تبديل به يک عمل واحد شود. اولين پرسشي که در صحنه هاي آغازين پيش ميآيد اين است که «چه پيش آمده است؟» همان چيزي که دغدغه شخص محوري نيز هست و سپس به ديگر شخص داستان (خليفه)، که خود از عوامل ايجاد حادثه است، سرايت ميکند. از آشکار شدن موضوع (سپرده شدن «بودلف» به «افشين» براي انتقام ستاندن) بحث مهم ديگري پيش ميآيد که پرسش از «سرنوشت» شخص مهم بازي «بودلف» است. اين حادثه با کنشهاي متوالي راوي که همراه با هيجان ترس و اضطراب است، به داستان سرعت و پويايي (Dynamic) ميبخشد.
در اين داستان، اشخاص فرعيتر، عمدتاً در خدمت هدايت توجه مخاطب به مهمترين يا پر معناترين جنبه ها در شخصيت اصليتر نيستند، هر کدام از آنها به موقعيت خودشان تعلق دارند که مانند موقعيت سه شخص اصلي (راوي، افشين و ابودلف) توجه ما را به سمت پرسشهاي پي در پي جلب مي کنند، همچون خليفه که اهرم اصلي کنش راوي در جلوگيري از حادثه اعدام بودلف است.
حرکت کلي داستان (Movement) از جزء به کل است. معرفي و توصيف قهرمانان، به جز مواردي که از قول اشخاص ديگر مانند خليفه انجام ميشود (معرفي افشين و بودلف در صحنه دوم داستان) بيشتر از راه کنش مستقيم خود آنهاست.
کاربرد جملات کوتاه در متن، خصوصاً از همان آغاز، سبب خلق فضاي پر اضطراب داستان و حفظ اين هيجان تا پايان آن که فرودي طبيعي است، شده و پرسشهاي قهرمان ـ راوي به اين فضا قوت بخشيده است.
بافت اين متن روايي، بيشتر به يکي از انواع نمايشنامه (Dram)شبيه است که در آن سناريو بر اساس يک داستان يا يک ماجراي از پيش تعيين شده، توسط يک گوينده يا يک نويسنده، تنظيم شود و منظور از بحث درام در تاريخ بيهقي همين نوع است که حالتي روايي نيز دارد. (مکي، ابراهيم؛ 1366؛ صص33-32)
در اين درام گونه، دو نوع توصيف بيروني اشخاص و وقايع و توصيف دروني قهرمانان بهکار رفته است. راوي ـ قهرمان، بيشتر نقاط حساس داستان را نقل ميکند. از اين نظر، بافت متن به بافت داستان پهلو ميزند تا درام. چرا که در نوع اخير، توصيف اعمال و وقايع، بايستي از طريق کنش مستقيم اشخاص و عناصر باشد، نه توصيف کنشها توسط راوي. از سويي ديگر اين داستان فاقد زمينه سازي و مقدمه است، چنان که علت اصلي حادثه ـ کينه توزي افشين به بودلف ـ در آغاز آن نيامده است و تا پايان نامعلوم ميماند. آنچه تحتعنوان انگيزه اين کار بيان شده، از زبان يکي از اشخاص داستان (خليفه) است، بيآنکه زمينهاي براي آن در متن وجود داشته باشد. به بياني ديگر داستان از ميانه روايت شده است (Inmedias res)1. علت امر نيز تلخيص و پرهيز از اطناب است. آنچه گاهي متن را تا آستانه درام پيش ميبرد، مقوله استفاده از ابزار زباني راوي (روايت) و قهرمانان (گفتگو) و تنظيم صحنهها و توالي آنها و حفظ پرسشها تا پايان آن است.
کلام و زبان دراماتيک
در مجموع، حدود دوازده صحنه متوالي و مجزا در اين داستان درامگونه وجود دارد که به ترتيب:
1. صحنه بي قراري احمد (راوي) در خانه.
2. درخواست از خدمتكاران جهت زين کردن اسب و گفتگو با غلام خاص و حرکت به سوي درگاه خليفه.
3. ورود به درگاه و بار خواستن از حاجب خاص و گفتگوها.
4. ديدار با خليفه و آگاهي از حادثه پيش آمده و رايزني با او، جهت چاره جويي و حرکت به سوي خانه افشين.
5. در خواست ورود به منزل افشين و رويارويي با حاجبان او.
6. رويارويي با افشين (تنه اصلي متن) و حرکت به سوي درگاه.
7. ورود به درگاه و بار خواستن.
8 . ديدار با خليفه و بيان حوادث پيش آمده.
9. ورود افشين به دربار و سوال و جواب با خليفه و اعتراض به حکم او و بازگشتن.
10. باز خواست خليفه جهت پيغام ناگفته گزاردن و پاسخ او.
11. رفتن حاجب به خانه افشين جهت باز گرداندن ابودلف.
12. سپاسگزاري بودلف از احمد (پايان داستان).
بيقراري مورد نظر راوي در همان سطور اوليه متن ـ که در صحنه اول بيشتر ديده ميشود ـ به ياري جملات کوتاه فعل دار متوالي القا ميشود. اين حس از طريق کندي گذر زمان و لحظات نشان داده ميشود.
بيهقي بهسادگي ميتوانست کندي گذر زمان را با چند جمله گزارشي روايت کند، در حالي که به ياري جملات کوتاه فعل دار، تمام مدتي را که لازم است تا احمد وزير (قهرمان) به درگاه خليفه برسد، جزء به جزء روايت ميکند. ذکر اتفاقات ريز بيشمار در اين پاره متن و اين لحظه کوتاه و نيز شرح و بسط آن به اين اصل کمک ميکند. نمايش اين لحظات کند و اضطرابانگيز، پيش شرط خلق آن فضا و حس مورد نظر نويسنده است. همچنين صحنه کاملا عيني توصيف شده و «نشان دادن» و «کنش عيني» و مستقيم قهرمان، امتياز هنري ديگر اين بخش است.
ـ «يک شب... بيدار شدم و هر چند حيلت کردم خوابم نيامد و غم و ضجرتي سخت بزرگ بر من دست يافت که آن را سبب هيچ ندانستم. با خود گفتم: چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامي که به من نزديک بود... نام وي سلامه، گفتم: بگوي تا اسب را زين کنند. گفت: اي خداوند نيمشب است، فردا نوبت تو نيست و... خليفه بار نخواهد داد...، خاموش شدم که دانستم راست ميگويد، اما دلم گواهي ميداد که گفتي کاري افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران... به گرمابه رفتم و دست و روي بشستم... بيامدم و جامه در پوشيدم و خري که زين کرده بودند بر نشستم و براندم و البته ندانستم که کجا ميروم...» (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ ص225)
شرح و توضيح جزء به جزء کنشهاي قهرمان، تنها انتظار را القا ميکند و از سوي ديگر، ناآرامي او را که درواقع، ناآرامي مورد نظر نويسنده است. مهمترين نکته در اين ميان، فراواني تعداد افعال است. اين فعلها در ظاهر، پرسشي را که در ذهن قهرمان و به تبع آن، در ذهن خواننده شکل گرفت پاسخ نميدهند و بر اضطراب او نيز ميافزايند؛ و اين اولين هنر نوشتاري بيهقي در اين متن است.
در صحنه رويارويي احمد با خليفه، سرعت متن رو به تندي ميرود و اين سرعت تا پايان داستان حفظ ميشود. در اين راستا از حرف ربط «و» به ندرت استفاده شده تا ضرباهنگ آن جملات تند باشد:
«حاجب نوبتي... گفت: درآي. در رفتم، معتصم را ديدم. سخت انديشمند و تنها و به هيچ شغل مشغول نه. سلام کردم، جواب داد. گفت: يا اباعبدالله چرا دير آمدي؟ که ديري است که ترا چشم ميداشتم... گفتم: يا اميرالمؤمنين! من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند به فراغتي مشغول است. و به گمان بودم از بار يافتن و نايافتن. گفت: خبر نداري که چه افتاده است؟ گفتم: ندارم. گفت: انالله و انااليه راجعون. بنشين تا بشنوي.» (همان؛ ص226)
در اين صحنه نويسنده از زبان يکي از قهرمانان (خليفه)، با بازگشتي به گذشته (Flash back) حوادث پيش آمده را بيان و دو شخص محوري داستان (افشين و بودلف) را معرفي ميکند.
نکته جالب ديگر در اين داستان، استفاده از جملات کوتاه فعل دار متوالي است که اين بار تاثير عکس داده است. به اين معنا که مبين تندي گذر زمان است. خصوصاً که «عملي» که سبب رهايي محکوم شود، نتيجه نميدهد: به اين معنا که تغييري در وضعيت او رخ نميدهد، درست مثل اينکه هيچ کاري انجام نشده است. در اين راستا، نويسنده با شرح و بسط جزئيات کنشي قهرمانان، استفاده از خودگوييهاي راوي (جملات معترضه روايي)، استفاده فراوان از حرف «و»، چنان صحنه رويارويي احمد با افشين را کشدار و طولاني روايت ميکند که گويي خيلي بيش از اينها طول کشيده است. تنها با چنين شيوه روايتي است که نويسنده ميتواند استخفاف حقيقي افشين را در صحنهاي رقتبار ترسيم نمايد و بر اهميتش تاکيد کند و آن را در ذهن خواننده پا بر جا سازد:
ـ «چون چشم افشين بر من افتاد سخت از جاي بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست... صبر کردم و حديثي در پيوستم تا او را بدان مشغول کنم، از پي آنکه نبايد سياف را گويد: شمشير بران. البته سوي من ننگريست. فرا ايستادم. از طرزي ديگر سخن در پيوستم ستودن عجم را... و عجم را بر عرب شرف نهادم... از بهر بودلف را تا خون وي ريخته نشود. و سخن نشنيد. گفتم: يا امير... من از بهر قاسم عيسي را آمدم تا بار خدايي کني و او را به من بخشي... به خشم و استخفاف گفت: نبخشيدم و نبخشم که او را اميرالمؤمنين به من داده است... بار ديگر کتفش بوسه دادم. اجابت نکرد و باز به دستش آمدم و بوسه بدادم، بديد که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم...» (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ ص224)
بحث ديگر، کاربرد مکالمات (Dialogue) مستقيم شخصيتهاي داستان است که سبب گسترش پيرنگ داستان شده است. اين مکالمات، صرفنظر از خودگويي راوي، از يک شخصيت شروع ميشود و با گفتگوي شخصيت ديگري قطع ميشود. اين رويه نيز، سبب نزديکي فضاي داستان به بافت نمايشنامه شده است:
«چون افشين .... بشنيد، گفت: اين پيغام خداوند به حقيقت مي گزاري؟ گفتم: آري، هرگز شنودهاي که فرمانهاي او را برگردانيدهام؟ و آواز دادم قوم خويش را ... مردي سي و چهل اندر آمدند مزکي و معدل از هر دستي. ايشان را گفتم: گواه باشيد که من پيغام اميرالمؤمنين معتصم ميگزارم ...... پس گفتم: اي قاسم! تندرستي؟ گفت: هستم. گفتم: هيچ جراحت داري؟ گفت: بندارم. کسهاي خود را نيز گفتم: گواه باشيد که تندرست است، سلامت است. گفتند: گواهيم ...» (همان؛ ص223)
ذکر قيدهاي حالت مکالمه شخصيتها با عباراتي نظير «به لطف»، «به چشم»، «با تلطف»، «به شوراي» و ... نيز به اجراي ذهني آنها کمک ميکند.
خودگويي راوي (مکالمه (حديث) با نفس) که حدود سيزده بار آورده شده است، نکته قابل توجه ديگري است که ضمن ارائه اطلاعات لازم در مورد صحنه ها و اشخاص و توصيف روايي او، بهگونهاي سبب کند شدن روند حرکت داستان مي شود. (شهرياري، خسرو؛ 1365؛ ص34) در نمونه زير اعتقاد راوي درباره «عجم» در حديث نفس او آمده است:
ـ «از طرزي ديگر سخن پيوستم ستودن عجم را که اين مردک از ايشان بود ـ و از زمين اسروشنه بود ـ و عجم را شرف بر عرب نهادم هر چند دانستم که آن بزهي بزرگ است و لکن از بهر بودلف تا خون وي ريخته نشود.» (بيهقي، ابوالفضل؛ 1373؛ ص226)
همچنين نثر و نحوه بيان اين مکالمات به اقتضاي عصر قهرمانان (گويندگان آنها) نيز قابل توجه است. «از آنجا که هدف کلام دراماتيک، گفتن براي به اجرا درآمدن است و نيز از آنجا که ماهيت اين نوع کلام، زبان اشخاص است که خود حرف مي زنند، داراي ويژگي و بافتي است که در زندگي روزمره به کار ميرفته است.» (داوسن، س. و.؛ 1377؛ ص43)
از اين رو، اجزاء اين گفتارها، اجزاء کلام عادي عصر نويسنده است، آن هم از نوع دربارياش. بحث نهايي که اصولاً به تکنيک درام مربوط ميشود و متن حاضر دارنده اين مشخصه است، «کشش» است؛ که از طريق پيش آمدن سؤال در هر صحنه و يافتن پاسخي براي آن در صحنه بعد، ايجاد شده است. (همان؛ ص100) به همين دليل تمام صحنههاي اين داستان داراي «اوج» و «فرود» است. اين شيوه بيشتر به يک صداي دروني کنترل شونده (جيکنز، ويليام؛ 1364؛ ص93) در متن ميماند که موتيووار (Motive) تکرار مي شود و به بار احساسي داستان ميافزايد:
ـ چه پيش آمده است؟ (پرسش دروني راوي)
ـ آيا بودلف به قتل رسيده است؟
ـ آيا تدابير احمد وزير پس از مشورت با خليفه سودمند خواهد بود؟
ـ چه عاملي سبب بازداشتن افشين از کشتن بودلف ميشود؟
ـ عکس العمل خليفه نسبت به دروغ احمد وزير چيست؟
ـ عکس العمل خليفه در برابر اعتراض افشين چيست؟
ـ پاسخ خليفه چه خواهد بود؟
ـ احمد وزير چه توجيهي براي دروغش خواهد داشت؟
اين نکته (پرسشدار بودن هر مرحله يا هر صحنه) از عوامل نفوذناپذيري متن نيز هست و سبب تحکيم عامل کشش متن و کشاندن خواننده تا پايان آن است؛ که بيشتر ناشي از لحن راوي است و «طعن دراماتيک» خوانده ميشود. (داوسن، س. و.؛ 1377؛ ص29)
پايان سخن اينکه: عوامل ياد شده بيش از آنکه از تخيل نويسنده نشئت بگيرد، ناشي از تهميداتي است که نويسنده در جهت مؤثرتر کردن آن به کار برده است. ضمن اينکه به نظر نگارنده، تمام بخشهاي تاريخ بيهقي به شيوه حاضر قابل بررسي است.
فهرست مآخذ:
1. تاريخ بيهقي؛ بيهقي، ابوالفضل؛ به کوشش خليل خطيب رهبر؛ ج يکم؛ تهران، مهتاب؛ 1373.
2. ادبيات فيلم؛ جيکنز، ويليام؛ ترجمه محمدعلي احمديان و شهلا حکيميان؛ تهران؛ سروش؛ 1364.
3. درام؛ داوسن، س. و، ترجمة فيروزه مهاجر؛ تهران؛ مرکز؛ 1377.
4. ده جستار داستان نويسي؛ سناپور، حسين؛ تهران؛ نشر چشمه؛ 1378.
5. کتاب نمايش؛ شهرياري، خسرو؛ تهران؛ نشر امير کبير؛ 1365.
6. شناخت عوامل نمايش؛ مکي، ابراهيم؛ تهران؛ سروش؛ 1366.
7. واژه نامه هنر داستان نويسي؛ ميرصادقي، جمال و ميمنت؛ تهران؛ کتاب مهناز؛ 1377.
8. ساختار درام ايراني (فصلنامه نقد سينما شماره 5)؛ ياري، منوچهر؛ تابستان 74.
پينوشت:
1. اين اصطلاح و تمام معادلهاي لاتين موجود در متن، برگرفته از کتاب واژه نامه هنر داستان نويسي (جمال و ميمنت مير صادقي) است.
منبع:
ادبيات داستاني