PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نقدی بر کتاب کرشمه لیلی



Fahime.M
07-22-2009, 08:54 AM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
سامیه سادات مسیبی

"... قول می دهم هر جا غریبی ببینم برایش غزالی باشم، حتی اگر دلم برای چیدنش پرپر بزند؛ و کسی را که در طرب افتاده است بی پاسخ نخواهم گذاشت، حتی اگر غرامتش سقوط از یک بام بلند باشد..."


" کرشمه لیلی" با جان هر مجنون همان می کند که با "مشکان" کرد، به شرط آنکه پای پیری چون "پیربابا" در میان باشد: "... در بخت یاری من همین بس که پیربابایی چون تو دارم بابوجان که هیچکس در آبادی ما ندارد..."
این آتشی است که یک شرار آن کافیست تا به جامه ی جان کودکی ده ساله درافتد و او را به مجنونی شیدا بدل کند و در سیاحتی سه روزه در ساحت عشق، بسیار پرده ها ار برابر دیده و دلش کنار زند.
"کرشمه" شرح "خواستن و رفتن" است بی که به "رسیدن یا نرسیدن" بیندیشد، خواستنی که از آغاز آفرینش در جان جهان دمیده شده.
اما نمایش این شور شگفت انگیز در قامت لغات و تصویر کردن یک دنیا رمز و راز روزن کلمات، هنری است که "محمد ابراهیمیان" در"کرشمه لیلی" آفریده است. او در "باغ کرشمه" خواننده را به "تماشا" می نشاند و به "شنیدن" می کشاند و به "بوییدن" فرا می خواند؛ پیوند نویسندگی با موسیقی و نگارگری.
وی با تسلط بر گستره ی وسیع کلمات و مهارت در بکارگیری لغات و اصطلاحات شیوایی در شیوه ی توصیف وقایع، در جان هر کلام آوازی دمیده است و در هر برگ کتاب تصویری مینیاتوری خلق کرده است. به این ترتیب هیچ برگی از کتاب نیست که خالی از آواز و رنگ و نور و عطر باشد.
بدون شک سخن گفتن از آن مفهوم مجرد که هر زمان تفسیری تازه طلب می کند، نیازمند بیانی نوین و پرداختی دلنشین است که در عین خیال انگیزی، در باور انسان این عصر نیز بگنجد. "کرشمه لیلی" به ما نشان می دهد که "محمد ابراهیمیان" به نیکوترین صورت از پس این طرزبیان برآمده است.
دیگر اینکه جزیی از اجزای کرشمه، خود خویشتن را توصیف می کند؛ با استقلالی کامل و در عین حال هماهنگ با دیگر وقایع. طبیعت و هر بخش از آن، چنان در سراسر داستان به تصویر درآمده که نه انگاری دستی به نوشتن آن برآمده و گویی خود با زبان سبز خویش به سرودن آواز خویش برخاسته است. توجه به سنت های باستانی و ارج نهادن به آداب گذشتگان و احترام و علاقه خالص و ناب به پیر و بزرگ قوم، از جنبه های درخور تحسین کتاب است.
همچنین شرح شورانگیز و جزء به جزء ظرافت و جمال "زن" در نهایت ادب و احترام در کنار توصیف رنگین و عطرآگین طبیعت، از زیباترین مینیاتورهای خیال انگیز خلق شده در کرشمه است. موضوع دیگری که با تمام ماجراهای داستان درآمیخته است، ارادت و سرسپردگی خاص پیربابا و همه ی مردم آبادی به حضرت علی علیه السلام است و شیفتگی و دلسپردگی تام و تمام "مشکان" به پیربابای خیال انگیزش. با این همه مشکان هرگز خودش را و دل خواسته هایش را انکار نمی کند و از بیان و طلب آنچه از جان خواهان آن است نه شرمگین است و نه می هراسد.
و نیز توان به تصویر کشیدن لحظات ناب و بی تکرار سیاحت ها و کشف و شهودهای مستانه و سماع های بی خویشتن، چه زمانی که مشکان در کودکی شاهد آن "هفتاد و یک تن و یک تن" بوده و چه آن هنگام که خود در آخرین شب سفر روزه اش نظیر آن را تجربه می کند و همین تجربه گویا پاسخ آن پرسش کودک سرانه است که می پرسید: «پس این گیسوان من کی برمی خیزند؟...ص21».
شمایل پیربابا نیز در شبی نمایش داده می شود که نیم رخش نیمی از ماه را پوشانده است و با انگشتانش ماه را برمی دارد و به مشکان می نوشاند، آن هم به طرزی دل انگیز که گویی بهترین زمان و مکان برای وصف ظاهر پیربابا همین جاست: «... جز پوست و استخوان چیزی نبود و پیکر مسوارش از فرق سر تا انگشتان پا، گویی با قلم فرهاد بیستون از یک صخره یکپارچه اخرایی تراش خورده بود... ص37»
ضمن اینکه از ابتکارات نویسنده در این داستان، بر هم زدن ترتیب و قاعده ی داستان نویسی است، بطوریکه آغاز داستان با نمایش پرده آخر، سر می گیرد: «صبح روز بعد از کشتار بود و از پنجه های من خون می ریخت و خسته بودم ... ص7».
نثر "محمد ابراهیمیان" در"کرشمه لیلی" نثری نرم و آهنگین و در عین حال محکم و پر صلابت است. وی اغلب از فعل ها و واژه هایی بهره برده است که با وجود حفظ جذابیت های شنیداری خود، در زبان مرسوم این عصر رواج ندارند، اما کاربرد آنها در "کرشمه لیلی" کاملا ضروری و بجا و متناسب بنظر می رسد:
{پسری به خشت انداخته است ص8/ رشته ای در گردنم افکنده ای و همیشه مرا با خود می داری و در میان خلقم نمی گذاری ص31/ من تو را با خود کوتاه می دارم ص31/ برایم گران است ص31/ غش بر می دارند، دروغ می پردازند ص32/ روزه ات می دهم ص43/ سرم سرّ و گران است ص46/ در بازارها می چمند ص133/ به دریای دیگر شدیم ص89/ پا سبک کردن ص42... }
از دیگر نکات بسیار خصوصا جذاب "کرشمه لیلی" همراهی موسیقی با داستان است؛ هم به لحاظ موسیقی کلمات و هم از منظر وجود سازهای سنتی خصوصا تنبور که در پیشرفت ماجرا، نقشی پررنگ و پرجاذبه ایفا می کند. اشراف نویسنده بر مقام ها و گوشه های موسیقی سنتی و در کنار آن نام بردن از بیش از هفتاد نوع ساز باستانی، از جنبه های بسیار ستودنی و دلنشین داستان است:
{... دایره و دبدب و درای/ دف و درج و دمامه و دنبک / دودک و دونای و دهر و دهل / رباب و رموز و روئین و رود / زل و زنامی و زنگ / عرکل و عنقا و عود و عیر / غربال و غژه غندرود و قانون... ص92- مقام جلوشاهی ص42/ مقام شیخ امیری ص178/ گورانی و کوچه باغی ص80/ شور و دشتی ص170/ سحری و چمری و بیات کرد ص13... }
توصیفات بدیع و بکر طبیعت، پا به پای داستان مشام خواننده را می نوازد و تازه و تر نگاه می دارد. چنان که پیوند داستان با طبیعت لحظه ای گسسته نمی شود و هماغوشی تنگاتنگ تمامی ماجراهای آن با اجزای کائنات از وجوه بسیار دلنشین و آرامش آفرین کرشمه است. نام بردن از تک تک درختانی که به چشم می آیند، صداهایی که شینده می شوند و مناظری که تماشای آنها دل و دیده را سبک می کند آن سان که مشکان می گوید: «درخت در دیار ما پرستیدنی است» و سایه ی درخت در تمام طول داستان بر تن کلمات گسترده است:
{درخت همیشه جوان، نارون، زالزالک، کُنار ص75/ بلوط، صنوبر، سپیدار، تکه های ابر خیس، پیراهن هایی به رنگ های روناس، اناری، آبی، سبز، سرخ، بنفش، نارنجی، سبدهای انگور سرخ و سبز و سیاه، تاکستان های بدون پرچین برآفتاب، قدقد مرغ ها، آواز خروس ها، گاره گر کبک های دری، شیهه ی اسب ها، صدای کوبش مشکی بر سه پایه ص10/ تخته سنگ های سبز، اخرایی و سربی با رگه های سرخ/ گل و کاهگل/ درختان انبوه سروهای بلند/ دامنه کوهستان/ انگور و انجیر و انار و به و گردو ص 9/ توتستان و بلوط زار و تاکستان ص13/ سماقستان تمشکزار ص41/ عود و کندر، مشک و عنبر، عطر و عبیر، شمیم زنبق کوهی، رایحه ی ریحان، عطر پونه و بوی نعنا ص22/ شعله های سرخ آتش بلوط،، هوای خنک چشمه سار، گرگ، پلنگ، گوزن، بزکوهی، کَل، کفتار، روباه، شغال، خرس، زنبور، مارسیاه، افعی زرد، پازن، آهو، غزال ص22/ طوطی و تیهو و طاووس، قمری و سهره و قناری، درنا و دراج و حواصیل، موسیچه و مرغ مینا، بلبل و تذروشاهی ص161/ درختان کهنسال گردو و بلوط و توت ص19/ ریواس و گنور ص66/ کوکنار و خشخاش، خوشه ی طلایی انگور و سهیل زده ص 41/ خلنگزار، بوته های شیرین بیان ص101/ سنگ های چخماق، بوته های خار و کتیرا و اسپند ص132/ کشمش زار، مویزستان، طلایی دست افشار ص64/ گُدار ص 142/ گردباد و کریوه ص186}
اما نقطه پرگار "کرشمه" زبان رمزو راز است که دایره داستان بر مبنای آن به آغاز و انجام می رسد. رموزی که از همان ابتدا ذهن خواننده را به تفکر و تعمق فرا می خواند. گرچه اغلب این اشارات و کنایات دارای منشاء و مصداق در جهان خارج هستند اما برای کشف و درک تمامی آنها نمی توان به یکبار خواندن کتاب اکتفا کرد. به این ترتیب نویسنده با گنجاندن این رموز در دل ماجراها، به خواننده ی خود این امکان را می دهد که نه تنها از چند باره خواندن کتاب کسل نشود بلکه با درک و دریافت مفاهیم و مصادیق نهانی، مست لذت شود:
زبان رمز و اشاره:
{شکستن روزه با نوشیدن ماه، افطار بدون پیربابا بر من حرام بود ص7/... کوزه ی مشکدانه را لاجرم سرمی کشم تا او بداند چقدر تشنه ام ص8/ شبی که آن اتفاق بزرگ افتاد، سال ها از مرگ من می گذشت ص18/ تنبور و کشکول و تبرزین و شانه به سر و تخم مرغ شگفت/ توصیف شاه تیمور ص18/ حلقه های ذکر جلی ص20/ قطره ای خون بر پیشانی ام، درست بر همان نقطه ی شکافته در کودکی، فرو چکید... مرغ حق هم دیگر حق حق نمی گفت ص28/ این ماه است، جمال مولاست ص36/ اما من تبرزین در دست نخواهم گرفت و کشکول بر بازو نخواهم افکند. آنچه خدا بر من حلال کرده است بر خود حرام نخواهم کرد و کسی را که در طرب افتاده بی پاسخ نخواهم گذاشت، حتی اگر غرامتش سقوط از یک بام بلند باشد ص55/ عشق ورزی سنجاقک ها و عنکبوت ها ص72/ صدای ساز و دهل که ابتدا سحری و سپس چمری می زد ص55/ مارمولک بدهیبتی که با آیینه ی تیغه تبرزین هلاک شد ص58/ آبشار عسل سرخ ص60/ بوی باروت که از لحظه ی شنیدن صدای تیر و ربودن عروس تا پایان داستان همواره در مشام مشکان است ص70/ خوب می دانستم پیربابا دارد مرا از چیزی فرار می دهد ص64/ درختی که نارون بود اما نارون نبود ص76/ سیلابه ی سیاه سپاه ماران در تنگه ص79/ دشت خاکستر ص81/ پسرک با موهای مجعد ص83/ قافله سالاری که یک قافله انار می برد و یک دشت آهو در چشمان او بود: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» ص86/ رویای سه روزه ی مشکان ص86/ اشاره به زندگی های گذشته: جامه هایی دیگر ص 87/ چشمه ی شیرین وسط دریا و نواختن سازها ص90/ آموختن راز نقطه در کوزه و بادام و حیرت پیربابا از هوش و دریافت عمیق مشکان و فریاد کردن صفات خداوند در هنگام غروب خورشید که به اذان گفتن می ماند ص98/ اشباحی که تابوت بر دوش رقصان از پستی به بلندی می شدند بر فراز کوه ص129/ پرنده ی شگفت ص131/ تخم مرغ شگفت 132/ بغض پیربابا که می گفت نی زن ها برایت سوز مجنون زدند و گل بابا که اصرار داشت: نه کرشمه ی لیلی زدند ص137/ کله مناره و طواف برگرد آن و سربازی که گویی تصویر خود مشکان در آیینه اساطیر است ص138/ سه درخت سفید و سرخ و سبز و غار زیر آن ص 148/ هفت چشمه و هفت هفتاد بار تکرار ماه شب چهارده ص162/ انار سرخ و رفتن شانه به سر و امید بازآمدنش در چهل سال بعد ص166/ تماشای پرده های رازآمیز پس از سماع در آخرین شب سفر ص182/ بیزاری از آواز وزغ ها در سمت راست رود و پیچیدن به سوی عطر معطر پیچک ها در سمت چپ رود ص194/ مکالمات مشکان به هیولای رودخانه که با وجود مهابت ظاهر، در طول پرسش و پاسخ نشان می دهد تا چه اندازه ابله و مضحک است/ انار خلق ص
211/ نحوه ی پایان یافتن ماجرا درمانده و مستأصل از خود می پرسد این همه حقیقت بود یا رویا ص213/ نوشیدن جرعه ای از باده نور برای باور حقیقت ص213/ .
داستان در بستر یک آبادی جاری است، و هر آبادی، رسومی دارد و آدابی، با زبان و لهجه و لباس و سنت و اسامی خاص خود. با اینهمه نویسنده هرگز نکوشیده است تا مکانی خاص را در جغرافیای خاک نشان کند. اما با شناختی کامل و جامع نسبت به شیوه زیستن مردم این آبادی و نمایش گوشه ای از رسوم و سنن آنها همچون ساختن مرهم برای زخم، مراسم عروسی، برداشت محصول، طرز زیستن مبارزه با آفات، نوع لباس و پوشش، اسامی و اصطلاحات و لغات خاص محلی، مشکانه را چنان به تصویر می کشد که گویی قلب این آبادی در همین لحظه نیز زنده است و می تپد:
اسامی خاص مکان ها:
{مهرانه ص31/ مشکانه، سلطانه / نیسانه، سرانه ص188/ و دره و دشت شاهو، قله و چشمه ی دالاهو، سیروان / قله یادگار، جیحون، کاووس ص13/ سرای حضرت مجنون ص14/ جمخانه/ اتاق موسیقارص159/ سبزه میدان ص18/ محله ی پاچمن ص117/ محله ی بالا جوب ص128/ کوچه باغ چال چغندر ص199/ کاکل گنج تپه ص207/ گردنه ی بید سرخ، پاطاق ص122/ شندر کوه ص138/ سواران ایل چیچک
ص186/ چشمه طشار پردیور ص90/ چشمه هفت تنان ص18/ دره و تنگه ی چهل تنان ص21/ کوه چهل چشمه ص56/ دشت خاموشان، دشت فراموشان ص67/ بیستون ص113/ قلعه یزدگرد ص141}
نام ها و اصطاحات محلی و کهن و بعضاً مبتکرانه:
{نان ساجی ص15/ چوپی ص112/ خیزابه ی سنگریزه، شتک، پوده های یخ مواج ص24/ سازنه ص56/ گلچه ص60/ بدراهه، بیراهه، سخت راهه ص64/ قدح، چمچه ی چوبی، لانجین ص65/ می می، می می زا ص100/ کهکشان راه مکه/ شط جلیل / ذکر خفی، ذکر جلی/ ساج نار ص174/ مجری آبنوس ص178/ پیچ آبه، گیج آبه ص194/ آب روشنکره ص48/ بیاض ص61/ آجیده ص69/ ژژو ص79/ دوالپا ص79/ ناطور،عطاس، ناوه کش ص134/ چلیک ص185/ تَرم ص188/ قاپی ص192/ اسپار، گُوه، آگر ملوچ، کُل ص205}
انتخاب اسامی خاص برای افراد، که همچون تمام زوایای دیگر داستان نویسنده به نام ها و اصطاحات عادی و رایج اکتفا نکرده و به جستجو برخاسته و با ابتکار و شیوه ی خاص خود نام هایی را ساخته و پرداخته است که نه تنها بدیع و بکر و جذابند و با آهنگ داستان هماهنگ، بلکه به خوبی ازپس توصیف شخصیت صاحب خود نیز برمی آیند:
{پیربابا، بابوجان/ گل بابا، مشکان/ مشکدانه/ میناخان ها ص8/ صوفی سلطان ص202/ درویش بگ، حضرت بانو شیخ، حضرت حاجی، فیل مندلوس ص15/ آتش بگ ص89/ ملوک، شیربگ ص10/ حسنالی مولی، ماه نثار ص91/ باستیگر حکیم آلمانی، هژیر، فیروز، هرمز، آشیخ باقر تیموریان ص117/ ابراهیم پسر حسن خاکی، نایب سوخته زار ص118/ خداوردی لر، حسین کرد ص119/ سید داراب ص120/ یاقوخان قهوه چی ص122/ آقا سید حسن مشعشعی ص128/ بی بی ملوس ص199/ آبی بی ص210}
از آنجا که ماجراهای فراوانی در دل این داستان گنجانده شده و یادآوری اغلب آنها در هنگام مرور خاطرات صورت می گیرد، نویسنده کوشیده است تا به تناسب هر ماجرا، شیوه ی توصیف و لحن بیان خود را نیز تغییر دهد. با این حال در هیچ کجای داستان ذره ای از هیجان خاص آن و وحدت و هماهنگی کل ماجرا کاسته نشده و نویسنده همواره چیزی تازه و جذاب در چنته دارد تا به خواننده ی تنوع طلب خود عرضه دارد.
لحن متنوع برای شرح ماجراهای مختلف:
{- لحن پر از رنگ و نور و آواز هنگام توصیف طبیعت و پرندگان و حیوانات و دشت ها و دره ها/ - لحن حیران و خیال انگیز هنگام وصف حلقه ی سماع آن هفتاد و یک تن و یک تن/- لحن نجیب و متین و پرتواضع برای گفت و شنفت های مشکان و پیربابا/- لحن جستجوگر و رمزگشا و ریزبین برای توصیف شگفتی های خلقت، همچون ماجرای عنکبوت و سنجاقک/- لحن پرآشوب و ریتم تند و پرشتاب هنگام تعریف خاطرات هولناک و وقایع پرپیچ و خم، مثل خاطره ی گرگ ها و گذر از رود سیروان با کلک/- لحن مستانه و پرشور برای وصف ملوک و مشکدانه/- لحن بغض آلود و دردبار هنگام صحبت با پیربابای بی نفس/- لحن طنزآلود و نمکین و درعین حال موقر برای بیان خاطره ی نایب سوخته زار/- لحن بسیار محکم و موقر سرباز باستانی/- لحن پردرد و ژرف و اندیشناک مشکان بربالای کله مناره/- لحن کنجکاو و کودکانه و بازیگوش وقتی که در پی یافتن خم های خسروی است}
همانطور که گفته شد خاطرات بسیاری در طول ماجرا نهفته است اما مرور این خاطره ها و رفت و آمدهای ذهن مشکان میان حال و گذشته چنان نرم و نامحسوس صورت گرفته است که خواننده پس از مرور خاطره دچار زحمت یادآوری وقایع پیشین نمی شود:
{خاطره ی سنبل الطیب ص61/ خاطره ی برداشت محصول از دشت های پیربابا در فصل های مختلف سال ص65/ خاطره ی سنگ پشت ص100/ خاطره ی نایب سوخته زار که خود در متن خاطره ی "روز گرگ هار" جا دارد/ خاطره ی ملوک در زیر آبشار که در متن خاطره ی مرگ ملوک و عمو شیربگ نهفته است ص107}
اما از اتفاقات بسیار خوشایند و تحسین برانگیز داستان، استفاده از لغات و اصطلاحات و توصیفاتی است که شیرین تر و عمیق تر و دلنشین تر از کلمات و مفاهیم رایج هستند، که گاه شامل تشبیهاتی مبتکرانه می شوند و گاه لغات غیر متداول اما جذاب:
{"موج فیروزه ای به جای "رود" ص10/ "دستنبو" به جای "پستان" ص11/ "شبنم لغزان، قطرات الماس گون شبنم" به جای "عرق" ص11/ "مردانی از ملکوت که زمین را از محبت و حجت خالی نمی گذراند به جای "اولیای خدا" ص17/ "نیزه ی نور" به جای "شهاب" ص17/ "مقراض" به جای "قیچی" ص14/ "رهوار" به جای "عابر" ص14/ "امرود" به جای "گلابی" ص18/ "زیر و بر" به جای "زیر و رو" ص69/ "گلبانگ مسلمانی" به جای "اذان" ص137/ "مروارید غلطان" به جای "دندان" ص153/... خیال می کند با یک حکیم "در برابر است" به جای "روبروست" ص172/ دست چپ را از ساعد "انداخت" به جای "قطع کرد" ص173/ دستی که از ساعد "رفته است" به جای "قطع شده است" ص173/ "قفا" به جای "پشت"/ "تالان" به جای "تاراج و یغما" ص174/" بی نفس" به جای "مرده" ص192}
استفاده از صنعت "واج آرایی" و سود جستن از طنین موسیقی کلمات و حروف و خوش نشینی آنها کنار هم:
{... در بازار صرافان صرف کرد ص8/ تن تب دارص11/ بی دل و دماغ با دلهره در پاشویه ها نشسته بودیم ص14/ از خم پیچ کوچه ی ما گذشت ص15/ ما سرسپرده ایم که سر اولادمان به سلامت باشد ص16/ سلسله ی سرسپردگان- سریر سربلند سینه های سوزنده – فواره ی فریاد ص18/ خرمن خوراکی ها را دعا می دادند ص19/ رنج روز- شور شب ص20/ هق هق کنان حق حق می گفتند ص21/ تنه ی تناور درختان تاب برداشتند ص24/ ساقه ای بر ساقه ای تن نمی ساید- سه سیم و این همه بیداد؟ یک نامی و این همه فریاد ص27/ من با خود خار می بردم – بر تخته سنگ خارا خزیدم ص70/ تب و تاب و طرب آفرید ص72/ من پی نمی گرفتم و پاپی نمی شدم/ در این دره خشک و خوفناک خواب ها هم خراب و خاکستری اند – مثل خواب خاکسترنشینان ص135/ سرد و سردار و سُست ص136/ سایه ی سنگین ابر غمگینی تمام سینه ام را پوشاند ص167/ غروب دروغ آنجاست- در وقت مردن ای کاش بر قله بمیرم ص170/ دروغ که تبار تو را به تباهی می کشاندص173/ خیانت خونین ص174/ عطر خیار و خربزه می داد ص207/ از تن تنبور خون می چکیدص203/ تناسب کلمات و ارتباط مفاهیم:
{صبح روز بعد از "کشتار" بود و از پنجه های من "خون" می ریخت (کشتار در آبادی بوده در حالیکه خونین بودن پنجه های مشکان بخاطر نواختن تنبور است) ص7/ دلم گواهی می داد که آنجا باید "چشمه ای" باشد گرچه "چشم" نیاید- دلم درجا "ریشه کن" شد اما "ریشه" را رها نکردم ص151/ "ریشه ی خود را گرفتم" و از آن بر شدم و بالا رفتم ص156/ مشکانه در دل است، دلت جایی می لرزد با کرشمه ی یک لیلی ص159/ آفتاب در حال "غروب" است و تو چشم هایت "سرخ اند" ص168/ عقرب را "در آتش انداختم" و از پشیمانی "سوختم" ص173/ "زن" باید خیلی "مرد" باشد که ...ص174/ تا همه ی آب ها از آسیاب بیافتد، آبادی ما هفت آسیاب داشت ص187/ او خسته بود و من بی خواب خستگی او بودم ص207/ پیربابا این عروس خیلی می ارزد، بوی باروت خیلی تند است ص60}
ساخت ترکیبات تازه و جذاب و گوش نواز:
{می توانستم آنجا پهلو بگیرم- گیوه هایم دو کاسه خون بود ص7/ موجی از دختران آبادی- از خنده چهچه بزنند ص10/ ابریشم ابر ص11/ مردم، کوچه دادند ص13/ دست های رنج کش ص19/ دلم سرخ است ص32/ پیکر مسوار ص37/ همه ی رگ هایم بلبل می شوند ص42/ لحظه ای پا سبک کرد و ایستاد ص42/ تیر در چله ی چشم می گذارند ص43/ دو هفت سنگ از چشمه ای بردارم ص46/ چشمکه ی چشمک زن/ به بویی خوش، دل سبک می کند ص63/ ماه مهربان خرمانان – ماه زَربَر ص64/ برگ ریز پاییز – سرما خیز اول زمستان – بهمن برف آور – اسفند راهبندان – سیاه بهار – خرداد نرگس بار- تیر گرما خیز ص65/ ده پنجاه قدم – زالزالک میخوش ص75/ قسم به نینوا – قسم به انار ص85/ گلویی پراز قناری داشت – یک دشت آهو در چشمان او بود ص86/ زبانم در نگاهم خفته بود – هوش ربای ازلی ص87/ به ذات آتش بگ قسم ص89/ صدای تبدار – صدای خیس و زنگدار – عطر خیس شبدر ص107/ یک جفت چشم مست آهویی – دو غزال که دو غزل می خوانند صی112/ زردآلوی شکرپاره ص122/ رستم صولت ص125/ پیربابای خیال انگیز ص132/ دل ناک تام آرزو ص133/ صدایی پرسوز و زخم دار ص138/ سمت خورنشین ص139/ کوه خورشیدخیز – کوه خورشید خواب ص140/ آدم دیده دار و پاک ص148/ کپه ی رنگنور ص152/ قامت قو وار ص153/ فواره ی سرنگون مروارید ص162/ گریه در دل انداختم/ انارهایی پرده یاقوت و پشت هر پرده کندوی یاقوت ص184/ خوشه ها از نورص182/ بهار شکوفه بارص205}
حساسیت خاص نویسنده برای یافتن بهترین و بکرترین توصیف ها به جای وصف های رایج و معمول، از تحسین آمیزترین جنبه های شیوه ی داستان پردازی اوست، چنانکه برای وصف "رنگ یک زن زیبا و رعنای روستایی" نه تنها به یک نام عادی از رنگ های معمول و شناخته شده وقعی ننهاده، که با جست و جوی ظریف و دریافت عمیق خود در ابعاد ساده ی یک زندگی روستایی به شرحی بس دل انگیز از رنگ پوست یک زن رسیده است که در نزدیک ترین رابطه با کار روزانه ی آن زن قرار دارد، زنی ک هر صبح صدای کوبش مُشک مُشک بویش بر سه پایه ای بلند، "مشکان" را به تماشا بر بام می کشاند.
توصیفاتی بدیع و بکر با بیانی خوش آهنگ:
{در سراسر اندامم هزار سوزن مو سر می زد ص25/ مادرم چنگ در گیسو فرو برده بود و شبدر می چید- قامتش قیامت بود و پوستش به رنگ غشای داغ شیر میش بود که تازه از روی آتش اجاق برگرفته باشند- اندامش سراسر کهربا بود- دو دستنبوی بزرگش چون دو کبوتر بی قرار می خواستند پیراهنش را بدرند و از چاک سینه اش برجهند- جیغ جانکاهی شنیدم که از گلوی بلورینی برمی خواست- اشباحی سراسیمه قیقاج می رفتند-... و می شنیدم که مشتی کره به جداره ی مشک می خورد وغلطان بازمی گشت تا ذرات شناور دیگر را در خود جذب کند ص11/ صدای قهقهه ی آنها را باد در ننوی خود می گذاشت، می آورد و می بُرد ص10/ می توانستم در آن تصویر ازلی سیمایش را ببینم و دریا دلی همه افسانه ها و اساطیر کهن سرزمین کوهستانی ام را در کسوت تندیسی از غرور و رنج و سرمستی تماشا کنم- من همان جا انقراض همه ی پیربابا ها را به چشم دیدم ص35/ گویی چهل تن در دره ی چهل پنجه ی تابناک بر چهل کاسه ی تنبور زخمه می زدند ص20/ قسم به ریش شما پاهایم ریش ریش شده اند ص33/ آدم زبان مادری را به سلاخی نمی برد و شقّه نمی کند ص61/ خروس، قوچ فُقَراست ص43/ آنچنان خندید که سی و دو دندانش پیدا شد ص49/ دل مَرد برای گرفتن است ص52/ دنیا پر از جفت کشته است ص50/ در چهارسوی من چهار خیل اسب چهار نعل می تازند و چهار گلّه چلچله چهل پاره می شوند و در چهل جهت چهچهه می زنند ص47/ ... هر چه درتن داشت فروتنانه به جفت خود سپرد ص72/ این بابوجان من اگر بشکند یا ترک بردارد، هزار چینی بند زن هم نمی تواند بندش بزنند- در دو چشم آهویی اش دو یوسف دیدم که از قعر چاه دوفریاد می کشید ص84/ وقتی صدای نی هست آدم به صدای تیر گوش می کند؟ عمر کامیابی کوتاه و عمر حسرت طولانی است – قول می دهم هر جا گل غربیی ببینم برایش غزالی باشم حتی اگر دلم برای دیدنش پرپر بزند ص63/ صدای ترک برداشتن قلبم گفت... – اگر باور جهان بگذارد – قلمرو سلطنت تو پیربابا قلب کوچکی است که هیچ جایی برای غیر نخواهد داشت ص36/ ... در کنار رود باستانی خشکیده ای از مشرق قلب رعنایی طلوع کند ص37/ نسیم تنگه ی چهل تنان در هر کجا مقامی می زند ص41/ نسیم پرشتاب باد شمال در مقام جلوشاهی می نوازد و می وزد ص42/ جز کرشمه ی دنیا نمی بینند ص32/ ثمر جز سایه ندارد ص76/ ... چون رویا نبود. بود ص77/ این همه عجایب در این مغز کوچک من؟ خدا برنمی دارد ص76/ به گفته افزود ...ص67/ مرارتی ازلی و ابدی را در انتظار خوش برمی تابد – ابتدا انگشت اشاره و سپس زبانش به کار افتاد ص73/ آبشار کف آلود، خنده ی بی امان مرگ را می پایید ص49/ پس گرفتن عروس، کاکل سوخته می خواهد ص60/ برفشیره شب چره نبود. آفتاب چر بود – زمین کم کم نفس می کشید و برف دشت را می نوشید- سیاه بهار چهار نعل از آبادی می گریخت – گل های سفید و ارغوانی مثل روزگار کودکی ما پرپر می شدند ص65/ شب رفت و سحر آمد اما از تو نفس نیامد- بی آنکه دستی به دیوار بلغزاند ص14/ نور آفتاب در تکه های خیس ابر می شکست ص10/ ... از سقف خانه های مردم آونگ بود ص9/ ... پسری به خشت انداخته است ص8/ دل من پیربابا بر زبانم می تپد ص31/... کجا یک بار دیگر آن هفتاد و یک تن و یک تن را می بینم؟ ص20/ دورنیست که آفتاب من به کوه خواهد خورد ص31}
اندرزهای پیربابا:
{نور نمی سوزاند، عطش را فرو می نشاند ص29/ در تو سینه ی فراخی هست که می تواند همه ی راز جهان را در خود نگه دارد اگر خود را بیابی و بشناسی ص31/ تو صبور باش. راست و پاک و پاکیزه و نیست باش – زمانه ی شما زمانه ی دیگری می شود و آنان به روزگار شیفته می شوند. جز کرشمه ی دنیا نمی بینند. در سهم دیگران چشم می دوزند، کلاغ و زاغ را به جای قمری و قناری می فروشند. از هر طوفان، گلیم خود بیرون می کشند. مغلوب نفس غالب می شوند. چوب حراج برمی دارند و در بازار مرد می فروشند. بخل می وززند و در سینه به جای دل کینه می دارند. ساز دیگر برمی دارند و آهنگ دیگر می زنند. مس را مطلا می کنند. غش برمی دارند. دروغ می پردازند. به هستی دل می بازند و از نیستی روی برمی تابند ص32/ این ماه است. جمال مولاست و در آسمان است و خیلی خیلی دور است و بسیار سال است که از آنجا به سر وقت شب می آید تا شبگردی کند و راه به شبگردان نشان دهد. به کوچه ای بتابد، راهی را روشن کند. از پنجره ای به درون بخزد. ظلمات را از میان بردارد. قافله ها را در بیابان و کرجی بانان را در دریا راهنما شود. کوه ها، دره ها و دشت ها را مهتابی کند. گمگشته ای را به منزل برساند. چراغ بی چراغان شود و یک شب در بلندای صفه ای و در کنار رود باستانی خشکیده ای از مشرق قلب رعنایی طلوع کند- تو تنها می توانی در خیال خود آن را برداری و در سینه ات جا بدهی. در آن صورت سینه ات مهتابی خواهد شد و دیگر در هم نخواهی شکست، از هم نخواهی پاشید، تشنه نخواهی بود و در سینه کینه نخواهی داشت. چراغ خدا هم در دل است آن که می بینی ماه است. ماه... ص37/ کشتن خروس تکلیف است خروس، قوچ فُقَراست ص43/ کبک برای خرامیدن، خواندن، قهقهه زدن و لذت بردن از جفت خود است ص42/ شمشیرزن ها در چشم آنهاست و تیر هم در چله ی چشم می گذارند و آدم را از بام به زیر می اندازند- آن که دل می برد روح را پیش از آن برده است و آن که دل را به یغما می برد به غارت ایمان آمده است ص44/ در سراندیب مقدس اند چون بخاطر دیگران از خود می گذرند ص45/ دوست داشتن آن است که بخواهی و نخواهی ص44/ شرم را جفتی می برند که گندم را خوردند و از بهشت بیرون زدند و غرامتش را ما می دهیم- مادر ما چیزی گفت که پدرمان می خواست بگوید اما جرأت گفتن آن را نداشت ص53/ تیزهوشی ها و حاضرجوابی های مشکان و پیربابا در گفتگوی با هم:
"- این را هزار بار گفته اید- یک بار دیگر هم می گویم که هزار و یک بار گفته باشم- من هم هزار و یک بار شنیدم که..." ص30/
"- آن همه پیغمبرها را زن ها زاییدند – پس می خواستی مردها بزایند؟ مردها روزی هزار بار می زایند- با زن دشمنی دارید؟- دشمنی با شیطان دارم.." ص43/
"- خیلی ها جان بر سر این کار گذاشته اند. نمی ارزد جان باید بر سر چیزی گذاشت که بیرزد- کی بگوید که می ارزد؟- آن که بیرزد" ص60/
"- گفته بودم تیز مرو! کوه تیزی است.- از تیزی کوه نبود بابوجان تیزی خیال بود- کوه خیالات می آورد" ص79/
"- پیربابا یک بار دیگر هم بخوانید- حرف رایک بار می زنند- و یک بار هم گوش می کنند- تو گوش نکردی؟ - نه بابوجان، من شنیدم" ص93/
"- همه ی این ها دلیل نمی شود که شما مرا با خود به سلطانه نبرید- غوره نشده می خواهی مویز بشوی؟- پیربابا آن خوشه ی فخری فقط برای مویز خوب است. با مغز گردکان برای شبچره ی زمستان. زیر کرسی بنشینیم، شما متل بگویی و ما مویز و گردکان بخوریم – خود را مویز کن" ص206/
جابجا کردن ترتیب دیالوگ ها:
"- گفت: "بلکه ملوک است." گفته بودند:" اختر است." ص9
- این نسیم از تنگه ی چهل تنان، از سمت شمال می آید... پیربابا گفت و ایستاد و سینه اش را از نسیم سرشار کرد ص41/ نامگذاری زمان هایی مشخص با خاطرات:
"شب گرگ هار" ص111/" روز زردآلو خوران" ص23/
اختلاط و امتزاج "خاطره" با "واقعه":
"داشت تپه ای را انگلیسی ها باز پس می گرفت و بیرق آن ها را سرنگون می کرد که "یک توپ در داد"ص122/ در حالیکه خوردن چهار مورچه برای راه انداختن "توپخانه ی انگیسی ها" کافی بود ص123/
استفاده از ضرب المثل:
"مار به دست من می گیری؟" ص85/ "من که بند شما را نمی توانم تاب بدهم" ص121/ "مکر بی دوغ بار آدم بار می شد؟" ص206/
استفاده از داستان های باستانی و کهن:
-"شیرین و فرهاد" ص113/ - "قلعه ی یزدگرد" ص141/
صراحت لهجه ی پیربابا که مستقیم به قلب منظور می زند و بی هیچ تعارف و حاشیه گویی، اصل مطلب را می گوید و می پرسد و نشان می دهد:
"- تگرگ نیست مروارید است- تگرگ است- مروارید است- یخ ها را با پولاد سرخ سینه ات آب کن – با دلم؟ - با دل سرخت – چند سنگ برداشته اید؟- دلت را سرخ تر کن- رگ هایم نمی گذارند پیربابا یخ بسته اند- یخ رگ هایت را آب کن- نمی توانم – دلت را ذوب کن گرم شو..."ص47/
استفاده از حرف ربط "و" و میان چندین جمله ی کوتاه بجای "نقطه" یا "ویرگول" که طعم تازه ای به جمله می دهد:
"مار فرشته در خانه است و سیاه است و این زرد است و ترسناک است ص58/" گُر می گرفت و شقیقه اش می پرید و با نگاهش بر من تازیانه می زد و می گفت...ص61/" منصور یتیم بود و پیربابا نداشت و یک بار در کودکی نمرده بود ص200/"
"پدرم، عمو شیربگ، ابراهیم پسر حسن خاکی، شاه محمد پسر موسای قصاب و "آن یکی که نامش در خاطرم نمانده است."
نویسنده خیلی راحت می توانست یک نام دیگر مثل تمام نام هایی که در کرشمه آورده، بسازد و بنویسد ولی با این جمله نه تنها حس داستان را حقیقی تر کرده، بلکه موجب ملس شدن و ماندگار گشتن آن در خاطر خواننده نیز شده است.
مجموع آنچه بیان شد، مطالبی است که استفاده از هر کدام از آنها در داستان نویسی می تواند عطر و آهنگی دلنشین و صلابت و استحکامی متین به ماجرا ببخشد ارادت و احترام نویسنده به وطن و سرزمینش، به اجداد ونیاکانش، به رسوم و سنت هایش و نمایش این دلدادگی و سرسپردگی ها با جستجو و غوطه زدن در دریای بی پایان کلمات و مفاهیم اعم از متداول یا غیر متداول و انتخاب الحان متنوع و متناسب برای وصف ماجراهای مختلف در عین حفظ استحکام و وحدت داستان همگی در کنار هم بر وقار و ارزش داستان قضاوت می کنند ضمن یادآوری این نکته که متنی که از نظر گذشت ابدا شایسته ی نام "نقد" نیست، چرا که من تنها به عنوان یک مخاطب عام و نه یک "منتقد ادبی" آنچه از "کرشمه" دریافتم به بیان درآوردم و به طور حتم بسیار مطالب دیگر نیز در خم و پیچ داستان ازدید من نهان مانده.
با بهترین آرزوها برای "محمد ابراهیمیان" چشم به راه رسیدن دو جلد دیگر از این "سه گانه عشاق" هستیم.