Fahime.M
07-21-2009, 01:59 PM
مادر کنار کودک کوچک خود نشست: مادر سخت اندوهگین بود و می ترسید کودک بمیرد. رنگ از صورتِ کودکِ کوچک پریده بود وچشم هایش بسته بود. به سختی نفس می کشید و گاهی نفس او چنان عمیق بود که گفتی آه می کشد؛ اکنون دیگر مادر اندوهگین تر از پیش به موجود کوچک جلوی خود نگاه می کرد.
کسی در زد، پیرمرد فقیری وارد اتاق شد؛ پیرمرد خودش را در پوششی شبیه جُل اسب پیچیده بود، زیرا جل اسب گرم است و چون زمستان بود و هوا سرد، پیرمرد به این پوشش احتیاج داشت. بیرونِ خانه، همه جا را یخ و برف پوشانده بود و باد چنان به شدت می وزید که صورت انسان قاچ قاچ می شد. و وقتی پیرمرد از سرما لرزید و کودک لحظه ای آرام گرفت، مادر رفت و مقداری شیر درون ظرفی ریخت، ظرف را روی اجاق گذاشت تا آن را برای پیرمرد گرم کند. پیرمرد نشست و گهواره کودک را جنباند و مادر روی صندلی کهنه ای پهلوی پیرمرد نشست، به کودک بیمار خود که با درد نفس می کشید، نگاه کرد و دست کوچک او را در دست گرفت.
مادر پرسید: به نظر شما این بچه برایم می ماند؟ خدای خوب، این بچه را از من نمی گیرد! و پیرمرد - که مرگ بود - سر خود را به شکل عجیبی تکان داد، که هم به معنای بله بود و هم به معنای نه. و مادر به زمین نگاه کرد و اشک برگونه هایش غلتید. سرِ مادر سنگین شد: زیرا سه روز و سه شب پلک هایش را یک دم برهم نگذاشته بود؛ و اکنون به خواب رفت، اما این خواب بیش از یک دقیقه نشد؛ باز بیدار شد و از سرما لرزید.
مادر پرسید: چه شد؟ و اطراف را نگاه کرد؛ اما پیرمرد رفته بود و کودک او نیز در گهواره نبود؛ پیرمرد کودک را با خود برده بود. و در گوشه اتاق ساعت کهنه دیواری وژوژ و همهمه می کرد؛ وزنه سنگین سربی ساعت پایین آمد و به کف اتاق رسید. . . تاپ! . . . و ساعت ایستاد.
اما مادر بیچاره گریه کنان به هوایِ کودک از خانه بیرون دوید.
زنی با جامه بلند سیاه میان برف نشسته بود، و گفت: »مرگ در خانه کنار تو نشسته بود؛ او را دیدم که با کودک تو شتابان از اینجا گذشت: از باد هم تندتر گام بر می دارد، و چیزی را که برده است هرگز پس نمی آورد.
مادر گفت: فقط بگو از کدام راه رفت، بگو از کدام راه، و من او راپیدا می کنم.« زنِ سیاهپوش گفت: من او را می شناسم، اما پیش از آنکه چیزی بگویم باید همه آوازهایی را که برای کودک خود خوانده ای برای من نیز بخوانی. من این آوازها را بسیار دوست می دارم، پیش از این نیز این آوازها را شنیده ام. من شب هستم، و هنگامی که برای کودک می خواندی، اشک های تو را دیدم.«مادر گفت: »همه این آوازها را برای تو می خوانم، همه را اما مرا معطل نکن، تا به او برسم و کودکم را پیدا کنم.
اما شب خاموش و آرام نشسته بود. و مادر دست های خود را به هم فشرد و آواز خواند و گریه کرد. آوازهای بسیاری خواند و اشک های بسیاری ریخت، و آنگاه شب گفت: از سمت راست برو و وارد جنگل سیاه کاج شو، زیرا مرگ را دیدم که با کودک تو از آن راه می رفت.« مادر وارد جنگل سیاه شد و در عمق جنگل به یک دو راهی رسید ونمی دانست از کدام راه برود. سرِ دو راهی یک درخت آلوچه بود، که نه برگ داشت و نه شکوفه، زیرا فصل سردِ زمستان بود و از شاخه های کوچک آن قندیل های یخ آویزان بود.
مرگ را ندیدی که با کودک کوچک من از اینجا بگذرد؟درخت آلو چه جواب داد: »بله دیدم، اما نمی گویم از کدام راه رفت مگر آنکه مرا در آغوش خود گرم کنی. دارم اینجا از سرما می میرم، دارم یخ می زنم.« و مادر درخت کوچک آلوچه را در آغوش گرفت، سخت در آغوش گرفت، به این امید که درخت کوچک آلوچه خوب گرم شود. خارهای درخت به تن او فرو رفت و از جای زخم خارها خون جوشید. اما درخت کوچک آلوچه برگ سبز تازه در آورد و در چارچار زمستان شکوفه داد: چنین است گرمای قلب مادرانِ اندوهگین! و درخت کوچک آلوچه راه را به او نشان داد.
مادر به راه افتاد و به دریاچه ای رسید، که روی آن نه قایقی بود و نه کشتی. آب دریاچه نه چندان بدون یخ که بتواند شنا کند، اما مادر می باید از دریاچه می گذشت تا کودک خود را پیدا کند. و مادر روی زمین خوابید تا دریاچه را بنوشد، و این کار از عهده هیچ کس بر نمی آید. اما مادر اندوهگین می اندیشید ممکن است معجزه ای روی دهد.
دریاچه گفت: نه، این کار ممکن نیست، اما بیا شاید راهی پیدا شود. من به مروارید علاقه مندم و مروارید جمع می کنم و چشم های تو صاف ترین مرواریدهای جهان اند. اگر آن قدر گریه کنی که چشم هایت در آب بیفتند، تو را به گلخانه بزرگی در آن سو می برم، در این گلخانه مرگ زندگی می کند و گل و درخت می کارد، که هر کدام از آنها جان یک انسان است.
مادر داغدار گفت: آه، مگر چیزی هست که به خاطر کودکم ندهم! و گریست، چنان گریست که چشم هایش به اعماق دریاچه افتاد و دو مروارید گرانبها شدند. اما دریاچه او را از جا بلند کرد، و مادر انگار در تاب بزرگی نشسته باشد، به هوا بلند شد و بر ساحل دیگر دریاچه فرود آمد. مادر احساس کرد درگلخانه عظیمی فرو افتاده که فرسنگ ها طول آن است. انسان نمی توانست تشخیص دهد که این مکان کوه است، با جنگل ها و غارهای طبیعی، یا مکانی است که ساخته اند. اما مادر بیچاره نمی توانست چیزی ببیند، زیرا چشم هایش از شدت گریستن بیرون آمده بودند.
مادر پرسید:پس مرگ را کجا پیدا کنم، مرگ را که کودک کوچک مرا با خود برد؟ زن پیرِ سپید مویی که در گلخانه مرگ می گشت و تماشا می کرد گفت: »هنوز به جایی نرسیده است، ولی تو چگونه به اینجا آمده ای و چه کسی به تو کمک کرده است؟«ماد رجواب داد: »خدای خوب مرا کمک کرده است. خدا مهربان است، تو نیز با من مهربان باش، کودک کوچک خود را کجا پیدا کنم؟ کجا؟ زن پیر گفت: »من نمی دانم، تو نمی توانی ببینی. امشب درختان و گل های زیادی از دست رفته و پژمرده شده اند و مرگ به زودی می آید و آنها را به جای دیگر می برد. تو خوب می دانی هر انسانی درخت حیات دارد، یا گل حیات، و هر کدام نظمی دارند. اینها مثل گیاهان دیگر هستند اما قلبِ آنها می زند. قلب کودکان نیز می زند. به این نکته فکر کن. شاید بتوانی ضربان قلب کودک خود را بشناسی. ولی اگر به تو بگویم باید چه بکنی به من چه می دهی؟ مادر دردمند گفت: من که چیز دیگری ندارم. اما به خاطر شما تا پایان جهان می روم. پیرزن گفت: در پایان جهان چیزی نیست که از تو بخواهم برایم انجام بدهی. ولی می توانی گیسوان سیاه بلندت را به من بدهی. مسلم می دانی چه گیسوان زیبایی داری و من چه قدر گیسوان تو را دوست دارم. می توانی به جای گیسوان سیاه خود موهای سپید مرا برداری، که این هم برای خود چیزی است.«مادر پرسید: »جز گیسوان من چیز دیگری نمی خواهی؟ گیسوانم را با رضایت خاطر به تو می دهم.« و گیسوان زیبای خود را به پیرزن داد، و در عوض موهای سفیدِ پیرزن را گرفت.
مادر و زن پیر با هم به درون گلخانه مرگ رفتند، در گلخانه گل ها و درختان سربه هم داده و در هم تنیده بودند که انسان شگفت زده می شد. زیر اتاق های شیشه ای سنبل ها قد برافراشته بودند، عده ای تازه و با طراوات بودند، و عده ای بیمار، مارهای آبی گرد بر گرد سنبل ها پیچیده بودند و خرچنگ های سیاه به ساقه های آنها چسبیده بودند. نخل های با شکوه بود، بلوط بود، کشت زار بود، مورد بود و آویشن های پرگل. هر درختی و هر گلی نامی داشت، هر درختی و هر گلی حیات انسانی بود: آدمیان هنوز زنده بودند و در جهان پراکنده بودند، یکی در چین، یکی در گرینلند، هرکسی در سرزمینی. درختان عظیمی را در گلدان های کوچک نشانده بودند، آنچنان پرجمعیت و انبوه، و آنچنان عظیم که چیزی نمانده بود گلدان های خود را بترکانند، در خاک غنی گلخانه گل های ناتوان بسیاری سر برآورده بودند، همه از خزه پوشیده بودند و از آنها مراقبت و نگهداری می شد. اما مادر اندوهگین خم شد و به همه نهال های کوچک گوش داد و طپش قلب انسانی آنها را شنید، و میان هزاران هزار نهال کودک خود را شناخت.
مادر فریاد زد: » این خود اوست !« و دست خود را به سوی گل کوچک زعفران دراز کرد، گل کوچک بیمار و پژمرده بود و رنگ به چهره نداشت.
بانوی پیر گفت: به این گل دست نزن، همین جا بنشین، وقتی مرگ آمد - که هر لحظه ممکن است بیاید - نگذار این نهال را از ریشه در آورد، او را تهدید کن و بگو اگر این نهال را از ریشه در آوردی، تو نیز همه نهال ها را از ریشه در می آوری، و مرگ می ترسد. او باید پاسخگوی همه باشد، تا از خداوند اجازه نگیرد حق ندارد حتا یک نهال را از ریشه درآورد.«و به ناگاه چیزی سرد همچون یخ شتابان گذشت، و مادر نابینا عبور مرگ را حس کرد.
مرگ پرسید: چگونه و از کدام راه به اینجا آمده ای؟ چگونه توانستی زودتر از من اینجا برسی؟ مادر جواب داد: من مادرم. و مرگ دست های بلند خود را به سوی گل ظریف و کوچک دراز کرد، اما مادر دست هایش را دور گل گره زد و محکم آن را چسبید، و سخت نگران و مشوش بود نکند دست مرگ به برگ های گل برسد. آنگاه مرگ به دست های مارد دمید، و مادر حس کرد نفس مرگ از باد قطبی سردتر است، و دست های او ناتوان شدند و افتادند.
مرگ گفت: از تو کاری ساخته نیست و نمی توانی با من برآیی.«مادر پاسخ داد: اما خدای مهربان تواناست و می تواند. مرگ گفت: اما من هرچه می کنم به فرمان او است. من دشتبان (باغبان) او هستم. من همه درختان و گل های او را می برم، و در باغ بهشت می کارم، در سرزمینی که ناشناخته است. اما اجازه ندارم به تو بگویم آنجا چگونه جایی است و درختان و گل ها چگونه شکوفا می شوند.«مادر گفت: »کودک مرا به من برگردان« و التماس کرد و گریه کرد. و ناگهان دو گل زیبا را با دو دست خود محکم گرفت و فریاد کشید که، همه گل های تو را می چینم، من مایوس و نومیدم. مرگ گفت: به گل ها دست نزن. می گویی غمگین هستی، اما اکنون مادر دیگری را نیز مثل خود غمگین می کنی. زن بدبخت گفت: مادرِ دیگری؟ و گل ها را رها کرد.
مرگ گفت: بیا این چشم های تو، پس بگیر. آنها را از عمق دریاچه پیدا کرده ام، چشم ها صاف بودند و می درخشیدند. نمی دانستم این چشم ها، چشم های تو هستند. پس بگیر - از گذشته نیز روشن تر شده اند - و اکنون به درون چاه عمیقی نگاه کن که نزدیک تو است. و من نام گل هایی را که می خواستی بکنی برای تومی گویم، آنگاه می بینی چه می خواستی بکنی و چه چیزی را می خواستی نابود کنی.
و مادر به عمق چاه نگاه کرد و دید هر یک از گل ها چه نعمتی بود برای جهان، و دید هر گل چه شادی و چه لذتی گرداگرد خود می پراکند، منظره ای که جان بیننده را از خویش لبریز می کرد. مادر به زندگی گل دیگر نگاه کرد، و زندگی این گل همه فقر بود و سختی، فلاکت بود و مصیبت.
مادر گفت: »کدامیک از این دو گل، گلِ بدبختی است، و کدامیک گل سعادت است؟ مرگ پاسخ داد: این را حق ندارم به تو بگویم، اما تنها همین را حق داری بشنوی که: زندگی یکی از این دو گل، زندگی گل تو است. تقدیر کودک تو بود که تو می خواستی. . . آینده کودک خودِ تو بود. و مادر از وحشت
جیغ کشید.
کدامیک از آنِ کودک من است؟ به من بگو! کودک معصوم را آزاد کن! بگذار کودک من از این همه مصیبت آزاد شود! همان بهتر که او را ببری! او را به ملکوت خداوند برسان! اشک های مرا فراموش کن، التماس های مرا فراموش کن، فراموش کن، هر چه کرده ام! مرگ گفت: منظور تو را نمی فهمم، چه می خواهی؟ می خواهی کودک تو را به تو برگردانم، یا او را به سرزمینی ببرم که برای تو ناشناس است؟ و مادر دست های خود را به هم فشرد، و زانو زد و با خدای خود سخن گفت.
برخلاف خواست تو دعا کردم، دعای مرا نادیده بگیر، زیرا مشیت تو همیشه بهترین است! دعای مرا مستجاب نکن! دعای مرا مستجاب نکن!« و سر او روی سینه اش افتاد.
و مرگ با کودک او به سرزمین ناشناخته رفت.
نویسنده: هانس کریستین اندرسن
مترجم: علی اصغر بهرامی
پی نوشت (شرحی درباره نویسنده):
هانس کریستین اندرسن(1805-1875) متولد اُدِنس دانمارک، یکی از قصه پردازان بزرگ جهان است. بعد از مرگ پدرش مدتی به کار در کارخانه پرداخت، و در همان زمان متوجه استعدادش در سرودن شعر شد. اما شهرت اندرسن به خاطر168 داستانی است که در دوران نویسندگی اش آفریده است. اساس این قصه ها داستان های عامیانه، زندگی مردمان و رویدادهای زمانه است. سبک قصه نویسی اندرسن به صورت گول زننده ای ساده است و به شکل زیر کانه ای طنزآمیز و پیام های اخلاقی او هم کودکان و هم بزرگسالان را در برمی گیرند. از آثار وی اشعار(1830)، تخیلات و طرح ها(1830)، جوجه اردک زشت، جامه امپراتور، سرباز حلبی را می توان نام برد. قصه های اندرسن همچنان تا به امروز مایه لذت و سرگرمی کودکان و بزرگسالان است.
کسی در زد، پیرمرد فقیری وارد اتاق شد؛ پیرمرد خودش را در پوششی شبیه جُل اسب پیچیده بود، زیرا جل اسب گرم است و چون زمستان بود و هوا سرد، پیرمرد به این پوشش احتیاج داشت. بیرونِ خانه، همه جا را یخ و برف پوشانده بود و باد چنان به شدت می وزید که صورت انسان قاچ قاچ می شد. و وقتی پیرمرد از سرما لرزید و کودک لحظه ای آرام گرفت، مادر رفت و مقداری شیر درون ظرفی ریخت، ظرف را روی اجاق گذاشت تا آن را برای پیرمرد گرم کند. پیرمرد نشست و گهواره کودک را جنباند و مادر روی صندلی کهنه ای پهلوی پیرمرد نشست، به کودک بیمار خود که با درد نفس می کشید، نگاه کرد و دست کوچک او را در دست گرفت.
مادر پرسید: به نظر شما این بچه برایم می ماند؟ خدای خوب، این بچه را از من نمی گیرد! و پیرمرد - که مرگ بود - سر خود را به شکل عجیبی تکان داد، که هم به معنای بله بود و هم به معنای نه. و مادر به زمین نگاه کرد و اشک برگونه هایش غلتید. سرِ مادر سنگین شد: زیرا سه روز و سه شب پلک هایش را یک دم برهم نگذاشته بود؛ و اکنون به خواب رفت، اما این خواب بیش از یک دقیقه نشد؛ باز بیدار شد و از سرما لرزید.
مادر پرسید: چه شد؟ و اطراف را نگاه کرد؛ اما پیرمرد رفته بود و کودک او نیز در گهواره نبود؛ پیرمرد کودک را با خود برده بود. و در گوشه اتاق ساعت کهنه دیواری وژوژ و همهمه می کرد؛ وزنه سنگین سربی ساعت پایین آمد و به کف اتاق رسید. . . تاپ! . . . و ساعت ایستاد.
اما مادر بیچاره گریه کنان به هوایِ کودک از خانه بیرون دوید.
زنی با جامه بلند سیاه میان برف نشسته بود، و گفت: »مرگ در خانه کنار تو نشسته بود؛ او را دیدم که با کودک تو شتابان از اینجا گذشت: از باد هم تندتر گام بر می دارد، و چیزی را که برده است هرگز پس نمی آورد.
مادر گفت: فقط بگو از کدام راه رفت، بگو از کدام راه، و من او راپیدا می کنم.« زنِ سیاهپوش گفت: من او را می شناسم، اما پیش از آنکه چیزی بگویم باید همه آوازهایی را که برای کودک خود خوانده ای برای من نیز بخوانی. من این آوازها را بسیار دوست می دارم، پیش از این نیز این آوازها را شنیده ام. من شب هستم، و هنگامی که برای کودک می خواندی، اشک های تو را دیدم.«مادر گفت: »همه این آوازها را برای تو می خوانم، همه را اما مرا معطل نکن، تا به او برسم و کودکم را پیدا کنم.
اما شب خاموش و آرام نشسته بود. و مادر دست های خود را به هم فشرد و آواز خواند و گریه کرد. آوازهای بسیاری خواند و اشک های بسیاری ریخت، و آنگاه شب گفت: از سمت راست برو و وارد جنگل سیاه کاج شو، زیرا مرگ را دیدم که با کودک تو از آن راه می رفت.« مادر وارد جنگل سیاه شد و در عمق جنگل به یک دو راهی رسید ونمی دانست از کدام راه برود. سرِ دو راهی یک درخت آلوچه بود، که نه برگ داشت و نه شکوفه، زیرا فصل سردِ زمستان بود و از شاخه های کوچک آن قندیل های یخ آویزان بود.
مرگ را ندیدی که با کودک کوچک من از اینجا بگذرد؟درخت آلو چه جواب داد: »بله دیدم، اما نمی گویم از کدام راه رفت مگر آنکه مرا در آغوش خود گرم کنی. دارم اینجا از سرما می میرم، دارم یخ می زنم.« و مادر درخت کوچک آلوچه را در آغوش گرفت، سخت در آغوش گرفت، به این امید که درخت کوچک آلوچه خوب گرم شود. خارهای درخت به تن او فرو رفت و از جای زخم خارها خون جوشید. اما درخت کوچک آلوچه برگ سبز تازه در آورد و در چارچار زمستان شکوفه داد: چنین است گرمای قلب مادرانِ اندوهگین! و درخت کوچک آلوچه راه را به او نشان داد.
مادر به راه افتاد و به دریاچه ای رسید، که روی آن نه قایقی بود و نه کشتی. آب دریاچه نه چندان بدون یخ که بتواند شنا کند، اما مادر می باید از دریاچه می گذشت تا کودک خود را پیدا کند. و مادر روی زمین خوابید تا دریاچه را بنوشد، و این کار از عهده هیچ کس بر نمی آید. اما مادر اندوهگین می اندیشید ممکن است معجزه ای روی دهد.
دریاچه گفت: نه، این کار ممکن نیست، اما بیا شاید راهی پیدا شود. من به مروارید علاقه مندم و مروارید جمع می کنم و چشم های تو صاف ترین مرواریدهای جهان اند. اگر آن قدر گریه کنی که چشم هایت در آب بیفتند، تو را به گلخانه بزرگی در آن سو می برم، در این گلخانه مرگ زندگی می کند و گل و درخت می کارد، که هر کدام از آنها جان یک انسان است.
مادر داغدار گفت: آه، مگر چیزی هست که به خاطر کودکم ندهم! و گریست، چنان گریست که چشم هایش به اعماق دریاچه افتاد و دو مروارید گرانبها شدند. اما دریاچه او را از جا بلند کرد، و مادر انگار در تاب بزرگی نشسته باشد، به هوا بلند شد و بر ساحل دیگر دریاچه فرود آمد. مادر احساس کرد درگلخانه عظیمی فرو افتاده که فرسنگ ها طول آن است. انسان نمی توانست تشخیص دهد که این مکان کوه است، با جنگل ها و غارهای طبیعی، یا مکانی است که ساخته اند. اما مادر بیچاره نمی توانست چیزی ببیند، زیرا چشم هایش از شدت گریستن بیرون آمده بودند.
مادر پرسید:پس مرگ را کجا پیدا کنم، مرگ را که کودک کوچک مرا با خود برد؟ زن پیرِ سپید مویی که در گلخانه مرگ می گشت و تماشا می کرد گفت: »هنوز به جایی نرسیده است، ولی تو چگونه به اینجا آمده ای و چه کسی به تو کمک کرده است؟«ماد رجواب داد: »خدای خوب مرا کمک کرده است. خدا مهربان است، تو نیز با من مهربان باش، کودک کوچک خود را کجا پیدا کنم؟ کجا؟ زن پیر گفت: »من نمی دانم، تو نمی توانی ببینی. امشب درختان و گل های زیادی از دست رفته و پژمرده شده اند و مرگ به زودی می آید و آنها را به جای دیگر می برد. تو خوب می دانی هر انسانی درخت حیات دارد، یا گل حیات، و هر کدام نظمی دارند. اینها مثل گیاهان دیگر هستند اما قلبِ آنها می زند. قلب کودکان نیز می زند. به این نکته فکر کن. شاید بتوانی ضربان قلب کودک خود را بشناسی. ولی اگر به تو بگویم باید چه بکنی به من چه می دهی؟ مادر دردمند گفت: من که چیز دیگری ندارم. اما به خاطر شما تا پایان جهان می روم. پیرزن گفت: در پایان جهان چیزی نیست که از تو بخواهم برایم انجام بدهی. ولی می توانی گیسوان سیاه بلندت را به من بدهی. مسلم می دانی چه گیسوان زیبایی داری و من چه قدر گیسوان تو را دوست دارم. می توانی به جای گیسوان سیاه خود موهای سپید مرا برداری، که این هم برای خود چیزی است.«مادر پرسید: »جز گیسوان من چیز دیگری نمی خواهی؟ گیسوانم را با رضایت خاطر به تو می دهم.« و گیسوان زیبای خود را به پیرزن داد، و در عوض موهای سفیدِ پیرزن را گرفت.
مادر و زن پیر با هم به درون گلخانه مرگ رفتند، در گلخانه گل ها و درختان سربه هم داده و در هم تنیده بودند که انسان شگفت زده می شد. زیر اتاق های شیشه ای سنبل ها قد برافراشته بودند، عده ای تازه و با طراوات بودند، و عده ای بیمار، مارهای آبی گرد بر گرد سنبل ها پیچیده بودند و خرچنگ های سیاه به ساقه های آنها چسبیده بودند. نخل های با شکوه بود، بلوط بود، کشت زار بود، مورد بود و آویشن های پرگل. هر درختی و هر گلی نامی داشت، هر درختی و هر گلی حیات انسانی بود: آدمیان هنوز زنده بودند و در جهان پراکنده بودند، یکی در چین، یکی در گرینلند، هرکسی در سرزمینی. درختان عظیمی را در گلدان های کوچک نشانده بودند، آنچنان پرجمعیت و انبوه، و آنچنان عظیم که چیزی نمانده بود گلدان های خود را بترکانند، در خاک غنی گلخانه گل های ناتوان بسیاری سر برآورده بودند، همه از خزه پوشیده بودند و از آنها مراقبت و نگهداری می شد. اما مادر اندوهگین خم شد و به همه نهال های کوچک گوش داد و طپش قلب انسانی آنها را شنید، و میان هزاران هزار نهال کودک خود را شناخت.
مادر فریاد زد: » این خود اوست !« و دست خود را به سوی گل کوچک زعفران دراز کرد، گل کوچک بیمار و پژمرده بود و رنگ به چهره نداشت.
بانوی پیر گفت: به این گل دست نزن، همین جا بنشین، وقتی مرگ آمد - که هر لحظه ممکن است بیاید - نگذار این نهال را از ریشه در آورد، او را تهدید کن و بگو اگر این نهال را از ریشه در آوردی، تو نیز همه نهال ها را از ریشه در می آوری، و مرگ می ترسد. او باید پاسخگوی همه باشد، تا از خداوند اجازه نگیرد حق ندارد حتا یک نهال را از ریشه درآورد.«و به ناگاه چیزی سرد همچون یخ شتابان گذشت، و مادر نابینا عبور مرگ را حس کرد.
مرگ پرسید: چگونه و از کدام راه به اینجا آمده ای؟ چگونه توانستی زودتر از من اینجا برسی؟ مادر جواب داد: من مادرم. و مرگ دست های بلند خود را به سوی گل ظریف و کوچک دراز کرد، اما مادر دست هایش را دور گل گره زد و محکم آن را چسبید، و سخت نگران و مشوش بود نکند دست مرگ به برگ های گل برسد. آنگاه مرگ به دست های مارد دمید، و مادر حس کرد نفس مرگ از باد قطبی سردتر است، و دست های او ناتوان شدند و افتادند.
مرگ گفت: از تو کاری ساخته نیست و نمی توانی با من برآیی.«مادر پاسخ داد: اما خدای مهربان تواناست و می تواند. مرگ گفت: اما من هرچه می کنم به فرمان او است. من دشتبان (باغبان) او هستم. من همه درختان و گل های او را می برم، و در باغ بهشت می کارم، در سرزمینی که ناشناخته است. اما اجازه ندارم به تو بگویم آنجا چگونه جایی است و درختان و گل ها چگونه شکوفا می شوند.«مادر گفت: »کودک مرا به من برگردان« و التماس کرد و گریه کرد. و ناگهان دو گل زیبا را با دو دست خود محکم گرفت و فریاد کشید که، همه گل های تو را می چینم، من مایوس و نومیدم. مرگ گفت: به گل ها دست نزن. می گویی غمگین هستی، اما اکنون مادر دیگری را نیز مثل خود غمگین می کنی. زن بدبخت گفت: مادرِ دیگری؟ و گل ها را رها کرد.
مرگ گفت: بیا این چشم های تو، پس بگیر. آنها را از عمق دریاچه پیدا کرده ام، چشم ها صاف بودند و می درخشیدند. نمی دانستم این چشم ها، چشم های تو هستند. پس بگیر - از گذشته نیز روشن تر شده اند - و اکنون به درون چاه عمیقی نگاه کن که نزدیک تو است. و من نام گل هایی را که می خواستی بکنی برای تومی گویم، آنگاه می بینی چه می خواستی بکنی و چه چیزی را می خواستی نابود کنی.
و مادر به عمق چاه نگاه کرد و دید هر یک از گل ها چه نعمتی بود برای جهان، و دید هر گل چه شادی و چه لذتی گرداگرد خود می پراکند، منظره ای که جان بیننده را از خویش لبریز می کرد. مادر به زندگی گل دیگر نگاه کرد، و زندگی این گل همه فقر بود و سختی، فلاکت بود و مصیبت.
مادر گفت: »کدامیک از این دو گل، گلِ بدبختی است، و کدامیک گل سعادت است؟ مرگ پاسخ داد: این را حق ندارم به تو بگویم، اما تنها همین را حق داری بشنوی که: زندگی یکی از این دو گل، زندگی گل تو است. تقدیر کودک تو بود که تو می خواستی. . . آینده کودک خودِ تو بود. و مادر از وحشت
جیغ کشید.
کدامیک از آنِ کودک من است؟ به من بگو! کودک معصوم را آزاد کن! بگذار کودک من از این همه مصیبت آزاد شود! همان بهتر که او را ببری! او را به ملکوت خداوند برسان! اشک های مرا فراموش کن، التماس های مرا فراموش کن، فراموش کن، هر چه کرده ام! مرگ گفت: منظور تو را نمی فهمم، چه می خواهی؟ می خواهی کودک تو را به تو برگردانم، یا او را به سرزمینی ببرم که برای تو ناشناس است؟ و مادر دست های خود را به هم فشرد، و زانو زد و با خدای خود سخن گفت.
برخلاف خواست تو دعا کردم، دعای مرا نادیده بگیر، زیرا مشیت تو همیشه بهترین است! دعای مرا مستجاب نکن! دعای مرا مستجاب نکن!« و سر او روی سینه اش افتاد.
و مرگ با کودک او به سرزمین ناشناخته رفت.
نویسنده: هانس کریستین اندرسن
مترجم: علی اصغر بهرامی
پی نوشت (شرحی درباره نویسنده):
هانس کریستین اندرسن(1805-1875) متولد اُدِنس دانمارک، یکی از قصه پردازان بزرگ جهان است. بعد از مرگ پدرش مدتی به کار در کارخانه پرداخت، و در همان زمان متوجه استعدادش در سرودن شعر شد. اما شهرت اندرسن به خاطر168 داستانی است که در دوران نویسندگی اش آفریده است. اساس این قصه ها داستان های عامیانه، زندگی مردمان و رویدادهای زمانه است. سبک قصه نویسی اندرسن به صورت گول زننده ای ساده است و به شکل زیر کانه ای طنزآمیز و پیام های اخلاقی او هم کودکان و هم بزرگسالان را در برمی گیرند. از آثار وی اشعار(1830)، تخیلات و طرح ها(1830)، جوجه اردک زشت، جامه امپراتور، سرباز حلبی را می توان نام برد. قصه های اندرسن همچنان تا به امروز مایه لذت و سرگرمی کودکان و بزرگسالان است.