Borna66
07-16-2009, 01:35 AM
داستان زندگي عليرضا واحدي نيكبخت؛پسر مودب حسنآقا خياط
نيكبخت كه براي آبشار زدن بلند ميشد بچههاي دبيرستان شريعتي هم روي سكوها براي هورا كشيدن بلند ميشدند. آن سالها براي خودش در آموزشگاههاي استان خراسان اسمي در كرده بود و حتي شنيده ميشد به تيم ملي نوجوانان واليبال هم دعوت شده!
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
سايت گل - سالها از آن روزها ميگذرد. روزهايي كه در خانه حسنآقاي خياط را پياميها و ابومسلميها از پاشنه درآورده بودند كه عليرضا را بفرست تيم ما. اما حسنآقا خياط كه براي سير كردن شكم زن و بچه صبح تا شب چشمهايش را روي چرخ خياطي ميگذاشت و لباسهاي مردم را سوزني ميكرد ميلي نداشت پسرش عمرش را صرف دويدن دنبال توپ كند. حسنآقا البته آن زمانها نميدانست كه اين توپ لعنتي بعدها چقدر زندگي عليرضايش را از اين رو به آن رو خواهد كرد و البته زندگي خودش را هم. كف دستش را بو نكرده بود كه فوتبال روزي ميشود آب و نان همه. او فكر ميكرد رضا تا دكتر و مهندس نشود عاقبت بخير نميشود. همين بود كه خيلي دلش راضي نبود رضا بهجاي درس خواندن دنبال توپ برود. حتي بعضيوقتها با خودش ميگفت رضا خياط شود بهتر از آن است كه فوتباليست شود. پس به رضا خياطي ياد ميداد و او را با خودش سر كار ميبرد. آن روزها اما عليرضا يك جا بند نميشد يا با چرخ خياطي ور ميرفت يا «اتو» را سيخ ميكرد. شيطان بود حسابي ديگر. عليرضا ثابتيمقدم همكار حسنآقا ميگويد يادش بخير عليرضا كه ميآمد در مغازه سرگرم بوديم. يك جا بند نبود. چقدر حسنآقا از كارهاي او حرص ميخورد. به همهچيز و همه جا كار داشت. بچه بود و كنجكاو بااينحال بيادب نبود. ثابتيمقدم همانطور كه دارد آن روزها را به ياد ميآورد يك دفعه ميخندد و ميگويد يادش بخير، يك بار عليرضا بياجازه ما رفته بود پشت چرخ خياطي. بلد نبود كه بههمينخاطر هم سوزن چرخ خياطي رفت توي انگشتش و از آنور درآمد. بيچاره حسنآقا ترسيده بود و گريه ميكرد اما عليرضا ميخنديد و با همان انگشت غرق خون پدرش را دلداري ميدهد. اوستا خياط ادامه ميدهد حسنآقا واقعا زحمتكش بود و مدام نگران آينده رضا بود. دوست داشت پسرش براي خودش كسي شود. دائم به عليرضا ميگفت درس بخوان اما عليرضا همه كار ميكرد جز درس خواندن. او آنقدر شيطان بود كه آخرش حتي خياط خوبي هم نشد.
آبشارزن قهار!
هر چقدر حسن آقا به ورزش كردن پسرش روي خوش نشان نميداد صمدآقا، دايي بچهها عليرضا را به ورزش بهخصوص فوتبال تشويق ميكرد. او خودش فوتباليست بود و دوست داشت خواهرزادهاش هم فوتباليست بزرگي شود. عليرضا اما آن سالها عشق اولش واليبال بود. در آن زمستانهاي سرد و استخوان خردكن مشهد سالن مسابقات واليبال آموزشگاهها با آبشارهاي عليرضا گرم ميشد. نيكبخت كه براي آبشار زدن بلند ميشد بچههاي دبيرستان شريعتي هم روي سكوها براي هورا كشيدن بلند ميشدند. آن سالها براي خودش در آموزشگاههاي استان خراسان اسمي در كرده بود و حتي شنيده ميشد به تيم ملي نوجوانان واليبال هم دعوت شده! حجت صادقزاده ميگويد: «پاسور عليرضا من بودم. او با دو دست آبشار ميزد. دبير ورزشمان آقاي گلپرور حتي برايمان تمرين اختصاصي ميگذاشت. عليرضا آن سالها تازه داشت قد ميكشيد. عاشق ورزش بود. فكر ميكنم جز درس ورزش هيچ درسي را هم پاس نكرد! پينگپنگباز ماهري بود. توي باشگاه خادم همه را شرطي ميبرد. در دووميداني هم كسي به گردش نميرسيد. بچههاي دبيرستان شريعتي و همدورههاي عليرضا ميگويند سالهاست كه ديگر او را نديدهايم.» اكثر آنها متفقالقول ميگويند: «نيكبخت واقعا پسر خانوادهدوست و مودبي بود. ما دعوا ميكرديم او جلو نميآمد. از چاقو خوردن خيلي ميترسيد و هميشه بچهها را با هم آشتي ميداد. خيلي هم خوشلباس بود. درست مثل الان. يك بار پاداش پيروزي ابومسلميها پارچه كتشلواري داده بودند. او هم داده بود پدرش دوخته بود. چه پزي ميداد با آن كتوشلوار.»
رفيق ناباب!
عليرضا اما با خط دادنهاي دايي كمكم جذب ميدان مغناطيسي فوتبال ميشود. ميرود به تيمهاي راهآهن و راوند. در مسابقات فوتبال آموزشگاهها هم چهره ميشود. حالا دبيرستان شريعتي يك هافبك- مهاجم دارد كه چشم استعداديابهاي تيمهاي باشگاهي را خيره كرده است. اصغر رحيمي، مدير اجرايي فعلي ابومسلم ميگويد با خدابيامرز محمد اعظم، حسنآقا را راضي كرديم تا عليرضا فوتبال را جديتر در ابومسلم دنبال كند. حاجمهدي قياسي، مدير پيام چند جلسه با حسنآقاي خياط مفصل صحبت كرد اما من شبانه عليرضا را بردم هيات فوتبال و با او قرارداد بستم. به پدرش هم گفتم عليرضا را بسپار دست من و محمد اعظم!
رحيمي ميگويد: «آن روزها عليرضا شروشور جواني داشت. يكي، دو تا رفيق ناباب هم داشت كه ميخواستند او را از راه به در كنند. خدابيامرزد محمد اعظم را. يك بار كه عليرضا كار بدي كرده بود سيلي زد توي گوشش و از تيم اخراجش كرد. من عليرضا را بردم توي ماشين و گفتم محمدآقا تو را دوست دارد وگرنه سيلي نميزد. حالا هم راهت را انتخاب كن. اگر ميخواهي دنبال رفيقبازي و خلاف بروي فوتبال را كنار بگذار و اگر ميخواهي فوتبال را ادامه دهي به من قول بده تا من با محمد اعظم صحبت كنم و برگردي. آن روز عليرضا قول داد و انصافا تا زماني كه در ابومسلم بود دنبال رفيقبازي و خلاف نرفت. كلا پسر مهربان و احساساتي بود. يك بار هم كه با تيم جوانان رفته بوديم شاهرود بدون اجازه اردو را ترك كرد و رفت جنگلهاي اطراف شاهرود. وقتي برگشت از تركيب كنارش گذاشتيم كه گريه كرد. يك بار هم يك پنالتي حساس را خراب كرد و تا 48 ساعت غصه خورد و با كسي حرف نزد. بازي استقلال و پرسپوليس هم كه دعوا شد او داشت گريه ميكرد!
تولد ستاره
احتمالا كمتر كسي ميداند كه اولين بازي رسمي عليرضا نيكبخت براي ابومسلم در ليگ همزمان با قهر ميثاقيان بوده است. بازي با پاس در تهران بود كه ميثاقيان بهدليل مشكلات مالي تيم قهر ميكند و هادي مباشري و رحيمي مجبور ميشوند تركيب تيم را خودشان بچينند. رحيمي ميگويد آنجا بود كه قاسم خادمي و عليرضا نيكبخت را براي اولين بار در ليگ بازي داديم. همدبيرستانيهاي عليرضا ميگويند برخلاف همه كه فكر ميكنند او در بازي مقابل استقلال و در آزادي چهره شد بايد بگوييم او مقابل مقاومت سپاسي و در مشهد بود كه نظر پورحيدري را جلب كرد. آن زمان پورحيدري، مربي مقاومت سپاسي بود و واحدينيكبخت كه براي ديدن بازياش برايمان بليت مجاني آورده بود يك گلبرگردان زيبا به مقاومت زد. آنها ادامه ميدهند وقتي هم رفت براي تيم ملي جوانان برايمان تعريف كرد كه در اردو هم استقلاليها دنبالش بودهاند و هم پرسپوليسيها. صادقزاده ميگويد: «خودش پرسپوليسي بود و بهرغم اصرار ما كه استقلالي بوديم دوست داشت برود پرسپوليس اما شرايط استقلال ظاهرا بهتر بود كه رفت استقلال.» جالب اينكه حاجيعلوي هم كه عامل اصلي رفتن نيكبخت به استقلال است، ميگويد: «همان زمان نيكبخت بهوسيله يك آقايي كه با تاكسي ميآمد سر تمرينها سه بار در نمايشگاه ماشين سورتمه با علي پروين ديدار كرد اما ما بالاخره او را برديم استقلال. چرا؟ چون هم پيشنهادشان بهتر بود و هم پول نقد ميدادند. علوي ميگويد 5/12 ميليون استقلاليها به ابومسلم دادند بابت رضايتنامه و چهار ميليون هم به خود عليرضا واحدينيكبخت. »
قرمز جنجالي
سالها از آن روزها ميگذرد. بقيه داستان را همه مي دانند. او به پرسپوليس رفت و تبديل به ستاره بزرگ فوتبال ايران شدو از آنجا با قراردادي گرانقيمت به تراكتورسازي تبريز پيوست ، درحاليكه بحث محروميت او از فوتبال سرزبانهاست. زندگي او حالا شبيه ستارگان راك است. خريد لباس و جنجال و حاشيه...تا آنجا كه جا داشته باشد!
نيكبخت كه براي آبشار زدن بلند ميشد بچههاي دبيرستان شريعتي هم روي سكوها براي هورا كشيدن بلند ميشدند. آن سالها براي خودش در آموزشگاههاي استان خراسان اسمي در كرده بود و حتي شنيده ميشد به تيم ملي نوجوانان واليبال هم دعوت شده!
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
سايت گل - سالها از آن روزها ميگذرد. روزهايي كه در خانه حسنآقاي خياط را پياميها و ابومسلميها از پاشنه درآورده بودند كه عليرضا را بفرست تيم ما. اما حسنآقا خياط كه براي سير كردن شكم زن و بچه صبح تا شب چشمهايش را روي چرخ خياطي ميگذاشت و لباسهاي مردم را سوزني ميكرد ميلي نداشت پسرش عمرش را صرف دويدن دنبال توپ كند. حسنآقا البته آن زمانها نميدانست كه اين توپ لعنتي بعدها چقدر زندگي عليرضايش را از اين رو به آن رو خواهد كرد و البته زندگي خودش را هم. كف دستش را بو نكرده بود كه فوتبال روزي ميشود آب و نان همه. او فكر ميكرد رضا تا دكتر و مهندس نشود عاقبت بخير نميشود. همين بود كه خيلي دلش راضي نبود رضا بهجاي درس خواندن دنبال توپ برود. حتي بعضيوقتها با خودش ميگفت رضا خياط شود بهتر از آن است كه فوتباليست شود. پس به رضا خياطي ياد ميداد و او را با خودش سر كار ميبرد. آن روزها اما عليرضا يك جا بند نميشد يا با چرخ خياطي ور ميرفت يا «اتو» را سيخ ميكرد. شيطان بود حسابي ديگر. عليرضا ثابتيمقدم همكار حسنآقا ميگويد يادش بخير عليرضا كه ميآمد در مغازه سرگرم بوديم. يك جا بند نبود. چقدر حسنآقا از كارهاي او حرص ميخورد. به همهچيز و همه جا كار داشت. بچه بود و كنجكاو بااينحال بيادب نبود. ثابتيمقدم همانطور كه دارد آن روزها را به ياد ميآورد يك دفعه ميخندد و ميگويد يادش بخير، يك بار عليرضا بياجازه ما رفته بود پشت چرخ خياطي. بلد نبود كه بههمينخاطر هم سوزن چرخ خياطي رفت توي انگشتش و از آنور درآمد. بيچاره حسنآقا ترسيده بود و گريه ميكرد اما عليرضا ميخنديد و با همان انگشت غرق خون پدرش را دلداري ميدهد. اوستا خياط ادامه ميدهد حسنآقا واقعا زحمتكش بود و مدام نگران آينده رضا بود. دوست داشت پسرش براي خودش كسي شود. دائم به عليرضا ميگفت درس بخوان اما عليرضا همه كار ميكرد جز درس خواندن. او آنقدر شيطان بود كه آخرش حتي خياط خوبي هم نشد.
آبشارزن قهار!
هر چقدر حسن آقا به ورزش كردن پسرش روي خوش نشان نميداد صمدآقا، دايي بچهها عليرضا را به ورزش بهخصوص فوتبال تشويق ميكرد. او خودش فوتباليست بود و دوست داشت خواهرزادهاش هم فوتباليست بزرگي شود. عليرضا اما آن سالها عشق اولش واليبال بود. در آن زمستانهاي سرد و استخوان خردكن مشهد سالن مسابقات واليبال آموزشگاهها با آبشارهاي عليرضا گرم ميشد. نيكبخت كه براي آبشار زدن بلند ميشد بچههاي دبيرستان شريعتي هم روي سكوها براي هورا كشيدن بلند ميشدند. آن سالها براي خودش در آموزشگاههاي استان خراسان اسمي در كرده بود و حتي شنيده ميشد به تيم ملي نوجوانان واليبال هم دعوت شده! حجت صادقزاده ميگويد: «پاسور عليرضا من بودم. او با دو دست آبشار ميزد. دبير ورزشمان آقاي گلپرور حتي برايمان تمرين اختصاصي ميگذاشت. عليرضا آن سالها تازه داشت قد ميكشيد. عاشق ورزش بود. فكر ميكنم جز درس ورزش هيچ درسي را هم پاس نكرد! پينگپنگباز ماهري بود. توي باشگاه خادم همه را شرطي ميبرد. در دووميداني هم كسي به گردش نميرسيد. بچههاي دبيرستان شريعتي و همدورههاي عليرضا ميگويند سالهاست كه ديگر او را نديدهايم.» اكثر آنها متفقالقول ميگويند: «نيكبخت واقعا پسر خانوادهدوست و مودبي بود. ما دعوا ميكرديم او جلو نميآمد. از چاقو خوردن خيلي ميترسيد و هميشه بچهها را با هم آشتي ميداد. خيلي هم خوشلباس بود. درست مثل الان. يك بار پاداش پيروزي ابومسلميها پارچه كتشلواري داده بودند. او هم داده بود پدرش دوخته بود. چه پزي ميداد با آن كتوشلوار.»
رفيق ناباب!
عليرضا اما با خط دادنهاي دايي كمكم جذب ميدان مغناطيسي فوتبال ميشود. ميرود به تيمهاي راهآهن و راوند. در مسابقات فوتبال آموزشگاهها هم چهره ميشود. حالا دبيرستان شريعتي يك هافبك- مهاجم دارد كه چشم استعداديابهاي تيمهاي باشگاهي را خيره كرده است. اصغر رحيمي، مدير اجرايي فعلي ابومسلم ميگويد با خدابيامرز محمد اعظم، حسنآقا را راضي كرديم تا عليرضا فوتبال را جديتر در ابومسلم دنبال كند. حاجمهدي قياسي، مدير پيام چند جلسه با حسنآقاي خياط مفصل صحبت كرد اما من شبانه عليرضا را بردم هيات فوتبال و با او قرارداد بستم. به پدرش هم گفتم عليرضا را بسپار دست من و محمد اعظم!
رحيمي ميگويد: «آن روزها عليرضا شروشور جواني داشت. يكي، دو تا رفيق ناباب هم داشت كه ميخواستند او را از راه به در كنند. خدابيامرزد محمد اعظم را. يك بار كه عليرضا كار بدي كرده بود سيلي زد توي گوشش و از تيم اخراجش كرد. من عليرضا را بردم توي ماشين و گفتم محمدآقا تو را دوست دارد وگرنه سيلي نميزد. حالا هم راهت را انتخاب كن. اگر ميخواهي دنبال رفيقبازي و خلاف بروي فوتبال را كنار بگذار و اگر ميخواهي فوتبال را ادامه دهي به من قول بده تا من با محمد اعظم صحبت كنم و برگردي. آن روز عليرضا قول داد و انصافا تا زماني كه در ابومسلم بود دنبال رفيقبازي و خلاف نرفت. كلا پسر مهربان و احساساتي بود. يك بار هم كه با تيم جوانان رفته بوديم شاهرود بدون اجازه اردو را ترك كرد و رفت جنگلهاي اطراف شاهرود. وقتي برگشت از تركيب كنارش گذاشتيم كه گريه كرد. يك بار هم يك پنالتي حساس را خراب كرد و تا 48 ساعت غصه خورد و با كسي حرف نزد. بازي استقلال و پرسپوليس هم كه دعوا شد او داشت گريه ميكرد!
تولد ستاره
احتمالا كمتر كسي ميداند كه اولين بازي رسمي عليرضا نيكبخت براي ابومسلم در ليگ همزمان با قهر ميثاقيان بوده است. بازي با پاس در تهران بود كه ميثاقيان بهدليل مشكلات مالي تيم قهر ميكند و هادي مباشري و رحيمي مجبور ميشوند تركيب تيم را خودشان بچينند. رحيمي ميگويد آنجا بود كه قاسم خادمي و عليرضا نيكبخت را براي اولين بار در ليگ بازي داديم. همدبيرستانيهاي عليرضا ميگويند برخلاف همه كه فكر ميكنند او در بازي مقابل استقلال و در آزادي چهره شد بايد بگوييم او مقابل مقاومت سپاسي و در مشهد بود كه نظر پورحيدري را جلب كرد. آن زمان پورحيدري، مربي مقاومت سپاسي بود و واحدينيكبخت كه براي ديدن بازياش برايمان بليت مجاني آورده بود يك گلبرگردان زيبا به مقاومت زد. آنها ادامه ميدهند وقتي هم رفت براي تيم ملي جوانان برايمان تعريف كرد كه در اردو هم استقلاليها دنبالش بودهاند و هم پرسپوليسيها. صادقزاده ميگويد: «خودش پرسپوليسي بود و بهرغم اصرار ما كه استقلالي بوديم دوست داشت برود پرسپوليس اما شرايط استقلال ظاهرا بهتر بود كه رفت استقلال.» جالب اينكه حاجيعلوي هم كه عامل اصلي رفتن نيكبخت به استقلال است، ميگويد: «همان زمان نيكبخت بهوسيله يك آقايي كه با تاكسي ميآمد سر تمرينها سه بار در نمايشگاه ماشين سورتمه با علي پروين ديدار كرد اما ما بالاخره او را برديم استقلال. چرا؟ چون هم پيشنهادشان بهتر بود و هم پول نقد ميدادند. علوي ميگويد 5/12 ميليون استقلاليها به ابومسلم دادند بابت رضايتنامه و چهار ميليون هم به خود عليرضا واحدينيكبخت. »
قرمز جنجالي
سالها از آن روزها ميگذرد. بقيه داستان را همه مي دانند. او به پرسپوليس رفت و تبديل به ستاره بزرگ فوتبال ايران شدو از آنجا با قراردادي گرانقيمت به تراكتورسازي تبريز پيوست ، درحاليكه بحث محروميت او از فوتبال سرزبانهاست. زندگي او حالا شبيه ستارگان راك است. خريد لباس و جنجال و حاشيه...تا آنجا كه جا داشته باشد!