Borna66
07-14-2009, 12:10 PM
از جمله جريان هاي مهم فكري كه دو سه دهه اخير در فرانسه پايه گذاري شد و تأثير به سزايي بويژه بر ماركسيسم راست كيش گذاشت، ماركسيسم ساختارگرا بود. پايه گذار اين جريان را لويي آلتوسر فرانسوي دانسته اند. اين جريان مي كوشيد تا با استناد به تحولات زبان شناسي ساختگرا و نيز روانكاوي كلاني به تبيين جديدتري از مسائل بنيادين ماركس دست يابد. به همين خاطر آلتوسر كوشيد تا از دگم هاي ماركسيستي مبني بر تأثير يك سويه زيربناي اقتصادي بر روبناي فرهنگي، سياسي و حقوقي فاصله گيرد. مطلبي كه از پي مي آيد به برخي از مهمترين نقدهاي آلتوسر به ماركسيسم راست كيش مي پردازد.
اهميت لويي آلتوسر در تاريخ انديشه سياسي اين است كه او تلاش كرده تا فصل جديدي در تفكر ماركسيستي بگشايد. نقطه اصلي انديشه آلتوسر نقد او بر «تجربه گرايي» است. براي آلتوسر تجربه گرايي ديدگاهي است كه با ماركسيسم هيچگونه سنخيتي نداشته و بيشتر در انترناسيوناليسم دوم ملاحظه مي شود. تجربه گرايي با نوعي انسان گرايي ارتباط نزديك داشته و در واقع تلاش مي كند كه اومانيسم را با خود پيوند دهد.
در جهان انسان گرايي، دنياي اجتماعي به صورت «مرئي» است و براي درك آن احتياجي به مفهوم سازي نيست ،حال آنكه براي آلتوسر مفهوم سازي نقطه اصلي تفكر است و توسط مفهوم است كه معناي جامعه بطور كلي درك مي شود. در واقع ديدگاه تجربه گرا جامعه را بصورت پديده اي «مرئي» تصور مي كند، حال آنكه علم از نظر آلتوسر با جهان مرئي ارتباط نداشته و در واقع نقطه اي ديگر در بررسي جامعه است. براي آلتوسر علم و مقولات آن در جهان نامرئي قرار مي گيرد، بدين معني كه جامعه را فقط به كمك مفهوم مي توان شناخت لذا آنچه كه به نظر مي رسد نمي تواند علمي باشد. آنچه كه نامرئي است توسط مفهوم شناخته مي شود و مفهوم نيز جهان انتزاعي انديشه است. علم نيز توسط جهان انتزاعي حاصل مي شود. فقط با كمك جهان انتزاعي است كه مي توان ديدگاهي علمي از جامعه داشت. مي توان چنين گفت كه ماترياليسم تاريخي نيز ديدگاهي مؤثر نيست و براي درك ماترياليسم تاريخي نياز به برداشت علمي است. لذا تاريخ و جامعه توسط مفاهيم تجربه گرايانه درك نمي گردد. تجربه گرايي در چارچوب جهان مرئي باقي مي ماند لذا برداشت هاي مختلف از جامعه در الگوي تجربه و تجربه گرايي محبوس مي ماند.
در تاريخ انديشه، اقتصاد سياسي نيز كوشش مي كند تا مفاهيمي انتزاعي از جامعه و اقتصاد بسازد و لذا در اقتصاد سياسي مفاهيمي مانند دستمزد، سود و سرمايه برداشت هايي انتزاعي بوده اند، اين برداشت ها با تجربه گرايي پيوند خود را حفظ كرده اند، لذا در اقتصاد سياسي نيز تسلط همچنان از آن تجربه گرايي است و اين تجربه گرايي است كه اقتصاد سياسي را در برمي گيرد. اهميت ماركس براي آلتوسر از آنجا ناشي مي شود كه ماركس با تجربه گرايي پيوند خود را قطع مي كند. آنچه براي ماركس است بدست آوردن ديدگاهي علمي است كه بتواند فراتر از تجربه گرايي عمل كند.
تجربه گرايي به نحواجتناب ناپذيري انسان گرا است. اين بدين معني است كه جامعه بصورت يك مجموعه انساني تصور مي شود كه در آن انتزاعيات اجتماعي و اقتصادي نقشي ندارند، لذا مفاهيمي مانند بورژوا و كارگر، مفاهيمي اند كه در چارچوب انسان گرايي مطرح مي شوند و از اين طريق درك مي شوند.
آنچه كه در اينجا وجود دارد همان مفهوم شناخت اجتماعي است. شناخت اجتماعي مفهومي است كه از جهان انسان گرا فراتر مي رود و ساخت اجتماعي به عبارت ديگر محصول جهان انتزاعيات ذهن است و اين ذهن است كه مفهوم ساخت اجتماعي را به وجود مي آورد. لذا در ماركسيسم ما با انسان محقق (ساخته شده از پوست و گوشت ) سروكار نداريم بلكه آنچه كه وجود دارد همان مفهوم انتزاعي انسان است كه در انديشه شكل مي گيرد. در اينجا تجربه گرايي ماهيت خود را از دست مي دهد و به عبارت ديگر از طريق تجربه گرايي نمي توان به مفهومي علمي از جامعه رسيد.
آلتوسر سعي دارد كه كليه پديده هاي اجتماعي را به صورت انتزاعي درك كند و اين درك انتزاعي است كه برداشت علمي از جامعه را ميسر مي كند. انسان گرايي در اينجا نقطه مقابل ساخت گرايي قرار دارد. انسان گرايي در حقيقت هيچ كوششي جهت برداشت علمي از جامعه نمي كند. به مفهوم طبقه خرد مفهومي انتزاعي علمي است كه با انسان محقق سروكاري ندارد. طبقه در حقيقت جدا و بيرون از جهان تجربي تشكيل دهنده دنياي افراد است. نكته ديگري كه در انديشه آلتوسر به چشم مي خورد، نقد او بر انديشه هاي ماركس جوان است. آلتوسر معتقد است كه ماركس تا سال ۱۸۴۵ كه ايدئولوژي آلماني را نوشت تحت تأثير «نسان گرايي نظري» بود.
بدين معنا كه دست نوشته هاي ۱۸۴۴ ماركس نيز يك اثر علمي نبوده و ماركس تا هنگام نوشتن «كاپيتال» همچنان تحت تأثير «انسان گرايي نظري» قرار داشته است.
در واقع سيطره انسان گرايي نظري مانع از آن شد كه ماركس بتواند يك دستگاه فلسفي كاملاً مستقل براي خود ايجاد كند، لذا مفاهيم بكار گرفته در «مانيفست كمونيست» بعنوان مثال هنوز مفاهيم انسان گرا هستند.
در اينجا مفهوم مهمي وجود دارد كه انديشه ماركس را از تفكر سايرين جدا مي سازد و آن مفهوم «گسست معرفت شناسانه» است. اين مفهوم بدين معناست كه ماركس در سال ۱۸۴۵ با گذشته خود وداع گفت و دنياي ديگري را ترسيم كرد. لذا در اينجا ماركس طرح يك انقلاب نظري در فلسفه و علوم اجتماعي را مي ريزد، اما اين انقلاب نظري به علت وجود و تسلط مفاهيم گذشته به نتايج انقلابي خود نمي رسد، لذا ماركس همچنان در قلب مفاهيم پيشين سخن مي گويد و كاملاً خود را از ماركس جوان جدا نمي سازد.
از جمله مفاهيمي كه در اينجا وجود دارد، مفهوم «ايدئولوژي» و «تاريخ» است. در جهان ايدئولوژي فرض بر اين است كه «سوژه» تشكيل دهنده جامعه بوده و اين انسان است كه باعث شكل گيري جامعه مي شود. در حقيقت جامعه ناشي از سوژه است و اين انسان ها هستند كه جامعه را تشكيل مي دهند. در حالي كه پيشتر گفته اند كه براي آلتوسر اين ساختار است كه بنيان جامعه را تشكيل مي دهد.
چنين به نظرمي رسد كه ساختار از سوژه متفاوت است و به همين خاطر مفاهيمي مانند از خود بيگانگي پايه علمي نداشته و نمي توانند در نقد اقتصاد سياسي به كار بسته شوند، لذا آلتوسر در پي آن است كه مفهوم از خود بيگانگي را با مفهوم ديگري به نام تركيب تعويض كند. بدين معنا كه جامعه در هر برهه از زمان تحت تأثير برايند يا تركيب نيروهاي متفاوتي است.
از نظر آلتوسر از خودبيگانگي يك مفهوم انسان گرايانه است. به همين سبب از علم به دور است. در اينجا مي توان به آراي لوكاچ اشاره كرد و اينكه وي چگونه همين مفهوم را با اندكي تفاوت به صورت «شي ءگونگي» نمايان مي سازد، اما براي آلتوسر «شي ءگونگي» در نهايت ديدگاهي غيرعلمي است چرا كه در آن با شكل كامل انسان گرايي مواجه ايم. از اين رو به نظر آلتوسر با وجود مفهوم «شيءگونگي» امكان شكل گيري و رشد انقلاب نيست.
به بيان بهتر انسان گرايي نظري مانع پيدايي مفهوم انقلاب مي شود. تنها پس از «گسست معرفت شناسانه» است كه امكان برداشت متفاوتي از انقلاب بوجود مي آيد. در اينجا بايد به فلسفه تاريخ از ديدگاه آلتوسر نيز اشاره كرد. نزد آلتوسر تاريخ روندي است بدون هدف. از آنجايي كه سوژه وجود ندارد، لذا هدف در تاريخ سخني بي معناست لذا آلتوسر مي كوشد تا ماركسيسم را از جنبه هاي هگلي آن جدا سازد چرا كه فقط در آراي هگل است كه تاريخ از هدف و معنا برخوردار است. در انديشه آلتوسر تاريخ نيز مانند جامعه بي هدف است و از اين رو، هر نوع فعاليت مبتني بر غايت گرايي تاريخي به معناي واژگونگي واقعيت بوده و يا به معناي ساختن نوعي متافيزيك از تاريخ است. به همين خاطر، به نظر آلتوسر، تجربه گرايي و انسان گرايي، هر دو بنياد فلسفه تاريخند و به همين دليل نمي توانند ديدگاهي علمي باشند.
منبع:http://www.nasour.com/2007/03/post_17.php
اهميت لويي آلتوسر در تاريخ انديشه سياسي اين است كه او تلاش كرده تا فصل جديدي در تفكر ماركسيستي بگشايد. نقطه اصلي انديشه آلتوسر نقد او بر «تجربه گرايي» است. براي آلتوسر تجربه گرايي ديدگاهي است كه با ماركسيسم هيچگونه سنخيتي نداشته و بيشتر در انترناسيوناليسم دوم ملاحظه مي شود. تجربه گرايي با نوعي انسان گرايي ارتباط نزديك داشته و در واقع تلاش مي كند كه اومانيسم را با خود پيوند دهد.
در جهان انسان گرايي، دنياي اجتماعي به صورت «مرئي» است و براي درك آن احتياجي به مفهوم سازي نيست ،حال آنكه براي آلتوسر مفهوم سازي نقطه اصلي تفكر است و توسط مفهوم است كه معناي جامعه بطور كلي درك مي شود. در واقع ديدگاه تجربه گرا جامعه را بصورت پديده اي «مرئي» تصور مي كند، حال آنكه علم از نظر آلتوسر با جهان مرئي ارتباط نداشته و در واقع نقطه اي ديگر در بررسي جامعه است. براي آلتوسر علم و مقولات آن در جهان نامرئي قرار مي گيرد، بدين معني كه جامعه را فقط به كمك مفهوم مي توان شناخت لذا آنچه كه به نظر مي رسد نمي تواند علمي باشد. آنچه كه نامرئي است توسط مفهوم شناخته مي شود و مفهوم نيز جهان انتزاعي انديشه است. علم نيز توسط جهان انتزاعي حاصل مي شود. فقط با كمك جهان انتزاعي است كه مي توان ديدگاهي علمي از جامعه داشت. مي توان چنين گفت كه ماترياليسم تاريخي نيز ديدگاهي مؤثر نيست و براي درك ماترياليسم تاريخي نياز به برداشت علمي است. لذا تاريخ و جامعه توسط مفاهيم تجربه گرايانه درك نمي گردد. تجربه گرايي در چارچوب جهان مرئي باقي مي ماند لذا برداشت هاي مختلف از جامعه در الگوي تجربه و تجربه گرايي محبوس مي ماند.
در تاريخ انديشه، اقتصاد سياسي نيز كوشش مي كند تا مفاهيمي انتزاعي از جامعه و اقتصاد بسازد و لذا در اقتصاد سياسي مفاهيمي مانند دستمزد، سود و سرمايه برداشت هايي انتزاعي بوده اند، اين برداشت ها با تجربه گرايي پيوند خود را حفظ كرده اند، لذا در اقتصاد سياسي نيز تسلط همچنان از آن تجربه گرايي است و اين تجربه گرايي است كه اقتصاد سياسي را در برمي گيرد. اهميت ماركس براي آلتوسر از آنجا ناشي مي شود كه ماركس با تجربه گرايي پيوند خود را قطع مي كند. آنچه براي ماركس است بدست آوردن ديدگاهي علمي است كه بتواند فراتر از تجربه گرايي عمل كند.
تجربه گرايي به نحواجتناب ناپذيري انسان گرا است. اين بدين معني است كه جامعه بصورت يك مجموعه انساني تصور مي شود كه در آن انتزاعيات اجتماعي و اقتصادي نقشي ندارند، لذا مفاهيمي مانند بورژوا و كارگر، مفاهيمي اند كه در چارچوب انسان گرايي مطرح مي شوند و از اين طريق درك مي شوند.
آنچه كه در اينجا وجود دارد همان مفهوم شناخت اجتماعي است. شناخت اجتماعي مفهومي است كه از جهان انسان گرا فراتر مي رود و ساخت اجتماعي به عبارت ديگر محصول جهان انتزاعيات ذهن است و اين ذهن است كه مفهوم ساخت اجتماعي را به وجود مي آورد. لذا در ماركسيسم ما با انسان محقق (ساخته شده از پوست و گوشت ) سروكار نداريم بلكه آنچه كه وجود دارد همان مفهوم انتزاعي انسان است كه در انديشه شكل مي گيرد. در اينجا تجربه گرايي ماهيت خود را از دست مي دهد و به عبارت ديگر از طريق تجربه گرايي نمي توان به مفهومي علمي از جامعه رسيد.
آلتوسر سعي دارد كه كليه پديده هاي اجتماعي را به صورت انتزاعي درك كند و اين درك انتزاعي است كه برداشت علمي از جامعه را ميسر مي كند. انسان گرايي در اينجا نقطه مقابل ساخت گرايي قرار دارد. انسان گرايي در حقيقت هيچ كوششي جهت برداشت علمي از جامعه نمي كند. به مفهوم طبقه خرد مفهومي انتزاعي علمي است كه با انسان محقق سروكاري ندارد. طبقه در حقيقت جدا و بيرون از جهان تجربي تشكيل دهنده دنياي افراد است. نكته ديگري كه در انديشه آلتوسر به چشم مي خورد، نقد او بر انديشه هاي ماركس جوان است. آلتوسر معتقد است كه ماركس تا سال ۱۸۴۵ كه ايدئولوژي آلماني را نوشت تحت تأثير «نسان گرايي نظري» بود.
بدين معنا كه دست نوشته هاي ۱۸۴۴ ماركس نيز يك اثر علمي نبوده و ماركس تا هنگام نوشتن «كاپيتال» همچنان تحت تأثير «انسان گرايي نظري» قرار داشته است.
در واقع سيطره انسان گرايي نظري مانع از آن شد كه ماركس بتواند يك دستگاه فلسفي كاملاً مستقل براي خود ايجاد كند، لذا مفاهيم بكار گرفته در «مانيفست كمونيست» بعنوان مثال هنوز مفاهيم انسان گرا هستند.
در اينجا مفهوم مهمي وجود دارد كه انديشه ماركس را از تفكر سايرين جدا مي سازد و آن مفهوم «گسست معرفت شناسانه» است. اين مفهوم بدين معناست كه ماركس در سال ۱۸۴۵ با گذشته خود وداع گفت و دنياي ديگري را ترسيم كرد. لذا در اينجا ماركس طرح يك انقلاب نظري در فلسفه و علوم اجتماعي را مي ريزد، اما اين انقلاب نظري به علت وجود و تسلط مفاهيم گذشته به نتايج انقلابي خود نمي رسد، لذا ماركس همچنان در قلب مفاهيم پيشين سخن مي گويد و كاملاً خود را از ماركس جوان جدا نمي سازد.
از جمله مفاهيمي كه در اينجا وجود دارد، مفهوم «ايدئولوژي» و «تاريخ» است. در جهان ايدئولوژي فرض بر اين است كه «سوژه» تشكيل دهنده جامعه بوده و اين انسان است كه باعث شكل گيري جامعه مي شود. در حقيقت جامعه ناشي از سوژه است و اين انسان ها هستند كه جامعه را تشكيل مي دهند. در حالي كه پيشتر گفته اند كه براي آلتوسر اين ساختار است كه بنيان جامعه را تشكيل مي دهد.
چنين به نظرمي رسد كه ساختار از سوژه متفاوت است و به همين خاطر مفاهيمي مانند از خود بيگانگي پايه علمي نداشته و نمي توانند در نقد اقتصاد سياسي به كار بسته شوند، لذا آلتوسر در پي آن است كه مفهوم از خود بيگانگي را با مفهوم ديگري به نام تركيب تعويض كند. بدين معنا كه جامعه در هر برهه از زمان تحت تأثير برايند يا تركيب نيروهاي متفاوتي است.
از نظر آلتوسر از خودبيگانگي يك مفهوم انسان گرايانه است. به همين سبب از علم به دور است. در اينجا مي توان به آراي لوكاچ اشاره كرد و اينكه وي چگونه همين مفهوم را با اندكي تفاوت به صورت «شي ءگونگي» نمايان مي سازد، اما براي آلتوسر «شي ءگونگي» در نهايت ديدگاهي غيرعلمي است چرا كه در آن با شكل كامل انسان گرايي مواجه ايم. از اين رو به نظر آلتوسر با وجود مفهوم «شيءگونگي» امكان شكل گيري و رشد انقلاب نيست.
به بيان بهتر انسان گرايي نظري مانع پيدايي مفهوم انقلاب مي شود. تنها پس از «گسست معرفت شناسانه» است كه امكان برداشت متفاوتي از انقلاب بوجود مي آيد. در اينجا بايد به فلسفه تاريخ از ديدگاه آلتوسر نيز اشاره كرد. نزد آلتوسر تاريخ روندي است بدون هدف. از آنجايي كه سوژه وجود ندارد، لذا هدف در تاريخ سخني بي معناست لذا آلتوسر مي كوشد تا ماركسيسم را از جنبه هاي هگلي آن جدا سازد چرا كه فقط در آراي هگل است كه تاريخ از هدف و معنا برخوردار است. در انديشه آلتوسر تاريخ نيز مانند جامعه بي هدف است و از اين رو، هر نوع فعاليت مبتني بر غايت گرايي تاريخي به معناي واژگونگي واقعيت بوده و يا به معناي ساختن نوعي متافيزيك از تاريخ است. به همين خاطر، به نظر آلتوسر، تجربه گرايي و انسان گرايي، هر دو بنياد فلسفه تاريخند و به همين دليل نمي توانند ديدگاهي علمي باشند.
منبع:http://www.nasour.com/2007/03/post_17.php