نوشتار امروز من درباره سرگذشت زنی ست که خودم بسیار او را دوست می دارم.سرگذشتی بی همتا و یکی از عجیب ترین سرنوشت های بشری و غریب ترین نشیب و فراز بخت.کسی که در یکی از عالیترین قصور امپراطوری دنیا متولد شد ودر ناز و نعمتی بی مانند رشد یافت و در بزرگترین دربار عصر خود سلطنت کرد.لشگری از خدمه-صدها اتاق-قصر-باغ و...تجمل و آرایش را به منتهای درجه رسانده بود.ژوزف ژان ماری آنتوانت.پهلوان غیر ارادی صحنه تاریخ.(من عکسهایش را در بخش مشاهیر جهان برای عموم گذارده ام.)در کتاب دائرة المعارف پرویز اسدی زاده نوشتند:"ولیعهد(لویی 16) هرگز به همسر خود(ماری)روی خوش نشان نداد و ماری به تجمل و اسراف خزانه دولت پرداخت.مردم اورا بانوی کسر بودجه لقب دادند و این ولخرجیها باعث انقلاب کبیر فرانسه شد."اما ظاهرا حقیقیت چیز دیگریست.قضاوت در تاریخ با ماست.با آیندگان......بر طبق مطالعه کتاب "ماری آنتوانت"نوشته اشتفان تسوایگ که بسیار صریح و افشاگرانه مطالب را به چاپ رسانده ,بود که نظر من راجع به این ملکه به کل عوض شد.من هم مانند مردم فرانسه که پس از قرنها او را ملکه شهید نامیدند ,به مظلومیت این زن پی بردم.از این کتاب 388 صفحه ای چنین برداشت کردم:
ماری زیبا در 1755 در وین متولد شد.در سن 15 سالگی وی را با تشریفات بسیار به همسری ولیعهد فرانسه لویی 16 در آوردند.با تجملات بسیار پس از یک سال تشریفات, این مراسم انجام شد در تاریخ 16 می در قصر ورسای.عروس و ملکه آینده فرانسه طفلی بود بلند قامت-زیبا-با موهای بور-چشمان آبی رنگ-طناز-با لبخندی بر لب-بانشاط –تند و چالاک و فضول.بدین ترتیب خاندان هابسبورگ و بوربن متحد و از یک خانواده شدند.لویی 16 فردای شب زفاف در خاطرات خود نوشت:هیچ.آری لوی 16 توانایی نزدیکی به ملکه زیبایش را نداشت.او می توانست با یک جراحی کوچک مشکل خود را حل کند ولی راضی به جراحی نمی شد.ملکه ما تا 7 سال بدون رابطه ای با این مرد سر کرد و سرانجام با یک جراحی کوچک شاه آسوده شد و ملکه ما تازه به جرگه زنان پیوست.در این 7 سال همه دنیا این موضوع را می دانستند واگر ملکه کاری برای رفع احتیاجات خود می کرد و باردار می شد.....گویند روزی جوانی را در آغوش گرفت و محکم فشرد ولی لحظه ای بعد خجالتزده و قرمز رهایش نمود و فرار کرد.وی در تمام این مدت با سایر تفریحات روح عصبی و سرکش خود را سرگرم کرد لویی 16 که حالا شاه شده بود به او هیچ نمی گفت.ملکه عاشق رقص ,جواهرات , اپرا و قمار بود و همین باعث می شد حرفهای زیادی پشت سرش باشد.هر چند او به سیاست کاری نداشت و در مقابل از پروزشگاه ها و محله های فقیر هم دیدن نمی کرد.برادران لویی از این بی فرزندی آنها خوشحال بودند چون احتمال داشت به شاهی برسند.ملکه خواستار آن شد از ورسای جدا شود و در گوشه ای تنها با همسرش زندگی کند.به قصر تریانون رفت.و با سلیقه جذابی که داشت قصرش را چید که این حسن سلیقه او به سبک لویی 16 معروف شد.پیرها را از دور و بر خود دور کرد و خدمه ها را عوض کرد و دشمنان زیادی برای خود دست و پا نمود.او خود را از دربار و مردم دور کرده بود و هر دو قشر دشمنش شدند.بالاخره ملکه ما مادر شد ولی در اثر ازدحام بیمورد جمعیت برای تولد فرزند شاه پس از زایمان بیهوش شد.خون زیادی از پاهایش گرفتند تا به هوش آمد.جشن در سراسر کشور به یمن ورود دختر شاه برپا شد.او حالا دوست داشت در گوشه دربار با شوهر و اولادش آرام زیست کند ولی....ولیعهد هم متولد شد.اما محبوبیت ملکه مرتب کم میشد .دلیل آن هم وجود اعضایی مرموز در چهار قصر بود:لوکرامبورگ-پاله رویال-بلوو-ورسای که بر علیه قصر تریانون محل استقرار ملکه مبارزاتی آغاز کردند.بعد ماجرای خرید گردنبند گرانقیمتی پیش آمد که به قول نویسنده به شدت به یک داستان ساختگی شباهت دارد تا تهمت ها به ملکه بیشتر و بیشتر شود.ملت فرانسه هم که از وضع اجتماعی خویش ناراضی از مالیات کمرشان خم ,از گرسنگی بی چاره شده بودند و همواره دنبال مقصر می گشتند.هر چند در جریان محاکمه قضیه گردنبند مردم عصبی شده بودند ,پس از آن وزیر مالیه اعلام کرد در مدت 12 سال سلطنت پادشاه فعلی یک میلیارد و دویست و پنجاه میلیون فرانک فرانسه در دربار خرج شد.مردم به هیجان آمدند.ملت شاه را ضعیف النفس و بی اراده می دانستند و بنابراین همه چیز را به گردن ملکه انداختند.و اورا ملکه مادام دفی سی یا بانوی کسر بودجه نامیدند.ضمن این لقب وحشتناک ,نامه ها –مقالات-کتابچه ها مانند باران باریدن گرفت.حتی انقلابیون اشعار مفتضخ راجه به ملکه می سرودند ولی ملکه توجهی نمی کرد.مردم دیگر او را دوست نداشتند.مدتی بعد مجلس در فرانسه افتتاح شد و همان دوران فرزند تازه متولد شده ماری مرده بود. مدتی گذشتو شاه مجلس را منحل اعلام کرد.مردم زندان باستیل را فتح کردند و این شروع قطعی انقلاب شد.ملکه از اولین روز انقلاب تا آخرین لحظه از انقلاب بیزار بود و لحظه ای از مدافعه حقوق سلطنتی غافل نماند.او فقط جنبه مظالم انقلاب را می دید و از معنای آزادی آن دور بود.با قضیه باستیل و رسمیت بخشیدن به بیرق سه رنگ ,شاه فاقد آبرو شد.بالاخره که یک شب شاه و ملکه در ورسای خواب بودند شورشیانی با طرحی مخفیانه که برخی لباس زنانه به تن کرده بودند و معلوم نبود چگونه و از کجا راه های پر پیچ و خم کاخ ورسای را به خوبی بلد بودند وارد قصر شده و به پشت در اتاق ملکه رسیدند.یکی از مستحفظین فریاد زد ملکه رانجات دهید.ملکه شالی دور بدن خود انداخت و خود را به اتاق شاه رساند.با مشقت بسیار وارد اتاق شاه شد .در این شب همه چیز خراب گردید .هزاران زن و مرد پشت پنجره ها بودند شاه برای ساکت کردن مردم روی ایوان رفت اما مردم می خواستند ملکه را هم ببینند.سنگ ها به سوی پنجره پرتاب می شد و فریاد ملکه ملکه .ملکه به خواست لافایت به سوی ایوان رفت.دست اطفالش را گرفت و بدون انکه سر را اندکی خم کند در مقابل مردم ایستاد.سکوت شدیدی حاکم شد.لافایت در آن لحظه دست ملکه را بوسید و مردم از این همه اقتدار یک زن به هیجان آمده و فراید زنده با ملکه سر دادند.دربار تسلیم شد و ساعت 2 عصر شاه و ملکه با کالسکه برای همیشه ورسای را ترک کردند.مردم پاریس گروگان های خود را از این سو به آن سو می بردند تا همه ببینند.بالاخره ایشان را به قصر خالی تویلری بردند.در این جا ماری خود را شناخت ولی او به واقع زن خودپسندی نبود قوی هم نبود.برای مبارزه در دنیای سیاست آفریده نشده بود.زنی بود با طبیعت ملایم-مهربان و به تمام معنی زن بود.پافشاری زیادش برای این بود که سرمشق دیگران شود.اینک از چهار طفل دو طفل برایش مانده که خودش انتظار داشت محنت هایی که تحمل می کند موجب خوشبختی اطفالش شود.از ناسزاها و دشنامهای مردم سه روزه در راه واران واز نقشه های فرار آنها و از زندانی شدن شاه و ملکه و..که بگذریم می رسیم به زمانی که افراطیون حکم عجیبی قرائت کردند:"مادامی که جمهوریت به خون پادشاه ملون نشده و این قربانی از طرف ملت به دستان مقدس جمهوریت اهدا نشده ,شگوم نخواهد داشت و پایدار نخواهد ماند".شاه زندانی شد و در طی این چند ماه تامرگش تنها یک بار در آخرین لحظه عمر به تاریخ 20 ژوئیه 1793 با زن وفرزند کرد.از صبح سپیده 21 ماه مقدمات اعدام آماده شد و شاه را بردند و ساعتی بعد ملکه لقب جدیدی یافت:بیوه کاپه.لویی 16 کمی قبل از مرگش تقاضا کرد چند تار مویش که در محفظه قاب شده بوده به کسانش تحویل داده شود.ولی کمیسر کمون آن را نگه داشت و مردی به نام تولان این محفظه را برای ملکه اورد.ملکه این موها را با نامه ای به برادر شوهرش فرستاد تا از آن یادگار به قول خودش ذی قیمت که آن را با اعجاز بدست آورد مراقبت کند.اینها آخرین مکاتبات ملکه با دنیای خارج بود.ولی جالب اینجاست همه فکر می کردند اینها آخرین مکاتبات وی بود ولی 100 سال بعد نام جدیدی در تاریخ به سر زبانها افتاد.فرسن.مردی سوئدی.معشوقه و عاشق ملکه.که جهت لکه دار نکردن شخصیت ملکه خود را به هر نحوی سرگرم می کرد و در آن شب ملکه که روی انگشتر خود علامت خانوادگی فرسن را حک کرده بود آن را روی موم داغ گذاشت و چون عکسش ظاهر شد با نامه ای برای فرسن فرستاد و در آن نامه چند کلمه نوشت:"همه چیز مرا به سوی تو می کشاند."این انگشتر تنها چیزی بود که ملکه در آن لحظات با خود داشت.فرسن عاشق ملکه باقی ماند و از اینکه کنارش نبود خود را مرتب سرزنش می کرد و 20 ژوئیه (روز اعدام ملکه)را روز بدی می دانست تا آنکه خودش بالاخره سالها بعد از مرگ ملکه ,در همان 20 ژوئیه کشته شد. پس از مرگ شاه,برادرزاده ماری در اتریش که پادشاه شده بود حتی یک بار درخواست نکرد عمه و فرزندان عمه اش به اتریش تحویل داده شوند.ملکه در محبس کن سی ارژری بمدت 70 روززندانی شد.سخت گیری این زندان را حد نبود و پله ماقبل گیوتین و مرگ محسوب می شد.همان زنی که در ابتدای مطلب وصفش رفت اینک در لباس عزا با موهایی سفید در گوشه اتاق تاریکی زندگی می کرد .از درد می نالید و آرزو داشت شعاعی از نور خورشید یا نور شمعی را حتی ببیند.لبانش بخاطر خون ریزی بی رنگ شد .چشمانش از گریه متورم و در اثر تاریکی مطلق روشنایی چشمانش کم شد.در بیرون از سوی جمهوری خواهان فریادی آمد که:"آیا ممکن است زنی که سیل خون هزاران فرانسوی را جاری ساخته تبرئه شود؟"پس وی را محاکمه کردند.آنهم توسط چه کسانی؟بدست بدخواه ترین و مخوف ترین دشمنانش.مردی رذل بنام ابر که فقط می خواست ملکه کشته شود مدرکی تهیه و به دادگاه داد که سندی از آن مبتذل تر تا کنون یافت نشده. اتهامی به ملکه زدند که مو را بر تن سیخ می کند.وقتی فرزند ماری را از او جدا کردند و به دست مردی به نام سیمون سپرده شد وروزی سیمون و زنش سراغ کودک 8.5 ساله می روند او را مشغول انجام عمل ناشایستی با خود می بینند.سیمون برای آن که وانمود کند این اعمال مربوط به گذشته است به کودک یاد داد بگوید این کار را مادر و عمه اش به وی یاد دادند و در زندان تامپل چند بار با او یکجا خوابیده اند.ابر و یارانش این مسئله را گسترش و به عنوان اتهامی به ملکه نسبت دادند.محاکمه های این زن شروع شد وملکه در تمام مدت اقتدار و متانت خود را حفظ کرد و با تیزهوشی و فراست به سوالها جواب می داد .پرسشگران ناچار سوال و جواب را به سویی دیگر می کشاندند.اما باز در برابر ملکه کم می آوردند. پسرکوچکش را آوردند تا یکی از عجیب ترین شهادتها را شاهد باشند.شهادت فرزند علیه مادر.گویند سیمون به کودک یاد داده بود چه بگوید و حتی به او الکل خورانده بودند.هرچه از طفل می پرسیدند می گفت:بله.ماری سرش را با نفرت برگرداند و چون از وی خواستند از خود دفاع کند گفت:"طبیعت انسانی من حاضر نیست به چنین اتهام ناشایست و پستی که بر ضد مادری جعل کرده اند جواب بدهد.من در این باب به زنهایی که در اینجا حاضرند مراجعه می کنم."سرشکستگی سراغ ابر آمد و پیروزی سوی ماری.ماری مرتب محاکمه می شد.گاهی 15 ساعت و گاهی 12 ساعت متوالی. وکلای مدافع هم برای آنکه سرشان به باد نرود دفاعی نمی کردند.بالاخره قضات فهمیدند مدرکی برای نابودی ملکه ندارند پس تصمیم برآن شد تا وی را به منظورهای سیاسی متهم کنند.آری ملکه خیانت کرده بود اما نه به کشور.به جمهوری که آقایان و قضات آن را دوست داشتند.شاید تنها گناه وی این بود که همسر شاه بود و خواهان پادشاهی شوهرش و حفظ سلطنت برای پسرش.نویسنده کتاب معتقد است اگر ماری در یک دادگاه بی طرف محاکمه می شد صدور رای محکومیت بسیار بعید بود.محکومیت دشمن جمهوری یعنی ماری برای جمهوری خواهان یک امر مسلم بود و در ساعت 4 صبح قضات حکم اعدام وی را قرائت کردند.وی با سکوت و متانت به حکم گوش داد .در اره بازگشت به زندان در راهرو نزدیک بود در اثر خستگی زمین بخورد که نگهبانی بازوش را گرفت.آن نگهبان بعدا به سلطنت طلبی محکوم گردید.در زندان از زندان بان قلم و کاغذی خواست تا وصیت نامه بنویسد.این کاغذ بعد ها نه به دست خواهر شوهرش رسید نه به دست پسر ش چون هردو مدتی بعد اعدام ومردند .بلکه بعدها دخترش در اتریش آن را خواند.(متن آن را دیگر روز در وب خواهم گذارد).ساعت 7 صبح خدمه آمد و از ماری خواست لباس عزا را از تن خارج و آماده اعدام شود.ملکه از زندان بان خواست اتاق را ترک کند ولی آن مرد اجازه نداشت.خدمه زن بین ملکه و زندان بان قرار گرفت و ملکه به زانو خم شد و لباس عوض کرد.لباسی سفید و مرتب به تن نمود شالی ابریشمی دور گردن انداخت بهترین کفش را پوشید موهایش را زیر کلاه کوچکی مرتب کرد.کشیشی که آمد انقلابی بود و ملکه مودبانه عذرش را خواست.ملکه تمام سعی خود را کرد تا از حیثیت و آبروی خود در لحظات آخر دفاع کند.می دانست هرچه کند در تاریخ ثبت می گردد.ساعت 10 جلاد آمد.مردی به نام سامسون که موهای ملکه را برید.دستهایش را بست .ارابه ای یک اسبه منتظر ملکه بود تا او را به پای گیوتین ببرد.جالب آنکه روی همین ارابه بعدها قضاتی نشستند که وی را محکوم به مرگ کردند.آنها هم با همین ارابه پای گیوتین فرستاده شدند از جمله ابر. صورتش چنان بود که انگار نه چیزی می دید نه چیزی می شنوید.به آذین بندی ها و بیرقهایی که برای اعدامش ترتیب داده بودند بی توجه بود.تا حدی که فردای روز اعدام ابر اعتراف کرد:"پتیاره تا دم آخر با جرات و غرور بود..."جایگاه گیوتین آن روز که امروزه میدان کنکرد فرانسه است از جمعیت سیاه بود.مردم از دیدن این زن بی دفاع و تنها که به احدی توجه نداشت در بهت و حیرت بودند.از پلکان گیوتین بدون کمک بالا رفت با همان وقاری که با کفش های زری از تخت سلطنت بالا می رفت.جلاد با آن هیکل قوی شانه های ملکه را گرفت و او را پشت و رو روی تخته خواباند و گردنش را در جای مخصوص قرار داد و به سرعت طناب را کشید.تیغه فولادی پایین افتاد و ...مردم متفرق شدند و تنها مجسمه آزادی نمایان بود که نمی خواست بفهمد مردم با نام او چه کارها که نمی کنند.تابوت ماری در گوشه ای ازقبرستان عمومی افتاده بود زیرا قبر جداگانه برای کسی نمی کندند.چند جسد که آماده می شد با هم در گودالی می انداختند.تنها بخاطر ملکه بودنش اجازه دادند جسدش را با آهک آغشته کنند.وی در 38 سالگی از این دنیا رخت بربست. 22 سال بعد خواستند جسدش را بیابند.تنها می دانستند آن جسد با آهک آغشته شده.حفاری آغاز شد.تا اینکه بیل به جای سفتی برخورد کرد و بند جوراب نیمه پوسیده ای ظاهر شد.......... این زن هدف آلام و مصایب بسیاری گردید.مخلوقی متوسط که شهرتش بخاطر سرنوشت غیر قابل قیاس و افتخارش مرهون مصائب بی شماری ست که تحمل کرده .در مورد شخصیت او نیازی به گفتن نیست ولی همین بس که گویند در پای گیوتین وقتی پاشنه پایش به پای جلاد خورد سر برگردادند و از جلادش عذر خواهی نمود......