داریوش پسر ویشتاسب حاکم پارس، ابتدا بعنوان سرباز کماندار در سپاه کورش خدمت می کرد. پس از آن به عنوان افسر در رکاب کمبوجیه برای فتح مصر رفت و وقتی پس از مرگ کمبوجیه به پارس برگشت، متوجه شد که بزرگان پارس به گئوماتا شک کرده اند و هیچکس جرأت از میان برداشتن او را ندارد.
داریوش به کمک شش تن از بزرگان پارس که نامشان در کتیبه ی بیستونحک شده و حتی تصویر دو نفر از آن ها نیز پشت داریوش هستند به جنگ با گئوماتای غاصب می رود و او را اسیر می کند.
داریوش راجع به سلطنت رسیدنش در کتیبه ی بیستون چنین می گوید:«داریوش شاه گوید،مردی بود مغ(روحانی زرتشت)،گئوماتا نامی که برخاست و چنین گفت منم بردیه، پسر کورش و آنگاه مردم همه هم پیمان او شدند و آنگاه که او شاهی را گرفت،کمبوجیه به خود مرگی مرد...».(بردیا در میان مردم از محبوبیت زیادی برخوردار بود.)
در ادامه داریوش می گوید که وقتی بزرگان فهمیدند که گئوماتا، بردیای واقعی نیست هیچکس جرأت نمی کرد با او مبارزه کند، تا اینکه داریوش از سرزمین پارس می رسد و با یاری اهورامزدا او را می کشد.
«آنگاه من با چند مردآن گئوماتای غاصب را کشتم و شاهی را از او ستاندم. به خواست اهورامزدا من شاه شدم... داریوش شاه گوید: من شاهی را که از تخکه ی ما بود، برپا کردم و در جایش استوار نمودم...».
در کتاب هرودوت آمده که چون از کورش و فرزندانش پسری به یادگار نمانده بو، بزرگان پارس تصمیم گرفتند تا یکی را از میان خود به پادشاهی برگزینند.
آن ها توافق کردند روز اول مهرگان(10 مهر) به محل خصوصی(احتمالا نزدیک آرامگاه کورش) بروند و وقتی به آنجا رسیدند، اسب هر کدام که اول شیهه بکشد، سلطنت از آن او خواهد شد.
مهتر داریوش، شب هنگام اسب داریوش را به محل قرار برد و مادیانی را به او نشان داد. فردا صبح وقتی این هفت نفر به آنجا رسیدند، چون اسب داریوش بوی مادیان را شناخت، از روی نشاط شیهه ی بلندی کشید. در هنگام برقی در آسمان صاف درخشید. پس دیگران از اسب های خود پایین آمدند و در برابر داریوش تعظیم کردند.