دستمال را می‌کشم روی بینی و لبم. خون را پاک می‌کنم. نشسته پشت دخل و از بین حلقه‌های دود سیگارش با اخم نگاهم می‌کند. تمام تنم درد می‌کند. حس می‌کنم انگشت دستم شکسته. چی فکر می‌کردم چی شد!
0.jpeg
می‌پرسم: چقدر حقوق می دین؟

می گوید: اصلش پورسانتی هست اما چون شما میگی احتیاج داری یه مبلغی رو در ماه بهتون می‌دم. کارتون خوب بود و تونستین فروش رو بالا ببرین جز پورسانت پاداش هم می‌دم.

داد میزند: یا گورت رو گم می‌کنی میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی‌کنی، یا خفه می شی و به کارت ادامه می دی. اون هم با همین شرایط. درحالی‌که ته سیگارش را در زیرسیگاری له می کند ادامه می‌دهد: وگرنه این‌طوری لهت می‌کنم، شیرفهم شد؟

تراول‌ها را که می گذارد جلویم طوری چشم هایم برق می زند که خنده‌اش می گیرد. سر راه کلی خرت‌وپرت برای خانه می‌خرم. هیچ‌وقت دعاهای آن شب مامان و بابام از یادم نمی‌رود. بابام وقتی لقمه اول چلوکباب را با خجالت گذاشت دهانش گفت: فکر نمی‌کردم یک روز عصای دستم همون دختری بشه که به خاطر دنیا اومدنش یک هفته خونه نیومدم.

مامان هم لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت: بله دیگه، حالا می‌فهمی که دوتا پسرت معلوم نیست کدوم گوری تو چرتن.

می گویم: مگه چی گفتم که جوش میاری؟! از جا بلند می شود تا حمله کند طرفم. شانس می آورم که یک مشتری می زند به شیشه. اتاق پرو را نشانم می‌دهد و می گوید: گورت رو گم کن اون جا. سریع میروم داخل اتاق پرو.

زن می پرسد: چرا در رو بستین؟

می گوید: ببخشید می‌خواستم حساب‌ و کتاب کنم.

زن می گوید:پس باشه بعداً میام.

زبان می ریزد: نه در این بوتیک برای مشتری‌های دائمش همیشه بازه در خدمتم بفر…

روسری‌های ترک را از هم جدا می‌کنم که در قفسه بگذارم صدای زنگوله در با صدای تق‌تق چکمه‌های سفید و سیاهش در هم می شود. نگاه می‌کنم، صورت سیاه زنی لاغر و خشکیده را که در پالتوی پوستش گم شده می‌بینم. نگاهی به دور تا دور فروشگاه می‌اندازد. می گویم: بفرمایین در خدمتم؟

می گوید: کیارش نیست؟

می گوید: شما؟

روسری‌هایی را که با زحمت رنگ‌بندی هایش را جدا کرده ام به هم می ریزد. آیینه روی میز را می کشد جلویش. یکی‌یکی سرش میگذارد و خودش را نگاه می کند. می گویم: نمونه‌های دیگه هم هست. بدم خدمت تون؟

می گوید: نه. لازم نیست،از همشون دارم، ادامه می‌دهد: نگفتی کیارش کجاست؟

می گویم: الان بر می گردن. از مشتری های قدیمی هستی؟ پوزخندی میزند. انگار زورش می آید جواب بدهد. صندلی را نشانش می‌دهم.

می گویم: بفرما بشین تا تشریف بیارن. گوش نمی‌دهد، میان لباس‌های شب می چرخد و یکی‌یکی از روی رگال برمی دارد و تماشا می کند و کج‌ومعوج سر جایش میگذارد. دلم می خواهد خرخره‌اش را بجوم. راهش را می کشد و می آید پشت دخل. نگاهی به داخل صندوق می‌اندازد. دولا می‌شود از ویترین سبد ریمل‌ها را برمی‌دارد و چند تایش را می اندزاد در کیفش.

می گویم: ببخشید قیمتش رو می دونید؟ اونا خیلی گرونن.

اخم می کند ومی گوید: ربطی داره؟!

می خواهم جوابش را بدهم که صدای زنگوله در می آید. کیارش داخل می شود. تا چشمش به زن می افتد، می گوید: اوووه عزیزم.خیلی منتظر موندی؟

زن لبخندی میزند و سلام می‌دهد. می گوید: عیبی نداره، بده برم جلسه مهد شروع‌شده. مامان اینا هم منتظرن. نمی دونم به ‌موقع به مهمونی می‌رسم یا نه.

در فکرم چه جور حالی آقا کیارش کنم چند تا ریمل برداشته است؛ اما وقتی دسته‌های تراول را به او می‌دهد می گوید: ۳ میلیونه. تا آخر هفته ۳ تا دیگه هم می‌دم. پشیمان می شوم. زن تراول‌ها را می‌گیرد، با آنها صورتش را باد می زند. با عشوه‌گری لپ آقاکیارش را می‌گیرد و می‌گوید: میسی عزیزم. شام یادت نره بگیری تا من بیام دیر می شه؛ قارچ برای کتی، پپرونی برای من.

کیارش درحالی‌که دستش را می اندازد دور کمر زن می‌گوید: اطاعت امر بانو. و او را تا جلوی ماشینش همراهی می‌کند.

با صدای زنگوله در از فکر بیرون می آیم. داد میزند بیا بیرون خبرت!

می روم بیرون. دست می اندازد، چانه‌ام را می گیرد و صورتم را بالا می‌آورد. می گوید: چرا با خودت این‌طور می‌کنی ببین صورتت چی شد؟. اشکم سرازیر می شود: تو به این روز انداختیم.

می گوید: حرف بیخود میزنی آخه! از روز اول قرارمون چی بود؟ یادت رفته؟ حالام تا من میرم بازار و بر می‌گردم بشین فکرت رو بکن، بخوای بمونی همین‌طوری ادامه می دیم. وگرنه تو رو به خیر و ما رو به‌سلامت. نهار رو گرم کن بر می‌گردم.

می گویم: همین؟!

می گوید: نامه فدایت شوم نوشته بودم برات؟!

شب از نیمه گذشته، هنوز صدای تق‌تق چکمه در گوشم و بوی عطرش در مشامم هست. با خودم می گویم: ننه خدابیامرز راست می‌گفت: پیشونی من رو کجا می شونی؟ بیا! قیافه‌اش دو زار نمی‌ارزید! آقا کیارش یه قلمبه پول داد بهش، هیچ! با چه عزت و احترامی هم بدرقه‌اش کرد! این بدبخت واسه این سیاه؛ لاغر مردنی این‌طور می کنه من را داشته باشه چه می کند.

چشم هام از بی‌خوابی شب قبل پف کرده و می سوزد. نگاهش می‌کنم، ساندویچ گاز می زند. در قابلمه را که باز می‌کنم، بفرما می‌زنم جلو می آید: آخ جون ماکارونی!
می گویم: زیاد آوردم؛ و الله من جای شما خسته شدم بس که ساندویچ خوردین!

می خندد: واقعاً کم تون نمیاد. منم بخورم؟

می گویم: نه. گفتم که؛ زیاد آوردم.

سیر که می شود، می گوید: دیگه کم‌کم داره طعم غذای خونگی از یادم میره. تا خدا بیامرز مادرم زنده بود ظهرها می‌رفتم پیشش. خونه اش سر همین کوچه پائینی بود.
می گویم: از این به بعد بگین چی دوست دارین همون رو براتون درست کنم.

با صدای زنگ؛ گوشی تلفن رو بر می‌دارم تا می گویم: الو، کیارش می گوید: نمی تونم امروز بیام. نهار منتظرم نباش. پیک، یک کارتون عطر و ۵ جین روسری میاره. تحویل که گرفتی اگر خواستی برو خونه. سر راه انگشتت رو نشون دکتر بده ببین چش شد.

ازم قیمه سیب‌زمینی خواسته است. اولین لقمه را که می گزارد دهنش سرش را بالا می آورد تا تشکر کند. لقمه کنج دهانش می ماند و زل میزند به چشم هایم. سرخ می شوم. می گوید: چیکار کردی! ابرو برداشتی؟ چقدر خوشگل شدی! آرایشم که کردی! نه؟ خیلی ملوس شدی! شوهرت دادن؟

حالی اش می‌کنم این کار ها به خاطر او است…

در قابلمه را بر می‌دارم بوی کتلت می پیچد توی فروشگاه و اشکم می افتد روی کتلت ها. اشتهایی ندارم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.

بابام می گوید: خوب عقدت کنه!

می گویم: گاماس گاماس.

مامان می گوید: به خدا این کار عاقبت نداره مادر. گیریم که تونستی راضی‌اش کنی، زنش رو هم طلاق داد و صیغه رو تبدیل به عقد کرد. هیچ فکر کردی تو سن ۲۴ سالگی باید مادر یک بچه هفت ساله شی؟

جنس‌ها را تحویل می‌گیرم. فروشگاه را می‌بندم. انگشتم خیلی ورم‌کرده و درد می کند. نمی توانم دنده عوض کنم. دزدگیر ماشین را می زنم و با یک تاکسی می روم طرف خانه کیارش. باید مقابل عمل انجام‌شده قرارش بدهم. حتماً زنش بفهمد ترکش می کند. با خدا عهد می‌بندم زنش که برود مثل بچه خودم از دخترش مراقبت کنم. دستم ر ا می گذزارم روی زنگ.

صدای مامان توی گوشم می پیچد: اگر آقام زن نگرفته بود مادرم برای چی خودکشی می‌کرد و من می موندم زیردست نامادری تا مجبور شم زن بابات شم و یک عمر بساط منقلش رو فراهم کنم.

کتی می گوید: بفرمائین؟

صدای زنش می آید: کیه کتی؟

نمیدونم! یه خانمس پشتش به دور بینه.

زنش می گوید:بفرمائید. خانم کاری دارین؟!

نمی دانم دلم می سوزد یا جرئت نمی‌کنم. اگر بمانم و همه‌چیز را بگویم چند سال دیگر کتی باید زنگ کدام خانه را بزند. اگر گفتم و کیارش ترکم کرد، چه؟

صدای زنش می آید: کتی از خونه بیرون نیا برم ببینم کیه، حتماً آیفون خرابه!

سوار تاکسی می شوم. راننده لبخندی می زند و می گوید: منزل نبودن؟ حالا کجا بریم؟

می گویم: باقرآباد.

می پرسد: کجا هست؟ خودتون مسیرش رو بلدید؟

به‌طرف بهشت‌ زهرا حرکت کنین. با خودم می گویم مگر می شود کسی نشانی خانه‌اش را بلد نباشد!

ماشین تا راه می افتد. از آینه می‌بینم. در خانه باز می شود و زنش با تعجب سر تا سر کوچه را نگاه می کند.







سودابه حمزه ای