کفش هایم کو دم در چیزی نیست لنگه کفش من اینجاها بود در همین نزدیکها
لای کفش های دیگر،پای آن جا کفشی مادرم شاید دیشب کفش خندان مرا برده باشدبه اتاق
که کسی پا نچپاند در آن هیچ اثری از کفش من نیست نازنین کفش مرا درک کنید من نگویم مرا کفش نو،نصیب کنید کفشم آورده و دلم شاد کنید
کفش من کفشی بود کفشستان که به اندازه انگشتانم معنا داشت کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود سالیانی مرا در پا بود غم این کفش، خواب در چشم ترم می شکند
پای غمگین من احساس عجیبی دارد دوستان کفش پریشان مرا درک کنید کفش من می فهمید که کجا باید رفت که کجا باید خندید کفش من له میشد گا هی زیر کفش ممد رضا،امیر حسن،عابد و میلاد
بر دم درِ، پسرکی تنها با پای برهنه دستش بر در، میگوید با خود : "من در این کله صبح بی کفش هستم تا کنم پای در آن و به جایی بروم باید الان بروم،اما نه !