تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
در حدود سه ربع ساعت بعد دوباره پيرزن یک مشت بادام به راننده تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد.
راننده از او پرسيد: چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟
پيرزن گفت: چون ما دندان نداريم.
راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد: پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟
پيرزن گفت: ما شکلات دور بادام‌ها را خيلى دوست داريم!