یک متن و چهار مترجم


اینکه گفته می شود ترجمه تقلید است و ‏مترجم مقلد، ستمی است بر مترجم و ‏این جریان عظیم فرهنگی؛ چرا که مترجم از جوهره هستی خود در کام اثر قطره قطره فرو می چکاند و با هر واژه ای که در ازای واژه یا واژگان متن اصلی برمی گزیند، دست به آفرینشی دیگر می زند و ‏اثری می آفریند که اگرچه بازآفریده اثر نویسنده اصلی است، لکن حضور مترجم در آن قویا مشهود است.

‏بی کم و کاست هر اثری که ترجمه می شود مترجم حضوری قاطع در متن ترجمه شده دارد، چرا که هر مترجمی با نظر داشت به تجربیات، دریافتها، نگرشها، و حوزه واژگانی خود دست به ترجمه یک اثر می زند. کوشش مترجم در ترجمه بی شباهت به کوشش استاد نقاش هنرمندی نیست که منظره ای را بر روی بوم نقاشی خود نقش می زند و چه بسا که استاد نقاش دیگری همان منظره را از منظری دیگر و از زاویه ای دیگر ببیند و آنچه حاصل کار است، متفاوت از آفریش استاد نخستین خواهد بود.

‏برای اثبات آنچه گفته شد، متن واحدی را به چهار تن از مترجمان خوب کشورمان دادیم و از ایشان خواستیم با دقت و حوصله متن را ترجمه کنند و بی آنکه هر یک از نتیجه تلاش دیگری از ترجمه آن متن واحد اطلاع داشته باشد، متن زبان مبدأ و نیز متون ترجمه شده مترجمان را با نامشان ثبت کردیم؛ حال می توان دریافت که هر مترجمی اگرچه پیام نویسنده اصلی را به وجهی کامل منتقل کرده، نشانی از خود در متن ترجمه شده به جای گذارده که این نشان برخاسته از ذهنیات، ذوقیات و ادراکات مترجم است.

گفتن این سخن ضرورت دارد که در این طرح نو افکنده شده قصد نشان دادن برتری مترجمی بر مترجمی دیگر نیست که تنها و تنها نشان دادن سلیقه و ذوق آنان است و اینکه مترجمان کشور مان از چه روشهای متفاوتی در ترجمه آثار مختلف بهره می گیرند.

‏وجه دیگر این تلاش نشان دادن توانمندی های زبان فارسی است و اینکه چگونه مترجمانی که زبان فارسی با وجود شان درآمیخته از این امکان زبانی برای انتقال مفاهیم متن اصلی بهره می گیرند و بیان اینکه تا چه مایه زبان فارسی دارای قابلیت است تا مفهومی واحد را به گونه ای متفاوت و در عین حال زیبا منتقل کند.

‏علاوه بر اینجانب( مهدی افشار)، سرکار خانم مینو مشیری، آقای مهدی سحابی و ‏آقای عبدا... کوثری به این عرصه پای نهاده اند و حاصل کار همین است که در پیش روی شماست.


Descartes said, "Because I think, I am."
Because I am, I pray.

Prayer, to the thinking person, is almost inescapable. Even when, like Job, we cry out against God to challenge or deny him, we are praying.

Call it nature, instinct, what you will, man is forever driven to try to make contact with the mysterious author of his own being.

We do this not to appease this force or to curry favor for some hoped for life beyond this one. We do this because
we've got to talk to somebody. Especially in times of disappointment, trouble, despair.

The psalmist did this. Lying on some silent hillside after a bloody battle, or simply tending his flocks, he sang of his enemies and his agonies, his mistakes, his remorse, his shattered dreams; he pled desperately for solace and for aid. Sometimes he quarreled with God, often he rejoiced and exalted him. And again and again he spoke of his burning thirst to find and know his maker.


Today there are few such silent hillsides. We are crowded in upon one another. We are assaulted on all sides by radio, television, the printed word. We are taught to verbalize from a tender age. We have made almost a fetish of "communication".


Yet today there is so little genuine communication. The very push and pressure of living among so many people has driven us deeper inside ourselves. There, despite all the talk that swirls around us, we are locked in a lonely prison. It is a secret and special place, a place for our own protection, yet a place of anxieties and fears, where the loneliness can be intolerable, unless we find God there.


I grew up in a very healthy, vigorous, old-fashioned church where prayer was public and loud and frequently emotional, or something you rattled off in private to get it over with. Yet there was another kind of praying that stirred and nudged and worked within me even then. Whose voice would not be stilled even during the years of agnosticism and near atheism which many of us must undergo.


Eventually my own common sense rescued me from my so-called intellectualism. The patent falsity of an accidental universe (with its immutable laws, the incredible complexties of its many life forms, the marvel of the mind alone!) became self-evident. I began a sincere search for God and for spiritual enlightenment. During this period I read many books, some of them very helpful indeed.


I learned that simply to ask a blessing upon one's circumstances, whatever they are, is somehow to improve them, and to tap some mysterious source of energy and joy. I came upon one of the most ancient and universal truths - that to affirm and to claim God's help even before it is given, is to receive it. But whenever such books and writings attempted to set forth formulas, protocols of prayer by which one might better reach the ever-listening ear, they lost me. I became self-conscious, resistant, restless. No doubt they are very valuable to anyone with mystical inclinations, or who has or is willing to take the time. But for the average, busy, groping, faulty individual, there must be a more direct, attainable way.



ترجمه مینو مشیری

‏دکارت می گفت: "می اندیشم، پس هستم."
و من چون هستم، عبادت می کنم.

‏برای انسان متفکر، عبادت درواقع گریزناپذیر است. حتی وقتی که مانند ایوب به درگاه خدا فریاد اعتراض برمی داریم تا او را به منازعه بخوانیم یا انکارش کنیم، عبادت می کنیم.
خواه این را غریزه بخو انید وخواه طبیعت بشری، تا دنیا دنیاست انسان به تلاش در برقرار کردن تماس با خالق پر راز و رمز هستی خود سوق داده می شود.

این کار را نه برای فرو نشاندن این نیرو انجام می دهیم و نه منباب مداهنه به امید حیاتی فراسوی این زندگی. این عمل را بدین خاطر انجام می دهیم زیرا باید باکسی حرف بزنیم. آن هم بیشتر در ایام نامرادی و سختی و نا امیدی.

‏سراینده مزامیر نیز چنین می کرد. پس از پایان جنگی خونین، یا صرفأ هنگامی که رمه اش را به چرا می برد، بر دامنه خلوت و خاموش تپه ای دراز می کشید و از دشمنانش، از عذاب هایش، از اشتباهات و ندامت هایش و از آرزو های فروشکسته اش می سرایید: نومیدانه در طلب تسکین و یاری تضرع می کرد، گاه با خداوند سر ستیز بر می داشت، در بیشتر موارد به وجد می آمد و او را حمد می گفت. و بارها و بارها عطش سوزانش به یافت و شناخت آفریدگار خود را بیان می کرد.

‏در این روزگار چنین کوهپایه های خلوت و خاموشی انگشت شمارند. ما ‏درهم می لولیم. از هر سو دستخوش تهاجم رادیو و تلویزیون و کتاب و روزنامه قرار گرفته ایم. از همان اوان عمر به ما می آموزند که همه چیز را به زبان بیاوریم. در واقع از "ارتباط" بت ساخته ایم.

‏اما در این روزگار ارتباط راستین بسیار کم است. فشار و اجبار زندگی در محیطی پر ازدحام ما را بیشتر به درون خویش رانده است. با وجود تمام قال ‏و مقالی که در پیرامون ما موج می زند، در زندانی دورافتاده محبوسیم. این زندان مکانی است نهانی و خاص، مأمن اختصاصی ماست، و درعین حال منزلگاه ترس و تشویش است، جایی است که اگر خدا را نیابیم تنهایی ممکن است طاقت شکن باشد.

‏من با مذهبی بسیار پربار و جدی و برافتاده بار آمدم که در آن عبادت یا در حضور دیگران و به صدای بلند و غالبا توام با احساس بود، و یا چیزی که در خلوت، تند و طوطی وار می خو اندید که رفع تکلیف کرده باشید. اما نوع دیگری از عبادت هم بود که مرا در درونم تهییج و ترغیب می کرد و در تلاش بود. آوایش حتی در سالیان لاادری گری و شبه بی دینی که بسیاری از ما باید از سر بگذرانیم، خاموش نمی شد.

‏سرانجام شعور متعارف خودم مرا از این به اصطلاح عقل باوری رهایی بخشید. کذب عیان جهان حادث (با قوانین لایتغیرش، با پیچیدگیهای شگفت انگیز اشکال بی شمار حیات، با اعجاز مغز به تنهایی) از روز روشن تر شد. به جستجوی مخلصانه خدا و روشن بینی معنوی پرداختم. در این دوران کتابهای بسیاری خواندم که چندتایی از آنها به راستی بسیار سودمند بود.

‏آموختم که صرف طلب رحمت بر هر حال و روزی که داریم، به نوعی به منزله بهبود بخشیدن آن حال و روز و جاری کردن چشمه ای پنهان از نیرو و سرور است. به یکی از کهن ترین و عالم گیر ترین حقایق برخوردم- تایید و طلب نصرت الهی حتی بیش از آنکه نصیب شود، به منزله دریافت آن است. اما هرگاه اینگونه کتابها و نوشته ها اقدام به ارائه قواعد و آداب عبادی برای دستیابی بهتر به گوش همیشه شنوا می پرداختند، مرا سردرگم می کردند. دستپاچه و مقاوم و بی قرار می شدم. یقینا این کتابها و نوشته ها برای کسی که گرایشهای راز وَرانه داشته یا وقت لازم و آمادگی صرف آن را داشته باشد بسیار سودمند است. اما برای فرد عادی و پرمشغله و سرگشته و خطاکار باید راه مستقیم تر و دست یافتنی تری وجود داشته باشد.

***

ترجمه مهدی سحابی

‏دکارت گفته است: "فکر می کنم، پس هستم."
من چون هستم نیایش می کنم.

‏انسان اندیشمند پنداری از نیایش ناگزیر است. حتی زمانی که چون ایوب به گردن کشی با خداوند یا انکار او فریاد سر می دهیم در حال نیایش ایم.
کار سرشت یا غریزه یا هرچه باشد آدمی همواره سر این کوشش را دارد که به خالق اسرار آمیز وجود خودش پی ببرد.

‏این را برای آرام کردن این نیرو یا جلب ارفاقی برای زندگی دیگری نمی کنیم که امید می رود در پی این یکی باشد. چنین می کنیم چون باید که با کسی حرف بزنیم. به ویژه در یأس و گرفتاری و ‏درماندگی.

‏این همان بود که کاتب مزامیز می کرد. آسوده در سکوت دامنه ای در پس جنگ خونینی یا فقط در حال چراندن گله از دشمنان و از مصائب اش می خواند، از خطاهایش، از پشیمانی و از آرزو های بر بادرفته اش؛ درمانده طلب تسکین می کرد و کمک می خواست. گاهی با پروردگار در می افتاد، اغلب به وجد می آمد و محو ستایشی او می شد. و بارها وبارها از میل سوزانش به یافتن و شناختن او سخن می گفت.

‏امروزه کمتر دامنه ای این چنین ساکت یافت می شود. همه درهم می لولیم، از هر طرف در معرض تهاجم رادیو، تلویزیون و مطبوعات ایم. از کوچکی یاد گرفته ایم که از هر چیزی دم بزنیم. از "ارتباطات" تقریبا بتی ساخته ایم.

‏با این همه امروزه ارتباط واقعی نادر است. همین جبر و فشار زندگی میان این همه آدم ما را هرچه بیشتر در درون خودمان منزوی کرده است. و به رغم این همه حرف و هیاهوی پیرامونمان در زندان تنهایی اسیریم ...

***

ترجمه مهدی افشار

‏دکارت می گوید: من فکر می کنم، پس هستم.
چون با خدا راز و نیاز می کنم، پس هستم.

‏هر انسان صاحب خردی را، جز راز و نیاز با خدا، چاره ‏نیست حتی اگر چون ایوب، کفر بگوییم، با او به ستیزه برخیزیم یا منکر وجودش شویم.
اسمش را سرشت و گوهر آدمی بگذار یا غریزه یا هر چیز دیگر که دوست می داری، انسان از همان آغاز کوشیده ‏تا راه وصلی یابد با آفریننده پر رمز و راز خویش.

‏این وصل را می جوییم نه از آن روی که آن قدرت را آرام گردانیم یا سر لطف آوریمش تا زندگی ای به از آنچه ارزانی داشته، مرحمت فرماید. این وصل را می جوییم چرا که نیاز داریم تا با کسی سخن بگوییم به خصوص در نومیدی ها، رنج ها و بیم ها.

‏چنانکه داوود نبی چنین کرد. آرمیده در تپه ساری خاموش در پی نبردی خونین یا صرفا به هنگام شبانی گله هایش، از دشمنانش، از رنج هایش، از خطاهایش،از ندامت هایش و ازکاخ رؤیاهای فروریخته اش مویه سر داد و ضجه کرد برای دست یافتن به آرامش و عنایت خداوندگاری. گاه بانگ بی داد بر دادار سرداد و گاه بزرگ داشت نامش را و بلند خواند مقامش را و بارها وبارها از عطش سوزان خویش برای یافتن و شناختن خالق خویش سخن گفت.

‏امروز از آن تپه سارهای خاموش اندکی به جای مانده. ما در یکدیگر می لولیم، و از همه جانب در معرض هجوم رادیوها، تلویزیون ها و کلمات چاپ شده ایم. آموخته ایم که از عصر مهرورزیدن دم بزنیم و از ارتباطات برای خود بتی ساخته ایم.

‏با این حال امروزه به ندرت ارتباطی واقعی برقرار می کنیم. این همه سرعت و شتاب، این همه تب و تاب که در میان مردم است ما را بیشتر و بیشتر به درون خود رانده است. در اینجا، با وجود این همه فرصت گفت وگو که برایمان فراهم است، ما ‏در زندان تنهایی خویشیم. این درون جایی رازآلود است، جایی مخصوص به خود است جایی که در سنگر آن برای خود پناهی می جوییم، با این حال جای گاه رنج ها و بیم هاست، جایی است که تنهایی را برنمی تابد، مگر آنکه خدا را در آنجا بیابیم.

‏من پرورده مکتبی بسیار سنتی، قدرتمند و سالم هستم. مکتبی که در آن رازها و ‏نیازها بی پروا و پرآوا و بسا بسیار پراحساس بود؛ یا گاه نیایشی بود که در خلوتی خاموش در درون تکرار می شد. با این حال از همان زمان نوع دیگری از راز و نیاز را داشتم که درونم را برمی انگیخت و به وجودم تلنگر می زد و در هستی ام کار ساز بود، صدای آن نیایش و آن راز و نیاز هنوز حتی در سالهای لا ادری گری و احساسی نزدیک به بی خدایی که بسیاری از ما باید بدان مبتلا شده باشیم در درونم نجوا می کرد.

‏سرانجام آن بصیرت درونی مرا از آن به اصطلاح روشنفکر مآبی نجات بخشید. آن خطای آشکار درخصوص تصادفی بودن گیتی با مشاهده قوانین لایتغیرش، پیچید گی های باور نکردنی اش و صورتهای مختلف حیاتش و فراتر از همه اندیشیدن به شگفتی های مغز آدمی، خود بر من آشکار شد، من جست و جویی خالصانه و بی پیرایه را برای یافتن خدا و آن منیر روحانی آغاز کردم. در طول این سالها- سالهای بازگشت به بصیرت درونی- بسیار کتاب خواندم و به واقع پاره ای از آنها بسیار مرا یار و مددکار بود.

‏آموختم که در هر شرایطی فقط به او توسل جویم، آن شرایط هرچه می خواهد باشد روی به بهبود خواهد نهاد و مرا به منبعی از نیرو و نشاطی رمزآلود رهنمون خواهد شد. بدین گونه من به حقیقتی دیرینه و فراگیر دست یافتم: همین که به او توسل جویی و دست تمنا به سویش دراز کنی، ترا لبیک گفته است- اما وقتی آن کتابها و نوشته ها خواستند که مرا در قالبهای کلامی و تشریفاتی ادعیه ای محدود کنند که گفته می شود بدین گونه بهتر می توانی دعایت را به گوش آن همیشه سمیع برسانی، آن قابلیت توسل و آن واسطه وصل از دست رفت. من خودآگاه، نفوذ ناپذیر و بی شکیب شدم. چه بسا آن ادعیه و ‏آن تشریفات قالبی برای کسی که دارای تمایلات عارفانه است یا وقت دارد و یا شوق آن دارد که وقت صرف کند، بسیار گرانقدر و ارجمند باشد. اما برای آدمی میان مایه، که کورمال کورمال قدم بر می دارد و پر از ضعف و خطاست باید طریقی مستقیم تر و شیوه ای دست یافتنی تر وجود داشته باشد.

***


ترجمه عبدا... کوثری

‏دکارت می گوید: "من فکر می کنم. پس هستم."
من دعا می کنم، چون هستم.

‏انسان متفکر از دعا ناگزیر است. ما، حتی اگر همچون ایوب بانگ بر خدا بزنیم تا به آوردش بخوانیم یا انکارش کنیم، باز هم دعا می کنیم.
آدمی، خواه بنا بر فطرت و خواه به حکم غریزه، همواره مشتاق آن است که با نگارنده ناشناختنی خود رابطه ای برقرار کند.

ما اگر دعا می کنیم برای تسکین این اشتیاق یا برای جلب محبت خداوند در حیاتی فراتر از این زندگی که به آن امید بسته ایم، نیست. دعا می کنیم چون باید با کسی سخن بگوییم. خاصه در وقت نومیدی، گرفتاری و درماندگی.

‏آن زبور سُرا چنین می کرد. یله بر دامنه تپه ای، بعد از نبردی خونین، یا آنگاه که گله را به چرا می برد، از دشمنانش می خواند و از رنج هایش، از خطاهایش، افسوس هایش و از رؤیاهای بی فرجامش. نومیدوار تسلا و یاری طلب می کرد. گاه خدا را به پرخاش می گرفت، اما چه بسیار که به وجد می آمد و زبان به ستایش او می گشود. بارها و بارها از عطش سوزان خود برای شناختن آفریدگارش حرف می زد.

‏امروز دیگر از آن دامنه های خلوت خبری نیست. امروز در این ازدحام آدمی، ما ‏بر گُرده هم سوار شده ایم. رادیو، تلویزیون و حروف چاپ شده از هر سو به ما ‏هجوم می آرند. از همان سنین کودکی به ما می آموزند هر چیز را به گفت درآریم. ما از "ارتباط" بتی ساخته ایم.

با این همه، امروز ارتباط راستین بسیار اندک است. گیرودار زندگی میان انبوه مردمان ما را هر چه بیشتر به درون خود رانده است. با همه غوغای کلمات در دوروبرمان، تک و تنها در زندانیم. این زندان جایی است پوشیده و خاص خودمان، جایی برای ایمن داشتن خود و در عین حال جایی آکنده از تشویش و هراس، آنجا که تنهایی بسا که تاب ناپذیر شود، مگر آنگاه که خدا را بیابیم.

‏من در کلیسایی پرورش یافتم که پاک و پالوده و بسیار سختگیر و قدیمی پسند بود. در آنجا دعا همگانی بود و با صدای بلند خوانده می شد. گاه نیز در خلوت، چیزی وِر وِر می کردیم تا از سر باز کنیم اش. اما دعایی دیگر نیز بود که حتی در آن روزها در جان من می گشت، تکانم می داد و کارگر می افتاد. طنین این دعا حتی در ایام لا ادری گری و انکار کم و بیش خدا، که بسیاری از ما باید از سر بگذرانیم، خاموش نمی شد.

سرانجام عقل سلیم خودم مرا از آنچه مسلک عقل می نامند نجات داد. بطلان آشکار عالمی عَرََضی (با قوانین تغییرناپذیر، پیچیدگی باور نکردنی گونه های فراوان حیات و ذهن شگفت خود ما) برایم چون روز روشن شد. از جان و دل به جستجوی خدا برآمدم، به جستجوی اشراقی در جان. در آن ایام کتابهای بسیار خواندم که برخی از آنها به راستی سودمند بود.

‏دانستم که طلب رحمت بر احوال خود، هر احوالی که باشد، به خودی خود در حکم بهبود بخشیدن بر احوال خود و بهره مند شدن از سرچشمه ناشناخته توان و شادمانی است. آنگاه یکی از کهن ترین و عام ترین حقایق بر من فاش شد و آن این که اقرار به یاری خدا و طلب یاری او، حتی پیش از اجابت این خواهش، به معنای بهره یافتن از یاری اوست. اما هرگاه آن نوشته ها بر آن می شد تا آداب و ترتیبی پیش بنهد تا انسان صدای خود را بهتر به آن گوش هماره نیوشا برساند، از آنها می گریختم. پس، آدمی شدم خودآگاه، یکدنده و بی قرار. بی گمان آن نوشته ها برای هر کس که اهل رازورزی است، یا هرکس که وقت بسیار دارد یا ‏می خواهد هر کار را به فراغ دل بگذراند، سودمندند، اما برای آدمی میان مایه، پرمشغله، راه نشناس و ناکامل، باید راهی سرراست تر و دست یافتنی تر بیابیم.


منبع: فصلنامه مترجم