Warning: fetch_template() calls should be replaced by the vB_Template class. Template name: nick_announce in [path]/includes/functions.php on line 4734

Warning: fetch_template() calls should be replaced by the vB_Template class. Template name: genderbit_display_post in [path]/includes/functions.php on line 4734

Warning: fetch_template() calls should be replaced by the vB_Template class. Template name: genderbit_display_post in [path]/includes/functions.php on line 4734

Warning: fetch_template() calls should be replaced by the vB_Template class. Template name: genderbit_display_post in [path]/includes/functions.php on line 4734

Warning: fetch_template() calls should be replaced by the vB_Template class. Template name: genderbit_display_post in [path]/includes/functions.php on line 4734
آخرین اخبار دانشگاه پیام نور"فراگیر پیام نور"برنامه امتحانات پیام نور" تستی یا تشریحی پیام نور"سیستم گلستان پیام نور " reg.pnu.ac.ir "خبر های جنجالی پیام نور" نمونه سوال پیام نور"دکترا پیام نور "ارشد پیام نور "لیست منابع پیام نور"انتخاب واحد پیام نور"اخبار مراکز و واحد ها پیام نور"عکس های پیام نوری
ایمیل:




×
داستانهای جالب و خنده دار - صفحه 2
استاد زانیس

تبلیغات در پیام نور

دسترسی سریع
تبلیغات

موضوعات مهم

 

راهنماي جامع تصويري ورود به سيستم گلستان دانشگاه پيام نور(سيستم اطلاعات دانشجويي)
آموزش جامع و تصویری اعتراض و اعلام اشکال به کلید سوالات تستی امتحانات پیام نور
پاسخگویی به فرم های ارزشیابی اساتید
آموزش چگونگي نحوه ي دیدن نمرات پايان ترم دانشگاه پیام نور
راهنمای تصویری و جامع مشاهده و پرینت کارت ورود به جلسه امتحانات پایان ترم ( گزارش ۴۲۸ )
راهنمای تصویری و جامع اعلام اشکال و اعتراض به سوالات امتحانات پایان ترم پیام نور
راهنمای تصويري و جامع دریافت سوالات امتحانات پایان ترم از سيستم گلستان
راهنمای تصويري و جامع نحوه مشاهده نمرات پایان ترم دانشجویان پیام نور در سیستم گلستان
نکات مهم در مورد آزمون های پایان ترم دانشگاه پیام نور
راهنمای تصويري و جامع تکمیل پاسخنامه های پایان ترم دانشگاه پیام نور
آموزش جامع و تصويري چگونگي ثبت اشكال واعتراض به سوالات پايان ترم در سيستم گلستان
آموزش چگونگي صدور كار ورود به جلسه در سيستم دانجشويي گلستان رو بصورت جامع و تصويري
دانلود رایگان نمونه سوال رشته های پیام نور نیمسال دوم 90-91 پیام نور مقطع کارشناسی+پاسخنامه
دانلود رایگان مجموعه نمونه سوالات تمامی رشته های پیام نور نیمسال اول 90-91 دانشگاه پیام نور

تالارهای مهم

 

اخبار و اطلاعیه ها ی عمومی پیام نور
جدیدترین اخبار داخلی و غیر درسی دانشگاه پیام نور
اخبار و اطلاعیه ها ی کنکور و آزمون های پیام نور
سيستم دانشجويي گلستان پيام نور
جديدين اخبار سیستم گلستان
سوالات مرتبط با پيام نور(پرسش و پاسخ)
جديدترين اخبار پیام نور
منابع درسی و برنامه های امتحانی پیام نور
اخبار دوره های فراگیر پیام نور
پرسش و پاسخ در مورد گلستان
انتخاب واحد و حذف و اضافه پیام نور
کنکورهای فراگیر پیام نور
منابع درسی و برنامه های امتحانی پیام نور
اطلاعیه ها و بخشنامه ها ی پیام نور

نمونه سوالات پیام نور

 

نمونه سوالات مقطع کارشناسی پیام نور
نمونه سوالات مقطع کارشناسی ارشد پیام نور
نمونه سوالات مقطع دکترا
نمونه سوالات آزمونهای فراگیر ( کاردانی به کارشناسی)
نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( کارشناسی )
نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور ( کارشناسی ارشد )
نمونه سوالات امتحانی دروس عمومی(کارشناسی)
نمونه سوالات امتحانی دروس پایه و مشترک(کارشناسی)
نمونه سوالات گرایش کامپیوتر(کارشناسی)
دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور
اخبار و اطلاعيه هاي بانک نمونه سوالات باشگاه
اطلاعیه ی بازسازی و تکمیل سازی نمونه سوالات باشگاه
طرح جمع آوری نمونه سوالات پیام نور در باشگاه




سیستم گلستان پیام نور
صفحه 2 از 3 اولیناولین 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 از مجموع 35

موضوع: داستانهای جالب و خنده دار

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض داستانهای جالب و خنده دار

    میخوام تو این تاپیک داستانهای جالب و طنز و آموزنده بذارم اگر از دوستان هم کسی داستانی داشت خوشحال میشم یه کمکی به من بکنه.
    نظراتتون در مورده هر داستان خیلی مهمه پس دوستان کم لطفی نکنند و بعد از خوندن هر داستان(آموزنده،طنز،جالب و...)نظراتشونو پست بذارن.

    مرسی و ممنون

    2 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  2. # ADS
    نشان دهنده تبلیغات
    تاریخ عضویت
    -
    ارسال ها
    -
     

  3. Top | #16

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض angry یه داستان خیلی غم انگیز

    استاد زانیس
    مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد .

    مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود

    در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

    وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟

    مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين .
    و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :

    ( !دوستت دارم پدر )

    روز بعد مرد خودكشي كرد .

    عصبانيت و عشق محدوديتي ندارند .

    یادمان باشد چيزها براي استفاده كردن هستند و انسان ها براي دوست داشتن .

    مشكل دنياي امروزي اين است كه انسانها مورد استفاده قرار مي گيرند و اين درحالي است كه چيزها دوست داشته مي شون




    _________________

    4 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  4. # ADS
    نشان دهنده تبلیغات
    تاریخ عضویت
    -
    ارسال ها
    -
     

  5. Top | #17

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض ای کاش..............ای کاش..........

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
    ...توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

    ای کاش این کار رو کرده بودم .................

    2 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  6. Top | #18

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض

    این دوتا داستانه بالا من یکیو خیلی متاثر کرد.
    اما این پایینی به جای اون 2تا

    کاربر مقابل پست 50cent عزیز را پسندیده است:



  7. Top | #19

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض داستان حمام رفتن حاج خانوم!!!

    یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
    دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
    بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون

    3 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  8. Top | #20

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    12307
    عنوان کاربر
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    میانگین پست در روز
    0.24
    محل سکونت
    شيراز
    ارسال ها
    1,272
    می پسندم
    3,674
    مورد پسند : 1,304 بار در 795 پست

    پیش فرض


    کاربر مقابل پست MAHBOOBEH عزیز را پسندیده است:


    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  9. Top | #21

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض نشانه چیست؟ داستانی از پائلو کوئیلو (‌ یکم طولانی شد )‌

    داستان مردی است که شبی خوابیده بود و رؤیای فرشته‌ای را دید. و آن فرشته به او گفت که باران می‌آید، سیل می‌آید و همه جا را فرا می‌گیرد، ولی تو نمی‌میری. این اتفاق در یک دهکده کوچک ایتالیایی افتاد. و روز بعد باران شدیدی در گرفت و سیل عظیمی آمد و دستور دادند همه آن دهکده را تخلیه کنند. همه تخلیه کردند، حتی بازوی آن مرد را گرفتند و گفتند باید از این جا بروی. و آن مرد گفت نه، من خواب دیدم فرشته‌ای آمد و گفت باران می‌آید و سیل عظیمی می‌آید ولی تو نمی‌میری. من به نشانه‌ها اعتقاد دارم و بنابراین این جا می‌مانم. و روز بعد باران شدیدتر شد و سد استحکامش را از دست داد و خطر بزرگی برای این روستای کوچک به وجود آمد. آب تا طبقه اول بالا آمده بود. حتی با قایق به سراغ مرد رفتند و گفتند این سد به زودی می‌شکند و تو غرق می‌شوی، بیا برویم. و مرد گفت شما دارید ایمان مرا امتحان می‌کنید، من که به شما گفتم، فرشته‌ای را در خواب دیدم و به من گفت که سیل می‌آید، اما من نخواهم مرد. من اینجا می‌مانم تا ایمان ایتالیایی خودم را ثابت کنم. تمام تلویزیون‌ها و شبکه‌های خبری ایتالیا در آن جا جمع شده بودند. آب به سقف رسیده بود و مرد تنها آن جا مانده بود و همه می‌خواستند از مردی تصویر برداری کنند که به ایمان ایتالیایی خودش پایبند بود. اما پلیس راضی نبود و حتی یک هلی‌کوپتر فرستاد و برای سومین بار سعی کردند او را نجات بدهند. اما آن مرد گفت: نه، فرشته‌ها راست می‌گویند، حق با فرشته‌هاست، شما اشتباه می‌کنید و من می‌مانم. نیم ساعت بعد، سد شکست و سیل وارد شهر شد و آن مرد را کشت. مرد به بهشت کاتولیک‌ها رفت که فرشتگان زیادی دارد، چون مرد بسیار مؤمنی بود. و پطرس قدیس که دربانِ بهشت است، گفت: شما می‌توانید وارد بشوید، چون انسان مؤمنی هستید. مرد گفت: نه، نه، نه، من هیچ وقت وارد این جا نمی‌شوم. به خاطر این که مالک این محل یک دروغگوست و به من دروغ گفت. شما آبروی خانواده من را بردید. چون حالا در آن جا، همه تلویزیون‌ها و مردم نشسته‌اند و به خانواده من می‌خندند. من هیچ نمی‌خواهم به بهشت بروم، من به جهنم می‌روم. چون شیطان به من هیچ قولی نداد. پطرس قدیس گفت: خوب، نه، او هیچ وقت دروغ نگفته، شاید پیر شده، من می‌روم ازش بپرسم. و بعد پطرس قدیس وارد شد و نیم ساعت با خدا صحبت کرد و بعد از نیم ساعت برگشت و گفت: بله، من با خدا صحبت کردم. او برای شما یک فرشته فرستاده بود تا نشانه‌ای به تو بدهد که از آن سیل نجات می‌یابی. ولی خوب، در کنارش، سه گروه نجات هم برایت فرستاد، ولی قبول نکردی.


    طولانی شد ببخشید

    کاربر مقابل پست 50cent عزیز را پسندیده است:



  10. Top | #22

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض هواشناسی قبیله سرخ ‌پوست !!!!

    مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟

    رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

    پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟»

    پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

    پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

    رییس: «از کجا می دونید؟»


    «پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.

    3 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  11. Top | #23

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    12307
    عنوان کاربر
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    میانگین پست در روز
    0.24
    محل سکونت
    شيراز
    ارسال ها
    1,272
    می پسندم
    3,674
    مورد پسند : 1,304 بار در 795 پست

    پیش فرض

    عجججججبببب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    کاربر مقابل پست MAHBOOBEH عزیز را پسندیده است:


    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  12. Top | #24

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض خیانت همیشه هم بد نیست

    جک و دوستش باب تصميم مي گيرندبرای تعطيلات به اسکي برند.
    با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند .
    پس از دو سه ساعت رانندگي ، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است زني بسيار زيبا در را باز مي کند.
    مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
    زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم
    اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند
    جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم در استبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد.
    زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به استبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
    مي افتند.
    حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد
    اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب توفاني به آنها پناه داده بود .
    پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
    باب پاسخ داد: بله
    جک گفت: يادته که ما در استبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
    باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
    جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن زده باشيد؟
    باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...
    جک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد:
    باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟...تا من... بهترين دوستت را...
    جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت .. جک... من مي تونم توضيح
    بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم ... فقط...حالا چي شده مگه؟
    .
    .
    .
    جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته


    خــــــــــــر شانس !!!

    2 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  13. Top | #25

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض فقط 5 دلار !!!

    سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدر و مادرش فهمید كه برادر كوچكش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید كه پدر به آهستگی به مادر گفت فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.
    سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست. سكه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد . فقط پنج دلار بود.
    سپس به آهستگی از در عقب خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
    جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سكه‌ها را محكم روی پیشخوان ریخت.
    داروساز با تعجب پرسید چی می‌خواهی عزیزم؟ دخترك توضیح داد كه برادر كوچكش چیزی تو سرش رفته و بابام می‌گه كه فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم.
    چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از كجا می‌تونم معجزه بخرم؟ مردی كه در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترك پرسید چقدر پول داری؟ دخترك پول‌‌ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فكر كنم این پول برای خرید معجزه كافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر كنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود.. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
    پس از جراحی پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟ دكتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!


    تشکر یادتون نره

    2 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  14. Top | #26

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض گربه(کوتاه و خنده دار)

    یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
    یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.


    یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟" زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
    _________________

    2 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  15. Top | #27

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    12307
    عنوان کاربر
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    میانگین پست در روز
    0.24
    محل سکونت
    شيراز
    ارسال ها
    1,272
    می پسندم
    3,674
    مورد پسند : 1,304 بار در 795 پست

    پیش فرض

    کاربر مقابل پست MAHBOOBEH عزیز را پسندیده است:


    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  16. Top | #28

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض ▪▪••●● ^پول و بوس^ فوق العاده خنده دار و با حال (از دست نده) ●●••▪▪

    پول و بوس

    مردی به همسرش این گونه نوشت:
    عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش ۱۰۰ بوسه برایت فرستادم.
    عشق تو
    همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد:
    عزیزم از اینکه ۱۰۰ بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها:
    ۱.با شیر فروش به ۲ بوس به توافق رسیدیم.
    ۲.معلم مدرسه بچه ها با ۷ بوس به توافق رسیدیم.
    ۳..صاحب خانه هر روز می اید و ۲-۳ بوس از من می گیرد.
    ۴.با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من ایتم های دیگری به او دادم.
    ۵.سایر موارد ۴۰ بوس.
    نگران من نباش…هنوز ۳۵ بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم.

    2 کاربر پست 50cent عزیز را پسندیده اند .



  17. Top | #29

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    12307
    عنوان کاربر
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    میانگین پست در روز
    0.24
    محل سکونت
    شيراز
    ارسال ها
    1,272
    می پسندم
    3,674
    مورد پسند : 1,304 بار در 795 پست

    پیش فرض

    کاربر مقابل پست MAHBOOBEH عزیز را پسندیده است:


    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  18. Top | #30

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شماره عضویت
    10468
    عنوان کاربر
    کاربر باشگاه
    میانگین پست در روز
    0.29
    ارسال ها
    1,536
    می پسندم
    979
    مورد پسند : 1,891 بار در 1,095 پست

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط 50cent نمایش پست ها
    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
    ...توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

    ای کاش این کار رو کرده بودم .................
    بچه ها من هر چند وقت یه بار این داستانو میخونم بغض میکنم میخوام گریه کنم

    کاربر مقابل پست 50cent عزیز را پسندیده است:



صفحه 2 از 3 اولیناولین 123 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. مجموعه نمونه سوالات مديريت مراكز پيش دبستاني و دبستاني - درس تخصصي گروه علوم تربيتي
    ارسال شده توسط Borna66 در تالار نمونه سوالات گرایش علوم تربیتی (کارشناسی)
    پاسخ ها: 3
    آخرين ارسال: 11-16-2010, 12:06 AM
  2. پاسخ ها: 1
    آخرين ارسال: 11-15-2010, 08:04 PM
  3. پاسخ ها: 3
    آخرين ارسال: 11-15-2010, 08:02 PM
  4. مجموعه نمونه سوالات امتحاني درس مفاهيم و روش تدريس هنر در پيش دبستاني دبستاني درس تخصصي - گروه علوم تربيتي
    ارسال شده توسط sunyboy در تالار نمونه سوالات گرایش علوم تربیتی (کارشناسی)
    پاسخ ها: 2
    آخرين ارسال: 11-15-2010, 07:57 PM
  5. مجموعه نمونه سوالات آموزش و پرورش پيش دبستاني و دبستاني - درس تخصصي گروه علوم تربيتي
    ارسال شده توسط Borna66 در تالار نمونه سوالات گرایش علوم تربیتی (کارشناسی)
    پاسخ ها: 1
    آخرين ارسال: 08-07-2009, 12:07 PM

برچسب های ویژه

داستان های طولانی خنده دار

داستان های خنده دار طولانی

داستان های جالب فیزیکی

داستان خنده دارطولانی

داستان های طولانی وخنده دار

داستانهای طولانی زیبا جالب خنده دار

داستان های طنز وطولانی

داستان خیلی طولانی خنده در

داستان جالب و خنده دارطولانی

داستانهای جالب

داستان های طولانی وخیلی خنده دار

داستان های خنده دارطولانی

داستان ها ی طولانی و خنده دار

داستانهای جالب و خنده دار طولانی

داستان های طولانی خنده

داستان هاي طولاني خنده دار

استبل اسب مراغه

نوشته های خنده دارطولانی


برچسب برای این موضوع

بوک مارک ها

بوک مارک ها

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
آخرین اخبار دانشگاه پیام نور"فراگیر پیام نور"برنامه امتحانات پیام نور" تستی یا تشریحی پیام نور"سیستم گلستان پیام نور " reg.pnu.ac.ir "خبر های جنجالی پیام نور" نمونه سوال پیام نور"دکترا پیام نور "ارشد پیام نور "لیست منابع پیام نور"انتخاب واحد پیام نور"اخبار مراکز و واحد ها پیام نور"عکس های پیام نوری