1.4 ارتقاء دمکراسي در کشورهاي خليج فارس
سياست آمريکا در برابر جهان عرب همواره در جهت حمايت از حاکمان نظامي و پادشاهاني بوده است که از پشتيباني مردم برخوردار نبوده اند. اين سياست کمتر توانسته است به طبقه متوسط جوامع عرب اعتماد کرده و از رفرم هاي سياسي در آن کشورها پشتيباني کند. اما تغيير ساختاراجتماعي جوامع عرب، از يکسو، و رشد بنيادگرايي اسلامي، از سوي ديگر، ادامه چنين سياستي را براي آمريکا پر هزينه و پر مخاطره کرده است. لذا، آمريکا براي حفظ منافع استراتژيک خود در خاورميانه ناچار به اتخاذ سياست جديدي است که بتواند نوسازي ساختار سياسي کشورهاي عرب را تشويق و ميسر سازد. اين نظريه، حمله نظامي به عراق را آغاز اين سياست جديد ميداند، که هدف آن آزادي عراق از ديکتاتوري صدام، استقرار دموکراسي و نوسازي ساختار سياسي آن کشور است.
عراق، به علت بافت اجتماعي-اقتصادي و شرايط سياسي آن، انتخاب مناسبي براي معرفي و آزمايش اين سياست جديد است. زيرا عراق، در مقايسه با کشورهايي چون عربستان سعودي و مصر، داراي استعداد بيشتري براي نوسازي و استقرار دموکراسي است. براي مثال کشور عراق گرفتار محدوديتهاي مذهبي عربستان سعودي نيست، همچون مصر از فشار جمعيت و فقر رنج نميبرد، و احساسات ضد آمريکايي در آن نسبتا کمتر ميباشد. بعلاوه، آزاد سازي آن از چنگال ديکتاتوري صدام اين فرصت را براي آمريکا بوجود ميآورد تا بتواند سياست جديد خود را در شرايطي کنترل شده بيازمايد. اين سياست، در صورت موفقيت، ميتواند در مراحل بعدي به اشکال مناسب به ساير کشورهاي منطقه تعميم داده شود. اما عده اي از منتقدين بر آنند که اجراي اين سياست جديد از طريق مداخله نظامي ميسر نيست. زيرا، تهاجم نظامي منجر به راديکاليزه شدن نيروهاي قشري و تقويت احساسات ضد غربي شده، و کار نوسازي جامعه و استقرار دموکراسي را براي نيروهاي مدرن دشوار ميسازد.
اين نظريه، متاثر از تئوري جنگ تمدن هاي ساموئل هانتينگتون1، جنگ آمريکا عليه تروريسم وعراق را مرحله اي از جنگ تمدن هاي غرب و اسلام ميداند. جهان اسلام، که به خاطر شکست ازغرب و ناتواني درنوسازي و همگامي با سير تحولات تاريخ از جهان غرب خشمگين است، يورشي نو را عليه تمدن پيروزمند غرب آغاز کرده است. گسترش بنيادگرايي اسلامي و حملات تروريستي عليه آمريکا نمودهاي اصلي اين نبرد ميباشند. جنگ آمريکا عليه عراق، و احتمالا ساير کشورهاي منطقه، اقدامي است براي در هم شکستن اين مقاومت. دولتمردان آمريکا، براي آنکه دوستان خود را در منطقه نرنجانند، ميکوشند تا از همآوازي آشکار با اين نظريه خودداري کنند. اما، تپش نبض اين نظريه را ميتوان در متن بسياري از نوشتارها و تحليل هاي رسمي و غير رسمي امريکا حس کرد.
1.6 جلوگيري از دستيابي بنيادگرايان اسلامي به منابع استراتژيک
طبق اين نظريه، بنيادگرايان اسلامي دولت هاي عراق، عربستان سعودي، ليبي، و يمن را هدف قرار داده اند تا با دست يافتن به ثروت نفت آنها بتوانند ايدئولوژي خود را به توان مالي و نظامي مجهز کنند. درميان اين کشورها عراق به دليل ديکتاتوري صدام، جنگ هاي متعدد، شرايط نامطلوب اقتصادي، نارضايتي مردم، و ناتواني اپوزيسيون در ايجاد يک الترناتيو سکولار، ضعيف ترين حلقه اين زنجيره بود که ميتوانست به تصرف بنيادگرايان اسلامي درآيد. در صورت پيروزي بنيادگرايان، دامنه اين حرکت در مراحل بعد ميتوانست به آساني به عربستان سعودي، ليبي، و غيره کشيده شود. حمله نظامي آمريکا به افغانستان و عراق اقدامي بود براي بازداشتن بنيادگرايان اسلامي از دستيابي به منابع استراتژيک نفت.
1.7 حفظ برتري آمريکا
با تحولات جهان در دو دهه گذشته، فروپاشي بلوک شرق، قدرت گرفتن بلوک هاي اقتصادي-سياسي جديد، رشد بنيادگرايي اسلامي، رشد ناسيوناليسم، و رشد اقتصاد گلوبال، آمريکا نگران است که برتري اقتصادي و سياسي خود را به تدريج از دست بدهد. رکود اقتصادي از يکسو، و تعميق و تسريع شکل گيري اروپاي واحد از سوي ديگر، بر هراس آمريکا افزوده است. هدف اصلي آمريکا از حمله نظامي به افغانستان و عراق عبارت است ازاحيا و حفظ هژموني سياسي و اقتصادي خود در منطقه. با استفاده از جنگ عراق آمريکا موفق شد بين اتحاديه اروپا شکاف بياندازد و پايگاه اقتصادي و نظامي خود را در خاورميانه تحکيم کند.
رفتار کشورها در رقابت هاي بين المللي تابعي است از ساختار قدرت جهاني. هر تغييرعمده در اين ساختار، با دگرگون کردن معادله منافع-هزينه ها، موجب تغيير رفتار کشورها در سياست خارجي و رقابت هاي بين المللي خواهد شد. در جهان دو قطبي، قدرت هاي بزرگ، به خاطر واکنش قدرت رقيب (و هزينه هاي ناشي از آن) به تغيير شرايط موجود در کشورهاي جهان سوم و بر هم زدن تقسيم منافع نسبتا تمايل کمتري داشتند. اما جهان تک قطبي پس از جنگ سرد نگرش آمريکا را نسبت به منافع استراتژيک خود تغير داده، ميل و گرايش آنرا براي دخالت درامورساير کشورها افزوده، و دست آنرا براي ورود به درگيري هاي نظامي باز تر گذاشته است.
طبق اين نظريه (که تعميم دو نظريه پيشين است) پس از فروپاشي بلوک شرق جهان وارد دوران جديدي شده است که طي آن آينده روابط بين المللي و نظم جهاني از کانال نبرد و رقابت ميان دولتهاي قوي و يا اتحاديه هاي منطقه اي شکل خواهد گرفت، که به تقسيم مجدد جهان و تغير جغرافياي سياسي آن خواهد انجاميد. از اين منظر، جنگ اول خليج فارس، جنگ افغانستان، و جنگ دوم خليج فارس ابزاري براي بازسازي روابط بين المللي است. هدف آمريکا ازجنگ عراق، نه بازسازي عراق، بلکه بازسازي روابط بين المللي است، و اعتراض فرانسه، روسيه، و آلمان به آمريکا در حقيقت اعتراض آنها به جايگاه آتي آمريکا در اين نظم و سهم اندک خويش است. بازسازي روابط بين المللي تنها به معني تجديد نظر در مرزهاي جغرافيايي و ايجاد کشورهاي جديد نيست، بلکه در چارچوب مرزهاي کنوني نيز بايد جايگاه کشورها در روابط بين المللي، از طريق چگونگي رابطه با آمريکا، دوباره تعريف شود.