بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 13 اولیناولین 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 122

موضوع: اشعار شاعران خارجی

  1. #11
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    من نمی خوام بیرون بیام!
    جوجه ام توی یه تخم
    اما نمی خوام بیرون بیام من نمی خوام
    مرغا التماس می کنن,خروسا خواهش می کنن
    اما من نمی خوام بیرون بیام,من نمی خوام
    بس که حرف از جنگ شنیدم
    بس که هوا آلوده اس
    بس که همه داد می زنن
    هواپیماها نعره می کشن
    من دلم می خواد اینجا بمونم
    اینجا که گرم و راحته
    من نمی خوام بیرون بیام,من نمی خوام

  2. #12
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    از ستارگان
    به خانه پناه می برند
    شب اما,آمده است!
    در خانه دخترکی مرده است
    با رز سرخی پنهان به طره ی گیس!
    شش بلبل بر نرده ها
    مرثیه اش را می خوانند
    و آه از نهاد گیتار ها بر می آید!

    "فدریکو گارسیا لورکا"

  3. #13
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    عشق,شاید فراگیری گام زدن در جهان باشد
    فراگیری سکوت,
    مانند بلوط زیزفون افسانه...
    فراگیری دیدن.

    نگاهت بذر می افشاند
    من درختی را می نشانم,
    حرف می زنم
    چرا که تو
    برگ هایش را تکان می دهی...

    "اکتاویو پاز

  4. #14
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    سومی

    هر سه مقابل پنجره نشستند خیره به دریا
    یکی از دریا گفت
    دیگری گوش کرد
    سومی نه گفت
    و نه گوش کرد
    او در میانه ی دریا بود غوطه در اب
    از پشت پنجره حرکات او ارام و واضح
    در ابی پریده رنگ اب
    درون کشتی غرق شده ای چرخید
    زنگ نجات غریق را به صدا در اورد
    حبابهای ریزی با صدایی نرم به روی دریا شکستند

    ناگهان یکی پرسید: "غرق شد؟"
    دیگری گفت: غرق شد
    سومی از عمق دریا نگاهشان کرد
    گویی به دو نفر که غرق شده اند می نگرد.

    یانیس ریتسوس

  5. #15
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پيش از آن‌که واپسين نفس را برآرم
    پيش از آن‌که پرده فرو افتد
    پيش از پژمردن آخرين گل،
    برآنم که زندگي کنم
    برآنم که عشق بورزم
    برآنم که "باشم".

    در آن جهان ظلماني
    در اين روزگار سرشار از فجايع
    در اين دنياي پر از کينه
    نزد کساني که نيازمند منند
    کساني که نيازمند ايشانم
    کساني که ستايش‌انگيزند،
    تا دريابم
    شگفتي کنم
    باز شناسم
    که‌ام؟
    که مي‌توانم باشم
    که مي‌خواهم باشم،
    تا روزها بي‌ثمر نماند
    ساعت‌ها جان يابد
    و لحظه‌ها گران‌بار شود

    هنگامي که مي‌خندم
    هنگامي که مي‌گريم
    هنگامي که لب مي‌بندم

    در سفرم به سوي تو
    به سوي خود
    به سوي خدا
    که راهي‌ست ناشناخته
    پر خاک
    ناهموار،
    راهي که،‌باري
    در آن گام مي‌گذارم
    که در آن گام نهاده‌ام
    و سرِ بازگشت ندارم

    بي‌آن‌که ديده باشم شکوفايي گل‌ها را
    بي‌آن‌که شنيده‌باشم خروش رودها را
    بي‌آن‌که به شگفت در آيم از زيبايي حيات.

    اکنومرگ مي‌تواند
    فراز آيد!
    اکنون مي‌توانم به راه افتم!
    اکنون مي‌توانم بگويم
    که "زندگي" کرده‌ام!

    «مارگوت بيکل» ترجمه احمد شاملو

  6. #16
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
    آيا بايد اين جنگ احمقانه رو ادامه بدهيم ؟
    آخه ، كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نمي ذاره .
    فرمانده گور گفت : حق با شماست .
    فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
    امروز مي توانيم به كنار دريا بريم
    و تو راه چند تا بستني هم بخوريم .
    فرمانده كلي گفت : فكر خوبيه .
    فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
    تو ساحل يه قلعه شني مي سازيم .
    فرمانده گور گفت : آب بازي هم مي كنيم .
    فرمانده كلي گفت : پس آماده شو بريم .
    فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
    اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
    اگه باد شنها رو به هر طرف ببره ؟
    فرمانده كلي گفت : چقدر وحشتناكه !
    فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
    من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم .
    ممكنه غرق بشيم .
    فرمانده كلي گفت :
    آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم مي كنه .
    فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
    مايوي من پاره است .
    بهتره بريم سر جنگ و جدال خودمون .
    فرمانده گور گفت :موافقم .
    بعد فرمانده كلي به فرمانده گور حمله كرد ،
    گلوله ها به پرواز در آمد ، توپخانه ها به غرش .
    و حالا متاسفانه ،
    نه اثري از فرمانده كلي باقي مانده و نه از فرمانده گور .


    شل سیلور استاین

  7. #17
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نزار قباني- حماسه ي اندوه
    قصيدة الحزن
    The Epic of Sadness
    ترجمه : هادي محمدزاده


    عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
    علمني حبك ..أن أحزن
    Your love taught me to grieve
    و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
    و أنا محتاج منذ عصور
    لامرأة تجعلني أحزن
    and I have been in need, for centuries
    a woman to make me grieve
    به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
    لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل العصفور
    for a woman, to cry upon her arms
    like a sparrow
    به زني که تکه هاي وجودم را
    چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد

    ***
    لامرأة.. تجمع أجزائي
    كشظايا البلور المكسور
    ***
    for a woman to gather my pieces
    like shards of broken crystal
    ***
    مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
    علمني حبك سيدتي أسوء عادات
    Your love has taught me, my lady, the worst habits
    به من آموخت
    که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
    و به عطاران و طالع بينان پناه برم

    علمني أخرج من بيتي
    في الليللة ألاف المرات..
    و أجرب طب العطارين..

    it has taught me to read my coffee cups
    thousands of times a night
    to experiment with alchemy,
    to visit fortune tellers
    به من آموخت که از خانه بيرون زنم
    و پياده رو ها را متر کنم

    و أطرق باب العرافات..
    علمني ..أخرج منبيتي..
    لأمشط أرصفة الطرقات
    It has taught me to leave my house
    to comb the sidewalks
    و صورتت را در باران ها جستجو کنم
    و أطارد وجهك..
    في الأمطار..
    and search your face in raindrops
    و در نور ماشين ها
    و في أضواء السيارات..
    and in car lights
    و در لباس هاي ناشناختگان
    دنبال لباس هايت بگردم

    و أطارد ثوبك..
    في أثواب المجهولات
    and to peruse your clothes
    in the clothes of unknowns
    و بجويم شمايلت را
    حتي! حتي!
    حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!

    و أطارد طيفك..
    حتى..حتى..
    في أوراق الإعلانات..
    and to search for your image
    even.....even.....
    even in the posters of advertisements

    عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
    علمني حبك كيف أهيم على وجهي..ساعات
    your love has taught me
    to wander around, for hours
    در جستجوي گيسوان کولي
    که تمام زنان کولي بدان رشک برند

    بحثا عن شعر غجري
    تحسده كل الغجريات
    searching for a gypsies hair
    that all gypsies women will envy
    به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
    که همه ي شمايل ها و همه صداهاست

    بحثا عن وجه ٍ..عن صوتٍ..
    هو كل الأوجه و الأصواتْ
    ***
    searching for a face, for a voice
    which is all the faces and all the voices...
    بانوي من!
    عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند

    أدخلني حبكِ.. سيدتي
    مدن الأحزانْ..
    Your love entered me...my lady
    into the cities of sadness
    که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
    و أنا من قبلكِ لم أدخلْ
    مدنَ الأحزان..
    and I before you, never entered
    the cities of sadness
    و نمي دانستم
    که اشک انساني است

    لم أعرف أبداً..
    أن الدمع هو الإنسان
    I did not know...
    that tears are the person
    و انسانِ بي غم
    تنها سايه اي است از انسان...

    ***
    أن الإنسان بلا حزنٍ
    ذكرى إنسانْ..
    ***
    that a person without sadness
    is only a shadow of a person...
    ***
    عشقت به من آموخت
    که چون کودکي رفتار کنم

    علمني حبكِ..
    أن أتصرف كالصبيانْ
    Your love taught me
    to behave like a boy
    و بکشم چهره ات را با گچ
    بر ديوار

    أن أرسم وجهك بالطبشور على الحيطانْ..
    to draw your face with chalk
    upon the wall
    و بر بادبان قايق صيادان
    و ناقوس هاي کليسا
    و صليب ها.

    و على أشرعة الصيادينَ
    على الأجراس, على الصلبانْ
    upon the sails of fishermen's boats
    on the Church bells, on the crucifixes,
    عشقت به من آموخت
    که چگونه عشق
    جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد

    علمني حبكِ..كيف الحبُّ
    يغير خارطة الأزمانْ..
    your love taught me, how love,
    changes the map of time...
    به من آموخت وقتي که عاشقم
    زمين از چرخش باز مي ماند

    علمني أني حين أحبُّ..
    تكف الأرض عن الدورانْ
    Your love taught me, that when I love
    the earth stops revolving,
    چيز هايي به من آموخت
    که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم

    علمني حبك أشياءً..
    ما كانت أبداً في الحسبانْ
    Your love taught me things
    that were never accounted for
    افسانه هاي کودکانه خواندم
    و به قصر شاه پريان پا گذاشتم

    فقرأت أقاصيصَ الأطفالِ..
    دخلت قصور ملوك الجانْ
    So I read children's fairytales
    I entered the castles of Jennies
    و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان
    و حلمت بأن تزوجني
    بنتُ السلطان..
    and I dreamt that she would marry me
    the Sultan's daughter
    دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني
    بلك العيناها ..
    أصفى من ماء الخلجانْ
    those eyes..
    clearer than the water of a lagoon
    لبانش خواستني تر از گل انار
    تلك الشفتاها..
    أشهى من زهر الرمانْ
    hose lips...
    more desirable than the flower of pomegranates
    خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش
    و حلمت بأني أخطفها مثل الفرسانْ..
    and I dreamt that I would kidnap her like a knight
    خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام
    و حلمت بأني أهديها أطواق اللؤلؤ و المرجانْ..
    and I dreamt that I would give
    her necklaces of pearl and coral
    بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست
    علمني حبك يا سيدتي, ما الهذيانْ
    Your love taught me, my lady,
    what is insanity
    به من آموخت که عمر مي گذرد ...
    و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ...

    ***
    علمني كيف يمر العمر..
    و لا تأتي بنت السلطانْ..
    ***
    it taught me...how life may pass
    without the Sultan's daughter arriving
    ***
    عشقت به من آموخت
    که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا

    علمني حبكِ..
    كيف أحبك في كل الأشياءْ
    Your love taught me
    How to love you in all things
    در درخت زرد و بي برگ زمستاني
    في الشجر العاري, في الأوراق اليابسة الصفراءْ
    in a bare winter tree,
    in dry yellow leaves
    در باران
    در طوفان

    في الجو الماطر.. في الأنواءْ..
    in the rain, in a tempest,
    در قهوه خانه اي کوچک
    که عصر ها در آن
    قهوه ي تاريک مي نوشيم

    في أصغر مقهى.. نشرب فيهِ..
    مساءً..قهوتنا السوداءْ..
    in the smallest cafe, we drank in,
    in the evenings...our black coffee
    عشقت به من آموخت که چگونه
    به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم

    علمني حبك يس أن آوي..
    لفنادقَ ليس لها أسماءْ
    و كنائس ليس لها أسماءْ
    و مقاهٍ ليس لها أسماءْ
    Your love taught me...to seek refuge
    to seek refuge in hotels without names
    in churches without names...
    in cafes without names...
    عشقت به من آموخت که چگونه شب
    بر غم غريبان مي افزايد

    علمني حبكِ..كيف الليلُ
    يضخم أحزان الغرباءْ..
    Your love taught me...how the night
    swells the sadness of strangers
    به من آموخت که
    بيروت را زني فريبنده ببينم

    علمني..كيف أرى بيروتْ
    إمرأة..طاغية الإغراءْ..
    It taught me...how to see Beirut
    as a woman...a tyrant of temptation
    زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد
    إمراةً..تلبس كل كل مساءْ
    أجمل ما تملك من أزياءْ
    as a woman,
    wearing every evening
    the most beautiful clothing she possesses
    و غرق در عطر
    به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود

    و ترش العطرعلى نهديها
    للبحارةِ..و الأمراء..
    and sprinkling upon her breasts perfume
    for the fisherman, and the princes
    عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم
    علمني حبك أن أبكي من غير بكاءْ
    Your love taught me how to cry without crying
    عشقت به من آموخت که چگونه غم
    چون پسري با پاهاي بريده
    بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد.....

    علمني كيف ينام الحزن
    كغلام مقطوع القدمينْ..
    في طرق (الروشة) و (الحمراء)..
    It taught me how sadness sleeps
    Like a boy with his feet cut off
    in the streets of the Rouche and the Hamra
    عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
    علمني حبك أن أحزنْ..
    Your love taught me to grieve
    و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
    و أمنا محتاج منذ عصور
    لامرأة تجعلني أحزنْ..
    and I have been needing, for centuries
    a woman to make me grieve
    به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
    لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل العصفور
    for a woman, to cry upon her arms
    like a sparrow
    به زني که تکه هاي وجودم را
    چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد...

    لامرأة تجمع أجزائي..
    كشظايا البلور المكسور..
    for a woman to gather my pieces
    like shards of broken crystal

  8. #18
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دو شعر از ريموند كارور
    برگردان : عليرضا بهنام

    حالا
    اين ماهي ها چشم ندارند
    اين ماهي هاي نقره اي كه در رويا پيش من مي آيند
    پراكنده مي شوند و ناپديد
    در جيب هاي آگاهي ام
    اما يكي هست كه مي آيد
    سنگين، ترسيده ، ساكت مثل ان ديگران
    اين يكي ساده از حالا آويزان شده
    دهان تاريكش را مي بندد
    در برابر حالا، مي بندد و باز مي كند
    در حالي كه به حالا چسبيده است

    زخم
    بيدار شدم با نقطه اي خوني
    بالاي چشمم. يك زخم
    درست وسط پيشاني ام
    اما من اين روز ها تنها مي خوابم
    چرا بايد كسي دست بلند كند
    روي خودش، حتي در خواب؟
    اين و سوال هايي شبيه اين را
    سعي مي كنم امروز صبح جواب دهم
    در حالي كه صورتم را در آيينه وارسي مي كنم




    ريموند كارور(1988-1938 ) را در ايران بيشتر به خاطر داستان هايش مي شناسند . داستان هايي كوتاه و تاثير گذار كه در كشور ما طرفداران زيادي پيدا كرده است. اما در زادگاهش امريكا شعر هاي او از شهرتي برابر با داستان هايش برخوردارند. مشخصه هاي سبكي ريموند كارور كه داستان هاي او را از اثار معاصرانش متمايز مي كنند مانند ايجاز، صراحت و غير منتظره بودن در شعر هاي او هم به وضوح قابل رديابي است.

  9. #19
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض


    ساموئل بكت
    برگردان: عليرضا بهنام
    دي يپ
    1-
    باز همان آخرين لرزه
    باز همان تخته مرگ
    همان پاگرد و همان پله ها
    به سمت همان شهر چراغان
    2-
    مسير من در هجوم شن هاست
    بين همان تخته و همان خاكريز
    باران تابستان بارد بر زندگيم
    مي گريزد از من زندگيم به يغما
    به سوي آغازش ؛ به سوي پايانش
    آرامشم آنجاست در مهي كه پس مي رود
    وقتي كه ديگر خلاص شوم از اين آستانه هاي خم اندر هم
    و زندگي كنم حچم دري را
    كه باز مي شود و بسته مي شود
    3-
    چه مي توانم كرد بي اين جهان بي چهره بي تفاوت
    جايي براي ابديت تا لحظه اي خاص ؛ جايي كه هر لحظه
    سرازير مي شود در هيچ انكار اين بودن
    بدون اين موج ؛ جايي كه در نهايت
    جسم و اثير با هم غرق شده اند
    چه مي توانم كرد بي اين سكوت ؛ جايي كه مرده باشند اين زمزمه ها
    اين نفس نفس ها اين هيجان ها ؛ براي رهايي براي عشق
    بي اين آسمان كه اوج مي گيرد
    روي كيسه هاي تعادلش
    چه مي توانم كرد كه مثل ديروز و روز قبل از آن
    سرك بكشم بيرون از بي وزني مرگبارم دنبال كسي ديگر
    آواره اي مانند خودم ؛ در حال چرخ زدن دور از همه زندگي
    در فضايي تكان دهنده
    بين اين صدا هاي بي صدا
    كه مخفيگاهم را لو مي دهند
    4-
    دوست خواهم داشت عشقم را به مرگ
    و باراني را كه مي بارد بر حياط گورستان
    و خيابان هايي را كه قدم مي زنند بر من
    مويه كنان از همان اول و آخر كه دوستم بدارند
    برگردان از فرانسه به انگليسي از خود شاعر

  10. #20
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    روياها
    لنگستون هيوز
    ترجمه:محسن فتحي‌زاده


    براي روياها شتاب كن
    چرا كه اگر روياها بميرند
    زنده‌گي پرنده‌ي پرشكسته‌اي‌ست
    كه نمي‌تواند پرواز كند
    براي روياها شتاب كن
    زيرا هنگامي كه روياها بروند
    زنده‌گي دشت عقيمي‌ست
    يخ‌زده زير برف‌ها

    Dreams

    Hold fast to dreams
    For if dreams die
    Life is a broken-winged bird
    That cannot fly
    Hold fast to dreams
    For when dreams go
    Life is a barren field
    Frozen with snow


    Langston Hughes

صفحه 2 از 13 اولیناولین 123412 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •