آخرین اخبار دانشگاه پیام نور"فراگیر پیام نور"برنامه امتحانات پیام نور" تستی یا تشریحی پیام نور"سیستم گلستان پیام نور " reg.pnu.ac.ir "خبر های جنجالی پیام نور" نمونه سوال پیام نور"دکترا پیام نور "ارشد پیام نور "لیست منابع پیام نور"انتخاب واحد پیام نور"اخبار مراکز و واحد ها پیام نور"عکس های پیام نوری
فروغ فرخ زاد - صفحه 2
لینک های مهم



سیستم گلستان پیام نور
صفحه 2 از 8 اولیناولین 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 16 تا 30 از مجموع 108

موضوع: فروغ فرخ زاد

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شماره عضویت
    1
    عنوان کاربر
    مدیریت کـــــــــل باشگاه
    میانگین پست در روز
    22.81
    محل تحصیل
    دنیای علوم و فناوری
    شغل و حرفه
    برنامه نویس - متخصص طراحی وب - سئو و بهینه سازی سایتها
    رشته تحصیلی
    مهندسی نرم افزار
    محل سکونت
    تهران
    ارسال ها
    132,462
    پست های وبلاگ
    84

    پیش فرض فروغ فرخ زاد

    فروغ فرخزاد

    فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره های آموزشی دبستانی و دبیرستانی برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد
    اما پس از یکی دو سال از هم جدا شدند
    در سال 1337 در سن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت
    در سال 1338 برای بررسی و مطالعه ساخت فیلم به انگلستان رفت در طی فعالیت سینمایی خود چندین فیلم ساخت و در یک فیلم و نمایش بازی کرد در این زمینه فیلم خانه سیاه است که در باره جذامیان جذامخانه ای اطراف تبریز می پرداخت برنده بهترین فیلم مستند در سال 1342 شد در سال 1345 برای شرکت در دومین فستیوال پژارو به ایتالیا سفر کرد
    فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد وی را در گورستان ظهیرالدوله تهران به خک سپردند
    از او پسری به نام کامیار شاپور به یادگار مانده است











    دفترهای شعر

    1. اسیر امیر کبیر 1331
    2. دیوار جاویدان 1336
    3. عصیان امیر کبیر 1337
    4. تولدی دیگر مروارید 1342
    5. برگزیده اشعار جیبی 1343
    6. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد مروارید 1352
    7. گزینه اشعار مروارید 1364
    گزیده دو شعر


    فتح باغ




    آن کلاغی که پرید

    از فراز سرما
    و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد

    و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
    خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
    همه می دانند
    همه می دانند
    که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخه بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه می ترسند
    همه می ترسند اما من و تو
    به چراغ و آب و اینه پیوستیم
    و نترسیدیم
    سخن از پیوند سست دو نام
    و هم آعوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
    سخن از گیسوی خوشبخت من است
    با شقایقهای سوخته بوسه تو
    و صمیمیت تن ها مان در طراری و درخشیدن عریانیمان
    مثل فلس ماهی ها در آب
    نهذن
    سخن از زندگدگی نقره ای آولزی است
    که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
    مت در آن جنگل سبز سیال است
    شبی از خرگوشان وحشی و در آن دریای مضطرب خونسرد
    از صدفهای پر از مروارید
    و در آن کوه غریب فاتح
    از عقالان جوان پرسیدیم
    که چه باید کرد
    همه می دانند
    همه می دانند
    ما به خواب سرد و سکت سیمرغان ره یافته ایم
    ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
    در نگاه شرم آگین گلی گمنام
    و بقا را در یک لحظه نا محدود
    که دو خورشید به هم خیره شدند
    سخن از پچ پچ ترسانی در ظامت نیست
    سخن از روز است و پنجرههای باز
    و هوای تازه
    و اجاقی که در آن اشیا بیهوده می سوزند
    و زمینی که ز کشی دیگر بارور است
    و تولد و تکامل و غرور
    سخن از دستان عاشق ما است
    که پلی از پیغلم عطر و نور و نسیم
    بر فراز شبها ساخته اند
    به چمنزار بیا
    به چمنزار بزرگ
    و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم
    همچنان آهو که جفتش را
    پرده ها از بعضی پنهانی سرشارند
    و کبوترهای معصوم از بلندیهای برج سپید خود
    به زمین می نگرند














    گل سرخ





    او مرا برد به باغ گل سرخ
    و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
    و سر انجام برگ گل سرخی با من خوابید
    ای کبوترهای مغلوج
    ای درختان بی تجربه یائسه ای پنجره های کور
    زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم کنون
    گل سرخی دارد می روید
    گل سرخ
    سرخ
    مثل یک پرچم در رستاخیز
    آه من آبستن هستم آبستن آبستن








    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)

    به ادرس زیر مراجعه کنید

    http://pnu-club.com/pnu.1239.html

    ********************************



    ********************************




  2. Top | #16

    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شماره عضویت
    25
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.40
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    محل سکونت
    در قلب خدا
    ارسال ها
    2,338
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    استاد زانیس
    پوچ



    ديدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودم

    از من و هرچه در من نهان بود
    ميرميدي
    ميرهيدي
    يادم آمد که روزي در اين راه
    ناشکيبا مرا در پي خويش
    ميکشيدي
    ميکشيدي
    آخرين بار
    آخرين بار
    آخرين لحظهء تلخ ديدار
    سر به سر پوچ ديدم جهان را
    باد ناليد و من گو کردم
    خش خش برگهاي خزان را


    باز خواندي
    باز راندي
    باز بر تخت عاجم نشاندي
    باز در کام موجم کشاندي
    گرچه در پرنيان غمي شوم

  3. Top | #17

    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شماره عضویت
    25
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.40
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    محل سکونت
    در قلب خدا
    ارسال ها
    2,338
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    رهگذر



    يکي مهمان ناخوانده،
    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
    رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
    نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي
    که من در سالهاي پيش

    همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم
    هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش
    وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم
    گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم
    ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست
    گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم
    نسيم گرم دستي ، حلقه اي را نرم مي لغزاند
    در انگشت سيمينم


    لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد
    و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش
    کوسن هاي رنگينم

    کنون مهمان ناخوانده
    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
    بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را
    آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را
    و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ
    باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست

    يا براي رهروي خسته
    در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا
    جاي خوابي هست؟!

  4. Top | #18

    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شماره عضویت
    25
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.40
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    محل سکونت
    در قلب خدا
    ارسال ها
    2,338
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    دیر

    در چشم روز خسته خزيدست
    رؤياي گنگ و تيرهء خوابي
    اکنون دوباره بايد از اين راه
    تنها به سوي خانه شتابي


    تا سايه سياه تو ، اينسان
    پيوسته در کنار تو باشد
    هرگز گمان مبر که در آنجا
    چشمي به انتظار تو باشد


    بنشسته خانهء تو چو گوري
    د ر ابري از غبار درختان
    تاجي بسر نهاده چو ديروز
    از تارهاي نقره باران


    از گوشه هاي ساکت و تاريک
    چون در گشوده گشت به رويت
    صدها سلام خامش و مرموز
    پر ميکشند خسته بسويت


    گوئي که ميتپد دل ظلمت
    در آن اطاق کوچک غمگين
    شب ميخزد چو مار سياهي
    بر پرده هاي نازک رنگين


    ساعت به روي سينه ديوار
    خالي ز ضربه اي ،ز نوائي
    در جرمي از سکوت و خموشي
    خود نيز تکه اي ز فضائي


    در قابهاي کهنه ، تصاوير
    اين چهره هاي مضحک فاني
    بيرنگ از گذشت زمانها
    شايد که بوده اند زماني


    آئينه همچو چشم بزرگي
    يکسو نشسته گرم تماشا
    بر روي شيشه هاي نگاهش
    بنشانده روح عاصي شب را


    تو ، خسته چون پرندهء پيري
    رو ميکني به گرمي بستر
    با پلک هاي بسته لرزان
    سر مينهي به سينهء دفتر


    گريند در کنار تو گوئي
    ارواح مردگان گذشته
    آنها که خفته اند بر اين تخت
    پيش از تو در زمان گذشته


    ز آنها هزار جنبش خاموش
    ز آنها هزار نالهء بيتاب
    همچون حبابهاي گريزان
    بر چهرهء فشردهء مرداب


    لبريز گشته کاج کهنسال
    از غار غار شوم کلاغان
    رقصد به روي پنجره ها باز
    ابريشم معطر باران


    احساس ميکني که دريغ است
    با درد خود اگر بستيزي
    ميبوئي آن شکوفهء غم را
    تا شعر تازه اي بنويسي

  5. Top | #19

    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شماره عضویت
    25
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.40
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    محل سکونت
    در قلب خدا
    ارسال ها
    2,338
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    گره



    فردا اگر ز راه نميآمد
    من تا ابد کنار تو ميماندم
    من تا ابد ترانهء عشقم را
    در آفتاب عشق تو ميخواندم


    در پشت شيشه هاي اتاق تو
    آن شب نگاه سرد سياهي داشت
    دالان ديدگان تو در ظلمت
    گوئي به عمق روح تو راهي داشت


    لغزيده بود در مه آئينه
    تصوير ما شکسته و بي آهنگ
    موي تو رنگ ساقهء گندم بود
    موهاي من، خميده و قيري رنگ


    رازي درون سينهء من مي سوخت
    مي خواستم که با تو سخن گويد
    اما صدايم از گره کوته بود
    در سايه، بوته هيچ نميرويد


    زآنجا نگاه خستهء من پر زد
    آشفته گرد پيکر من چرخيد
    در چارچوب قاب طلائي رنگ
    چشم مسيح بر غم من خنديد


    ديدم اتاق درهم و مغشوش است
    در پاي من کتاب تو افتاده
    سنجاق هاي گيسوي من آن جا
    بر روي تختخواب تو افتاده


    از خانهء بلوري ماهي ها
    ديگر صداي آب نميآيد
    فکر چه بود گربهء پير تو
    کاو را بدبده خواب نميآمد


    بار دگر نگاه پريشانم
    برگشت لال و خسته به سوي تو
    مي خواستم که با تو سخن گويد
    اما خموش ماند به روي تو


    آنگه ستارگان سپيد اشک
    سوسو زدند در شب مژگانم
    ديدم که دست هاي تو چون ابري
    آمد به سوي صورت حيرانم


    ديدم که بال گرم نفس هايت
    سائيده شد به گردن سرد من
    گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
    در بوته هاي وحشي درد من


    دستي درون سينهء من مي ريخت
    سرب سکوت و دانهء خاموشي
    من خسته زين کشاکش دردآلود
    رفتم به سوي شهر فراموشي


    بردم ز ياد اندوه فردا را
    گفتم سفر فسانهء تلخي بود
    ناگه به روي زندگيم گسترد
    آن لحظهء طلائي عطرآلود


    آن شب من از لبان تو نوشيدم
    آوازهاي شاد طبيعت را
    آن شب به کام عشق من افشاندي
    ز آن بوسه قطرهء ابديت را

  6. Top | #20

    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شماره عضویت
    25
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.40
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    محل سکونت
    در قلب خدا
    ارسال ها
    2,338
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    بر او ببخشائيد
    بر او که گاهگاه
    پيوند دردناک وجودش را
    با آب هاي راکد
    و حفره هاي خالي از ياد مي برد
    و ابلهانه مي پندارد
    که حق زيستن دارد
    بر او ببخشائيد
    بر خشم بي تفاوت يک تصوير
    که آرزوي دور دست تحرک
    در ديدگان کاغذيش آب مي شود

    بر او ببخشائيد
    بر او که در سراسر تابوتش
    جريان سرخ ماه گذر دارد
    و عطرهاي منقلب شب
    خواب هزار سالهء اندامش را
    آشفته مي کند

    بر او ببخشائيد
    بر او که از درون متلاشيست
    اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
    و گيسوان بيهده اش
    نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

    اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
    اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
    بر او ببخشائيد
    بر او ببخشائيد
    زيرا که محسور است
    زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
    در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
    و قلب زودباور او را
    با ضربه هاي موذي حسرت
    در کنج سينه اش متورم مي سازند.


    فروغ فرخزاد

  7. Top | #21

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

    و اين منم
    زني تنها
    در آستانه ي فصلي سرد
    در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
    و يأس ساده و غمناک اسمان
    و ناتواني اين دستهاي سيماني.


    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    ساعت چهار بار نواخت
    امروز روز اول دي ماه است
    من راز فصلها را مي دانم
    و حرف لحظه ها را مي فهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ، خاک پذيرنده
    اشارتيست به آرامش


    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

    در کوچه باد مي آيد
    در کوچه باد مي آيد
    و من به جفت گيري گلها مي انديشم
    به غنچه هايي با ساق هاي لاغر کم خون
    و اين زمان خسته ي مسلول
    و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
    مردي که رشته هاي آبي رگهايش
    مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
    بالا خزيده اند
    و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
    تکرار مي کنند
    _سلام
    _سلام
    و من به جفت گيري گل ها مي انديشم


    در آستانه فصلي سرد
    در محفل عزاي آينه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
    و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه مي شود به آن کسي که مي رود اينسان
    صبور،
    سنگين،
    سرگردان.
    فرمان ايست داد.
    چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت زنده نبوده است.


    در کوچه باد مي آيد
    کلاغهاي منفرد انزوا
    در باغهاي پير کسالت مي چرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقيري دارد.


    آنها ساده لوحي يک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و اکنون ديگر
    ديگر چگونه يک نفر به رقص بر خواهد خاست
    و گيسوان کودکيش را
    در آبهاي جاري خواهد ريخت
    و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
    در زير پالگد خواهد کرد؟


    اي يار، اي يگانه ترين يار
    چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند.


    انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده نمايان شدند
    انگار از خطوط سبز تخيل بودند
    آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس مي زدند
    انگار
    آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها مي سوخت
    چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود.


    در کوچه ها باد مي امد
    اين ابتداي ويرانيست
    آن روز هم که دست هاي تو ويران شد باد مي آمد
    ستاره هاي عزيز
    ستاره هاي مقوايي عزيز
    وقتي در آسمان، دروغ وزيدن مي گيرد
    ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شکسته
    پناه آورد؟
    ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم مي رسيم و آنگاه
    خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد کرد.


    من سردم است
    من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
    اي يار اي يگانه ترين يار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
    نگاه کن که در اينجا
    زمان چه وزني دارد
    و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا مي جوند
    چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه مي داري؟


    من سردم است و از گوشواره هاي صدف بيزارم
    من سردم است و مي دانم
    که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي
    جز چند قطره خون
    چيزي بجا نخواهد ماند.


    خطوط را رها خواهم کرد
    و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
    و از ميان شکل هاي هندسي محدود
    به پهنه هاي حسي وسعت پناه خواهم برد
    من عريانم، عريانم، عريانم
    مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
    و زخم هاي من همه از عشق است
    از عشق، عشق، عشق.
    من اين جزيره ي سرگردان را
    از انقلاب اقيانوس
    و انفجار کوه گذر داده ام
    و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدي بود
    که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد.


    سلام اي شب معصوم!
    سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را
    به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي کني
    و در کنار جويبارهاي تو ، ارواح بيدها
    ارواح مهربان تبرها را مي بويند
    من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرف ها و صداها مي آيم
    و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
    و اين جهان پر از صداي حرکت پاهاي مردميست
    که همچنان که ترا مي بوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند


    سلام اي شب معصوم
    ميان پنجره و ديدن
    هميشه فاصله ايست
    چرا نگاه نکردم؟
    مانند آن زمان که مردي از کنار درختان خيس گذر مي کرد...


    چرا نگاه نکردم؟
    انگار مادرم گريسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود،
    و آن کسي که نيمه ي من بود، به درون نطفه ي من بازگشته بود


    و من در آينه مي ديدش،
    که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدايم کرد
    و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم...


    انگار مادرم گريسته بود آن شب
    چه روشنايي بيهوده اي در اين دريچه مسدود سر کشيد
    چرا نگاه نکردم؟
    تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند
    که دستهاي تو ويران خواهد شد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجره ي ساعت
    گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به آن زن کوچک برخوردم
    که چشمهايش، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
    و آنچنان که در تحرک رانهايش مي رفت
    گويي بکارت روياي پرشکوه مرا
    با خود بسوي بستر شب مي برد


    آيا دوباره گيسوانم را
    در باد شانه خواهم زد؟
    آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
    و شمعداني ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
    آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد؟
    آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد؟


    به مادرم گفتم: «ديگر تمام شد»
    گفتم: «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق مي افتد
    بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم»


    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندانهايش
    چگونه وقت جويدن سرود مي خوانند
    و چشمهايش
    چگونه وقت خيره شدن مي درند
    و او چگونه از کنار درختان خيس مي گذرد:
    صبور،
    سنگين،
    سرگردان.


    در ساعت چهار
    در لحظه اي که رشته هاي آبي رگهايش
    مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
    بالا خزيده اند
    و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
    تکرارمي کند
    _سلام
    _سلام


    آيا تو
    هرگز آن چهار لاله ي آبي را
    بوييده اي؟
    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
    شب پشت شيشيه هاي پنجره سُر مي خورد
    و با زبان سردش
    ته مانده هاي روز رفته را به درون مي کشيد


    من از کجا مي آيم؟
    من از کجا مي آيم؟
    که اينچنين به بوي شب آغشته ام؟
    هنوز خاک مزارش تازه ست
    مزار آن دو دست سبز جوان را مي گويم...


    چه مهربان بودي اي يار، اي يگانه ترين يار
    چه مهربان بودي وقتي دروغ مي گفتي
    چه مهربان بودي وقتي که پلک هاي آينه ها را مي بستي
    و چلچراغها را
    از ساق هاي سيمي مي چيدي
    و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق مي بردي
    تا آن بخار گيج که دنباله ي حريق عطش بود بر چمن خواب مي نشست


    و آن ستاره ها مقوايي
    به گرد لايتناهي مي چرخيدند.
    چرا کلام را به صدا گفتند؟
    چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان کردند!
    چرا نوازش را
    به حجب گيسوان باکرگي بردند؟
    نگاه کن که در اينجا
    چگونه جان آن کسي که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رميدن آراميد
    به تيرهاي توهم
    مصلوب گشته است.
    و جاي پنج شاخه ي انگشتهاي تو
    که مثل پنج حرف حقيقت بودند
    چگونه روي گونه او مانده ست


    سکوت چيست، چيست، چيست اي يگانه ترين يار؟
    سکوت چيست بجز حرفهاي ناگفته
    من از گفتن مي مانم ، اما زبان گنجشکان
    زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست.
    زبان گنجشکان يعني: بهار. برگ. بهار.
    زبان گنجشکان يعني: نسيم. عطر. نسيم.
    زبان گنجشکان در کارخانه مي ميرد.


    اين کيست اين کسي که روي جاده ي ابديت
    بسوي لحظه توحيد مي رود
    و ساعت هميشگيش را
    با منطق رياضي تفريق ها و تفرقه ها کوک مي کند.
    اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمي داند
    آغاز بوي ناشتايي مي داند
    اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد
    و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست.


    پس آفتاب سرانجام
    در يک زمان واحد
    بر هر دو قطب نا اميد نتابيد.
    تو از طنين کاشي آبي تهي شدي.


    و من چنان پرم که روي صدايم نماز مي خوانند...

    جنازه هاي خوشبخت
    جنازه هاي ملول
    جنازه هاي ساکت متفکر
    جنازه هاي خوش بر خورد، خوش پوش، خوش خوراک
    در ايستگاه هاي وقت هاي معين
    و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت


    و شهرت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي...
    آه،
    چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند
    و اين صداي سوت هاي توقف
    در لحظه اي که بايد، بايد، بايد
    مردي به زير چرخ هاي زمان له شود
    مردي که از کنار درختان خيس مي گذرد...


    من از کجا مي آيم؟

    به مادرم گفتم: «ديگر تمام شد.»
    گفتم: «هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق مي افتد
    بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم.»


    سلام اي غرابت تنهايي
    اتاق را به تو تسليم مي کنم
    چرا که ابرهاي تيره هميشه
    پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند
    و در شهادت يک شمع
    راز منوري است که آن را
    آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب مي داند.


    ايمان بياوريم
    ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
    ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ هاي تخيل
    به داس هاي واژگون شده ي بيکار
    و دانه هاي زنداني.
    نگاه کن که چه برفي مي بارد...


    شايد حقيقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
    که زير بارش يکريز برف مدفون شد
    و سال ديگر، وقتي بهار
    با آسمان پشت پنجره همخوابه مي شود
    و در تنش فوران مي کنند
    فواره هاي سبز ساقه هاي سبکبار
    شکوفه خواهد داد اي يار، اي يگانه ترين يار


    ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد.
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  8. Top | #22

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    چرا توقف کنم، چرا؟
    پرنده ها به جستوي جانب آبي رفته اند
    افق عمودي است
    افق عمودي است و حرکت: فواره وار
    و در حدود بينش
    سياره هاي نوراني مي چرخند
    زمين در ارتفاع به تکرار مي رسد
    و چاههاي هوايي
    به نقب هاي رابطه تبديل مي شوند
    و روز وسعتي است
    که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نمي گنجد

    چرا توقف کنم؟
    راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
    کيفيت محيط کشتي زهدان ماه
    سلول هاي فاسد را خواهد کشت
    و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
    تنها صداست
    صدا که جذب ذره هاي زمان خواهد شد.
    چرا توقف کنم؟


    چه مي تواند باشد مرداب
    چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
    افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند.
    نامرد، در سياهي
    فقدان مرديش را پنهان کرده است
    و سوسک... آه
    وقتي که سوسک سخن مي گويد.
    چرا توقف کنم؟
    همکاري حروف سربي بيهوده ست.
    همکاري حروف سربي
    انديشه ي حقير را نجات خواهد داد.
    من از سلاله ي درختانم
    تنفس هواي مانده ملولم مي کند
    پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم


    نهايت تمامي نيروها پيوستن است، پيوستن
    به اصل روشن خورشيد
    و ريختن به شعور نور
    طبيعي است
    که آسياب هاي بادي مي پوسند
    چرا توقف کنم؟
    من خوشه هاي نارس گندم را
    به زير پستان مي گيرم
    و شير مي دهم
    صدا، صدا، تنها صدا
    صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن
    صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
    صداي انعقاد نطفه ي معني
    و بسط ذهن مشترک عشق
    صدا، صدا، صدا، تنها صداست که مي ماند


    در سرزمين قد کوتاهان
    معيارهاي سنجش
    هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
    چرا توقف کنم؟
    من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
    و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
    كار حكومت محلي كوران نيست


    تنها صداست که می ماند

    مرا به زوزه ي دراز توحش
    درعضو جنسي حيوان چکار
    مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار
    مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است
    تبار خوني گل ها مي دانيد؟
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  9. Top | #23

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    دلم گرفته است
    دلم گرفته است

    به ايوان ميروم و انگشتانم را
    بر پوست کشيده ي شب مي کشم


    چراغ هاي رابطه تاريکند
    چراغ هاي رابطه تاريکند


    پرنده مردنی است

    کسي مرا به آفتاب
    معرفي نخواهد کرد
    کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
    پرواز را بخاطر بسپار
    پرنده مردني ست
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  10. Top | #24

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    بعد از تو

    اي هفت سالگي
    اي لحظه ي شگفت عزيمت
    بعد از تو هرچه رفت، در انبوهي از جنون و جهالت رفت
    بعد از تو پنجره که رابطه اي بود سخت زنده و روشن
    ميان ما و پرنده
    ميان ما و نسيم


    شکست
    شکست
    شکست

    بعد از تو آن عروسک خاکي
    که هيچ چيز نمي گفت، هيچ چيز بجز آب، آب، آب
    در آب غرق شد.

    بعد از تو ما صداي زنجره ها را کشتيم
    و بصداي زنگ، که از روي حرف هاي الفبا بر مي خاست
    و به صداي سوت کارخانه هاي اسلحه سازي، دل بستيم.


    بعد از تو که جاي بازيمان زير ميز بود
    از زير ميزها
    به پشت ها ميزها
    و از پشت ميزها
    به روي ميزها رسيديم
    و روي ميزها بازي کرديم
    و باختيم، رنگ ترا باختيم، اي هفت سالگي.


    بعد از تو ما به هم خيانت کرديم
    بعد از تو ما تمام يادگاري ها را
    با تکه هاي سرب، و با قطره هاي منفجر شده ي خون
    از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي کوچه زدوديم.


    بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم
    و داد کشيديم:
    «زنده باد
    مرده باد»
    و در هياهوي ميدان، براي سکه هاي کوچک آوازه خوان
    که زيرکانه به ديدار شهر آمده بودند، دست زديم.
    بعد از تو ما که قاتل يکديگر بوديم
    براي عشق قضاوت کرديم
    و همچنان که قلب هامان
    در جيب هايمان نگران بودند
    براي سهم عشق قضاوت کرديم.


    بعد از تو ما به قبرستان ها رو آورديم
    و مرگ، زير چادر مادربزرگ نفس مي کشيد
    و مرگ، آن درخت تناور بود
    که زنده هاي اينسوي آغاز
    به شاخه هاي ملولش دخيل مي بستند
    و مرده هاي آن سوي پايان
    به ريشه هاي فسفريش چنگ مي زدند
    و مرگ روي آن ضريح مقدس نشسته بود
    که در چهار زاويه اش، ناگهان چهار لاله ي آبي
    روشن شدند.


    صداي باد مي آيد
    صداي باد مي آيد، اي هفت سالگي


    برخاستم و آب نوشيدم
    و ناگهان به خاطر آوردم
    که کشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسيدند.
    چقدر بايد پرداخت
    چقدر بايد
    براي رشد اين مکعب سيماني پرداخت؟


    ما هرچه را که بايد
    از دست داده باشيم، از دست داده ايم
    ما بي چراغ به راه افتاديم
    و ماه، ماه، ماده ي مهربان، هميشه در آنجا بود
    در خاطرات کودکانه ي يک پشت بام کاهگلي
    و برفراز کشتزارهاي جواني که از هجوم ملخ ها مي ترسيدند


    چقدر بايد پرداخت.
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  11. Top | #25

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    كسي كه مثل هيچكس نيست از فروغ فرخزاد

    من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
    من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
    و پلك چشمم هي ميپرد
    و كفشهايم هي جفت ميشوند
    و كور شوم
    اگر دروغ بگويم
    من خواب آن ستاره قرمز را
    وقتي كه خواب نبودم ديده ام
    كسي مي آيد
    كسي مي آيد
    كسي ديگر
    كسي بهتر
    كسي كه مثل هيچكس نيست ، مثل پدر نيست ، مثل انسي نيست ، مثل يحيي نيست ، مثل مادر نيست
    و مثل آنكسيست كه بايد باشد
    و قدش از درخت هاي خانه ي معمار هم بلندتر است
    و صورتش
    از صورت امام زمان هم روشنتر
    و از برادر سيد جواد هم
    كه رفته است
    و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
    و از خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
    و اسمش آنچنانكه مادر
    در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
    يا قاضي القضات است
    يا حاجت الحاجات است
    و ميتواند
    تمام حرف هاي سخت كتاب كلاس سوم را
    با چشم هاي بسته بخواند
    و ميتواند حتي هزار را
    بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
    و ميتواند از مغازه ي سيد جواد ، هر چقدر كه لازم دارد ، جنس نسيه بگيرد
    و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
    كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
    دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود


    آخ
    چقدر روشني خوبست
    چقدر روشني خوبست
    و من چقدر دلم ميخواهد
    كه يحيي
    يك چار چرخه داشته باشد
    و يك چراغ زنبوري
    و من چقدر دلم ميخواهد
    كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
    و دور ميدان محمديه بچرخم
    آخ
    چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
    چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
    چقدر باغ ملي رفتن خوبست
    چقدر مزه ي پپسي خوبست
    چقدر سينماي فردين خوبست
    و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
    و من چقدر دلم ميخواهد
    كه گيس دختر سيد جواد را بكشم


    چرا من اينهمه كوچك هستم
    كه در خيابانها گم ميشوم
    چرا پدر كه اينهمه كوچك نيست
    و در خيابانها هم گم نميشود
    كاري نميكند كه آنكسي كه بخواب من آمده ست ، روز آمدنش را جلو بياندازد
    و مردم محله كشتارگاه
    كه خاك باغچه شان هم خونيست
    و آب حوض هاشان هم خونيست
    و تخت كفش هاشان هم خونيست
    چرا كاري نمي كنند
    چرا كاري نمي كنند


    چقدر آفتاب زمستان تنبل است


    من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
    و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
    چرا پدر فقط بايد
    در خواب ، خواب ببيند


    من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
    و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام


    كسي مي آيد
    كسي مي آيد
    كسي كه در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدايش با ماست
    كسي كه آمدنش را
    نميشود گرفت
    و دستبند زد و به زندان انداخت
    كسي كه زير رختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
    و روز به روز
    بزرگ ميشود ، بزرگتر ميشود
    كسي از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
    كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
    و سفره را مياندازد
    و نان را قسمت ميكند
    و پپسي را قسمت ميكند
    و باغ ملي را قسمت ميكند
    و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
    و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
    و نمره ي مريضخانه را قسمت ميكند
    و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
    و سينماي فردين را قسمت ميكند
    و رخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
    و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
    و سهم ما را هم ميدهد
    من خواب ديده ام
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  12. Top | #26

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    دلم براي باغچه ميسوزد

    كسي به فكر گلها نيست
    كسي به فكر ماهي ها نيست
    كسي نمي خواهد
    باور كند كه باغچه دارد مي ميرد
    كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
    كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهي ميشود
    وحس باغچه انگار
    چيزي مجردست كه در انزواي باغچه پوسيده ست


    حياط خانه ي ما تنهاست
    حياط خانه ي ما
    در انتظار بارش يك ابر ناشناس
    خميازه ميكشد
    و حوض خانه ي ما خالي ست
    ستاره هاي كوچك بي تجربه
    از ارتفاع درختان به خاك مي افتند
    واز ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
    شب ها صداي سرفه مي آيد
    حياط خانه ي ما تنهاست


    پدر مي گويد
    از من گذشته ست
    از من گذشته ست
    من بار خود را بردم
    و كار خود را كردم
    و در اتاقش ، از صبح تا غروب
    يا شاهنامه ميخواند
    يا ناسخ التواريخ
    پدر به مادر مي گويد
    لعنت به هر چه ماهي و هر چه مرغ
    وقتي كه من بميرم ديگر
    چه فرق مي كند كه باغچه باشد
    يا باغچه نباشد
    براي من حقوق تقاعد كافي ست


    مادر تمام زندگيش
    سجاده ايست گسترده
    در آستان وحشت دوزخ
    مادر هميشه در ته هر چيزي
    دنبال جاي پاي معصيتي مي گردد
    و فكر مي كند كه باغچه را كفر يك گياه
    آلوده كرده است
    مادر تمام روز دعا مي خواند
    مادر گناهكار طبيعي ست
    و فوت مي كند به تمام گل ها
    و فوت مي كند به تمام ماهي ها
    و فوت مي كند به خودش
    مادر در انتظار ظهور است
    و بخششي كه نازل خواهد شد


    برادر به باغچه ميگويد قبرستان
    برادرم به اغتشاش علف ها مي خندد
    و از جنازه ي ماهي ها
    كه زير پوست بيمار آب
    به ذره هاي فاسد تبديل مي شوند
    شماره بر مي دارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفاي باغچه را
    در انهدام باغچه مي داند
    او مست مي كند
    و مشت مي زند به در و ديوار
    و سعي مي كند كه بگويد
    بسيار دردمند و خسته و مايوس است
    او نااميديش را هم
    مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندك و خودكارش
    همراه خود به كوچه و بازار مي برد
    و نااميديش
    آنقدر كوچك است كه هر شب
    در ازدحام ميكده گم مي شود


    و خواهرم كه دوست گل ها بود
    و حرف هاي ساده قلبش را
    وقتي كه مادر او را مي زد
    به جمع مهربان و ساده آنها مي برد
    و گاه گاه خانواده ي ماهي ها را
    به آفتاب و شيريني مهمان مي كرد
    او خانه اش در آنسوي شهر است
    او در ميان خانه ي مصنوعيش
    با ماهيان قرمزمصنوعيش
    و در پناه عشق همسر مصنوعيش
    و زير شاخه ي درختان سيب مصنوعي
    آوازهاي مصنوعي مي خواند
    و بچه هاي طبيعي مي سازد
    او
    هر وقت كه به ديدن ما مي آيد
    و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده مي شود
    حمام ادكلن مي گيرد
    او
    هر وقت كه به ديدن ما مي آيد
    آبستن است


    حياط خانه ي ما تنهاست
    حياط خانه ي ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صداي تكه تكه شدن مي آيد
    و منفجر شدن
    همسايه هاي ما همه در خاك باغچه هاشان بجاي گل
    خمپاره و مسلسل مي كارند
    همسايه هاي ما همه بر روي حوض هاي كاشيشان
    سرپوش مي گذارند
    و حوض هاي كاشي
    بي آنكه خود بخواهند
    انبارهاي مخفي باروتند
    و بچه هاي كوچه ي ما كيف هاي مدرسه شان را
    از بمب هاي كوچك
    پر كرده اند
    حياط خانه ي ما گيج است
    من از زماني
    كه قلب خود را گم كرده است مي ترسم
    من از تصور بيهودگي اينهمه دست
    و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
    من مثل دانش آموزي
    كه درس هندسه اش را
    ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
    و فكر مي كنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد
    من فكر مي كنم
    من فكر مي كنم
    من فكر مي كنم
    و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهي مي شود
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  13. Top | #27

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    مرداب

    شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
    دیده را طغیان بیداری گرفت
    دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
    دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
    رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
    هستیم را انتظاری کهنه یافت
    آن بیابان دید و تنهاییم را
    ماه و خورشید مقواییم را
    چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
    می درد دیوار زهدان را به چنگ
    زنده اما حسرت زادن در او
    مرده اما میل جان دادن در او
    خود پسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سودای برپاخاستن
    خنده ام غمنکی بیهوده ای ننگم از دلپکی بیهوده ای
    غربت سنگینم از دلدادگیم
    شور تند مرگ در همخوابگیم
    نامده هرگز فرود از با م خویش
    در فرازی شاهد اعدام خویش
    کرم خک و خکش اما بوینک
    بادبادکهاش در افلک پک
    ناشناس نیمه پنهانیش
    شرمگین چهره انسانیش
    کو بکو در جستجوی جفت خویش
    می دود معتاد بوی جفت خویش
    جویدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنها تر از او
    هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
    تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
    عشقشان سودای محکومانه ای
    وصلشان رویای مشکوکانه ای
    آه اگر راهی به دریاییم بود
    از فرو رفتن چه پرواییم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب
    از سکون خویش نقصان یابد آب
    جانش اقلیم تباهی ها شود
    ژرفنایش گور ماهی ها شود
    آهوان ای آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جویباری یافتید آوازخوان
    رو به استغنای دریا ها روان
    جاری از ابریشم جریان خویش
    خفته بر گردونه طغیان خویش
    یال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را می گشود
    عطر بکر بوته ها را می ربود
    بر فرازش در نگاه هر حباب
    انعکاس بی دریغ آفتاب
    خواب آن بی خواب را یاد آورید
    مرگ در مرداب را یاد آورید
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  14. Top | #28

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    گل سرخ

    گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    او مرا برد به باغ گل سرخ
    و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
    و سرانجام
    روی برگ گل سرخی با من خوابید
    ای کبوترهای مفلوج
    ای درختان بی تجربه یائسه . ای پنجره های کور
    زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم کنون
    گل سرخی دارد می روید
    گل سرخی
    سرخ
    مثل یک پرچم در
    رستاخیز
    آه من آبستن هستم آبستن آبستن
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  15. Top | #29

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    عاشقانه

    اي شب از روياي تو رنگين شده
    سينه از عطر تو ام سنگين شده
    اي به روي چشم من گسترده خويش
    شايدم بخشيده از اندوه پيش
    همچو باراني كه شويد جسم خاك
    هستيم ز
    آلودگي ها كرده پاك
    اي تپش هاي تن سوزان من
    آتشي در سايه مژگان من
    اي ز گندمزار ها سرشارتر
    اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
    اي در بگشوده بر خورشيدها
    در هجوم ظلمت ترديد ها
    با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست
    هست اگر ‚ جز درد خوشبختيم نيست
    اي دلتنگ من و اين بار
    نور ؟
    هايهوي زندگي در قعر گور ؟
    اي دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پيش از اينت گر كه در خود داشتم
    هر كسي را تو نمي انگاشتم
    درد تاريكيست درد خواستن
    رفتن و بيهوده خود را كاستن
    سرنهادن بر سيه دل سينه ها
    سينه آلودن به چرك كينه ها
    در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
    زهر در لبخند ياران يافتن
    زر نهادن در كف طرارها
    گمشدن در پهنه بازارها
    آه اي با جان من آميخته
    اي مرا از گور من انگيخته
    چون ستاره با دو بال زرنشان
    آمده از دوردست آسمان
    از تو تنهاييم خاموشي گرفت
    پيكرم بوي همآغوشي
    گرفت
    جوي خشك سينه ام را آب تو
    بستر رگهايم را سيلاب تو
    در جهاني اين چنين سرد و سياه
    با قدمهايت قدمهايم براه
    اي به زير پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گيسويم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته
    آه اي بيگانه با پيراهنم
    آشناي سبزه زاران تنم
    آه اي روشن طلوع بي غروب
    آفتاب سرزمين هاي جنوب
    آه آه اي از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سيراب تر
    عشق ديگر نيست اين ‚ اين خيرگيست
    چلچراغي در سكوت و تيرگيست
    عشق چون در سينه ام بيدار شد
    از طلب پا تا سرم ايثار شد
    اين دگر
    من نيستم ‚ من نيستم
    حيف از آن عمري كه با من زيستم
    اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خيره چشمانم به راه بوسه ات
    اي تشنج هاي لذت در تنم
    اي خطوط پيكرت پيراهنم
    آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
    شاديم يكدم بيالايد به غم
    آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي
    همچو ابري اشك
    ريزم هايهاي
    اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
    در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود ؟
    اين فضاي خالي و پروازها ؟
    اين شب خاموش و اين آوازها ؟
    اي نگاهت لاي لايي سحر بار
    گاهواره كودكان بي قرار
    اي نفسهايت نسيم نيمخواب
    شسته از من لرزه هاي اضطراب
    خفته در لبخند فرداهاي من
    رفته تا اعماق دنيا هاي من
    اي مرا با شعور شعر آميخته
    اين همه آتش به شعرم ريخته
    چون تب عشقم چنين افروختي
    لا جرم شعرم به آتش سوختي
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

  16. Top | #30

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    شماره عضویت
    3581
    عنوان کاربر
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    میانگین پست در روز
    0.60
    محل تحصیل
    رشت
    شغل و حرفه
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    محل سکونت
    رشت
    ارسال ها
    3,305

    پیش فرض

    باد ما را خواهد برد
    در شب كوچك من افسوس
    باد با برگ درختان ميعادي دارد
    در شب كوچك من دلهره ويرانيست
    گوش كن
    وزش ظلمت را ميشنوي؟
    من غريبانه به اين خوشبختي مي
    نگرم
    من به نوميدي خود معتادم
    گوش كن
    وزش ظلمت را ميشنوي ؟
    در شب اكنون چيزي مي گذرد
    ماه سرخست و مشوش
    و بر اين بام كه هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
    ابرها همچون انبوه عزاداران
    لحظه باريدن را گويي منتظرند
    لحظه اي
    و پس از آن هيچ .
    پشت اين
    پنجره شب دارد مي لرزد
    و زمين دارد
    باز ميماند از چرخش
    پشت اين پنجره يك نا معلوم
    نگران من و توست
    اي سراپايت سبز
    دستهايت را چون خاطره اي سوزان در دستان عاشق من بگذار
    و لبانت را چون حسي گرم از هستي
    به نوازش هاي لبهاي عاشق من بسپار
    باد ما را خواهد برد
    باد ما را خواهد برد
    وقتی اما سجاد پدرش رو در کربلا دفن کرد روی قبر پدرش آب ریخت و با انگشت این جمله رو نوشت:
    هذا قَبرٌ حُسینُ بن علی بن ابی طالب الّذی قَتلوکَ عطشاناً غَریبا

صفحه 2 از 8 اولیناولین 1234 ... آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. دروغ
    ارسال شده توسط moongirl در تالار گفتگوي آزاد و متفرقه
    پاسخ ها: 0
    آخرين ارسال: 03-09-2011, 01:42 AM
  2. چکیده ای از زندگی و آثار فروغ
    ارسال شده توسط MIN@MAN در تالار شخصيت هاي ادبي ايراني
    پاسخ ها: 0
    آخرين ارسال: 08-13-2010, 02:12 PM
  3. ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩
    ارسال شده توسط Fahime.M در تالار اشعار و دیوان شاعران
    پاسخ ها: 121
    آخرين ارسال: 02-24-2010, 03:37 PM
  4. هدبند دروغ سنج ساخته شد
    ارسال شده توسط MIN@MAN در تالار اختراعات ثبت شده خارجی
    پاسخ ها: 0
    آخرين ارسال: 12-03-2009, 08:18 PM

برچسب برای این موضوع

بوک مارک ها

بوک مارک ها

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
آخرین اخبار دانشگاه پیام نور"فراگیر پیام نور"برنامه امتحانات پیام نور" تستی یا تشریحی پیام نور"سیستم گلستان پیام نور " reg.pnu.ac.ir "خبر های جنجالی پیام نور" نمونه سوال پیام نور"دکترا پیام نور "ارشد پیام نور "لیست منابع پیام نور"انتخاب واحد پیام نور"اخبار مراکز و واحد ها پیام نور"عکس های پیام نوری