باز چه کردهای تو با جان و دل و روان من!
باز چه آتشی زدی، به مغز استخوان من!
ای که مرا گزیدهای، پردهی دل دریدهای
وای اگر عیان شود نام تو از زبان من!
رحم نمیکنی چرا؟ بند نمیزنی به پا
مرغ دل رمیده را، تا بکشی عنان من
دفتر طب نهادهام، دفتر دل گشادهام
تا که شود خیال تو یکسره میهمان من
دیدهای و ندیدهای مردهی زندهیی چو من
رفتهای و نرفتهای، از دل بیکران من