روبروی پزشک نشست . مرد غمگین لب های ناتوانش را باز کرد و از غم هایش گفت . پزشک تنها گوش می داد و از ویرانی اش می گفت : من خیلی غمگینم . دیگر نمی توانم شاد باشم . معجزه خنده را از یاد برده ام . دیگر هیچ اتفاقی مرا خوشحال نمی کند .من … پزشک برایش نسخه پیچید با مرد غمگین حرف زد تا غم هایش را فراموش کند . مرد رفت تا شاد شود ….

مرد روبروی پزشک نشسته بود ویران تر . نسخه علاج نبود . هنوز خنده دور ترین رویداد تاریخ بود و شادی غریب ترین واژه دنیا . پزشک نسخ ایی تازه نوشت و مرد رفت که شاد شود .

مرد چهر ه ایی آشنا داشت . باز بار دیگر و هربار ویران تر و همان حرف ها . خنده دور تر رفته بود . و قتی دهان باز کرد پزشک تمام قصه را از بر بود . نیازی به زبان نبود . حرف نمی خواست کلمه بی مفهوم بود .
بازم خوب نشدم . هنوزم نمی خندم . دارو ها جواب نمی دهند . پزشک نسخه دیگری نداشت . به او خیره شد و گفت : تو اکنون به جایی رسیده ایی که تاکنون چند نفر قبل از تو به آن دچار شده اند . من نسخه ایی دیگر برای تو ندارم و لی مطمئن هستم تو درمان میشوی . در تمام این سالها فقط چندنفر مانند تو دیده ام و هر بار که نسخه هایم نتیجه نمی دهند من از آخرین راهکار استفاده می کنم . پشت این کوه ها دلقکی زندگی می کند. او شاد ترین مردیست که در دنیا می توانی پیدا کنی . این دلقک معجزه می کند . تنها راه نجات تو همین است . پیش آن دلقک برو تنها او می تواند کاری کند که غم هایت را فراموش کنی . ….
مرد در چشم های پزشک خیره ماند . بغضی کرد و گفت : آن دلقک منم