هیچ چیز به یادگار نگذاشتی ، فقط دیدم که شتابان رفتی و شنیدم که دیگر هیچ خبری از تو نشنیدند و دریغ از فرصتی که زخم پاهای پیاده تو را بوسه باران نکردم . می دانم که با رفتن تو پاییز می آید . ترنم دلپذیر عشق می آید قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد ... حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمان پر اندیشه ات نخواهد افتاد توان نوشتن اعترافهای عاشقانه ام را می یابم . می پرسیدی تو را دوست دارم ؟ حتی اگر می خواستم پاسخ دهم نمی توانستم مگر می شد با کلمات احساس دلها را بیان کرد مگر ممکن است با عبارات شرح داد آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روش به من می نگریستی چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گرفت . می پرسیدی تو را دوست دارم ؟ مگر واقعا پاسخ این سوال را نمی دانستی ؟ مگر خاموشی من راز دلم را به تو نمی گفت ؟ مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد ؟ آیا شکوه آمیخته به لبم و امید ، که من هرلحظه هم می خواستم به زبان آورم و هم سعی می کردم که از دل به لبم نرسد راز پنهان مرا به تو نمی گفت ؟ عزیز من ! چگونه نمی دیدی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کرد همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گفت بجز زبان که خاموش بود ...