مکالمات روزمره
by
, 01-02-2011 at 12:31 AM (235 نمایش ها)
داستان از اینجا شروع می شه که میرم اداره سوال بپرسم ولی این بداخلاقا به یه سوال بیشتر جواب نمی دن یعنی سریع خسته میشن وقتی میخوای سوال دوم رو بپرسی میگن برو میخوایم به کار مردم برسیم آخه مگه من مردم نیستم.میرم دانشگاه،انواع کلاسها،انواع آدمهای کامپیوتربلدمیپرسم کی هک بلده میگن کار هر کسی نیست وقتی هرکسی بلد نیست پس اون کس کیه که بلده؟؟؟.وقتی میرم خونه تلفن زنگ میخوره خبرفوت یکی از آشناها رو میدن منم از شدت خستگی خیلی بی حوصله میگم خدا حفظش کنه. گوشیم زنگ میخوره بازم این شماره مزاحم آقا زنگ نزن اشتباه گرفتی میگه باشه5 دقیقه دیگه زنگ میزنم اگه توی این عصبانیتم یکی بیاد بگه فلانی بیماری...گرفته6 ماه دیگه از دستش راحت میشیم میگم خدا رو شکرروزی خودتون و بقیه فامیلا بکنه.