قلبم کاروانسرایی است قدیمی...
by
, 01-27-2012 at 05:46 PM (1269 نمایش ها)
قلبم کاروانسرایی است قدیمی .
من نبودم که این کاروانسرا بود . پی اش را من نکندم . بنایش را من بالا نبردم . دیوارش را من نچیدم .
من که آمدم ، او ساخته بود و پرداخته .
ودیدم که هزار حجره دارد و ازهر حجره قندیلی آویزان ،که روشن بود و می سوخت .
از روغنی که نامش عشق بود .
قلبم کاروانسرایی است قدیمی .
من اما صاحبش نیستم .صاحب این کاروانسرا هم اوست . کلیدش را به من نمی دهد . درها را خودش میبندد و خودش باز می کند . اختیار داری اش با اوست .
اجازه همه چیز .
قلبم کاروانسرایی است قدیمی .
همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند .
هیچ کس .
هیچ کس نمی تواند بماند، که مسافر خانه جای ماندن نیست . می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند .
کاش قلبم خانه بود ، خانه ای کوچک و کسی می آمد و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد .
سالهای سال شاید ...
هر بار که مسافری می آید ، کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دان قندیل ها را پر از عشق .
هر بار دل می بندم و هر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن آمده است .
نمی گذارد ، نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود . بیرونش می برد ، بیرونش می کند . و من هر بار در کاروانسرای قلبم می گریم .
غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی ندارد . همه جا را برای خودش می خواهد ، همه حجره ها را ، خالی خالی
و روزی که دیگرهیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود
با صلابت و سنگین و سخت .
آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها آتش خواهد گرفت و آن روزکه او تنها مهمان مقیم قلب من باشد، کاروانسرا ویران خواهد شد.
آن روز دیگرنه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی...