قاصدک
by
, 07-16-2012 at 06:44 PM (627 نمایش ها)
دنياي آن روزهاي او محدود مي شد به يك وجب خاك... همان يك وجب خاكي كه يك بوته ي كوچك قاصدك در آن جا خوش كرده بود. اولش مثل يك مشت علف به نظر مي آمد. اما كم كم گل هاي ريز زردرنگي از دل همان بوته به ظاهر عادي متولد شدند. و بعد...آن گل ها شدند قاصدك... هيچ كس از آن بوته كوچك نگهداري نكرد ، هيچ كس آبش نداد و كسي هم هرگز به گلهايش دل نباخت.
تا اين كه يك روز...نسيمي وزيد و يك قاصدك كوچك كه از همه بيشتر مشتاق رفتن بود ، با او همراه شد و آن قدر رفت تا اينكه سرانجام ، كنار در باز يك پنجره نشست. و دستي ، مثل دست مهربان يك فرشته ، نوازشش كرد و قاصدك كوچك به همين راحتي به آن دست ها دل باخت!...صداي ضعيفي در گوشش پيچيد و در يك آن حس كرد دارد سقوط مي كند. آن دست ها رهايش كرده بودند. او فراموش كرده بود كه قاصدك ها حق ندارند عاشق شوند. هزار بار آرزوي مرگ كرد ولي انگار حتي حق مردن هم نداشت! بايد مي رفت... بايد به يك نفر مي گفت كه صاحب آن دست ها چقدر دوستش دارد!او فقط يك قاصدك بود.و هيچ كس عشق يك قاصدك را نمي خواست.او "فقط" يك قاصدك بود...