مادرم!...
by
, 06-10-2010 at 12:27 AM (724 نمایش ها)
غم را دوست دارم چون در هر غمی بغضی ترک میخورد و س از هر ترک
مرواریدهائی از اسارت در می آیند. درهای اسارت گشوده می شود و آغاز
یک زندگی .
مرواریدها با نوازش گونه هایم قدم به زندگی می گذارندو چه مهربانند با
هم.دست در دست هم میروند مانند زنجیری از مرواریدهای به هم رشته
شده.با نظم و ترتیب گوی نقره ای رنگی می شوند و می روند . شادند
و صمیمی. یکدیگر را در آغوش میگیرند انگار سالهاست همدیگر را ندیده اند
همدیگر را بغل میکنند و رشته ای از مروارید روی گونه هایم جاری میکنند
تن سردشان را آرام آرام روی گونه هایم میکشند و به بایین سرازیر میشوند
مادر آسمانی من:
هر روز بر سر مزارت مِی آيم و رشته های مروارید اشکم را نثار
سنگ مزارت میکنم و با این دانه های مروارید آن را میشویم .
یک ماه بر از درد و اندوه از هجرت آسمانیت گذشت و چه سخت گذشت .
همیشه محتاج دعای تو بودیم مادر و امروز محتاج تر از همیشه.