PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : Deadly Memory



Wine
08-17-2013, 08:26 PM
Deadly Memories

خاطرات مرده

Translated By: Wine

This poem came to one day and all I could see was the picture at the end. The image was so beautiful and heartbreaking that I had to write something out that revolved around it.

این شعر را مدت زمانی پیش سرودم و تصویر نهایی آنقدر زیبا بود که تصمیم گرفتم آن را در این وب سایت ( مبدا) درج کنم.


Hand shakes silently as I reach for the knob
Pull my hand back, I'm too weak to do it
Turn to walk away before I remember
I'm doing this for me, I'm doing this for you
Close my eyes and count slowly to ten
You taught me this trick to help my panic attacks
Peel my eyes open and glare at the wooden door
Too long this room has terrified me
Too long its given me nightmares
Slowly I reach for the knob again
Twist it as slowly as humanly possible and push
Now I stand in the darkened doorway
Is it just me or did it just get colder?
I reach for the light switch
As soon as I turn on the light, I close my empty eyes
Count to ten again before opening them
See my reflection in the mirror and frown
How long have I looked this sick?
Suddenly my eyes find what I came to see
My breathing quickens as I flash back to that day
When I was ten and opened the bathroom door
And saw you floating there in the red water
Dressed in your pretty little white dress
Now stained red from the water
Kitchen knife covered in dark red on the counter
Snapping back to reality, I realize I'm crying
Stuck here in an empty bathroom six years later
Stuck here wondering what I did wrong
Why I made you unhappy
And what a little girl could've done to have her mom say goodbye


دستم همچنان که به دستگیره در نزدیک میشود بیشتر می لرزد
برای کشیدن دستم به عقب بسیار ضعیف هستم
ناخودآگاه به عقب برمیگردم
این کار را برای خودم، برای تو انجام میدهم
چشمهایم را میبندم و آرام تا 10 میشمرم
تو این حقه را به من یاد دادی تا در لحظات بحرانی آرام بگیرم
چشمهایم را باز میکنم و به در چوبی خیره میشوم
مدت زمان زیادی است که این اتاق مرا میترساند
مدت زمان زیادی است که در این اتاق کابوس میبینم
دوباره برای رسیدن به دستگیره تلاش میکنم
آن را با ضعف میچرخانم و فشار میدهم
هم اکنون در راهروی تاریک ایستاده ام
نمیدانم که من احساس سرما میکنم یا این بیرون سرد است؟
به سمت کلید چراغ میروم و آن را روشن میکنم
به محض اینکه چراغ روشن میشود چشمهای پوچ خود را میبندم و دوباره تا ده میشمرم
چشمهای خود را باز میکنم،قیافه خود را در آینه میبینم و اخم میکنم
چه مدت است که اینطور بیمار و رنگ پریده بوده ام؟
ناگهان چشمایم چیزی را که به دنبالش بوده ام میبیند
نفسم به شماره میافتد موقعی که آن روز تلخ را به یاد میاورم
موقعی که ده ساله بودم و درب حمام را باز کردم
و تو را در آن لباس زیبای سفیدت دیدم در حالیکه در آب خونین شناور هستی
اما دیگر آن لباسفت سفید نبود و لکه ای قرمز رنگ برای همیشه بر روی آن بود
در مقابل چاقوی آشپزخانه به رنگ قرمز تیره در آمده بود و برای تو عزاداری میکرد
به واقعیت بر میگردم و میفهمم که چشمهایم پر اشک شده است
هم اکنون شش سال از آن واقعه گذشته است و من دوباره اینجایم
با خود میگویم کجای کارم اشتباه بود
چرا عزیزم تو را ناراحت کردم
و یک دختر کوچک چه خطای بزرگی میتواند مرتکب شود که مادرش برای همیشه با او خداحافظی کند


سایت مبدا: Family Friend Poems - Popular Contemporary Poetry (http://www.familyfriendpoems.com)