PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانها ی فوق العاده جذاب مدیریتی



javad jan
05-07-2013, 02:38 PM
یک داستان زیبا و آموزنذه مدیریتی

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي ميکرد. اما هميشه ميترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه ميشد، فقط به او اعتماد ميکرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک ميکرد. همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست ميداشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع ميشد .
روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."
بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "به هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت "من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من ميآيي؟ او گفت "متأسفم ، در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم". جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نميکند به کجا روي، با تو ميآيم." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه ميکردم .
در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها ميگذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقي نميکند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که ميتوانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملكرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتيکه تنها کسي است که همه جا همراهمان است .

همين حالا
احيائش
کنيد،
بهبود
سازيد و
مراقبتش
كنيد

javad jan
05-07-2013, 02:39 PM
درس بزرگ

روزی مردی سعی داشت تا بره مورد علا قه اش را به داخل خانه ببر د ولی بره وارد خانه نمی شدو پا هایش را محکم بر زمین فشار می داد.
خدمتکار منزل وقتی این صحنه را دید نزدیک شد و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت. بره شروع به مکیدن کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد.
مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی گرفت. فهمید که برای اثر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته های آنها را درک کرد.

javad jan
05-07-2013, 02:40 PM
هنگامي ‌که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکي روبرو شد. آنها دريافتند که خودکارهاي موجود در فضاي بدون ‌جاذبه کار نمي‌کنند. (جوهر خودکار به سمت پايين جريان نمي‌يابد و روي سطح کاغذ نمي‌ريزد.) براي حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون را انتخاب‌کردند. تحقيقات بيش‌از يک دهه طول‌کشيد، 12ميليون دلار صرف شد و درنهايت آنها خودکاري طراحي‌کردند که در محيط بدون جاذبه مي‌نوشت، زير آب کار مي‌کرد، روي هر سطحي حتي کريستال مي‌نوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه‌ سانتيگراد کار مي‌کرد.

روسي‌ها راه‌حل ساده‌تري داشتند: آنها از مداد استفاده کردند!

اين داستان مصداقي براي مقايسه دو روش در حل مسئله است؛ تمرکز روي مشکل يا تمرکز روي راه‌حل. مشكل نوشتن در فضا و راه‌حل نوشتن در فضا با خودكار.

javad jan
05-07-2013, 02:40 PM
لطیفه های اقتصادی:

یک اقتصاددان کسی است که خودش هم نمی فهمد راجع به چه داردحرف می زند ولی طوری رفتار می کند که تو فکر کنی تقصیر تست که حرفش را نمی فهمی.
یک اقتصاددان کسی است که « قیمت» همه چیز را می داند ولی «ارزش» چیزی را نمی شناسد
یک اقتصاددان کسی است که فردا می فهمد چرا آن چه که دیروز درباره امروز گفته بود اتفاق نیافتاد.
برای یک اقتصاددان، زندگی واقعی یک استثناست نه قاعده.
تجارت آزاد شبیه به رفتن به بهشت است. همه دلشان می خواهد به بهشت بروند ولی هنوز کسی را که به بهشت رفته باشد ندیده ایم.

javad jan
05-07-2013, 02:40 PM
حل مشكل چاله

در یكی از خیابان های اصلی شهری چاله ای بود كه باعث بروز حوادث متعدد برای شهروندان می‌شد.

مدیران شهر طی جلسه های بر آن شدند كه مشكل را حل كنند.

مدیر اول گفت: باید آمبولانسی همیشه در كنار چاله آماده باشد تا مصدومین را به بیمارستان برساند.

مدیر بالاتر گفت: نه، وقت تلف می‌شود. بهتر است بیمارستانی در كنار چاله احداث كنیم.

مدیر ارشد گفت: نه، بهترین كار آن است كه این چاله را پر كنیم و چاله مشابهی در نزدیكی بیمارستان احداث كنیم.

javad jan
05-07-2013, 02:41 PM
لغت نامه مهندسان


1- این بستگی دارد به . . . یعنی: جواب سئوال شما را نمی‌دانم!

2- این موضوع پس از روزها تحقیق و بررسی فهمیده شد. یعنی: این موضوع را به طور تصادفی فهمیدم!

3- نحوه عمل دستگاه بسیار جالب است. یعنی: دستگاه كار می‌كند و این برای ما تعجب‌برانگیز است!

4- ما تصحیحاتی روی سیستم انجام دادیم تا آن را ارتقاء دهیم. یعنی: تمام طراحی ما اشتباه بوده و ما از اول شروع كرده‌ایم!

5- ما پیشگویی می‌كنیم . . . یعنی: 90 درصد احتمال خطا می‌رود!

6- كل كوشش ما برای این است كه مشتری راضی شود. یعنی: آنقدر از زمانبندی عقبیم كه هر چه به مشتری بدهیم راضی می‌شود!

7- به علت اهمیت تئوری و عملی این موضوع . . . یعنی: به علت علاقه من به این موضوع.

8- بقیه نتایج در گزارش بعدی ارائه می‌شود. یعنی: بقیه نتایج را تا فشار نیاورید نخواهیم داد!

9- ثابت شده كه . . . یعنی: من فكر می‌كنم كه . . .!

10- این صحبت شما تا اندازه‌ای صحیح است. یعنی: از نظر من صحبت شما مطلقاً غلط است!

11- در این مورد طبق استاندارد عمل خواهیم كرد. یعنی: از جزئیات كار اصلاً اطلاع ندارید!

javad jan
05-07-2013, 02:42 PM
حذف كاغذ

سازمان دستخوش تحول اداری شده بود اما بالاترین مقام آن همچنان دیدگاه سنتی داشت. تصمیم گرفته شد با راه‌اندازی اتوماسیون اداری مصرف كاغذ به طور كل از مجموعه حذف شود. در پی این تصمیم، مقرر شد بخش اعظمی از اسناد غیرضرور مربوط به سال‌های گذشته امحا شود. در این رابطه، مكاتبات عدیده‌ای از سوی كارشناسان امر و رؤسای واحدها انجام گرفت و در آخر، لازم بود كه بالاترین مقام سازمان مجوز امحا را صادر كند. او نوشت: "امحا اسناد پس از تهیه و نگهداری 2 نسخه از هر كدام بلا مانع است."

javad jan
05-07-2013, 02:42 PM
آيا مي‌دانيد؟
در ژاپن:
اگر شركتي بيش از حد معمول سود سالانه داشته باشد، دچار اشكال خواهد شد و عملكرد مديرعامل و شركتي كه تحت مديريت دارد مورد سوال قرار خواهد گرفت؟
قابل توجه اينكه: « سود» هر شركت یا كارخانه، يك هزينه سرمايه‌گذاري، مانند نرخ بهره در وام ها محسوب مي‌شود و نه بيشتر از آن. همانطور كه نرخ بهره‌ ميزان مشخصي دارد و از آن فراتر نمي رود، سود سرمايه در ژاپن نيز براساس مقدار مشخص برنامه‌ريزي مي‌شود.
اصل «سود به عنوان هزينه‌هاي سرمايه‌گذاري»، بيانگر اين حقيقت است كه در اين كشور، سهامدار فقط يك عامل علاقه‌مند بيروني نسبت به شركت محسوب مي‌شود نه يك عامل اصلي و داخلي.

javad jan
05-07-2013, 02:43 PM
متن حكايت
روزي مرد كوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده مي‌شد: "من كور هستم لطفا كمك كنيد."

روزنامه‌نگار خلاقي از كنار او مي‌گذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.

مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده مي‌شد: "امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آن را ببينم."

شرح حکایت:

وقتي كارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مايه بگذاريد.

javad jan
05-07-2013, 02:44 PM
متن حكايت
مارمولكي رفت پيش ماري كه چشم‌پزشك بود. از او خواست برايش عينكي تهيه كند.

مار گفت: "عينك به چه درد تو مي‌خورد؟ مگر با عينك و بي‌عينك فرقي مي‌كند؟ تو كه جايي را نمي‌بيني."

مارمولك گفت: "عينك كه بزنم ديده مي‌شوم."

javad jan
05-07-2013, 02:45 PM
متن حكايت
بخش پونتياك شركت خودروسازي جنرال موتورز شكايتي را از يك مشتري با اين مضمون دريافت كرد: «اين دومين باري است كه برايتان مي نويسم و براي اين كه بار قبل پاسخي نداده ايد، گلايه اي ندارم ؛ چراكه موضوع از نظر من نيز احمقانه است! به هر حال ، موضوع اين است كه طبق يك رسم قديمي ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستني بخورد. سالهاست كه ما پس از شام راي گيري مي كنيم و براساس اكثريت آرائ نوع بستني ، انتخاب و خريداري مي شود. اين را هم بايد بگويم كه من بتازگي يك خودروي شورولت پونتياك جديد خريده ام و با خريد اين خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه براي تهيه بستني دچار مشكل شده است.

لطفا دقت بفرماييد! هر دفعه كه براي خريد بستني وانيلي به مغازه مي روم و به خودرو بازمي گردم ، ماشين روشن نمي شود؛ اما هر بستني ديگري كه بخرم ، چنين مشكلي نخواهم داشت. خواهش مي كنم درك كنيد كه اين مساله براي من بسيار جدي و دردسرآفرين است و من هرگز قصد شوخي با شما را ندارم. مي خواهم بپرسم چطور مي شود پونتياك من وقتي بستني وانيلي مي خرم ، روشن نمي شود؛ اما با هر بستني ديگري راحت استارت مي خورد؟

مدير شركت به نامه دريافتي از اين مشتري عجيب ، با شك و ترديد برخورد كرد؛ اما از روي وظيفه و تعهد، يك مهندس را مامور بررسي مساله كرد. مهندس خبره شركت ، شب هنگام پس از شام با مشتري قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستني فروشي رفتند. آن شب نوبت بستني وانيلي بود. پس از خريد بستني ، همان طور كه در نامه شرح داده شد، ماشين روشن نشد!مهندس جوان و جوياي راه حل ، 3 شب پياپي ديگر نيز با صاحب خودرو وعده كرد. يك شب نوبت بستني شكلاتي بود، ماشين روشن شد. شب بعد بستني توت فرنگي و خودرو براحتي استارت خورد. شب سوم دوباره نوبت بستني وانيلي شد و باز ماشين روشن نشد!

نماينده شركت به جاي اين كه به فكر يافتن دليل حساسيت داشتن خودرو به بستني وانيلي باشد، تلاش كرد با موضوع منطقي و متفكرانه برخورد كند. او مشاهداتي را از لحظه ترك منزل مشتري تا خريدن بستني و بازگشت به ماشين و استارت زدن براي انواع بستني ثبت كرد. اين مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نكته جالبي را به او نشان داد: بستني وانيلي پرطرفدار و پرفروش است و نزديك در مغازه در قفسه ها چيده مي شود؛ اما ديگر بستني ها داخل مغازه و دورتر از در قرار مي گيرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خريد بستني و برگشتن و استارت زدن براي بستني وانيلي كمتر از ديگر بستني هاست.

اين مدت زمان مهندس را به تحليل علمي موضوع راهنمايي كرد و او دريافت پديده اي به نام قفل بخار(Vapor Lock) باعث بروز اين مشكل مي شود. روشن شدن خيلي زود خودرو پس از خاموش شدن ، به دليل تراكم بخار در موتور و پيستون ها مساله اصلي شركت ، پونتياك و مشتري بود.

شرح حكايت
مشتريان ما به زبانهاي مختلفي سخن مي گويند. ايشان از ادبيات متفاوتي براي كلام گفتن بهره مي گيرند. اگر حرف مشتري را خوب گوش كنيم ، مي توانيم با توجه به لحن گفتار ايشان درك فراتري از آنچه مي خواهند به گوش ما برسانند، داشته باشيم.

آيا همه حرفهاي مشتريان ما بايد منطقي ، اصولي و مرتبط با موضوع باشد؟ اگر مشتري چيزي مي گويد كه به نظر مسخره و بي ربط است ، يا شكايتي عجيب را طرح مي كند، چگونه برخوردي شايسته اوست؟

يك اتفاق نادر براي يك مشتري و پيام بظاهر احمقانه او مي تواند روشنگر مسير بهترين و زبده ترين مهندسان جنرال موتورز باشد. مثال ساده اي كه نقل شد، تاكيد بر اين موضوع دارد كه مشتري بهترين راهنما و كمك ما در بهتر شدن محصول و خدمات بنگاه ماست. اگر در پي نوآوري هستيم ، بايد به طور جدي سازوكار «خوب گوش دادن» و «شنيدن» صداي مشتري را طراحي كنيم. شما مشتريان خود را مي شناسيد؟ صدايشان به گوشتان مي رسد؟

بي ربط و با ربط، حرف مشتري گوهر است.

javad jan
05-07-2013, 02:46 PM
تله موش

متن حکایت:

موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سر و صدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته‌اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هايش را ليسيد و با خود گفت :«كاش يك غذاي حسابي باشد. اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي‌رسيد، مي گفت: «توي مزرعه يك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .». مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: « آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد». ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سر داد و گفت: «آقاي موش من فقط مي‌توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي‌داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: « من كه تا حالا نديده‌ام يك گاوي توي تله موش بيفتد!» او اين را گفت و زير لب خنده‌اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
در نيمه‌هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد مي‌كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها مي‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته‌اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!

شرح حکایت:

به مسائل سطحي نگاه نكنيد. شايد مسائلي كه در نگاه اول، بي ارتباط با يكديگر به نظر مي رسند، به هم مربوط باشند. نگاه عميق و سيستماتيك به مسائل و تفكر دقيق در مورد آنها، مي‌تواند به مديران كمك كند تا ريشه مسائل و مشكلات را بهتر و درست تر شناسايي كنند و بتوانند راه حل هاي مناسبي براي حل آنها بيابند.

javad jan
05-07-2013, 02:49 PM
هدیه باز نشستگی :


نجار پيري بود كه مي‌خواست
بازنشسته شود. او به كار فرمايش

گفت كه مي‌خواهد ساختن خانه را رها كند و از زندگي بي دغدغه

در كنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد
.

كارفرما از اين كه ديد كارگرش مي‌خواهد كار را ترك كند ناراحت

شد. او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار، تنها يك خانه

ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد، اما كاملاً مشخص بود كه دلش به

اين كار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه، از مصالح بسيار

نامرغوبي استفاده كرد و با بي‌حوصلگي، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتي كار ساختن خانه به پايان رسيد، كارفرما براي وارسي خانه

آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت : «اين خانه متعلق به

توست. اين هديه‌اي است از طرف من براي تو».

نجار شوكه شده بود. مايه تأسف بود! اگر مي‌دانست كه دارد

خانه‌اي براي خودش مي‌سازد، مسلماً به گونه‌اي ديگر كارش را

انجام مي‌داد

javad jan
05-07-2013, 02:49 PM
http://pnu-club.com/imported/2013/05/837.jpg (http://i16.tinypic.com/3z0p1rq.jpg)
این داستان کوتاه ، طنز بوده وقصد توهین وجسارت به کسی را ندارم .
البته در مثل مناقشه نیست ودر طنز هم به کسی منظور نیست .
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پس از خلقت انسانها ، و ریزش و رویش آنها وتشکیل خانواده ، کم کم زندگی آنان آنان پیشرفت کرده و در عصری از زمان ، برای یادگیری ویاددهی مدارسی ساختند .معلمانی گزینش و استخدام نمودند و آموزش وپرورش ایجاد کردند.
داستان ما مربوط به یکی از مردمان یک شهر بزرگ است . در این شهر بزرگ ( احتمالا مرکز کشور ) ، برای دوره وسنین مختلف مدارس خاصی داشتند . گروهی به نام خانواده فرزندان کوچک وبزرگ خود را برای تحصیل علم وتربیت به مدارس شهر می فرستادند. انان حدود 12 سال برای تحصیل فرزند خود صبر می کردند و هزینه پرداخت می کردند. تازه پس از 12سال اول بدبختی و گرفتاری شان بود. زیرا برای زندگی بهتر نیاز به تحصیلات عالیه در دانشگاههای پولی ، بود .وبعد هم بیکاری
و .. البته به قولی ، دانش می آموختند ولی مهارت نمی آموختند. به خاط همین بیکار می شدند. ؟!
دراین مدارس شهر ، معلمان ومدیرانی کار می کردند. مدیران اوایل از افراد با تجربه و تحصیل کرده انتخاب می کردند. کم کم مدیران پیر شدند و پیران زمینگیر شدند و هر کسی هم مدیر نمی شد ؟! زیرا زحمت فروان داشت و وقت بسیار می برد و ... و بعلاخره بعضی معلمان جای مدیران دیگر را گرفتند .
خلاصه در آن شهر برای اداره مدرسه ، اداره تشکیل دادند و برای مدیریت اداره هم مسئولی انتخاب شد. کم کم انتخاب مسئول مدیران به گونه ای دیگر شد. نه فکر بد نکنید . انتخاب مسئوالان اداره ، قبیله ای و حزبی و سیاسی فامیلی نشد !
مدیران مدرسه ای که سالها کارکردند و رهبر آموزشی گروه زیادی از دانش آموزان بودند وخوب هم کار کردند یکد دفعه متوجه شدند عجب ! معلمان آنان مدیران اداره شدند.
((البته معلمانی بودند که حقشان مدیر بود ومدیرانی بودند که حقشان مدیر نبود ))
پیش خود فکر کردند ( البته مدیران جایی نگفتندتا غیبت نشود ومسئوالان ناراحت نشوند ) معلمانی که گمنام بودند ؟! عجب توان مدیریتی قوی داشتند که یک شبه برنامه ریز و تصمیم گیر و ناظر و خلاصه رهبر مدیران ومعلمان و دانش آموزان آن شهر شدند.
یواش یواش مدیران به کار وتوان خود ، شک کردند. زیرا حق آن معلمش بود که مدیر مدرسه باشد. پس چرا او مدیر شد ؟ ! و آن معلم مدیرش نشد . ؟!
داستان ما ادامه داشته و دارد ولی فعلا مدیران مدارس سالها باید فکر کنند تا حکمتش را به دست آورند
البته مدیران زمینگیر قبلی هم هنوز مشغول فکر کردن هستند .
داستان ما به سرنرسید ولی کلاغه به خونه اش رسید.
پایین رفتیم ماست بود بالا رفتیم دوغ بود به نظر شما این داستان راست بود یا دروغ بود ؟!

javad jan
05-07-2013, 02:51 PM
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می ‏زدند...
يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ‏ظاهر ميشه...
جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می ‏پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه ‏قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ‏ناپديد ميشه...
بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می ‏خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو ‏داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...
بعد جن به ‏مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ‏ناهار توی شرکت باشن»!

نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه :lol::D

javad jan
05-07-2013, 02:52 PM
یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب میگرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید
روباه: مي دوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده.
شير : اوه. من مي تونم به راحتي برات درستش کنم.
روباه : اوه. ولي پنجه هاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر مي کنه.
شير : اوه. نه. بده برات تعميرش مي کنم.
روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه که يک شير تنيل با چنگالهای بزرگ نمي تونه يه ساعت مچی پيچيده رو تعمير کنه.
شير : البته که مي تونه. اونو بده تا برات تعميرش کنم.
شير داخل لانه اش شد و بعد از مدتي با ساعتي که به خوبي کار مي کرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز کشيد و رضايتمندانه به خود مي باليد.
بعد از مدت کمي گرگی رسيد و به شير لميده در زير آفتاب نگاهي کرد.
گرگ : مي تونم امشب بيام و با تو تلويزيون نگاه کنم؟ چون تلويزيونم خرابه.
شير : اوه. من مي تونم به راحتي برات درستش کنم.
گرگ : از من توقع نداری که اين چرند رو باور کنم. امکان نداره که يک شير تنبل با چنگال های بزرگ بتونه يک تلويزيون پيچيده رو درست کنه.
شير : مهم نيست. مي خواهي امتحان کني؟
شير داخل لانه اش شد و بعد از مدتي با تلويزيون تعمير شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالي دور شد.

حال ببينيم در لانه شير چه خبره؟
در يک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسيار پيچيده بوسيله ابزارهای مخصوص هستند
و در طرف ديگر شير بزرگ مفتخرانه لميده است.

نتيجه :
اگر مي خواهيد بدانيد چرا يک مدير مشهور است به کار زيردستانش توجه کنيد.

نکته مديريتي در دنيای کاری
اگر مي خواهيد بدانيد چرا يک شخص نالايق ارتقا پيدا مي کند ؛ به کار زيردستانش نگاه کنيد

javad jan
05-07-2013, 02:53 PM
يك روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش:من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه:احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش:مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.
گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش:مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.

نتيجه :
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد

نکته مديريتی در دنيای کاری
هيچ مهم نيست که عملکرد شما چطور باشد ؛ چيزي که مهم است اين است که رئيس شما از شما خوشش بيايد

javad jan
05-07-2013, 02:53 PM
مدیریت زمان: :():

يك كارشناس مديريت زمان كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.

او همانطور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت: "بسيار خوب، ديگر وقت امتحان است!"
سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير زمين بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت.
پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه ي يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد.
وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد:

"آيا كوزه پر است؟“
همه با هم گفتند: بله
او گفت: "واقعاً؟“

سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاي خالي بين سنگ ها جاي دهند.

بار ديگر پرسيد: "آيا كوزه پر است؟“
اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد:
"احتمالا نه"
او گفت: "خوب است" و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت.

ماسه ها در فضاي خالي بين سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند. او بار ديگر گفت:
"خوب است"
در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد. سپس رو به كلاس كرد و پرسيد :

"چه كسي مي تواند بگويد نكته اين اين مثال در چه بود؟"

يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت: اين مثال مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر چقدر هم كه فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم.

استاد پاسخ داد: ‍"نه!
نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.

سنگ هاي بزرگ زندگي شما كدام ها هستند؟
فرزندتان، محبوبتان، تحصيلتان، روياهايتان، انگيزه هاي با ارزش، آموختن به ديگران، انجام كارهايي كه به آن عشق مي ورزيد، زماني براي خودتان، سلامتي تان و ..."

به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آن ها دست نخواهيد يافت.

اگر با كارهاي كوچك (شن و ماسه) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت.

پس امشب يا فردا صبح، هنگامي كه به اين داستان كوتاه فكر مي كنيد، اين سوال را از خود بپرسيد:

"سنگ هاي بزرگ زندگي من كدام اند؟”

آنگاه

اول آنها را در كوزه خود بگذاري =d> =d>

javad jan
05-07-2013, 02:55 PM
تغییر شکل جمله


متن حكايت
روزي مرد كوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده مي‌شد: "من كور هستم لطفا كمك كنيد."
روزنامه‌نگار خلاقي از كنار او مي‌گذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.
عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده مي‌شد: "امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آن را ببينم."

-------------------------------------------------------------------------------- شرح حكايت
وقتي كارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مايه بگذاريد.

javad jan
05-07-2013, 02:55 PM
موز ممنوعه !

در يك قفس پنج ميمون قرار دهيد.
داخل قفس نردباني قرار داده و روي آن چند عدد موز بگذاريد.
بعد از مدتي، يكي از ميمونها از نردبان بالا مي‌رود تا موز را بردارد.
زماني كه ميمون به موز نزديك شد بر روي تمام ميمونها آب سرد بپاشيد.
بعد از مدتي، يكي ديگر از ميمونها تلاش مي‌كند كه موز را بردارد. باز هم بر روي تمام ميمونها آب سرد بپاشيد.
اين كار را چند بار تكرار كنيد. :-?

خيلي زود خواهيد ديد وقتي يك ميمون به سراغ موز مي‌رود ديگر ميمونها سعي مي‌كنند جلوي آن را بگيرند. ديگر آب سرد نپاشيد.
يكي از ميمونها را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد.
ميمون جديد موز را مي‌بيند و به سمت موز مي‌رود.
ديگر ميمونها به آن ميمون حمله مي‌كنند و آن را كتك مي‌زنند.
بعد از چند تلاش ديگر براي رسيدن به موز و كتك خوردن از سوي ديگر ميمونها، ميمون تازه وارد متوجه مي‌شود كه نبايد موز را بردارد.

يكي ديگر از پنج ميمون اوليه را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد.
ميمون جديد نيز از نردبان بالا مي‌رود و كتك مي‌خورد. ميمون تازه وارد قبلي نيز در اين تنبيه شركت مي‌كند.
دوباره سومين ميمون اوليه را با يك ميمون جديد عوض كنيد.
ميمون جديد نيز از نردبان بالا مي‌رود و از بقيه ميمونها كتك مي‌خورد.
دو تا از ميمونها كه ميمون تازه وارد را كتك زدند نمي‌دانند چرا به آن اجازه نمي‌دهند از نردبان بالا برود يا چرا در كتك زدن آن مشاركت مي‌كنند.
بعد از جابجايي ميمون چهارم و پنجم با ميمونهاي جديد، تمام ميمونهايي كه بر روي آنها آب سرد پاشيده شده بود با ميمونهاي جديد جايگزين شده‌اند.
با اين وجود، هيچ ميموني سعي نمي‌كند از نردبان بالا رود.

چرا؟

زيرا تا آنجايي كه آنها مي‌دانند هميشه هيمنطور بوده است.
------------------------------------------------------------------------

شرح حكايت
بدين شكل يك رفتار اجتماعي شكل مي‌گيرد.

javad jan
05-07-2013, 02:56 PM
كدام را سوار مي‌كنيد؟

متن حكايت
يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود:

شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس مي‌گذريد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه نفر را سوار كنيد. كدام را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را شرح دهيد.
____________________________
پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد.
___________________________
قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً جان شما را نجات داده است و اين فرصتي است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.
از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس مي‌مانيم.

--------------------------------------------------------------------------------
شرح حكايت
همه مي‌پذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نمي‌كند. چرا؟

زيرا ما هرگز نمي‌خواهيم داشته‌ها و مزيت‌هاي خود را (ماشين) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهي‌ها، محدوديت ها و مزيت‌هاي خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات مي‌توانيم چيزهاي بهتري به دست بياوريم.

تحليل فوق را مي‌توانيم در يك چارچوب علمي‌تر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار مي‌گيرد. در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدوديت‌هاي محيطي خود، استفاده مي‌كند و قادر نمي‌گردد از زواياي ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند. تفكر جانبي سعي مي‌كند به افراد ياد دهد كه در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و حسابي به مسائل نگاه كنند.

در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم مزيت‌هاي خود را ببخشيم مي‌توانيم چيزهاي بهتري به دست بياوريم. شايد خيلي از پاسخ‌دهندگان به اين پرسش، قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را ببخشند تا همسر روياهاي خود را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث مي‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند. دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر نمي‌كنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول را كنار نمي‌گذارند. اكثريت شركت‌كنندگان خود را در اين چارچوب مي‌بينند كه بايد يك نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه مي‌توانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين باشند، درباره پاسخ فكر نكرده‌اند.

javad jan
05-07-2013, 02:56 PM
طلا یا نقـره؟ (Silver or Gold) (http://www.athir.blogfa.com/post-262.aspx)


داستان مدیریتی؛

ملا نصرالدين و بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي!!!

سکه ی طلا یا نقره؟؟

هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند!!!

Silver or Gold






ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.
«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند.»


منبع: كوئيلو، پائولو.


.
.
.
.
در اين داستان مي‌بينيم ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بده

javad jan
05-07-2013, 02:57 PM
مرد جوان و کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

javad jan
05-07-2013, 02:58 PM
روزي از روزها، در يكي از شركت هاي صنعتي مديري توانمند كار مي‌كرد كه آوازه "تصميم گيرنده سريع " را با خود يدك مي‌كشيد. هر زمان كه يكي از كارمندان آن شركت نزد اين مدير مي‌آمد و مشكلي را با او در ميان مي‌گذاشت، مدير توانمند ما در حالي كه با يك دست در جيب و يك دست زير چانه به سقف خيره مي‌شد، اندكي به تفكر مي‌پرداخت و سپس سريعاً و با اقتدار كامل پاسخ مثبت يا منفي خود را اعلام مي‌كرد به طوري كه كارمندان از اين همه اعتماد به نفس كه در رييس خود مي‌ديدند دچار شگفتي مي‌شدند.

پس از گذشت چند سال ، با تصميمات و تدابير سريعي كه اين مدير اتخاذ مي‌كرد، شركت آنها عالي ترين مدارج پيشرفت را پيمود. داستانهاي زيادي در مورد توانايي مرموز تصميم گيري سريع اين مدير نقل مي‌شد و حتي كار به دخالت دادن نيرو هاي فوق طبيعي نيز كشيده شده بود. يك روز، رييس قسمت فروش شركت نزد او آمد و پس از ارائه طرحي از او خواست نظرش را در باره آن طرح بيان كند. مدير، پس از برانداز كردن آن طرح و پرسيدن چند سوال، اندكي به تفكر پرداخت و گفت: "طرح خوبي است، آن را به مرحله اجرا در آور". روز ديگري، از مدير در مورد وضعييت سالن غذا خوري شركت سوال شد و پيشنهاد گرديد كه محل آن به جاي ديگري تغيير يابد. اما مدير پس از طرح چند سوال ابراز داشت : "سالن در همان جايي كه هست باقي بماند".

تصميم گيري سريع و موكد و بدون تاخير و هميشه جواب سريع و صريح دادن از خصوصيات برجسته مدير توانمند ما بود كه ساير مديران در مورد آن غبطه مي‌خوردند. سالها گذشت و آن شركت با مديريت آن مدير، پيشرفتهاي زيادي نمود تا اينكه يك روز زمان باز نشستگي او فرا رسيد. مدير جانشين كه از تواناييهاي مدير قبلي اطلاع كامل داشت از او خواست كه راز موفقيتش را با او در ميان بگذارد. مديرقديمي با كمال ميل حاضر شد كه رازش را برملا سازد. اين بود كه گفت: "راز كار من لوبياست" . مدير جديد كه كاملا گيج شده بود از او خواست كه مسئله را بيشتر توضيح دهد. به همين سبب مدير قديمي مقداري لوبيا از جيبش درآورد و پس از اينكه آنها را در اين دستش ريخت و دو باره در جيبش قرار داد گفت: "سالها قبل پي بردم كه اگر تصميم گيري در مورد مسئله اي را به عقب بياندازي آن مسئله بسيار بدتر و مشكل تر از قبل مي‌شود. اين بود كه من روشي را براي تصميم گيري سريع ابداع نمودم. روش من به اين ترتيب بود كه پس از تهيه مقداري لوبيا، آنها را در داخل جيبم قراردادم و هر زمان كه مجبور بودم در مورد سوالي جواب بله يا نه بدهم مقداري از آن لوبياها را به اندازه يك مشت بر مي‌داشتم و در داخل جيبم شروع به شمارش آنها مي‌كردم. اگر مجموع اين لوبياها عددي فرد بود جواب منفي و اگر مجموع آنها زوج بود جواب مثبت مي‌دادم ".

مدير قبلي ادامه داد: "همانطوريكه مي‌بيني فرقي نمي كرد كه جواب من مثبت باشد يا منفي بلكه چيزي كه مهم بود اين بود كه جريان تصميم گيري به تعويق نيافتد. البته تصميمات من گاهي از اوقات غلط از آب در مي‌آمد و اين امري اجتناب ناپذير بود. اما، چه درست و چه غلط، تصميم گيري بايد هرچه سريعتر صورت پذيرد تا بتوان انرژي خود را صرف چيزهايي كه واقعاً اهميت دارند نمود". اين گونه بود كه مدير جديد نيز همراه با مقداري لوبيا داخل جيبش، پست مديريت را از آن مدير توانمند تحويل گرفت .....

-------------------------------------------------------------------------------------------------
شرح حكايت

در اين حكايت در مورد اهميت تصميم گيري سريع و بموقع صحبت شده است. به نظر نويسنده علاوه بر درستي هر تصميم، اتخاذ تصميم بموقع نيز اهميت زيادي دارد بطوري كه با درستي تصميم برابري دارد. عدم تصميم بموقع بعضي اوقات از تصميمات صحيح ديرهنگام نيز بدتر است

javad jan
05-07-2013, 02:58 PM
دیوار شیشه ای ذهن

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت.

میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.


ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند

javad jan
05-07-2013, 02:59 PM
می گویند برای تعمیر دیگ بخار یک کشتی عظیم بخاری از یک متخصص دعوت کردند.
وی پس از آنکه به توضیحات مهندس کشتی گوش داد وسوالاتی از او کردبه قسمت دیگ بخار رفت، نگاهی به لوله های پیچ در پیچ کرد و چند دقیقه به صدای دیگ بخار گوش داد و چکش کوچکی را برداشت و با آن ضربه ای به شیر قرمز رنگی زد ...
ناگهان تمام موتور بخار کشتی به طور کامل به کار افتاد وعیب آن برطرف شدو آن متخصص هم در پی کار خود رفت!
روز بعد که صاحب کشتی یک صورتحساب هزار دلاری دریافت کرد متعجب شد و گفت که این متخصص بیش از پانزده دقیقه در موتورخانه کشتی وقت صرف نکرده است .
آنگاه از او صورت ریز هزینه ها را خواست و متخصص این صورتحساب را برایش فرستاد :

بابت ضربه زدن چکش 5./ دلار !
بابت دانستن محل ضربه 5/999 دلار !!!

نتیجه : آنچه شما را به نتیجه مطلوب می رساند الزاما نه تلاش و فعالیت سخت و طاقت فرسا که آگاهی و اطلاع از چگونگی انجام دقیق و درست کارهاست.
بسیاری عمر خود را صرف بدست آوردن چیزهایی می کنند که شیوه کسب آن را نیاموخته اند.
آنها با حالتی از تعجب و عدم رضایت از خود می پرسند : چرا زندگی مزد تلایشهایمان را نداده است در حالی که همه آنچه در توان داشتیم به کار برده ایم؟!

موفقیت و رسیدن به اهداف و خواسته ها دارای اصول و قواعدی مشخص است و قبل از هر اقدامی باید از این اصول آگاهی پیدا کرد.
زندگی به عمل همراه با علم وآگاهی جایزه می دهد و شما باید دقیقا بدانید که چه کارهایی ،در چه زمانی و با چه شیوه ای انجام دهید تا به نتایج مورد نظرتان دست پیدا کنید...

javad jan
05-07-2013, 03:00 PM
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباقه می‌کند و یک شرکت ایرانی هم هزار عدد قورباغه به آن کشور می‌فرستد. در فرودگاه نماینده شرکت انگلیسی مشاهده می‌کند که درب جعبه حاوی غورباقه‌های ایرانی باز است و از مسؤول تحویل‌دهی سؤال می‌کند که آیا تعداد آنها درست است یا خیر. مرد ایرانی پاسخ می‌دهد که می‌توانید آنها را بشمارید.
مرد انگیسی پس از اطمینان از صحیح بودن تعداد قورباقه ها، با تعجب می‌پرسد که چطور حتی یک قورباقه هم در طول مسیر از جعبه بیرون نپریده است که در پاسخ می‌شنود:
«اولا هیچ کدام از قورباقه‌های ایرانی حال پریدن ندارند، ثانیا اگر احیانا قورباقه‌ای هم قصد پریدن کند، سایر قورباقه‌ها، پاهای او را می‌گیرند و به پایین می‌کشند».
راستی من و شما خیلی باید مواظب باشیم که در کار و زندگی‌مان مانند این قورباقه‌ها نشویم!

javad jan
05-07-2013, 03:04 PM
مهندسي و مدیريت
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : "بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ ﹾ۳۷ هستید."
مرد بالن سوار : " شما باید مهندس باشید."
مرد روی زمین : "بله، از کجا فهمیدید؟؟"
مرد بالن سوار : " چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : " شما باید مدیر باشید. "
مرد بالن سوار : " بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : " چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا میخواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
واقعیت این است که شما هنوز در موقعیت قبلی هستید ؛ هر چند ممکن است من در بیان موقعیت شما چند میلیمتر خطا داشته باشم!"

javad jan
05-07-2013, 03:04 PM
مرگ همکار


يکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:
«ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.»

در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.
مهم‌ترين رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکن‌ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد.
دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»

javad jan
05-07-2013, 03:05 PM
داستان عقاب ...

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است .
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند . ولی برای این که به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد :
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند . نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود . شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد.

در این هنگام ، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد . یا باید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد .
برای گذرانیدن این فرایند، عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند .
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود .
پس از کنده شدن نوکش ، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ، سپس باید چنگال هایش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ، چنگال های تازه ای درآیند ، آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند .
سرانجام ، پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد ، آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.

چرا این دگرگونی ضروری است ؟
بیشتر وقت ها برای بقا ، ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم .
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی، عادت های کهنه و سنت های گذشته رها شویم .
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم .

javad jan
05-07-2013, 03:05 PM
یکی از دلایل پیشرفت ژاپن

يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود ، بی اختيار ايستادم . مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد . رفتار وی گيجم کرد . به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است . دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف و نامرتب جلوه کند .

يک کارگر ژاپنی در پاسخ به این سوال که " چه انگيزه ای باعث شده است که وی سالانه حدود هفتاد پيشنهاد فنی به کارخانه بدهد ؟ " جواب داد : اين کار به من اين احساس را می دهد که شخص مفيدی هستم ، نه موجودی که جز انجام يک سلسله کارهای عادی روزمره فايده ديگری ندارد.

javad jan
05-07-2013, 03:06 PM
خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود...
بايد ساعات زيادي رو براي سوار شدن به هواپيما سپري ميکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادي مونده بود ..پس تصميم گرفت يه کتاب بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه ..اون همينطور يه پاکت شيريني هم خريد... اون خانم نشست رو يه صندلي راحتي در قسمتي که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه. کنار دستش ..اون جايي که پاکت شيريني اش بود .يه آقايي نشست روي صندلي کنارش وشروع کرد به خوندن مجله اي که با خودش آورده بود ..
وقتي خانومه اولين شيريني رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم يه دونه ورداشت ..خانومه عصباني شد ولي به روش نياورد..فقط پيش خودش فکر کرد اين يارو عجب رويي داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابي حالشو ميگرفتم ...
هر يه دونه شيريني که خانومه بر ميداشت ..آقاهه هم يکي ور ميداشت . ديگه خانومه داشت راستي راستي جوش مياورد ولي نمي خواست باعث مشاجره بشه وقتي فقط يه دونه شيريني ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا اين آقاي پر رو و سوء استفاده چي ...چه عکس العملي نشون ميده..هان؟؟؟؟ آقاهه هم با کمال خونسردي شيريني آخري رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و..نصف ديگه شو خودش خورد.. اه ..اين ديگه خيلي رو ميخواد...خانومه ديگه از عصبانيت کارد ميزدي خونش در نميومد. در حالي که حسابي قاطي کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصباني رفت براي سوار شدن به هواپيما. وقتي نشست سر جاي خودش تو هواپيما ..يه نگاهي توي کيفش کرد تا عينکش رو بر داره..که يک دفعه غافلگير شد..چرا؟ براي اين که ديد که پاکت شيريني که خريده بود توي کيفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>> فهميد که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون يادش رفته بود که پاکت شيريني رو وقتي خريده بود تو کيفش گذاشته بود. اون آقا بدون ناراحتي و اوقات تلخي شيريني هاشو با او تقسيم کرده بود. در زماني که اون عصباني بود و فکر ميکرد که در واقع آقاهه داره شیرینی هاشو می خوره و حالا حتي فرصتي نه تنها براي توجيه کار خودش بلکه براي عذر خواهي از اون آقا هم نداره.

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .
سنگ بعد از این که پرتاب شد
دشنام .. بعد از این که گفته شد..
موقعیت …. بعد از این که از دست رفت
و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد

javad jan
05-07-2013, 03:08 PM
شکار فیل توسط حرفه های مختلف
:



*رياضيدان ها
:

رياضيدانها به آفريقا مي روند، هر موجودي كه فيل نيست كنار مي گذارند و سپس يكي از آنها را كه باقي مانده است مي گيرند.

البته رياضيدانهاي با تجربه، ابتدا سعي مي كنند تا ثابت كنند حداقل يك فيل در آفريقا وجود دارد. آنگاه به آنجا مي روند.

استادان رياضي با تجربه، ابتدا ثابت مي كنند حداقل يك فيل در آفريقا وجود دارد و سپس پيدا كردن و شكار آن را به عنوان تمرين براي دانشجو باقي مي گذارند.

________________________

*
مهندسان نرم افزار كامپيوتر
:

اين دسته شكار فيل را بر اساس اجراي الگوريتم زير انجام مي دهند:

گام 1) برو به آفريقا.

گام 2) از دماغه رود نيل (جنوبي ترين نقطه آفريقا) شروع كن.

گام 3) به سمت شمال حركت كن و هر منطقه را از غرب به شرق بپيما.

گام 4) در هر گذر،

الف – هر حيواني را كه مي بيني شكار كن.

ب – آن را با فيل مقايسه كن.

ج – اگر با هم برابر بودند كار تمام است و گرنه برو به گام 3 .

برنامه نويسان با تجربه، ابتدا يك فيل را در قاهره (شمال آفريقا) قرار مي دهند تا مطمئن شوند كه الگوريتم فوق خاتمه مي يابد.

________________________

*
اقتصاددان ها
:

اقتصاددان ها فيلي را شكار نمي كنند زيرا اعتقاد دارند كه با ايجاد بازار آزاد و دادن پول به اندازه كافي به فيلها، خودشان، خودشان را شكار مي كنند.

________________________

*
معاونين بخش مهندسي و تحقيق و توسعه
:

اينان خيلي سعي مي كنند كه فيلي را شكار كنند اما كارمندانشان به آنها اطمينان مي دهند كه تمام فيلهاي موجود قبلا شكار شده اند.

________________________

*
مامورين كنترل كيفيت
:

اينها به فيلها كاري ندارند بلكه دنبال اشتباهات ساير شكارچيان مي گردند !.

javad jan
05-07-2013, 03:08 PM
مطالعه تطبیقی خواستگاری و بازاریابی !


در يكي از كلاس هاي دانشگاه استنفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاريابي به دانشجويان خود بود...

1) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و مي گين : "
من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن
" ،
به اين ميگن بازاريابي مستقيم



2) شما در يك مهماني به همراه دوستانتون، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله يكي از دوستاتون ميره پيش دختره ،به شما اشاره مي كنه و مي گه : "
اون پسر ثروتمنديه ، باهاش ازدواج كن
" ، به اين مي گن تبليغات


3) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و شماره تلفنش رو مي گيرين ، فردا باهاش تماس مي گيرين و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، به اين ميگن بازاريابي تلفني

4) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله كراواتتون رو مرتب مي كنين و ميرين پيشش ، اون رو به يك نوشيدني دعوت مي كنيين ، وقتي كيفش مي افته براش از روي زمين بلند مي كنين ، در آخر هم براش درب ماشين رو باز مي كنين و اون رو به يك سواري كوتاه دعوت مي كنين و ميگين : " در هر حال ،من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج مي كني؟ " ، به اين ميگن روابط عمومي


5) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين كه داره به سمت شما مياد و ميگه : "شما پسر ثروتمندي هستي ، با من ازدواج مي كني؟" ، به اين مي گن شناسايي علامت تجاري شما توسط مشتري

6) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، بلافاصله اون هم يك سيلي جانانه نثار شما مي كنه ، به اين ميگن پس زدگي توسط مشتري

7) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفي مي كنه ، به اين مي گن شكاف بين عرضه و تقاضا

8) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، ولي قبل از اين كه حرفي بزنين ، شخص ديگه اي پيدا مي شه و به دختره ميگه : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" به اين ميگن از بين رفتن سهم توسط رقبا


9) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، ولي قبل از اين كه بگين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، همسرتون پيداش ميشه ، به اين ميگن منع ورود به بازار

javad jan
05-07-2013, 03:09 PM
مردي به رئيسش تلفن مي زند اما همسر رئيس گوشي را بر مي دارد.

همسر رئيس مي گويد: «متأسفم، او هفته گذشته فوت كرد.»

روز بعد مرد دوباره به رئيس زنگ مي زند و همسر رئيس پاسخ مي دهد: «به شما گفتم، او هفته گذشته فوت كرده است.»

باز هم روز بعد، مرد به رئيس زنگ مي زند و مي خواهد كه با رئيس صحبت كند.

همسر رئيس عصباني مي شود و فرياد مي زند: «قبلاً دو بار به شما گفتم، شوهرم، رئيس تو، هفته گذشته مرد. چرا دوباره تماس مي گيري؟»

مرد پاسخ مي دهد: «
من فقط دوست دارم پاسخ پرسشم را بشنوم
...»

javad jan
05-07-2013, 03:09 PM
(الاغ پير فرصت طلب)
كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي توي يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از تو چاه بيرون بياورد. براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زود تر بميرد و زياد زجر نكشد.

مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاكهاي روي بدنش رو مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد سعي مي كرد روي خاكها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

شرح حكايت

در اینجا ما شاهد چگونگی تبدیل کردن تهدیدات به فرصتها هستیم
یک مدیر موفق نتنها باید تهدید را رفع کند بلکه باید آن را به فرصت تبدیل کند

الاغ در روبرو شدن با يك مشكل (زنده به گور شدن)، به شكل ظاهري آن كه تهديد بود توجه نكرد بلكه با رويكرد متفاوت جنبه فرصت آن را يافت و از آن بهره برد.

javad jan
05-07-2013, 03:10 PM
مشتري خود را بشناسيد


يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد.
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»

javad jan
05-07-2013, 03:10 PM
دوباره شروع مي كنم


از «فورد» ميلياردر معروف آمريكايي و صاحب يكي از بزرگترين كارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريكا پرسيدند: «اگر شما فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد تمام ثروت خود را از دست داده ايد و ديگر چيزي در بساط نداريد، چه مي كنيد؟»
فورد پاسخ داد: «دوباره يكي از نيازهاي اصلي مردم را شناسايي مي كنم و با كار و كوشش، آن خدمت را با كيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.»

javad jan
05-07-2013, 03:11 PM
چه تعداد از كارمندان خود را مي شناسيد؟


روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
--------------------------------------------------------------------------------
برخي از مديران كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند.

javad jan
05-07-2013, 03:11 PM
آيا نقطه ضعف مي تواند نقطه قوت باشد؟




كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار ميشود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد. سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي. ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است.

javad jan
05-07-2013, 03:11 PM
مرد سوار بر بالن و مرد روی زمین!!!



مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟" مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟" مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟" مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟" مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

javad jan
05-07-2013, 03:12 PM
گوش سنگين همسر يا ...


مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش كم شده است. به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دكتر خانوادگيشان رفت و مشكل را با او در ميان گذاشت.

دكتر گفت: «براي اين كه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد. ابتدا در فاصله ٤ متري او بايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين كار را در فاصله ٣ متري تكرار كن. بعد در ٢ متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد. اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو.»

آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان كنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»

جوابي نشنيد. بعد بلند شد و يك متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»

باز هم پاسخي نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال كه تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»

باز هم جوابي نشنيد . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتكرار كرد و باز هم جوابي نيامد.

اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»

زنش گفت: «مگه كري؟ براي پنجمين بار ميگم: خوراك مرغ !!!»

نتيجه:

مشكل ممكن است آنطور كه ما هميشه فكر ميكنيم در ديگران نباشد و شايد در خود ما باشد.

javad jan
05-07-2013, 03:13 PM
مار را چگونه بايد نوشت؟

روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.

شياد به معلم گفت: بنويس «مار»

معلم نوشت: مار

نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.

و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟

مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.

نتیجه:

اگر مي خواهيم بر ديگران تأثير بگذاريم يا آنها را با خود همراه كنيم بهتر است با زبان، رويكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنيم. هميشه نمي توانيم با اصول و چارچوب فكري خود ديگران را مديريت كنيم. بايد افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پيشينه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.

javad jan
05-07-2013, 03:13 PM
كنترل غيرمستقيم


يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس‌ها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت مي‌كردند و سر و صداي عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي‌بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي‌كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي‌تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟»

بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فكر مي‌كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، كور خوندي. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد.

javad jan
05-07-2013, 03:13 PM
زندگي خروسي


متن حکايت
کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه درآورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غريزي مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنيا بيايد.

يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اينکه يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند.

عقاب آهي کشيد و گفت: «اي کاش من هم مي توانستم مانند آن ها پرواز کنم.»

مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: «تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.»

اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سال ها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
شرح حکايت
تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال روياهايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروس ها فکر نکن.

javad jan
05-07-2013, 03:14 PM
دو دانه


دو تا دانه توي خاك حاصلخيز بهاري كنار هم نشسته بودند.
دانه اولي گفت: «من مي خواهم رشد كنم! من مي خواهم ريشه هايم را هر چه عميق تر در دل خاك فرو كنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش كنم... من مي خواهم شكوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم... من مي خواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس كنم!» و بدين ترتيب دانه روئيد.
دانه دومي گفت: «من مي ترسم. اگر من ريشه هايم را به دل خاك سياه فرو كنم، نمي دانم كه در آن تاريكي با چه چيزهائي روبرو خواهم شد. اگر از ميان خاك سفت بالاي سرم را نگاه كنم، امكان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند... چه خواهم كرد اگر شكوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آنها را كند؟ تازه، اگر قرار باشد شكوفه هايم به گل ننشينند، احتمال دارد بچه كوچكي مرا از ريشه بيرون بكشد. نه، همان بهتر كه منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود.» و بدين ترتيب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگي كه براي يافتن غذا مشغول كند و كاو زمين بود دانه را ديد و در يك چشم بر هم زدن قورتش داد.

-----------------------------------------------------------
آن عده از انسان ها كه از حركت و رشد مي ترسند، به وسيله زندگي بلعيده مي شوند.

javad jan
05-07-2013, 03:14 PM
تغییر دنیا


بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است: «كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم. اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!»

------------------------------------------------------------------
براي ايجاد تغيير در محيط، بايد ابتدا محدوده تحت نفوذ خود را شناسايي كرده و سپس براي ايجاد تغيير در آن محدوده، برنامه ريزي و اقدام نمود.

javad jan
05-07-2013, 03:14 PM
بازسازی دنیا

پدر روزنامه مي‌خواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش مي‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

«بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو مي‌دهم، ببينم مي‌تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟»
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي‌دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد: «مادرت به تو جغرافي ياد داده؟»
پسر جواب داد: «جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم.»

-------------------------------------------------------------
-------------------------------------------------------
در حل مسئله باید به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد.
برخي اوقات حل يك مسئله به روش غير مستقيم امكانپذير است. اين گونه راه حل از تفكر جانبي نشأت مي‌گيرد. يعني اينكه خودآگاه يا ناخودآگاه پسر با رويكرد تفكر جانبي عمل كرده است.
حل يك مسئله ساده‌تر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيده‌تر شود.

javad jan
05-07-2013, 03:14 PM
حکایت همه ، کسی ، هرکسی ، هیچ کس !


يكي بود يكي نبود. چهار نفر به نامهاي «همه»، «كسي»، «هركسي» و «هيچ كس» بودند. يك كار مهم بايستي انجام مي‌شد و از «همه» خواسته شد تا آن را انجام دهد. «همه» مطمئن بود كه «كسي» آن را انجام خواهد داد. «هر كسي» مي توانست آنرا انجام دهد ولي «هيچ كس» آنرا انجام نداد. «كسي» در اين مورد عصباني شد زيرا آن وظيفه «همه» بود. «همه» فكر كرد كه «هركسي» مي تواند آنرا انجام دهد. اما «هيچ كس» نفهميد كه «همه» آنرا انجام نخواهد داد. نتيجه اين شد زماني كه «هيچ كس» آنچه را كه «هر كسي» مي‌توانست انجام دهد، انجام نداد «همه»، «كسي» را سرزنش نمود !

-----------------------------------
-------------------------
حکایت کارهای تیمی !!

javad jan
05-07-2013, 03:15 PM
راز موفقیت

قوانين رسيدن به موفقيت:

1- هميشه رئيس درست مي‌گويد.
2- اگر زماني متوجه شديد كه واقعاً رئيس اشتباه كرده است، به قانون 1 مراجعه كنيد!

javad jan
05-07-2013, 03:15 PM
معلم انشاء به بچه ها میگه موضوع انشاء این دفعه اینه که: اگر مدیرعامل بودید چه میکردید؟
بعد میبینه همه تند و تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن بجز یک نفر که نشسته و داره از پنجره بیرون رو تماشا می کنه!
معلم ازش میپرسه: چرا تو هیچی نمینویسی؟

بچه میگه: منتظرم تا منشی ام بیاد!!!

javad jan
05-07-2013, 03:16 PM
پدري همراه پسرش در جنگلي مي رفتند. ناگهان پسرك زمين خورد و درد شديدي احساس كرد.او فرياد كشيد آه... در همين حال صدايي از كوه شنيد كه گفت: آه... پسرك با كنجكاوي فرياد زد «تو كي هستي؟» اما جوابي جز اين نشنيد «تو كي هستي؟» اين موضوع او را عصباني كرد.
پس داد زد «تو ترسويي!» و صدا جواب داد «تو ترسويي!» به پدرش نگاه كرد و پرسيد:«پدر چه اتفاقي دارد مي افتد؟» پدر فرياد زد «من تو را تحسين مي كنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسين مي كنم» پدر دوباره فرياد كشيد «تو شگفت انگيزي» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگيزي». پسرك متعجب بود ولي هنوز نفهميده بود چه خبر است.

پدر اين اتفاق را برايش اينگونه توضيح داد: مردم اين پديده را «پژواك» مي نامند. اما در حقيقت اين «زندگي» است. زندگي هر چه را بدهي به تو برمي گرداند. زندگي آينه اعمال و كارهاي نيك و بد توست. اگر عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري بده. اگر مهرباني بيشتري مي خواهي، بيشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبي، درك كن و احترام بگذار. اگر مي خواهي مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!

اين قانون طبيعت است و در هر جنبه اي از زندگي ما اعمال مي شود. زندگي هر چه را كه بدهي به تو برميگرداند. به هر كس خوبي كني، در حق تو خوبي خواهد شد و به هر كس كه بدي كني، بدي هم خواهي ديد. زندگي تو حاصل يك تصادف نيست. بلكه آينه اي است كه انعكاس كارهاي خودت را به تو بر مي گرداند.

javad jan
05-07-2013, 03:17 PM
شتر كنجكاو

متن حكايت:
بچه شتر: چند تا سوال برام پيش آمده است. ميتونم ازت بپرسم مادر؟
شتر مادر: حتماً عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟
بچه شتر: چرا ما كوهان داريم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كوهان آب و غذا ذخيره ميكنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نميشود بتوانيم دوام بياوريم.
بچه شتر: چرا پاهاي ما دراز و كف پاي ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً براي راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن اين مدل پا را داريم.
بچه شتر: چرا مژه هاي بلند و ضخيم داريم؟ بعضي وقتها جلوي ديد من را ميگيرد.
شتر مادر: پسرم. اين مژه‌ هاي بلند و ضخيم يك نوع پوشش حفاظتي است كه چشمهاي ما را در مقابل باد و شنهاي بيابان محافظت ميكنند.
بچه شتر: فهميدم. پس كوهان براي ذخيره كردن آب است براي زماني كه ما در بيابان هستيم. پاهايمان براي راه رفتن در بيابان است و مژه هايمان هم براي محافظت چشمهايمان در برابر باد و شنهاي بيابان است...
بچه شتر: فقط يك سوال ديگر دارم.....
شتر مادر: بپرس عزيزم..
بچه شتر: پس ما در اين باغ وحش چه غلطي ميكنيم؟

شرح حكايت:
توانمنديها ، مهارتها ، تحصيلات ، تجربيات و استعدادهاي انسان نقش بسيار مهمي را در پيشرفت و ارتقاء شغلي وزندگي او دارد. به عبارت ديگر موارد ذكر شده پتانسيل لازم جهت حركت و رشد را فراهم مي نمايد. ليكن اين حركت نياز مند بستر و مسير مناسب نيز مي باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مكان مناسب و زمان مناسب قرار گيرد مي توان انتظار داشت كه تمامي پتانسيل وجودي وي در جهت رشد و تعالي شغلي ، شخصيتي ، اجتماعي و... بكارگرفته شود. بديهي است در صورت محقق نشدن شرايط ذكر شده امكان رشد و شكوفائي كامل انسان بسيار كم مي گردد. يكي از وظايف بسيار مهم مديران و رهبران شناسائي استعدادهاي كاركنان و فراهم آوردن شرايط رشد و پرورش و بكارگيري آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان مي باشد. انسانها هر يك معدني از طلا و نقره هستند كه مي بايستي ابتدا كشف و شناسائي شده و سپس با صرف هزينه به بهترين شكلي به تعالي رسانده شوند و همچون نگيني بدرخشند.

javad jan
05-07-2013, 03:18 PM
چند قانون مدیریتی :


مدیران اشتباه نمی‌کنند، بلکه می خوا هند کارمندانشان را امتحان ‌کنند.

مدیران دیر به سر کار نمی‌رسند، تاخیر آنها همیشه اجتناب‌ناپذیر است.

مدیران روزنامه نمی‌خوانند، آنها در حال جمع ‌آوری اطلاعات هستند.

مدیران فراموش نمی‌کنند، این کارکنان هستند که فراموش می‌کنند به آنها یادآوری کنند.

مدیران نمی‌‌خوابند، آنها با چشمهای بسته فکر می‌کنند.

مدیران اسباب بازیهای جدید نمی‌خردند، آنها بر روی تکنولوژیهای جدید سرمایه‌گذاری می‌کنند.

کارمندان ایده‌های خوب ندارند، اگر هم دارند، نظرات مدیرانشان هست.

javad jan
05-07-2013, 03:18 PM
آن چه نجاتت مي‌دهد

خبرنگاري مي‌گويد: به ملاقات ژان كوكتو رفتم. خانه او در حقيقت كوهي از خرت و پرت، قاب عكس، نقاشي‌هاي هنرمندان مشهور و كتاب بود. كوكتو همه چيز را نگه مي‌داشت و علاقه زيادي به هر يك از آن اشياء داشت.
وسط مصاحبه توانستم از او بپرسم: «اگر اين خانه همين الان آتش بگيرد و فقط بتوانيد يك چيز با خودتان ببريد كدام يك از اين چيزها را انتخاب مي‌كنيد؟»

كوكتو جواب داد: «آتش را انتخاب مي‌كنم»
*****************************************
در حل مسئله به ابعاد مختلف مسئله بايد توجه كرد.
برخي اوقات حل يك مسئله به روش غير مستقيم امكانپذير است. اين گونه راه حل از تفكر جانبي نشأت مي‌گيرد. يعني اينكه خودآگاه يا ناخودآگاه ژان كوكتو با رويكرد تفكر جانبي پاسخ داده است.
حل يك مسئله ساده‌تر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيده‌تر شود.

javad jan
05-07-2013, 03:19 PM
يكي از استادان رشته فلسفه، در يكي از دانشگا هها وارد كلاس درس مي شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي كند و مي گذارد روي ميزش و مي رود پاي تخته سياه و روي تابلو، چنين مي نويسد:
ثابت كنيد كه اصلا اين «صندلي» وجود ندارد!
دانشجويان، مات و منگ و مبهوت، هر چه به مغز شان فشار مي آورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاي فلسفي و رياضي را زير و رو مي كنند، نمي توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند. تنها يك دانشجو، با دو كلمه، پاسخ استاد را مي دهد. او روي ورقه اش مي نويسد: «كدام صندلي؟»

javad jan
05-07-2013, 03:19 PM
عنوان پريدن غواص
نويسنده آيت النبي، ئاسو
متن كامل لطيفه از يكي ميپرسن ميدوني چرا غواص ها از پشت ميپرن توي آب؟

ميگه آخه اگه از جلو بپرن كه ميوفتن توي قايق!!!

شرح برداشت هاي مختلف و طرز فكرهاي مختلفي راجع به مسائل وجود دارد.

مطمئن شويد كه شنونده منظور شما رو به درستي درك كرده است.

كليدواژه نگرش افراد به مسائل ؛ نوع نگاه ؛ برداشت

.................................................. ..........................

عنوان پرسش 45 دلاري
فرستنده لطيفه آزاد، سعيد
متن كامل لطيفه يك برنامه‌نويس و يك مهندس در يك مسافرت طولاني هوائي كنار يكديگر در هواپيما نشسته بودند.

برنامه‌نويس رو به مهندس كرد و گفت: «مايلي با همديگر بازي كنيم؟»

مهندس كه مي‌خواست استراحت كند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روي خودش كشيد.

برنامه‌نويس دوباره گفت: «بازي سرگرم‌كننده‌اي است. من از شما يك سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يك سوال مي‌كنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم.»

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روي هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگري داد.

گفت: «خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولي اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره كرد و رضايت داد كه با برنامه‌نويس بازي كند.»

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح كرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟»

مهندس بدون اينكه كلمه‌اي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود.

مهندس گفت: «آن چيست كه وقتي از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتي پائين مي‌آيد ۴ پا؟»

برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزي كرد و سپس به سراغ كامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم كامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در كتابخانه كنگره آمريكا را هم جستجو كرد. باز هم چيز بدرد بخوري پيدا نكرد. سپس براي تمام همكارانش پست الكترونيك فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يكي دو نفر هم گپ (chat) زد ولي آنها هم نتوانستند كمكي كنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار كرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

برنامه‌نويس بعد از كمي مكث، او را تكان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

مهندس دوباره بدون اينكه كلمه‌اي بر زبان آورد دست در جيبش كرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد.

كليدواژه سود ؛ زيان ؛ بازي ؛ پرسش بدون پاسخ ؛ تراز مالي

.................................................. .........................

عنوان نگراني هاي من
متن كامل لطيفه جوان تازه فارغ التحصيل رشته حسابداري، يك آگهي استخدام حسابدار ديد و در جلسه مصاحبه حاضر شد. مصاحبه كننده صاحب يك شركت كوچك بود كه خودش آن را اداره مي كرد.

صاحب شركت گفت: «من به يك نفر داراي مدرك حسابداري نيازمندم. اما در اصل دنبال كسي هستم كه عهده دار نگراني هاي من باشد.»

جوان تازه فارغ التحصيل گفت: «ببخشيد منظور شما چيست؟»

صاحب شركت گفت: «من نگران خيلي از چيزها هستم اما نمي خواهم درباره پول نگراني داشته باشم. كار شما اين است تمام نگراني هاي مالي را از دوش من برداري.»

جوان گفت: «متوجه ام... و حقوق من چقدر است؟»

صاحب شركت گفت: «با 000 ، 000 ، 10 تومان در ماه شروع مي كنيم.»

جوان با تعجب گفت: «000 ، 000 ، 10 تومان. چگونه اين شركت كوچك از عهده چنين حقوقي برمي آيد.»

صاحب شركت گفت: «اين اولين نگراني شماست.»

كليدواژه توان مالي ؛ درآمدزايي ؛ اقتصاد شركت هاي كوچك ؛ نقدينگي ؛ وظيفه حسابداري ؛ نقش حسابدار

.................................................. ...........................

عنوان اشتباه موردي
متن كامل لطيفه كارمندي به دفتر رئيس خود مي رود و مي گويد: «معني اين چيست؟ شما 200 دلار كمتر از چيزي كه توافق كرده بوديم به من پرداخت كرديد.»

رئيس پاسخ مي دهد: «خودم مي دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بيشتر به تو پرداخت كردم هيچ شكايتي نكردي.»

كارمند با حاضر جوابي پاسخ مي دهد: «درسته، من اشتباه هاي موردي را مي توانم بپذيرم اما وقتي به صورت عادت شود وظيفه خود مي دانم به شما گزارش كنم.»

كليدواژه حقوق و دستمزد ؛ زياده خواهي ؛ صداقت ؛ منافع فردي ؛ منافع سازماني

.................................................. ............................
عنوان رئيس هفته گذشته مرد.
متن كامل لطيفه ظالمانه و از روي سنگدلي است اما گاهي اوقات واقعيت دارد...

بياد آنهايي كه رئيشان را دوست دارند.

______________________________

مردي به رئيسش تلفن مي زند اما همسر رئيس گوشي را بر مي دارد.

همسر رئيس مي گويد: «متأسفم، او هفته گذشته فوت كرد.»

روز بعد مرد دوباره به رئيس زنگ مي زند و همسر رئيس پاسخ مي دهد: «به شما گفتم، او هفته گذشته فوت كرده است.»

باز هم روز بعد، مرد به رئيس زنگ مي زند و مي خواهد كه با رئيس صحبت كند.

همسر رئيس عصباني مي شود و فرياد مي زند: «قبلاً دو بار به شما گفتم، شوهرم، رئيس تو، هفته گذشته مرد. چرا دوباره تماس مي گيري؟»

مرد پاسخ مي دهد: «من فقط دوست دارم پاسخ پرسشم را بشنوم...»

كليدواژه رئيس ؛ كارمند ؛ رابطه رئيس و كارمند ؛ علاقه كارمندان به رئيس ؛ رئيس دوست داشتني ؛ رئيس ظالم ؛ رضايت از رئيس ؛ رضايت از مديريت

javad jan
05-07-2013, 03:24 PM
عنوان مأموريت فروش محصول
متن كامل لطيفه يكي از كارمندان فروش شركتي موظف مي شود محصول جديد شركت را به يكي از مشتريان مهم و تأثيرگذار بفروشد اما در مأموريت خود شكست مي خورد. او به منشي شركت پيامكي مي فرستد تا خبر را به صورت غيرمستقيم به اطلاع رئيس برساند. در پيامك نوشته شده بود: «فروش محصول با شكست مواجه شد، رئيس را آماده كن.»
چند لحظه بعد، كارمند فروش از منشي پيامكي دريافت كرد كه در آن نوشته شده بود: «رئيس آماده است...خودت را آماده كن.»
كليدواژه فروش محصول ؛ فروشنده ؛ مشتري ؛ اطلاع غير مستقيم


عنوان مصاحبه شغلي
متن كامل لطيفه در پايان مصاحبه شغلي براي استخدام در شركتي، مدير منابع انساني شركت از مهندس جوان صفر كيلومتر ام آي تي پرسيد: «و براي شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چيست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»
مدير منابع انساني گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با حقوق، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي شيك و مدل بالاي در اختيار چيست؟»
مهندس جوان از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟!»
مدير منابع انساني گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي.»
كليدواژه استخدام ؛ مصاحبه ؛ حقوق ؛ مزايا




عنوان كارمند تازه وارد
متن كامل لطيفه مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
كليدواژه مدير ؛ كارمند ؛ روابط سازماني ؛ فرهنگ سازماني ؛ اشتباهات كارمندان تازه وارد ؛ آموزش اوليه كاركنان ؛ آموزش بدو ورود ؛ فرايند اجتماعي كردن

javad jan
05-07-2013, 03:25 PM
عنوان از اين شركت به آن شركت
نويسنده آندره نولان
متن كامل لطيفه تازه وارد شركت شده ام.
توي هر شركتي كه وارد مي شوم بايد جمع كند بروند.
قبل از اين كه من به شركت بيايم، كارها خوابيده.
قرارداد، مصاحبه يا گزينشي در كار نيست.
من، مديران و رئيس شركت را نمي شناسم.
پرونده ها، پوشه ها، ميزها و صندلي ها را بسته بندي كرده اند.
من هم همراه وسايل، تجهيزات و كاركنان قديمي شركت جا به جا مي شوم.
پس از جابجايي، از اين شركت هم بايد بروم.
من كارگر فصلي حمل بار هستم.
كليدواژه استخدام ؛ شغل سيار ؛ محل كار
منبع روزنامه همشهري،‌ پنجشنبه 26 بهمن 1385، سال پانزدهم، شماره 4207، صفحه 28.




عنوان بيچاره من
متن كامل لطيفه اگر آرايشگر اشتباه كند،
يك مدل جديد به كار برده است.
*
*
اگر خياط اشتباه كند،
مد جديد دوخته است.
*
*
اگر راننده اشتباه كند،
تصادف است پيش مي‌آيد.
*
*
اگر پزشك اشتباه كند،
همه عمل ها موفق نيستند.
*
*
اگر مهندس اشتباه كند،
يك اقدام و ابتكار جديد به كار بسته است.
*
*
اگر دانشمند اشتباه كند،
يك اختراع جديد است.
*
*
اگر معلم اشتباه كند،
يك نظريه جديد را توضيح داده است.
*
*
اگر رئيسم اشتباه كند،
من اشتباه كرده‌ام!
*
*
اگر من اشتباه كنم،
«اشتباه» كرده‌ام!!!
كليدواژه رئيس ؛ مرئوس ؛ مدير ؛ كارمند ؛ اشتباه ؛ مسئوليت




عنوان انواع مدير
فرستنده لطيفه زمان‌زاده دربان، موسي
متن كامل لطيفه مديران بر چند گونه‌اند:
1- برخي مديران مانند خوشبختي اند؛ هر چه به آنها نزديك‌تر شويم، بهتر است.
2- برخي مديران مانند آتش هستند؛ بايد فاصله مناسب را با آنها حفظ كنيم تا نه بسوزيم و نه يخ بزنيم.
3- برخي مديران مانند بدبختي اند؛ هر چه از آنها دورتر شويم، بهتر است.
شرح يك گونه چهارم نيز وجود دارد:
4- برخي مديران رنگارنگ اند؛ يك زمان مانند خوشبختي اند؛ زمان ديگر مانند آتش هستند؛ وقت ديگر نيز مانند بدبختي اند (مدير سايت).
كليدواژه مدير؛ مديريت؛ انواع مدير؛ رئيس

javad jan
05-07-2013, 03:25 PM
مديريت در آندولند و ايندولند


متن كامل لطيفه

آندولند: موفقيت مدير بر اساس پيشرفت مجموعه تحت مديريتش سنجيده مي شود.

ايندولند: موفقيت مدير سنجيده نمي شود، خود مدير بودن نشانه موفقيت است.

-

آندولند: مديران بعضي وقتها استعفا مي دهند.

ايندولند: عشق به خدمت مانع از استعفا مي شود.

-

آندولند: افراد از مشاغل پايين شروع مي كنند و به تدريج ممكن است مدير شوند.

ايندولند: افراد مدير مادرزادي هستند و اولين شغلشان در بيست سالگي مديريت است.

-

آندولند: براي يك پست مديريت، دنبال مدير مي گردند.

ايندولند: براي يك فرد، دنبال پست مديريت مي گردند و در صورت لزوم اين پست ساخته مي شود.

-

آندولند: يك كارمند ساده ممكن است سه سال بعد مدير شود.

ايندولند: يك كارمند ساده، سه سال بعد همان كارمند ساده است، در حاليكه مديرش سه بار عوض شده است.

-

آندولند: اگر بخواهند از دانش و تجربه كسي حداكثر استفاده را بكنند، او را مشاور مديريت مي كنند.

ايندولند: اگر بخواهند از كسي هيچ استفاده اي نكنند، او را مشاور مديريت مي كنند.

-

آندولند: اگر كسي از كار بركنار شود، عذرخواهي مي كند و حتي ممكن است محاكمه شود.

ايندولند: اگر كسي از كار بركنار شود، طي مراسم باشكوهي از او تقدير مي شود و پست مديريت جديد مي گيرد.

-

آندولند: مديران بصورت مستقل استخدام و بركنار مي شوند، ولي بصورت گروهي و هماهنگ كار مي كنند.

ايندولند: مديران بصورت مستقل و غيرهماهنگ كار مي كنند، ولي بصورت گروهي استخدام و بركنار مي شوند.

-

آندولند: براي استخدام مدير، در روزنامه آگهي مي دهند و با برخي مصاحبه مي كنند.

ايندولند: براي استخدام مدير، به فرد مورد نظر تلفن مي كنند.

-

آندولند: زمان پايان كار يك مدير و شروع كار مدير بعدي از قبل مشخص است.

ايندولند: مديران در همان روز حكم مديريت يا بركناريشان را مي گيرند.

-

آندولند: همه مي دانند درآمد قانوني يك مدير زياد است.

ايندولند: مديران انسانهاي ساده زيستي هستند كه درآمدشان به كسي ربطي ندارد.

-

آندولند: شما مديرتان را با اسم كوچك صدا مي زنيد.

ايندولند: شما مديرتان را صدا نمي زنيد، چون اصلاً به شما وقت ملاقات نمي دهد.

-

آندولند: براي مديريت، سابقه كار مفيد و لياقت لازم است.

ايندولند: براي مديريت، مورد اعتماد بودن كفايت مي كند.

كليدواژه ساختار مديريتي ؛ فرهنگ مديريتي ؛ انتخاب مدير ؛ انتصاب مدير ؛ شايسته سالاري ؛ شرايط احراز پست مديريت ؛ ارتقاء مديريتي

javad jan
05-07-2013, 03:26 PM
طوطي ارشد


فرستنده لطيفه سليماني، شباهنگ

متن كامل لطيفه

مردي به يك مغازه فروش حيوانات رفت و درخواست يك طوطي كرد.

صاحب فروشگاه به سه طوطي خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطي سمت چپ 500 دلار است.»

مشتري: «چرا اين طوطي اينقدر گران است؟»

صاحب فروشگاه: «اين طوطي توانايي انجام تحقيقات علمي و فني دارد.»

مشتري: «قيمت طوطي وسطي چقدر است؟‌

صاحب فروشگاه: طوطي وسطي 1000 دلار است. براي اينكه اين طوطي هر كاري را كه ساير طوطي ها انجام مي دهند، انجام داده و علاوه بر اين توانايي نوشتن مقاله اي كه در هر مسابقه اي پيروز شود را نيز دارد.»

و سرانجام مشتري از طوطي سوم پرسيده و صاحب فروشگاه گفت: «‌ 4000 دلار.»

مشتري: «اين طوطي چه كاري مي تواند انجام دهد؟»

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگويم من چيز خاصي از اين طوطي نديدم ولي دو طوطي ديگر او را مدير ارشد صدا مي زنند.»

كليدواژه رئيس ؛ مرئوس ؛ كارمند ؛ مدير ؛ كاركنان ؛ زيردست ؛ مافوق ؛ بالادست ؛ نقش مدير ؛ ساختار سازماني

javad jan
05-07-2013, 03:26 PM
به يك نفر با قوه تخيل قوي نيازمنديم


متن كامل لطيفه

بعد از چند هفته از استخدام يك مرد جوان، مدير منابع انساني شركت او را به دفتر خود فرا خواند.

مدير پرسيد: «اين يعني چه؟ هنگام استخدام تو گفتي كه 5 سال سابقه كار داري. اما حالا فهميديم كه اين اولين كار توست و اصلاً سابقه كار نداري.»

مرد جوان پاسخ داد: «خب در آگهي استخدام گفته بوديد كه يك نفر با قوه تخيل قوي مي خواهيد.»

كليدواژه خلاقيت ؛ تخيل ؛ استخدام ؛ افراد خلاق ؛ قوه تصور

javad jan
05-07-2013, 03:26 PM
شما را چگونه مي شناسند؟

داستان مديريتي


آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!
زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»

سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيک و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.


يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!

javad jan
05-07-2013, 03:28 PM
سخت‌کوشي، راز موفقيت هيلتون



«اشخاص موفق از عمل باز نمي‌ايستند. اشتباه مي‌کنند، اما دست نمي‌کشند.»


اين جمله معروف و تاثيرگذار موسس مجموعه هتل‌هاي زنجيره‌اي هيلتون است. هتل‌هاي هيلتون در ۱۹۱۹ با تاسيس هتل موبلي در سيسكوي تگزاس توسط کنراد هيلتون پايه‌گذاري شد که پيشتاز هتل‌هاي زنجيره‌اي در دنيا به شمار مي‌آيد.
بزرگترين هتلدار دنيا، در روز کريسمس سال 1887 در نيومکزيکو متولد شد. هيلتون هفت خواهر و برادر داشت و پدرش در سن آنتونيو تاجري سرشناس و مالک يک فروشگاه بزرگ بود. کنراد به عنوان پسر ارشد خانواده ضمن کمک به پدر مهارت‌هاي اوليه کارآفريني را آموخت و بزرگترين درس زندگي؛ يعني سخت‌کوشي را از پدرش ياد گرفت.
او تحصيلات خود را در کالج نظامي‌ نيومکزيکو ادامه داد و در اين زمان به‌دليل ثروت زياد خانواده به کاليفرنيا نقل مکان کردند، اما کمي ‌بعد، پدرش پول زيادي از دست داد و مجبور شدند دوباره به سن آنتونيو بازگردند و در خانه بزرگی نزديک ايستگاه راه‌آهن زندگي کنند. به تدريج با بزرگ شدن بچه‌ها و ترک کردن خانه توسط آنها، پدر تصميم گرفت اتاق‌ها را به توريست‌ها اجاره دهد. کنراد و برادرش به ايستگاه قطار مي‌رفتند تا به توريست‌ها خوشامد بگويند و چمدان‌هاي آنها را تا پانسيون خودشان حمل کنند. طولي نکشيد که خانواده دوباره ثروتمند شد و پانسيون‌داري را رها کردند.
کنراد در سال 1917 هنگامي ‌که ايالات متحده وارد جنگ جهاني اول شد، به ارتش آمريکا پيوست و به اروپا رفت. در اين زمان بود که پدرش را در سانحه رانندگي از دست داد. وي پس از بازگشت از جنگ به تگزاس رفت و با مالک هتل موبلي آشنا شد که چون از عهده اداره هتلش برنمي‌آمد، آن را به قيمت بسيار پايين مي‌فروخت. کنراد با خريد آن هتل، وارد صنعت هتلداري شد و از آن‌جايي که تجربه خوبي در پانسيون داري داشت، توانست اين پانسيون50 اتاقه ارزان قيمت را به يک هتل آبرومند تبديل کند و با اين عمل سود خوبي به دست آورد. اولين هتلي که هيلتون نام خود را روي آن نهاد، دالاس هيلتون بود که در سال 1925 ساخته شد.
تجارت اين تاجر مصمم تا زمانی خوب پيش رفت که رکود بزرگي در ايالات متحده و برخي کشورهاي جهان در اوايل سال 1928 رخ داد. اين سال‌ها براي هيلتون نيز سال‌هاي بدي بود و ورشکستگي سبب شد بسياري از املاک و دارايي‌هايش را از دست بدهد. اما همچنان به عنوان مدير اين مجموعه‌ها باقي ماند و بعدها دوباره اين املاک را خريداري کرد.
در سال 1939، اولين هتلش در خارج از تگزاس را در نيومکزيکو بنا کرد و در سال 1943 با خريد دو هتل با نام‌هاي روزولت و پلازا در نيويورک، شرکت هيلتون را به عنوان اولين مجموعه هتل‌هاي زنجيره‌اي آمريکا معرفي کرد. در 1949، هيلتون بزرگترين و مجلل‌ترين هتل مشهور نيويورک به‌نام والدورف آستوريا را خريداري کرد. سپس شروع به توسعه تجارت خود در خارج از ايالات متحده نمود و اولين هتل هيلتون در اروپا در 1953، در مادريد افتتاح شد.
در 1954، گروه هيلتون با خريد هتل‌هاي استتلر (که توسط انستيتوي مديريت آمريکا به‌عنوان 10 شرکت برگزيده کشور از لحاظ بهترين مديريت شناخته شده بود) به مبلغ 111 ميليون دلار، بزرگ‌ترين معامله املاک آن زمان را به نام خود ثبت کرد.
کنراد در سال ۱۹۵۷ زندگينامه خود با عنوان «مهمان من باش» را منتشر کرد. در آن سال‌ها وی بودجه بورسيه دانشجويان رشته «مديريت رستوران و هتلداري کنراد هيلتون» در دانشگاه هيوستون را تامين می‌کرد. کنراد هيلتون در سال ۱۹۷۹ درگذشت و پسرش بارون اداره شرکت را به دست گرفت. کنراد بخش عمده ثروتش را براي بنياد خيريه خود به نام بنياد کنراد نيکولسون هيلتون به ارث گذاشت.
به دنبال افتتاح شعبه‌هاي مادريد، استانبول و پورتوريکو، هتل‌هاي کنراد به عنوان يکي از زيرمجموعه‌هاي هيلتون در سال 1982 با هدف راه‌اندازي شبکه‌اي از هتل‌ها و استراحتگاه‌های لوکس در بزرگ‌ترين پايتخت‌هاي تجاري و گردشگري جهان، تاسيس شد. پانزده سال بعد، شرکت هيلتون بين‌المللي، با توافقنامه‌اي که هيلتون را محدود به استفاده از نام و علامت تجاري هيلتون در ايالات متحده و هيلتون بين‌المللي را قادر به استفاده انحصاري از اين نام در ساير کشورها مي‌کرد، تاسيس شد. اين مجموعه با ارائه سرويس‌هاي کارت اعتباري، کرايه ماشين و ديگر خدمات مسافرتي توسعه پيدا کرد و يک استاندارد جهاني براي خدمات و امکانات هتل تعيين نمود.
در ژانويه سال 1997، هيلتون بين‌المللي و هتل‌هاي هيلتون، از طريق چندين اتحاديه بازاريابي و تجاري، شرکت خود را متعهد به پيشبرد مشترک نام تجاري هيلتون در سراسر جهان کرده و در نوامبر سال 2000، اقدام به سرمايه‌گذاري مشترک براي توسعه نام تجاري کنراد در زمينه هتل‌هاي لوکس در سراسر جهان کردند. با ادغام هيلتون بين‌المللي توسط شرکت هتل‌هاي هيلتون در مارس 2006، نام تجاري کنراد در حال حاضر بزرگ‌ترين نام تجاري لوکس در خانواده هيلتون مي‌باشد.
کنراد با آينده نگري خاص خود، تفكر بزرگي را پايه‌گذاري كرد كه اکنون گروه هتل‌هاي هيلتون را به يکي از بزرگترين مجموعه‌هاي سرويس‌دهي به مشتريان قرار داده است. ميراث افتخارآميز خانواده هيلتون مرهون اين تفكر کنراد است. هنوز هم ميهمان‌نوازي در تمامي ‌خدمات و سرويس‌هايي كه در هتل‌هاي هيلتون ارائه مي‌شود، به خوبي ملموس است و با ارائه بهترين سرويس‌هاي مشتري‌مداري در صنعت هتلداري، نيازهاي ميهمانان را به‌خوبي برآورده مي‌نمايد. تا سال ۲۰۰۸ تعداد هتل‌هاي هيلتون به ۵۵۳ باب رسيده بود و اکنون با 105هزار کارمند در بيش از 2600 شعبه دارد و با درآمدی بالغ بر 8 ميليارد دلار در سال توسط شرکت هتل‌هاي هيلتون در لس‌آنجلس، کاليفرنيا اداره مي‌شود.

javad jan
05-07-2013, 03:34 PM
تدى و تامپسون




در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل ».
معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: « تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است .»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد .»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد .»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود .
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام .
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است .
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد .
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد .
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر پذيرفت و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم .»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم .»

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است .
همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت .

javad jan
05-07-2013, 03:35 PM
فروش کوکاکولا در خاورمیانه






يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.

دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»

وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم

و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم.

لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.

بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:

پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود .

پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»

وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند

و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!

javad jan
05-07-2013, 03:36 PM
من آدم تاثیرگذارى هستم


داستان مدیریتی



آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:




« من آدم تاثیرگذارى هستم.»




سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:

ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:

لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:

امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
می‌توانى تصور کنی؟

او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!

او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:


«من آدم تاثیرگذارى هستم.»

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:

« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:


« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. »


همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

javad jan
05-07-2013, 03:37 PM
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن

و روی اون رو دست میکشن و جن چراغ جادو ظاهر میشه…

جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه: اول من! ، اول من!

من می خوام که توی باهاماس باشم ،

سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !

پوووف!!!! منشی ناپدید میشه ...

بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من !، حالا من!

من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ،

یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی !
داشته باشم و تمام عمرم لذت ببرم ...

پوووف!!!! مسوول فروش هم ناپدید میشه…

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…

مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!


نتیجه : اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

javad jan
05-07-2013, 03:38 PM
تصميم قاطع مديريتي


روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.

جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.» مدير با نگاهي شفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد.
مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»


كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد:
«او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.
»


شرح حكايت برخي ازمديران
حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند.

javad jan
05-07-2013, 03:39 PM
مصاحبه شغلي


در پايان مصاحبه شغلي براي استخدام در شركتي، مدير منابع انساني شركت از مهندس جوان صفر كيلومتر ام آي تي پرسيد: «براي شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چيست؟»

مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اينكه چه مزايايي داده شود.»

مدير منابع انساني گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطيلي، 14 روز تعطيلي با حقوق، بيمه كامل درماني و حقوق بازنشستگي ويژه و خودروي شيك و مدل بالاي در اختيار چيست؟»


مهندس جوان
از جا پريد و با تعجب پرسيد: «شوخي مي كنيد؟»


مدير منابع انساني گفت: «بله، اما اول تو شروع كردي.»

javad jan
05-07-2013, 03:39 PM
زندگي پس از مرگ


رئيس: شما به زندگي پس از مرگ اعتقاد داريد؟

كارمند: بله!

رئيس: خوب است. چون وقتي صبح امروز براي شركت در مراسم تشييع جنازه پدربزرگتان اداره را ترك كرديد، او به اينجا آمد و گفت كه مي خواهد شما را ببيند.

javad jan
05-07-2013, 03:39 PM
اشتباه موردي


كارمندي به دفتر رئيس خود مي رود و مي گويد: «معني اين چيست؟ شما 200 دلار كمتر از چيزي كه توافق كرده بوديم به من پرداخت كرديد.»

رئيس پاسخ مي دهد: «خودم مي دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بيشتر به تو پرداخت كردم هيچ شكايتي نكردي.»

كارمند با حاضر جوابي پاسخ مي دهد: «درسته، من اشتباه هاي موردي را مي توانم بپذيرم اما وقتي به صورت عادت شود وظيفه خود مي دانم به شما گزارش كنم.»

javad jan
05-07-2013, 03:40 PM
آبدارچي شرکت مايکروسافت




microsoft company


مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين‌ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رو بدين تا فرم‌هاي مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنين و همين‌طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»

مرد جواب داد:

«اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»

رئيس هيئت مديره گفت:

«متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»

مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.

نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که در جيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رو دو برابر کنه.

اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.

5 سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده‌فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد.

مرد جواب داد:

«من ايميل ندارم.»

نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد:

«شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:
« آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.

javad jan
05-07-2013, 03:41 PM
چند روز در سال كار مي كني؟



يك مرد پس از 2 سال خدمت پي برد كه ترفيع نمي گيرد، انتقال نمي يابد، حقوقش افزايش نمي يابد، تشويق نمي شود. بنابراين او تصميم گرفت كه پيش مدير منابع انساني برود. مدير با لبخند او را دعوت به نشستن و شنيدن يك نصيحت كرد: «از تو به خاطر 1 يا 2 روز كاري كه تو واقعاً انجام مي دهي، تقدير نمي شود.»

مرد از شنيدن آن جمله شگفت زده شد اما مدير شروع به توضيح نمود.

مدير : يك سال چند روز دارد؟

مرد: 365 روز، بعضي مواقع 366.

مدير: يك روز چند ساعت است؟

مرد: 24 ساعت

مدير: تو چند ساعت در روز كار مي كني؟

مرد: از 10صبح تا 6 بعدازظهر؛ 8 ساعت در روز.

مدير: بنابراين تو چه كسري از روز را كار مي كني؟

مرد: 3/1

مدير: خوبت باشه!! 3/1 از 366 چند روز مي شود؟

مرد: 122 روز.

مدير: آيا تو تعطيلات آخر هفته را كار مي كني؟

مرد: نه آقا.

مدير: در يك سال چند روز تعطيلات آخر هفته وجود دارد؟

مرد: 52 روز شنبه و 52 روز يكشنبه، برابر با 104 روز.

مدير: متشكرم. اگر تو 104 روز را از 122 روز كم كني، چند روز باقي مي ماند؟

مرد:18 روز.

مدير: من به تو اجازه مي دهم كه در تا 2 هفته در سال از مرخصي استعلاجي استفاده كني .حال اگر 14 روز از 18 روز كم كني ، چند روز باقي مي ماند؟

مرد: 4 روز.

مدير: آيا تو در روز جمهوري (يكي از تعطيلات رسمي مي باشد) كار مي كني؟

مرد: نه آقا.

مدير: آيا تو در روز استقلال (يكي ديگر از تعطيلات رسمي مي باشد) كار مي كني؟

مرد: نه آقا.

مدير: بنابراين چند روز باقي مي ماند؟

مرد: 2 روز آقا.

مدير: آيا تو در روز اول سال به سر كار مي روي؟

مرد: نه آقا.

مدير :بنابراين چند روز باقي مي ماند؟

مرد: 1روز آقا.

مدير: آيا تو در روز كريسمس كار مي كني؟

مرد: نه آقا.

مدير: بنابراين چند روز باقي مي ماند؟

مرد: هيچي آقا.

مدير: پس تو چه ادعايي داري؟

مرد: !!!

نتيجه اخلاقي: هرگز از مديريت منابع انساني كمك نخواهيد.http://pnu-club.com/imported/2009/06/88.gif

javad jan
05-07-2013, 03:43 PM
تعريف مشاغل



سياستمدار: كسي است كه مي تواند به شما بگويد به جهنم برويد منتها به نحوي كه شما براي اين سفر لحظه شماري كنيد.

مشاور: كسي است كه ساعت شما را از دستتان باز مي كند و بعد به شما مي گويد ساعت چند است.

حسابدار: كسي است كه قيمت هر چيز را مي داند ولي ارزش هيچ چيز را نمي داند.

بانكدار: كسي است هنگامي كه هوا آفتابي است چترش را به شما قرض مي دهد و درست تا باران شروع مي شود آن را مي خواهد.

اقتصاددان: كسي است كه فردا خواهد فهميد چرا چيزهايي كه ديروز پيش بيني كرده بود امروز اتفاق نيفتاد.

روزنامه نگار: كسي است كه %50 از وقتش به نگفتن چيزهايي كه مي داند مي گذرد و %50 بقيه وقتش به صحبت كردن در مورد چيزهايي كه نمي داند.

رياضيدان: مرد كوري است كه در يك اتاق تاريك بدنبال گربه سياهيه مي گردد كه آنجا نيست.

هنرمند مدرن: كسي است كه رنگ را بر روي بوم مي پاشد و با پارچه اي آن را بهم مي زند و سپس پارچه را مي فروشد.

فيلسوف: كسي است كه براي عده اي كه خوابند حرف مي زند.

روانشناس: كسي است كه از شما پول مي گيرد تا سوالاتي را بپرسد كه همسرتان مجاني از شما مي پرسد.

جامعه شناس: كسي است كه وقتي ماشين خوشگلي از خيابان رد مي شود و همه مردم به آن نگاه مي كنند، او به مردم نگاه مي كند.

برنامه نويس: كسي است كه مشكلي كه از وجودش بي خبر بوديد را به روشي كه نمي فهميد حل مي كند.

javad jan
05-07-2013, 03:43 PM
مدير حسود


مدير منابع انساني به متقاضي استخدام: چرا مدير قبلي تان شما را اخراج كرد‌؟

متقاضي استخدام: خب شما ميدونيد كه يك مدير كسي است كه كنار مي ايسته و نگاه ميكنه بقيه چطور كار مي كنند. درسته؟

مدير: دقيقا، پس شما چرا اخراج شديد؟‌

متقاضي استخدام: آخه اون به من حسوديش مي شد براي اينكه همه فكر ميكردند من مديرم!

javad jan
05-07-2013, 03:48 PM
پزشك آمارگر


بيمار خطاب به دكتر: «من يعني مي تونم از اين عمل زنده بيرون بيام؟»

دكتر: «من مطئنم از اين عمل زنده بيرون مي آييد.»

بيمار: «چطور اينقدر مطمئنيد؟»‌

دكتر: «به طور ميانگين 9 نفر از 10 نفر بيماران من زنده از اتاق عمل بيرون نمي آيند. همين ديروز نهمين نفر جونشو داد به شما. پس شما حتما زنده مي مونين.»

javad jan
05-07-2013, 03:50 PM
الاغ و امید



كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

javad jan
05-07-2013, 03:51 PM
پیرزن و مناره کج مسجد

ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !

javad jan
05-07-2013, 03:52 PM
فقط برو

كليدواژه‌ها : پويايي ؛ عملگرايي ؛ برنامه ؛ عمل ؛ اقدام
يكي از شاگردان شيوانا هميشه روي تخته سنگي رو به افق مي نشست و به آسمان خيره مي شد و كاري نمي كرد. شيوانا وقتي متوجه بيكاري و بي فعاليتي او شد كنارش نشست و از او پرسيد چرا دست به كاري نمي زند تا نتيجه اي عايدش شود و زندگي بهتري براي خود رقم زند.
شاگرد جوان سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بي فايده است استاد! به هر راهي كه فكر مي كنم مي بينم و مي دانم كه بي فايده است. من مي دانم كار درست چيست اما دست و دلم به كار نمي رود و هر روز هم حس و حالم بدتر مي شود!»
شيوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبيد و گفت: «اگر مي داني كجا بروي خوب برخيز و برو! اگر هم نمي داني خوب از اين و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پيدا كردي آن موقع برخيز و در آن جهت برو! فقط برو و يكجا منشين! از يكجا نشستن هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي شود. فرقي هم نمي كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داري در حين فعاليت و كار به آنها فكر كن! اگر مي خواهي معناي زندگي را درك كني در اثناي كار و تلاش اين معنا را درياب. مهم اين است كه دائم در حال رفتن به جلو باشي! پس برخيز و راه برو!»

javad jan
05-07-2013, 03:52 PM
حرف مفت

كليدواژه‌ها : بازاريابي ؛ فرهنگ ؛ جامعه ؛ ترويج
زماني كه ناصر الدين شاه دستگاه تلگراف را به ايران آورد و در تهران نخستين تلگرافخانه افتتاح شد مردم به اين دستگاه تازه بي اعتماد بودند. براي همين، سلطان صاحبقران اجازه داد كه مردم چند روزي پيام هاي خود را رايگان به شهرهاي ديگر بفرستند. وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايراني ها ضرب المثلي دارند كه مي گويد «مفت باشد كوفت باشد.» يعني هر چه كه مفت باشد مردم از آن استقبال مي كنند. همين طور هم شد. مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيام هايشان راهي تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد مخبر الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمي شود.»
مي گويند «حرف مفت» از آن زمان به زبان فارسي راه پيدا كرد.

javad jan
05-07-2013, 03:58 PM
كيفيت يعني اين!

كليدواژه‌ها : كيفيت ؛ مديريت كيفيت ؛ كنترل كيفيت

يكي از مسئولان پروژه ايجاد يك مركز فرهنگي، از اين مركز در حال ساخت بازديد كرد. او ديد كه يك مجسمه ساز، در حال ساخت يك مجسمه است و متوجه شد كه يك مجسمه ساخته شده مشابه نيز آنجاست.
با تعجب از مجسمه ساز پرسيد: «از اين مجسمه دو تا نياز داري؟»
مجسمه ساز بدون نگاه كردن گفت: «نه. فقط يكي مي خواهيم، اما اولي در آخرين مرحله آسيب ديد.»
مقام مسئول، مجسمه ساخته شده را بررسي كرد و هيچ اشكالي پيدا نكرد و از مجسمه ساز پرسيد: «آسيب كجاست؟»
مجسمه ساز در حالي كه مشغول كارش بود گفت: «يك خراش روي بيني مجسمه است.»
مقام مسئول پرسيد: «اين مجسمه را كجا مي خواهيد نصب كنيد؟»
مجسمه ساز گفت: «روي يك ستون به ارتفاع شش متر.»
مقام مسئول پرسيد: «اگر در اين ارتفاع نصب مي شود چه كسي خواهد دانست كه يك خراش روي بيني مجسمه است؟»
مجسمه ساز كارش را قطع كرد، به مقام مسئول نگاه كرد، لبخند زد و گفت: «من كه مي دانم.»

javad jan
05-07-2013, 04:01 PM
سه پاکت نامه



آقاي اسميت به تازگي مديرعامل يك شركت بزرگ شده بود. مديرعامل قبلي يك جلسه خصوصي با او ترتيب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شماره هاي 1 و 2 و 3 روي آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشكلي مواجه شدي كه نمي توانستي آن را حل كني، يكي از اين پاكت ها را به ترتيب شماره باز كن.»
چند ماه اول همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه ميزان فروش شركت كاهش يافت و آقاي اسميت بد جوري به درد سر افتاده بود. در نااميدي كامل، آقاي اسميت به ياد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد. كاغذي در پاكت بود كه روي آن نوشته شده بود: «همه تقصير را به گردن مديرعامل قبلي بينداز.»
آقاي اسميت يك نشست خبري با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلي شركت را ناشي از سوء مديريت مديرعامل قبلي اعلام كرد. اين نشست در رسانه ها بازتاب مثبتي داشت و باعث شد كه ميزان فروش افزايش يابد و اين مشكل پشت سر گذاشته شد.
يك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات توليد توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشايندي كه از پاكت اول داشت، آقاي اسميت بي درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پيغام اين بود: «تغيير ساختار بده.»
آقاي اسميت به سرعت طرحي براي تغيير ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند. بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبرو شد. آقاي اسميت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد. پيغام اين بود: «سه پاكت نامه آماده كن.»

javad jan
05-07-2013, 04:03 PM
سخنرانی مدیر عامل:


مدير يك شركت براي شركت در يك كنوانسيون بزرگ برنامه ريزي كرده بود. بنابراين از يكي از كاركنان خود خواست متني براي سخنراني حدود 20 دقيقه آماده كند. چند روز بعد وقتي مديرعامل از اين رويداد بزرگ برگشت خيلي عصباني بود.

رو به كارمندش كرد و گفت: «انگيزه ات از نوشتن يك سخنراني يك ساعته چي بود؟! نيمي از مخاطبان قبل از تمام شدن سخنراني مجلس رو ترك كردند!»

كارمند با يك حالت متعجب گفت: «من يك سخنراني 20 دقيقه اي براي شما نوشتم. فقط همونطور كه خودتون خواستيد من دو تاكپي هم از متن سخنراني به شما داده بودم.»

javad jan
05-07-2013, 04:06 PM
نادانان همه چيز دان










اولي: ما يه رئيس داريم كه بسيار مسلط هست. اون مي‏تونه يك ساعت در مورد يك موضوع صحبت كنه.

دومي: اين كه چيزي نيست، ما يه رئيس داريم كه شيش ساعت سخنراني مي‏كنه، بدون اينكه موضوعي وجود داشته باشه.

کار تیمی :

كار تيمي همواره ضروري است چون به شما اجازه مي‌دهـد تـا در صورت بروز مشكل، فرد ديگري را نكوهش كنيد!


رئیس کیست ؟


رئيس كسي است كه وقتي شما زود مي‌آئيد او دير مي‌آيد و وقتي شما دير مي‌آئيد او زود مي‌آيد.


ریاضیات مدیریت :



مدير باهوش + كارمند باهوش = سود

مدير باهوش + كارمند نادان = توليد

مدير نادان + كارمند باهوش = ارتقاء

مدير نادان + كارمند نادان = اضافه‌كاري


فقط يك كار كن، كار نكن!


افرادي كه زياد كار مي‌كنند، زياد اشتباه مي‌كنند.

افرادي كه كمتر كار مي‌كنند، كمتر اشتباه مي‌كنند.

افرادي كه اصلاً كار نمي‌كنند، اصلاً اشتباه نمي‌كنند.

افرادي كه اصلاً اشتباه نمي‌كنند، ارتقاء مي‌يابند.

به همين دليل است كه من در محل كار بيشتر وقت خود را صرف ايميل فرستادن و بازي رايانه‌اي مي‌كنم؛

براي اين كه نياز به ارتقاء دارم.

javad jan
05-07-2013, 04:10 PM
تفاوتهای من و رئیسم :





وقتي من يك كاري را دير تمام مي‌كنم، من كند هستم.

وقتي رئيسم كار را طول دهد، او دقيق و كامل است.

-

وقتي من كاري را انجام ندهم، من تنبل هستم.

وقتي رئيسم كاري را انجام ندهد، او مشغول است.

-

وقتي كاري را بدون اينكه از من خواسته شود انجام دهم، من قصد دارم خودم را زرنگ جلوه دهم.

وقتي رئيسم اين كار را كند، او ابتكار عمل به خرج داده است.

-

وقتي من سعي در جلب رضايت رئيسم داشته باشم، من چاپلوسم.

وقتي رئيسم، رئيسش را راضي نگاه دارد، او همكاري مي‌كند.

-

وقتي من اشتباهي كنم، من نادان هستم.

وقتي رئيسم اشتباه كند، او مانند ديگران يك انسان است.

-

وقتي من در محل كارم نباشم، من يك جايي خارج از محل كار در حال گشت‌زدن هستم.

وقتي رئيسم در دفترش نباشد، او مشغول انجام امور سازمان است.

-

وقتي يك روز مرخصي استعلاجي داشته باشم، من هميشه مريض هستم.

وقتي رئيسم در مرخصي استعلاجي باشد، او حتماً خيلي بيمار است.

-

وقتي من مرخصي بخواهم، بايد يك جلسه دليل و توجيه بياورم.

وقتي رئيسم به مرخصي برود، بايد مي‌رفت چون خيلي كار كرده است.

-

وقتي من كار خوبي انجام مي‌دهم، رئيسم هرگز به خاطر نمي‌آورد.

وقتي من كار اشتباهي انجام دهم، رئيسم هرگز فراموش نمي‌كند.

javad jan
05-07-2013, 04:14 PM
مرد بالن‌سوار و مرد روي زمين



مردي در يك بالن در حال پرواز كردن بود كه متوجه شد گم شده است. در حالي كه ارتفاع بالن را كم مي‌كرد، مردي را ديد.

مرد بالن‌سوار فرياد زد: "ببخشيد، مي‌توانيد به من كمك كنيد. من به دوستم قول دادم كه نيم ساعت پيش او را ملاقات كنم، اما حالا نمي‌دانم كجا هستم."

مرد روي زمين پاسخ داد: "بله. شما در يك بالن در ارتفاع حدود 10 متر از سطح زمين معلق هستيد. شما از شمال بين 40 و 42 درجه عرض جغرافيايي و از غرب بين 58 و 60 درجه طول جغرافيايي قرار داريد."

مرد بالن‌سوار پاسخ داد: "شما بايد مهندس باشيد."

مرد روي زمين گفت: "بله. از كجا فهميدي؟"

مرد بالن‌سوار گفت: "خوب، همه چيزهايي كه گفتي از نظر فني درست است، اما من نمي‌دانم با اطلاعاتي كه دادي چكار كنم و در حقيقت هنوز گمشده هستم."

مرد روي زمين پاسخ داد: "شما بايد مدير باشيد."

مرد بالن‌سوار گفت: "بله من مدير هستم، اما از كجا فهميدي؟"

مرد روي زمين گفت: "خوب، شما نمي‌داني كجا هستي و نمي‌داني كجا مي‌روي. شما قولي داده‌اي اما نمي‌داني آن را چگونه عملي كني و انتظار داري من مشكلت را حل كنم. واقعيت اين است كه شما دقيقاً در همان موقعيت پيش از برخوردمان قرار داري اگر چه ممكن است در بيان آن مقداري خطا داشته باشم."
----

A man flying in a hot air balloon realized he was lost. Reducing altitude, he spotted a man on the ground and descended to shouting range.

"Excuse me," he shouted. "Can you help me? I promised my friend I would meet him a half hour ago, but I don't know where I am."

The man below respondehttp://pnu-club.com/imported/2009/06/88.gif "Yes. You are in a hot air balloon, hovering approximately 30 feet above this field. You are between 40 and 42 degrees North Latitude, and between 58 and 60 degrees West Longitude."

"You must be an engineer," responded the balloonist.

"I am," the man replied. "How did you know?"

"Well," said the balloonist, "everything you have told me is technically correct, but I have no idea what to make of your information, and the fact is I am still lost."

Whereupon the man on the ground responded, "You must be a manager."

"That I am" replied the balloonist, "but how did you know?"

"Well," said the man, "you don't know where you are, or where you're going. You have made a promise which you have no idea how to keep, and you expect me to solve your problem. The fact is you are in the exact same position you were before we met, but now it is somehow my fault."

javad jan
05-07-2013, 04:16 PM
شش مرحله هر پروژه


(1) ذوق و شوق و جديت نشان دادن

(2) از اشتياق افتادن

(3) ترسيدن و سراسيمه عمل كردن

(4) جستجوي مقصر

(5) تنبيه بي‌گناه

(6) پاداش‌دادن به سهيم‌نشدگان



http://pnu-club.com/imported/2013/05/47.gif (http://www.mgtsolution.com/objfiles/images/779627854_rahkar-e-modiriat_sakhtarsazmanijamojoor.gif)



كارمند سازمان الف: "ساختار سازماني شما چه جوريه؟"

كارمند سازمان ب: "ساختار سازماني ما خيلي ساده و جمع و جوره: ما كار مي‌كنيم؛ اونا امتياز و اعتبارشو مي‌برند."


آدمخوارها در يك شركت كامپيوتريhttp://pnu-club.com/imported/2009/06/88.gif



پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نويس در يك شركت كامپيوتري استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت مي‌گويد: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا مي‌توانيد حقوق خوبي بگيريد و مي‌توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داريد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد." آدمخوارها قول مي‌دهند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر مي‌زند و مي‌گويد: "شما خيلي سخت كار مي‌كنيد و من از همه شما راضي هستم. يكي از خانم‌هاي برنامه‌نويس ما ناپديد شده است. كسي از شما مي‌داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بي‌اطلاعي مي‌كنند. بعد از اينكه رئيس شركت مي‌رود، رهبر آدمخوارها از بقيه مي‌پرسد: "كدوم يك از شما نادونا اون خانوم برنامه‌نويس را خورده؟"

يكي از آدمخوارها با ترديد دستش را بالا مي‌آورد. رهبر آدمخوارها مي‌گويد: "اي احمق! طي اين چهار هفته ما رهبران، مديران و مديران پروژه‌ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون خانوم را خوردي و رئيس متوجه شد. پس از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار مي‌كنند نخوريد."http://pnu-club.com/imported/2009/06/88.gif

javad jan
05-07-2013, 04:17 PM
اداره، دوستت دارم


اداره را دوست دارم چون جايي است كه بعد از خستگي روزانه ناشي از امور زندگي مي‌توانم در آنجا استراحت كنم.


حل مشكل چاله



در يكي از خيابان هاي اصلي شهري چاله اي بود كه باعث بروز حوادث متعدد براي شهروندان مي‌شد.

مديران شهر طي جلسه هاي بر آن شدند كه مشكل را حل كنند.

مدير اول گفت: بايد آمبولانسي هميشه در كنار چاله آماده باشد تا مصدومين را به بيمارستان برساند.

مدير بالاتر گفت: نه، وقت تلف مي‌شود. بهتر است بيمارستاني در كنار چاله احداث كنيم.

مدير ارشد گفت: نه، بهترين كار آن است كه اين چاله را پر كنيم و چاله مشابهي در نزديكي بيمارستان احداث كنيم


کی باید رئیس باشه؟



تمام اعضاي بدن جلسه‌اي تشكيل دادند تا رئيس بدن را تعيين كنند.

مغز گفت: "من رئيسم، چون تمام سيستم‌هاي بدن را كنترل مي‌كنم و بدون من هيچ عملي در بدن انجام نمي‌شود."

خون گفت: "من بايد رئيس بدن باشم، چون اكسيژن را به تمام اعضاي بدن مي‌رسانم و بدون من هيچ عضوي كار نخواهد كرد."

معده گفت: "من بايد رئيس باشم، چون تمام غذاها را من پردازش مي‌كنم و انرژي لازم اعضاي بدن را تأمين مي‌كنم."

همهمه‌اي سر گرفت و باقي اعضاء نيز تلاش مي‌كردند رئيس بودن خود را توجيه كنند.

در اين بين مقعد با صداي بلند گفت: "من رئيس بدن هستم."

به يكباره اعضاي بدن شروع به خنديدن كردند و مقعد را مسخره كردند. او نيز عصباني و منقبض شد.

در فاصله چند روز، مغز دچار سردرد وحشتناكي شد، معده ورم كرد و خون نيز سمي شد. به ناچار همه اعضاء تسليم شدند و توافق كردند كه مقعد رئيس بدن باشد.

_________________________
All the organs of the body (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=body) were having a meeting, trying to decide who was in charge.

"I should be in charge", said the brain (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=brain) , because I run all the body (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=body) 's systems, so without me nothing would happen".

"I should be in charge", said the blood (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=blood) , "because I circulate oxygen all over, so without me you'd all waste away".

"I should be in charge", said the stomach, "because I process food and give all of you energy (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=energy) ".

"I should be in charge", said the rectum (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=rectum) , "because I'm responsible for waste removal".

All the other body (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=body) parts laughed at the rectum (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=rectum) and insulted him, so in a huff, he shut down tight. Within a few days, the brain (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=brain) had a terrible headache, the stomach was bloated, and the blood (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=blood) was toxic.

Eventually the other organs gave in. They all agreed that the rectum (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=rectum) should be the boss.

javad jan
05-07-2013, 04:18 PM
لباس های کثیف!



زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!» http://pnu-club.com/imported/2013/05/48.gif




زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

javad jan
05-07-2013, 04:21 PM
قوی سیاه و باور های ما



تا قرن نوزدهم باور عمومی این بود که تمام قوها سفید هستند. اما وقتی پای اروپاییان به قاره تازه کشف شده اقیانوسیه رسید، علاوه بر کشف بسیاری چیزهای دیگر، با قوی سیاه مواجه شدند. خب تغییر عقیده سابق خیلی سخت نبود. از آن به بعد گفته شد قوها دو رنگ دارند؛ سفید و سیاه.



همگی در این تجربه شریکیم که تغییر باورهایمان کاری سهل و ممتنع است. بعضی اوقات به راحتی و تنها با یک دلیل از باوری دست می کشیم، حتی اگر تا پیش از آن به نظر هم درست بوده. اما در سایر اوقات با دهها دلیل محکمترحاضر نیستیم از آنچه که بدان ایمان داریم صرف نظر کنیم. تغییر در یک ایده بیشتر از اینکه به آوردن دلیل بستگی داشته باشد به نقش و جایگاه آن اعتقاد در منطق و جهان‌بینی ما ارتباط دارد. تغییر عقیده درباره قوی سفید کار راحتی است چون این تنها یک باور ساده است. اما اگر همین باور ساده اساس جهان‌بینی ما را بسازد، داستان بسیار متفاوت خواهد شد. اگر منطقِ فهم کسی بر پایه حکمی ساخته شده باشد که صدها دلیل در رد آن نشان دهید، این کار شماست که به نظر عبث و بی نتیجه می رسد. چون اینجا دیگر با یک باور ساده سر‌ و کار ندارید. تغییر یک اعتقاد بنیادین مستلزم تغییر بسیاری باورهای دیگر نیز می‌شود. بنابراین جایگاه و نقش باورهایمان در درک ما از عالم، از میزان درستی و نادرستی آنها مهمتر است. این یکی از چندین مواردی است که موجب می‌شود در گفتگو با دیگران به نتیجه نرسیم. جدا از اینکه اساسا هر گفتگویی هم قابلیت به نتیجه رسیدن را ندارد.



کواین (Quine) فیلسوف آمریکایی معتقد است که در شبکه فهم ما از عالم بسیاری از باورها حاشیه‌ای و در لبه قرار دارند و تنها معدودی در مرکز. باور به وجود قوی سیاه از آن دست اعتقادهای حاشیه‌ای است که به راحتی قابل تجدید نظر است. اما باورهای مرکزی علاوه بر شهامت و آزاداندیشی در نقدشان، اول از همه نیازمند شناسایی توسط خودمان هستند. جالب اینکه وقتی شروع به غربال کردن باورها و عقایدمان می کنیم تازه با موجودی سر تا پا متناقض مواجه می‌شویم که تا پیش از آن عمیقا به درستیِ نگاه و منطق خودش ایمان داشته. این موجود متناقض من و تو هستیم روبروی آیینه ی نقد بیرحمانه و شفاف از خودمان.

javad jan
05-07-2013, 04:21 PM
اقتصاد دان واقعی کیست؟
جلسه اول خرد بودیم که استادمان می خواست اقتصاد را برایمان تعریف کند .
گفت شنیدین که میگن :
یه روزی یک اقتصاد دان و یک شیمیست و فیزیکدان در جزیره ای تنها و بدون هیچ امکاناتی مانده بودند .یک کنسرو پیدا می کنند و تصمیم می گیرند در آن را باز کنند .شیمی دان می گوید اگر از فلان ماده و آن ماده در این میزان روی در آن بریزیم درب کنسرو حل شده و می تونیم بخوریمش.فیزیکدان می گه اگر بزاریمش زیر این سنگ در زاویه فلان اینقدر نیوتون نیرو وارد کنیم درش باز میشه.اقتصاد دان میگه : فرض می کنیم یه در باز کن داریم و درش رو باز می کنیم .

javad jan
05-19-2013, 08:20 AM
شكل خدا
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود. ساكي مدام به پدر و مادر خود اصرار مي‌كرد و از آن‌ها می‌خواست تا او را با نوزاد جديد تنها بگذارند. پدر و مادر مي‌ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه‌هاي چهار پنج ساله نسبت به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند. به همین دلیل جوابشان همواره منفي بود. اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي‌شد،‌ بالاخره پدر و مادر تصميم گرفتند با خواسته او موافقت كنند. ساكي با خوشحالي وارد اتاق نوزاد شد و در را پشت‌ سرِ خود بست. اما در كاملاً بسته نشده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي‌توانستند مخفيانه مواظب او بوده و حرف‌هایش را بشنوند. آن‌ها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت: «ني‌ني كوچولو، به من بگو خدا چه شكليه؟ من کم کم داره يادم ميره

javad jan
05-19-2013, 08:20 AM
بال‌هاي آدمي
پرنده‌اي بر شانه‌هاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت: «من كه درخت نيستم!تو نمي‌تواني روي شانه‌ي من آشيانه بسازي.» پرنده گفت: «من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب مي‌دانم، اما گاهي پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه مي‌گيرم.» انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممكن بود. پرنده گفت: «راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟» انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد. پرنده گفت: «نمي‌داني چه‌قدر در آسمان جاي تو خالي است.» و انسان ديگر نخنديد. گویی در اعماق خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي كـه نمي‌دانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني. پرنده گفت: «غير از تو پرنده‌هاي ديگري را هم مي‌شناسم كه پر زدن از يادشانرفته است. درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نكند آن را فراموش خواهد کرد. پرنده اين را گفت و پر زد.» انسان با دیدگانش پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود. و چيزي شبيه دلتنگي در دلش موج زد. آن‌گاه خدا بر شانه‌هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت: «يادت مي‌آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بال‌هايت را كجا گذاشتي؟ انسان دست بر شانه‌هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس نمود. آن‌گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست

javad jan
05-19-2013, 08:22 AM
مسافر و درخت
كوله ‌پشتي‌‌ را برداشت‌ و به‌راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: «تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.» نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود. مسافر با خنده‌‌ رو به‌ درخت‌ كرد و گفت: «چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن.» و درخت‌ زير لب‌ گفت: «ولي‌ تلخ‌‌تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌‌ره آورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست.» مسافر رفت‌ و گفت: «يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست ‌وجو را نخواهد يافت.» و نشنيد كه‌ درخت‌ پاسخ داد: «اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد، جز آن‌ كه‌ بايد.» مسافر رفت‌ در حالی‌که كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سـال‌ گذشت، هزار سال‌ پرپيچ و خم‌، هزار سال پست و بلند. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي راه خود را‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بلندبالا و سرسبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لَختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: «سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.» مسافر گفت: «بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. »درخت‌ گفت: «چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست.» و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: «هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌، اين‌ همه‌ يافتي!» درخت‌ گفت: «زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست

javad jan
05-19-2013, 08:23 AM
عشق و زمان
در جزيره‌اي زيبا تمام احساسات زندگي مي‌کردند. شادي، غم، غرور، عشق و.... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه‌ي ساکنين جزيره قايق‌هاي خود را آماده و جزيره را ترک کردند. در لحظات واپسین زماني كه جزيره داشت كم‌كم به زير آب مي‌رفت، عشق از ثروت که قايقي با شکوه داشت کمک خواست و گفت: «آيا مي‌توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت: «نه! كشتي من انباشته از طلا و نقره است و جايي براي تو ندارم.» عشق از غرور که با کرجي زيبای خود راهي مکاني امن بود کمک خواست. غرور گفت: «نه! تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد.» غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: «اجازه بده که با تو بيايم. غم با صداي حزن‌آلود گفت: آه! من خيلي ناراحتم، و دوست دارم تنها باشم.» عشق سراغ شادي رفت و او را صدا زد، اما او آن‌قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را نشنيد. آب هر لحظه بالاتر مي‌آمد و عشق ديگر نااميد شده بود، که ناگهان صدايي سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و بي‌درنگ سوار قايق شد. هنگامی‌که به خشکي رسيدند پيرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چه‌قدر مديون آن پيرمرد است. عشق نزد علم رفت و گفت: «آن پيرمرد چه کسي بود که جان مرا نجات داد؟» علم پاسخ داد: «زمان!» عشق با تعجب پرسيد چرا زمان به من کمک کرد؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: «زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است

javad jan
05-19-2013, 08:23 AM
تقسيم هستي
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي‌کرد. خداوند گفت: «چيزي از من بخواهيد، هرچه باشدشما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد، زيرا خداوند بخشنده است.» و هر كسي چيزي طلبيد. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن، يکي جثه‌اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و آن يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد، رو به خدا کرد و گفت: «خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي‌خواهم. نه چشماني تيز، نه جثه‌اي بزرگ، نه بالي، نه پايي، نه آسمان و نه دريا، تنها کمي از خودت را به من ارزاني ‌دار و بس!» و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: «آن که نوري با خود دارد بزرگ است، حتي اگر به قدر ذره‌اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگی کوچک پنهان مي‌شوي!» و رو به ديگران كرد و گفت: «کاش مي‌دانستيد که اين کرم کوچک، بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد طلبيد

javad jan
05-19-2013, 08:24 AM
ايستگاه آخـر
قطاري كه به مقصد خدا مي‌رفت، لَختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان نمود و گفت: «مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟ كيست كه رنج و عشق را توأمان بخواهد؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟ » قرن‌ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند. از دنيا تا خداوند هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه كه قطار مي‌ايستاد، مسافري پياده مي‌شد. قطار مي‌گذشت و سبك مي‌گشت، زيرا سبكي قانون راه خداست. قطاري كه به مقصـد خدا مي‌رفت، بـه ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت اين‌جا بهشت است. مـسافران بهشتي پياده شوند، اما اين‌جا ايستگاه آخر نيست. مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، ماندند. قطار دوباره راه افتاد و بهشت را پشت سر گذاشت. آن گاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت: «درود بر شما، راز من همين بود. آن كه مرا مي‌خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.» و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري

javad jan
05-19-2013, 08:25 AM
عطيه‌هاي آسماني
با مردي كه در حال عبور بود، برخورد كردم. از او معذرت خواستم و او نيز بسيار مؤدبانه از من عذرخواهي نمود. ما خداحافظي كرديم و هر یک به راهمان ادامه داديم. شب همان روز، در حال پختن شام، پسرم خيلي آرام كنارم ايستاد. همين كه برگشتم به اوبرخورد کردم و او را به زمین انداختم. با اخم گفتم: « از سر راهم برو كنار.» قلب كوچكش شكست و رفت. نفهميدم كه چه‌قدر تند حرف زدم. آن شب بيدار بودم و فكر مي‌كردم، صدايي آرام در درونم گفت: «زماني كه با غريبه‌اي برخورد مي‌كني، با خوش‌رويي عذر خواهي مي‌كني؛ اما با فرزند خود كه او را بی نهایت دوست داري رفتار بدی داشتی. برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آن‌جا، نزديكِ دَر چند شاخه گل مي‌بيني؛ آن‌ها گلهايي هستند كه او برايت آورده است. خودش آن‌ها را چيده؛ صورتي و زرد و آبي. آرام ايستاده بود تا تو را غافل‌گير كند و تو هرگز اشك‌هايي كه چشم‌هاي كوچكش را پر كرده بود نديدي.» در اين لحظه احساس حقارت كردم و اشك‌هايم سرازير شد. آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم. ـ بيدار شو كوچولو، بيدار شو. اين‌ها گل‌ها‌يي هستند كه تو برايم چيده‌اي؟ او خنديد و گفت: «آن‌هارا كنار درخت پيدا كردم. چيدمشون چون مثل تو خوشگلن. مي‌دونستم دوستشون داري، مخصوصاً آبيه‌رو.» گفتم: «پسرم واقعاً ازرفتاري كه امروز داشتم، متأسفم. نبايد آن‌طور سرت داد مي‌زدم. گفت: اشكالي نداره من به هر حال دوستت دارم مامان.» گفتم: «من هم دوستت دارم پسرم، گل‌ها رو هم دوست دارم، مخصوصاً گل آبي‌رو

javad jan
05-19-2013, 08:26 AM
دست‌ها... دوست‌ها
روزي معلمي در سر كلاس درس مسابقه‌اي ترتيب داد؛ ظرفی آب، يك قطعه صابون و يك قوطی جوهر خودنويس آورد. بچه‌ها را به صف کرد و مسابقه شروع شد. قرار بود هر یک از بچه‌ها دست خود را که قبلاً جوهری شده بود، بدون کمک کسی و بدون کمک دست ديگر، با آب و صابون پاک کند. به این صورت که راست دست‌ها باید دست راست خود را جوهری کرده و با همان دست، جوهر را با آب و صابون تميز مي‌کردند و چپ دست‌ها هم به همين ترتیب. برای هرکس زمان گرفته مي‌شد و در پایان هر کس که زمان کم‌تری صرف کرده و دستش را نیز تميزتر شسته بود، برنده اعلام مي‌شد. مسابقه تمام و برنده مشخص شد. اما هنوز مقداري جوهر بين انگشتان دست فرد برنده مانده و کاملاً تميز نشده بود. معلم، نفر آخر را (که زمان بیشتری صرف کرده و دستش کمتر تميز شده بود) آورد و اين بار اجازه داد تا از هر دو دست خود برای تمیزکردن جوهر خودنویس استفاده کند. زمان گرفتند و ديدند در زمانی بسيار کم‌تر از نفر اول، دست خود را کاملاً تميز نمود و هيچ اثری از جوهر بر روی دستش نماند. معلم بچه‌ها را جمع کرد و به آن‌ها گفت: «ديديد! ما همه مثل آن دست هستيم. اگر روزی همه‌ی عزم خود را جزم کنيم که درون خود را پاک کرده و شستشو دهيم، باز هم جاهايی باقی می‌ماند که دستان ما به آن نخواهد رسید. اما اگر يك دوست خوب و صادق مثل آن دستمان وجود داشته باشد، خيلی راحت‌تر و بهتر می‌توانيم خود را اصلاح کنيم

javad jan
05-19-2013, 08:27 AM
فرصت‌هاي زندگي
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه كسب كند. کشاورز با نگاهش او را برانداز نمود و گفت: «پسرجان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را به ترتيب آزاد مي کنم، اگر توانستي افسار يكي از اين سه گاو را بگيري، مي‌تواني با دختر من ازدواج کني.» مرد جوان، به انتظار اولين گاو در مرتع ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که در تمام طول عمرش ديده بود به بيرون دويد. با خود فکر کرد شايد گاو بعدي، گزينه‌ي بهتري باشد، پس به کناري دويد و اجازه داد گاو از مرتع عبور کرده و از در پشتي خارج شود. دوباره در طويله باز شد. باورکردني نبود! تا آن لحظه چيزي به اين بزرگي و ترسناكي نديده بود. با سم به زمين مي‌کوبيد و خرخر مي‌کرد. با خود گفت: «گاو بعدي هر چه‌قدر بزرگ و ترسناك باشد، از اين گاو بهتر است.» وحشتزده به سمت حصارها دويد تا اجازه دهد گاو از مرتع عبور نموده و از در پشتي خارج شود. براي بار سوم در طويله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهرگشت. اين ضعيف‌ترين، کوچک‌ترين و لاغرترين گاوي بود که تا كنون مي‌ديد. در جاي مناسبي قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دست خود را دراز کرد تا افسار گاو را بگيرد اما گاو، افساري نداشت

javad jan
05-19-2013, 08:29 AM
موهبت
روزي مردي ثروتمند با اتومبيل جديد و گران‌قيمت خود باسرعت زياد از خياباني كم رفت و آمد عبور مي‌كرد. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، پسر بچه‌اي پاره آجري به سمت او پرتاب نمود. پاره آجر به اتومبيل برخورد كرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت، سريع پياده شد و متوجه شد اتومبيل صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش نمود. پسرك گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو كه برادر فلجش از روي صندلي چرخ‌دار به زمين افتاده بود، جلب نماید. پسرك گفت: «اين‌جا خيابان خـلوتي است و بـه ندرت كسـي از آن عبور مي كند. برادر بزرگـم از روي صندلي چرخ‌دارش به زمين افتاده و من توان كافي براي بلند كردن او را ندارم و ناچار شدم برای متوقف نمودن شما از اين پاره آجر استفاده كنم.» مرد بسيار متأثر شد و از پسر عذرخواهي كرد. برادر پسرك را روي صندلي نشاند، سوار اتومبيل شد و به راهش ادامه داد. در راه با خود می‌اندیشید در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيم تا ديگران مجبور شوند براي جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي‌كند و با قلب ما حرف مي‌زند. اما گاهي اوقات، زماني كه وقت شنيدن نداريم، او به اجبار، پاره آجر به سمت ما پرتاب مي‌كند. اين انتخاب ماست كه به نداي او گوش بسپاريم و يا....

javad jan
05-19-2013, 08:29 AM
قدرت انديشه
پيرمردی تنها در روستايي زندگي مي‌کرد. او قصد داشت مزرعه‌ي سيب زميني خود را شخم بزند، اما کار بسيار سختي بود و تنها پسرش که مي‌توانست به او کمک کند در زندان به‌سر می‌برد. پيرمرد نامه‌اي براي پسرک نوشت و وضعيت خود و مزرعه را براي او توضيح داد: "پسر عزيزم من حال خوشي ندارم، چرا که امسال نخواهم توانست سيب‌زميني بکارم. من نمي‌خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست مي‌داشت. من براي کار در مزرعه خيلي پير شده‌ام. اگر تو اين‌جا بودي تمام مشکلات من حل مي‌شد و مزرعه را براي من شخم مي‌زدي. دوست‌دار تو پدر! " پس از مدتي پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن‌جا اسلحه پنهان کرده‌ام." سپيده دم روز بعد، 12 نفر از مأموران و افسران پليس محلي نزد پیرمرد آمدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اين‌که اسلحه‌اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه‌ي ديگري براي پسرش فرستاد و او را از آن‌چه روی داده بود مطلع کرد و از این امر اظهار سردرگمی نمود؟ پسرش پاسخ داد: "پدر برو و سيب زميني‌هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اين‌جا مي‌توانستم برايت انجام بدهم

javad jan
05-19-2013, 08:30 AM
زنجيره‌ي عشق
يک روز سرد زمستاني، زمانی که اسمیت از محل کار خود به خانه بر مي‌گشت، در راه زن مُسني را ديد. ماشين زن خراب شده بود و زن ترسان در ميان برف و سرما ايستاده بود. زن براي كمك دست تکان داد. مرد پياده شد، خود را معرفي کرد و گفت: «چه كمكي از دست من بر مي‌آيد.» زن گفت: «صدها ماشين از مقابل من رد شده‌اند ولي کسي كمكي به من نكرد، اين واقعاً لطف شماست.» وقتي اسميت لاستيک را تعویض کرد و آماده رفتن شد، زن پرسيد: «من چه‌قدر بايد بپردازم؟» و او به زن گفت: «شما هيچ بدهي‌اي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بوده‌ام و همان‌طور که من به شما کمک کردم روزي نیز فردی به من کمک کرد. اگر واقعاً مي‌خواهيد جبران كنيد، شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذاريد زنجيره‌ي عشق به شما ختم شود!» چند مايل جلوتر، زن کافه‌ی کوچکي ديد، به داخل كافه رفت تا چيزي بخورد و بعد به راه خود ادامه دهد. ولي نتوانست بدون توجه به لبخند شيرين زن پيش‌خدمتي که مي بايست هشت ماهه باردار مي بود و از خستگي روي پا بند نبود، بگذرد. او داستان زندگي پيش‌خدمت را نمي‌دانست و احتمالاً هم هيچ‌گاه نمي‌فهميد. زماني‌که پيشخدمت رفت تا بقيه‌ي صد دلار را بياورد، زن از در بيرون رفته و بر روي دستمال سفره يادداشتي باقي گذاشته بود. وقتي پيش‌خدمت نوشته‌ي زن را خواند، اشک در چشمانش جمع گردید. در يادداشت چنين نوشته شده بود: "شما هيچ بدهي‌اي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بوده‌ام و همان‌طور که من به شما کمک کردم، روزي فردی هم به من کمک کرد. اگر واقعاً مي‌خواهيد بدهي خود را به من بپردازيد، شما نیز به دیگران کمک کنید و نگذارید زنجيره‌ي عشق به شما ختم شود!". همان شب وقتي زن پيش‌خدمت به خانه برگشت، در حالي‌که به آن پول و يادداشت زن فکر مي‌کرد به شوهرش گفت: «واقعاً خوشحالم اسمیت. همه چيز كم‌كم درست خواهد شد

javad jan
05-19-2013, 08:31 AM
تقويم خدا
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه اصلاً زندگي نكرده است. تقويمش پرشده و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خداوند رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه گفتن و جار و جنجال راه انداختن از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن. لابه‌لاي هق‌هق گریه‌اش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه مي‌توان كرد... خدا گفت: «آن‌كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزارسال زيسته است و آن‌كه امروزش را در نيابد، هزار سال هم به كارش نمي‌آيد.» و آن‌گاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: «حالا برو و زندگي كن.» او مات و مبهوت به زندگي كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، نگاه كرد. اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: «وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد، بگذار اين يك مشت زندگي را نیز مصرف كنم.» آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد، زندگي را بوييد و چنان به‌وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي‌تواند...او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد اما... اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش‌دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي كه او را نمي‌شناختند سلام كرد و براي آن‌هایی كه دوستش نداشتند از ته دل دعا نمود. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او همان يك روز زندگي كرد اما فرشتگان در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود

javad jan
05-19-2013, 08:32 AM
پيله‌ی كرم ابريشم
روزي سوراخی کوچک در پيله‌ای ظاهر شد. شخصي نشست وساعت‌ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله را تماشا کرد. ناگهان تقلايپروانه متوقف شد و به نظر رسيد که دیگر توانی برای ادامه تلاش ندارد. آنشخص به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد نمود. پروانه در حالی‌که جثه‌اش ضعيف و بالهايش چروکيده بود بهراحتي از پيله خارج شد. شخص به تماشايپروانه نشست. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه اومحافظت کند اما چنين نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه‌ي عمر را روي زمين بخزد. وهرگز نتوانست با بال‌هايش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهميد که سختی‌ها و تقلا‌های پروانهبراي خارج شدن از سوراخ ريز پیله را خدا به این دلیل براي پروانه قرار داده بود تا به وسيله این تلاش‌ها مايعي از بدن پروانه ترشح شود تا پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد. گاهي اوقات سختی‌ها لازمه‌ي زندگی بوده و تلنگری برای تلاش بیشتر هستند. مشکلات بزرگ برای انسان‌های بزرگ است. این مشیت الهی است و اگر خداوند مقرر مي‌فرمود تا بدون هيچ مشکلي زندگي کنيمفلج مي‌شديم، به اندازه‌ي کافي نیرومند نمي‌شديم و هرگز بالی برای پرواز نداشتیم