PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پاتــوق دانشجويـان دانشگاه پيام نور ╫ ارسنجان ╫



Borna66
06-09-2009, 06:10 PM
با درود و سلام خدمت كاربران عزيز باشگاه

شما كاربران عزيز در اين تاپيك مي توانيد در صورت تمايل براي آشنايي بيشتر با ساير كاربران هم دانشگاهي خود در دانشگاه پيام نور ارسنجان در اين باشگاه، خودتان رو به همراه رشته ي تحصيلي تان و... معرفي كنيد.

انشاالله كه اين تاپيك محيط مجازي سالم و دوستانه و بدور از هرگونه .... باشد.

باتشكر:مديريت باشگاه

mohamadasas
02-18-2010, 04:04 AM
نتيجه ميگيريم خودمان خوب باشيم وبه حسنك و پترس و ايز علي و چوپان.........كاري نداشته باشيم.
انجام دادن وظيفه ي خود....

vahid.arsanj
03-04-2010, 01:17 PM
وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند

شاید امروز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست!

قیصر امین پور

vahid.arsanj
03-07-2010, 07:49 PM
:209:خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس می کنند، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.
خوشا به حال آنان که مهربان و با گذشت اند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.
خوشا به حال پاکدلان ، زیرا خدا را خواهند دید..
گمان مبرید که آمده ام تا تورات موسی و نوشته های سایر انبیاء را منسوخ کنم ؛ من آمده ام آنها را تکمیل نمایم و به انجام رسانم. هر که احکام خدا را اطاعت نماید و دیگران را نیز تشویق به اطاعت کند، در ملکوت آسمان بزرگ خواهد بود.
او (خدا) آفتاب خود را بر همه می تاباند؛ چه بر خوبان، چه بر بدان، باران خود را نیز بر نیکوکاران و ظالمان می باراند.
*(از کسی ایراد نگیرید تا از شما نیز ایراد نگیرند)*. زیرا هر طور که با دیگران رفتار کنید، همانگونه با شما رفتار خواهند کرد. چرا پر کاه را در چشم برادرت می بینی، اما تیر چوب را در چشم خودت نمی بینی؟ چگونه جرأت می کنی بگویی : اجازه بده پر کاه را از چشمت در آورم ، در حالی که خودت چوبی در چشم داری؟
بخواهید تا به شما داده شود، بجویید تا بیابید، در بزنید تا به روی شما باز شود، زیرا هر که چیزی بخواهد، به دست خواهد آورد، و هر که بجوید ، خواهد یافت . کافی است در بزنید که در به رویتان باز می شود.
آنچه می خواهید دیگران برای شما بکنند، شما همان را برای آنها بکنید.
حضرت عیسی

vahid.arsanj
03-16-2010, 09:24 PM
متاسفانه هیچ کسی اینجا فعال نیست.بچه های مدیریت با شما هستم:204:

vahid.arsanj
04-08-2010, 10:58 PM
آه چه پاتوق یخیه اینجا
هیچکس همت نداره
آرزو به دلمون موند یکی اینجا پیداش بشه:168:

vahid.arsanj
04-08-2010, 11:07 PM
میخ و عصبانیت! (http://www.jazzaab.com/1389/01/16/post-13725/)



پدری ، پسر بداخلاقی داشت که زود عصبانی می شد. یک روز پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد

پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی.. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزیکی است.» به همان بدی یک زخم شفاهی

vahid.arsanj
04-12-2010, 05:54 PM
خانم ها و آقايون در شرايط مختلف چه مي كنند؟


هنگام عبور از خيابان


خانم ها



سمت راست را نگاه مي كنند.

سمت چپ را نگاه مي كنند.
از خيابان رد مي شوند.


آقايان



سمت راست را نگاه مي كنند، ماشين مي آيد .

فاصله ماشين با خودشان را با چشم اندازه مي گيرند و چون همگي راننده هاي قابلي هستند با سرعت وارد خيابان مي شوند .
راننده به شدت ترمز مي كند.
راننده مي گويد مرتيكه مگه كوري؟
در حالي كه از روي ميله هاي وسط خيابان مي پرد مي گويد: كور خودتي گاري چي!
بدون اينكه سمت چپ را نگاه كند مي دود آن سمت خيابان.
هنوز هم صداي بوق ماشين هايي كه به خاطر اين آقا ترمز كرده اند به گوش مي رسد.



هنگام رانندگي


خانم ها



بنزين را چك مي كنند.

روغن ماشين را چك مي كنند.
ترمز دستي را پايين مي كشند.
با سرعت مطمئنه حركت مي كنند.
پشت چراغ قرمز ها مي ايستند.
به عابر پياده احترام مي گذارند.


آقايان



وسط راه بنزين تمام مي كنند.

وقتي دود از لاستيك هايشان بلند شد به ياد مي آورند كه ترمز دستي را نكشيده اند.
چراغ قرمز را مهترين معضل اتلاف وقت و عمر مي دانند.
عابر پياده موجودي مزاحم و مختل كننده عبور و مرور است.
و از همه مهمتر: بوق مهترين اختراع بشر بعد از برق به حساب مي آيد.







هنگام مهماني رفتن


خانم ها



لباس نو مي خرند.

به دقت حمام مي كنند . لباس هايشان را اتو مي كنند.
با دقت آرايش مي كنند.
بهترين عطر را استفاده مي كنند.
به دقت خود را در آيننه نگاه مي كنند.
و بالاخره رضايت مي دهند كه خوشگلند!


آقايان



از يك ساعت قبل حاضرند و الان بر روي مبل خوابشان برده.



در پايان يك روز خسته كننده


خانم ها



بعد ازاينكه ظرفها را شستند.

آشپزخانه را تي مي كشند.
غذاي فردا را در يخچال مي گذارند.
چراغ ها را خاموش مي كنند.
كمي مطالعه مي كنند.
مي خوابند.


آقايان




بعد از اينكه شام خوردند چاي مي خورند.

كمي با چشمهاي خواب آلود تلويزيون را نگاه مي كنند.
بعد از اينكه دو سه بار كنترل تلويزيون از دستشان به زمين افتاد.
تلويزيون را خاموش كرده و به سمت رختخواب مي روند و بدون آنكه روتختي را بردارند مي خوابند:263::263::263::263:

vahid.arsanj
04-17-2010, 05:39 PM
»» رویاها هم برای خودشون عالمی دارند (http://sara21.mihanblog.com/post/90)

دوستی ازم پرسید


خیلی وقتها میدونیم که داشتن چیزی محاله ... مگه نه؟


ولی با آرزوی داشتنش شادیم و خوشحال..


خیلی وقتها میدونیم محاله به آرزومون برسیم ...... ولی حاضر نیستیم از آرزومون بگذریم


اینو حق خودمون میدونیم که برای رسیدن به اون آرزوی محال تلاش کنیم..


به این نیرو ......... به این خواسته .......... به این آرزو .......چه اسمی میدید؟

امید ............. خوش خیالی ............ یا .....

vahid.arsanj
04-22-2010, 11:38 PM
خدای من!

تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!
تو چقدردرگذرنده و بخشنده ای با این همه کار بد که من می کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.


خدای من!
تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله ای که من از توگرفته ام.
تو که اینقدر دلسوز منی! …..


خدایا
تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟


کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.
کورباد نگاهی که دیده بانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجره ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بنده ای که از عشق تو نصیب ندارد.


خدای من!
مرا از سیطره ی ذلت بار نفس نجات ده
و پیش ازآنکه خاک گور بر اندامم بنشیند از شک وشرک رهایی ام بخش.


خدای من!
چگونه نا امیدباشم در حالی که تو امید منی!
چگونه سستی بگیرم ,چگونه خواری پذیرم که تو تکیه گاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش



چنان تجلی کرده ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده

فرازی از دعای عرفه ترجمه دکتر علی شریعتی

vahid.arsanj
05-07-2010, 12:33 AM
:209:روزگاری در جزيره ای دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبی و خوشی زندگی می كردندخوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس.......هر كدام به روش خويش می زيستند .تا اينكه يك روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودی آب اين جزيره را خواهد گرفت اگر بمانيد غرق می شويد.تمام احساسها با دست پاچگی قايقهای خود را از انبارهای خانه های خود بيرون آوردند وتعميرش كردند.همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدندوپارو زنان جزيره را ترك كردند.در اين ميان عشق هم سوار قايقش بود اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شدكه همگی به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند كه او سواربر قايقش شود.عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و ديگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!قايق رفت و عشق تنها درجزيره ماند. جزيره هر لحظه بيشتر به زير! آب ميرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرورفته بود.او نمی ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود. فرياد زد و از همه احساسهاكمك خواست.اول كسی جوابش را نداد. در همان نزديكی قايق ثروتمندی را ديد وگفت:ثروتمندی عزيز به من كمك كن ثروتمندی گفت: متاسفم قايقم پر از پول و شمش وطلاست و جائی برای تو نيست.عشق رو به (غرور) كرد وگفت: مرا نجات می دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خيسی و مرا خيس ميكنی.عشق رو به غم كرد وگفت: ای دوست عزيز مرا نجات بده اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگينم كه يارای كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم.در اين حين خوشگذرانی وبيكاری از كنار عشق گذشتندولی عشق هرگز از آنها كمك نخواست.از دور شهوت راديد و به او گفت: آيا به من كمك ميكنی؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه!!!!!سالها منتظراين لحظه بودم كه تو بميری يادت هست هميشه مرا تحقير می كردی همه می گفتند تو از منبرتری ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق كه نمی توانست نا اميد باشد رو به سوی خداوندكردو گفت :خدايا مرا نجات بده ناگهان صدائی از دور به گوشش رسيد كه فرياد می زدنگران نباش تو را نجات خواهم داد.عشق به قدری آب خورده بودكه نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بيهوش شد.پس از به هوش آمدن خود را در قايق دانائی يافت آفتاب در آسمان پديدارمی شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون می آمدو تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودندعشق برخواست به دانائی سلام كردواز او تشكر كرد.دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش رانداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بياید تعجب می كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتی؟هميشه ميدانستم درون تو نيروئی هست كه در هيچ كدام از ما نيست تو لايق فرماندهی تمام احساسها هستی. عشق تشكر كرد و گفت:بايد بقيه را هم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم كه چه كسی مرا نجات داد؟؟ دانائی گفت كه او زمان بود.عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون اين فقط زمان است كه می تواندبزرگی و ارزش عشق را درك کند....


__________________________________________________ __________ ________
آنانکه همه چیز در نگاهشان بزرگ است خدا را ازقلب خویش منها کرده اند

vahid.arsanj
05-13-2010, 09:39 PM
پسري دنبال عشق خود مي گشت.
كسي كه او را از همه بيشتر دوست بدارد و از همه به او نزديك تر باشد تا بتواند در موقعي كه غمگين است او را آرام كند و در غم هايش شريك باشد.
ولي هر كجا كه مي رفت اثري از آن نبود...
در تاريكي شب، در دشت هاي سر سبز، در روشنايي صبح، در كوه هاي بلند...
ولي ان را نمي يافت.
با خود فكر مي كرد : يعني من ناقصم... يعني كسي نيست كه مرا كامل كند؟؟
او جستجو مي كرد و مي انديشيد، كه عشق من كجا پنهان شده؟




ديگر خسته شده بود ... توان نداشت ... يا اگر هم داشت رو به اتمام بود.
تصميم گرفت به پيش دانايان رود و از آن ها بپرسد.
پس به سراغ ماه رفت. از او كه داناي شب ها بود، پرسيد: تو نمي داني من عشقم را در كجا پيدا مي كنم. ماه بعد از مدتي فكر كردن نتوانست جواب دهد.
پسر نا اميد نشد.

پس به پيش خورشيد رفت، كه داناي صبح ها بود.از او مكان عشق را خواست. خورشيد نيز نتوانست جواب دهد. پس، از پيش او نيز رفت.

به پيش كوه بلند رفت، كه داناي كوه ها بود. از او نشاني عشق را خواست. ولي او نيز نمي دانست. پسر دست بر نداشت.

پيش چمن رفت كه داناي دشت ها بود. از او محل عشق را پرسيد. چون جوابي نگرفت پس از آن جا نيز رفت.

و به نزد خدا رفت، كه داناي دانايان بود. ولي خدا را در محلي نيافت و نتوانست او را ببيند.
از ديگران نشاني او را خواست و ديگران به قلب او اشاره كردند. بله خدا در قلب او بود. از خدا پرسيد: عشق من كيست، چه كسي است كه من را از همه بيشتر دوست دارد و به من نزديك است؟ و اين بار پاسخ خود را دريافت.

او ...

او كسي بود كه هميشه با او بود ولي او نمي ديدش و او را احساس نمي كرد.
او خدا بود. كه او را از همه بيشتر دوست داشت و از همه كس به او نزديك تر بود.

Just for you
05-18-2010, 10:46 PM
دانشگاهی که دانشجوهای:18: اون نمی دونند اینترنت چیه اسمشو چی میشه گذاشت دبستان یا پیش دبستان :89:

سالی دو مرتبه واسه انتخاب واحد به کافی نت مراجعه میکنند:113:

فقط میتونم بگم متاسفم:168:

به شما یاد دادن شبانه روز از روی حسادت درس بخونید:290:

vahid.arsanj
07-05-2010, 10:43 PM
روزی پسر بچه ای نزدحکیمی رفت و گفت : "

مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد خواهر

کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."



حکیم سراسیمه به معبد رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر

خردسالش را بسته و قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد.

جمعیت زیادی زن را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی

روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.



حکیم دید که زن دخترش را دوست دارد

و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد.

پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند.

زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است باید عزیزترین پاره وجود خود را

قربانی کند، تا خدااو را ببخشد



حکیم گفت : " عزیزترین پاره وجودتو کاهن معبد است

که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی.




زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد.

او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود،

به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!

می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید
------------------------------

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم


كسی كه به او اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...


كسی كه به او اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

vahid.arsanj
07-15-2010, 10:46 PM
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟


کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟


چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟



آری...




بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !




« دکتر علی شریعتی »







ادامه مطالب در صفحه بعد

vahid.arsanj
07-16-2010, 07:23 PM
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

vahid.arsanj
07-19-2010, 12:25 AM
داستان عشق و دیوانگی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.roozeshadi.com %2F%25d8%25af%25d8%25a7%25d8%25b3%25d8%25aa%25d8%2 5a7%25d9%2586-%25d8%25b9%25d8%25b4%25d9%2582-%25d9%2588-%25d8%25af%25d9%258a%25d9%2588%25d8%25a7%25d9%2586 %25da%25af%25d9%258a%2F)
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …:278::278::278::278:
.................................................. .................................................. .
آنانکه همه چیز در نگاهشان بزرگ است خدا را ازقلب خویش منها کرده اند

vahid.arsanj
07-30-2010, 02:00 AM
دو روز مانده به پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

__________________________________________________ __________ ________
آنانکه همه چیز در نگاهشان بزرگ است خدا را ازقلب خویش منها کرده اند

vahid.arsanj
08-03-2010, 08:40 PM
پائلو مالدینی و روح انسانی او


*يكي از جانبازان جنگ تحميلي، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به
ايتاليا اعزام و در يكي از بيمارستان هاي شهر رم بستري شده بود.
*از قضا چند روزي بعد از بستري شدن اين جانباز جنگ تحميلي متوجه مي شود خانم
پرستاري كه از او مراقبت مي كند نام خانوادگي اش مالديني است. اين جانباز ابتدا
تصور مي كند تشابه اسمي است، اما در نهايت نمي تواند جلوي كنجكاوي اش را بگيرد
و از خانم پرستار مي پرسد: آيا با پائولو مالديني ستاره شهر تيم آ.ث. ميلان
نسبتي داري؟ و خانم پرستار در پاسخ مي گويد: پائولو برادر من است! جانباز
ايراني در حالي كه بسيار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر
ممكن است عكسي به يادگار بياورد و خانم پرستار هم قول مي دهد تا برايش تهيه
كند، اما جالب ترين بخش داستان صبح روز بعد اتفاق مي افتد. هنگامي كه جانباز
هموطن ما از خواب بيدار مي شود، كنار تخت بيمارستان خود پائولو مالديني بزرگ را
مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدن او نشسته است و ... باقي اش را
ديگر حدس بزنيد! **راستي هيچ مي دانيد پائولو مالديني اسطوره ميلان از شهر ميلان واقع در شمال
غربي ايتاليا، به شهر رم واقع در مركز كشور ايتاليا كه فاصله اي حدود ششصد
كيلومتر دارد رفت، تا از يك جانباز جنگي ايراني را كه خواستار عكس يادگاري
اوست، عيادت كند؟ آيا فوتباليست ايراني را سراغ داريد كه چنين مسافتي را براي
به دست آوردن دل يك جانباز، معلول، بچه يتيم، بيمار و ... بپيمايد؟

vahid.arsanj
08-07-2010, 10:42 PM
بچه های مدیریت حداقل یه سری اینجا بزنید.
نمونه سوالهای خوبی میتونید دانلود کنید. :273:

vahid.arsanj
08-08-2010, 09:06 PM
مشاعره



به نام خدایی که زن آفرید حکیمانه امثال ِ من آفرید



خدایی که اول تو را از لجن وبعداً مرا از لجن آفرید !



برای من انواع گیسو وموی برای تو قدری چمن آفرید !



مرا شکل طاووس کرد وتورا شبیه بز و کرگدن آفرید !



به نام خدایی که اعجازکرد مرا مثل آهو ختن آفرید



تورا روز اول به همراه من رها در بهشت عدن آفرید



ولی بعداً آمد و از روی لطف مرا بی کس و بی وطن آفرید



خدایی که زیر سبیل شما بلندگو به جای دهن آفرید!



وزیر و وکیل و رئیس ­ ات نمود مرا خانه ­ داری خفن آفرید



برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب شراره ، پری ، نسترن آفرید



برای من اما فقط یک نفر براد پیت من راحَسَنْ آفرید !



برایم لباس عروسی کشید و عمری مرا در کفن آفرید



به نام خدایی که سهم تو رامساوی تر از سهم من آفرید



و پاسخ دندان شکن



به‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزارآفرین



خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین



خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن‌الخالقین



پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین



خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین



رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین



دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک وپروتز، همین!



نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!



مرا ساده و بی‌ریا آفرید / جدا از حسادت و بی‌خشمو کین



زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین



من ساده چیدم از آن تک‌درخت / و دادم به او سیب چون انگبین



چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین



و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه ومه‌جبین



تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این



که زن از همان بدو پیدایش‌ات / نشسته مداوم تو رادر کمین

:58::58::58::58::58:

Just for you
08-14-2010, 10:55 PM
وقتی نمیتوانی فریاد بزنی ناله نکن !خاموش باش.قرنها نالیدن به کجا انجامید؟


تو محکومی به زندگی کردن

تاشاهد

مرگ آرزوهای خودت باشی

(دکتر شریعتی)

vahid.arsanj
08-24-2010, 07:27 PM
پسر برتر از دختر آمد پدید ؟!


« پسر برتر از دختر آمد پدید »
پسر جمله را گفت و چیزی ندید

نگو دخترک با یکی دسته بیل
سر آن پسر را شکسته جمیل

بگفتا: «جوابت نباشد جز این
نگویی دگر جمله‌ای اینچنین!

وگرنه سر و کار تو با من است
که دختر جماعت به این دشمن است.»

پسر اندکی هوشیاری بیافت
سرش چون انار رسیده شکافت

پسر گفتش:«ای دختر محترم
که گفته که من از شما بهترم؟!

که دختر جماعت به کل برتر است
ز جن تا پری از همه سرتر است

پسر سخت بیجا کند، مرگ بید
که برتر ز دختر بیاید پدید!»

پس آن ضربه خیلی نشد نا به جا
که یک مغز معیوب شد جا به جا

vahid.arsanj
08-24-2010, 07:33 PM
شب امتحان...خوابگاه دختران...خوابگاه پسران[/URL]





شب – خوابـگاه دخــتـران – سکـانس اول:



(دختر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش « لاله » می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)


شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!


لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)


شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟


لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <حسابداری3!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)


شبنم: (او را در آغوش می کشـد) عزیزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟


لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!



شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.




لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!




(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد!دخـتری به نـام «فرشته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!






فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!




شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.




فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.



و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود ...





شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:



(در اتـاقی دو



پسر[URL="http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpnu-club.com%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%2 52Fjoksara.blogsky.com%252F%253Fq%253D%25D9%25BE%2 5D8%25B3%25D8%25B1"] (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpnu-club.com%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%2 52Fwww.male_famale.mihanblog.com%252Fpost%252F107) به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)



میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.




مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.




میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.




مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دخترنداریـد؟!




میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!




آرمان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!






(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)




میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!




رضــا:پرسپولیس همین الان دومیشم زد !!




مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه ....... ابکشه!!!




و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند ...:123:

vahid.arsanj
08-26-2010, 05:43 PM
درد دل دخترا با مادرشون !!!!!!!!!!!!!! (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.male_famale.mi hanblog.com%2Fpost%2F106)

دختـری با مادرش در رختخواب .... درد و دل می كرد با چشمی پر ز آب

گفت مادر حالم اصلا ً خوب نیست .... زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاكی را بریزم بر سرم .......روی دستت باد كردم مادرم

سن من از ..... افزون شده ..... دل میان سینه غرق خون شده

هیچكس مجنون این لیلی نشد ... شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته ...... بوی ترشی خانه را برداشته

مادرش چون حرف دختر را شنفت . خنده بر لب آمدش آهسته گفت

دخترم بخت تو هم وا می شود ...غنچه ی عشقت شكوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور كن .........این همه شوهر یكی را تور كن

گفت دختر: مادر محبوب من ............ ای رفیق مهربان و خوب من

گفته ام با دوستانم بارها ........... من بدم می آید از این كارها

در خیابان یا میان كوچه ها .......سر به زیر و با وقارم هر كجا

كی نگاهی می كنم بر یك پسر ..... مغز یابو خورده ام یا مغز خر؟

غیر از آن روزی كه گشتم همسفر ... با سعید و یاسر و ایضا ً صفر

با سه تا شان رفته بودیم سینما ........ بگذریم از ما بقیه ماجرا

یك سری، هم صحبت یاسر شدم ... او خرم كرد، آخرش عاشق شدم

یك دو ماهی یار من بود و پرید ..... قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج قلی اصغر شله .... یك زمانی عاشق من شد بله

بعد هوتن یار من فرهاد بود ........ البته وسواسی و حساس بود

بعد از این وسواسی پر ادعا ......... شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد او هم عاشق مانی شدم ...... بعد مانی عاشق هانی شدم

بعد هانی عاشق نادر شدم ........... بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او ...... گفت: ساكت شو دگر ای فتنه جو

گرچه من هم در زمان دختری ..روز و شب بودم به فكر شوهری

لیك جز آنكه تو را باشد یك پدر .. دل نمی دادم به هر كس این قدر

خاك عالم بر سرت، خیلی بدی .....واقعا ً كه پــوز مـــادر را زدی :55::55::55::55::55::55:

vahid.arsanj
09-06-2010, 11:30 PM
عروسی رفتن دخترا


دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه ی خاطرش اینه که : من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار ' پرو' لباس داره... اون دامن رو با این تاپ ست می کنه، یا اون شلوار رو با اون شال!! ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!! بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد...حالا متناسب رنگ لباس، رنگ آرایش صورتش و تعیین می کنه...اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش مثل لاک و سایه و...که رنگهاشو نداره رو تهیه می کنه...


حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین میکنه...مثلا ممکنه ' شینیون' کنه یا مدل دار سشوار بکشه...! البته سعی می کنه بارژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامشم حفظ بکنه... یه رژیمی هم برای پوست صورت و بدنش می گیره..! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم! ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر وتخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی(اینا دستور غذا نیستا!!)


گرفته تا لیمو ترش ( این لیمو ترش واقعا معجزه می کنه، به یه بار امتحانش می ارزه!) خوب، روز موعود فرا می رسه! ساعت 8 صبح ازخواب بیدار می شه( انگار که یه قرار مهم داره) بعد از خوردن صبحانه، می پره توحموم،...بالاخره ساعت 10 تا 10:30 می یاد بیرون...( البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره...که تا ساعت 11 در حمام تشریف داره!) بعد از ناهار...! لباس می پوشه میره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت 1:30 بعد ازظهر... توی آرایشگاه کلی نظر خواهی می کنه از اینو اون که چه مدل مویی براش بهترتره، هر چی هم ژورنال آرایشگر بنده خدا داره رو می گرده ....آخر سر هم خودآرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!! ساعت 3 می رسه خونه... بعد شروع میکنه به آرایش کردن...!


بعد از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت میگیره( که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری از چهره ی زیباش می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!!


ساعت 8 عروسی شروع می شه...یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجاباشه!!





عروسی رفتن پسرها:


اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمیکنه!!


روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه... خیلی خونسردو ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو میبینه!


ساعت 6 بعد از ظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله...عروسی دعوتیم..!


بعد از خبر دار شدن انگار که برق گرفته باشنش...! می پره تو حموم...


توی حموم از هولش، صورتشم با تیغ می بره...!!( بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)


ریش هاش زده نزده( نصف بیشترو تو صورتش جا می زاره!!)از حموم می یاد بیرون...


ساعت 6:30 بعد از ظهره...هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه،رسمی باشه یا اسپرت...!


تازه یادش می افته که پیرهنشو که الان خیلی به اون شلوارش مییاد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده ویادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!


کلی فحش و بد و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیرهنشو تو کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و شلوارشوچرا از علم غیبشون استفاده نکرد که بدونن که نیاز به دوختن داره...!


خلاصه...بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و میپوشه(البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و بردار هم دستبرد می زنه!!) ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله ی زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیر تر از این به عروسی نمیرسه!!


:74::74::74::227::227::227::227::123:

vahid.arsanj
09-13-2010, 12:45 AM
گریز و درد



رفتم ، مرا ببخش و نگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
**
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
بر اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
**
رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
**
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
**
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
**
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
**
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

فروغ فرخزاد

vahid.arsanj
09-21-2010, 09:27 PM
زمان برگذاری کلاسهای مدیریت دولتی

آمار 2 (محمودی)7/7/89 ....14/7/89 .....

فراگرد تنظیم و کنترل بودجه(حسینی)13/7/89 .....20/7/89 .....

سیر اندیشه سیا سی وتحول نهادهای اداری (حسینی)29/7/89 ....13/8/89.......

روابط کار در سازمان(زارع)15/7/89 ...29/7/89 ......

حسابداری دولتی(سیاح)8/7/89 ....15/7/89 .....

زبان تخصصی 1(برومندی)7/7/89 ....21/7/89 ....

کامپیوتر و کاربرد آن در مدیریت(رضا یی)6/7/89 ...13/7/89 ....

vahid.arsanj
10-17-2010, 09:24 PM
زندگی با همه وسعت خویش مسلک ساکت غم خوردن نیست. حاصلش تن به قضا دادن و پژ مردن نیست. اظطراب و هوس و دیدن ونادیدن نیست. زندگی خوردن و خوابیدن نیست. زندگی جنبش و جاری شدن است. زندگی کوشش و راهی شدن است. از تماشا گه آغاز حیات تا به جایی که خدا میداند.......... خدا میداند ........... خدا میداند :169: :169: :169:

salimbavi
10-18-2010, 12:18 AM
به بزرگي آرزوهايتان فكر نكنيد به بزرگي كسي فكر كنيد كه مي تواند آرزوهايتان را براورده كند

salimbavir@yahoo.com

vahid.arsanj
10-31-2010, 11:17 PM
سخنانی از‌ گابریل گارسیا مارکز
1-دوستت دارم نه بخاطر شخصیت تو، بلکه بخاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم
2-هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تونمیشود
3-اگر کسی آنطور که میخواهی دوستت ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد
4-دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند
5-بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید
6-هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی، چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود
7-تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی
8-هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران
9-خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را،به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکرگزار باشی
10-به چیزی که گذشت غم مخور، به آنچه پس از آمد لبخند بزن
11-همیشه افرادی هستند که تو را می آزارندبا این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی
12-خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی، قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد
13-زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش رانداری:wub:

عاطیی
12-30-2010, 10:02 AM
سلام به همه همشهری های گل گلاب:36:

عاطیی
12-30-2010, 10:03 AM
امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشید
:46:

vahid.arsanj
03-27-2011, 11:50 PM
زماني كه چشم به جهان گشودم
صدايي در گوشم طنين اندازكردوگفت:
ازاين پس باتوهستم.گفتم كيستي؟گفت:غم!!!
خيال كردم كه غم عروسكي است كه بعدها باآن بازي خواهم كرد
ولي وقتي به خودآمدم.ديدم عروسكي هستم در دست غم!؟

vahid.arsanj
03-27-2011, 11:52 PM
http://pnu-club.com/up/images/lgool6xenqhrml1lo13.png
انگار فرقون سواری برای دخترا مزه میده
وای از اون روزی که بیل و کلنگ بهشون داد

پیک صبا
12-20-2011, 11:04 PM
نه دیگر نمیگذرم از عشق پاک تواگر تا آخر دنیا نیز دنیا را بگردم نمی یابم دیگر مثل توبا اینکه نیستم یک ذره نیز لایق توبا خجالت میگویم این قلب بی ارزشم برای توقلب من مثل قلبهای دیگر زیبا و درخشان نیستچهره ام را نبین که مثل آنها که در پی تو هستند زیبا نیستندارم هیچ چیز در این دنیا جز این قلباین را هم فدای تو میکنم همین و بسداشتم از بی کسی و غمهای گذشته میمردمکه تو را دیدم…به عشق با تو نفس کشیدن ، زندگی به من نفسی دیگر دادنفس عشقی که یک بار کشیدم و دیگر نیامد لحظه ای که از درد تنهایی بمیرمشاید تو همان رویایی که هر شب به خوابم می آمدیبرایم قصه میگفتی و تا سحر در کنارم میماندیشاید تو همان فرشته ای که در لحظه های غم آرامم میکردیدستهایم را میگرفتی و مرا نوازش میکردیگاهی شک میکنم که بیدارم ، نکند که از درد تنهایی بیمارم؟چشمهایم را باز کردم و دیدم از درد عشق است که اینگونه پر از دلهره و هراسانمنه دیگر نمیگذرم از تو و این عشق بی پایانتبگذار تا آرام بگیرد قلبم در آن آغوش مهربانتدر برابر عشق پاکت جز قلب عاشقم، هیچ ندارم ،تنها نگذار مرا ای عشق بی پایانم من که به جز تو کسی را ندارم!همین بود حرف دل من تا ابد ، محال است عشق تو از قلبم بیرون رود!

پیک صبا
12-20-2011, 11:14 PM
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسل ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااام به همه ی برو بکس پیام نور ارسنجاااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااان 104

vahid.arsanj
01-06-2012, 09:23 PM
سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسل ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااام به همه ی برو بکس پیام نور ارسنجاااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااان 104
دوست عزیز سلام
ورودت رو به باشگاه تبریک میگم...:281:
خوشحالم که بعد از سه سال یکی از پیام نوریهای ارسنجان به اینجا سر زد...
دیگه نا امید شده بودم :79:
راستی دانشجوی چه رشته ای و ورودی چه سالی هستی

vahid.arsanj
01-06-2012, 09:44 PM
این روزها در خیابان که راه می روم صدای خش خش برگ های بر زمین
ریخته را می شنوم ، صدای برگ های پاییزی را که در زیر پای عابران خرد
می شوند و این صدا ناخودآگاه مرا به یاد دلم می اندازد.
دلی که این روزها شده مثل این برگ های پاییزی که هرکسی از کنار آن
رد می شود و چند قدمی را بر روی آن راه می رود و خردشدنش را تماشا
می کند و بعد هم بدون توجه با لبخندی بر لب از کنار آن عبور می کند.
و حال من با شنیدن صدای خش خش این برگ ها در زیر پای عابران
می گریم چون به یاد دل خودم می افتم ، دلی که دیگر چیزی تا
نابودی اش نمانده.

papco
02-26-2012, 07:01 PM
گاهی لازمه که حذف و اضافه رو واسه برنامه زندگیت و پیشرفتت به کار ببری ...

هر از گاهی به خودت و زندگیت وهدفت یه نگاهی بنداز و ببین به حذف و اضافه احتیاجی هست ... حواست باشه که برنامه زندگیت و خیلی شلوغ نکنی ...ببین در توانت هست که همه این کارها رو انجام بدی ... کدوم هاش مهمتره ...؟؟؟ کم اهمیت تر هاش کدومه ؟ ...اولویت بندی کردی ؟ ...اگه از پس همه اون برنامه ها یی که واسه خودت گذاشتی یا گذاشتن !!!! برنمیای ... خوب... حذفشون کن ... یا کارهایی رو که خیلی وقته دلت میخواد انجامشون بدی ولی نتونستی یا وقتش و نداشتی ...حتما به برنامه زندگیت اضافشون کن ...

مثلا ...بعضی از رابطه ها و رو حذف کن بعضی ها رو اضافه ...بعضی از کارهایی که انجام میدی ولی به پیشرفت زندگیت کمکی نمیکنه و ...حذف کن و به جاش یه سری کارهایی رو اضافه کن که برات مفیده ... فرصتها رو از دست نده ... الان وقتشه ...

ولی ...حذف و اضافه برنامه زندگی اراده میخواد ... چون ما آدمها طبق عادتهامون زندگی میکنیم ... و ترک عادت ... شاید یکم سخته باشه ... ولی واسه خاطر خودت و عزیزانت هم که شده ...اینکار رو بکن ... اگه میخوای زندگیت تغییر کنه ... برنامه زندگیت و تغییر بده ... گام اول مهمه ... قوی باش ... تو میتونی .

papco
02-26-2012, 07:07 PM
شاگردی از استادش پرسید :عشق چیست؟
استاد در جواب گفت :به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور،اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت وپس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید چه اوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد :هیچ!هرچه جلو میرفتم،خوشه های پرپشت تری می دیدم و به امید پرپشت ترین ،تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت :عشق یعنی همین.
.
شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن امد که ....
به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور.اما باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟
او در جواب گفت :به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم.ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت :ازدواج هم همین است...

papco
02-26-2012, 07:15 PM
از دلنوشته های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران)
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند ...
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود

papco
02-26-2012, 07:29 PM
http://pnu-club.com/imported/2012/02/1357.jpg


باران می بارد


باران می بارد

به حرمت کداممان،نمیدانم!

من همین قدر میدانم باران صدای پای اجابت است

و خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد...

نیاز کن!


باز بارون باز آسمون بقزش ترکید هر روز زشتیهایه زمینو میدیدو تحمل می کرد بیشتره وقتها چهریه آبی شو پشته این دود و قبار قایم میکنه تا ناراحتیشو کسی نبینه اما امشب دیگه نتونست خودشو نگهداره گریه کرد خودشو خالی کرد هر چی غمو قصه تو دلش بود و با اشکش شست همیشه وقتی بآرونشو به زمین میده از خدا می خواد که تمام بدیهایه زمینو بارونش پاک کنه اما تنها چیزی که میتونه از بین ببره همون دوده سیاهیه که گاهی نقابه آسمون میشه

vahid.arsanj
03-09-2012, 04:09 PM
باران می بارد


باران می بارد

به حرمت کداممان،نمیدانم!

من همین قدر میدانم باران صدای پای اجابت است

و خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد...

نیاز کن!


باز بارون باز آسمون بقزش ترکید هر روز زشتیهایه زمینو میدیدو تحمل می کرد بیشتره وقتها چهریه آبی شو پشته این دود و قبار قایم میکنه تا ناراحتیشو کسی نبینه اما امشب دیگه نتونست خودشو نگهداره گریه کرد خودشو خالی کرد هر چی غمو قصه تو دلش بود و با اشکش شست همیشه وقتی بآرونشو به زمین میده از خدا می خواد که تمام بدیهایه زمینو بارونش پاک کنه اما تنها چیزی که میتونه از بین ببره همون دوده سیاهیه که گاهی نقابه آسمون میشه
سلام
papco به جمع ما خوش آمدید
در ضمن نوشته هات خیلی جالبه

papco
03-17-2012, 03:39 PM
عیدتون مبارک (http://www.statistics-shz89.mihanblog.com/post/30)

و خداوند چشم به راه آشنا بود
پیکر تراش هنرمند و بزرگی
که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش
غریب مانده بود
و خداوند برای حرف هایش
باز هم مخاطبی نیافت !
هیچ کس او را نمی شناخت
هیچ کس با او انس نداشت
«انسان» را آفرید
و این,نخستین بهار خلقت بود.
دکتر شریعتی
بچه که بودم عید رو به خاطر رفتن خونه ی فامیل و عیدی گرفتن دوست داشتم.
ولی حالا عیدو دوست دارم به خطر بهار
و بهار دوست دام به خاطر زیبایی
و زیبایی رو دوست دارم به خاطر تو ...
عیدتون مبارک.

papco
03-17-2012, 03:43 PM
اگر دروغ رنگ داشت-دکتر شریعتی (http://2hackers.blogfa.com/post-272.aspx)
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر ...

...شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند

اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی...
و من شاید کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود
چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند
و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان
جستجو نمی کردیم

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم

اگر خواب حقیقت داشت
همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود...
ولی گنج ها شاید
بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگران از سر جوانمردی
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد...

اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزش ترین کالا یود

ترس نبود، زیبایی نبود و خوبی هم شاید

اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم...

اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند

اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت

vahid.arsanj
03-19-2012, 12:24 AM
کسی چه می داند

شاید اگر تو

نیامده بودی

زمستان که می رسید

چشم هایم را

در معامله ای پُر سود

با یک جفت دست کش ِ بافتنی

طاق می زدم

vahid.arsanj
03-19-2012, 12:27 AM
شیشه عطر بهار لب دیوار شکست

و هوا پر شد از بوی خدا،

همه جا آیت اوست.

دیدنش آسان است،

سخت آن است كه نبینی اورا

بهار ۹۱ مبارک

با آرزوی بهترین ها برای شما در سال ۹۱
:72::72::72:

vahid.arsanj
03-24-2012, 12:05 AM
ساده لباس بپوش! ساده راه برو!

اما در برخورد با دیگران ساده نباش!!

زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند!

برای درهم شکستن غرورت!!!

حسین پناهی

papco
04-08-2012, 04:18 PM
گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است گاهی به یک خط هم نمیرسد.
اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت


1. راز عشق در تواضع است .

این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.

بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است.

میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند،

تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت

آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.




2. راز عشق در احترام متقابل است.

احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .

اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،

با احترام به نظریاتش گوش کن .

احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .




3. راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید .

عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است .




4. راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات راخوشحال کند ،کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ،تحسین ،

لبخندی از روی محبت .

نگذار که جویبار محبت از کمی باران ، بخشکد.




5. راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ ، با محبت تزئین کنید .

بذر علاقه ها و عقیده های تازه رابکار که زیبایی بروید .

ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا

غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود .

برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند فباید به آن

مثل هنر خلاقانه نگاه کرد .




6. راز عشق در خوش مشربی است .

شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن

مراقب شوخی هایت هم باش .

شوخی نا پسند نکن . شوخی باید از روی حسن

نیت باشد ،نه نیشدار .




7. راز عشق در این است که

حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری .

آیا یک رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات

کوچک و زود گذر نیست ؟




8. راز عشق در این است که

مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ،

و صبر کنی تا خون سردی را دوباره به دست آوری .

با این که احساس جلوه الهام است ، اما شخص

عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند .

قلبت را آرام کن .

تنها به این وسیله است که می توانی چیز ها

را آنگونه که هستند ، در یابی .




9. راز عشق در این است که

طرف مقابلت را تحسین کنی .

هر گز با فرض این که خودش این چیز ها را

می داند ،از تحسین غافل نشو .

مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نیت

بگویی : دوستت دارم .

گر چه احساسات بشری به قدمت نسل بشر

است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند .




10. راز عشق در این است که

در سکوت دست یکدیگر را بگیرید .

کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید .




11. راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است

برای تقویت گیرایی صدا ، باید آنرا از قلب برآورید ،

سپس رهایش کنید تا بلند بشود وبه سمت پیشانی برود

تار های صوتی را آرام و رها نگه دار .

اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی ،آن

صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد .




12. راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی ،

زیرا چشم ها پنجره های روح هستند .

اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی ،

مثل آن است که

پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی

و به خانه گرما و جذابیت ببخشی.




13. راز عشق دراین است که

از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ،

زیرانقص همواره جزء لا ینفک انسان است

ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن

که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند

نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد .




14. راز عشق در این است که

حس تملک را از خود دور کنی .

در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود .

شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند .

گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب

استفاده کند.




15. راز عشق در این است که

شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی

حبس نکنی .عیبجویی باعث تباهی می شود .

همه چیز را همان طور که هست بپذیر ،

تا هر دو شاد باشید .قانون طلایی این است :

نقاط قوت را تقویت کن ،

و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح .

هرگز سعی نکن با سوزاندن ،

جلوی خونریزی زخم را بگیری .




16. راز عشق در این است که

هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که

طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است .

در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده

از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلو گیری کنی .




17. راز عشق در این است که

وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد ، به نیاز خودت

برای بیان آن فکر نکنی ،

بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی .

اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن

تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند .




18. راز عشق در آرامش است ، زیرا

آرامش باعث تکامل عشق می شود .

عشق ، هوای نفس و احساست شدید نیست .

عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشقازلی

است خداوندگار آرامش کاملاست






19. راز عشق در این است که

در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید ،

تا همواره علی رغم همه اشتباهات ،

تشنه رسیدن به کمال باشید ،

چرا که بشر همواره علی رغم موانع فراوان ،

سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند .




20. راز عشق در این است که

محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی

میان دو انسان شود

سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است

بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد .




21. راز عشق در این است که

به دیگری لذت ببخشی ، و لی عشق را برای لذت

نخواهی .زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست .

هر چه نفس قوی تر باشد ، تقاضاهایش بیشتر می شود

و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد ،

خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند .

عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار

میکند ،نه در لذت جویی .




22. راز عشق در مراعات حال دیگری است .

هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی ،

کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن .




23. راز عشق در این است که

جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی .

جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که

از دیگری دریافت می کنی .

این نیرو تنها با بخشش رشد میکند .




24. راز عشق در ایجاد تنوع در زندگی است .

نگذار که روزمرگی ها

مثل سیم های کوک نشده ساز ،

نغمه زندگی عاشقانه تان را

به نوایی غم انگیز تبدیل کند .




25. راز عشق در این است که

در هر فر صتی در کنار هم آرام بگیرید ،با هم تنها

باشید ، و افکارتان را با یکدیگر در میان بگذارید .

لازم نیست برای سرگرم شدن حتما

از محرکات خارجی استفاده کنید .

قرار بگذارید که بیشتر با هم تنها باشید

تا بتوانید خودتان باشید .




26. راز عشق در این است که با زمانه کنار بیایید .

مایع عشقتان را طوری نگهدارید

که بتوانید گودالهایی

را که زندگی پیش پایتان میگذارد ،پرکنی.




27. راز عشق در این است که

به محبوبتان قدرت و آرامش بدهید

و از او قدرت و آرامش دریافت کنید ، اما نه با اصرار .




28. راز عشق در استواری است .

در فصول مختلف زندگی ،

عشقتان را مانند کوه بلندی استوار نگه دارید.

papco
04-08-2012, 04:34 PM
دکترشریعتی... (http://www.amar89hu.mihanblog.com/post/253)


http://pnu-club.com/imported/2012/04/178.jpg
دربیکران زندگی دو چیز افسونم می کند
آبی آسمانی که می بینم ومی دانم که نیست...
وخدایی که نمی بینم ومی دانم که هست...

papco
04-23-2012, 02:32 PM
http://pnu-club.com/imported/2012/04/717.jpg (http://www.qalameson.org/uploads/image/tasvirmonasebat_pic_76.jpg) راستی، فاطمیه نزدیک است... (http://www.qalameson.org/modules.php?name=News&file=article&sid=476)
زیر باران، دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد:
وسط کوچه ناگهان دیدم
زنِ همسایه بر زمین افتاد

سیب‌ها روی خاک غلتیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلاً این صحنه را... نمی‌دانم
در من انگار می‌شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش، چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی‌کند پسرم

چادرش را تکاند با سختی
یاعلی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی‌تفاوتِ ما
ناله‌هایش فقط تماشا شد

صبحِ فردا به مادرم گفتم:
گوش کن، این صدای روضة کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانه‌ای مشکی‌ست
*

با خودم فکر می‌کنم حالا
کوچة ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی، فاطمیه نزدیک است...



( سید حمید رضا برقعی )

hitachi
07-13-2012, 12:13 AM
دلها سنگه دنیا بی رنگه به سایت نگاه نکن دلم براتون تنگه:301:

3star
09-17-2012, 10:02 AM
سلام
شایدم میشه گفت شما وقت آزاد زیادی دارین ودیگران درگیر مسائل روزمره زندگی هستن و وقت واسه این کارا ندارن
لطفا از خودتون مایه بزارین نه از دانشگاه و دانشجوهاش:265:

1maryam1
02-12-2013, 07:04 PM
خدا برای شنیدن صدای تو
به فریادت احتیاج ندارد
ولی تو برای شنیدن صدای خدا
به سکوت احتیاج داری...

1maryam1
02-12-2013, 07:06 PM
گنجشکی با عجله وبا تمام توان خود به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
...
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد

1maryam1
02-13-2013, 06:56 PM
خودخواهی چه سخت و بی رحم است ، بخصوص اگر با مصلحت ، مسلح باشد و خود را با عقیده بتواند توجیه كند .:164:

1maryam1
02-13-2013, 06:57 PM
تمدن عبارت است از زمینه مساعدی كه در آن هر استعدادی مجال شكفتن و رشد آزادانه را داشته باشد

1maryam1
02-14-2013, 12:41 PM
پروردگارا

به من ارامشی ده

تا بپذیرم انچه نمیتوانم تغییر دهم

دلیری ده

تا تغییر دهم انچه که میتوانم

و بینشی ده

تا تفاوت این دو را بدانم

1maryam1
02-14-2013, 12:41 PM
چه اســـارت بی افتخـــاری است در بنــد حــــرف این و آن بـــــودن . . .

1maryam1
02-14-2013, 12:42 PM
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست."
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ."
گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
http://pnu-club.com/imported/2013/02/226.jpg
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی . "
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد