PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ترجمه داستان The Last Leaf



O M I D
04-17-2013, 07:37 PM
آخرین برگ

در بخش غربی میدان واشنگتن در شهر نیویورک و در ناحیه ای کوچک، خیابان ها شکلی نامنظم و درهم و برهم دارند. این خیابان ها چندین بار یکدیگر را قطع کرده اند و به همین خاطر باریکه هایی در بین شان پدید آمده که بدان ها "محله" میگویند.
این محله ها پیچ و خم های عجیب و غریبی دارند. اینجا یگ خیابان یگ یا دو بار خودش را قطع میکند و هنرمندی خوش ذوق امکان ارزشمندی را در آن یافته است. تصور کنید اگر یک مجموعه دار با صورتحساب رنگ ها، کاغذها و بوم های نقاشی‌اش از این راه عبور کند ممکن است همزمان خودش را در حال بازگشت و بدون آنکه پولی پرداخته باشد ببیند!
به همین خاطر، خیلی زود هنرمندان زیادی در جستجوی پنجره های شمالی، لچکی های قرن هجده ، اتاقک های زیرشیروانی و اجاره های پایین به روستای قدیمی، جالب و البته عجیب گرینویچ گام نهادند.
در بالای یک ساختمان آجری سه طبقه که بیشتر به دخمه شباهت داشت سو وجانسی کارگاه هنری کوچکی داشتند. اسم دیگر جانسی جوانا بود، یکی از دخترها از ماین آمده بود و دیگری از کالیفرنیا. آنها در رستورانی در خیابان هشتم یکدیگر را ملاقات کرده بودند و تشابه سلیقه شان در علاقه به هنر و سالاد موجب تشکیل کارگاه هنری مشترک شد.
آشنایی آنها در نیمه بهار روی داد. اما در زمستان غریبه ای ناپیدا، سرد و بی احساس که دکترها آن را ذات الریه می‌ نامیدند به اجتماع هنرمندان یورش آورد. او با دستان سرد و مرگبارش در این سو و آن سو قربانی میگرفت. در بخش شرقی میدان، این ویرانگر با سرعت بیشتری به پیش می تاخت و مردم زیادی را به کام مرگ می کشید. اما در محله های پر پیج و خم و پوشیده از خزه این طرف میدان، به کندی جلو میرفت.
آقای ذات الریه را نمی توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا خوی گرفته بود برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابدا حریف منصفانه ای نبود. اما او به جانسی حمله کرد و جانسی که اکنون به سختی بیمار بود بی حرکت روی تخت فلزی رنگ شده اش افتاده بود و از پنچره به دیوار آجری خانه کناری می نگریست.
یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تب سنج را تکان میداد به او گفت:"شانس زنده موندش...اوم...بگذارید ببینم... یک به دهه.آن هم درصورتیکه خودش بخواد زنده بمونه. ظاهرا خانم جوان تصمیم گرفته که دیگه خوب نشه. ببینم به چیز خاصی فکر میکنه؟"
سو پاسخ داد:"اون...اون تصمیم داشت یه روز خلیج ناپل رو نقاشی کنه."
"نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزیه که ارزش فکر کردن رو داشته باشه. مثلا...شاید یه مرد؟"
سو با ریشخند گفت:"یه مرد؟ یه مرد مگه ارزشش رو داره؟! نه دکتر چنین چیزی در کار نیست."
دکتر گفت:"پس مشکلش فقط ضعفه. من هرکاری که از دستم بر بیاد انجام میدم اما هروقت مریض های من شمارش معکوس مرگشون رو شروع میکنن قدرت شفا بخشی داروها نصف میشه. اگر شما بتونید کاری کنید که اون فقط یک سوال در مورد مد جدید لباس زمستان بپرسه قول میدم احتمال زنده موندنش دوبرابر بشه."
زمانیکه دکتر آنجا را ترک کرد سو به اتاق کار رفت و مدتی گریست. سپس با تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و در حالیکه سوت می زد با تخته نقاشی اش وارد اتاق جانسی شد.
جانسی همچنان روی تخت دراز کشیده بود پتو را روی سرش کشیده بود و صورتش به سمت پنجره بود.
سو که تصور کرد او خوابیده سوت زدن را متوقف کرد سپس تخته نقاشی را آماده کرد و با قلم و جوهر شروع کرد به کشیدن طرح اولیه یک داستان مجله. راه ورود نقاشان جوان به دنیای هنر کشیدن نقاشی برای داستانهای مجلات است که نویسندگان جوان برای ورود به دنیای ادبیات می نویسند.
همین طور که سو شلوار سوارکاری برازنده و عینکی یک چشمی را برای پیکره قهرمان نقاشی اش که یک گاوچران بود طراحی می کرد چند بار صدایی ضعیف را شنید و به همین خاطر سریع خود را به کنار تخت جانسی رساند.
چشمان جانسی کاملا باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و میشمرد... برعکس میشمرد.

"دوازده"، "یازده"،"ده"،" نه"، "هشت" و بعد "هفت " او همین طور میشمرد و تغریبا بی وقفه این کار را میکرد.
سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را میشمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ کننده به چشم میخورد و دیوار آجری ساختمانی که چندمتر آن طرف تر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشه های خشک و درهم تنیده اش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. نفس سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود که تقریبا چیزی به جز شاخه های عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود.
سو پرسید:"موضوع چیه عزیزم؟"
جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، اونها حالا خیلی سریعتر میریزن. سه روز پیش تقریبا صدتا بودن و شمردنشون سرم رو درد می آورد. اما حالا دیگه آسونه. نگاه کن یکی دیگه هم افتاد حالا فقط پنج تا مونده."
"پنج تا چی عزیزم؟"
"برگ، روی درخت مو، وقتی آخرین برگ بیفته منم باید برم. الان سه روزه که این رو میدونم. مگه دکتر چیزی بهت نگفت؟"
سو با تمسخر گفت:"تاحالا هیچ وقت همچین حرف مسخره ای رو نشنیده بودم. برگ های اون درخت پیر چه ربطی به خوب شدن تو داره؟ تو خیلی اون درخت رو دوست داشتی، درست . اما احمق نباش چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت...بذار دقیقا حرفهای اون رو بهت بگم...اون گفت شانس خوب شدنت ده به یکه! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت رو بخور و بذار من هم به نقاشی ام برسم. تا بتونم اونو به ویراستار بفروشم برای تو شراب سرخ بخرم و واسه خودم استیک خوک.
جانسی درحالیکه چشم به پنجره دوخته بود گفت:"دیگه لازم نیست شراب بخری. یکی دیگه هم افتاد. نه،‌ من سوپ نمیخورم. فقط چهارتا دیگه باقی مونده. میخوام قبل از اینکه هوا تاریک بشه افتادن آخرین برگ رو ببینم. اونوقت من هم خواهم رفت."
سو بالای سر جانسی خم شد و گفت:"جانسی عزیزم، بهم قول بده که چشمات رو ببندی و بیرون رو نگاه نکنی تا کار من تموم بشه. باید نقاشی رو فردا تحویل بدم. به نور احتیاج دارم وگرنه پرده ها رو میکشیدم."
جانسی خیلی سرد جواب داد:" نمیتونی تو یه اتاق دیگه نقاشی کنی؟"
سو گفت:"ترجیه میدم اینجا پیش تو بمونم. بعلاوه دیگه نمیخوام به اون برگهای مسخره پیچک زل بزنی!"
جانسی گفت" پس هروقت کارت تموم شد صدام کن. چون میخوام افتادن آخرین برگ رو ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگه خسته شدم. میخوام قید همه چیز رو بزنم و مثل یکی از اون برگهای خسته و تنها خودم رو به دست باد بسپرم." بعد چشمهایش را بست و چون مجسمه ای فروافتاده، آرام و بی حرکت روی تختش دراز کشید.
سو گفت: "سعی کن بخوابی، من باید برم برمان رو صدا کنم که بیاد مدل معدنچی پیر تنها رو برام اجرا کنه. یه دقیقه بیشتر طول نمیکشه. تکون نخور تا برگردم."
برمان پیرمرد نقاشی بود که پایین آنها در طبقه همکف زندگی میکرد. سنش از شصت نیز فراتر بود و ریش سفید بلندی داشت. او در هنر شکست خورده بود و همیشه به دنبال خلق شاهکاری بود که هرگز آن را شروع نکرد. درواقع سال ها بود که خیلی کم نقاشی میکرد و با ایفای نقش مدل برای هنرمندان جوان اجتماع که پول استخدام مدل حرفه ای را نداشتند به سختی روزگار می گذراند. او در نوشیدن الکل زیاده روی میکرد و همچنان از شاهکاری سخن می گفت که آن را شروع نکرده بود. برمان پیرمردی کوچک اندام و تندخو بود که ملایمت و دل نازکی مردم را به باد مسخره میگرفت و خودش را نگهبان ویژه دختران جوانی میدانست که در کارگاه هنری طبقه بالا زندکی میکردند.
سو، برمان را درخلوتگاه کوچک وتاریک اش درحالیکه به شدت بوی آبجو میداد یافت. در گوشه اتاق بومی خالی روی سه پایه نقاشی به چشم میخورد که بیست و پنج سال بود انتظار دریافت اولین خط از شاهکار برمان را می کشید. سو با او از خیالبافی های جانسی و البته ترس خودش از اینکه علاقه وی به دنیا از این نیز ضعیف تر شود و حقیقتا همچو برگی سبک و شکننده زندگی را بدرود گوید سخن گفت.
برمان پیر که با چشمان قرمز اش حرفهای سو را به دقت دنبال می کرد فریاد تحقیر آمیزی سر داد و این تصورات احمقانه را به باد تمسخر گرفت.
او فریاد زد:"چی؟ یعنی تو دنیا آدمهای ابلهی پیدا میشن که حاضرن به خاطر ریختن برگهای یه پیچک بی ارزش بمیرن؟ من که تاحالا چنین چیزی نشنیده بودم. نه من نقش مدل رو برات بازی نمیکنم. آخه چرا گذاشتی همچین افکار احمقانه ای به ذهنش خطور کنه؟ آه، دخترک بیچاره!"
سو پاسخ داد:"اون خیلی ضعیف و مریضه و تب بالا ذهنش رو بیمار و پر از توهمات عجیب و غریب کرده. خیلی خوب آقای برمان اگه نمیخوای مدل من بشی مجبور نیستی. اما این رو بدون که به نظر من تو یه پیرمرد نفرت انگیزی!"
برمان داد زد:"رفتارت درست مثل بقیه زنهاست! من کی گفتم مدل تو نمیشم؟ راه بیفت منم باهات میام. الان نیم ساعته دارم سعی میکنم بهت بفهمونم که من آماده ام. خدایا چرا آدمی به خوبی خانم جانسی باید اینجا توی این خرابه مریض بشه؟ یه روز بلاخره شاهکارم رو میکشم و اون وقت همه مون از اینجا میریم."
وقتی آنها به طبقه بالا رسیدند جانسی خواب بود. سو پرده را پایین کشید و برمان را به اتاق دیگر هدایت کرد. در آنجا هردوی آنها با وحشت از پنجره به درخت مو نگریستند و سپس بدون انکه سخنی به زبان آورند لحظه ای یکدیگر را نگاه کردند.
بارانی آمیخته با برف سرد و مداوم در حال باریدن بود. برمان که لباس آبی کهنه ای به تن داشت روی کتری چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را که روی تخته سنگی نشته بود ایفا نماید.
وقتی سو از خوابی یک ساعته بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملا باز به پرده سبز کشیده شده زل زده بود.
جانسی به آهستگی گفت:"پرده رو بالا بزن، میخوام ببینم."
و سو هم که خیلی خسته بود این کار را کرد.
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام طول شب ادامه یافته بود هنوز بر روی دیوار ‌آجری یک برگ مو برجای مانده بود. این آخرین برگ پیچگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه های پلاسیده اش به زردی گرویده بود. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.
جانسی گفت:"این آخریشه. فکر میکردم حتما در طول شب بیفته آخه صدای باد رو شنیدم. امروز می افته و من هم با افتادنش خواهم مرد."
سو درحالیکه صورت خسته اش را روی بالش گذارده بود گفت:"عزیزم! اگه به فکر خودت نیستی لااقل به من فکر کن. آخه نمیگی چه بلایی سر من میاد؟"
اما جانسی پاسخی نداشت. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می کند.
روز به آخر رسید و حتی در تاریک روشن غروب نیز میشد برگ تنهای مو را که برروی دیوار به شاخه اش چسبیده بود دید. با رسیدن شب هنگام، باد شمالی بار دیگر وزیدن گرفت و باران نیز محکم به پنجره ها می کوفت و از گوشه بام به زمین می ریخت.
وقتی هوا به قدر کافی روشن شد، جانسی دوباره دستور داد پرده ها را کنار بزنند.
برگ مو هنوز سرجایش بود.

جانسی برای مدتی طولانی دراز کشید و به آن برگ خیره شد. سپس به سو که بر سر اجاق مشغول هم زدن سوپ مرغ او بود گفت:"سو، من دختر بدی بودم. یه چیزی اون برگ آخر رو اونجا نگه داشته تا بهم بفهمونه که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ داشتن گناهه. حالا میتونی برام سوپ بیاری و یه مقدار شیر با یه کم شراب و...نه، اول یه آینه دستی برام بیار و چندتا بالش دورم بذار تا بتونم بشینم و وقتی که آشپزی میکنی تماشات کنم.
ساعتی بعد او گفت: "سو، امیدوارم روزی خلیج ناپل رو نقاشی کنم."
دکتر بعدازظهر به آنجا آمد و سو هنگام رفتنش به بهانه ای جلوی در ورودی رفت.
دکتر دست نحیف و لرزان سو را در دستش گرفت و گفت: شانسش پنجاه پنجاهه. با مراقبت خوب شما برنده میشید. حالا باید برم و مریض دیگری رو که در طبقه پایینه ببینم. اسمش برمانه فکر کنم یه نقاش باشه. اونهم به ذات الریه مبتلاست. بیچاره پیرو ضعیفیه و بیماریش هم خیلی سخته. امیدی به خوب شدنش نیست. اما امروز به بیمارستان منتقل میشه تا کمتر زجر بکشه.

skills (http://skills.blogfa.com/)