PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند شعر زیبا از خورخه لوییس بورخس



غریب آشنا
04-13-2013, 07:02 PM
چند شعر زیبا از خورخه لوییس بورخس


کم کم یاد خواهی گرفت


تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را


اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر


و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند


و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.


کم کم یاد میگیری


که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری


باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه


منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد


یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی


که محکم باشی پای هر خداحافظی


یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.








مرزها


سطری از ورلن هست که هرگز بخاطر نخواهم آورد


خیابانی هست نزدیک که پاهایم را از رفتن بدان بازداشته اند


آینه ای هست که مرا برای آخرین بار دیده است


دری هست که من آن را تا پایان جهان بسته ام


در میان کتاب های کتابخانه ام (من می‌بینمش)


کتابی هست که هرگز آن را نخواهم گشود


در این تابستان پنجاه ساله خواهم شد


مرگ می‌فرسایدم، بی وقفه.





همدست


وقتی به صلیبم می‌کشند، من باید صلیب و میخ ها باشم


وقتی جام را به دستم می‌دهند، من باید دروغ باشم


وقتی در آتشم می‌افکنند، من باید دوزخ باشم.


من باید هر لحظه‌ی زمان را نماز بگزارم و سپاسگزارش باشم


من از همه‌ی اشیاء تغذیه می‌کنم.


وزن دقیق کائنات، تحقیر، هیاهو


من باید مدافع زخم های خود باشم.


نه شفا می‌طلبم و نه بیماری


من شاعرم.








کویر


فضای بی زمان


ماه به رنگ شنزار است.


اکنون، درست در این لحظه


مردان متاروس و ترافلگار


می‌میرند.





زندانی


یک سوهان


نخست در آهنین بزرگ


روزی آزاد خواهم شد.





مکبث


اعمال ما، راه خود را دنبال می‌کنند


راهی که بی پایان است.


من شاه خود را کشتم


تا شکسپیر بتواند تراژدی آن را بسراید.





* کتاب اول موسی. باب چهارم. آیه ی هشتم


در نخستین صحرا بود


دو بازو، سنگی بزرگ را پرتاب کرد.


فریادی نبود، خون بود.


آنجا نخستین مرگ بود.


من نمی‌دانم، هابیل بوده ام یا قابیل.





ماه


چه تنهایی بیکرانی ست در این طلا


ماه شب ها، دیگر آن ماه نیست که آدم نخستین دید.


قرن های شب زنده داران


ماه را سرشار شراب های کهن کرده است.


نگاهش کن


آینه ی توست!





یک رویا


سه تن آن را می‌دانستند


زنی که معشوقه‌ی کافکا بود


کافکا او را به خواب دیده بود.


سه تن آن را می‌دانستند


مردی که دوست کافکا بود


کافکا او را به خواب دیده بود.


سه تن آن را می‌دانستند


زن به دوست گفت:


دلم می‌خواهد امشب با من عشقبازی کنی.


سه تن آن را می‌دانستند


مرد پاسخ داد: اگر گناه کنیم


کافکا دیگر ما را به خواب نخواهد دید.


یک تن آن را می‌دانست


و بر زمین کس دیگری نبود.


کافکا با خود گفت:


اکنون که آن دو رفته اند و تنها مانده ام


دیگر، خود را به خواب نخواهم دید.





منبع:http://faryad.epage.ir (http://faryad.epage.ir/)