PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دل نوشته ها



X2008
11-20-2008, 12:13 AM
سلام
من یه قطره ی بارونم. یه روزی از یه تکه ی بزرگ ابر سر خوردم و افتادم زمین.ولی همه ی قطراتی که با من افتاده بودند همشون زیر نور افتاب بخار شدند و رفتند بالا. منم زود رفتم زیر افتاب ولی... بخار نشدم و حالا من موندم و یه دنیا تنهایی و بی قراری.
هر بار که بارون میباره میرم زیرش تا غبار دلتنگی هامو شستشو بدم.
الانم تنهام خیلی تنها...

X2008
11-20-2008, 12:14 AM
چرا وقتی بارون میباره زودی چترت رو میگیری رو سرت تا خیس نشی...!؟
تا حالا به این فکر کردی که شاید این قطرات زیبا می خوان رازی از زندگی رو بهت بگن شایدم اینا فرشته های اسمونین که اومدن فقط تو رو ببینند و اونوقت تو با یه چتر جلوی این ارتباط رو میگیری. یعنی تو عاشق بارون نیستی؟؟؟؟
الان که اینا رو مینویسم داره بارون میباره . من صدای بارونو خیلی دوست دارم و البته بوی خاک که بعد از بارون همه جا میپیچه با اینکه نفسمو میگیره ولی من همچنان وفادار خواهم ماند...

X2008
11-20-2008, 12:16 AM
http://www.pnu-club.com/imported/mising.jpg

sunyboy
11-20-2008, 12:52 AM
باز مینویسم برای دلم

باز نویسی نمیکنم

بلکه احساس امروزم را به تجربه دیروز مقدم میدارم

خود میدانم که بیهوده میگویم و بیهوده مینویسم

اما چه کنم که درگیرم و سرگردان

خدایا بنما به من حقیقت عشق

بگو به کدامین نفس توان این همه گستاخی را دادی ؟

توان گسستن انسانها

گسستن به بهایی اندک

به استناد تفکری عجولانه و به دور از هرگونه منطق

به بهانه ای که ...

sunyboy
11-20-2008, 12:53 AM
آری این روزها تردید، مرا چه جسورانه تهدید میکند.
تهدید به ویرانی، به ناکامی، به . . .
و این خسته وجودم همچنان به ندای محزون قلبش گوش میدهد.
او مرا میخواند به سوی صداقت،
به سوی حقیقتی تلخ و به سوی سرنوشت نامعلومی که خود را بدان سپرده.
این روزها خستگی مرموزی در وجودم احساس میکنم.
به گمانم این غم تهدید ناجوانمردانه تردید است که اینگونه بر شانه هایم سنگینی میکند.
میخواهم قصه گوی داستان زندگیم را پیدا کنم.
شاید رشته این همه ویرانی و سردرگمی در دست او باشد.
شاید او بتواند تردید را تهدید کند که دست از زندگی من بردارد، شاید . . .

X2008
11-20-2008, 11:26 PM
اه....که چه ساده دلی را میشکنیم چشمی را اشکبار می کنیم و قلبی را به درد می اوریم
و چه راحت و اسوده از خطا و گناه خود چشم پوشی می کنیم
و انجاست که زمان میگذرد لحظه ها از پس هم می ایند و می روند و پایان زندگیمان را نوید می دهند
رخت از این جهان بسته به دنیایی ماورای تفکراتمان قدم می نهیم و وجودی والا را می یابیم.
وجودی که سالها ی سال به دست فراموشی اش سپرده بودیم.در برابرش می ایستیم و برای گناهانمان دلیل و برهان می اوریم
و البته خود به بی اساسی ان واقفیم...........چقدر بی شرم...........
************************************************** *****
خدایا یه خواسته ازت دارم
خدای مهربون اگه یه روزی دل ادمی رو شکستمیا اگه روزی باعث جاری شدن اشکای یه انسان شدم
و اگه روزی قلب مهربونی رو شکستم.....
خدا از گناهم مگذر
خدایا قلبم رو بشکن وجودم رو تکه تکه کن و هر تکه ام را به مرداب گندیده ای بینداز و بر تکه ای از ان بنویس:
"محکوم"
بنویس:
"انسانی با قلبی از جنس سنگ"
بنویس:
"ادم اهنی"....

X2008
11-20-2008, 11:27 PM
با تو سخن ها دارم...
دلم از غربت لحظه ها گرفته است از هجوم ثانیه های بی قرار زندگی که گذرشان ناقوس پایان عمرم را به صدا درخواهد اورد
ترسم از ان است که عمرم از کف برود و تو نتوانی باورم کنی.
می ترسم....
می ترسم بروم و تو مرا زود به دست فراموشی بسپاری.
می ترسم که حتی سنگ قبرم را لایق قرار دادن شاخه گلی(حتی پژمرده) نبینی.
همه ی لحظاتم با این ترس غریب سپری می شود و تو درک نمی کنی که چقدر محتاج یک لحظه دیدنت هستم...
اگه باورم می کردی تو غروب یکی از این روزا طلوع میکردی....


*******************************************
رفیق روزهای خوب
رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من
همیشه در هنوزها

sunyboy
11-24-2008, 12:54 AM
در شبی پر ستاره و آرام پسری در عذاب می میرد.

پسری در عذاب تنهایی غرق در التهاب می میرد . درنگاه

دو چشم خسته ی او زندگی موج می زد غافل ازاینکه همه رؤیاست،

عاقبت در سراب می میرد.چشم هایش پر است از حسرت، حسرت لحظه هایـی-

رؤیایی،چشم هایی که پر ز رؤیا بود آن زمان چون شهاب می میرد.دست های نیاز او آن وقت

رو به سوی ستاره بالا رفت،پسرک در شکوه راز و نیاز، لحظه ی استجاب می میرد و پریشان و خسته

و غمگین در خیالش که اشتباهم چیست؟ این چه جرمیست هر زمان احساس درهمین ارتکاب

می میرد زیر آوار غصه ها خم شد آهی از عمق قلب او برخاست،بی خبر از هم اینکه

جرمش چیست، پاسخی بی جواب می میرد.بعد از آن لحظه های بارانی

چهره اش را کشید و قابش کرد،زیر آن هم نوشت این چهره

زیر آوار قاب می میرد. آسمان پر از ستاره و صاف از

ستاره تهی شد و غمگین زیر رگبار آسمان آن

شب پسری در عمق خواب می میرد .

Fahime.M
02-22-2009, 04:48 PM
مثل همیشه دلم گرفته ....
خدایا گاهی فک میکنم اگه این دل بارونی و بی قرار رو بهم نمیدادی ....
میدونم خیلی دوسم داری که اینطوری نمیذاری دلمشغولیام باعث شه از یادت ببرم
میدونم تو تنها دوستمی که می تونم رازمو بهش بگم مطمئن باشم هیچوقت فاش نمیشه
شکرت بخاطر همه موهبت هات
چیزی ندارم جز اینکه بگم شکرت

خدایا در اغوشم بگیر می خواهم ارامش بگیرم :16:

p.maralani
06-25-2009, 10:49 PM
مراببخش
اگربودنت را ندیدم
وانچنان درهوای خاطرات درهم پیچیده، پیچیدم که خودم نیز گم شدم
مرا ببخش اگر شوق نفسهایت را ندیدم
مرا ببخش
اگرلبخند شاپرکی راکه دیروز به من سلام کرد حس نکردم.
مراببخش
اگر گریه های چترت را زیر باران ندیدم
مرا ببخش
اگر دستانم را در جیبم فرو بردم و دستان تو را رها کردم
مرا ببخش
اگر نگذاشتم امواج دریا پاهایت را قلقلک دهد
مرا ببخش
اگر چنان محو تماشای بادبادکها بودم که خورشید را از یاد بردم
مرا ببخش
اگر آیینه ها را شکستم
و از ظرف پسته های خندان بادام های تلخ را نصیب تو کردم

اگرچه من هرگز روزهای ابری را به خاطر آفتابگردان ها نخواهم بخشید...

sunyboy
06-26-2009, 07:46 PM
می کِشم سر انگشتانِ خود را
به دور میز
چشمانم را می بندم
و حس میکنم
آنچه را که همیشه ساده از آن میگذریم
این میز است
گوشه ها و کناره های میز
مرز بین هوا و جسم
پرتگاه سقوط

یا لبهء نجات از مرگ؟!
!مرگ
چه واژهء سیاهی

کِی واژه ها را رنگ کردیم؟

آه... رنگها را نیز رنگ کردیم...

pnugirl
06-26-2009, 11:45 PM
مرا کم، اما برای همیشه دوست داشته باش
عشق های آتشین، گرمای بودن را نشانه می روند
و آنی همه ثانیه های شیرین را به آتش می کشند
آنانکه گرم عاشقند سرمای دوست داشتنمان را به سخره می گیرند
بی آنکه بدانند من از آن تو ام و او از آن من
و روزی با هم بودنمان نبودنشان را به لبخند خواهد نگریست
من از تو سوزانی عشق را نمی خواهم
من تو را برای همیشه می خواهم
و برای همیشه ماندن نیازمند پایداری است در دوست داشتن
پس مرا کم دوست داشته باش
اما برای همیشه
برای همه روزهایی که در کنارت خواهم بود

فریبا
07-29-2009, 11:11 PM
دوشنبه 7 مرداد 1387


ساعت 5.30 عصر .


صدای موبایلم در اومد . مریم پشت خط بود .


-فری حالا که دیگه کلاسات تموم شد پایه ای عصر یه سر بریم بیرون یه هوایی بخوریم ؟


- آره چرا که نه .. اتفاقا خیلی هم خسته شدم یکمی هم دلشوره بیخودی دارم ..یه هوایی میخوریم ..




ساعت 7.30 عصر




خیابون خیلی شلوغه ..مردم یه جوری نگام میکنن .نمیفهمم چی میگن ..


-مری چرا شلوغه .. فکر کنم واسه روز پدر خرید میکنن


- خاک بر سرت روز پدر که 10 روز پیش بود .


- آخ ..راست میگی . آخه امسال من فقط تو خرید کادوی بقیه نظر دادم .. خودم هنوز نخریدم ..




نگام به آسمون میفته ..دلم بد جور میگیره




-مری یه اعترافی کنم پیشت ؟ من خیلی مامان بابامو اذیت میکنم .. تازه دارم به حرفای اون روزت میرسم که گفتی فرصت کوتاهی پیش اوناییم .. ارزش نداره اینقدر ناراحتشون کنیم .. راست می گی .. امیدوارم دیر نشده باشه .. خیلی دوسشون دارم .


- باز دم غروب شد دلت گرفت دیوونه شدی ... چرت و پرت نگو حوصله ندارم


اما من چرت و پرت نگفتم .


ساعت 9.30
اینترنتم ... تلفن زنگ خورد ردش کردم ..اما دوباره زنگ خورد ..یهو دلم ریخت ..سریع نت رو قطع کردم ..جواب دادم


-الو خانوم محمودی شمایی ؟


صدای دو.ست بابام بود صداش میلرزید .


-بفرمایین ؟


-به داداشات بگو سریع خودشون رو برسونن پمپ بنزین ..بابات اینجا حالش بد شده .


نفهمیدم چطوری پریدم پایین و خبر دادم ..


بیچاره مامانم ..فکر میکرد به خاطر دیابتش دوباره ضعف کرده ..


5 دقیقه بعد دوبار صدای تلفن ...


شماره ی بابام – یه مرد غریبه – یه جمله


-خانوم مسئله خیلی حاده .. خودتون رو برسونید بیمارستان ...


گوشی از دستم افتاد... بابا ... بیمارستان ....مسئله حاد .....


به مامانم گفتم دفترچه اش رو میخوان ...


چند تا خیابون رو دویدم ... نفهمویدم چجوری رسیدم ....


رسیدم ...رسیدم ..... بالای سر جسد مردی که بابام بود .....


هر چی داد زدم که این بابام نیست ..بابای من نمیمیمره ... هیشکی باور نکرد ...


بردنش ... با ملحفه ای سفید .. لباس احرام ...
.
.


و من هنوز تو فکر خرید روز پدرم ...