PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ...دیوان اشعار امیر خسرو دهلوی...



غریب آشنا
04-01-2013, 12:29 PM
گزیده اشعار


۱. انتخاب از غزلیات
۲. انتخاب از قصاید
۳. انتخاب از مثنویات
۴. گزیده از مطلع الانوار
۵. گزیده از خسرو و شیرین
۶. گزیده از مجنون و لیلی
۷. از آیینه سکندری
۸. از هشت بهشت


۱. انتخاب از غزلیات
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را


بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را

دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را




تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا

کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا




ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی

تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما




دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت

نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما

غریب آشنا
04-01-2013, 12:30 PM
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا


گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا

او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا


بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است

هم بدان خاک درآید و مشویید مرا


عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است

هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا


خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته

خون من هست جگر سوز مبویید مرا




ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد

مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا




برسرکوی تو فریاد که از راه وفا

خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا


دارم آن سر که سرم در سر کار توشود

با من دلشده هر چند سری نیست ترا


دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند

به وفای تو که چون من دگری نیست ترا

غریب آشنا
04-01-2013, 12:30 PM
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا


خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا


گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب

سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا


بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

غریب آشنا
04-01-2013, 12:31 PM
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!


قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!

سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا


سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد

سخن صدف رها کن گهری نمای مارا


منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی

چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا


ز خیال طره‌ی تو چو شب ! ست روز عمرم

بکر شمه خنده‌یی زن سحرنمای مارا


بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت

مگذر ز گفته‌ی خود گذری مای ما را


چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن

بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا




نازنینا زین هوس مردم که خلق

با تو روزی در سخن بیند مرا




پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس

زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را


چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر

جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را


خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر

از پی فردا مدار حاصل امروز را




دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من

شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را


در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند

هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را




دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون

بین که چه خوش میکشد هجر از وکینه‌ها




گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد

ای مست محتسب کش حدیست این ستم را


گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن

ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را


آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن

تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را

غریب آشنا
04-01-2013, 12:31 PM
جان برلب است عاشق بخت آزمای را


جان برلب است عاشق بخت آزمای را

دستوریی خنده لب جان‌فزای را


مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک

بر سبحه‌ی نست شرف چنگ و نای را


نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد

چندین هزار بازروی زور آزمای را


ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست

چه جای پند خسرو شوریده رای را

غریب آشنا
04-01-2013, 12:31 PM
شفاعت آمدم ای دوست دیده‌ی خود را


شفاعت آمدم ای دوست دیده‌ی خود را

کزو مپوش گل نو دمیده‌ی خود را


رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم

کجا برم بدن غم رسیده‌ی خود را


بگوش ره ندهی ناله‌ی مرا چه کنم

چه ناشنیده کند کس شنیده‌ی خود را


چنین که من ز تولب می‌گزم کم ار گویی

که مرهمی برسانم گزیده‌ی خود را


به چاه شوق فرو مانده‌ام خداوندا

فرو گذاشت مکن آفریده‌ی خود را

غریب آشنا
04-01-2013, 12:32 PM
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را


بهار پرده بر انداخت روی نیکو را

نمونه گشت جهان بوستان مینو را


یکی در ابر بهاری نگر ز رشته‌ی صبح

چگونه می‌گسلد دانه‌های لولو را


سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی

ز دست چون بتوان داد روی نیکو را


به باغ غرقه‌ی خون است لاله دانی چیست

ز تیغ کوه بریده است روزگار او را


بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم

ببوی گل بکف آریم جام گلبو را




مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است

که راحتی نبود صحبت ریایی را




چو خاک بر سر راه امید منتظرم

کزان دیار رساند صبا نسیم وفا


برای کس چو نگردد فلک بی‌تقدیر

عنان خویش گذارم به اقتضای قضا


میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست

چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا


کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت

چه التفات نماید به مسند دارا ؟


خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش

حریف جنس و می صاف و گوشه‌ی تنها

غریب آشنا
04-01-2013, 12:32 PM
ای صبا بوسه زن ز من در او را


ای صبا بوسه زن ز من در او را

ور نرنجد لب چو شکر او را


چون کسی قلب بشکند که همه کس

دل دهد طره‌ی دلاور او را


رو سوی سر و تا فرو بنشیند

زانکه بادیست هر زمان سر او را


دل مده غمزه را به کشتن خلقی

حاجت سنگ نیست خنجر او را


چون بسی شب گذشت و خواب نیامد

ای دل اکنون بجو برادر او را




از درونم نمیروی بیرون

که گرفتی درون و بیرون را


نام لیلی بر آید اندر نقش

گر ببیزند خاک مجنون را


گریه کردم بخنده بگشا دی

لب شکر فشان میگون را


بیش شد از لب تو گریه‌ی من

شهد هر چند کم کند خون را


هر دم الحمد میزنم به رخت

زانکه خوانند برگل افسون را




بتا نامسلمانیی میکنی

که در کافرستان نباشد روا




زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی

خواهم که به دندان کشم از لعل تو کین‌ها

غریب آشنا
04-03-2013, 11:18 AM
ای باد برقع برفگن آن روی آتش‌ناک را


ای باد برقع برفگن آن روی آتش‌ناک را

وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را


ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان

که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را


زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن

تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را


تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی

پرده دری آموختی آن امن صد چاک را


جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون

این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را


گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب

آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را


خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود

یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را




جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش

ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را


حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام

زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را


خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بی‌خبر

مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را