PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار ابوسعید ابوالخیر



غریب آشنا
03-31-2013, 12:55 PM
دیوان اشعار




۱. رباعیات
۲. مقطعات


رباعیات




۱. قسمت اول
۲. قسمت دوم
۳. قسمت سوم
۴. قسمت چهارم
۵. قسمت پنجم
۶. قسمت ششم
۷. قسمت هفتم


قسمت اول




وا فریادا ز عشق وا فریادا

کارم بیکی طرفه نگار افتادا


گر داد من شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا






گفتم صنما لاله رخا دلدارا

در خواب نمای چهره باری یارا


گفتا که روی به خواب بی ما وانگه

خواهی که دگر به خواب بینی ما را






در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا

طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا


ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای

می نوش که عاقبت بخیرست ترا






وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا


هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا






تا درد رسید چشم خونخوار ترا

خواهم که کشد جان من آزار ترا


یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز

دردی نرسد نرگس بیمار ترا






گفتی که منم ماه نشابور سرا

ای ماه نشابور نشابور ترا


آن تو ترا و آن ما نیز ترا

با ما بنگویی که خصومت ز چرا






یا رب ز کرم دری برویم بگشا

راهی که درو نجات باشد بنما


مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم

جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما






یا رب مکن از لطف پریشان ما را

هر چند که هست جرم و عصیان ما را


ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم

محتاج بغیر خود مگردان ما را






گر بر در دیر می‌نشانی ما را

گر در ره کعبه میدوانی ما را


اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست

خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را






تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را

وز خست خود خاک شوم هر کس را


کارم به دعا چو برنمی‌آید راست

دادم سه طلاق این فلک اطلس را







یا رب به محمد و علی و زهرا

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا


کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

بی‌منت خلق یا علی الاعلا






ای شیر سرافراز زبردست خدا

ای تیر شهاب ثاقب شست خدا


آزادم کن ز دست این بی‌دستان

دست من و دامن تو ای دست خدا






منصور حلاج آن نهنگ دریا

کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا


روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد

منصور کجا بود؟ خدا بود خدا






در دیده بجای خواب آبست مرا

زیرا که بدیدنت شتابست مرا


گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی

ای بیخبران چه جای خوابست مرا






آن رشته که قوت روانست مرا

آرامش جان ناتوانست مرا


بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن

پیوند چو با رشته‌ی جانست مرا






پرسیدم ازو واسطه‌ی هجران را

گفتا سببی هست بگویم آن را


من چشم توام اگر نبینی چه عجب

من جان توام کسی نبیند جان را






ای دوست دوا فرست بیماران را

روزی ده جن و انس و هم یاران را


ما تشنه لبان وادی حرمانیم

بر کشت امید ما بده باران را






تسبیح ملک را و صفا رضوان را

دوزخ بد را بهشت مر نیکان را


دیبا جم را و قیصر و خاقان را

جانان ما را و جان ما جانان را






هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا

عیب ره مردان نتوان کرد آنرا


تقلید دو سه مقلد بی‌معنی

بدنام کند ره جوانمردان را






دی شانه زد آن ماه خم گیسو را

بر چهره نهاد زلف عنبر بو را


پوشید بدین حیله رخ نیکو را

تا هر که نه محرم نشناسد او را




بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ


این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی بازآ






ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما


نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما

یا دل بر ما فرست یا دلبر ما






ای کرده غمت غارت هوش دل ما

درد تو شده خانه فروش دل ما


رمزی که مقدسان ازو محرومند

عشق تو مر او گفت به گوش دل ما






مستغرق نیل معصیت جامه‌ی ما

مجموعه‌ی فعل زشت هنگامه‌ی ما


گویند که روز حشر شب می‌نشود

آنجا نگشایند مگر نامه‌ی ما






مهمان تو خواهم آمدن جانانا

متواریک و ز حاسدان پنهانا


خالی کن این خانه، پس مهمان آ

با ما کس را به خانه در منشانا






من دوش دعا کردم و باد آمینا

تا به شود آن دو چشم بادامینا


از دیده‌ی بدخواه ترا چشم رسید

در دیده‌ی بدخواه تو بادامینا






بر تافت عنان صبوری از جان خراب

شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب


دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر

گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب






گه میگردم بر آتش هجر کباب

گه سر گردان بحر غم همچو حباب


القصه چو خار و خس درین دیر خراب

گه بر سر آتشم گهی بر سر آب






کارم همه ناله و خروشست امشب

نی‌صبر پدیدست و نه هو شست امشب


دوشم خوش بود ساعتی پنداری

کفاره‌ی خوشدلی دوشست امشب






از چرخ فلک گردش یکسان مطلب

وز دور زمانه عدل سلطان مطلب


روزی پنج در جهان خواهی بود

آزار دل هیچ مسلمان مطلب




ادامه دارد...

غریب آشنا
04-01-2013, 11:43 AM
بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب

بی‌خاتم دین ملک سلیمان مطلب


گر منزلت هر دو جهان میخواهی

آزار دل هیچ مسلمان مطلب






ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب

یک نام ز اسماء تو علام غیوب


رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد

نه نوح بود نام مرا نه ایوب






ای آینه حسن تو در صورت زیب

گرداب هزار کشتی صبر و شکیب


هر آینه‌ای که غیر حسن تو بود

خواند خردش سراب صحرای فریب






تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت

افکند دلم برابر تخت تو رخت


روزی بینی مرا شده کشته‌ی بخت

حلقم شده در حلقه‌ی سیمین تو سخت






تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت

مسکین دل رنجور من از درد گداخت


گویا که ز روز گار دردی دارد

این درد که در پای تو خود را انداخت






مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت

دیوانه‌ی عشق تو سر از پا نشناخت


هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید

آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت






آنروز که آتش محبت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت


از جانب دوست سرزد این سوز و گداز

تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت






دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت

اشکم همه در دیده‌ی گریان میسوخت


میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو

بر من دل کافر و مسلمان میسوخت






عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت


زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت






عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت

زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت


خون در دل و ریشه‌ی تنم سوخت چنان

کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت




میرفتم و خون دل براهم میریخت

دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت


می‌آمدم از شوق تو بر گلشن کون

دامن دامن گل از گناهم میریخت






از کفر سر زلف وی ایمان میریخت

وز نوش لبش چشمه‌ی حیوان میریخت


چون کبک خرامنده بصد رعنایی

میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت






از نخل ترش بار چو باران میریخت

وز صفحه‌ی رخ گل بگریبان میریخت


از حسرت خاکپای آن تازه نهال

سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت






ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت

منمای بکس خرقه‌ی خون آلودت


می‌نال چنانکه نشنوند آوازت

می‌سوز چنانکه برنیاید دودت






آن یار که عهد دوستداری بشکست

میرفت و منش گرفته دامن در دست


می‌گفت دگر باره به خواب‌م بینی

پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست






از بار گنه شد تن مسکینم پست

یا رب چه شود اگر مرا گیری دست


گر در عملم آنچه ترا شاید نیست

اندر کرمت آنچه مرا باید هست






از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست

وز جانب میخانه رهی دیگر هست


اما ره میخانه ز آبادانی

راهیست که کاسه می‌رود دست بدست






تیری ز کمانخانه ابروی تو جست

دل پرتو وصل را خیالی بر بست


خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز

ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست






چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست


انگار که هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست






دی طفلک خاک بیز غربال بدست

میزد بدو دست و روی خود را می‌خست


میگفت به های‌های کافسوس و دریغ

دانگی بنیافتیم و غربال شکست




کردم توبه، شکستیش روز نخست

چون بشکستم بتوبه‌ام خواندی چست


القصه زمام توبه‌ام در کف تست

یکدم نه شکسته‌اش گذاری نه درست






گاهی چو ملایکم سر بندگیست

گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست


گاهم چو بهایم سر درندگیست

سبحان الله این چه پراکندگیست






آزادی و عشق چون همی نامد راست

بنده شدم و نهادم از یکسو خواست


زین پس چونان که داردم دوست رواست

گفتار و خصومت از میانه برخاست






خیام تنت بخیمه میماند راست

سلطان روحست و منزلش دار بقاست


فراش اجل برای دیگر منزل

از پافگند خیمه چو سلطان برخاست






عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست

در پیش عنایت تو یک برگ گیاست


هرچند گناه ماست کشتی کشتی

غم نیست که رحمت تو دریا دریاست






هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست

زین غم نکشی که گشتن چرخ بلاست


گر خسته‌ای از کثرت طغیان گناه

مندیش که ناخدای این بحر خداست






ما کشته‌ی عشقیم و جهان مسلخ ماست

ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست


ما را نبود هوای فردوس از آنک

صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست






غم عاشق سینه‌ی بلا پرور ماست

خون در دل آرزو ز چشم ترماست


هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی

کالماس بجای باده در ساغر ماست






یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست

بردار که بیحاصلی از حاصل ماست


الحمد که چون تو رهنمایی داریم

کز گمشدگانیم که غم منزل ماست






یاد تو شب و روز قرین دل ماست

سودای دلت گوشه نشین دل ماست


از حلقه‌ی بندگیت بیرون نرود

تا نقش حیات در نگین دل ماست



ادامه دارد...

غریب آشنا
07-03-2013, 10:54 PM


گردون کمری ز عمر فرسوده‌ی ماست

دریا اثری ز اشک آلوده‌ی ماست


دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست

فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست




آن آتش سوزنده که عشقش لقبست

در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست


ایمان دگر و کیش محبت دگرست

پیغمبر عشق نه عجم نه عربست




گویند دل آیینه‌ی آیین عجبست

دوری رخ شاهدان خودبین عجبست


در آینه روی شاهدان نیست عجب

خود شاهد و خود آینه‌اش این عجبست




از ما همه عجز و نیستی مطلوبست

هستی و توابعش زما منکوبست


این اوست پدید گشته در صورت ما

این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست




گر سبحه‌ی صد دانه شماری خوبست

ور جام می از کف نگذاری خوبست


گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست

بی‌درد میا هر آنچه آری خوبست




پیوسته ز من کشیده دامن دل تست

فارغ ز من سوخته خرمن دل تست


گر عمر وفا کند من از تو دل خویش

فارغ‌تر از آن کنم که از من دل تست




دل کیست که گویم از برای غم تست

یا آنکه حریم تن سرای غم تست


لطفیست که میکند غمت با دل من

ورنه دل تنگ من چه جای غم تست




ای دل غم عشق از برای من و تست

سر بر خط او نه که سزای من و تست


تو چاشنی درد ندانی ورنه

یکدم غم دوست خونبهای من و تست




ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست

وین سوختگیهای من از خامی تست


مگذار که در عشق تو رسوا گردم

رسوایی من باعث بدنامی تست




ای حیدر شهسوار وقت مددست

ای زبده‌ی هشت و چار وقت مددست


من عاجزم از جهان و دشمن بسیار

ای صاحب ذوالفقار وقت مددست




اسرار ملک بین که بغول افتادست

وان سکه‌ی زر بین که بپول افتادست


وان دست برافشاندن مردان زد و کون

اکنون بترانه‌ی کچول افتادست




عشقم که بهر رگم غمی پیوندست

دردم که دلم بدرد حاجتمندست


صبرم که بکام پنجه‌ی شیرم هست

شکرم که مدام خواهشم خرسندست




نقاش رخت ز طعنها آسودست

کز هر چه تمام‌تر بود بنمودست


رخسار و لبت چنانکه باید بودست

گویی که کسی برزو فرمودست




در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست

از باده‌ی مستی تو پیمانه خورست


فارغ زجهانی و جهان غیر تو نیست

بیرون زمکانی و مکان از تو پرست




پی در گاوست و گاو در کهسارست

ماهی سریشمین بدریا بارست


بز در کمرست و توز در بلغارست

زه کردن این کمان بسی دشوارست




ای برهمن آن عذار چون لاله پرست

رخسار نگار چارده ساله پرست


گر چشم خدای بین نداری باری

خورشید پرست شو نه گوساله پرست




آلوده‌ی دنیا جگرش ریش ترست

آسوده‌ترست هر که درویش ترست


هر خر که برو زنگی و زنجیری هست

چون به نگری بار برو بیش ترست




یا رب سبب حیات حیوان بفرست

وز خون کرم نعمت الوان بفرست


از بهر لب تشنه‌ی طفلان نبات

از سینه‌ی ابر شیر باران بفرست




یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست

نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست


فرعون صفتان همه زبردست شدند

موسی و عصا و رود نیلی بفرست




ای خالق خلق رهنمایی بفرست

بر بنده‌ی بی‌نوا نوایی بفرست


کار من بیچاره گره در گرهست

رحمی بکن و گره گشایی بفرست




ما را بجز این جهان جهانی دگرست

جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست


قلاشی و عاشقیش سرمایه‌ی ماست

قوالی و زاهدی از آنی دگرست




سرمایه‌ی عمر آدمی یک نفسست

آن یک نفس از برای یک همنفسست


با همنفسی گر نفسی بنشینی

مجموع حیوت عمر آن یک نفسست




گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست

از باده‌ی عشق دیگری مدهوشست


شرمت بادا هنوز خاک در تو

از گرمی خون دل من در جوشست




راه تو بهر روش که پویند خوشست

وصل تو بهر جهت که جویند خوشست


روی تو بهر دیده که بینند نکوست

نام تو بهر زبان که گویند خوشست




دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست

غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست


جان میطلبد نمیدهم روزی چند

در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست




دل بر سر عهد استوار خویشست

جان در غم تو بر سر کار خویشست


از دل هوس هر دو جهانم بر خاست

الا غم تو که برقرار خویشست




بر شکل بتان رهزن عشاق حقست

لا بل که عیان در همه آفاق حقست


چیزیکه بود ز روی تقلید جهان

والله که همان بوجه اطلاق حقست




گریم زغم تو زار و گویی زرقست

چون زرق بود که دیده در خون غرقست


تو پنداری که هر دلی چون دل تست

نی‌نی صنما میان دلها فرقست




گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست

رازم همه در سینه‌ی بی کینه شکست


هر شعله‌ی آرزو که از جان برخاست

چون پاره‌ی آبگینه در سینه شکست




آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست

بالای شبم کوته و پهنا تنگست


و آنشب که ترا با من مسکین جنگست

شب کور و خروس گنک و پروین لنگست




دور از تو فضای دهر بر من تنگست

دارم دلکی که زیر صد من سنگست


عمریست که مدتش زمانرا عارست

جانیست که بردنش اجلرا ننگست

غریب آشنا
07-03-2013, 10:55 PM
نردیست جهان که بردنش باختنست

نرادی او بنقش کم ساختنست


دنیا بمثل چو کعبتین نردست

برداشتنش برای انداختنست




آواز در آمد بنگر یار منست

من خود دانم کرا غم کار منست


سیصد گل سرخ بر رخ یار منست

خیزم بچنم که گل چدن کار منست




تا مهر ابوتراب دمساز منست

حیدر بجهان همدم و همراز منست


این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا

مشکن بالم که وقت پرواز منست




عشق تو بلای دل درویش منست

بیگانه نمی‌شود مگر خویش منست


خواهم سفری کنم ز غم بگریزم

منزل منزل غم تو در پیش منست




از گل طبقی نهاده کین روی منست

وز شب گرهی فگنده کین موی منست


صد نافه بباد داده کین بوی منست

و آتش بجهان در زده کین خوی منست




دردیکه ز من جان بستاند اینست

عشقی که کسش چاره نداند اینست


چشمی که همیشه خون فشاند اینست

آنشب که به روزم نرساند اینست




آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست

نه کشف یقین نه معرفت نه دینست


رفت او زمیان همین خدا ماند خدا

الفقر اذا تم هو الله اینست




دنیا بمثل چو کوزه‌ی زرینست

گه آب درو تلخ و گهی شیرینست


تو غره مشو که عمر من چندینست

کین اسب عمل مدام زیر زینست




ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست

جور تو از آنکشم که روی تو نکوست


مردم گویند بهشت خواهی یا دوست

ای بیخبران بهشت با دوست نکوست




ایزد که جهان به قبضه‌ی قدرت اوست

دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست


هم سیرت آنکه دوست داری کس را

هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست




چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست دروست


از دیده و دوست فرق کردن نتوان

یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست




دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست

هر لحظه هزار مغز سرگشته‌ی اوست


میدان که خدای دشمنش میدارد

گر دشمن حق نه‌ای چرا داری دوست




شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست

هم بر سر گریه‌ای که چشمم را خوست


از خون دلم هر مژه‌ای پنداری

سیخیست که پاره‌ی جگر بر سر اوست




عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست


اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست




غازی بره شهادت اندر تک و پوست

غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست


فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشته‌ی دشمنست و این کشته‌ی دوست




هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست

بد گر نبود به دشمن خود نیکوست


دیوانه دل کسیست کین عادت اوست

کو دشمن جان خویش میدارد دوست




عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست

شیرین سخنی که شهد در شکر اوست


زان چندان بار نامه کاندر سر اوست

فرمانده روزگار فرمانبر اوست




عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست

با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست


شیرین دهنی و شهد در شکر اوست

فرمانده روزگار فرمانبر اوست




آن مه که وفا و حسن سرمایه‌ی اوست

اوج فلک حسن کمین پایه‌ی اوست


خورشید رخش نگر و گر نتوانی

آن زلف سیه نگر که همسایه‌ی اوست




زان میخوردم که روح پیمانه‌ی اوست

زان مست شدم که عقل دیوانه‌ی اوست


دودی به من آمد آتشی با من زد

زان شمع که آفتاب پروانه‌ی اوست




ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست

درد تو بجان خسته داریم ای دوست


گفتی که به دلشکستگان نزدیکم

ما نیز دل شکسته داریم ای دوست




بر ما در وصل بسته میدارد دوست

دل را به فراق خسته میدارد دوست


من‌بعد من و شکستگی در دوست

چون دوست دل شکسته میدارد دوست




ای خواجه ترا غم جمال ماهست

اندیشه‌ی باغ و راغ و خرمن گاهست


ما سوختگان عالم تجریدیم

ما را غم لا اله الا اللهست




عارف که ز سر معرفت آگاهست

بیخود ز خودست و با خدا همراهست


نفی خود و اثبات وجود حق کن

این معنی لا اله الا اللهست




در کار کس ار قرار میباید هست

وین یار که در کنار میباید هست


هجریکه بهیچ کار می‌ناید نیست

وصلی که چو جان بکار میباید هست




تا در نرسد وعده‌ی هر کار که هست

سودی ندهد یاری هر یار که هست


تا زحمت سرمای زمستان نکشد

پر گل نشود دامن هر خار که هست




با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست

دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست


گفتا که چگونه باشد احوال کسی

کو را بمراد دیگری باید زیست




پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست

گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست


بنشست و به های‌های بر من بگریست

کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست




جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم همی باید زیست


از من اثری نماند این عشق ز چیست

چون من همه معشوق شدم عاشق کیست

غریب آشنا
07-03-2013, 10:56 PM
قسمت دوم


دیروز که چشم تو بمن در نگریست

خلقی بهزار دیده بر من بگریست


هر روز هزار بار در عشق تو ام

میباید مرد و باز میباید زیست




عاشق نتواند که دمی بی غم زیست

بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست


خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار

هجران و وصال را ندانست که چیست




گر مرده بوم بر آمده سالی بیست

چه پنداری که گورم از عشق تهیست


گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست

آواز آید که حال معشوقم چیست




می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست

می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست


گر یار اینست چون توان بی او بود

ور عشق اینست چون توان بی او زیست




ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست

وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست


ای دیده چه مردمیست شرمت بادا

نادیده به حال دوست بینایی چیست




اندر همه دشت خاوران گر خاریست

آغشته به خون عاشق افگاریست


هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست

ما را همه در خورست مشکل کاریست




در بحر یقین که در تحقیق بسیست

گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست


هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب

هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست




رنج مردم ز پیشی و از بیشیست

امن و راحت به ذلت و درویشیست


بگزین تنگ دستی از این عالم

گر با خرد و بدانشت هم خویشیست




ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست

ماییم به درد عشق تا جان باقیست


غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله

می خون جگر مردم چشمم ساقیست




چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست


مغرور مشو بخود که اصل من و تو

گردی و شراری و نسیمی و نمیست




دایم نه لوای عشرت افراشتنیست

پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست


این داشتنیها همه بگذاشتنیست

جز روشنی رو که نگه داشتنیست




دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

همراه درین راه درازم کس نیست


در قعر دلم جواهر راز بسیست

اما چه کنم محرم رازم کس نیست




در سینه کسی که راز پنهانش نیست

چون زنده نماید او ولی جانش نیست


رو درد طلب که علتت بی‌دردیست

دردیست که هیچگونه درمانش نیست




در کشور عشق جای آسایش نیست

آنجا همه کاهشست افزایش نیست


بی درد و الم توقع درمان نیست

بی جرم و گنه امید بخشایش نیست




افسوس که کس با خبر از دردم نیست

آگاه ز حال چهره‌ی زردم نیست


ای دوست برای دوستیها که مراست

دریاب که تا درنگری گردم نیست




گفتار نکو دارم و کردارم نیست

از گفت نکوی بی عمل عارم نیست


دشوار بود کردن و گفتن آسان

آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست




هرگز المی چو فرقت جانان نیست

دردی بتر از واقعه‌ی هجران نیست


گر ترک وداع کرده‌ام معذورم

تو جان منی وداع جان آسان نیست




گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست

ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست


تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی

چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست




از درد نشان مده که در جان تو نیست

بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست


از بی‌خردی بود که با جوهریان

لاف از گهری زنی که در کان تو نیست




در هجرانم قرار میباید و نیست

آسایش جان زار میباید و نیست


سرمایه‌ی روزگار می‌باید و نیست

یعنی که وصال یار میباید و نیست

غریب آشنا
07-03-2013, 11:01 PM


جانا به زمین خاوران خاری نیست

کش با من و روزگار من کاری نیست


با لطف و نوازش جمال تو مرا

دردادن صد هزار جان عاری نیست




اندر همه دشت خاوران سنگی نیست

کش با من و روزگار من جنگی نیست


با لطف و نوازش وصال تو مرا

دردادن صد هزار جان ننگی نیست




سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده برو رنگی نیست


در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست




کبریست درین وهم که پنهانی نیست

برداشتن سرم به آسانی نیست


ایمانش هزار دفعه تلقین کردم

این کافر را سر مسلمانی نیست




ای دیده نظر کن اگرت بیناییست

در کار جهان که سر به سر سوداییست


در گوشه‌ی خلوت و قناعت بنشین

تنها خو کن که عافیت تنهاییست




سیمابی شد هوا و زنگاری دشت

ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت


گر میل وفا داری اینک دل و جان

ور رای جفا داری اینک سر و تشت




آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت

آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت


دیوانه‌ی عشق را چه هجران چه وصال

از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت




هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت

کو با گل نرم پرورد خار درشت


هان تا نشوی غره به دریای کرم

کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت




از اهل زمانه عار میباید داشت

وز صحبتشان کنار میباید داشت


از پیش کسی کار کسی نگشاید

امید به کردگار میباید داشت




افسوس که ایام جوانی بگذشت

دوران نشاط و کامرانی بگذشت


تشنه بکنار جوی چندان خفتم

کز جوی من آب زندگانی بگذشت




روزم به غم جهان فرسوده گذشت

شب در هوس بوده و نابوده گذشت


عمری که ازو دمی جهانی ارزد

القصه به فکرهای بیهوده گذشت




سر سخن دوست نمی‌یارم گفت

در یست گرانبها نمی‌یارم سفت


ترسم که به خواب در بگویم بکسی

شبهاست کزین بیم نمی‌یارم خفت




دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست و بسی موی شکافت


گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت




آسان آسان ز خود امان نتوان یافت

وین شربت شوق رایگان نتوان یافت


زان می که عزیز جان مشتاقانست

یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت




از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت

بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت


اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد

بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت




دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت

جان گوهر همت سر کوی تو گرفت


گفتم به خط تو جانب ما را گیر

آن هم طرف روی نکوی تو گرفت




آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت

از دل هوس روی نکوی تو نرفت


از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت

کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت




آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شد و رفت

وز دیده‌ی خون گرفته بیرون شد و رفت


روزی به هوای عشق سیری میکرد

لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت




یار آمد و گفت خسته میدار دلت

دایم به امید بسته می‌دار دلت


ما را به شکستگان نظرها باشد

ما را خواهی شکسته میدار دلت




علمی نه که از زمره‌ی انسان نهمت

جودی نه که از اصل کریمان نهمت


نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب

یا رب بکدام تره در خوان نهمت




صد شکر که گلشن صفا گشت تنت

صحت گل عشق ریخت در پیرهنت


تب را به غلط در تنت افتاد گذار

آن تب عرقی شد و چکید از بدنت




دی زلف عبیر بیز عنبر سایت

از طرف بناگوش سمن سیمایت


در پای تو افتاد و بزاری می‌گفت

سر تا پایم فدای سر تا پایت




ای قبله‌ی هر که مقبل آمد کویت

روی دل مقبلان عالم سویت


امروز کسی کز تو بگرداند روی

فردا بکدام روی بیند رویت




ای مقصد خورشید پرستان رویت

محراب جهانیان خم ابرویت


سرمایه‌ی عیش تنگ دستان دهنت

سررشته‌ی دلهای پریشان مویت




زنار پرست زلف عنبر بویت

محراب نشین گوشه‌ی ابرویت


یا رب تو چه کعبه‌ای که باشد شب و روز

روی دل کافر و مسلمان سویت




ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ

پندار یقین‌ها و گمانها همه هیچ


از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد

کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ




ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ

با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ


بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم

دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ




گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ

گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ


گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی

باز آوردی حکایتی پیچا پیچ




حمدا لک رب نجنی منک فلاح

شکرا لک فی کل مساء و صباح


من عندک فتح کل باب ربی

افتح لی ابواب فتوح و فتاح




رخساره‌ات تازه گل گلشن روح

نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح


نزدیک به دیده گر خیالش گذرد

از سایه‌ی خار دیده گردد مجروح




گر درد کند پای تو ای حور نژاد

از درد بدان که هر گزت درد مباد


آن دردمنست بر منش رحم آید

از بهر شفاعتم بپای تو فتاد




در سلسله‌ی عشق تو جان خواهم داد

در عشق تو ترک خانمان خواهم داد


روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز

آن روز یقین بدان که جان خواهم داد




هر راحت و لذتی که خلاق نهاد

از بهر مجردان آفاق نهاد


هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت

آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد




در وصل زاندیشه‌ی دوری فریاد

در هجر زدرد ناصبوری فریاد


افسوس ز محرومی دوری افسوس

فریاد زدرد ناصبوری فریاد




با کوی تو هر کرا سر و کار افتد

از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد


گر زلف تو در کعبه فشاند دامن

اسلام بدست و پای زنار افتد




گر عشق دل مرا خریدار افتد

کاری بکنم که پرده از کار افتد


سجاده‌ی پرهیز چنان افشانم

کز هر تاری هزار زنار افتد




با علم اگر عمل برابر گردد

کام دو جهان ترا میسر گردد


مغرور مشو به خود که خواندی ورقی

زان روز حذر کن که ورق بر گردد




آن را که حدیث عشق در دل گردد

باید که زتیغ عشق بسمل گردد


در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون

برخیزد و گرد سر قاتل گردد




ما را نبود دلی که خرم گردد

خود بر سر کوی ما طرب کم گردد


هر شادی عالم که بما روی نهد

چون بر سر کوی ما رسد غم گردد




دل از نظر تو جاودانی گردد

غم با الم تو شادمانی گردد


گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک

آتش همه آب زندگانی گردد




ای صافی دعوی ترا معنی درد

فردا به قیامت این عمل خواهی برد


شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست

ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد




دردا که درین زمانه‌ی پر غم و درد

غبنا که درین دایره‌ی غم پرورد


هر روز فراق دوستی باید دید

هر لحظه وداع همدمی باید کرد

غریب آشنا
07-03-2013, 11:02 PM


فردا که به محشر اندر آید زن و مرد

وز بیم حساب رویها گردد زرد


من حسن ترا به کف نهم پیش روم

گویم که حساب من ازین باید کرد




دل صافی کن که حق به دل می‌نگرد

دلهای پراکنده به یک جو نخرد


زاهد که کند صاف دل از بهر خدا

گویی ز همه مردم عالم ببرد




گویند که محتسب گمانی ببرد

وین پرده‌ی تو پیش جهانی بدرد


گویم که ازین شراب اگر محتسبست

دریابد قطره‌ای به جانی بخرد




من زنده و کس بر آستانت گذرد

یا مرغ بگرد سر کویت بپرد


خار گورم شکسته در چشم کسی

کو از پس مرگ من برویت نگرد




از چهره‌ی عاشقانه‌ام زر بارد

وز چشم ترم همیشه آذر بارد


در آتش عشق تو چنان بنشینم

کز ابر محبتم سمندر بارد




از دفتر عشق هر که فردی دارد

اشک گلگون و چهر زردی دارد


بر گرد سری شود که شوریست درو

قربان دلی رود که دردی دارد




طالع سر عافیت فروشی دارد

همت هوس پلاس پوشی دارد


جایی که به یک سال بخشند دو کون

استغنایم سر خموشی دارد




دل وقت سماع بوی دلدار برد

ما را به سراپرده‌ی اسرار برد


این زمزمه‌ی مرکب مر روح تراست

بردارد و خوش به عالم یار برد




گل از تو چراغ حسن در گلشن برد

وز روی تو آیینه دل روشن برد


هر خانه که شمع رخت افروخت درو

خورشید چو ذره نور از روزن برد




شادم بدمی کز آرزویت گذرد

خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد


نازم بدو چشمی که به سویت نگرد

بوسم کف پایی که به کویت گذرد




گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد

منت دارم ازو که بس برجا کرد


تاج سر من خاک سر پای کسیست

کو چشم مرا به عیب من بینا کرد




گفتار دراز مختصر باید کرد

وز یار بدآموز حذر باید کرد


در راه نگار کشته باید گشتن

و آنگاه نگار را خبر باید کرد




دردا که همه روی به ره باید کرد

وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد


بر طاعت و خیر خود نباید نگریست

در رحمت و فضل او نگه باید کرد




قدت قدم زبار محنت خم کرد

چشمت چشمم چو چشمه‌ها پر نم کرد


خالت حالم چو روز من تیره نمود

زلفت کارم چو تار خود در هم کرد




من بی تو دمی قرار نتوانم کرد

احسان ترا شمار نتوانم کرد


گر بر تن من زفان شود هر مویی

یک شکر تو از هزار نتوانم کرد




از واقعه‌ای ترا خبر خواهم کرد

و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد


با عشق تو در خاک نهان خواهم شد

با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد




خرم دل آنکه از ستم آه نکرد

کس را ز درون خویش آگاه نکرد


چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت

وز دامن شعله دست کوتاه نکرد




آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد

یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد


میگفت همان کنم که خواهد دل تو

دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد




جمعیت خلق را رها خواهی کرد

یعنی ز همه روی بما خواهی کرد


پیوند به دیگران ندامت دارد

محکم مکن این رشته که واخواهی کرد




عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد

زهری که رسد همچو شکر باید خورد


هر چند ترا بر جگر آبی نبود

دریا دریا خون جگر باید خورد




عارف بچنین روز کناری گیرد

یا دامن کوه و لاله‌زاری گیرد


از گوشه‌ی میخانه پناهی طلبد

تا عالم شوریده قراری گیرد




من صرفه برم که بر صفم اعدا زد

مشتی خاک لطمه بر دریا زد


ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا

شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد




حورا به نظاره‌ی نگارم صف زد

رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد


آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد

ابدال زبیم چنگ در مصحف زد




گر غره به عمری به تبی برخیزد

وین روز جوانی به شبی برخیزد


بیداد مکن که مردم آزاری تو

در زیر لبی به یا ربی برخیزد




خواهی که ترا دولت ابرار رسد

مپسند که از تو بر کس آزار رسد


از مرگ میندیش و غم رزق مخور

کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد




این گیدی گبر از کجا پیدا شد

این صورت قبر از کجا پیدا شد


خورشید مرا ز دیده‌ام پنهان کرد

این لکه‌ی ابر از کجا پیدا شد




انواع خطا گر چه خدا می‌بخشد

هر اسم عطیه‌ای جدا می‌بخشد


در هر آنی حقیقت عالم را

یک اسم فنا یکی بقا می‌بخشد




دلخسته و سینه چاک می‌باید شد

وز هستی خویش پاک می‌باید شد


آن به که به خود پاک شویم اول کار

چون آخر کار خاک می‌باید شد




از شبنم عشق خاک آدم گل شد

شوری برخاست فتنه‌ای حاصل شد


سر نشتر عشق بر رگ روح زدند

یک قطره‌ی خون چکید و نامش دل شد




تا ولوله‌ی عشق تو در گوشم شد

عقل و خرد و هوش فراموشم شد


تا یک ورق از عشق تو از بر کردم

سیصد ورق از علم فراموشم شد




از لطف تو هیچ بنده نومید نشد

مقبول تو جز مقبل جاوید نشد


مهرت بکدام ذره پیوست دمی

کان ذره به از هزار خورشید نشد




صوفی به سماع دست از آن افشاند

تا آتش دل به حیلتی بنشاند


عاقل داند که دایه گهواره‌ی طفل

از بهر سکون طفل می‌جنباند




کی حال فتاده هرزه گردی داند

بی‌درد کجا لذت دردی داند


نامرد به چیزی نخرد مردان را

مردی باید که قدر مردی داند




اسرار وجود خام و ناپخته بماند

و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند


هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند

آن نکته که اصل بود ناگفته بماند

غریب آشنا
07-03-2013, 11:02 PM


این عمر به ابر نوبهاران ماند

این دیده به سیل کوهساران ماند


ای دوست چنان بزی که بعد از مردن

انگشت گزیدنی به یاران ماند




چرخ و مه و مهر در تمنای تواند

جان و دل و دیده در تماشای تواند


ارواح مقدسان علوی شب و روز

ابجد خوانان لوح سودای تواند




آنها که ز معبود خبر یافته‌اند

از جمله‌ی کاینات سر یافته‌اند


دریوزه همی کنند مردان ز نظر

مردان همه از قرب نظر یافته‌اند




زان پیش که طاق چرخ اعلا زده‌اند

وین بارگه سپهر مینا زده‌اند


ما در عدم آباد ازل خوش خفته

بی ما رقم عشق تو بر ما زده‌اند




آن روز که نور بر ثریا بستند

وین منطقه بر میان جوزا بستند


در کتم عدم بسان آتش بر شمع

عشقت به هزار رشته بر ما بستند




آنروز که نقش کوه و هامون بستند

ترکیب سهی قدان موزون بستند


پا بسته به زنجیر جنون من بودم

مردم سخنی به پای مجنون بستند




قومی ز خیال در غرور افتادند

و ندر طلب حور و قصور افتادند


قومی متشککند و قومی به یقین

از کوی تو دور دور دور افتادند




در تکیه قلندران چو بنگم دادند

در کاسه بجای لوت سنگم دادند


گفتم ز چه روی خاست این خواری ما

ریشم بگرفتند و به چنگم دادند




هوشم نه موافقان و خویشان بردند

این کج کلهان مو پریشان بردند


گویند چرا تو دل بدیشان دادی

والله که من ندادم ایشان بردند




در دیر شدم ماحضری آوردند

یعنی ز شراب ساغری آوردند


کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد

بردند مرا و دیگری آوردند




سبزی بهشت و نوبهار از تو برند

آنجا که به خلد یادگار از تو برند


در چینستان نقش و نگار از تو برند

ایران همه فال روزگار از تو برند




مردان خدا ز خاکدان دگرند

مرغان هوا ز آشیان دگرند


منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان

فارغ ز دو کون و در مکان دگرند




یارم همه نیش بر سر نیش زند

گویم که مزن ستیزه را بیش زند


چون در دل من مقام دارد شب و روز

میترسم از آنکه نیش بر خویش زند




آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند

خود را به دم آه سحرگاه زند


ای راهزن از دور مکافات بترس

راهی که زنی ترا همان راه زند




خوبان همه صید صبح خیزان باشند

در بند دعای اشک ریزان باشند


تا تو سگ نفس را به فرمان باشی

آهو چشمان ز تو گریزان باشند




در مدرسه اسباب عمل می‌بخشند

در میکده لذت ازل می‌بخشند


آنجا که بنای خانه‌ی رندانست

سرمایه‌ی ایمان به سبل می‌بخشند




عاشق همه دم فکر غم دوست کند

معشوق کرشمه‌ای که نیکوست کند


ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم

هر کس چیزی که لایق اوست کند




نقاش اگر ز موی پرگار کند

نقش دهن تنگ تو دشوار کند


آن تنگی و نازکی که دارد دهنت

ترسم که نفس لب تو افگار کند




با شیر و پلنگ هر که آمیز کند

از تیر دعای فقر پرهیز کند


آه دل درویش به سوهان ماند

گر خود نبرد برنده را تیز کند




نی دیده بود که جستجویش نکند

نی کام و زبان که گفتگویش نکند


هر دل که درو بوی وفایی نبود

گر پیش سگ افگنند بویش نکند




در چنگ غم تو دل سرودی نکند

پیش تو فغان و ناله سودی نکند


نالیم به ناله‌ای که آگه نشوی

سوزیم به آتشی که دودی نکند




خواهی که خدا کار نکو با تو کند

ارواح ملایک همه رو با تو کند


یا هر چه رضای او در آنست بکن

یا راضی شو هر آنچه او با تو کند




زان خوبتری که کس خیال تو کند

یا همچو منی فکر وصال تو کند


شاید که به آفرینش خود نازد

ایزد که تماشای جمال تو کند




عاشق که تواضع ننماید چه کند

شبها که به کوی تو نیاید چه کند


گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو

دیوانه که زنجیر نخاید چه کند