PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان باغ ایرانی



hasti-m
06-08-2009, 09:02 AM
در اوج نشسته بر پشت آن محمل روشنایی به هر سو که نظر می افکندم جلوه ای از ذات وجود ربانی می دیدم. این سو درختی، آن سو نسیم دلنوازی و هر سو عطر جان بخشی...و باز آن محمل روشنایی به اوج می رفت. آن جا درختی بود که مدام گل می داد و می بالید. گل هایش به رنگ صورتی روشن و میانشان زرد رنگ. عطرشان دل انگیز بود. و باز بالا تر. آسمان ِ هفتم گشوده شد و اینک این جا باغی است فردوس نام. بر درش کلامی نوشته شده. می خوانم: ((بسم الله)) مرغ بسم الله پر می کشد!

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg (http://www.photo.pnu-club.com/images/besmellah.jpg)
در گشوده می شود. محمل روشنایی مرا رو به سوی باغ می برد. این جا زمینی نیست که پا بر آن نهم. فارق بال و آسوده می خرامم. به سمت مرکز تلالو زیبای باغ رانده می شوم. باغ فردوس...بر بلندای ابرگونه فردوس، سرچشمه چهار رود قرار گرفته است. یکی آب زلال، یکی شیر گوارا، یکی عسل شیرین و دیگری گلاب عطرآگین. هر یک از ایشان رو به سمت گوشه ای از فردوس می کند و پیش می رود. این چهار رکن زیبایی اقلیم بهشت در حضیض عرفانی باغ شاخه شاخه می شود و باغ را سیراب می کند. در چهار گوشه فردوس ِ برین، صدای مرغ حق جاریست. آن ها که بر مهربان شاخسار باغ شاخه شاخه می پرند هم کلام جاری شدن ِ آب زلال می شوند و می رقصند. این جا بهشت موعود است...
[/URL]


[URL="http://www.photo.pnu-club.com/images/bagh.jpg"]http://pnu-club.com/imported/mising.jpg (http://www.photo.pnu-club.com/images/besmellah.jpg)




***
مرد عارفی عبا بر دوش بسم الله گفت و از در باغ وارد شد. جلوی پایش گذرگاهی بود که تا انتهای باغ می رفت و به عمارت بزرگی می رسید. مرد عارف قدم زنان رفت تا به حوض بزرگ پر از آب در میانه باغ رسید. گذرگاه پهن از این جا عمود بر خود در دو سوی باغ پیش می رفت. به این ترتیب باغ ایرانی به مرکزیت حوض بزرگ به چهار قسمت تقسیم می شد. حوض زیبا، آب را که از دل چشمه ای می جوشید به چهار سوی باغ می فرستاد. مرد عارف نگاهی به درختان و پرندگان کرد. نسیم مطبوعی وزید و بلبلی چهچهه زنان از شاخ درختی پرید.
مرد عارف کنار حوض نشست و زیر لب گفت: منت خدای را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود مُمِدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس بر هر نفس دو نعمت است و بر هر نعمت شکری واجب...
از هوای مطبوع باغ استشمام کرد و زیر لب گفت: شکر...
تکیه اش را به کناره حوض داد و آرام گرفت...
...
در اوج نشسته بر پشت آن محمل روشنایی به هر سو که نظر می افکندم جلوه ای از ذات وجود ربانی می دیدم. این سو درختی، آن سو نسیم دلنوازی و هر سو عطر جان بخشی...
...
شیخ عارف بیدار شد و دوستان و یاران را در کنار خویش دید. غروب زیبای باغ ایرانی فرارسیده بود و نور در باغ سوسو می زد.
یکی از دوستان گفت: شیخ! بر بلندای عالم سیر می کردی. گویی به فردوس پای می گذاشتی. لبخند می زدی و انگار عطر دل انگیزی به مشام می کشیدی... در آن جا که بودی ما را هم یاد کردی و تحفه ای برایمان آوردی؟...
و سعدی گفت: چون به درختِ گل رسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت