PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه



javad jan
02-28-2013, 12:38 PM
در شهر کوچکی ، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچه دار نمیشد . او نذر کرد که اگر بچه دار شود ، تا یک ماه سر همه مشتریان رابه رایگان اصلاح کند .
بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد !
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد . پس از پایان کار ، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد ، آرایشگر ماجرا را به او گفت : فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند ، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود .
روز دوم . . .

javad jan
02-28-2013, 12:43 PM
. . . روزدوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند ، آرایشگر ماجرا را به او گفت . . . فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند ، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود .
روز سوم . . .

javad jan
02-28-2013, 12:48 PM
. . . روز سوم یک مهندس به او مراجعه کرد . در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد .
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند ، با چه ممنظره ای روبرو شد ؟؟ . . .

چهل تا مهندس و مدیر ، همه سوار بر آخرین مدل ماشیناشون ، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر میزدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمیکند.:104::55:

s.afra
02-28-2013, 02:26 PM
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنیدپیری برای جمعی سخن میراند.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید