PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قسمتی از کتاب شازده کوچولو



غریب آشنا
02-06-2013, 03:09 AM
این قسمت از داستان شازده کوچولو رو خیلی دوست دارم براتون از روی کتاب تایپ میکنم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.

شازده کوچولو اثر انتوان دوسنت اگزوپه ری

ترجمه:احمد شاملو

انتشارات نگاه

قسمت 21

آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد.
روباه گفت:-سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت :سلام.
صدا گفت:-من اینجام زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت:- کی هستی تو؟عجب خوشگلی!
روباه گفت:-یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت:-بیا با من بازی کن.نمی دانی چقدر دلم گرفته.
روباه گفت:-نمی توانم بات بازی کنم.هنوز اهلیم نکرده اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت:-معذرت می خواهم.
اما فکری کرد و پرسید:-اهلی کردن یعنی چه ؟
روباه گفت:-تو اهل اینجا نیستی ؟پی چه می گردی ؟
شهریار کوچولو گفت:-پی آدم ها می گردم.نگفتی اهلی کردن یعنی چه ؟
روباه گفت:آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند.اینش اسباب دلخوری است!اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است.تو پی مرغ می گردی ؟
شهریار کوچولو گفت:-نه ، پی دوست می گردم.اهلی کردن پعنی چه ؟
روباه گفت:-چیزی است که پاک فراموش شده.معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن ؟
روباه گفت:- معلوم است.تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگر.نه من هیچ احتیاجی به تو دارم و نه تو هیچ احتیاجی به من.من هم برای تو یک روباه هم مثل صدهزار روباه دیگر.اما اگر منو اهلی کردی هر دو تامان به هم احتیاج پیدا میکنیم.تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه می شوی من برای تو.
شهریار کوچولو گفت:-کم کم دارد دستگیرم می شود.یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:-بعید نیست.رو این کره ی زمین هزار جور چیز می شود دید.
شهریار کوچولو گفت:-اوه نه!آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت :-رو یک سیاره ی دیگر است ؟
-آره
-تو آن سیاره شکارچی هم هست ؟
-نه
-محشر است!مرغ و ماکیان چطور ؟
-نه
روباه آه کشان گفت:- همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:-زنده گی یکنواختی دارم.مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا.همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین همند.این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو اهلی کنی انگار زندگیم را چراغان کرده باشی.آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند:صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تاسوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه ام می کشد بیرون.تازه،نگاه کن آن جا آن گندمزار را می بینی؟برای من که نان نمی خورم گندم چیز بی فایده یی است.پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد.اسباب تأسف است.اما تو موهات رنگ طلا است.پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندمزار مرا به یاد تو
می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد.آن وقت گفت :-اگر دلت می خواهد مرا اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد:-دلم که خیلی می خواهد اما وقت چندانی ندارم.باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیز ها سر درآرم.
روباه گفت:-آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد.آدم ها دیگر برای سر درآوردن از چیز ها وقت ندارند.
همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان ها می خرند.اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست...تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید:-راهش چیست؟
روباه جواب داد:-باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علف ها میشینی.من زیر چشمی نگاهت می کنم وتو لام تا کام هیچی نمی گویی،چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها زیر سر زبان است.عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه.
روباه گفت :-کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلو تر برود بشتر احساس شادی و خوشبختی می کنم.ساعت چهار که شد دلم با می کند به شور زدن و نگران شدن.آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!اما اگر وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدنت آماده کنم؟...
هر چیزی برای خود رسم و رسومی دارد.
شهریار کوچولو گفت :-رسم و رسوم یعنی چه ؟
روباه گفت :-این هم از چیز هایی است که پاک از خاطره ها رفته.این همان چیزی است که باعث می شود فلان روز با باقی روزها وفلان ساعت با باقی ساعت ها قرق کند.مثلا شکارچی های ما میان خود رسم دارند وان این است که پنجشنبه ها رابا دختر های ده می روند رقص.پس پنجشنبه ها بره کشان من است:برای خودم گردش کنان می روم تا دم موستان.حالا اگر شکارچی ها وقت و بی وقت می رفتند رقص همه ی روزها شبیه هم می شد ومن بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت:-آخ!نمی توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت:-تقصیر خودت است.من که بدت را نمی خواستم،خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت:-همین طور است.
شهریار کوچولو گفت:-آخر اشکت دارد سرازیر می شود.
روباه گفت:-همین طور است.
-پس این ماجرا فایده یی به حال تو نداشت.
روباه گفت:-چرا برای خاطر رنگ گندم.
بعد گفت :-برو یک بار دیگر گل ها را ببین تا بفهمی که گل تو تو عالم تک است.برگشتنا با هم وداع می کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به ات می گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل ها رفت و به آن ها گفت:-شما سر سوزنی به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید.نه کسی شما را اهلی کرده و نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود:روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر.او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است.
گل ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که:-خوشگلید اما خالی هستید.برای تان نمی شود مُرد.گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می بیند مثل شما.اما او به تنهایی از همه ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام،چون
فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام،چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام،چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام(جز دو سه تایی که می بایست پروانه بشوند)،چون فقط اوست که پای گله گزاری ها و خود نمایی ها و حتا گاهی پی بغ کردن و هیچی نگفتن هاش نشسته ام،چون که او گل من است.
وبرگشت پیش روباه.
گفت:-خدانگهدار!
روباه گفت:-خدانگهدار!...و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید.نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:- نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
-ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:-... به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ام.
روباه گفت :-آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی.تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی.تو مسئول گُلتی ...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:-من مسئول گُلمم.