PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار ملک الشعرای بهار



O M I D
12-08-2012, 09:51 PM
http://pnu-club.com/imported/2012/12/160.jpg (http://www.beytoote.com/art/song/spring-poems1-laureate.html)

محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی در سال ۱۲۶۳ هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر “ادیب نیشابوری” رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد.
وی شش دوره نماینده مجلس شد و سالها استاد دوره دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکده ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه‌طلبان و آزادی‌خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره‌ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت ۱۳۳۰ هجری شمسی، در خانه مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در باره سبک نوشته‌های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل‌التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می‌توان نام برد.

O M I D
12-08-2012, 09:52 PM
*.*.*.*.*.*اشعار ملک الشعرای بهار*.*.*.*.*.*.

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
*.*.*.*.*.*اشعار ملک الشعرای بهار*.*.*.*.*.*.
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
*.*.*.*.*.*اشعار ملک الشعرای بهار*.*.*.*.*.*.
رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل پادشه ندارد
عداوتی نیست، قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر :
« بهار مسکین گنه ندارد؟»
*.*.*.*.*.*اشعار ملک الشعرای بهار*.*.*.*.*.*.
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت
سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد
منبع:moraffah.blogfa.com

غریب آشنا
02-19-2013, 12:56 AM
گزیده اشعار




۱. غزلیات
۲. قصاید
۳. قطعه
۴. مثنویات
۵. ترکیبات
۶. رباعیات
۷. چهار پاره‌ها
۸. مستزاد
۹. تصنیف
۱۰. مسمط ها




غزلیات


یا که به راه آرم این صید دل رمیده را




یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را


یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را


کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو

خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟


چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام

خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را


گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟


گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را


جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را


خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را

غریب آشنا
02-19-2013, 12:57 AM
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ


شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ


افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ


خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ


زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش

گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ


زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ


خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

غریب آشنا
02-19-2013, 12:58 AM
رخ تو دخلی به مه ندارد




رخ تو دخلی به مه ندارد

که مه دو زلف سیه ندارد


به هیچ وجهت قمر نخوانم

که هیچ وجه شبه ندارد


بیا و بنشین به کنج چشمم

که کس در این گوشه ره ندارد


نکو ستاند دل از حریفان

ولی چه حاصل؟ نگه ندارد


بیا به ملک دل ار توانی

که ملک دل پادشه ندارد


عداوتی نیست، قضاوتی نیست

عسس نخواهد، سپه ندارد


یکی بگوید به آن ستمگر :

« بهار مسکین گنه ندارد؟»

غریب آشنا
02-19-2013, 12:59 AM
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد (http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=2639)


آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد

خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد


اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست

پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد


جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت

سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد


هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست

ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد


تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما

روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد


یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه

هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد


لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری

ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد


چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت

پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

غریب آشنا
02-19-2013, 12:59 AM
در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد




در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد


شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد


صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد


گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژده‌ی عفو گناهم می‌رسد

غریب آشنا
02-19-2013, 01:01 AM
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد


اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد

ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد


برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد


تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس

کسی به صید غزال حرم نخواهد شد


اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا

کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد


گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من

ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد


رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!

به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد

غریب آشنا
02-19-2013, 01:01 AM
دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند


دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند


آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»


داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند


گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند


افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند


فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند


یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند


خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

غریب آشنا
02-19-2013, 01:02 AM
به گلگشت جنان گل می‌فرستم


به گلگشت جنان گل می‌فرستم

به رضوان شاخ سنبل می‌فرستم


به هندوستان فضل و خلر علم

می موز و قرنفل می‌فرستم


حدیث خوش به قمری می‌سرایم

سرود خوش به بلبل می‌فرستم


به قابوس و به صابی از رعونت

خط و شعر و ترسل می‌فرستم


ز خودبینی و رعنایی و شوخی است

که جز وی را سوی کل می‌فرستم


به جلفای صفاهان از سر جهل

شراب صافی و مل می‌فرستم


به تبت مشک اذفر می‌گشایم

به ماچین تار کاکل می‌فرستم

غریب آشنا
02-19-2013, 01:02 AM
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!


نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!

گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!


آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است

از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!


نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ

در بر گلخانه‌ی طبع تو خار است، ای حکیم!


نافه‌ی چین است مشکین خامه‌ات کثار وی

مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!


یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه

کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!


حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی

اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!


مدح این بی‌دولتان عار است دانا را ولیک

چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!

غریب آشنا
03-26-2013, 03:54 PM
خوشا فصل بهار و رود کارون


خوشا فصل بهار و رود کارون

افق از پرتو خورشید، گلگون


ز عکس نخلها بر صفحه‌ی آب

نمایان صدهزاران نخل وارون


دمنده کشتی کلگای زیبا

به دریا چون موتور بر روی هامون


قطار نخلها از هر دو ساحل

نمایان گشته با ترتیب موزون


چو دو لشکر که بندد خط زنجیر

به قصد دشمن از بهر شبیخون

غریب آشنا
03-26-2013, 03:55 PM
قصایددگر باره خیاط باد صبا


دگر باره خیاط باد صبا

بر اندام گل دوخت رنگین قبا


یکی را به بر ارغوانی سلب

یکی را به تن خسروانی ردا


ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا


به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا


بیاراست بر پیکر سرو بن

یکی سبز کسوت ز سر تا به پا


برافکند بر دوش بید نگون

ز پیروزه دراعه‌ای پربها


بسی ساخت بازیچه و پخش کرد

به اطفال باغ از گل و از گیا


به دست یکی پیکری خوب چهر

به چنگ یکی لعبتی خوش لقا


یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما


یکی را به بر، طرفه‌ای مشک بیز

یکی را به کف حقه‌ای عطر سا


پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم

گسست و پراکندشان بر هوا


درخت شکوفه ده انگشت خویش

فرا پیش کرد و ربود آن عطا


سیه ابر توفنده کز جیش دی

جدا مانده در کوه جفت عنا


بر آن شد که آید به یغمای باغ

بتاراجد آن ایزدی حله‌ها


برآمد خروشنده از کوهسار

بپیچید از خشم چون اژدها


که ناگاه باد صبا در رسید

زدش چند سیلی همی بر قفا


بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله‌اش پر صدا


تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا


ببارد ز مژگان سرشک آن چنان

کز آن تر شود باغ و صحن سرا


گه از خشم دندان نماید همی

بتابد ز دندانش نور و ضیا






ببالد چمن ز آن خروش و غریو

بخندد سمن ز آن فغان و بکا


چنان کز خروشیدن کوس رزم

بخندد همی لشکر پادشا

غریب آشنا
03-26-2013, 03:59 PM
از من گرفت گیتی یارم را


از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را


ویرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را


ز اشک روان و خاک به سر کردن

در پیش دیده کند مزارم را


یک سو سرشک و یک‌سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را


گر باغ لاله داد به من، پس چون

از من گرفت لاله عذارم را؟


در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را


بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را


جام می‌ام فکند ز کف و آن گاه

اندر سرم شکست خمارم را


بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهر خند، ناله‌ی زارم را


گفتم بهار عشق دمید اما

گیتی خزان نمود بهارم را


گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را


باری، بر آن سرم که از این سینه

بیرون کنم دل بزه‌کارم را

غریب آشنا
03-26-2013, 04:02 PM
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا


کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا


آتشی سوزانده‌ام وین گیتی آتش پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا


گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا


کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد

و اندر افکندی درون خانه‌ی دلبر مرا


خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار

می‌کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا


سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا


یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا


بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی

اندر این بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا


دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی

تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا


هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا


تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده‌ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا


بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کجرو به زندان می‌دهد کیفر مرا


بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا


در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟

کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا


مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یک‌دم شدی پیراهن از خون تر مرا


ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات

هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا


چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا


رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا


با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

غریب آشنا
03-27-2013, 10:12 PM
بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها


بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها

آشفته شد به دیده‌ی عشاق خوابها


استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حبابها


اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باده برفروز به بزم آفتابها


مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها


ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

و انباشته به ساغر زرین شرابها


در گوش مشتری شده آواز چنگها

بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها


فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است

وز کف برون شده است طرب را حسابها


بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند بابها


رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها


گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست

می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»


در باده گر گناه فزون است، هم بود

در آستان حجت یزدان ثوابها


شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها


بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعامها به خلد و به دوزخ عذابها


خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتابها


اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده بر کف انجم خضابها


جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها


آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است

و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها

غریب آشنا
03-27-2013, 10:13 PM
سحابی قیرگون بر شد ز دریا


سحابی قیرگون بر شد ز دریا

که قیر اندود زو روی دنیا


خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا


به ناگه چون بخاری تیره و تار

از آن چاه سیه سر زد به بالا


علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان و دروا


نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعد سان برخاست هرا


هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا


بجست از کام آنان آتش و دود

وز آن شد روشن و تاریک صحرا


هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش مهره‌ی خورشید رخشا


تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا


برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا


شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی‌عصا در سخت سرما


ز برق او را به کف شمعی که هر دم

فرو مرد از نهیب باد نکبا


طبیعت خنده زد چون خنده‌ی شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا


زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی محابا


خروشان و شتابان رود کارون

در افزوده به بالا و به پهنا


رخ سرخش غبار آلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا


ز هر سو موجها انگیخت چون کوه

که شد کوه از نهیبش زیر و بالا


به تیغ موجهایش کف نشسته

چو برف دی مهی بر کوه خارا

غریب آشنا
03-31-2013, 12:40 PM
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب




ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب


بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب


شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب


تابنده بد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب


لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب


تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب


رویی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب


شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمه‌ی پیغمبران، طناب


با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب


با مهر او بود به گناه اندرون، نوید

با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب


شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟


ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب


مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب


امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت

زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب


یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای

کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب


پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو

جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب


چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب


و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب


چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت

سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب


اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم

هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب






از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب


جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

غریب آشنا
04-01-2013, 12:08 PM
مانده‌ام در شکنج رنج و تعب


مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

زین بلا وارهان مرا، یارب!


دلم آمد در این خرابه به جان

جانم آمد در این مغاک به لب


شد چنان سخت زندگی که مدام

شده‌ام از خدای مرگ طلب


ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب


که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب


آه غبنا و اندها! که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب


غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نموده چو شب


با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچه‌ی مکتب ؟


بخت بد بین که با چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب


کیستم ؟ شاعری قصیده سرای

چیستم ؟ کاتبی بهار لقب


چیست جرمم که اندر این زندان

درد باید کشید و گرم و کرب ؟


به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، درشده مثقب


روز، محروم دیدن خورشید

شام، ممنوع ریت کوکب


از یکی روزنک همی بینم

پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب


شب نبینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب


دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت عجب

غریب آشنا
04-03-2013, 12:40 PM
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست


سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست

کس ار بزرگ شد از گفته‌ی بزرگ، رواست


چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج

هر آن سخن که نپیوست با معانی راست


شنیده‌ای که به یک بیت فتنه‌ای بنشست

شنیده‌ای که ز یک شعر کینه‌ای برخاست


سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست

گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست


کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست

صنیع دانا انگاره‌ی دل داناست


چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی

چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست


سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است

گدایی آرد اشعار شاعری که گداست


کلام هر قوم انگاره‌ی سرایر اوست

اگر فریسه‌ی کبر است یا شکار ریاست


نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی

که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست


نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

تفاوتی که به شهنامه‌ها ببینی راست


جلال و رفعت گفتارهای شاهانه

نشان همت فردوسی است، بی‌کم و کاست


عتابهای غیورانه و شجاعتها

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست


محاورات حکیمانه و درایتهاش

گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست


صریح گوید گفتارهای او کاین مرد

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست


کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست


به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی

نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست


درون صحنه‌ی بازی، یکی نمایشگر

اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست


یکی به صحنه‌ی شهنامه بین که فردوسی

به صد لباس مخالف به بازی آمده راست


امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش

وزیر روشن رای است و شاعری شیداست


مکالمات ملوک و محاوارت رجال

همه قریحه‌ی فردوسی سخن آراست






برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر

درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست


به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم

به احتشام سکندر، به مکرمت داراست


به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب

به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست


عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار

خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست


به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه

به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست


به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر

که هر وزیری دارای صد هزار دهاست


به بزم‌سازی، مانند باده نوش ندیم

به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست


به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار

گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست


به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟

حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست