PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار محتشم کاشانی



غریب آشنا
12-05-2012, 12:31 AM
دیوان اشعار محتشم کاشانی


۱. غزلیات از رساله‌ی جلالیه
۲. غزلیات
۳. قصاید
۴. قطعات
۵. مثنویات
۶. ترجیع بند
۷. رباعیات




غزلیات از رساله‌ی جلالیه

کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن


کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن

تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن


کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی

تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن


کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا

تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن


کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد

تواند مرده‌ی افسرده را خون در جگر کردن


کسی هم بوده کز شهری چو گیرد باج در خوبی

به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن


کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما

تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن


کسی هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان

تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن


کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان

توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن


کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی

تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن

غریب آشنا
12-05-2012, 12:32 AM
چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو


چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو

صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو


در جلوه‌ی تو نازک میان کوشیده بهر من به جان

من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو


در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری

من تیر نازت خورده و گردیده‌ام قربان تو


چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیل سوده‌ام

بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو


هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری

از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو


از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی

روی اشارتها به من از عشوه‌ی پنهان تو


کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من

تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو

غریب آشنا
12-05-2012, 12:33 AM
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی


دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی

حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی


دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی

دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی


دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت

کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی


دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها

زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی


دگر پست و بلند ملک غم را می‌کند یکسان

پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی


ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا

چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی


وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری

که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی

غریب آشنا
12-05-2012, 12:33 AM
روی ناشسته چو ماهش نگرید


روی ناشسته چو ماهش نگرید

چشم بی‌سرمه‌ی سیاهش نگرید


بر سر سرو ملایم حرکات

جنبش پر کلاهش نگرید


نگهش با من و رویش با غیر

غلط انداز نگاهش نگرید


مهر من گشته یکی صد ز خطش

اثر مهر و گیاهش نگرید


شاه حسنش سپه آورده ز خط

عالم آشوب سپاهش نگرید


عذرخواهی کندم بعد از قتل

عذر بدتر ز گناهش نگرید


می‌رود غمزه زنان از کشته

پشته‌ها بر سر راهش نگرید


دود از چرخ برآورده دلم

اثر شعله‌ی آهش نگرید


محتشم کوه ستم راست ستون

تن کاهیده چو کاهش نگرید


در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو

در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو


زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی

قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو


لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین

روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو


صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها

بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو


حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما

خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو


غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت

من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو


ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم

درویش محترم من سلطان محتشم او

غریب آشنا
12-05-2012, 12:34 AM
الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد


الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد

به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد


الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون

ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد


الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا

تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد


الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را

شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد


الهی عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو

دو ابروی تو را تیر تکبر در کمان باشد


الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین

چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد


الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت

به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد

غریب آشنا
12-05-2012, 12:34 AM
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم


نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم

ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم


زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری

ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم


به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی

کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم


من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم

که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم


به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران

ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم


حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی

که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم


چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون

کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:36 AM
شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه


شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه

چون روان بر سر کویت نبود پای همه


بر آتش که شده کوی تو جای همه کس

وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه


آنچه در آینه‌ی روی تو من می‌بینم

گر ببیند همه‌کس وای من و وای همه


آه من در صف عشاق به گردون شده آه

گر چنین دود کند آتش سودای همه


دامن خلعت لطف تو دراز آمده وای

اگر این جامه شود راست به بالای همه


چه شناسی تو ز اندوده مس قلب دلان

بر محک تا نزنی نقد تمنای همه


محتشم رفع گمان کن که بنا بر غرضی است

آن مه مملکت آشوب دلارای همه

غریب آشنا
12-05-2012, 12:36 AM
حسن تو چند زینت هر انجمن بود


حسن تو چند زینت هر انجمن بود

روی تو چند آینه‌ی مرد و زن بود


تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف

شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود


لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود

لطفی به من نمای که مخصوص من بود


ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی

جان هزار دل شده در یک بدن بود


من سینه‌چاک و پیش تو بی درد در حساب

آن چاکهای سینه که در پیرهن بود


تا غیر خاص خویش نداند حدیث او

راضی شدم که با همه‌کس در سخن بود


اوقات اگر چنین گذرد محتشم مدام

مردن هزار بار به از زیستن بود

غریب آشنا
12-05-2012, 12:37 AM
چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی


چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی

زبان بنده ببندی به التفات زبانی


چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من

ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی


چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل

ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی


چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل

ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی


شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما

نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی


چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من

و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی


بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل

تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی


چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به

این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به


چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است

مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به


اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان

بنیاد وصال مازین زلزله ویران به


عشاق چه غواصند در بحر وصال تو

کشتی من از هجران در ورطه‌ی طوفان به


چون آینه‌ی رویت دارد خطر از اشگم

چشمی که بود بی‌نم بر روی تو حیران به


چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران

در حشر گرت باشد یکدست بدامان به


امشب که هم آوازند با غیر سگان تو

گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به

غریب آشنا
12-05-2012, 12:37 AM
چون پیش یار قید و رهائی برابر است


چون پیش یار قید و رهائی برابر است

آن جا اگر روی و گر آئی برابر است


یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت

با صد هزار سال جدائی برابر است


لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست

لطفی چنین به قهر خدائی برابر است


هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من

پیشت به عاشقان فدائی برابر است


شوخی که نرخ بوسه به جائی دهد قرار

در کیش ما به حاتم طائی برابر است


از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن

با صد هزار چهره‌ی گشائی برابر است


دل خوس مکن به خسرو بی‌عشق محتشم

کاین خسروی کنون به گدائی برابر است

غریب آشنا
12-05-2012, 12:38 AM
آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد


آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد

دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد


آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور

قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد


آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن

اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد


آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو

غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد


آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون

در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد


آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم

رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد


آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون

محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد


مهربان یاری هوای دلستانم می‌کند

بهترین دوستاران قصد جانم می‌کند


آن که انگشت تعرض هیچ گه برمن نداشت

این زمان او از خدنگ کین نشانم می‌کند


آن که گر یک دم ز کویش می‌شدم می‌شد ملول

این زمان در دشمنی غالب گمانم می‌کند


آن که نامش بر زبان خوشتر ز نام یار بود

از دو نام بوالعجب کوته زبانم می‌کند


گر نشاند شوق او تیر و کمانم بر نشان

گوشه‌گیر البته زان ابرو کمانم می‌کند


محتشم چون زان چمن دل بر ندارم که این زمان

مرغ هم پرواز قصد آشیانم می‌کند

غریب آشنا
12-05-2012, 12:38 AM
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را


عشقت زهم برآورد یاران مهربان را

از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را


تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی

کردند تیز برهم صد همزبان را


از لطف عام کردی در بزم خاص باهم

در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را


جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر

در کینه‌ی هم آخر کردند زه کمان را


باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جدا کرد

مانند دود آتش اهل دو دودمان را


شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه

بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را


صد دست عهد باهم دست تو از کناره

شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را


ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر

باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را


با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند

کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را

غریب آشنا
12-05-2012, 12:38 AM
به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت


به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت

به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت


به راه جستجویت هرکه کمتر می‌کند کوشش

نمی‌بیند دل وی جز کشش از زلف دلجویت


تو را آن یار می‌سازد که باشد قبله‌اش غیری

کند در سجده‌های سهو محراب خود ابرویت


چه میسائی رخ رغبت به پای آن که می‌داند

کف پای بت دیگر به از آئینه‌ی رویت


ز دست‌آموز مرغ دیگران بازی مخور چندین

به بازی گر سری برمی‌کند از حقله‌ی مویت


سیه چشمی برو افسون و مست اکنون محال است این

که افروزد چراغی از دل وی چشم جادویت


تو را این بس که هرگز محتشم نشنید ازو حرفی

که خالی باشد از بدگوئی رخسار نیکویت

غریب آشنا
12-05-2012, 12:40 AM
بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش


بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش

به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش


بترس از آن که ز آمیزشت به چرب زبانان

شود زبانه‌کش از مغز استخوان من آتش


بترس از آن که چه باران لطف بر همه باری

به برق آه زند در دل تو جان من آتش


بترس از آن که ز حرف حریف سوز نوشتن

به جانب تو زند در قلم بنان من آتش


بترس از آن که چه سک دامن تو گیرم و گیرد

بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش


بترس از آن که چو من تیر آه افکنم از دل

به جای تیر جهد از دم کمان من آتش


بترس از آن که ز سوزنده شعرها گه و بیگه

به مجلست فکند محتشم لسان من آتش

غریب آشنا
12-05-2012, 12:40 AM
من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا


من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا

ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا


زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری

گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا


آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز

تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا


آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم

تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا


آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد

تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا


آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف

می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا


آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است

کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا


گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم

می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا


چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی

پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا

غریب آشنا
12-05-2012, 12:41 AM
نمی‌گفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت


نمی‌گفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت

نمی‌گفتم که خواهد بست همت رختم از کویت


نمی‌گفتم کمند سرکشی بگسل که می‌ترسم

دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت


نمی‌گفتم نگردان قبله‌ی بد نیتان خود را

وگرنه روی می‌گردانم از محراب ابرویت


نمی‌گفتم سخن درباره‌ی بدگوهران کم گو

که دندان می‌کنم یکباره از لعل سخنگویت


نمی‌گفتم بهر کس روی منما و مکن نوعی

که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت


نمی‌گفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری

که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت


نمی‌گفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه

که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت

غریب آشنا
12-05-2012, 12:41 AM
به خوبی ذره‌ای بودی چه در کوی تو جا کردم


به خوبی ذره‌ای بودی چه در کوی تو جا کردم

به دامن گرم آتشپاره‌ای اما خطا کردم


منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی

تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم


تو خود آئینه‌ای بودی ولی ماه جمالت را

من از فیض نظر آئینه‌ی گیتی نما کردم


بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا

منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم


نبود از صدق روی اهل حاجت در تو بی‌پروا

تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم


خریداران ز قحط حسن می‌گشتند گرد تو

تو را من از عزیزی یوسف مصر صفا کردم


کنون او ذوق دارد محتشم از کردهای من

من انگشت تاسف می‌گزم که اینها چرا کردم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:42 AM
شعله‌ی حسن تو بالاتر ازین می‌باید


شعله‌ی حسن تو بالاتر ازین می‌باید

برق این شعله هویدا تر ازین می‌باید


نیم به سمل شده‌ای فیض تمام از تو نیافت

خنجر ناز تو براتر ازین می‌باید


طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت

غره‌ی حسن تو غراتر ازین می‌باید


شعله‌ی نیم نظرهای توام پاک بسوخت

آری اسباب مهیا تر ازین می‌باید


من ز تقصیر تو رسوای دو عالم نشدم

شهره‌ی عشق تو رسوا تر ازین می‌باید


نیست کوتاه ز دامان تو دست همه کس

پایه وصل تو بالاتر ازین میباید


با گدائی که حریص است به دریوزه وصل

سگ کوی تو به غوغاتر ازین می‌باید


محتشم خواهی اگر دغدغه ناکش سازی

غزلی وسوسه فرماتر ازین می‌باید

غریب آشنا
12-05-2012, 12:43 AM
به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی


به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی

دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی


ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی

چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی


به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل

چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی


به کشتن سر بلندم دیر می‌کردی چه گفتم من

که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی


دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی

ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی


ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه

چرا زین بی دل گمره به یک بی‌راه رنجیدی


حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول

چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی

غریب آشنا
12-05-2012, 12:43 AM
آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود


آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود

کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود


تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد

چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود


انگیختم غباری و آزردمش به جان

خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود


از غصه‌ی درشتی خود با سگان او

خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود


جلاد مرگ گیرد اگر آستین من

بهتر که او براندم از آستان خود


خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من

مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود


بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد

آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود


دایم به زود رنجی او داشتم گمان

کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود


شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند

ما را سگان یار برون از میان خود


ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا

دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا


ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین

جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا


ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار

گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا


ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش

شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا


ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش

منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا


ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم

از برون جا در درون ده جسم افکار مرا


محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد

بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا

غریب آشنا
12-05-2012, 12:44 AM
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار


ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار

یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار


یاری یاران مرا از یار دور افکنده است

کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار


چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن

حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار


یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف

غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار


ذره‌ای از یاری این یاران فرو نگذاشتند

یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار


ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم

پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار


گر به دست‌م فرصتی افتد بگویم محتشم

از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار

غریب آشنا
12-05-2012, 12:45 AM
سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب


سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب

در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب


به گوش آمد صدایی در چنانم

که کرد از هزیمت مرغ جانم


چنان برخاستم از جا مشوش

که برخیزد سپند از روی آتش


چنان بیرون دویدم بیخودانه

که خود را ساختم گم در میانه


من درمانده کز بیرون این در

به آن صیاد جان بودم گمان بر


ز شست شوق تیری خورده بودم

که تا در می‌گشودم مرده بودم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:45 AM
بخت چون بر نقد دولت سکه‌ی اقبال زد


بخت چون بر نقد دولت سکه‌ی اقبال زد

هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد


جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان

کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد


طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید

فتنه‌ی تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد


ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد

مطرب عشرت به گوشم نغمه‌ی پر خال زد


آن که می‌کشتش خمار هجر در کنج ملال

از شراب وصل ساغرهای مالامال زد


پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن

جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد


محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل

بر به ملک دل ز عشرت خیمه‌ی اجلال زد

غریب آشنا
12-05-2012, 12:45 AM
قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او


قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او

به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او


به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد

مرا دل‌بستگی افزون به زلف دلگشای او


دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری

که بیزار است از آزادی خود مبتلای او


جفاکار است لیکن می‌دهد زهر جفاکاری

چنان شیرین که از دل می‌برد ذوق وفای او


بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را

میسر نیست یکدم شاد بودن بی‌بلای او


شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش

برای خود نمی‌خواهد سلطانی ورای او


نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر

که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او

غریب آشنا
12-05-2012, 12:46 AM
بود دی در چمن ای قبله‌ی حاجتمندان


بود دی در چمن ای قبله‌ی حاجتمندان

دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان


پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار

بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان


صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا

غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان


کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون

می‌نمودم به حریفان لب خود را خندان


در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم

در عشرت به رخ اهل محبت بندان


حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد

که مگر حدت حداد کند با سندان


بی‌حضور تو من و محتشم آنجا بودیم

بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان


پس رفتم و این غزل به دست‌ش دادم

و اندر ره معذرت به خاک افتادم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:46 AM
باز جائی رفته‌ام کز روی یارم شرمسار


باز جائی رفته‌ام کز روی یارم شرمسار

روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار


در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی

کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار


با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود

هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار


قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر

پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار


کار من یکباره مشکل شد در این عشق و هوس

ای اجل بازا که من زین کار و بارم شرمسار


همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن

نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار


محتشم بر شاخ دیگر بلبل دل را نشاند

من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار

غریب آشنا
12-05-2012, 12:46 AM
هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی


هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی

روی در هرکس که دارم قبله‌ی جانم توئی


گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز

آن که هر دم می‌کشد از سوز پنهانم توئی


گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری

آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی


گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم

آن که آتش می‌زند در ملک ایمانم توئی


گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بی‌قصور

جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی


گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بی‌ناله‌ی

غلغل‌افکن در جهان از آه و افغانم توئی


گرچه نمناکست زان یک دانه‌ی گوهر دیده‌ام

قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی


گرچه می‌آلایم از دیدار او دامان چشم

گل‌رخی کز عصمت او پاک دامانم توئی


گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم

آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی


تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی

که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند


کنند جای دگر بندگی ولی او را

به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند

غریب آشنا
12-05-2012, 12:47 AM
چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم


چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم

بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم


به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من

که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم


نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد

که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم


به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را

ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم


هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود

به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم


برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم

کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم


چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان

ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:47 AM
در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست


در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست

صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست


یاران مدد نمودند در صلح غیر با او

اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست


حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم

جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست


آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است

ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست


بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را

آنگه ببین به نامت این سکه آن که زد کیست


جز من که غیرتم کرد راضی به دوری تو

آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کیست


این وصل بی‌بها را من می‌دهم به هجران

یاران کسی که دارد بر محتشم حسد کیست

غریب آشنا
12-05-2012, 12:47 AM
برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی


برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی

ببین برای که ای بی‌وفا کرا کشتی


بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر

چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی


رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت

دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی


چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس

که مرگ کشت مرا یا تو بی‌وفا کشتی


کسی ندیده که یک تن دو جا شود کشته

مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتی


سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما

مرا چو بر در دروازه بلا کشتی


حریف درد تو شد محتشم به صد امید

تو بی‌مروتش از حسرت دوا کشتی


منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی

ز دهر می‌کند امسال غالبا بی‌خم


به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید

شهید ناوک شاطر جلال تاریخم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:48 AM
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم


دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم

گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم


با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر

کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم


چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان

با ریشه‌ی پیوند جان از وی جنانت می‌برم


مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش

گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم


زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود

چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم


گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی

از اره غیرت روان پای روانت می‌برم


شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او

گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:48 AM
دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود


دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود

امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود


اشکی که می‌دارم نهان از غیرت اندر چشم‌تر

که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود


گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را

از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود


خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده

کش پرده از هم می‌درد گر قطره‌ای افزون شود


من خود نمی‌گویم به کس رازی که دارم پاس آن

اما اگر گوید کسی در بزم او صد خون شود


خواهم نوشتن نامه‌ای اما نمی‌دانم چسان

خواهد درید آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود


شرح جراحتهای غم هرگه نویسد محتشم

خون ریزد از مژگان قلم روی زمین گلگون شود

غریب آشنا
12-05-2012, 12:50 AM
منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم


منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم

ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم


منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت

رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم


منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر

تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم


منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی

بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم


منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته

ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم


منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن

فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم


منم کز سخت خانی بر دل هجران گزین خود

جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم


منم صبر آزمائی کز گره‌های درون چون نی

کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم


منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت

به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم


منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن

چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوته‌زبان کردم


منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول

دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:51 AM
دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم


دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم

درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم


به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری

من از دلدار دور افتاده‌ام خوش حالتی دارم


از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت

کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم


شبم بی‌زلف او صد نیش عقرب نیست در بستر

چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم


نبرد اسباب عیشم مو به مو باد پریشانی

جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم


نمی‌سازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر

تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم


سخن در پرده گفتن محتشم تاکی زبان درکش

که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم


هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر

تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر


ای فتنه می‌انگیزی از رفتار او گرد بلا

خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر


چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن

کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر


دزدیده می‌بینی دلا رخسار طاقت سوز او

این آتش رخشان شرر می‌سوزدت باالله دگر


خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن

گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر


شد خیمه صبرم نگون از دیده‌ی او چون کنم

گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر


پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی

با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر

غریب آشنا
12-05-2012, 12:56 AM
گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه


گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه

چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه


کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر

غیرتم بنگر که دیگر می‌کنم سویت نگاه


مدعی سررشته‌ی وصلت به چنگ آورده است

هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه


غیر پر کید و تو بی‌قید و من از مجلس برون

جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه


حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی

از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه


گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری

از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه


از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن

میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه

غریب آشنا
12-05-2012, 12:56 AM
دارم از دست تو بر سر افسر بی‌غیرتی


دارم از دست تو بر سر افسر بی‌غیرتی

می‌برم آخر سر خود با سر بی‌غیرتی


سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او

همچو من پهلو نهد بر بستر بی‌غیرتی


از جبینم کوکبی می‌تابد و می‌خوانمش

بنده‌ی داغ عشق و غیرت اختر بی‌غیرتی


هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد

نام او در ملک غیرت کشور بی‌غیرتی


در ریاض وصل می‌بینم بری از حد برون

بر نهال عشق خود اما بر بی‌غیرتی


بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشسته‌ام

بر در غیرت زدم صد ره در بی‌غیرتی


شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بی‌ملک

شهر دل را در میان لشگر بی‌غیرتی


ای دل آتشپاره‌ای بودی تو در غیرت چرا

بر سر خود بیختی خاکستر بی‌غیرتی


یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من

نام دیوان غزل کن دفتر بی‌غیرتی


گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او

صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او


داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی

راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او


شوق او را خفت تمکین من در خاطر است

من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او


دل به حکم خویش می‌باشد چو غالب شد هوس

گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او


شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب

کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او


دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب

گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او


محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید

ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او

غریب آشنا
12-05-2012, 12:56 AM
چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک


چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک

آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک


دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل

حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک


آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم

ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک


در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب

دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک


دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل

از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک


جامم لبالب از می وصل است و من خجل

کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک


بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم

گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک

غریب آشنا
12-05-2012, 12:57 AM
این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام


این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام

این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام


این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را

قابل نظاره آن روی زیبا کرده‌ام


این منم کز عین قدرت دیده‌ی اغیار را

بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام


این منم کز صیقل آئینه‌ی صدق و صفا

در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام


این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را

مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام


این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد

ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام


این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم

هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام

غریب آشنا
12-05-2012, 12:57 AM
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من


اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من

بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من


اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو

دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من


به یاران این وصیت می‌کنم کز تیغ جور تو

چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من


به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو

چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من


به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی

که میدانم به خصم من نخواهی داد جان من


ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل

ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من


چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن

وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من


پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر

چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من


ازین خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کی بی‌غم

کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من


نمی‌دانم چسان در ره فتادم

که رفت از تاب رفتن هم زیادم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:57 AM
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من


چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من

چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من


جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا

حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من


تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب

میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من


گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن

مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من


آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو

مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من


ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم

آسمان را پنبه در گوش است از افغان من


تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی

ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من

غریب آشنا
12-05-2012, 12:58 AM
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان


بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان

هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان


دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی

نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان


چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض

کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان


از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش

ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان


من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من

دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان


از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها

چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان


لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم

تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان

غریب آشنا
12-05-2012, 12:58 AM
دلم که بی‌تو لگدکوب محنت و الم است


دلم که بی‌تو لگدکوب محنت و الم است

خمیرمایه‌ی چندین هزار درد و غم است


نمونه‌ایست دل من ز گرگ یوسف گیر

که در نهایت حرمان به وصل متهم است


من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه

میانه‌ی من و سر حد وصل یک قدم است


علامت شه حسن است قد و کاکل او

که بر سر سپه فتنه بهترین علم است


نظیر لعل تو بسیار هست غایتش آن

که در خزانه‌ی سلطان خطه عدم است


دمی کشی به عتابم دمی به لطف خطاست

چه قاتلی تو که تیغ ستیزه‌ات دو دم است


تو شاه حسنی و بر درگهت به بانک بلند

کسی که لاف گدائی زده‌ست محتشم است

غریب آشنا
12-05-2012, 12:58 AM
هرگز از زلف کجت بی‌پیچ و تابی نیستم


هرگز از زلف کجت بی‌پیچ و تابی نیستم

صید این دامم از آن بی‌اضطرابی نیستم


گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد

چون قرینم با رقیبان بی‌عذابی نیستم


دی که بهر قتل می‌کردی شمار عاشقان

من یقین کردم که پیشت در حسابی نیستم


تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من

مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبی نیستم


ز آب حلمت شعله‌ی عشقم به پستی مایل است

عاشقم آخر سزاوار عتابی نیستم


من که صد پیغام گستاخانه‌ات دادم هنوز

در خور ارسال عاشق کش جوابی نیستم


بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من

کو چه گردی ابترم عالیجنابی نیستم

غریب آشنا
12-05-2012, 12:59 AM
یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد


یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد

گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد


دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد

داغ درون نماند سوز نهان برافتد


عشق از تنزل حسن گردد به خاک یکسان

نام و نشان عاشق زین خاکدان برافتد


رخسار عافیت را کایام کرده پنهان

باد امان بجنبد برقع از آن برافتد


ابروی حسن کز ناز بستست بر فلک زه

تابی خورد ز دوران زه زان کمان برافتد


تخفیف یابد آزارد خلقی شود سبکبار

از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد


از محتشم نجوئید تحسین حال خوبان

هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد

غریب آشنا
12-05-2012, 12:59 AM
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک


وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک

خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک


کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار

گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک


وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان

خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک


یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است

غیر بی‌غیرت درین معنی کسی را نیست شک


هرکجا گرمست از تیغ دو کس بازار وصل

می‌زنند آنجا حریفان نقد غیرت بر محک


عاشقی ریش است و وصل دلبران مرهم برآن

وصل چون شد مشترک می‌گردد آن مرهم نمک


بر سر هر نامه طغرائیست لازم محتشم

کی بود زیبنده گر باشد دو سر را تاج یک


سخن درست بگویم اگرچه میترسم

که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض


به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم

که بر محبت ما بی‌دریغ زد مقراض

غریب آشنا
12-05-2012, 01:00 AM
من و دیدن رقیبان هوسناک تو را


من و دیدن رقیبان هوسناک تو را

رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را


من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد

به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را


تا به غایت من گمراه نمیدانستنم

اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را


ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد

این چه سر بود که بربست به فتراک تو را


قلب ما صاف کن ای شعله‌ی اکسیر اثر

چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را


هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست

در تو گور مگر سیر کند خاک تو را


محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او

کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را


کلامم می‌کشد ناگه به جائی

که آرد بر سر نطقم بلائی

غریب آشنا
12-05-2012, 01:00 AM
گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من


گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من

وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من


چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا

رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من


کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او

چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من


به سنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او

که از پای کسان فرسوده نبود سجده‌گاه من


به رخساریکه باشد هر نفس آئینه‌ی صد کس

چه بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من


اگر از آتشین دلها نسوزم خرمن حسنش

همان در خرمن عمر من افتد برق آه من


مرا جلاد مرگ از در درآید محتشم یارب

بکویش گر ز گمراهی فتد من بعد راه من

غریب آشنا
12-05-2012, 01:00 AM
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم


به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم

دل از تو می‌کنم ای بت خدا مدد کندم


مرا تو کشته‌ای و بر سرم ستاده کسی

که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم


عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری

که آن مسیح نفس روح در جسد کندم


مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک

رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم


قبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت

چنان نکرده قبولم که باز رد کندم


فلک که سکه عشقش به نام من زده است

عجب که باز به عشق تو نامزد کندم


چو محتشم خط آزادی از تو می‌گیرم

که او ز خیل غلامان به این سند کندم

غریب آشنا
12-05-2012, 01:00 AM
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید


بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید

فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید


عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر

کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید


شهر دل زود بپرداز که از چار طرف

لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید


مژده محمل مه کوکبه‌ای می‌آرند

از درون رخش برون تاز که جمازه رسید


میوه‌ی وصل تو آن به که گذارم به رقیب

از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید


ساقیا باده ز خمخانه‌ی دیگر برسان

که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید


محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر

کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید

غریب آشنا
12-05-2012, 01:01 AM
به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی


به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی

ببین کرا به که در دوستی بدل کردی


چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل

که اعتماد بر آن مایه‌ی حیل کردی


مرا محل ستادن نماند در کویت

ز بس که با دگران لطف بی‌محل کردی


بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر

خیال سکه زدن بر زر دغل کردی


نبود بد عمل من چرا در آزارم

عمل به قول رقیبان بدعمل کردی


بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد

مرا به گور ولیکن تو بی‌اجل کردی


نبود مثل تو اول کسی چرا آخر

بناکسی همه جا خویش را مثل کردی


و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس

که آنچه در نظرم بود محتمل کردی


حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر

بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی

غریب آشنا
12-05-2012, 01:02 AM
دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این


دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این

زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این


گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش

نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این


به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که

به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این


تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر

که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این


یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان

فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این


بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان

که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این


ز حالات دگرگون محتشم می‌ریزد از کلکت

گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این


چه گویم نطقم آن قدرت ندارد

که اینجا کلک خود در جنبش آرد


کند آغاز ناخوش داستانی

برد خوشحالی از طبع جهانی


یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی

عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی


ز می فراق بوئی شده آفت حضورم

چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی


عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم

ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی


چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل

تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی


چه دهی تسلی من به بشارت توقف

تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی


بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر

تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی


به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را

که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی

غریب آشنا
12-05-2012, 01:02 AM
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق


داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق

تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق


بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل

ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق


من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود

با دل پرآرزو در دام صیاد فراق


وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر

دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق


داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام

چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق


خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل

وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق


محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش‌تر است

وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق

غریب آشنا
12-05-2012, 01:03 AM
ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند


ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند

بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند


حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است

یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند


غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه

در محلی این چنین چشم از من غافل مبند


نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع

روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند


یار چون شد عمر در تعجیل بهتر ای طبیب

رو ببند حیله پای عمر مستعجل مبند


داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق

راه بر سیلی چنین پر زور بی‌حاصل مبند


دل به خوبان بستن ای دل حاصل دیوانگی‌ست

محتشم گر عاقلی دیگر به ایشان دل مبند

غریب آشنا
12-05-2012, 01:03 AM
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد


مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد

که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد


ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را

در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد


ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه

ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد


ز بلده‌ی که عنان تافت غصه تاخت به آنجا

به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد


درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین

نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد


در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش

بلیه‌ی تیغ دودم گشت و فتنه‌ی تیر دوسر شد


چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت

ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد

غریب آشنا
12-05-2012, 01:03 AM
شدم از گریه نابینا چراغ دیده‌ی من کو


شدم از گریه نابینا چراغ دیده‌ی من کو

سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیده‌ی من کو


عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد

نگهدار عنان بخت بر گردیده‌ی من کو


به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم

ندیدم یک کران تمکین بت سنجیده‌ی من کو


بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را

گل یکرنگ دامن از خسان برچیده‌ی من کو


چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه

که مجنون بیابان گرد محنت دیده‌ی من کو


چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود

که صید زخمی در خاک و خون غلطیده‌ی من کو


ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو

تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریده‌ی من کو

غریب آشنا
12-05-2012, 01:04 AM
آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او


آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او

مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او


من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم

چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او


دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست

در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او


من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر

تا ابد کوته بماند دستم از دامان او


روشن از سوز وداعم شد که می‌ماند به دل

تا قیامت آرزوی قامت فتان او


کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی

در بلاهای سفر خود را بلاگردان او


جان بزور صبر می‌برد از فراقش محتشم

یاد خلق و خوی آن مه شد بلای جان او

غریب آشنا
12-05-2012, 01:07 AM
غزلیات


ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها



ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها

ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوان‌ها


در ورطه‌ی کفر افتد انس و ملک ار نبود

از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها


ای کعبه‌ی مشتاقان دریاب که بر ناید

مقصود من گم ره از طی بیابان‌ها


جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد

غارت گر عشق تو رد قافله‌ی جان‌ها


شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود

این کشتی بی‌لنگر پرورده‌ی طوفان‌ها


آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست

حاشا که بود در هم ز آلایش دامان‌ها


چون محتشم از دردش می‌کاهم و می‌خواهم

رنجوری خود در خود مهجوری درمان‌ها

غریب آشنا
12-05-2012, 01:15 AM
فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا


فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا

در سجده فتادم که سمعنا واطعنا


ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم

ما حل له شارعنا فیه شرعنا


بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی

الفرع رئینا والی الاصل رجعنا


روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم

من غیرک یاقرة عینی و قطعنا


در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره

ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا


در دار شفایت مرضی دفع نکردیم

لکن کسل الروح من الروح و قعنا


گر محتشم از غم علم عین نگون کرد

انا علم البهجة بالهم رفعنا

غریب آشنا
12-05-2012, 01:16 AM
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را


حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را


کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون

شحنه‌ی ملک دل کنم عشق ستیزه رای را


کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر

باعث فتنه‌ای کنم دیده‌ی فتنه زای را


کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر

سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را


در المم ز بی‌غمی کو گل تازه‌ای کزو

لاله‌ی داغ دل کنم داغ الم زدایرا


تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش

باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را


دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم

در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را


از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری

دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را


مفتی عشقم اردهد رخصت سجده‌ی بتی

شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را


صبر نماند وقت کز همه کس برآورد

گریه‌های های من ناله‌ی وای وای را


باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم

بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را

غریب آشنا
12-05-2012, 01:19 AM
هرزه نقاب رخ مکن طره‌ی نیم تاب را


هرزه نقاب رخ مکن طره‌ی نیم تاب را

زاغ چسان نهان کند بیضه‌ی آفتاب را


وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس

چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را


کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم

حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را


با دگران چها کند عشق که در مشارکت

رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را


عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر

حسن به جنبش آورد سلسله‌ی عتاب را


سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گری

در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را


غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند

دجله‌ی چشم من اگر آب دهد سحاب را


ناز نگر که پای او تا به رکاب می‌رسد

دست ز کار می‌رود حلقه کش رکاب را


ناصح ما نمی‌کند منع خود زا رخش بلی

دور به خود نمی‌رسد ساقی این شراب را


طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من

شب همه شب رقم زنم نامه‌ی بی‌جواب را


محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل

داده به دست ظالمی مملکت خراب را

غریب آشنا
12-05-2012, 01:19 AM
ای نگهت تیغ تیز غمزه‌ی غماز را


ای نگهت تیغ تیز غمزه‌ی غماز را

پشت به چشم تو گرم قافله‌ی ناز را


روز جزا تا رود شور قیامت به عرش

رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را


نرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌ای

تا نستاند به ناز جان نظر باز را


شعله‌ی بازار قتل پست شود گر کنی

نایب ترکان چشم صد قدر انداز را


حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک

بس که نهادی بلند پایه‌ی اعجاز را


چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب

منع نمود از سخن آن بت طناز را


دید که خاصان تمام آفت جان منند

داد به پیک نظر قاصدی راز را


یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش

دیده که جوینده بود عشوه‌ی ممتاز را


تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد

پرده در محتشم نرگس غماز را

غریب آشنا
12-05-2012, 01:20 AM
نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را


نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را


پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

چه پردلی که حمایت کند سپاهی را


جز آن جمال که خال تو نصب کرده‌ی اوست

که داد مرتبه خسروی سیاهی را


به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش

گه صدهزار شهید است هر نگاهی را


دلی که جان دو عالم به باد داده‌ی اوست

در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را


مر از وصل بس این سروری که همچو هلال

ز دور سجده کنم گوشه‌ی کلاهی را


برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه

ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را


رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو

که از برای تو کشتند بی‌گناهی را


جهان ز فتنه‌ی چشمت پرست ز انخم زلف

نما به محتشم ای گل گریز گاهی را

غریب آشنا
01-01-2013, 09:01 PM
درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را


درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را

شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را


در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی

عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را


می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن

دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را


می‌نماید که به قلبی زده‌ای یک تنه وای

در میان داشته آشوب سپاه که تو را


تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع

کرده آئینه‌ی خود رنگ سیاه که تو را


کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل

کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را


گر نه در محتشم آتش زده بی‌راهی تو

شده آه که بلند و زده راه که تو را

غریب آشنا
01-01-2013, 09:01 PM
گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را


گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را

که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را


که به آن مایه‌ی جهل این قدرت کرده دلیر

که ز اندیشه‌ی دل بر حذر آسوده تو را


که دران نشه تو را دست هوس سوده به گل

که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را


زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل

که در خانه‌ی عصمت به گل اندوده تو را


که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای

سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را


حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست

که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را


محتشم خوی تو می‌داند و از پند عبث

می‌دهد این همه در سر بیهوده تو را

غریب آشنا
01-01-2013, 09:01 PM
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را




شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را

که دانم آشتی در قفاست جنگ تو را


که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز

که آتش غضب افروخته است رنگ تو را


مصوران قلم از مو کنند تا نکشند

زیاده از سرموئی دهان تنگ را


زمان کنم افزون جراحت تن خویش

ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را


جریده‌ی گرد من امشب گرت رفیقی نیست

چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را


به مدعی پر و بالی مده که پروازش

بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را


ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان

ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را

غریب آشنا
01-01-2013, 09:02 PM
تا همتم به دست طلب زد در بلا


تا همتم به دست طلب زد در بلا

دربست شد مسخر من کشور بلا


دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود

چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا


آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود

کاورد عشق بر سر من لشکر بلا


بر کوهکن ز رتبه‌ی مقدم نوشته‌اند

نام بلا کشان تو در دفتر بلا


تا بنده بود بی‌تو بدغ جنون اسیر

تابنده بود بر سر او افسر بلا


تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر

کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا


مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم

در یوزه مراد کند از در بلا

غریب آشنا
01-01-2013, 09:02 PM
چو افکنده ببیند در خون تنم را


چو افکنده ببیند در خون تنم را

کنید آفرین ترک صید افکنم را


نیاید گر از دیده سیلی دمادم

که شوید ز آلودگی دامنم را


ور از خاک آتش علم برنیاید

که هر شام روشن کند مدفنم را


به فانوس تن گر رسد گرمی دل

بسوزد بر اندام پیراهنم را


زغم چون گریزم که پیوسته دارد

چو پیراهن این فتنه پیرامنم را


مشرف کن ای ماه اوج سعادت

ز مسکین نوازی شبی مسکنم را


ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم

بهر بادی آتش مزن خرمنم را


نیم محتشم خالی از ناله چون نی

که خوش دارد او شیوه‌ی شیونم را

غریب آشنا
01-01-2013, 09:03 PM
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را


مالک المک شوم چون ز جنون هامون را

در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را


گر نه آیینه‌ی روی تو برابر باشد

آه من تیره کند آینه‌ی گردون را


گر تصرف نکند عشوه‌ی خوبان در دل

چه اثر عارض گلگون و قد موزون را


محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند

که به آن دست تصرف نرسد مجنون را


نیست چون حسن تو بر تخته‌ی هستی رقمی

این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را


آن چنان تشنه‌ی وصلم که کسی باشد اگر

تشنه‌ی آب به یکدم بکشد جیحون را


محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق

گل این مرحله گیر آبله‌ی پر خون را

غریب آشنا
01-01-2013, 09:03 PM
چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا


چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا

به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا


به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی

در انتظار نگاه دگر گداخت مرا


به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد

ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا


ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور

به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا


سواد اعظم اقلیم عافیت بودم

خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا


من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق

که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا


به دردمندی من کیست محتشم که الم

به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا

غریب آشنا
01-01-2013, 09:04 PM
من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا




من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا

شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا


زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل

به مصر دلبری یوسف عذاری کرده‌ام پیدا


زمام ناقه محمل نشینی داده‌ام از کف

بجای او بت توسن سواری کرده‌ام پیدا


ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشته‌ی صحبت

در ناسفته گوهر نثاری کرده‌ام پیدا


مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده

بلند اختر سواری تاجداری کرده‌ام پیدا


کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم

ز سودا قید کاکل مشگباری کرده‌ام پیدا


گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم

ز خوبان خسرو عالی تباری کرده‌ام پیدا


دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون

ز ترکان سمن ساعد نگاری کرده‌ام پیدا


درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم

زر نوسکه کامل عیاری کرده‌ام پیدا

غریب آشنا
01-01-2013, 09:04 PM
صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را




صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را

در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را


مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب

شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را


ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت

زان آب شعله‌ی رنگ نقاب حجاب را


ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز

دریاب نیم کشته ز هر عتاب را


از هم سرو تن و دل و جان می‌برند و نیست

جز لشگر غمت سبب انقلاب را


در من فکند دیدن او لرزه وای اگر

داند که چیست واسطه‌ی اضطراب را


دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب

اما دگر به چشم ندیدیم خواب را


در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست

قدری دل پرآتش و چشم پر آب را


او می‌شود سوار و دل محتشم طپان

کو پردلی که آید و گیرد رکاب را

غریب آشنا
02-19-2013, 12:35 AM
درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا


درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا

چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا


صبازان در چو ناید دیده‌ام گوید چه بحرست این

که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا


سیه ابریست چشمم در هوای هاله‌ی خطش

علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا


چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی

ز عکس چین زلفش موج بی‌پایان درو پیدا


تنی از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر

چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا


پر از جدول نماید صفحه‌ی آیینه‌ی رویش

که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا


کف پایش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم

ز جان آئینه‌ای دان صورت بیجان درو پیدا

غریب آشنا
02-19-2013, 12:40 AM
اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را


اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را

که تنها ترک چشمش بر سپاهی می‌زند خود را


ز تابم می‌کشد اکثر نگاه دیر دیر او

که بر قلب دل من گاه گاهی می‌زند خود را


ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان

چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود را


گلی کز جنبش باد صبا آزرده می‌گردد

چرا بر تیغ آه بیگناهی می‌زند خود را


مه نو سجده‌های سهو می‌فرمایدم امشب

به صورت بس که بر طرف کلاهی می‌زند خود را


سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده

که گیتی سوز برقی بر گیاهی می‌زند خود را


عنانش محتشم امروز می‌گیرم تماشا کن

که چون بر پادشاهی دادخواهی می‌زند خود را

غریب آشنا
02-19-2013, 12:40 AM
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها


به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها

در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها


ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب

به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها


زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش

از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها


برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان

غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها


در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز

ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها


ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین

سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها


بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد

هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها


به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر

مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها


من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس

که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها


به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید

چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها


جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون

که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها

غریب آشنا
02-19-2013, 12:41 AM
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا


شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا

من خود نمی‌آورم دگری می‌کشد مرا


یاران مدد که جذبه‌ی عشق قوی کمند

دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا


ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه

شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا


صد میل آتشین به گناه نگاه گرم

در دیده‌ی تیز بین نظری میشکد مرا


من مست آن قدر که توان پای می‌کشم

امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا


دست از رکاب من بگسل محتشم که باز

دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا

غریب آشنا
02-19-2013, 12:41 AM
بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را


بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را

سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را


همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان

شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را


تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت

سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را


به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان

نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را


چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور

نگه‌های حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را


ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد

که بیرون آری از زندان حرمان بی‌گناهان را


مباش ای محتشم پر ناامید از وی که می‌باشد

غم امیدواران گاه امید کاهان ر

غریب آشنا
02-19-2013, 12:41 AM
برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را


برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را

به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را


غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون

به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را


سپهرم مایه‌ی بازیچه‌ی خود کرده پنداری

که باز از گریه‌ام درخنده دارد نوشخندی را


سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم

دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را


نمی‌گفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد

به درد بی‌کسی در کنج محنت دردمندی را


دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی

بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را

غریب آشنا
02-19-2013, 12:42 AM
روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا


روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا

روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا


چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم

حاصل از زندگی خویش همان بود مرا


یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز

دل سرا پرده‌ی صد راز نهان بود مرا


یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی

با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا


یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران

دوش منت کش آن بار گران بود مرا


یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز

پاسبان مردم چشم نگران بود مرا


یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم

محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا

غریب آشنا
03-26-2013, 04:08 PM
گر بهم می‌زدم امشب مژه‌ی پر نم را


گر بهم می‌زدم امشب مژه‌ی پر نم را

آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را


سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم

که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را


آن پری چهره مگر دست بدارد از جور

ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را


ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند

قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را


بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من

دور دارم ز رخت دیده‌ی نامحرم را


باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب

که در آن نشه ز شادی نشناسم غم را


خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده

ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را

غریب آشنا
03-26-2013, 04:09 PM
مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را


مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را

گدای کوی توام همچنین مبین ما را


هنوز سجده‌ی آدم نکرده بود ملک

که بود گرد سجود تو بر جبین ما را


گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد

گمان بیاری او بود بیش ازین ما را


به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس

اگر بود ید بیضا در آستین ما را


طبیب ما که دمش پاس روح می‌دارد

چه حکمت است که می‌دارد اینچنین ما را


نگین خام عشق است گوهر دل و نیست

به غیر حرف وفا نقش آن نگین ما را


بلاگزینی ما اختیاری ما نیست

خدا نداده دل عافیت گزین ما را


گناه یک نفس آن مه به مجلس از ما دید

که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را


ز آه ما به گمانی فتاده بود امشب

که می‌نمود پیاپی به همنشین ما را


بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست

که قاطعان طریقند در کمین ما را

غریب آشنا
03-26-2013, 04:09 PM
چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را


چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را

بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را


زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت

ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را


اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی

به رسوائی برون زین دار بی‌بنیاد کن ما را


نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی

بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را


به سودای دل ناشاد خود در مانده‌ام بی تو

به این نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را


چو روزی می‌نشستم بر سر راهت اگر گاهی

غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را


ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی

زمانی هم زبان ناله و فریاد کن ما را

غریب آشنا
04-01-2013, 12:13 PM
کسی ز روی چنان منع چون کند ما را


کسی ز روی چنان منع چون کند ما را

خدا برای چه داده است چشم بینا را


نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز

که ساخت عشق تو آواره‌ی جهان ما را


درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل

که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را


هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد

چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را


برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت

جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را


به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی

به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را


به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست

خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را


ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش

که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را


بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی

زبان محتشم هرزه گوی رسوا را

غریب آشنا
04-01-2013, 12:13 PM
شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را


شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را

می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را


باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان

پاک کن از غبار من راهگذار خویش را


بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین

در گذرانم از ثریا پایه‌ی دار خویش را


در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم

شعله‌ی آتشی کنم لوح مزار خویش را


ای همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان

بهر خدا نوازشی سینه‌ی فکار خویش را


گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم

بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را


محتشم از تو جذبه‌ای می‌طلبم که آوری

بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را

غریب آشنا
04-03-2013, 12:12 PM
بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را


بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را

در ظلمات گم مکن چشمه‌ی آفتاب را


گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن

پرده‌ی رخ که پیش او باد برد نقاب را


سوخته فراق را وعده‌ی خام تر مده

رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب را


بی تو به حال مر گم و جان به عذاب می‌کنم

بر سرم آی و از سرم باز کن این عذاب را


گشته حجاب عارضت زلف و نسیم بی‌خبر

آه کجاست تا کند بر طرف این حجاب را


تا دهد از تو جراتم رخصت نیم بوسه‌ای

یک نفسک به خواب کن نرگس نیم خواب را


دی به نیاز گفتمت بنده‌ی توست محتشم

روی ز بنده تافتی بنده‌ام این عتاب را