PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شاهنامه فردوسی بزرگ



غریب آشنا
09-24-2012, 02:36 AM
آغازکتاب








به نام خداوند جان و خرد






کزین برتر اندیشه برنگذرد








خداوند نام و خداوند جای






خداوند روزی ده رهنمای








خداوند کیوان و گردان سپهر






فروزنده ماه و ناهید و مهر








ز نام و نشان و گمان برترست






نگارنده‌ی بر شده پیکرست








به بینندگان آفریننده را






نبینی مرنجان دو بیننده را








نیابد بدو نیز اندیشه راه






که او برتر از نام و از جایگاه








سخن هر چه زین گوهران بگذرد






نیابد بدو راه جان و خرد








خرد گر سخن برگزیند همی






همان را گزیند که بیند همی








ستودن نداند کس او را چو هست






میان بندگی را ببایدت بست








خرد را و جان را همی سنجد اوی






در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی








بدین آلت رای و جان و زبان






ستود آفریننده را کی توان








به هستیش باید که خستو شوی






ز گفتار بی‌کار یکسو شوی








پرستنده باشی و جوینده راه






به ژرفی به فرمانش کردن نگاه








توانا بود هر که دانا بود






ز دانش دل پیر برنا بود








از این پرده برتر سخن‌گاه نیست






ز هستی مر اندیشه را راه نیست

غریب آشنا
09-24-2012, 02:46 AM
ستایش خرد





کنون ای خردمند وصف خرد



بدین جایگه گفتن اندرخورد




کنون تا چه داری بیار از خرد



که گوش نیوشنده زو برخورد




خرد بهتر از هر چه ایزد بداد



ستایش خرد را به از راه داد




خرد رهنمای و خرد دلگشای



خرد دست گیرد به هر دو سرای




ازو شادمانی وزویت غمیست



وزویت فزونی وزویت کمیست




خرد تیره و مرد روشن روان



نباشد همی شادمان یک زمان




چه گفت آن خردمند مرد خرد



که دانا ز گفتار از برخورد




کسی کو خرد را ندارد ز پیش



دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش




هشیوار دیوانه خواند ورا



همان خویش بیگانه داند ورا




ازویی به هر دو سرای ارجمند



گسسته خرد پای دارد ببند




خرد چشم جانست چون بنگری



تو بی‌چشم شادان جهان نسپری




نخست آفرینش خرد را شناس



نگهبان جانست و آن سه پاس




سه پاس تو چشم است وگوش و زبان



کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان




خرد را و جان را که یارد ستود



و گر من ستایم که یارد شنود




حکیما چو کس نیست گفتن چه سود



ازین پس بگو کافرینش چه بود




تویی کرده‌ی کردگار جهان



ببینی همی آشکار و نهان




به گفتار دانندگان راه جوی



به گیتی بپوی و به هر کس بگوی




ز هر دانشی چون سخن بشنوی



از آموختن یک زمان نغنوی




چو دیدار یابی به شاخ سخن



بدانی که دانش نیابد به من

غریب آشنا
09-24-2012, 02:49 AM
گفتاراندر آفرینش عالم












از آغاز باید که دانی درست








سر مایه‌ی گوهران از نخست











که یزدان ز ناچیز چیز آفرید








بدان تا توانایی آرد پدید











سرمایه‌ی گوهران این چهار








برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار











یکی آتشی برشده تابناک








میان آب و باد از بر تیره خاک











نخستین که آتش به جنبش دمید








ز گرمیش پس خشکی آمد پدید











وزان پس ز آرام سردی نمود








ز سردی همان باز تری فزود











چو این چار گوهر به جای آمدند








ز بهر سپنجی سرای آمدند











گهرها یک اندر دگر ساخته








ز هرگونه گردن برافراخته











پدید آمد این گنبد تیزرو








شگفتی نماینده‌ی نوبه‌نو











ابرده و دو هفت شد کدخدای








گرفتند هر یک سزاوار جای











در بخشش و دادن آمد پدید








ببخشید دانا چنان چون سزید











فلکها یک اندر دگر بسته شد








بجنبید چون کار پیوسته شد











چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ








زمین شد به کردار روشن چراغ











ببالید کوه آبها بر دمید








سر رستنی سوی بالا کشید











زمین را بلندی نبد جایگاه








یکی مرکزی تیره بود و سیاه











ستاره برو بر شگفتی نمود








به خاک اندرون روشنائی فزود











همی بر شد آتش فرود آمد آب








همی گشت گرد زمین آفتاب











گیا رست با چند گونه درخت








به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت











ببالد ندارد جز این نیرویی








نپوید چو پیوندگان هر سویی











وزان پس چو جنبنده آمد پدید








همه رستنی زیر خویش آورید











خور و خواب و آرام جوید همی








وزان زندگی کام جوید همی











نه گویا زبان و نه جویا خرد








ز خاک و ز خاشاک تن پرورد











نداند بد و نیک فرجام کار








نخواهد ازو بندگی کردگار











چو دانا توانا بد و دادگر








از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر











چنینست فرجام کار جهان








نداند کسی آشکار و نهان

غریب آشنا
09-24-2012, 02:52 AM
گفتاراندر آفرینش مردم











چو زین بگذری مردم آمد پدید








شد این بندها را سراسر کلید











سرش راست بر شد چو سرو بلند








به گفتار خوب و خرد کاربند











پذیرنده‌ی هوش و رای و خرد








مر او را دد و دام فرمان برد











ز راه خرد بنگری اندکی








که مردم به معنی چه باشد یکی











مگر مردمی خیره خوانی همی








جز این را نشانی ندانی همی











ترا از دو گیتی برآورده‌اند








به چندین میانچی بپرورده‌اند











نخستین فطرت پسین شمار








تویی خویشتن را به بازی مدار











شنیدم ز دانا دگرگونه زین








چه دانیم راز جهان آفرین











نگه کن سرانجام خود را ببین








چو کاری بیابی ازین به گزین











به رنج اندر آری تنت را رواست








که خود رنج بردن به دانش سزاست











چو خواهی که یابی ز هر بد رها








سر اندر نیاری به دام بلا











نگه کن بدین گنبد تیزگرد








که درمان ازویست و زویست درد











نه گشت زمانه بفرسایدش








نه آن رنج و تیمار بگزایدش











نه از جنبش آرام گیرد همی








نه چون ما تباهی پذیرد همی











ازو دان فزونی ازو هم شمار








بد و نیک نزدیک او آشکار

غریب آشنا
09-24-2012, 02:52 AM
گفتاراندر آفرینش آفتاب











از یاقوت سرخست چرخ کبود








نه از آب و گرد و نه از باد و دود











به چندین فروغ و به چندین چراغ








بیاراسته چون به نوروز باغ











روان اندرو گوهر دلفروز








کزو روشنایی گرفتست روز











ز خاور برآید سوی باختر








نباشد ازین یک روش راست‌تر











ایا آنکه تو آفتابی همی








چه بودت که بر من نتابی همی

غریب آشنا
09-24-2012, 02:54 AM
درآفرینش ماه











چراغست مر تیره شب را بسیچ








به بد تا توانی تو هرگز مپیچ











چو سی روز گردش بپیمایدا








شود تیره گیتی بدو روشنا











پدید آید آنگاه باریک و زرد








چو پشت کسی کو غم عشق خورد











چو بیننده دیدارش از دور دید








هم اندر زمان او شود ناپدید











دگر شب نمایش کند بیشتر








ترا روشنایی دهد بیشتر











به دو هفته گردد تمام و درست








بدان باز گردد که بود از نخست











بود هر شبانگاه باریکتر








به خورشید تابنده نزدیکتر











بدینسان نهادش خداوند داد








بود تا بود هم بدین یک نهاد

غریب آشنا
09-24-2012, 04:46 PM
گفتار اندر ستایش پیغمبر




ترا دانش و دین رهاند درست


در رستگاری ببایدت جست



وگر دل نخواهی که باشد نژند


نخواهی که دایم بوی مستمند



به گفتار پیغمبرت راه جوی


دل از تیرگیها بدین آب شوی



چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی


خداوند امر و خداوند نهی



که خورشید بعد از رسولان مه


نتابید بر کس ز بوبکر به



عمر کرد اسلام را آشکار


بیاراست گیتی چو باغ بهار



پس از هر دوان بود عثمان گزین


خداوند شرم و خداوند دین



چهارم علی بود جفت بتول


که او را به خوبی ستاید رسول



که من شهر علمم علیم در ست


درست این سخن قول پیغمبرست



گواهی دهم کاین سخنها ز اوست


تو گویی دو گوشم پرآواز اوست



علی را چنین گفت و دیگر همین


کزیشان قوی شد به هر گونه دین



نبی آفتاب و صحابان چو ماه


به هم بسته‌ی یکدگر راست راه



منم بنده‌ی اهل بیت نبی


ستاینده‌ی خاک و پای وصی



حکیم این جهان را چو دریا نهاد


برانگیخته موج ازو تندباد



چو هفتاد کشتی برو ساخته


همه بادبانها برافراخته



یکی پهن کشتی بسان عروس


بیاراسته همچو چشم خروس



محمد بدو اندرون با علی


همان اهل بیت نبی و ولی



خردمند کز دور دریا بدید


کرانه نه پیدا و بن ناپدید



بدانست کو موج خواهد زدن


کس از غرق بیرون نخواهد شدن



به دل گفت اگر با نبی و وصی


شوم غرقه دارم دو یار وفی





همانا که باشد مرا دستگیر

خداوند تاج و لوا و سریر


خداوند جوی می و انگبین

همان چشمه‌ی شیر و ماء معین


اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزد نبی و علی گیر جای


گرت زین بد آید گناه منست

چنین است و این دین و راه منست


برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم


دلت گر به راه خطا مایلست

ترا دشمن اندر جهان خود دلست


نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش


هر آنکس که در جانش بغض علیست

ازو زارتر در جهان زار کیست


نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک پی همرهان


همه نیکی ات باید آغاز کرد

چو با نیکنامان بوی همنورد


از این در سخن چند رانم همی

همانا کرانش ندانم همی

غریب آشنا
09-24-2012, 06:47 PM
گفتاراندر فراهم آوردن کتاب








سخن هر چه گویم همه گفته‌اند






بر باغ دانش همه رفته‌اند








اگر بر درخت برومند جای






نیابم که از بر شدن نیست رای








کسی کو شود زیر نخل بلند






همان سایه زو بازدارد گزند








توانم مگر پایه‌ای ساختن






بر شاخ آن سرو سایه فکن








کزین نامور نامه‌ی شهریار






به گیتی بمانم یکی یادگار








تو این را دروغ و فسانه مدان






به رنگ فسون و بهانه مدان








ازو هر چه اندر خورد با خرد






دگر بر ره رمز و معنی برد








یکی نامه بود از گه باستان






فراوان بدو اندرون داستان








پراگنده در دست هر موبدی






ازو بهره‌ای نزد هر بخردی








یکی پهلوان بود دهقان نژاد






دلیر و بزرگ و خردمند و راد








پژوهنده‌ی روزگار نخست






گذشته سخنها همه باز جست








ز هر کشوری موبدی سالخورد






بیاورد کاین نامه را یاد کرد








بپرسیدشان از کیان جهان






وزان نامداران فرخ مهان








که گیتی به آغاز چون داشتند






که ایدون به ما خوار بگذاشتند








چه گونه سرآمد به نیک اختری






برایشان همه روز کند آوری








بگفتند پیشش یکایک مهان






سخنهای شاهان و گشت جهان








چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن






یکی نامور نافه افکند بن








چنین یادگاری شد اندر جهان






برو آفرین از کهان و مهان

غریب آشنا
09-24-2012, 06:48 PM
داستان دقیقی شاعر



چو از دفتر این داستانها بسی


همی خواند خواننده بر هر کسی



جهان دل نهاده بدین داستان


همان بخردان نیز و هم راستان



جوانی بیامد گشاده زبان


سخن گفتن خوب و طبع روان



به شعر آرم این نامه را گفت من


ازو شادمان شد دل انجمن



جوانیش را خوی بد یار بود


ابا بد همیشه به پیکار بود



برو تاختن کرد ناگاه مرگ


نهادش به سر بر یکی تیره ترگ



بدان خوی بد جان شیرین بداد


نبد از جوانیش یک روز شاد



یکایک ازو بخت برگشته شد


به دست یکی بنده بر کشته شد



برفت او و این نامه ناگفته ماند


چنان بخت بیدار او خفته ماند



الهی عفو کن گناه ورا


بیفزای در حشر جاه ورا

غریب آشنا
09-24-2012, 06:51 PM
بنیادنهادن کتاب








دل روشن من چو برگشت ازوی






سوی تخت شاه جهان کرد روی








که این نامه را دست پیش آورم






ز دفتر به گفتار خویش آورم








بپرسیدم از هر کسی بیشمار






بترسیدم از گردش روزگار








مگر خود درنگم نباشد بسی






بباید سپردن به دیگر کسی








و دیگر که گنجم وفادار نیست






همین رنج را کس خریدار نیست








برین گونه یک چند بگذاشتم






سخن را نهفته همی داشتم








سراسر زمانه پر از جنگ بود






به جویندگان بر جهان تنگ بود








ز نیکو سخن به چه اندر جهان






به نزد سخن سنج فرخ مهان








اگر نامدی این سخن از خدای






نبی کی بدی نزد ما رهنمای








به شهرم یکی مهربان دوست بود






تو گفتی که با من به یک پوست بود








مرا گفت خوب آمد این رای تو






به نیکی گراید همی پای تو








نبشته من این نامه‌ی پهلوی






به پیش تو آرم مگر نغنوی








گشتاده زبان و جوانیت هست






سخن گفتن پهلوانیت هست








شو این نامه‌ی خسروان بازگوی






بدین جوی نزد مهان آبروی








چو آورد این نامه نزدیک من






برافروخت این جان تاریک من

غریب آشنا
09-24-2012, 07:10 PM
درداستان ابومنصور (http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=15324)








بدین نامه چون دست کردم دراز






یکی مهتری بود گردنفراز








جوان بود و از گوهر پهلوان






خردمند و بیدار و روشن روان








خداوند رای و خداوند شرم






سخن گفتن خوب و آوای نرم








مرا گفت کز من چه باید همی






که جانت سخن برگراید همی








به چیزی که باشد مرا دسترس






بکوشم نیازت نیارم به کس








همی داشتم چون یکی تازه سیب






که از باد نامد به من بر نهیب








به کیوان رسیدم ز خاک نژند






از آن نیکدل نامدار ارجمند








به چشمش همان خاک و هم سیم و زر






کریمی بدو یافته زیب و فر








سراسر جهان پیش او خوار بود






جوانمرد بود و وفادار بود








چنان نامور گم شد از انجمن






چو در باغ سرو سهی از چمن








نه زو زنده بینم نه مرده نشان






به دست نهنگان مردم کشان








دریغ آن کمربند و آن گردگاه






دریغ آن کیی برز و بالای شاه








گرفتار زو دل شده ناامید






نوان لرز لرزان به کردار بید








یکی پند آن شاه یاد آوریم






ز کژی روان سوی داد آوریم








مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار






گرت گفته آید به شاهان سپار








بدین نامه من دست بردم فراز






به نام شهنشاه گردنفراز

غریب آشنا
09-24-2012, 07:20 PM
ستایش سلطان محمود




جهان آفرین تا جهان آفرید


چنو مرزبانی نیامد پدید



چو خورشید بر چرخ بنمود تاج


زمین شد به کردار تابنده عاج



چه گویم که خورشید تابان که بود


کزو در جهان روشنایی فزود



ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت


نهاد از بر تاج خورشید تخت



زخاور بیاراست تا باختر


پدید آمد از فر او کان زر



مرا اختر خفته بیدار گشت


به مغز اندر اندیشه بسیار گشت



بدانستم آمد زمان سخن


کنون نو شود روزگار کهن



بر اندیشه‌ی شهریار زمین


بخفتم شبی لب پر از آفرین



دل من چو نور اندر آن تیره شب


نخفته گشاده دل و بسته لب



چنان دید روشن روانم به خواب


که رخشنده شمعی برآمد ز آب



همه روی گیتی شب لاژورد


از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد



در و دشت برسان دیبا شدی


یکی تخت پیروزه پیدا شدی



نشسته برو شهریاری چو ماه


یکی تاج بر سر به جای کلاه



رده بر کشیده سپاهش دو میل


به دست چپش هفتصد ژنده پیل



یکی پاک دستور پیشش به پای


بداد و بدین شاه را رهنمای



مرا خیره گشتی سر از فر شاه


وزان ژنده پیلان و چندان سپاه



چو آن چهره‌ی خسروی دیدمی


ازان نامداران بپرسیدمی



که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه


ستارست پیش اندرش یا سپاه



یکی گفت کاین شاه روم است و هند


ز قنوج تا پیش دریای سند



به ایران و توران ورا بنده‌اند


به رای و به فرمان او زنده‌اند





بیاراست روی زمین را به داد


بپردخت ازان تاج بر سر نهاد



جهاندار محمود شاه بزرگ


به آبشخور آرد همی میش و گرگ



ز کشمیر تا پیش دریای چین


برو شهریاران کنند آفرین



چو کودک لب از شیر مادر بشست


ز گهواره محمود گوید نخست



نپیچد کسی سر ز فرمان اوی


نیارد گذشتن ز پیمان اوی



تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای


بدو نام جاوید جوینده‌ای



چو بیدار گشتم بجستم ز جای


چه مایه شب تیره بودم به پای



بر آن شهریار آفرین خواندم


نبودم درم جان برافشاندم



به دل گفتم این خواب را پاسخ است


که آواز او بر جهان فرخ است



برآن آفرین کو کند آفرین


بر آن بخت بیدار و فرخ زمین



ز فرش جهان شد چو باغ بهار


هوا پر ز ابر و زمین پرنگار



از ابر اندرآمد به هنگام نم


جهان شد به کردار باغ ارم



به ایران همه خوبی از داد اوست


کجا هست مردم همه یاد اوست



به بزم اندرون آسمان سخاست


به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست



به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل


به کف ابر بهمن به دل رود نیل



سر بخت بدخواه با خشم اوی


چو دینار خوارست بر چشم اوی



نه کند آوری گیرد از باج و گنج


نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج



هر آنکس که دارد ز پروردگان


از آزاد و از نیکدل بردگان



شهنشاه را سربه‌سر دوستوار


به فرمان ببسته کمر استوار



نخستین برادرش کهتر به سال


که در مردمی کس ندارد همال





ز گیتی پرستنده‌ی فر و نصر

زید شاد در سایه‌ی شاه عصر


کسی کش پدر ناصرالدین بود

سر تخت او تاج پروین بود


و دیگر دلاور سپهدار طوس

که در جنگ بر شیر دارد فسوس


ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

همی آفرین یابد از دهر بهر


به یزدان بود خلق را رهنمای

سر شاه خواهد که باشد به جای


جهان بی‌سر و تاج خسرو مباد

همیشه بماناد جاوید و شاد


همیشه تن آباد با تاج و تخت

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت


کنون بازگردم به آغاز کار

سوی نامه‌ی نامور شهریار

غریب آشنا
09-25-2012, 05:03 PM
بخش2

کیومرث


سخن گوی دهقان چه گوید نخست




سخن گوی دهقان چه گوید نخست


که نامی بزرگی به گیتی که جست



که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد


ندارد کس آن روزگاران به یاد



مگر کز پدر یاد دارد پسر


بگوید ترا یک به یک در به در



که نام بزرگی که آورد پیش


کرا بود از آن برتران پایه بیش



پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان


که از پهلوانان زند داستان



چنین گفت کیین تخت و کلاه


کیومرث آورد و او بود شاه



چو آمد به برج حمل آفتاب


جهان گشت با فر و آیین و آب



بتابید ازآن سان ز برج بره


که گیتی جوان گشت ازآن یکسره



کیومرث شد بر جهان کدخدای


نخستین به کوه اندرون ساخت جای



سر بخت و تختش برآمد به کوه


پلنگینه پوشید خود با گروه



ازو اندر آمد همی پرورش


که پوشیدنی نو بد و نو خورش



به گیتی درون سال سی شاه بود


به خوبی چو خورشید بر گاه بود



همی تافت زو فر شاهنشهی


چو ماه دو هفته ز سرو سهی



دد و دام و هر جانور کش بدید


ز گیتی به نزدیک او آرمید



دوتا می‌شدندی بر تخت او


از آن بر شده فره و بخت او



به رسم نماز آمدندیش پیش


وزو برگرفتند آیین خویش



پسر بد مراورا یکی خوبروی


هنرمند و همچون پدر نامجوی



سیامک بدش نام و فرخنده بود


کیومرث را دل بدو زنده بود



به جانش بر از مهر گریان بدی


ز بیم جداییش بریان بدی



برآمد برین کار یک روزگار


فروزنده شد دولت شهریار





به گیتی نبودش کسی دشمنا


مگر بدکنش ریمن آهرمنا



به رشک اندر آهرمن بدسگال


همی رای زد تا ببالید بال



یکی بچه بودش چو گرگ سترگ


دلاور شده با سپاه بزرگ



جهان شد برآن دیوبچه سیاه


ز بخت سیامک وزآن پایگاه



سپه کرد و نزدیک او راه جست


همی تخت و دیهیم کی شاه جست



همی گفت با هر کسی رای خویش


جهان کرد یکسر پرآوای خویش



کیومرث زین خودکی آگاه بود


که تخت مهی را جز او شاه بود



یکایک بیامد خجسته سروش


بسان پری پلنگینه پوش



بگفتش ورا زین سخن دربه‌در


که دشمن چه سازد همی با پدر



سخن چون به گوش سیامک رسید


ز کردار بدخواه دیو پلید



دل شاه بچه برآمد به جوش


سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش



بپوشید تن را به چرم پلنگ


که جوشن نبود و نه آیین جنگ



پذیره شدش دیو را جنگجوی


سپه را چو روی اندر آمد به روی



سیامک بیامد برهنه تنا


برآویخت با پور آهرمنا



بزد چنگ وارونه دیو سیاه


دوتا اندر آورد بالای شاه



فکند آن تن شاهزاده به خاک


به چنگال کردش کمرگاه چاک



سیامک به دست خروزان دیو


تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو



چو آگه شد از مرگ فرزند شاه


ز تیمار گیتی برو شد سیاه



فرود آمد از تخت ویله کنان


زنان بر سر و موی و رخ را کنان



دو رخساره پر خون و دل سوگوار


دو دیده پر از نم چو ابر بهار





خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار


همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ


دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه


برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد


نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار


درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش


سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی گرد از آن انجمن


از آن بد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخته کن دل ز کین


کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان


بر آن برترین نام یزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را


وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

غریب آشنا
09-25-2012, 05:49 PM
خجسته سیامک یکی پور داشت




خجسته سیامک یکی پور داشت


که نزد نیا جاه دستور داشت



گرانمایه را نام هوشنگ بود


تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود



به نزد نیا یادگار پدر


نیا پروریده مراو را به بر



نیایش به جای پسر داشتی


جز او بر کسی چشم نگماشتی



چو بنهاد دل کینه و جنگ را


بخواند آن گرانمایه هوشنگ را



همه گفتنیها بدو بازگفت


همه رازها بر گشاد از نهفت



که من لشکری کرد خواهم همی


خروشی برآورد خواهم همی



ترا بود باید همی پیشرو


که من رفتنی‌ام تو سالار نو



پری و پلنگ انجمن کرد و شیر


ز درندگان گرگ و ببر دلیر



سپاهی دد و دام و مرغ و پری


سپهدار پرکین و کندآوری



پس پشت لشکر کیومرث شاه


نبیره به پیش اندرون با سپاه



بیامد سیه دیو با ترس و باک


همی به آسمان بر پراگند خاک



ز هرای درندگان چنگ دیو


شده سست از خشم کیهان دیو



به هم برشکستند هردو گروه


شدند از دد و دام دیوان ستوه



بیازید هوشنگ چون شیر چنگ


جهان کرد بر دیو نستوه تنگ



کشیدش سراپای یکسر دوال


سپهبد برید آن سر بی‌همال



به پای اندر افگند و بسپرد خوار


دریده برو چرم و برگشته کار



چو آمد مر آن کینه را خواستار


سرآمد کیومرث را روزگار



برفت و جهان مردری ماند از وی


نگر تا کرا نزد او آبروی



جهان فریبنده را گرد کرد


ره سود بنمود و خود مایه خورد





جهان سربه‌سر چو فسانست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

غریب آشنا
09-25-2012, 06:00 PM
بخش 3

هوشنگ

جهاندار هوشنگ با رای و داد


جهاندار هوشنگ با رای و داد

به جای نیا تاج بر سر نهاد


بگشت از برش چرخ سالی چهل

پر از هوش مغز و پر از رای دل


چو بنشست بر جایگاه مهی

چنین گفت بر تخت شاهنشهی


که بر هفت کشور منم پادشا

جهاندار پیروز و فرمانروا


به فرمان یزدان پیروزگر

به داد و دهش تنگ بستم کمر


وزان پس جهان یکسر آباد کرد

همه روی گیتی پر از داد کرد


نخستین یکی گوهر آمد به چنگ

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ


سر مایه کرد آهن آبگون

کزان سنگ خارا کشیدش برون

غریب آشنا
09-25-2012, 06:01 PM
یکی روز شاه جهان سوی کوه


یکی روز شاه جهان سوی کوه

گذر کرد با چند کس همگروه


پدید آمد از دور چیزی دراز

سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز


دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون

ز دود دهانش جهان تیره‌گون


نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ

گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ


به زور کیانی رهانید دست

جهانسوز مار از جهانجوی جست


برآمد به سنگ گران سنگ خرد

همان و همین سنگ بشکست گرد


فروغی پدید آمد از هر دو سنگ

دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ


نشد مار کشته ولیکن ز راز

ازین طبع سنگ آتش آمد فراز


جهاندار پیش جهان آفرین

نیایش همی کرد و خواند آفرین


که او را فروغی چنین هدیه داد

همین آتش آنگاه قبله نهاد


بگفتا فروغیست این ایزدی

پرستید باید اگر بخردی


شب آمد برافروخت آتش چو کوه

همان شاه در گرد او با گروه


یکی جشن کرد آن شب و باده خورد

سده نام آن جشن فرخنده کرد


ز هوشنگ ماند این سده یادگار

بسی باد چون او دگر شهریار


کز آباد کردن جهان شاد کرد

جهانی به نیکی ازو یاد کرد

غریب آشنا
09-25-2012, 06:04 PM
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد


چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

از آهنگری اره و تیشه کرد


چو این کرده شد چاره‌ی آب ساخت

ز دریای‌ها رودها را بتاخت


به جوی و به رود آبها راه کرد

به فرخندگی رنج کوتاه کرد


چراگاه مردم بدان برفزود

پراگند پس تخم و کشت و درود


برنجید پس هر کسی نان خویش

بورزید و بشناخت سامان خویش


بدان ایزدی جاه و فر کیان

ز نخچیر گور و گوزن ژیان


جدا کرد گاو و خر و گوسفند

به ورز آورید آنچه بد سودمند


ز پویندگان هر چه مویش نکوست

بکشت و به سرشان برآهیخت پوست


چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

چهارم سمورست کش موی گرم


برین گونه از چرم پویندگان

بپوشید بالای گویندگان


برنجید و گسترد و خورد و سپرد

برفت و به جز نام نیکی نبرد


بسی رنج برد اندران روزگار

به افسون و اندیشه‌ی بی‌شمار


چو پیش آمدش روزگار بهی

ازو مردری ماند تخت مهی


زمانه ندادش زمانی درنگ

شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ


نپیوست خواهد جهان با تو مهر

نه نیز آشکارا نمایدت چهر

غریب آشنا
09-25-2012, 06:06 PM
بخش 4

طهمورث

طهمورث (http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=15331)




پسر بد مراو را یکی هوشمند


گرانمایه طهمورث دیوبند



بیامد به تخت پدر بر نشست


به شاهی کمر برمیان بر ببست



همه موبدان را ز لشکر بخواند


به خوبی چه مایه سخنها براند



چنین گفت کامروز تخت و کلاه


مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه



جهان از بدیها بشویم به رای


پس آنگه کنم درگهی گرد پای



ز هر جای کوته کنم دست دیو


که من بود خواهم جهان را خدیو



هر آن چیز کاندر جهان سودمند


کنم آشکارا گشایم ز بند



پس از پشت میش و بره پشم و موی


برید و به رشتن نهادند روی



به کوشش ازو کرد پوشش به رای


به گستردنی بد هم او رهنمای



ز پویندگان هر چه بد تیزرو


خورش کردشان سبزه و کاه و جو



رمنده ددان را همه بنگرید


سیه گوش و یوز از میان برگزید



به چاره بیاوردش از دشت و کوه


به بند آمدند آنکه بد زان گروه



ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز


چو باز و چو شاهین گردن فراز



بیاورد و آموختن‌شان گرفت


جهانی بدو مانده اندر شگفت



چو این کرده شد ماکیان و خروس


کجا بر خرو شد گه زخم کوس



بیاورد و یکسر به مردم کشید


نهفته همه سودمندش گزید



بفرمودشان تا نوازند گرم


نخوانندشان جز به آواز نرم



چنین گفت کاین را ستایش کنید


جهان آفرین را نیایش کنید



که او دادمان بر ددان دستگاه


ستایش مراو را که بنمود راه



مر او را یکی پاک دستور بود


که رایش ز کردار بد دور بود





خنیده به هر جای شهرسپ نام


نزد جز به نیکی به هر جای گام



همه روزه بسته ز خوردن دو لب


به پیش جهاندار برپای شب



چنان بر دل هر کسی بود دوست


نماز شب و روزه آیین اوست



سر مایه بد اختر شاه را


در بسته بد جان بدخواه را



همه راه نیکی نمودی به شاه


همه راستی خواستی پایگاه



چنان شاه پالوده گشت از بدی


که تابید ازو فره‌ی ایزدی



برفت اهرمن را به افسون ببست


چو بر تیزرو بارگی برنشست



زمان تا زمان زینش برساختی


همی گرد گیتیش برتاختی



چو دیوان بدیدند کردار او


کشیدند گردن ز گفتار او



شدند انجمن دیو بسیار مر


که پردخته مانند ازو تاج و فر



چو طهمورث آگه شد از کارشان


برآشفت و بشکست بازارشان



به فر جهاندار بستش میان


به گردن برآورد گرز گران



همه نره دیوان و افسونگران


برفتند جادو سپاهی گران



دمنده سیه دیوشان پیشرو


همی به آسمان برکشیدند غو



جهاندار طهمورث بافرین


بیامد کمربسته‌ی جنگ و کین



یکایک بیاراست با دیو چنگ


نبد جنگشان را فراوان درنگ



ازیشان دو بهره به افسون ببست


دگرشان به گرز گران کرد پست



کشیدندشان خسته و بسته خوار


به جان خواستند آن زمان زینهار



که ما را مکش تا یکی نو هنر


بیاموزی از ماکت آید به بر



کی نامور دادشان زینهار


بدان تا نهانی کنند آشکار





چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پیوند او


نبشتن به خسرو بیاموختند

دلش را به دانش برافروختند


نبشتن یکی نه که نزدیک سی

چه رومی چه تازی و چه پارسی


چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی


جهاندار سی سال ازین بیشتر

چه گونه پدید آوریدی هنر


برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند ازو یادگار

غریب آشنا
09-25-2012, 10:11 PM
بخش 5

جمشید

گرانمایه جمشید فرزند او




گرانمایه جمشید فرزند او


کمر بست یکدل پر از پند او



برآمد برآن تخت فرخ پدر


به رسم کیان بر سرش تاج زر



کمر بست با فر شاهنشهی


جهان گشت سرتاسر او را رهی



زمانه بر آسود از داوری


به فرمان او دیو و مرغ و پری



جهان را فزوده بدو آبروی


فروزان شده تخت شاهی بدوی



منم گفت با فره‌ی ایزدی


همم شهریاری همم موبدی



بدان را ز بد دست کوته کنم


روان را سوی روشنی ره کنم



نخست آلت جنگ را دست برد


در نام جستن به گردان سپرد



به فر کیی نرم کرد آهنا


چو خود و زره کرد و چون جو شنا



چو خفتان و تیغ و چو برگستوان


همه کرد پیدا به روشن روان



بدین اندرون سال پنجاه رنج


ببرد و ازین چند بنهاد گنج



دگر پنجه اندیشه‌ی جامه کرد


که پوشند هنگام ننگ و نبرد



ز کتان و ابریشم و موی قز


قصب کرد پرمایه دیبا و خز



بیاموختشان رشتن و تافتن


به تار اندرون پود را بافتن



چو شد بافته شستن و دوختن


گرفتند ازو یکسر آموختن



چو این کرده شد ساز دیگر نهاد


زمانه بدو شاد و او نیز شاد



ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد


بدین اندرون نیز پنجاه خورد



گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش


به رسم پرستندگان دانی‌اش



جدا کردشان از میان گروه


پرستنده را جایگه کرد کوه



بدان تا پرستش بود کارشان


نوان پیش روشن جهاندارشان





صفی بر دگر دست بنشاندند


همی نام نیساریان خواندند



کجا شیر مردان جنگ آورند


فروزنده‌ی لشکر و کشورند



کزیشان بود تخت شاهی به جای


وزیشان بود نام مردی به پای



بسودی سه دیگر گره را شناس


کجا نیست از کس بریشان سپاس



بکارند و ورزند و خود بدروند


به گاه خورش سرزنش نشنوند



ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش


ز آواز پیغاره آسوده گوش



تن آزاد و آباد گیتی بروی


بر آسوده از داور و گفتگوی



چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد


که آزاده را کاهلی بنده کرد



چهارم که خوانند اهتو خوشی


همان دست‌ورزان اباسرکشی



کجا کارشان همگنان پیشه بود


روانشان همیشه پراندیشه بود



بدین اندرون سال پنجاه نیز


بخورد و بورزید و بخشید چیز



ازین هر یکی را یکی پایگاه


سزاوار بگزید و بنمود راه



که تا هر کس اندازه‌ی خویش را


ببیند بداند کم و بیش را



بفرمود پس دیو ناپاک را


به آب اندر آمیختن خاک را



هرانچ از گل آمد چو بشناختند


سبک خشک را کالبد ساختند



به سنگ و به گج دیو دیوار کرد


نخست از برش هندسی کار کرد



چو گرمابه و کاخهای بلند


چو ایران که باشد پناه از گزند



ز خارا گهر جست یک روزگار


همی کرد ازو روشنی خواستار



به چنگ آمدش چندگونه گهر


چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر



ز خارا به افسون برون آورید


شد آراسته بندها را کلید





دگر بویهای خوش آورد باز


که دارند مردم به بویش نیاز



چو بان و چو کافور و چون مشک ناب


چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب



پزشکی و درمان هر دردمند


در تندرستی و راه گزند



همان رازها کرد نیز آشکار


جهان را نیامد چنو خواستار



گذر کرد ازان پس به کشتی برآب


ز کشور به کشور گرفتی شتاب



چنین سال پنجه برنجید نیز


ندید از هنر بر خرد بسته چیز



همه کردنیها چو آمد به جای


ز جای مهی برتر آورد پای



به فر کیانی یکی تخت ساخت


چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت



که چون خواستی دیو برداشتی


ز هامون به گردون برافراشتی



چو خورشید تابان میان هوا


نشسته برو شاه فرمانروا



جهان انجمن شد بر آن تخت او


شگفتی فرومانده از بخت او



به جمشید بر گوهر افشاندند


مران روز را روز نو خواندند



سر سال نو هرمز فرودین


برآسوده از رنج روی زمین



بزرگان به شادی بیاراستند


می و جام و رامشگران خواستند



چنین جشن فرخ ازان روزگار


به ما ماند ازان خسروان یادگار



چنین سال سیصد همی رفت کار


ندیدند مرگ اندران روزگار



ز رنج و ز بدشان نبد آگهی


میان بسته دیوان بسان رهی



به فرمان مردم نهاده دو گوش


ز رامش جهان پر ز آوای نوش



چنین تا بر آمد برین روزگار


ندیدند جز خوبی از کردگار



جهان سربه‌سر گشت او را رهی


نشسته جهاندار با فرهی





یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید


منی کرد آن شاه یزدان شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس


گرانمایگان را ز لشگر بخواند

چه مایه سخن پیش ایشان براند


چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان


هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید


جهان را به خوبی من آراستم

چنانست گیتی کجا خواستم


خور و خواب و آرامتان از منست

همان کوشش و کامتان از منست


بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست


همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نیارست گفتن نه چون


چو این گفته شد فر یزدان از وی

بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی


منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار


چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش


به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس


به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

همی کاست آن فر گیتی‌فروز

غریب آشنا
09-25-2012, 10:19 PM
یکی مرد بود اندر آن روزگار




یکی مرد بود اندر آن روزگار


ز دشت سواران نیزه گذار



گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد


ز ترس جهاندار با باد سرد



که مرداس نام گرانمایه بود


به داد و دهش برترین پایه بود



مراو را ز دوشیدنی چارپای


ز هر یک هزار آمدندی به جای



همان گاو دوشابه فرمانبری


همان تازی اسب گزیده مری



بز و میش بد شیرور همچنین


به دوشیزگان داده بد پاکدین



به شیر آن کسی را که بودی نیاز


بدان خواسته دست بردی فراز



پسر بد مراین پاکدل را یکی


کش از مهر بهره نبود اندکی



جهانجوی را نام ضحاک بود


دلیر و سبکسار و ناپاک بود



کجا بیور اسپش همی خواندند


چنین نام بر پهلوی راندند



کجا بیور از پهلوانی شمار


بود بر زبان دری ده‌هزار



ز اسپان تازی به زرین ستام


ورا بود بیور که بردند نام



شب و روز بودی دو بهره به زین


ز روی بزرگی نه از روی کین



چنان بد که ابلیس روزی پگاه


بیامد بسان یکی نیکخواه



دل مهتر از راه نیکی ببرد


جوان گوش گفتار او را سپرد



بدو گفت پیمانت خواهم نخست


پس آنگه سخن برگشایم درست



جوان نیکدل گشت فرمانش کرد


چنان چون بفرمود سوگند خورد



که راز تو با کس نگویم ز بن


ز تو بشنوم هر چه گویی سخن



بدو گفت جز تو کسی کدخدای


چه باید همی با تو اندر سرای



چه باید پدرکش پسر چون تو بود


یکی پندت را من بیاید شنود





زمانه برین خواجه‌ی سالخورد


همی دیر ماند تو اندر نورد



بگیر این سر مایه‌ور جاه او


ترا زیبد اندر جهان گاه او



برین گفته‌ی من چو داری وفا


جهاندار باشی یکی پادشا



چو ضحاک بشنید اندیشه کرد


ز خون پدر شد دلش پر ز درد



به ابلیس گفت این سزاوار نیست


دگرگوی کین از در کار نیست



بدوگفت گر بگذری زین سخن


بتابی ز سوگند و پیمان من



بماند به گردنت سوگند و بند


شوی خوار و ماند پدرت ارجمند



سر مرد تازی به دام آورید


چنان شد که فرمان او برگزید



بپرسید کین چاره با من بگوی


نتابم ز رای تو من هیچ روی



بدو گفت من چاره سازم ترا


به خورشید سر برفرازم ترا



مر آن پادشا را در اندر سرای


یکی بوستان بود بس دلگشای



گرانمایه شبگیر برخاستی


ز بهر پرستش بیاراستی



سر و تن بشستی نهفته به باغ


پرستنده با او ببردی چراغ



بیاورد وارونه ابلیس بند


یکی ژرف چاهی به ره بر بکند



پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه


به خاشاک پوشید و بسترد راه



سر تازیان مهتر نامجوی


شب آمد سوی باغ بنهاد روی



به چاه اندر افتاد و بشکست پست


شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست



به هر نیک و بد شاه آزاد مرد


به فرزند بر نازده باد سرد



همی پروریدش به ناز و به رنج


بدو بود شاد و بدو داد گنج



چنان بدگهر شوخ فرزند او


بگشت از ره داد و پیوند او





به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان


که فرزند بد گر شود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر


مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست


فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر


به سر برنهاد افسر تازیان

بریشان ببخشید سود و زیان

غریب آشنا
09-25-2012, 10:22 PM
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن




چو ابلیس پیوسته دید آن سخن


یکی بند بد را نو افگند بن



بدو گفت گر سوی من تافتی


ز گیتی همه کام دل یافتی



اگر همچنین نیز پیمان کنی


نپیچی ز گفتار و فرمان کنی



جهان سربه‌سر پادشاهی تراست


دد و مردم و مرغ و ماهی تراست



چو این کرده شد ساز دیگر گرفت


یکی چاره کرد از شگفتی شگفت



جوانی برآراست از خویشتن


سخنگوی و بینادل و رایزن



همیدون به ضحاک بنهاد روی


نبودش به جز آفرین گفت و گوی



بدو گفت اگر شاه را در خورم


یکی نامور پاک خوالیگرم



چو بشنید ضحاک بنواختش


ز بهر خورش جایگه ساختش



کلید خورش خانه‌ی پادشا


بدو داد دستور فرمانروا



فراوان نبود آن زمان پرورش


که کمتر بد از خوردنیها خورش



ز هر گوشت از مرغ و از چارپای


خورشگر بیاورد یک یک به جای



به خویش بپرورد برسان شیر


بدان تا کند پادشا را دلیر



سخن هر چه گویدش فرمان کند


به فرمان او دل گروگان کند



خورش زرده‌ی خایه دادش نخست


بدان داشتش یک زمان تندرست



بخورد و برو آفرین کرد سخت


مزه یافت خواندش ورا نیکبخت



چنین گفت ابلیس نیرنگساز


که شادان زی ای شاه گردنفراز



که فردات ازان گونه سازم خورش


کزو باشدت سربه‌سر پرورش



برفت و همه شب سگالش گرفت


که فردا ز خوردن چه سازد شگفت



خورشها ز کبک و تذرو سپید


بسازید و آمد دلی پرامید





شه تازیان چون به نان دست برد


سر کم خرد مهر او را سپرد



سیم روز خوان را به مرغ و بره


بیاراستش گونه گون یکسره



به روز چهارم چو بنهاد خوان


خورش ساخت از پشت گاو جوان



بدو اندرون زعفران و گلاب


همان سالخورده می و مشک ناب



چو ضحاک دست اندر آورد و خورد


شگفت آمدش زان هشیوار مرد



بدو گفت بنگر که از آرزوی


چه خواهی بگو با من ای نیکخوی



خورشگر بدو گفت کای پادشا


همیشه بزی شاد و فرمانروا



مرا دل سراسر پر از مهر تست


همه توشه‌ی جانم از چهرتست



یکی حاجتستم به نزدیک شاه


و گرچه مرا نیست این پایگاه



که فرمان دهد تا سر کتف اوی


ببوسم بدو بر نهم چشم و روی



چو ضحاک بشنید گفتار اوی


نهانی ندانست بازار اوی



بدو گفت دارم من این کام تو


بلندی بگیرد ازین نام تو



بفرمود تا دیو چون جفت او


همی بوسه داد از بر سفت او



ببوسید و شد بر زمین ناپدید


کس اندر جهان این شگفتی ندید



دو مار سیه از دو کتفش برست


عمی گشت و از هر سویی چاره جست



سرانجام ببرید هر دو ز کفت


سزد گر بمانی بدین در شگفت



چو شاخ درخت آن دو مار سیاه


برآمد دگر باره از کتف شاه



پزشکان فرزانه گرد آمدند


همه یک‌به‌یک داستانها زدند



ز هر گونه نیرنگها ساختند


مر آن درد را چاره نشناختند



بسان پزشکی پس ابلیس تفت


به فرزانگی نزد ضحاک رفت





بدو گفت کین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود


خورش ساز و آرامشان ده به خورد

نباید جزین چاره‌ای نیز کرد


به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند ازین پرورش


نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی


مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

غریب آشنا
09-25-2012, 10:27 PM
از آن پس برآمد ز ایران خروش




از آن پس برآمد ز ایران خروش


پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش



سیه گشت رخشنده روز سپید


گسستند پیوند از جمشید



برو تیره شد فره‌ی ایزدی


به کژی گرایید و نابخردی



پدید آمد از هر سویی خسروی


یکی نامجویی ز هر پهلوی



سپه کرده و جنگ را ساخته


دل از مهر جمشید پرداخته



یکایک ز ایران برآمد سپاه


سوی تازیان برگفتند راه



شنودند کانجا یکی مهترست


پر از هول شاه اژدها پیکرست



سواران ایران همه شاهجوی


نهادند یکسر به ضحاک روی



به شاهی برو آفرین خواندند


ورا شاه ایران زمین خواندند



کی اژدهافش بیامد چو باد


به ایران زمین تاج بر سر نهاد



از ایران و از تازیان لشکری


گزین کرد گرد از همه کشوری



سوی تخت جمشید بنهاد روی


چو انگشتری کرد گیتی بروی



چو جمشید را بخت شد کندرو


به تنگ اندر آمد جهاندار نو



برفت و بدو داد تخت و کلاه


بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه



چو صدسالش اندر جهان کس ندید


برو نام شاهی و او ناپدید



صدم سال روزی به دریای چین


پدید آمد آن شاه ناپاک دین



نهان گشته بود از بد اژدها


نیامد به فرجام هم زو رها



چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ


یکایک ندادش زمانی درنگ



به ارش سراسر به دو نیم کرد


جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد



شد آن تخت شاهی و آن دستگاه


زمانه ربودش چو بیجاده کاه





ازو بیش بر تخت شاهی که بود

بران رنج بردن چه آمدش سود


گذشته برو سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیک و بد


چه باید همه زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنت راز


همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نیاید به گوش


یکایک چو گیتی که گسترد مهر

نخواهد نمودن به بد نیز چهر


بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دل را گشایی بدوی


یکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندرون درد و خون آورد


دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برهان ز رنج

غریب آشنا
09-26-2012, 06:25 PM
بخش 6

ضحاک


چو ضحاک شد بر جهان شهریار


چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار


سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز


نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان


هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند


شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز


دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید


که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند


ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز


به ایوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان


بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی


ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

غریب آشنا
09-26-2012, 06:29 PM
چنان بد که هر شب دو مرد جوان


چنان بد که هر شب دو مرد جوان


چه کهتر چه از تخمه‌ی پهلوان



خورشگر ببردی به ایوان شاه


همی ساختی راه درمان شاه



بکشتی و مغزش بپرداختی


مران اژدها را خورش ساختی



دو پاکیزه از گوهر پادشا


دو مرد گرانمایه و پارسا



یکی نام ارمایل پاکدین


دگر نام گرمایل پیشبین



چنان بد که بودند روزی به هم


سخن رفت هر گونه از بیش و کم



ز بیدادگر شاه و ز لشکرش


وزان رسمهای بد اندر خورش



یکی گفت ما را به خوالیگری


بباید بر شاه رفت آوری



وزان پس یکی چاره‌ای ساختن


ز هر گونه اندیشه انداختن



مگر زین دو تن را که ریزند خون


یکی را توان آوریدن برون



برفتند و خوالیگری ساختند


خورشها و اندازه بشناختند



خورش خانه‌ی پادشاه جهان


گرفت آن دو بیدار دل در نهان



چو آمد به هنگام خون ریختن


به شیرین روان اندر آویختن



ازان روز بانان مردم‌کشان


گرفته دو مرد جوان راکشان



زنان پیش خوالیگران تاختند


ز بالا به روی اندر انداختند



پر از درد خوالیگران را جگر


پر از خون دو دیده پر از کینه سر



همی بنگرید این بدان آن بدین


ز کردار بیداد شاه زمین



از آن دو یکی را بپرداختند


جزین چاره‌ای نیز نشناختند



برون کرد مغز سر گوسفند


بیامیخت با مغز آن ارجمند



یکی را به جان داد زنهار و گفت


نگر تا بیاری سر اندر نهفت









نگر تا نباشی به آباد شهر


ترا از جهان دشت و کوهست بهر



به جای سرش زان سری بی‌بها


خورش ساختند از پی اژدها



ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان


ازیشان همی یافتندی روان



چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست


بران سان که نشناختندی که کیست



خورشگر بدیشان بزی چند و میش


سپردی و صحرا نهادند پیش



کنون کرد از آن تخمه داد نژاد


که ز آباد ناید به دل برش یاد



پس آیین ضحاک وارونه خوی


چنان بد که چون می‌بدش آرزوی



ز مردان جنگی یکی خواستی


به کشتی چو با دیو برخاستی



کجا نامور دختری خوبروی


به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی



پرستنده کردیش بر پیش خویش


نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

غریب آشنا
09-26-2012, 06:35 PM
چو از روزگارش چهل سال ماند


چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش یزدان چه راند


در ایوان شاهی شبی دیر یاز

به خواب اندرون بود با ارنواز


چنان دید کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان


دو مهتر یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به فر کیان


کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزه‌ی گاوسار


دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ


همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه


بپیچید ضحاک بیدادگر

بدریدش از هول گفتی جگر


یکی بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانه‌ی صدستون


بجستند خورشید رویان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای


چنین گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگویی به راز


که خفته به آرام در خان خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش


زمین هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پیمان تست


به خورشید رویان جهاندار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت


که گر از من این داستان بشنوید

شودتان دل از جان من ناامید


به شاه گرانمایه گفت ارنواز

که بر ما بباید گشادنت راز


توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای


سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت


چنین گفت با نامور ماهروی

که مگذار این را ره چاره چوی


نگین زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست


تو داری جهان زیر انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری


ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران


سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی


نگه کن که هوش تو بر دست کیست

ز مردم شمار ار ز دیو و پریست


چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خیره مترس از بد بدگمان


شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سیمین برافگند بن


جهان از شب تیره چون پر زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ


تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشید یاقوت زرد


سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بیداردل بخردی


ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید


نهانی سخن کردشان آشکار

ز نیک و بد و گردش روزگار


که بر من زمانه کی آید بسر

کرا باشد این تاج و تخت و کمر


گر این راز با من بباید گشاد

و گر سر به خواری بباید نهاد


لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با یکدیگر


که گر بودنی باز گوییم راست

به جانست پیکار و جان بی‌بهاست


و گر نشنود بودنیها درست

بباید هم اکنون ز جان دست شست


سه روز اندرین کار شد روزگار

سخن کس نیارست کرد آشکار


به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماینده راه


که گر زنده‌تان دار باید بسود

و گر بودنیها بباید نمود


همه موبدان سرفگنده نگون

پر از هول دل دیدگان پر ز خون



ادامه دارد...

غریب آشنا
09-26-2012, 06:38 PM
از آن نامداران بسیار هوش

یکی بود بینادل و تیزگوش


خردمند و بیدار و زیرک بنام

کزان موبدان او زدی پیش گام


دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پیش ضحاک شد


بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد


جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود


فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد


اگر باره‌ی آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای


کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو


کجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود


هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه پرسش و سرد باد


چو او زاید از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور


به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه


به بالا شود چون یکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز


زند بر سرت گرزه‌ی گاوسار

بگیردت زار و ببنددت خوار


بدو گفت ضحاک ناپاک دین

چرا بنددم از منش چیست کین


دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی‌بهانه نسازد بدی


برآید به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کینه سرش


یکی گاو برمایه خواهد بدن

جهانجوی را دایه خواهد بدن


تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدین کین کشد گرزه‌ی گاوسر


چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
چو آمد دل نامور بازجای
نشان فریدون بگرد جهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
بتابید روی از نهیب گزند
بتخت کیان اندر آورد پای
همی باز جست آشکار و نهان

شده روز روشن برو لاژورد

samira.h
09-26-2012, 11:27 PM
هزار ماشاا.. عجب حوصله ای !!!!!!!!!!!!!! ولی مرسی :109:

Yorgun
09-27-2012, 12:25 AM
سلام من کلا خیلی حوصله خوندن چنین منظومه هایی رو ندارم ولی میخواستم اینو بگم که فردوسی تو شاهنامش در مورد زن ها چنین نوشته




مكن هيچ كاري به فرمان زن-----كه هرگز نبيني زني رأي زن

زن و اژدها هر دو در خاک به ----- جهان پاک از این هر دو ناپاک به

زنان را ستایی سگان را ستای ----- که یک سگ به از صد زن پارسای

پس پرده هر که دختر بود ----- اگر تاجدار است بد اختر است

چون زن زاد دختر دهیدش به گرگ----- که نامش ضعیف است و ننگش بزرگ

به اختر كس آن دادن كه دخترش نيست--چو دختر بود روشن دخترش نيست

غریب آشنا
09-27-2012, 12:45 AM
سلام من کلا خیلی حوصله خوندن چنین منظومه هایی رو ندارم ولی میخواستم اینو بگم که فردوسی تو شاهنامش در مورد زن ها چنین نوشته




مكن هيچ كاري به فرمان زن-----كه هرگز نبيني زني رأي زن

زن و اژدها هر دو در خاک به ----- جهان پاک از این هر دو ناپاک به

زنان را ستایی سگان را ستای ----- که یک سگ به از صد زن پارسای

پس پرده هر که دختر بود ----- اگر تاجدار است بد اختر است

چون زن زاد دختر دهیدش به گرگ----- که نامش ضعیف است و ننگش بزرگ

به اختر كس آن دادن كه دخترش نيست--چو دختر بود روشن دخترش نيست


من زیاد این بحث رو باز نمیکنم و از خودمم نمینویسم فقط توضیحی مینویسم که از اشتباهات کاسته بشه...

http://azargoshnasp.net/famous/ferdowsi/shahnamehabyaatghairraastin.htm منبع:برای توضیح بیشتر به منبع رجوع کنید.

به گيتي بجز پارسا زن مجوي
زن بدكنش خواري آرد به روي
زن و اژدها هر دو در خاك به
جهان پاك ازين هر دو ناپاك به

بيت آخر در 15 دستنويس از كهن‌ترين و معتبرترين دستنويسهاي شاهنامه4 كه تصحيح جلال خالقي مطلق براساس آنها استوار است، نيست و در چاپهاي معروف ژول مول و مسكو و حتي بروخيم نيز ديده نمي‌شود. پس اين بيت چگونه معروف خاص و عام شده است؟ تا آنجا كه بنده جستجو كرده است،‌ بيت مذكور در چاپ كلكته (رك. چ وُلرس، ج 2، ص 551، پانوشت 2) و بمبئي (1276 هـ.ق، ص 119، ب 5 از پايين) كه اساس آنها دستنويسهاي متأخر و كم اعتبار شاهنامه بوده، آمده و از همان طريق به برخي از چاپهاي كم‌اعتبارتر ايران مانند شاهنامه چاپ اميربهادر (ص 110، ب 21)، شاهنامه‌اي كه انتشارات ايران باستان به يادگار جشن هزارمين سال فردوسي منتشر كرده (ج 1، ص 131، ب 6 از پايين)، چاپ محمد رمضاني (ج 1، ص 432، ب 10679)، چاپ اميركبير (ص 123، ب 35) و چاپ دبير سياقي (ج 2، ص 487، ب 524) راه يافته است.




ابوالفضل خطيبي









برگرفته از: نشردانش سال بيستم ش 2

غریب آشنا
09-27-2012, 12:52 AM
هزار ماشاا.. عجب حوصله ای !!!!!!!!!!!!!! ولی مرسی :109:

...کاری نکردم ...ممنون سمیرا جونم:26::281:

Yorgun
09-27-2012, 12:53 AM
من زیاد این بحث رو باز نمیکنم و از خودمم نمینویسم فقط توضیحی مینویسم که از اشتباهات کاسته بشه...

در برخي از چاپهاي شاهنامه پس از بيتهاي بالا كه بي‌گمان اصلي است و در بخش بعدي درباره آنها بحث خواهيم كرد، دو بيت زير مي‌آيد:

به گيتي بجز پارسا زن مجوي
زن بدكنش خواري آرد به روي
زن و اژدها هر دو در خاك به
جهان پاك ازين هر دو ناپاك به

بيت آخر در 15 دستنويس از كهن‌ترين و معتبرترين دستنويسهاي شاهنامه4 كه تصحيح جلال خالقي مطلق براساس آنها استوار است، نيست و در چاپهاي معروف ژول مول و مسكو و حتي بروخيم نيز ديده نمي‌شود. پس اين بيت چگونه معروف خاص و عام شده است؟ تا آنجا كه بنده جستجو كرده است،‌ بيت مذكور در چاپ كلكته (رك. چ وُلرس، ج 2، ص 551، پانوشت 2) و بمبئي (1276 هـ.ق، ص 119، ب 5 از پايين) كه اساس آنها دستنويسهاي متأخر و كم اعتبار شاهنامه بوده، آمده و از همان طريق به برخي از چاپهاي كم‌اعتبارتر ايران مانند شاهنامه چاپ اميربهادر (ص 110، ب 21)، شاهنامه‌اي كه انتشارات ايران باستان به يادگار جشن هزارمين سال فردوسي منتشر كرده (ج 1، ص 131، ب 6 از پايين)، چاپ محمد رمضاني (ج 1، ص 432، ب 10679)، چاپ اميركبير (ص 123، ب 35) و چاپ دبير سياقي (ج 2، ص 487، ب 524) راه يافته است.




ابوالفضل خطيبي









برگرفته از: نشردانش سال بيستم ش 2



والا خیلی پشت شاهنامه حرفه مثلن این لینکو ببین
تاریخ 2500 ساله صهیونیستی است (http://www.rajanews.com/detail.asp?id=59760)
ولی هرچی باشه نثر شور انگیزش جالبه و ارزش خوندن داره البته برا کسایی که حوصله مطالعه ی شعرهای بلند رو دارن
واقعا علاقتون رو تحسین می کنم

غریب آشنا
09-27-2012, 01:10 AM
والا خیلی پشت شاهنامه حرفه مثلن این لینکو ببین
تاریخ 2500 ساله صهیونیستی است (http://www.rajanews.com/detail.asp?id=59760)
ولی هرچی باشه نثر شور انگیزش جالبه و ارزش خوندن داره البته برا کسایی که حوصله مطالعه ی شعرهای بلند رو دارن
واقعا علاقتون رو تحسین می کنم
شما خودت کامل این لینک رو خوندی؟

Yorgun
09-27-2012, 01:15 AM
شما خودت کامل این لینک رو خوندی؟
دروغ چرا کامل نخوندم
من برای تثبیت حرف قبلیم این لینکو ندادم فقط گفتم خیلی حرف پشت چاپ های مختلف شاهنامه هست
بی خیال شما شاهنامه تو بخون من کلن اهل داستان بلند منظومه ی بلند فیلم وسریال نیستم

غریب آشنا
09-27-2012, 01:22 AM
دروغ چرا کامل نخوندم
من برای تثبیت حرف قبلیم این لینکو ندادم فقط گفتم خیلی حرف پشت چاپ های مختلف شاهنامه هست
بی خیال شما شاهنامه تو بخون من کلن اهل داستان بلند منظومه ی بلند فیلم وسریال نیستم

:39:
ممنون از صداقتت:72:...
ولی عالی بودو متشکرم...من بیشترش رو خوندم ...
من اطلاعات زیادی ندارم که بخوام در این مورد بیشتر صحبت کنم...این بحث تخصصی...
این قسمتش فکر میکنم بیشتر به تیترش ربط داشت...کوتاهه بخون
این صحبت های دکتر جنیدی هست:
علی خدایی بیجاری:جناب دكتر، چرا اسطوره‌های ما در شاهنامه اسطوره‌های كاملاً انسانی هستند درحالی كه در اسطوره‌های مصر، یونان، روم و حتی هند اسطوره‌ها نیمه انسان، نیمه خدایی یا نیمه انسان - نیمه حیوانی هستند و اعمالشان به شكل اغراق‌آمیزی ماورایی است در حالی كه اسطوره‌های ما قدرتشان از قدرت بشری عدول نمی‌كند؟ما اصلاً‌ اسطوره نداریم. تاریخ ایران از آفرینش آغاز می‌شود و دانش پیشرفته امروز آن را تأیید می‌كند. آفرینش با كیومرث (جان میرا) شروع می‌شود و در شاهنامه می‌بینیم جانی مطرح می‌شود كه در ادامه آن مرگ است. در حالی كه بحث مرگ در اسطوره‌های غربی بسیار كودكانه است. كهن‌ترین تاریخ اروپایی 2800 سال قدمت دارد و این برمی‌گردد به زمانی كه یونانیان وارد سرزمین اروپا می‌شوند و بعد از شكل‌گیری یونان، روم پدید می‌آید و بعد از هزار سال كم كم كشورهایی مثل فرانسه و انگلیس شكل می‌گیرند. نهایت تاریخ اروپاییان 1800 سال بیشتر نیست و هرچه از یونانیان نیز به یادگار دارند، افكاری توام با خواب و خیال و افسانه است و سرشار از خدایان دروغین و اعتقاداتی است كه با نام اسطوره توجیه می‌كنند. به همین دلیل اروپاییان از رخوت ایرانی‌ها كه تا بعد از حمله مغول ادامه داشت استفاده كردند و با دروغ و تزویر سعی در ساختن تاریخی برای ایران كردند كه تا حد تاریخ خودشان باشد.برای همین حكومت مادها را سرچشمه تاریخ ایران دانستند كه حدود 2750 سال قدمت دارد و تمام اكتشافات باستانشناسی قبل از حكومت مادها را مربوط به اقوام دیگر دانستند، این دروغ تاریخی كه با دامن زدن صهیونیسم بین‌المللی رشد كرده است با هدف قطع حافظه تاریخی ایرانیان صورت گرفته است. بنابراین غربی‌ها این حقیقت و فرهنگ ایران را كتمان می‌كنند و از دیدگاه خود به تاریخ ما نگریسته‌اند كه مهم‌ترین این دیدگاه‌ها، دیدگاه اسطوره‌ای است و به تاریخ ما جلوه‌ای اسطوره‌ای داده‌‌اند.ما كهن‌ترین تاریخ دنیا یعنی شاهنامه را داریم كه از اسطوره بسیار برتر است.

غریب آشنا
09-27-2012, 12:42 PM
برآمد برین روزگار دراز


برآمد برین روزگار دراز


کشید اژدهافش به تنگی فراز



خجسته فریدون ز مادر بزاد


جهان را یکی دیگر آمد نهاد



ببالید برسان سرو سهی


همی تافت زو فر شاهنشهی



جهانجوی با فر جمشید بد


به کردار تابنده خورشید بود



جهان را چو باران به بایستگی


روان را چو دانش به شایستگی



بسر بر همی گشت گردان سپهر


شده رام با آفریدون به مهر



همان گاو کش نام بر مایه بود


ز گاوان ورا برترین پایه بود



ز مادر جدا شد چو طاووس نر


بهر موی بر تازه رنگی دگر



شده انجمن بر سرش بخردان


ستاره‌شناسان و هم موبدان



که کس در جهان گاو چونان ندید


نه از پیرسر کاردانان شنید



زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی


به گرد جهان هم بدین جست و جوی



فریدون که بودش پدر آبتین


شده تنگ بر آبتین بر زمین



گریزان و از خویشتن گشته سیر


برآویخت ناگاه بر کام شیر



از آن روزبانان ناپاک مرد


تنی چند روزی بدو باز خورد



گرفتند و بردند بسته چو یوز


برو بر سر آورد ضحاک روز



خردمند مام فریدون چو دید


که بر جفت او بر چنان بد رسید



فرانک بدش نام و فرخنده بود


به مهر فریدون دل آگنده بود



پر از داغ دل خسته‌ی روزگار


همی رفت پویان بدان مرغزار



کجا نامور گاو برمایه بود


که بایسته بر تنش پیرایه بود



به پیش نگهبان آن مرغزار


خروشید و بارید خون بر کنار




بدو گفت کاین کودک شیرخوار


ز من روزگاری بزنهار دار



پدروارش از مادر اندر پذیر


وزین گاو نغزش بپرور به شیر



و گر باره خواهی روانم تراست


گروگان کنم جان بدان کت هواست



پرستنده‌ی بیشه و گاو نغز


چنین داد پاسخ بدان پاک مغز



که چون بنده در پیش فرزند تو


بباشم پرستنده‌ی پند تو



سه سالش همی داد زان گاو شیر


هشیوار بیدار زنهارگیر

غریب آشنا
09-27-2012, 12:45 PM
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی


نشد سیر ضحاک از آن جست جوی


شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی



دوان مادر آمد سوی مرغزار


چنین گفت با مرد زنهاردار



که اندیشه‌ای در دلم ایزدی


فراز آمدست از ره بخردی



همی کرد باید کزین چاره نیست


که فرزند و شیرین روانم یکیست



ببرم پی از خاک جادوستان


شوم تا سر مرز هندوستان



شوم ناپدید از میان گروه


برم خوب رخ را به البرز کوه



بیاورد فرزند را چون نوند


چو مرغان بران تیغ کوه بلند



یکی مرد دینی بران کوه بود


که از کار گیتی بی‌اندوه بود



فرانک بدو گفت کای پاک دین


منم سوگواری ز ایران زمین



بدان کاین گرانمایه فرزند من


همی بود خواهد سرانجمن



ترا بود باید نگهبان او


پدروار لرزنده بر جان او



پذیرفت فرزند او نیک مرد


نیاورد هرگز بدو باد سرد



خبر شد به ضحاک بدروزگار


از آن گاو برمایه و مرغزار



بیامد ازان کینه چون پیل مست


مران گاو برمایه را کرد پست



همه هر چه دید اندرو چارپای


بیفگند و زیشان بپرداخت جای



سبک سوی خان فریدون شتافت


فراوان پژوهید و کس را نیافت



به ایوان او آتش اندر فگند


ز پای اندر آورد کاخ بلند

غریب آشنا
09-27-2012, 12:47 PM
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت


چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت


بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت


بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر


چه گویم کیم بر سر انجمن

یکی دانشی داستانم بزن


فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگویم ترا هر چه گفتی بگوی


تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکی مرد بد نام او آبتین


ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بی‌آزار بود


ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد


پدر بد ترا و مرا نیک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی


چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ایران به جان تو یازید دست


ازو من نهانت همی داشتم

چه مایه به بد روز بگذاشتم


پدرت آن گرانمایه مرد جوان

فدی کرده پیش تو روشن روان


ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ایران دمار


سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند


سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای


یکی گاو دیدم چو خرم بهار

سراپای نیرنگ و رنگ و نگار


نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بیشه درون شاهفش


بدو دادمت روزگاری دراز

همی پروردیدت به بر بر به ناز


ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ


سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار





ز بیشه ببردم ترا ناگهان


گریزنده ز ایوان و از خان و مان



بیامد بکشت آن گرانمایه را


چنان بی‌زبان مهربان دایه را



وز ایوان ما تا به خورشید خاک


برآورد و کرد آن بلندی مغاک



فریدون چو بشنید بگشادگوش


ز گفتار مادر برآمد به جوش



دلش گشت پردرد و سر پر ز کین


به ابرو ز خشم اندر آورد چین



چنین داد پاسخ به مادر که شیر


نگردد مگر ز آزمایش دلیر



کنون کردنی کرد جادوپرست


مرا برد باید به شمشیر دست



بپویم به فرمان یزدان پاک


برآرم ز ایوان ضحاک خاک



بدو گفت مادر که این رای نیست


ترا با جهان سر به سر پای نیست



جهاندار ضحاک با تاج و گاه


میان بسته فرمان او را سپاه



چو خواهد ز هر کشوری صدهزار


کمر بسته او را کند کارزار



جز اینست آیین پیوند و کین


جهان را به چشم جوانی مبین



که هر کاو نبید جوانی چشید


به گیتی جز از خویشتن را ندید



بدان مستی اندر دهد سر بباد


ترا روز جز شاد و خرم مباد

غریب آشنا
09-27-2012, 12:50 PM
چنان بد که ضحاک را روز و شب


چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فریدون گشادی دو لب


بران برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب


چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج


ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست


از آن پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان


مرا در نهانی یکی دشمن‌ست

که بربخردان این سخن روشن است


به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلیر و سترگ


اگر چه به سال اندک ای راستان

درین کار موبد زدش داستان


که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبایدت او را به پی بر سپرد


ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار


همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری


یکی لشگری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن


بباید بدین بود همداستان

که من ناشکبیم بدین داستان


یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت


نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی


زبیم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان


بر آن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر


هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه


ستم دیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند


بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که دیدی ستم




خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوه‌ی دادخواه


یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم


تو شاهی و گر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری


که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست


شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت


مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتی به من چون رسید


که مارانت را مغز فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن


سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید


بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پیوند او


بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا


چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش


خروشید کای پای مردان دیو

بریده دل از ترس گیهان خدیو


همه سوی دوزخ نهادید روی

سپر دید دلها به گفتار اوی


نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا


خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرید و بسپرد محضر به پای


گرانمایه فرزند او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به کوی


مهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین


ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن به روز نبرد


چرا پیش تو کاوه‌ی خام‌گوی

بسان همالان کند سرخ روی


همه محضر ما و پیمان تو

بدرد بپیچد ز فرمان تو




کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شنود


که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید


میان من و او ز ایوان درست

تو گفتی یکی کوه آهن برست


ندانم چه شاید بدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس


چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه


همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند


ازان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای


همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد


خروشان همی رفت نیزه بدست

که ای نامداران یزدان پرست


کسی کاو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند


بپویید کاین مهتر آهرمنست

جهان آفرین را به دل دشمن است


بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست


همی رفت پیش اندرون مردگرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد


بدانست خود کافریدون کجاست

سراندر کشید و همی رفت راست


بیامد بدرگاه سالار نو

بدیدندش آنجا و برخاست غو


چو آن پوست بر نیزه بر دید کی

به نیکی یکی اختر افگند پی


بیاراست آن را به دیبای روم

ز گوهر بر و پیکر از زر بوم


بزد بر سر خویش چون گرد ماه

یکی فال فرخ پی افکند شاه


فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاویانی درفش


از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه


ادامه دارد...

غریب آشنا
09-27-2012, 01:00 PM
بران بی‌بها چرم آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران


ز دیبای پرمایه و پرنیان

برآن گونه شد اختر کاویان


که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پرامید بود


بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان


فریدون چو گیتی برآن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید


سوی مادر آمد کمر برمیان

به سر برنهاده کلاه کیان


که من رفتنی‌ام سوی کارزار

ترا جز نیایش مباد ایچ کار


ز گیتی جهان آفرین را پرست

ازو دان بهر نیکی زور دست


فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش


به یزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من


بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گیتی ز نابخردان


فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت


برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال


یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پرمایه‌ی شادکام


فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زئید ای دلیران و شاد


که گردون نگردد بجز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی


بیارید داننده آهنگران

یکی گرز فرمود باید گران


چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند


هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی

به سوی فریدون نهادند روی


جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پیکر بدیشان نمود







نگاری نگارید بر خاک پیش


همیدون بسان سر گاومیش



بر آن دست بردند آهنگران


چو شد ساخته کار گرز گران



به پیش جهانجوی بردند گرز


فروزان به کردار خورشید برز



پسند آمدش کار پولادگر


ببخشیدشان جامه و سیم و زر



بسی کردشان نیز فرخ امید


بسی دادشان مهتری را نوید



که گر اژدها را کنم زیر خاک


بشویم شما را سر از گرد پاک

غریب آشنا
09-27-2012, 01:02 PM
فریدون به خورشید بر برد سر


فریدون به خورشید بر برد سر


کمر تنگ بستش به کین پدر



برون رفت خرم به خرداد روز


به نیک اختر و فال گیتی فروز



سپاه انجمن شد به درگاه او


به ابر اندر آمد سرگاه او



به پیلان گردون کش و گاومیش


سپه را همی توشه بردند پیش



کیانوش و پرمایه بر دست شاه


چو کهتر برادر ورا نیک خواه



همی رفت منزل به منزل چو باد


سری پر ز کینه دلی پر ز درد



به اروند رود اندر آورد روی


چنان چون بود مرد دیهیم جوی



اگر پهلوانی ندانی زبان


بتازی تو اروند را دجله خوان



دگر منزل آن شاه آزادمرد


لب دجله و شهر بغداد کرد

غریب آشنا
09-27-2012, 01:03 PM
چو آمد به نزدیک اروندرود


چو آمد به نزدیک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود


بران رودبان گفت پیروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه


مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اینها کسی را بدین سو ممان


بدان تا گذر یابم از روی آب

به کشتی و زورق هم اندر شتاب


نیاورد کشتی نگهبان رود

نیامد بگفت فریدون فرود


چنین داد پاسخ که شاه جهان

چنین گفت با من سخن در نهان


که مگذار یک پشه را تا نخست

جوازی بیابی و مهری درست


فریدون چو بشنید شد خشمناک

ازان ژرف دریا نیامدش باک


هم آنگه میان کیانی ببست

بران باره‌ی تیزتک بر نشست


سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را


ببستند یارانش یکسر کمر

همیدون به دریا نهادند سر


بر آن باد پایان با آفرین

به آب اندرون غرقه کردند زین


به خشکی رسیدند سر کینه جوی

به بیت‌المقدس نهادند روی


که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژهودجش خواندند


بتازی کنون خانه‌ی پاک دان

برآورده ایوان ضحاک دان


چو از دشت نزدیک شهر آمدند

کزان شهر جوینده بهر آمدند


ز یک میل کرد آفریدون نگاه

یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه


فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر


که ایوانش برتر ز کیوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود


بدانست کان خانه‌ی اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست





به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک


برآرد چنین بر ز جای از مغاک



بترسم همی زانکه با او جهان


مگر راز دارد یکی در نهان



بیاید که ما را بدین جای تنگ


شتابیدن آید به روز درنگ



بگفت و به گرز گران دست برد


عنان باره‌ی تیزتک را سپرد



تو گفتی یکی آتشستی درست


که پیش نگهبان ایوان برست



گران گرز برداشت از پیش زین


تو گفتی همی بر نوردد زمین



کس از روزبانان بدر بر نماند


فریدون جهان آفرین را بخواند



به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ


جهان ناسپرده جوان سترگ

غریب آشنا
09-27-2012, 01:14 PM
طلسمی که ضحاک سازیده بود


طلسمی که ضحاک سازیده بود

سرش به آسمان برفرازیده بود


فریدون ز بالا فرود آورید

که آن جز به نام جهاندار دید


وزان جادوان کاندر ایوان بدند

همه نامور نره دیوان بدند


سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از برگاه جادوپرست


نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کی جست و بگرفت جای


برون آورید از شبستان اوی

بتان سیه‌موی و خورشید روی


بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تیرگیها بشست


ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان


که پرورده‌ی بت پرستان بدند

سراسیمه برسان مستان بدند


پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم


گشادند بر آفریدون سخن

که نو باش تا هست گیتی کهن


چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت

چه باری ز شاخ کدامین درخت


که ایدون به بالین شیرآمدی

ستمکاره مرد دلیر آمدی


چه مایه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار این جادوی بی‌خرد


ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت

بدین پایگه از هنر بهره داشت


کش اندیشه‌ی گاه او آمدی

و گرش آرزو جاه او آمدی


چنین داد پاسخ فریدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت


منم پور آن نیک‌بخت آبتین

که بگرفت ضحاک ز ایران زمین


بکشتش به زاری و من کینه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی


همان گاو بر مایه کم دایه بود

ز پیکر تنش همچو پیرایه بود




ز خون چنان بی‌زبان چارپای

چه آمد برآن مرد ناپاک رای


کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی

از ایران به کین اندر آورده روی


سرش را بدین گرزه‌ی گاو چهر

بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر


چو بشنید ازو این سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز


بدو گفت شاه آفریدون تویی

که ویران کنی تنبل و جادویی


کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست


ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک

شده رام با او ز بیم هلاک


همی جفت‌مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهریار


فریدون چنین پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز


ببرم پی اژدها را ز خاک

بشویم جهان را ز ناپاک پاک


بباید شما را کنون گفت راست

که آن بی‌بها اژدهافش کجاست


برو خوب رویان گشادند راز

مگر که اژدها را سرآید به گاز


بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان


ببرد سر بی‌گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار


کجا گفته بودش یکی پیشبین

که پردختگی گردد از تو زمین


که آید که گیرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو


دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانی برو ناخوشست


همی خون دام و دد و مرد و زن

بریزد کند در یکی آبدن


مگر کاو سرو تن بشوید به خون

شود فال اخترشناسان نگون


همان نیز از آن مارها بر دو کفت

به رنج درازست مانده شگفت





ازین کشور آید به دیگر شود


ز رنج دو مار سیه نغنود



بیامد کنون گاه بازآمدنش


که جایی نباید فراوان بدنش



گشاد آن نگار جگر خسته راز


نهاده بدو گوش گردن‌فراز

غریب آشنا
10-02-2012, 08:33 PM
چوکشور ز ضحاک بودی تهی


چوکشور ز ضحاک بودی تهی

یکی مایه ور بد بسان رهی


که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای


ورا کندرو خواندندی بنام

به کندی زدی پیش بیداد گام


به کاخ اندر آمد دوان کند رو

در ایوان یکی تاجور دید نو


نشسته به آرام در پیشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه


ز یک دست سرو سهی شهرناز

به دست دگر ماه‌روی ار نواز


همه شهر یکسر پر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش


نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

نیایش کنان رفت و بردش نماز


برو آفرین کرد کای شهریار

همیشه بزی تا بود روزگار


خجسته نشست تو با فرهی

که هستی سزاوار شاهنشهی


جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد


فریدونش فرمود تا رفت پیش

بکرد آشکارا همه راز خویش


بفرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی


نبیذ آر و رامشگران را بخوان

بپیمای جام و بیارای خوان


کسی کاو به رامش سزای منست

به دانش همان دلزدای منست


بیار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من


چو بنشنید از او این سخن کدخدای

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای


می روشن آورد و رامشگران

همان در خورش باگهر مهتران


فریدون غم افکند و رامش گزید

شبی کرد جشنی چنان چون سزید


چو شد رام گیتی دوان کندرو

برون آمد از پیش سالار نو




نشست از بر باره‌ی راه جوی


سوی شاه ضحاک بنهاد روی



بیامد چو پیش سپهبد رسید


سراسر بگفت آنچه دید و شنید



بدو گفت کای شاه گردنکشان


به برگشتن کارت آمد نشان



سه مرد سرافراز با لشکری


فراز آمدند از دگر کشوری



ازان سه یکی کهتر اندر میان


به بالای سرو و به چهر کیان



به سالست کهتر فزونیش بیش


از آن مهتران او نهد پای پیش



یکی گرز دارد چو یک لخت کوه


همی تابد اندر میان گروه



به اسپ اندر آمد بایوان شاه


دو پرمایه با او همیدون براه



بیامد به تخت کی بر نشست


همه بند و نیرنگ تو کرد پست



هر آنکس که بود اندر ایوان تو


ز مردان مرد و ز دیوان تو



سر از پای یکسر فروریختشان


همه مغز با خون برامیختشان



بدو گفت ضحاک شاید بدن


که مهمان بود شاد باید بدن



چنین داد پاسخ ورا پیشکار


که مهمان ابا گرزه‌ی گاوسار



به مردی نشیند به آرام تو


زتاج و کمر بسترد نام تو



به آیین خویش آورد ناسپاس


چنین گر تو مهمان شناسی شناس



بدو گفت ضحاک چندین منال


که مهمان گستاخ بهتر به فال



چنین داد پاسخ بدو کندرو


که آری شنیدم تو پاسخ شنو



گرین نامور هست مهمان تو


چه کارستش اندر شبستان تو



که با دختران جهاندار جم


نشیند زند رای بر بیش و کم



به یک دست گیرد رخ شهرناز


به دیگر عقیق لب ارنواز








شب تیره گون خود بترزین کند


به زیر سر از مشک بالین کند



چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو


که بودند همواره دلخواه تو



بگیرد ببرشان چو شد نیم مست


بدین گونه مهمان نباید بدست



برآشفت ضحاک برسان کرگ


شنید آن سخن کارزو کرد مرگ



به دشنام زشت و به آواز سخت


شگفتی بشورید با شوربخت



بدو گفت هرگز تو در خان من


ازین پس نباشی نگهبان من



چنین داد پاسخ ورا پیشکار


که ایدون گمانم من ای شهریار



کزان بخت هرگز نباشدت بهر


به من چون دهی کدخدایی شهر



چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی


مرا کار سازندگی چون دهی



چرا تو نسازی همی کار خویش


که هرگز نیامدت ازین کار پیش



ز تاج بزرگی چو موی از خمیر


برون آمدی مهترا چاره‌گیر



ترا دشمن آمد به گه برنشست


یکی گرزه‌ی گاوپیکر به دست



همه بند و نیرنگت از رنگ برد


دلارام بگرفت و گاهت سپرد

غریب آشنا
10-02-2012, 08:44 PM
جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی


جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی


چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد


بفرمود تا برنهادند زین

بران باد پایان باریک بین


بیامد دمان با سپاهی گران

همه نره دیوان جنگ آوران


ز بی‌راه مر کاخ را بام و در

گرفت و به کین اندر آورد سر


سپاه فریدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی‌ره شدند


ز اسپان جنگی فرو ریختند

در آن جای تنگی برآویختند


همه بام و در مردم شهر بود

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود


همه در هوای فریدون بدند

که از درد ضحاک پرخون بدند


ز دیوارها خشت و ز بام سنگ

به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ


ببارید چون ژاله ز ابر سیاه

پی را نبد بر زمین جایگاه


به شهر اندرون هر که برنا بدند

چه پیران که در جنگ دانا بدند


سوی لشکر آفریدون شدند

ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند


خروشی برآمد ز آتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده


همه پیر و برناش فرمان بریم

یکایک ز گفتار او نگذریم


نخواهیم برگاه ضحاک را

مرآن اژدهادوش ناپاک را


سپاهی و شهری به کردار کوه

سراسر به جنگ اندر آمد گروه


از آن شهر روشن یکی تیره گرد

برآمد که خورشید شد لاجورد


پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی


به آهن سراسر بپوشید تن

بدان تا نداند کسش ز انجمن







به چنگ اندرون شست یازی کمند


برآمد بر بام کاخ بلند



بدید آن سیه نرگس شهرناز


پر از جادویی با فریدون به راز



دو رخساره روز و دو زلفش چو شب


گشاده به نفرین ضحاک لب



به مغز اندرش آتش رشک خاست


به ایوان کمند اندر افگند راست



نه از تخت یاد و نه جان ارجمند


فرود آمد از بام کاخ بلند



به دست اندرش آبگون دشنه بود


به خون پری چهرگان تشنه بود



ز بالا چو پی بر زمین برنهاد


بیامد فریدون به کردار باد



بران گرزه‌ی گاوسر دست برد


بزد بر سرش ترگ بشکست خرد



بیامد سروش خجسته دمان


مزن گفت کاو را نیامد زمان



همیدون شکسته ببندش چو سنگ


ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ



به کوه اندرون به بود بند او


نیاید برش خویش و پیوند او



فریدون چو بنشنید ناسود دیر


کمندی بیاراست از چرم شیر



به تندی ببستش دو دست و میان


که نگشاید آن بند پیل ژیان



نشست از بر تخت زرین او


بیفگند ناخوب آیین او



بفرمود کردن به در بر خروش


که هر کس که دارید بیدار هوش



نباید که باشید با ساز جنگ


نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ



سپاهی نباید که به پیشه‌ور


به یک روی جویند هر دو هنر



یکی کارورز و یکی گرزدار


سزاوار هر کس پدیدست کار



چو این کار آن جوید آن کار این


پرآشوب گردد سراسر زمین



به بند اندرست آنکه ناپاک بود


جهان را ز کردار او باک بود









شما دیر مانید و خرم بوید


به رامش سوی ورزش خود شوید



شنیدند یکسر سخنهای شاه


ازان مرد پرهیز با دستگاه



وزان پس همه نامداران شهر


کسی کش بد از تاج وز گنج بهر



برفتند با رامش و خواسته


همه دل به فرمانش آراسته



فریدون فرزانه بنواختشان


براندازه بر پایگه ساختشان



همی پندشان داد و کرد آفرین


همی یاد کرد از جهان آفرین



همی گفت کاین جایگاه منست


به نیک اختر بومتان روشنست



که یزدان پاک از میان گروه


برانگیخت ما را ز البرز کوه



بدان تا جهان از بد اژدها


بفرمان گرز من آید رها



چو بخشایش آورد نیکی دهش


به نیکی بباید سپردن رهش



منم کدخدای جهان سر به سر


نشاید نشستن به یک جای بر



وگرنه من ایدر همی بودمی


بسی با شما روز پیمودمی



مهان پیش او خاک دادند بوس


ز درگاه برخاست آوای کوس



دمادم برون رفت لشکر ز شهر


وزان شهر نایافته هیچ بهر



ببردند ضحاک را بسته خوار


به پشت هیونی برافگنده زار



همی راند ازین گونه تا شیرخوان


جهان را چو این بشنوی پیر خوان



بسا روزگارا که بر کوه و دشت


گذشتست و بسیار خواهد گذشت



بران گونه ضحاک را بسته سخت


سوی شیر خوان برد بیدار بخت



همی راند او را به کوه اندرون


همی خواست کارد سرش را نگون



بیامد هم آنگه خجسته سروش


به خوبی یکی راز گفتش به گوش








که این بسته را تا دماوند کوه


ببر همچنان تازیان بی‌گروه



مبر جز کسی را که نگزیردت


به هنگام سختی به بر گیردت



بیاورد ضحاک را چون نوند


به کوه دماوند کردش ببند



به کوه اندرون تنگ جایش گزید


نگه کرد غاری بنش ناپدید



بیاورد مسمارهای گران


به جایی که مغزش نبود اندران



فرو بست دستش بر آن کوه باز


بدان تا بماند به سختی دراز



ببستش بران گونه آویخته


وزو خون دل بر زمین ریخته



ازو نام ضحاک چون خاک شد


جهان از بد او همه پاک شد



گسسته شد از خویش و پیوند او


بمانده بدان گونه در بند او

غریب آشنا
10-02-2012, 08:53 PM
بخش 7

فریدون

فریدون چو شد بر جهان کامگار




فریدون چو شد بر جهان کامگار


ندانست جز خویشتن شهریار



به رسم کیان تاج و تخت مهی


بیاراست با کاخ شاهنشهی



به روز خجسته سر مهرماه


به سر بر نهاد آن کیانی کلاه



زمانه بی‌اندوه گشت از بدی


گرفتند هر کس ره ایزدی



دل از داوریها بپرداختند


به آیین یکی جشن نو ساختند



نشستند فرزانگان شادکام


گرفتند هر یک ز یاقوت جام



می روشن و چهره‌ی شاه نو


جهان نو ز داد و سر ماه نو



بفرمود تا آتش افروختند


همه عنبر و زعفران سوختند



پرستیدن مهرگان دین اوست


تن آسانی و خوردن آیین اوست



اگر یادگارست ازو ماه مهر


بکوش و به رنج ایچ منمای چهر



ورا بد جهان سالیان پانصد


نیفکند یک روز بنیاد بد



جهان چون برو بر نماند ای پسر


تو نیز آز مپرست و انده مخور



نماند چنین دان جهان برکسی


درو شادکامی نیابی بسی



فرانک نه آگاه بد زین نهان


که فرزند او شاه شد بر جهان



ز ضحاک شد تخت شاهی تهی


سرآمد برو روزگار مهی



پس آگاهی آمد ز فرخ پسر


به مادر که فرزند شد تاجور



نیایش کنان شد سر و تن بشست


به پیش جهانداور آمد نخست



نهاد آن سرش پست بر خاک بر


همی خواند نفرین به ضحاک بر



همی آفرین خواند بر کردگار


برآن شادمان گردش روزگار



وزان پس کسی را که بودش نیاز


همی داشت روز بد خویش راز








نهانش نوا کرد و کس را نگفت


همان راز او داشت اندر نهفت



یکی هفته زین گونه بخشید چیز


چنان شد که درویش نشناخت نیز



دگر هفته مر بزم را کرد ساز


مهانی که بودند گردن فراز



بیاراست چون بوستان خان خویش


مهان را همه کرد مهمان خویش



وزان پس همه گنج آراسته


فراز آوریده نهان خواسته



همان گنجها راگشادن گرفت


نهاده همه رای دادن گرفت



گشادن در گنج را گاه دید


درم خوار شد چون پسر شاه دید



همان جامه و گوهر شاهوار


همان اسپ تازی به زرین عذار



همان جوشن و خود و زوپین و تیغ


کلاه و کمر هم نبودش دریغ



همه خواسته بر شتر بار کرد


دل پاک سوی جهاندار کرد



فرستاد نزدیک فرزند چیز


زبانی پر از آفرین داشت نیز



چو آن خواسته دید شاه زمین


بپذرفت و بر مام کرد آفرین



بزرگان لشگر چو بشناختند


بر شهریار جهان تاختند



که ای شاه پیروز یزدانشناس


ستایش مر او را زویت سپاس



چنین روز روزت فزون باد بخت


بد اندیشگان را نگون باد بخت



ترا باد پیروزی از آسمان


مبادا بجز داد و نیکی گمان



وزان پس جهاندیدگان سوی شاه


ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه



همه زر و گوهر برآمیختند


به تاج سپهبد فرو ریختند



همان مهتران از همه کشورش


بدان خرمی صف زده بر درش



ز یزدان همی خواستند آفرین


بران تاج و تخت و کلاه و نگین








همه دست برداشته به آسمان


همی خواندندش به نیکی گمان



که جاوید بادا چنین شهریار


برومند بادا چنین روزگار



وزان پس فریدون به گرد جهان


بگردید و دید آشکار و نهان



هران چیز کز راه بیداد دید


هر آن بوم و برکان نه آباد دید



به نیکی ببست از همه دست بد


چنانک از ره هوشیاران سزد



بیاراست گیتی بسان بهشت


به جای گیا سرو گلبن بکشت



از آمل گذر سوی تمیشه کرد


نشست اندر آن نامور بیشه کرد



کجا کز جهان گوش خوانی همی


جز این نیز نامش ندانی همی

غریب آشنا
10-02-2012, 08:59 PM
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید


ز سالش چو یک پنجه اندر کشید


سه فرزندش آمد گرامی پدید



به بخت جهاندار هر سه پسر


سه خسرو نژاد از در تاج زر



به بالا چو سرو و به رخ چون بهار


به هر چیز ماننده‌ی شهریار



از این سه دو پاکیزه از شهرناز


یکی کهتر از خوب چهر ارنواز



پدر نوز ناکرده از ناز نام


همی پیش پیلان نهادند گام



فریدون از آن نامداران خویش


یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش



کجا نام او جندل پرهنر


بخ هر کار دلسوز بر شاه بر



بدو گفت برگرد گرد جهان


سه دختر گزین از نژاد مهان



سه خواهر ز یک مادر و یک پدر


پری چهره و پاک و خسرو گهر



به خوبی سزای سه فرزند من


چنان چون بشاید به پیوند من



به بالا و دیدار هر سه یکی


که این را ندانند ازان اندکی



چو بشنید جندل ز خسرو سخن


یکی رای پاکیزه افگند بن



که بیدار دل بود و پاکیزه مغز


زبان چرب و شایسته‌ی کار نغز



ز پیش سپهبد برون شد به راه


ابا چند تن مر ورا نیکخواه



یکایک ز ایران سراندر کشید


پژوهید و هرگونه گفت و شنید



به هر کشوری کز جهان مهتری


به پرده درون داشتن دختری



نهفته بجستی همه رازشان


شنیدی همه نام و آوازشان



ز دهقان پر مایه کس را ندید


که پیوسته‌ی آفریدون سزید



خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن


بیامد بر سرو شاه یمن



نشان یافت جندل مر اورا درست


سه دختر چنان چون فریدون بجست






خرامان بیامد به نزدیک سرو


چنان چون به پیش گل اندر تذرو



زمین را ببوسید و چربی نمود


برآن کهتری آفرین برفزود



به جندل چنین گفت شاه یمن


که بی‌آفرینت مبادا دهن



چه پیغام داری چه فرمان دهی


فرستاده‌ای گر گرامی رهی



بدو گفت جندل که خرم بدی


همیشه ز تو دور دست بدی



از ایران یکی کهترم چون شمن


پیام آوریده به شاه یمن



درود فریدون فرخ دهم


سخن هر چه پرسند پاسخ دهم



ترا آفرین از فریدون گرد


بزرگ آنکسی کو نداردش خرد



مرا گفت شاه یمن را بگوی


که بر گاه تا مشک بوید ببوی



بدان ای سر مایه‌ی تازیان


کز اختر بدی جاودان بی‌زیان



مرا پادشاهی آباد هست


همان گنج و مردی و نیروی دست



سه فرزند شایسته‌ی تاج و گاه


اگر داستان را بود گاه ماه



ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز


به هر آرزو دست ایشان دراز



مر این سه گرانمایه را در نهفت


بباید کنون شاهزاده سه جفت



ز کار آگهان آگهی یافتم


بدین آگهی تیز بشتافتم



کجا از پس پرده پوشیده روی


سه پاکیزه داری تو ای نامجوی



مران هرسه را نوز ناکرده نام


چو بشنیدم این دل شدم شادکام



که ما نیز نام سه فرخ نژاد


چو اندر خور آید نکردیم یاد



کنون این گرامی دو گونه گهر


بباید برآمیخت با یکدگر



سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی


سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی








فریدون پیامم بدین گونه داد


تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد



پیامش چو بشنید شاه یمن


بپژمرد چون زاب کنده سمن



همی گفت گر پیش بالین من


نبیند سه ماه این جهان‌بین من



مرا روز روشن بود تاره شب


بباید گشادن به پاسخ دو لب



سراینده را گفت کای نامجوی


زمان باید اندر چنین گفت‌گوی



شتابت نباید بپاسخ کنون


مرا چند رازست با رهنمون



فرستاده را زود جایی گزید


پس آنگه به کار اندرون بنگرید



بیامد در بار دادن ببست


به انبوه اندیشگان در نشست



فراوان کس از دشت نیزه‌وران


بر خویش خواند آزموده سران



نهفته برون آورید از نهفت


همه رازها پیش ایشان بگفت



که ما را به گیتی ز پیوند خویش


سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش



فریدون فرستاد زی من پیام


بگسترد پیشم یکی خوب دام



همی کرد خواهد ز چشمم جدا


یکی رای بایدزدن با شما



فرستاده گوید چنین گفت شاه


که ما را سه شاهست زیبای گاه



گراینده هر سه به پیوند من


به سه روی پوشیده فرزند من



اگر گویم آری و دل زان تهی


دروغم نه اندر خورد با مهی



وگر آرزوها سپارم بدوی


شود دل پر آتش پر از آب روی



وگر سر بپیچم ز فرمان او


به یک سو گرایم ز پیمان او



کسی کو بود شهریار زمین


نه بازیست با او سگالید کین



شنیدستم از مردم راه‌جوی


که ضحاک را زو چه آمد بروی





ازین در سخن هر چه دارید یاد


سراسر به من بر بباید گشاد



جهان آزموده دلاور سران


گشادند یک‌یک به پاسخ زبان



که ما همگنان آن نبینیم رای


که هر باد را تو بجنبی ز جای



اگر شد فریدون جهان شهریار


نه ما بندگانیم با گوشوار



سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست


عنان و سنان تافتن دین ماست



به خنجر زمین را میستان کنیم


به نیزه هوا را نیستان کنیم



سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند


سربدره بگشای و لب را ببند



و گر چاره‌ی کار خواهی همی


بترسی ازین پادشاهی همی



ازو آرزوهای پرمایه جوی


که کردار آنرا نبینند روی



چو بشنید از آن نامداران سخن


نه سردید آن را به گیتی نه بن

غریب آشنا
10-02-2012, 09:28 PM
فرستاده‌ی شاه را پیش خواند


فرستاده‌ی شاه را پیش خواند


فراوان سخن را به خوبی براند



که من شهریار ترا کهترم


به هرچ او بفرمود فرمانبرم



بگویش که گرچه تو هستی بلند


سه فرزند تو برتو بر ارجمند



پسر خود گرامی بود شاه را


بویژه که زیبا بود گاه را



سخن هر چه گفتی پذیرم همی


ز دختر من اندازه گیرم همی



اگر پادشا دیده خواهد ز من


و گر دشت گردان و تخت یمن



مرا خوارتر چون سه فرزند خویش


نبینم به هنگام بایست پیش



پس ار شاه را این چنین است کام


نشاید زدن جز به فرمانش گام



به فرمان شاه این سه فرزند من


برون آنگه آید ز پیوند من



کجا من ببینم سه شاه ترا


فروزنده‌ی تاج و گاه ترا



بیایند هر سه به نزدیک من


شود روشن این شهر تاریک من



شود شادمان دل به دیدارشان


ببینم روانهای بیدارشان



ببینم کشان دل پر از داد هست


به زنهارشان دست گیرم به دست



پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش


سپارم بدیشان بر آیین خویش



چو آید بدیدار ایشان نیاز


فرستم سبکشان سوی شاه باز



سراینده جندل چو پاسخ شنید


ببوسید تختش چنان چون سزید



پر از آفرین لب ز ایوان اوی


سوی شهریار جهان کرد روی



بیامد چو نزد فریدون رسید


بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید



سه فرزند را خواند شاه جهان


نهفته برون آورید از نهان



از آن رفتن جندل و رای خویش


سخنها همه پاک بنهاد پیش









چنین گفت کاین شهریار یمن


سر انجمن سرو سایه فکن



چو ناسفته گوهر سه دخترش بود


نبودش پسر دختر افسرش بود



سروش ار بیابد چو ایشان عروس


دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس



ز بهر شما از پدر خواستم


سخنهای بایسته آراستم



کنون تان بباید بر او شدن


به هر بیش و کم رای فرخ زدن



سراینده باشید و بسیارهوش


به گفتار او برنهاده دوگوش



به خوبی سخنهاش پاسخ دهید


چو پرسد سخن رای فرخ نهید



ازیرا که پرورده‌ی پادشا


نباید که باشد بجز پارسا



سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین


به کاری که پیش آیدش پیش‌بین



زبان راستی را بیاراسته


خرد خیره کرده ابر خواسته



شما هر چه گویم ز من بشنوید


اگر کار بندید خرم بوید



یکی ژرف‌بین است شاه یمن


که چون او نباشد به هرانجمن



گرانمایه و پاک هرسه پسر


همه دل‌نهاده به گفت پدر



ز پیش فریدون برون آمدند


پر از دانش و پرفسون آمدند



بجز رای و دانش چه اندرخورد


پسر را که چونان پدر پرورد

غریب آشنا
10-02-2012, 09:30 PM
سوی خانه رفتند هر سه چوباد


سوی خانه رفتند هر سه چوباد


شب آمد بخفتند پیروز و شاد



چو خورشید زد عکس برآسمان


پراگند بر لاژورد ارغوان



برفتند و هر سه بیاراستند


ابا خویشتن موبدان خواستند



کشیدند با لشکری چون سپهر


همه نامداران خورشیدچهر



چو از آمدنشان شد آگاه سرو


بیاراست لشکر چو پر تذرو



فرستادشان لشکری گشن پیش


چه بیگانه فرزانگان و چه خویش



شدند این سه پرمایه اندر یمن


برون آمدند از یمن مرد و زن



همی گوهر و زعفران ریختند


همی مشک با می برآمیختند



همه یال اسپان پر از مشک و می


پراگنده دینار در زیر پی



نشستن گهی ساخت شاه یمن


همه نامداران شدند انجمن



در گنجهای کهن کرد باز


گشاد آنچه یک چند گه بود راز



سه خورشید رخ را چو باغ بهشت


که موبد چو ایشان صنوبر نکشت



ابا تاج و با گنج نادیده رنج


مگر زلفشان دیده رنج شکنج



بیاورد هر سه بدیشان سپرد


که سه ماه نو بود و سه شاه گرد



ز کینه به دل گفت شاه یمن


که از آفریدون بد آمد به من



بد از من که هرگز مبادم میان


که ماده شد از تخم نره کیان



به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست


چو دختر بود روشن اخترش نیست



به پیش همه موبدان سرو گفت


که زیبا بود ماه را شاه جفت



بدانید کین سه جهان بین خویش


سپردم بدیشان بر آیین خویش



بدان تا چو دیده بدارندشان


چو جان پیش دل بر نگارندشان









خروشید و بار غریبان ببست


ابر پشت شرزه هیونان مست



ز گوهر یمن گشت افروخته


عماری یک اندردگر دوخته



چو فرزند را باشد آئین و فر


گرامی به دل بر چه ماده چه نر



به سوی فریدون نهادند روی


جوانان بینادل راه جوی

غریب آشنا
10-02-2012, 09:31 PM
نهفته چو بیرون کشید از نهان


نهفته چو بیرون کشید از نهان


به سه بخش کرد آفریدون جهان



یکی روم و خاور دگر ترک و چین


سیم دشت گردان و ایران‌زمین



نخستین به سلم اندرون بنگرید


همه روم و خاور مراو را سزید



به فرزند تا لشکری برگزید


گرازان سوی خاور اندرکشید



به تخت کیان اندر آورد پای


همی خواندندیش خاور خدای



دگر تور را داد توران زمین


ورا کرد سالار ترکان و چین



یکی لشکری نا مزد کرد شاه


کشید آنگهی تور لشکر به راه



بیامد به تخت کی برنشست


کمر بر میان بست و بگشاد دست



بزرگان برو گوهر افشاندند


همی پاک توران شهش خواندند



از ایشان چو نوبت به ایرج رسید


مر او را پدر شاه ایران گزید



هم ایران و هم دشت نیزه‌وران


هم آن تخت شاهی و تاج سران



بدو داد کورا سزا بود تاج


همان کرسی و مهر و آن تخت عاج



نشستند هر سه به آرام و شاد


چنان مرزبانان فرخ نژاد

غریب آشنا
10-02-2012, 09:38 PM
برآمد برین روزگار دراز


برآمد برین روزگار دراز


زمانه به دل در همی داشت راز



فریدون فرزانه شد سالخورد


به باغ بهار اندر آورد گرد



برین گونه گردد سراسر سخن


شود سست نیرو چو گردد کهن



چو آمد به کاراندرون تیرگی


گرفتند پرمایگان خیرگی



بجنبید مر سلم را دل ز جای


دگرگونه‌تر شد به آیین و رای



دلش گشت غرقه به آزاندرون


به اندیشه بنشست با رهنمون



نبودش پسندیده بخش پدر


که داد او به کهتر پسر تخت زر



به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین


فرسته فرستاد زی شاه چین



فرستاد نزد برادر پیام


که جاوید زی خرم و شادکام



بدان ای شهنشاه ترکان و چین


گسسته دل روشن از به گزین



ز نیکی زیان کرده گویی پسند


منش پست و بالا چو سرو بلند



کنون بشنو ازمن یکی داستان


کزین گونه نشنیدی از باستان



سه فرزند بودیم زیبای تخت


یکی کهتر از ما برآمد به بخت



اگر مهترم من به سال و خرد


زمانه به مهر من اندر خورد



گذشته ز من تاج و تخت و کلاه


نزیبد مگر بر تو ای پادشاه



سزد گر بمانیم هر دو دژم


کزین سان پدر کرد بر ما ستم



چو ایران و دشت یلان و یمن


به ایرج دهد روم و خاور به من



سپارد ترا مرز ترکان و چین


که از تو سپهدار ایران زمین



بدین بخشش اندر مرا پای نیست


به مغز پدر اندرون رای نیست



هیون فرستاده بگزارد پای


بیامد به نزدیک توران خدای








به خوبی شنیده همه یاد کرد


سر تور بی‌مغز پرباد کرد



چو این راز بشنید تور دلیر


برآشفت ناگاه برسان شیر



چنین داد پاسخ که با شهریار


بگو این سخن هم چنین یاد دار



که ما را به گاه جوانی پدر


بدین گونه بفریفت ای دادگر



درختیست این خود نشانده بدست


کجا آب او خون و برگش کبست



ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی


بباید بروی اندر آورد روی



زدن رای هشیار و کردن نگاه


هیونی فگندن به نزدیک شاه



زبان‌آوری چرب گوی از میان


فرستاد باید به شاه جهان



به جای زبونی و جای فریب


نباید که یابد دلاور شکیب



نشاید درنگ اندرین کار هیچ


کجا آید آسایش اندر بسیچ



فرستاده چون پاسخ آورد باز


برهنه شد آن روی پوشیده‌راز



برفت این برادر ز روم آن ز چین


به زهر اندر آمیخته انگبین



رسیدند پس یک به دیگر فراز


سخن راندند آشکارا و راز



گزیدند پس موبدی تیزویر


سخن گوی و بینادل و یادگیر



ز بیگانه پردخته کردند جای


سگالش گرفتند هر گونه رای



سخن سلم پیوند کرد از نخست


ز شرم پدر دیدگان را بشست



فرستاده را گفت ره برنورد


نباید که یابد ترا باد و گرد



چو آیی به کاخ فریدون فرود


نخستین ز هر دو پسر ده درود



پس آنگه بگویش که ترس خدای


بباید که باشد به هر دو سرای



جوان را بود روز پیری امید


نگردد سیه‌موی گشته سپید









چه سازی درنگ اندرین جای تنگ


که شد تنگ بر تو سرای درنگ



جهان مرترا داد یزدان پاک


ز تابنده خورشید تا تیره خاک



همه برزو ساختی رسم و راه


نکردی به فرمان یزدان نگاه



نجستی به جز کژی و کاستی


نکردی به بخشش درون راستی



سه فرزند بودت خردمند و گرد


بزرگ آمدت تیره بیدار خرد



ندیدی هنر با یکی بیشتر


کجا دیگری زو فرو برد سر



یکی را دم اژدها ساختی


یکی را به ابر اندار افراختی



یکی تاج بر سر ببالین تو


برو شاد گشته جهان‌بین تو



نه ما زو به مام و پدر کمتریم


نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم



ایا دادگر شهریار زمین


برین داد هرگز مباد آفرین



اگر تاج از آن تارک بی‌بها


شود دور و یابد جهان زو رها



سپاری بدو گوشه‌ای از جهان


نشیند چو ما از تو خسته نهان



و گرنه سواران ترکان و چین


هم از روم گردان جوینده کین



فراز آورم لشگر گرزدار


از ایران و ایرج برآرم دمار



چو بشنید موبد پیام درشت


زمین را ببوسید و بنمود پشت



بر آنسان به زین اندر آورد پای


که از باد آتش بجنبد ز جای



به درگاه شاه آفریدون رسید


برآورده‌ای دید سر ناپدید



به ابر اندر آورده بالای او


زمین کوه تا کوه پهنای او



نشسته به در بر گرانمایگان


به پرده درون جای پرمایگان



به یک دست بربسته شیر و پلنگ


به دست دگر ژنده پیلان جنگ









ز چندان گرانمایه گرد دلیر


خروشی برآمد چو آوای شیر



سپهریست پنداشت ایوان به جای


گران لشگری گرد او بر به پای



برفتند بیدار کارآگهان


بگفتند با شهریار جهان



که آمد فرستاده‌ای نزد شاه


یکی پرمنش مرد با دستگاه



بفرمود تا پرده برداشتند


بر اسپش ز درگاه بگذاشتند



چو چشمش به روی فریدون رسید


همه دیده و دل پر از شاه دید



به بالای سرو و چو خورشید روی


چو کافور گرد گل سرخ موی



دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم


کیانی زبان پر ز گفتار نرم



نشاندش هم آنگه فریدون ز پای


سزاوار کردش بر خویش جای



بپرسیدش از دو گرامی نخست


که هستند شادان دل و تن‌درست



دگر گفت کز راه دور و دراز


شدی رنجه اندر نشیب و فراز



فرستاده گفت ای گرانمایه شاه


ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه



ز هر کس که پرسی به کام تواند


همه پاک زنده به نام تواند



منم بنده‌ای شاه را ناسزا


چنین بر تن خویش ناپارسا



پیامی درشت آوریده به شاه


فرستنده پر خشم و من بیگناه



بگویم چو فرمایدم شهریار


پیام جوانان ناهوشیار



بفرمود پس تا زبان برگشاد


شنیده سخن سر به سر کرد یاد



فریدون بدو پهن بگشاد گوش


چو بشنید مغزش برآمد به جوش



فرستاده را گفت کای هوشیار


بباید ترا پوزش اکنون به کار



که من چشم از ایشان چنین داشتم


همی بر دل خویش بگذاشتم









که از گوهر بد نیاید مهی


مرا دل همی داد این آگهی



بگوی آن دو ناپاک بیهوده را


دو اهریمن مغز پالوده را



انوشه که کردید گوهر پدید


درود از شما خود بدین سان سزید



ز پند من ار مغزتان شد تهی


همی از خردتان نبود آگهی



ندارید شرم و نه بیم از خدای


شما را همانا همین‌ست رای



مرا پیشتر قیرگون بود موی


چو سرو سهی قد و چون ماه روی



سپهری که پشت مرا کرد کوز


نشد پست و گردان بجایست نوز



خماند شما را هم این روزگار


نماند برین گونه بس پایدار



بدان برترین نام یزدان پاک


به رخشنده خورشید و بر تیره خاک



به تخت و کلاه و به ناهید و ماه


که من بد نکردم شما را نگاه



یکی انجمن کردم از بخردان


ستاره شناسان و هم موبدان



بسی روزگاران شدست اندرین


نکردیم بر باد بخشش زمین



همه راستی خواستم زین سخن


به کژی نه سر بود پیدا نه بن



همه ترس یزدان بد اندر میان


همه راستی خواستم در جهان



چو آباد دادند گیتی به من


نجستم پراگندن انجمن



مگر همچنان گفتم آباد تخت


سپارم به سه دیده‌ی نیک بخت



شما را کنون گر دل از راه من


به کژی و تاری کشید اهرمن



ببینید تا کردگار بلند


چنین از شما کرد خواهد پسند



یکی داستان گویم ار بشنوید


همان بر که کارید خود بدروید



چنین گفت باما سخن رهنمای


جزین است جاوید ما را سرای









به تخت خرد بر نشست آزتان


چرا شد چنین دیو انبازتان



بترسم که در چنگ این اژدها


روان یابد از کالبدتان رها



مرا خود ز گیتی گه رفتن است


نه هنگام تندی و آشفتن است



ولیکن چنین گوید آن سالخورد


که بودش سه فرزند آزاد مرد



که چون آز گردد ز دلها تهی


چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی



کسی کو برادر فروشد به خاک


سزد گر نخوانندش از آب پاک



جهان چون شما دید و بیند بسی


نخواهد شدن رام با هر کسی



کزین هر چه دانید از کردگار


بود رستگاری به روز شمار



بجویید و آن توشه‌ی ره کنید


بکوشید تا رنج کوته کنید



فرستاده بشنید گفتار اوی


زمین را ببوسید و برگاشت روی



ز پیش فریدون چنان بازگشت


که گفتی که با باد انباز گشت

غریب آشنا
10-02-2012, 09:43 PM
فرستاده‌ی سلم چون گشت باز


فرستاده‌ی سلم چون گشت باز


شهنشاه بنشست و بگشاد راز



گرامی جهانجوی را پیش خواند


همه گفتها پیش او بازراند



ورا گفت کان دو پسر جنگجوی


ز خاور سوی ما نهادند روی



از اختر چنین استشان بهره خود


که باشند شادان به کردار بد



دگر آنکه دو کشور آبشخورست


که آن بومها را درشتی برست



برادرت چندان برادر بود


کجا مر ترا بر سر افسر بود



چو پژمرده شد روی رنگین تو


نگردد دگر گرد بالین تو



تو گر پیش شمشیر مهرآوری


سرت گردد آشفته از داوری



دو فرزند من کز دو دوش جهان


برینسان گشادند بر من زبان



گرت سر بکارست بپسیچ کار


در گنج بگشای و بربند بار



تو گر چاشت را دست یازی به جام


و گر نه خورند ای پسر بر تو شام



نباید ز گیتی ترا یار کس


بی‌آزاری و راستی یار بس



نگه کرد پس ایرج نامور


برآن مهربان پاک فرخ پدر



چنین داد پاسخ که ای شهریار


نگه کن بدین گردش روزگار



که چون باد بر ما همی بگذرد


خردمند مردم چرا غم خورد



همی پژمراند رخ ارغوان


کند تیره دیدار روشن‌روان



به آغاز گنج است و فرجام رنج


پس از رنج رفتن ز جای سپنچ



چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت


درختی چرا باید امروز کشت



که هر چند چرخ از برش بگذرد


تنش خون خورد بار کین آورد



خداوند شمشیر و گاه و نگین


چو ما دید بسیار و بیند زمین







از آن تاجور نامداران پیش


ندیدند کین اندر آیین خویش



چو دستور باشد مرا شهریار


به بد نگذرانم بد روزگار



نباید مرا تاج و تخت و کلاه


شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه



بگویم که ای نامداران من


چنان چون گرامی تن و جان من



به بیهوده از شهریار زمین


مدارید خشم و مدارید کین



به گیتی مدارید چندین امید


نگر تا چه بد کرد با جمشید



به فرجام هم شد ز گیتی بدر


نماندش همان تاج و تخت و کمر



مرا با شما هم به فرجام کار


بباید چشیدن بد روزگار



دل کینه ورشان بدین آورم


سزاوارتر زانکه کین آورم



بدو گفت شاه ای خردمند پور


برادر همی رزم جوید تو سور



مرا این سخن یاد باید گرفت


ز مه روشنایی نیاید شگفت



ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید


دلت مهر پیوند ایشان گزید



ولیکن چو جانی شود بی‌بها


نهد پر خرد در دم اژدها



چه پیش آیدش جز گزاینده زهر


کش از آفرینش چنین است بهر



ترا ای پسر گر چنین است رای


بیارای کار و بپرداز جای



پرستنده چند از میان سپاه


بفرمای کایند با تو به راه



ز درد دل اکنون یکی نامه من


نویسم فرستم بدان انجمن



مگر باز بینم ترا تن درست


که روشن روانم به دیدار تست

غریب آشنا
10-02-2012, 09:46 PM
یکی نامه بنوشت شاه زمین


یکی نامه بنوشت شاه زمین


به خاور خدای و به سالار چین



سر نامه کرد آفرین خدای


کجا هست و باشد همیشه به جای



چنین گفت کاین نامه‌ی پندمند


به نزد دو خورشید گشته بلند



دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین


میان کیان چون درخشان نگین



از آنکو ز هر گونه دیده جهان


شده آشکارا برو بر نهان



گراینده‌ی تیغ و گرز گران


فروزنده‌ی نامدار افسران



نماینده‌ی شب به روز سپید


گشاینده‌ی گنج پیش امید



همه رنجها گشته آسان بدوی


برو روشنی اندر آورده روی



نخواهم همی خویشتن را کلاه


نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه



سه فرزند را خواهم آرام و ناز


از آن پس که دیدیم رنج دراز



برادر کزو بود دلتان به درد


وگر چند هرگز نزد باد سرد



دوان آمد از بهر آزارتان


که بود آرزومند دیدارتان



بیفگند شاهی شما را گزید


چنان کز ره نامداران سزید



ز تخت اندر آمد به زین برنشست


برفت و میان بندگی را ببست



بدان کو به سال از شما کهترست


نوازیدن کهتر اندر خورست



گرامیش دارید و نوشه خورید


چو پرورده شد تن روان پرورید



چو از بودنش بگذرد روز چند


فرستید با زی منش ارجمند



نهادند بر نامه بر مهر شاه


ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه



بشد با تنی چند برنا و پیر


چنان چون بود راه را ناگریز

غریب آشنا
10-02-2012, 09:48 PM
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان


چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان


نبود آگه از رای تاریکشان



پذیره شدندش به آیین خویش


سپه سربسر باز بردند پیش



چو دیدند روی برادر به مهر


یکی تازه‌تر برگشادند چهر



دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی


گرفتند پرسش نه بر آرزوی



دو دل پر ز کینه یکی دل به جای


برفتند هر سه به پرده سرای



به ایرج نگه کرد یکسر سپاه


که او بد سزاوار تخت و کلاه



بی‌آرامشان شد دل از مهر او


دل از مهر و دیده پر از چهر او



سپاه پراگنده شد جفت جفت


همه نام ایرج بد اندر نهفت



که هست این سزاوار شاهنشهی


جز این را نزیبد کلاه مهی



به لکشر نگه کرد سلم از کران


سرش گشت از کار لشکر گران



به لشگرگه آمد دلی پر ز کین


چگر پر ز خون ابروان پر ز چین



سراپرده پرداخت از انجمن


خود و تور بنشست با رای زن



سخن شد پژوهنده از هردری


ز شاهی و از تاج هر کشوری



به تور از میان سخن سلم گفت


که یک یک سپاه از چه گشتند جفت



به هنگامه‌ی بازگشتن ز راه


نکردی همانا به لشکر نگاه



سپاه دو شاه از پذیره شدن


دگر بود و دیگر به بازآمدن



که چندان کجا راه بگذاشتند


یکی چشم از ایرج نه برداشتند



از ایران دلم خود به دو نیم بود


به اندیشه اندیشگان برفزود



سپاه دو کشور چو کردم نگاه


از این پس جز او را نخوانند شاه



اگر بیخ او نگسلانی ز جای


ز تخت بلندت کشد زیر پای








برین گونه از جای برخاستند


همه شب همی چاره آراستند

غریب آشنا
10-02-2012, 09:52 PM
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب


چو برداشت پرده ز پیش آفتاب


سپیده برآمد به پالود خواب



دو بیهوده را دل بدان کار گرم


که دیده بشویند هر دو ز شرم



برفتند هر دو گرازان ز جای


نهادند سر سوی پرده‌سرای



چو از خیمه ایرج به ره بنگرید


پر از مهر دل پیش ایشان دوید



برفتند با او به خیمه درون


سخن بیشتر بر چرا رفت و چون



بدو گفت تور ار تو از ماکهی


چرا برنهادی کلاه مهی



ترا باید ایران و تخت کیان


مرا بر در ترک بسته میان



برادر که مهتر به خاور به رنج


به سر بر ترا افسر و زیر گنج



چنین بخششی کان جهانجوی کرد


همه سوی کهتر پسر روی کرد



نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه


نه نام بزرگی نه ایران سپاه



چو از تور بشنید ایرج سخن


یکی پاکتر پاسخ افگند بن



بدو گفت کای مهتر کام جوی


اگر کام دل خواهی آرام جوی



من ایران نخواهم نه خاور نه چین


نه شاهی نه گسترده روی زمین



بزرگی که فرجام او تیرگیست


برآن مهتری بر بباید گریست



سپهر بلند ار کشد زین تو


سرانجام خشتست بالین تو



مرا تخت ایران اگر بود زیر


کنون گشتم از تاج و از تخت سیر



سپردم شما را کلاه و نگین


بدین روی با من مدارید کین



مرا با شما نیست ننگ و نبرد


روان را نباید برین رنجه کرد



زمانه نخواهم به آزارتان


اگر دورمانم ز دیدارتان



جز از کهتری نیست آیین من


مباد آز و گردن‌کشی دین من








چو بشنید تور از برادر چنین


به ابرو ز خشم اندر آورد چین



نیامدش گفتار ایرج پسند


نبد راستی نزد او ارجمند



به کرسی به خشم اندر آورد پای


همی گفت و برجست هزمان ز جای



یکایک برآمد ز جای نشست


گرفت آن گران کرسی زر بدست



بزد بر سر خسرو تاجدار


ازو خواست ایرج به جان زینهار



نیایدت گفت ایچ بیم از خدای


نه شرم از پدر خود همینست رای



مکش مر مراکت سرانجام کار


بپیچاند از خون من کردگار



مکن خویشتن را ز مردم‌کشان


کزین پس نیابی ز من خودنشان



بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای


بکوشش فراز آورم توشه‌ای



به خون برادر چه بندی کمر


چه سوزی دل پیر گشته پدر



جهان خواستی یافتی خون مریز


مکن با جهاندار یزدان ستیز



سخن را چو بشنید پاسخ نداد


همان گفتن آمد همان سرد باد



یکی خنجر آبگون برکشید


سراپای او چادر خون کشید



بدان تیز زهرآبگون خنجرش


همی کرد چاک آن کیانی برش



فرود آمد از پای سرو سهی


گسست آن کمرگاه شاهنشهی



روان خون از آن چهره‌ی ارغوان


شد آن نامور شهریار جوان



جهانا بپروردیش در کنار


وز آن پس ندادی به جان زینهار



نهانی ندانم ترا دوست کیست


بدین آشکارت بباید گریست



سر تاجور ز آن تن پیلوار


به خنجر جدا کرد و برگشت کار



بیاگند مغزش به مشک و عبیر


فرستاد نزد جهان‌بخش پیر









چنین گفت کاینت سر آن نیاز


که تاج نیاگان بدو گشت باز



کنون خواه تاجش ده و خواه تخت


شد آن سایه‌گستر نیازی درخت



برفتند باز آن دو بیداد شوم


یکی سوی ترک و یکی سوی روم

غریب آشنا
10-02-2012, 09:55 PM
فریدون نهاده دو دیده به راه


فریدون نهاده دو دیده به راه


سپاه و کلاه آرزومند شاه



چو هنگام برگشتن شاه بود


پدر زان سخن خود کی آگاه بود



همی شاه را تخت پیروزه ساخت


همی تاج را گوهر اندر شاخت



پذیره شدن را بیاراستند


می و رود و رامشگران خواستند



تبیره ببردند و پیل از درش


ببستند آذین به هر کشورش



به زین اندرون بود شاه و سپاه


یکی گرد تیره برآمد ز راه



هیونی برون آمد از تیره گرد


نشسته برو سوگواری به درد



خروشی برآورد دل سوگوار


یکی زر تابوتش اندر کنار



به تابوت زر اندرون پرنیان


نهاده سر ایرج اندر میان



ابا ناله و آه و با روی زرد


به پیش فریدون شد آن شوخ مرد



ز تابوت زر تخته برداشتند


که گفتار او خوار پنداشتند



ز تابوت چون پرنیان برکشید


سر ایرج آمد بریده پدید



بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک


سپه سر به سر جامه کردند چاک



سیه شد رخ و دیدگان شد سپید


که دیدن دگرگونه بودش امید



چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه


چنین بازگشت از پذیره سپاه



دریده درفش و نگونسار کوس


رخ نامداران به رنگ آبنوس



تبیره سیه کرده و روی پیل


پراکنده بر تازی اسپانش نیل



پیاده سپهبد پیاده سپاه


پر از خاک سر برگرفتند راه



خروشیدن پهلوانان به درد


کنان گوشت تن را بران رادمرد



برین گونه گردد به ما بر سپهر


بخواهد ربودن چو بنمود چهر






مبر خود به مهر زمانه گمان


نه نیکو بود راستی در کمان



چو دشمنش گیری نمایدت مهر


و گر دوست خوانی نبینیش چهر



یکی پند گویم ترا من درست


دل از مهر گیتی ببایدت شست



سپه داغ دل شاه با های و هوی


سوی باغ ایرج نهادند روی



به روزی کجا جشن شاهان بدی


وزان پیشتر بزمگاهان بدی



فریدون سر شاه پور جوان


بیامد ببر برگرفته نوان



بر آن تخت شاهنشهی بنگرید


سر شاه را نزدر تاج دید



همان حوض شاهان و سرو سهی


درخت گلفشان و بید و بهی



تهی دید از آزادگان جشنگاه


به کیوان برآورده گرد سیاه



همی سوخت باغ و همی خست روی


همی ریخت اشک و همی کند موی



میان را بزناز خونین ببست


فکند آتش اندر سرای نشست



گلستانش برکند و سروان بسوخت


به یکبارگی چشم شادی بدوخت



نهاده سر ایرج اندر کنار


سر خویشتن کرد زی کردگار



همی گفت کای داور دادگر


بدین بی‌گنه کشته اندر نگر



به خنجر سرش کنده در پیش من


تنش خورده شیران آن انجمن



دل هر دو بیداد از آن سان بسوز


که هرگز نبینند جز تیره روز



به داغی جگرشان کنی آژده


که بخشایش آرد بریشان دده



همی خواهم از روشن کردگار


که چندان زمان یابم از روزگار



که از تخم ایرج یکی نامور


بیاید برین کین ببندد کمر



چو دیدم چنین زان سپس شایدم


اگر خاک بالا بپیمایدم





برین‌گونه بگریست چندان بزار


همی تاگیا رستش اندر کنار



زمین بستر و خاک بالین او


شده تیره روشن جهان‌بین او



در بار بسته گشاده زبان


همی گفت کای داور راستان



کس از تاجداران بدین‌سان نمرد


که مردست این نامبردار گرد



سرش را بریده به زار اهرمن


تنش را شده کام شیران کفن



خروشی به زاری و چشمی پرآب


ز هر دام و دد برده آرام و خواب



سراسر همه کشورش مرد و زن


به هر جای کرده یکی انجمن



همه دیده پرآب و دل پر ز خون


نشسته به تیمار و گرم اندرون



همه جامه کرده کبود و سیاه


نشسته به اندوه در سوگ شاه



چه مایه چنین روز بگذاشتند


همه زندگی مرگ پنداشتند

غریب آشنا
10-09-2012, 10:46 PM
برآمد برین نیز یک چندگاه


برآمد برین نیز یک چندگاه

شبستان ایرج نگه کرد شاه


یکی خوب و چهره پرستنده دید

کجا نام او بود ماه‌آفرید


که ایرج برو مهر بسیار داشت

قضا را کنیزک ازو بار داشت


پری چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهریار جهان


از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید

به کین پسر داد دل را نوید


چو هنگامه‌ی زادن آمد پدید

یکی دختر آمد ز ماه آفرید


جهانی گرفتند پروردنش

برآمد به ناز و بزرگی تنش


مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ایرجستی به جای


چو بر جست و آمدش هنگام شوی

چو پروین شدش روی و چون مشک موی


نیا نامزد کرد شویش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ


یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه


چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزدنیا


بدو گفت موبد که ای تاجور

یکی شادکن دل به ایرج نگر


جهان‌بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرجش زنده شد


نهاد آن گرانمایه را برکنار

نیایش همی کرد با کردگار


همی گفت کاین روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد


همان کز جهان آفرین کرد یاد

ببخشود و دیده بدو باز داد


فریدون چو روشن جهان را بدید

به چهر نوآمد سبک بنگرید


چنین گفت کز پاک مام و پدر

یکی شاخ شایسته آمد به بر


می روشن آمد ز پرمایه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام







چنان پروردیدش که باد هوا


برو بر گذشتی نبودی روا



پرستنده‌ای کش به بر داشتی


زمین را به پی هیچ نگذاشتی



به پای اندرش مشک سارا بدی


روان بر سرش چتر دیبا بدی



چنین تا برآمد برو سالیان


نیامدش ز اختر زمانی زیان



هنرها که آید شهان را به کار


بیاموختش نامور شهریار



چو چشم و دل پادشا باز شد


سپه نیز با او هم آواز شد



نیا تخت زرین و گرز گران


بدو داد و پیروزه تاج سران



سراپرده‌ی دیبه‌ی هفت‌رنگ


بدو اندرون خیمه‌های پلنگ



چه اسپان تازی به زرین ستام


چه شمشیر هندی به زرین نیام



چه از جوشن و ترگ و رومی زره


گشادند مر بندها را گره



کمانهای چاچی وتیر خدنگ


سپرهای چینی و ژوپین جنگ



برین گونه آراسته گنجها


که بودش به گرد آمده رنجها



سراسر سزای منوچهر دید


دل خویش را زو پر از مهر دید



کلید در گنج آراسته


به گنجور او داد با خواسته



همه پهلوانان لشکرش را


همه نامداران کشورش را



بفرمود تا پیش او آمدند


همه با دلی کینه‌جو آمدند



به شاهی برو آفرین خواندند


زبرجد به تاجش برافشاندند



چو جشنی بد این روزگار بزرگ


شده در جهان میش پیدا ز گرگ



سپهدار چون قارن کاوگان


سپهکش چو شیروی و چون آوگان



چو شد ساخته کار لشکر همه


برآمد سر شهریار از رمه

غریب آشنا
10-09-2012, 10:50 PM
به سلم و به تور آمد این آگهی


به سلم و به تور آمد این آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی


دل هر دو بیدادگر پر نهیب

که اختر همی رفت سوی نشیب


نشستند هر دو به اندیشگان

شده تیره روز جفاپیشگان


یکایک بران رایشان شد درست

کزان روی شان چاره بایست جست


که سوی فریدون فرستند کس

به پوزش کجا چاره این بود بس


بجستند از آن انجمن هردوان

یکی پاک دل مرد چیره‌زبان


بدان مرد باهوش و با رای و شرم

بگفتند با لابه بسیار گرم


در گنج خاور گشادند باز

بدیدند هول نشیب از فراز


ز گنج گهر تاج زر خواستند

همی پشت پیلان بیاراستند


به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر

چه دیبا و دینار و خز و حریر


ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی

ز خاور به ایران نهادند روی


هر آنکس که بد بر در شهریار

یکایک فرستادشان یادگار


چو پردخته‌شان شد دل از خواسته

فرستاده آمد برآراسته


بدادند نزد فریدون پیام

نخست از جهاندار بردند نام


که جاوید باد آفریدون گرد

همه فرهی ایزد او را سپرد


سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش برگذشته ز چرخ بلند


بدان کان دو بدخواه بیدادگر

پر از آب دیده ز شرم پدر


پشیمان شده داغ دل بر گناه

همی سوی پوزش نمایند راه


چه گفتند دانندگان خرد

که هر کس که بد کرد کیفر برد


بماند به تیمار و دل پر ز درد

چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد




نوشته چنین بودمان از بوش

به رسم بوش اندر آمد روش


هژبر جهانسوز و نر اژدها

ز دام قضا هم نیابد رها


و دیگر که فرمان ناپاک دیو

ببرد دل از ترس کیهان خدیو


به ما بر چنین خیره شد رای بد

که مغز دو فرزند شد جای بد


همی چشم داریم از آن تاجور

که بخشایش آرد به ما بر مگر


اگر چه بزرگست ما را گناه

به بی‌دانشی برنهد پیشگاه


و دیگر بهانه سپهر بلند

که گاهی پناهست و گاهی گزند


سوم دیو کاندر میان چون نوند

میان بسته دارد ز بهر گزند


اگر پادشا را سر از کین ما

شود پاک و روشن شود دین ما


منوچهر را با سپاه گران

فرستد به نزدیک خواهشگران


بدان تا چو بنده به پیشش به پای

بباشیم جاوید و اینست رای


مگر کان درختی کزین کین برست

به آب دو دیده توانیم شست


بپوییم تا آب و رنجش دهیم

چو تازه شود تاج و گنجش دهیم


فرستاده آمد دلی پر سخن

سخن را نه سر بود پیدا نه بن


اباپیل و با گنج و با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته


به شاه آفریدون رسید آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی


به دیبای چینی بیاراستند

کلاه کیانی بپیراستند


نشست از بر تخت پیروزه شاه

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه


ابا تاج و با طوق و باگوشوار

چنان چون بود در خور شهریار


خجسته منوچهر بر دست شاه

نشسته نهاده به سر بر کلاه





به زرین عمود و به زرین کمر

زمین کرده خورشیدگون سر به سر


دو رویه بزرگان کشیده رده

سراپای یکسر به زر آژده


به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ


برون شد ز درگاه شاپور گرد

فرستاده‌ی سلم را پیش برد


فرستاده چون دید درگاه شاه

پیاده دوان اندر آمد ز راه


چو نزدیک شاه آفریدون رسید

سر و تخت و تاج بلندش بدید


ز بالا فرو برد سر پیش اوی

همی بر زمین بر بمالید روی


گرانمایه شاه جهان کدخدای

به کرسی زرین ورا کرد جای


فرستاده بر شاه کرد آفرین

که ای نازش تاج و تخت و نگین


زمین گلشن از پایه‌ی تخت تست

زمان روشن از مایه‌ی بخت تست


همه بنده‌ی خاک پای توایم

همه پاک زنده به رای توایم


پیام دو خونی به گفتن گرفت

همه راستیها نهفتن گرفت


گشاده زبان مرد بسیار هوش

بدو داده شاه جهاندار گوش


ز کردار بد پوزش آراستن

منوچهر را نزد خود خواستن


میان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی


خریدن ازو باز خون پدر

بدینار و دیبا و تاج و کمر


فرستاده گفت و سپهبد شنید

مر آن بند را پاسخ آمد کلید


چو بشنید شاه جهان کدخدای

پیام دو فرزند ناپاک رای


یکایک بمرد گرانمایه گفت

که خورشید را چون توانی نهفت


نهان دل آن دو مرد پلید

ز خورشید روشن‌تر آمد پدید




شنیدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن


بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را

دو بیداد و بد مهر و ناباک را


که گفتار خیره نیرزد به چیز

ازین در سخن خود نرانیم نیز


اگر بر منوچهرتان مهر خاست

تن ایرج نامورتان کجاست


که کام دد و دام بودش نهفت

سرش را یکی تنگ تابوت جفت


کنون چون ز ایرج بپرداختید

به کین منوچهر بر ساختید


نبینید رویش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه


ابا گرز و با کاویانی درفش

زمین کرده از سم اسپان بنفش


سپهدار چون قارون رزم زن

چو شاپور و نستوه شمشیر زن


به یک دست شیدوش جنگی به پای

چو شیروی شیراوژن رهنمای


چو سام نریمان و سرو یمن

به پیش سپاه اندرون رای زن


درختی که از کین ایرج برست

به خون برگ و بارش بخواهیم شست


از آن تاکنون کین اوکس نخواست

که پشت زمانه ندیدیم راست


نه خوب آمدی با دو فرزند خویش

کجا جنگ را کردمی دست پیش


کنون زان درختی که دشمن بکند

برومند شاخی برآمد بلند


بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان


فرستاده آن هول گفتار دید

نشست منوچهر سالار دید


بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آنگه به زین اندر آورد پای


همه بودنیها به روشن روان

بدید آن گرانمایه مرد جوان


که با سلم و با تور گردان سپهر

نه بس دیر چین اندر آرد بچهر




بیامد به کردار باد دمان


سری پر ز پاسخ دلی پرگمان



ز دیدار چون خاور آمد پدید


به هامون کشیده سراپرده دید



بیامد به درگاه پرده سرای


به پرده درون بود خاور خدای



یکی خیمه‌ی پرنیان ساخته


ستاره زده جای پرداخته



دو شاه دو کشور نشسته به راز


بگفتند کامد فرستاده باز



بیامد هم آنگاه سالار بار


فرستاده را برد زی شهریار



نشستنگهی نو بیاراستند


ز شاه نو آیین خبر خواستند



بجستند هر گونه‌ای آگهی


ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی



ز شاه آفریدون و از لشکرش


ز گردان جنگی و از کشورش



و دیگر ز کردار گردان سپهر


که دارد همی بر منوچهر مهر



بزرگان کدامند و دستور کیست


چه مایستشان گنج و گنجور کیست



فرستاده گفت آنکه روشن بهار


بدید و ببیند در شهریار



بهایست خرم در اردیبهشت


همه خاک عنبر همه زر خشت



سپهر برین کاخ و میدان اوست


بهشت برین روی خندان اوست



به بالای ایوان او راغ نیست


به پهنای میدان او باغ نیست



چو رفتم به نزدیک ایوان فراز


سرش با ستاره همی گفت راز



به یک دست پیل و به یک دست شیر


جهان را به تخت اندر آورده زیر



ابر پشت پیلانش بر تخت زر


ز گوهر همه طوق شیران نر



تبیره زنان پیش پیلان به پای


ز هر سو خروشیدن کره نای



تو گفتی که میدان بجوشد همی


زمین به آسمان بر خورشد همی





خرامان شدم پیش آن ارجمند


یکی تخت پیروزه دیدم بلند



نشسته برو شهریاری چو ماه


ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه



چو کافور موی و چو گلبرگ روی


دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی



جهان را ازو دل به بیم و امید


تو گفتی مگر زنده شد جمشید



منوچهر چون زاد سرو بلند


به کردار طهمورث دیوبند



نشسته بر شاه بر دست راست


تو گویی زبان و دل پادشاست



به پیش اندرون قارن رزم زن


به دست چپش سرو شاه یمن



چو شاه یمن سرو دستورشان


چو پیروز گرشاسپ گنجورشان



شمار در گنجها ناپدید


کس اندر جهان آن بزرگی ندید



همه گرد ایوان دو رویه سپاه


به زرین عمود و به زرین کلاه



سپهدار چون قارن کاوگان


به پیش سپاه اندرون آوگان



مبارز چو شیروی درنده شیر


چو شاپور یل ژنده پیل دلیر



چنو بست بر کوهه‌ی پیل کوس


هوا گردد از گرد چون آبنوس



گر آیند زی ما به جنگ آن گروه


شود کوه هامون و هامون کوه



همه دل پر از کین و پرچین بروی


به جز جنگشان نیست چیز آرزوی



بریشان همه برشمرد آنچه دید


سخن نیز کز آفریدون شنید



دو مرد جفا پیشه را دل ز درد


بپیچید و شد رویشان لاژورد



نشستند و جستند هرگونه رای


سخن را نه سر بود پیدا نه پای



به سلم بزرگ آنگهی تور گفت


که آرام و شادی بباید نهفت



نباید که آن بچه‌ی نره‌شیر


شود تیزدندان و گردد دلیر






چنان نامور بی‌هنر چون بود


کش آموزگار آفریدون بود



نبیره چو شد رای زن بانیا


ازان جایگه بردمد کیمیا



بباید بسیچید ما را بجنگ


شتاب آوریدن به جای درنگ



ز لشکر سواران برون تاختند


ز چین و ز خاور سپه ساختند



فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی


جهانی بدیشان نهادند روی



سپاهی که آن را کرانه نبود


بدان بد که اختر جوانه نبود



ز خاور دو لشکر به ایران کشید


بخفتان و خود اندرون ناپدید



ابا ژنده پیلان و با خواسته


دو خونی به کینه دل آراسته

غریب آشنا
10-09-2012, 11:01 PM
سپه چون به نزدیک ایران کشید


سپه چون به نزدیک ایران کشید


همانگه خبر با فریدون رسید



بفرمود پس تا منوچهر شاه


ز پهلو به هامون گذارد سپاه



یکی داستان زد جهاندیده کی


که مرد جوان چون بود نیک‌پی



بدام آیدش ناسگالیده میش


پلنگ از پس پشت و صیاد پیش



شکیبایی و هوش و رای و خرد


هژبر از بیابان به دام آورد



و دیگر ز بد مردم بد کنش


به فرجام روزی بپیچد تنش



ببادافره آنگه شتابیدمی


که تفسیده آهن بتابیدمی



چو لشکر منوچهر بر ساده دشت


برون برد آنجا ببد روز هشت



فریدونش هنگام رفتن بدید


سخنها به دانش بدو گسترید



منوچهر گفت ای سرافراز شاه


کی آید کسی پیش تو کینه خواه



مگر بد سگالد بدو روزگار


به جان و تن خود خورد زینهار



من اینک میان را به رومی زره


ببندم که نگشایم از تن گره



به کین جستن از دشت آوردگاه


برآرم به خورشید گرد سپاه



ازان انجمن کس ندارم به مرد


کجا جست یارند با من نبرد



بفرمود تا قارن رزم جوی


ز پهلو به دشت اندر آورد روی



سراپرده‌ی شاه بیرون کشید


درفش همایون به هامون کشید



همی رفت لشکر گروها گروه


چو دریا بجوشید هامون و کوه



چنان تیره شد روز روشن ز گرد


تو گفتی که خورشید شد لاجورد



ز کشور برآمد سراسر خروش


همی کرشدی مردم تیزگوش



خروشیدن تازی اسپان ز دشت


ز بانگ تبیره همی برگذشت







ز لشگر گه پهلوان تا دو میل


کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل



ازان شصت بر پشتشان تخت زر


به زر اندرون چند گونه گهر



چو سیصد بنه برنهادند بار


چو سیصد همان از در کارزار



همه زیر برگستوان اندرون


نبدشان جز از چشم ز آهن برون



سراپرده‌ی شاه بیرون زدند


ز تمیشه لشکر بهامون زدند



سپهدار چون قارن کینه‌دار


سواران جنگی چو سیصدهزار



همه نامداران جوشن‌وران


برفتند با گرزهای گران



دلیران یکایک چو شیر ژیان


همه بسته بر کین ایرج میان



به پیش اندرون کاویانی درفش


به چنگ اندرون تیغهای بنفش



منوچهر با قارن پیلتن


برون آمد از بیشه‌ی نارون



بیامد به پیش سپه برگذشت


بیاراست لشکر بران پهن‌دشت



چپ لشکرش را بگرشاسپ داد


ابر میمنه سام یل با قباد



رده بر کشیده ز هر سو سپاه


منوچهر با سرو در قلب‌گاه



همی تافت چون مه میان گروه


نبود ایچ پیدا ز افراز کوه



سپه کش چو قارن مبارز چو سام


سپه برکشیده حسام از نیام



طلایه به پیش اندرون چون قباد


کمین ور چو گرد تلیمان نژاد



یکی لشکر آراسته چون عروس


به شیران جنگی و آوای کوس



به تور و به سلم آگهی تاختند


که ایرانیان جنگ را ساختند



ز بیشه بهامون کشیدند صف


ز خون جگر بر لب آورده کف



دو خونی همان با سپاهی گران


برفتند آگنده از کین سران







کشیدند لشکر به دشت نبرد


الانان دژ را پس پشت کرد



یکایک طلایه بیامد قباد


چو تور آگهی یافت آمد چو باد



بدو گفت نزد منوچهر شو


بگویش که ای بی‌پدر شاه نو



اگر دختر آمد ز ایرج نژاد


ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد



بدو گفت آری گزارم پیام


بدین سان که گفتی و بردی تو نام



ولیکن گر اندیشه گردد دراز


خرد با دل تو نشیند براز



بدانی که کاریت هولست پیش


بترسی ازین خام گفتار خویش



اگر بر شما دام و دد روز و شب


همی گریدی نیستی بس عجب



که از بیشه‌ی نارون تا بچین


سواران جنگند و مردان کین



درفشیدن تیغهای بنفش


چو بینید باکاویانی درفش



بدرد دل و مغزتان از نهیب


بلندی ندانید باز از نشیب



قباد آمد آنگه به نزدیک شاه


بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه



منوچهر خندید و گفت آنگهی


که چونین نگوید مگر ابلهی



سپاس از جهاندار هر دو جهان


شناسنده‌ی آشکار و نهان



که داند که ایرج نیای منست


فریدون فرخ گوای منست



کنون گر بجنگ اندر آریم سر


شود آشکارا نژاد و گهر



به زرور خداوند خورشید و ماه


که چندان نمانم ورا دستگاه



که بر هم زند چشم زیر و زبر


بریده به لشکر نمایمش سر



بفرمود تا خوان بیاراستند


نشستنگه رود و می‌خواستند

غریب آشنا
10-09-2012, 11:02 PM
بدان گه که روشن جهان تیره گشت


بدان گه که روشن جهان تیره گشت


طلایه پراگنده بر گرد دشت



به پیش سپه قارن رزم زن


ابا رای زن سرو شاه یمن



خروشی برآمد ز پیش سپاه


که ای نامداران و مردان شاه



بکوشید کاین جنگ آهرمنست


همان درد و کین است و خون خستنست



میان بسته دارید و بیدار بید


همه در پناه جهاندار بید



کسی کو شود کشته زین رزمگاه


بهشتی بود شسته پاک از گناه



هر آن کس که از لشکر چین و روم


بریزند خون و بگیرند بوم



همه نیکنامند تا جاودان


بمانند با فره‌ی موبدان



هم از شاه یابند دیهیم و تخت


ز سالار زر و ز دادار بخت



چو پیدا شود پاک روز سپید


دو بهره بپیماید از چرخ شید



ببندید یکسر میان یلی


ابا گرز و با خنجر کابلی



بدارید یکسر همه جای خویش


یکی از دگر پای منهید پیش



سران سپه مهتران دلیر


کشیدند صف پیش سالار شیر



به سالار گفتند ما بنده‌ایم


خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم



چو فرمان دهد ما همیدون کنیم


زمین را ز خون رود جیحون کنیم



سوی خیمه‌ی خویش باز آمدند


همه با سری کینه ساز آمدند

غریب آشنا
10-09-2012, 11:03 PM
سپیده چو از تیره شب بردمید


سپیده چو از تیره شب بردمید


میان شب تیره اندر خمید



منوچهر برخاست از قلبگاه


ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه



سپه یکسره نعره برداشتند


سنانها به ابر اندر افراشتند



پر از خشم سر ابروان پر ز چین


همی بر نوشتند روی زمین



چپ و راست و قلب و جناح سپاه


بیاراست لشکر چو بایست شاه



زمین شد به کردار کشتی برآب


تو گفتی سوی غرق دارد شتاب



بزد مهره بر کوهه‌ی ژنده پیل


زمین جنب جنبان چو دریای نیل



همان پیش پیلان تبیره زنان


خروشان و جوشان و پیلان دمان



یکی بزمگاهست گفتی به جای


ز شیپور و نالیدن کره نای



برفتند از جای یکسر چو کوه


دهاده برآمد ز هر دو گروه



بیابان چو دریای خون شد درست


تو گفتی که روی زمین لاله رست



پی ژنده پیلان بخون اندرون


چنان چون ز بیجاده باشد ستون



همه چیزگی با منوچهر بود


کزو مغز گیتی پر از مهر بود



چنین تا شب تیره سر بر کشید


درخشنده خورشید شد ناپدید



زمانه بیک سان ندارد درنگ


گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ



دل تور و سلم اندر آمد بجوش


به راه شبیخون نهادند گوش



چو شب روز شد کس نیامد به جنگ


دو جنگی گرفتند ساز درنگ

غریب آشنا
10-09-2012, 11:06 PM
چو از روز رخشنده نیمی برفت


چو از روز رخشنده نیمی برفت

دل هر دو جنگی ز کینه بتفت


به تدبیر یک با دگر ساختند

همه رای بیهوده انداختند


که چون شب شود ما شبیخون کنیم

همه دشت و هامون پر از خون کنیم


چو کارآگهان آگهی یافتند

دوان زی منوچهر بشتافتند


رسیدند پیش منوچهر شاه

بگفتند تا برنشاند سپاه


منوچهر بشنید و بگشاد گوش

سوی چاره شد مرد بسیار هوش


سپه را سراسر به قارن سپرد

کمین‌گاه بگزید سالار گرد


ببرد از سران نامور سی‌هزار

دلیران و گردان خنجرگزار


کمین‌گاه را جای شایسته دید

سواران جنگی و بایسته دید


چو شب تیره شد تور با صدهزار

بیامد کمربسته‌ی کارزار


شبیخون سگالیده و ساخته

بپیوسته تیر و کمان آخته


چو آمد سپه دید بر جای خویش

درفش فروزنده بر پای پیش


جز از جنگ و پیکار چاره ندید

خروش از میان سپه بر کشید


ز گرد سواران هوا بست میغ

چو برق درخشنده پولاد تیغ


هوا را تو گفتی همی برفروخت

چو الماس روی زمین را بسوخت


به مغز اندرون بانگ پولاد خاست

به ابر اندرون آتش و باد خاست


برآورد شاه از کمین گاه سر

نبد تور را از دو رویه گذر


عنان را بپیچید و برگاشت روی

برآمد ز لشکر یکی های هوی


دمان از پس ایدر منوچهر شاه

رسید اندر آن نامور کینه خواه


یکی نیزه انداخت بر پشت او

نگونسار شد خنجر از مشت او




ز زین برگرفتش بکردار باد


بزد بر زمین داد مردی بداد



سرش را هم آنگه ز تن دور کرد


دد و دام را از تنش سور کرد



بیامد به لشکرگه خویش باز


به دیدار آن لشکر سرفراز

غریب آشنا
10-09-2012, 11:10 PM
به شاه آفریدون یکی نامه کرد


به شاه آفریدون یکی نامه کرد


ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد



نخست از جهان آفرین کرد یاد


خداوند خوبی و پاکی و داد



سپاس از جهاندار فریادرس


نگیرد به سختی جز او دست کس



دگر آفرین بر فریدون برز


خداوند تاج و خداوند گرز



همش داد و هم دین و هم فرهی


همش تاج و هم تخت شاهنشهی



همه راستی راست از بخت اوست


همه فر و زیبایی از تخت اوست



رسیدم به خوبی بتوران زمین


سپه برکشیدیم و جستیم کین



سه جنگ گران کرده شد در سه روز


چه در شب چه در هور گیتی فروز



از ایشان شبیخون و از ماکمین


کشیدیم و جستیم هر گونه کین



شنیدم که ساز شبیخون گرفت


ز بیچارگی بند افسون گرفت



کمین ساختم از پس پشت اوی


نماندم بجز باد در مشت اوی



یکایک چو از جنگ برگاشت روی


پی اندر گرفتم رسیدم بدوی



بخفتانش بر نیزه بگذاشتم


به نیرو ازان زینش برداشتم



بینداختم چون یکی اژدها


بریدم سرش از تن بی‌بها



فرستادم اینک به نزد نیا


بسازم کنون سلم را کیمیا



چنان چون سر ایرج شهریار


به تابوت زر اندر افگند خوار



به نامه درون این سخن کرد یاد


هیونی برافگند برسان باد



فرستاده آمد رخی پر ز شرم


دو چشم از فریدون پر از آب گرم



که چون برد خواهد سر شاه چین


بریده بر شاه ایران زمین



که فرزند گر سر بپیچید ز دین


پدر را بدو مهر افزون ز کین







گنه بس گران بود و پوزش نبرد


و دیگر که کین خواه او بود گرد



بیامد فرستاده‌ی شوخ روی


سر تور بنهاد در پیش اوی



فریدون همی بر منوچهر بر


یکی آفرین خواست از دادگر

غریب آشنا
10-09-2012, 11:13 PM
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه


به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه


وزان تیرگی کاندر آمد به ماه



پس پشتش اندر یکی حصن بود


برآورده سر تا به چرخ کبود



چنان ساخت کاید بدان حصن باز


که دارد زمانه نشیب و فراز



هم این یک سخن قارن اندیشه کرد


که برگاشتش سلم روی از نبرد



کالانی دژش باشد آرامگاه


سزد گر برو بربگیریم راه



که گر حصن دریا شود جای اوی


کسی نگسلاند ز بن پای اوی



یکی جای دارد سر اندر سحاب


به چاره برآورده از قعر آب



نهاده ز هر چیز گنجی به جای


فگنده برو سایه پر همای



مرا رفت باید بدین چاره زود


رکاب و عنان را بباید بسود



اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران


به کهتر سپارد سپاهی گران



همان با درفش همایون شاه


هم انگشتر تور با من به راه



بباید کنون چاره‌ای ساختن


سپه را بحصن اندر انداختن



من و گردگر شاسپ و این تیره شب


برین راز بر باد مگشای لب



چو روی هوا گشت چون آبنوس


نهادند بر کوهه‌ی پیل کوس



همه نامداران پرخاشجوی


ز خشکی به دریا نهادند روی



سپه را به شیروی بسپرد و گفت


که من خویشتن را بخواهم نهفت



شوم سوی دژبان به پیغمبری


نمایم بدو مهر انگشتری



چو در دژ شوم برفرازم درفش


درفشان کنم تیغهای بنفش



شما روی یکسر سوی دژ نهید


چنانک اندر آیید دمید و دهید



سپه را به نزدیک دریا بماند


به شیروی شیراوژن و خود براند






بیامد چو نزدیکی دژ رسید


سخن گفت و دژدار مهرش بدید



چنین گفت کز نزد تور آمدم


بفرمود تا یک زمان دم زدم



مرا گفت شو پیش دژبان بگوی


که روز و شب آرام و خوردن مجوی



کز ایدر درفش منوچهر شاه


سوی دژ فرستد همی با سپاه



تو با او به نیک و به بد یار باش


نگهبان دژ باش و بیدار باش



چو دژبان چنین گفتها را شنید


همان مهر انگشتری را بدید



همان گه در دژ گشادند باز


بدید آشکارا ندانست راز



نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت


که راز دل آن دید کو دل نهفت



مرا و ترا بندگی پیشه باد


ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد



به نیک و به بد هر چه شاید بدن


بباید همی داستهانها زدن



چو دژدار و چون قارن رزمجوی


یکایک بروی اندر آورده روی



یکی بدسگال و یکی ساده دل


سپهبد بهر چاره آماده دل



همی جست آن روز تا شب زمان


نه آگاه دژدار از آن بدگمان



به بیگانه بر مهر خویشی نهاد


بداد از گزافه سر و دژ بباد



چو شب روز شد قارن رزمخواه


درفشی برافراخت چون گرد ماه



خروشید و بنمود یک یک نشان


به شیروی و گردان گردنکشان



چو شیروی دید آن درفش یلی


به کین روی بنهاد با پردلی



در حصن بگرفت و اندر نهاد


سران را ز خون بر سر افسر نهاد



به یک دست قارن به یک دست شیر


به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر



چو خورشید بر تیغ گنبد رسید


نه آیین دژ بد نه دژبان پدید





نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب


یکی دود دیدی سراندر سحاب



درخشیدن آتش و باد خاست


خروش سواران و فریاد خاست



چو خورشید تابان ز بالا بگشت


چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت



بکشتند ازیشان فزون از شمار


همی دود از آتش برآمد چوقار



همه روی دریا شده قیرگون


همه روی صحرا شده جوی خون

غریب آشنا
10-09-2012, 11:16 PM
تهی شد ز کینه سر کینه دار


تهی شد ز کینه سر کینه دار


گریزان همی رفت سوی حصار



پس اندر سپاه منوچهر شاه


دمان و دنان برگرفتند راه



چو شد سلم تا پیش دریا کنار


ندید آنچه کشتی برآن رهگذار



چنان شد ز بس کشته و خسته دشت


که پوینده را راه دشوار گشت



پر از خشم و پر کینه سالار نو


نشست از بر چرمه‌ی تیزرو



بیفگند بر گستوان و بتاخت


به گرد سپه چرمه اندر نشاخت



رسید آنگهی تنگ در شاه روم


خروشید کای مرد بیداد شوم



بکشتی برادر ز بهر کلاه


کله یافتی چند پویی براه



کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت


به بار آمد آن خسروانی درخت



زتاج بزرگی گریزان مشو


فریدونت گاهی بیاراست نو



درختی که پروردی آمد به بار


بیابی هم اکنون برش در کنار



اگر بار خارست خود کشته‌ای


و گر پرنیانست خود رشته‌ای



همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی


یکایک به تنگی رسید اندر اوی



یکی تیغ زد زود بر گردنش


بدو نیمه شد خسروانی تنش



بفرمود تا سرش برداشتند


به نیزه به ابر اندر افراشتند



بماندند لشکر شگفت اندر اوی


ازان زور و آن بازوی جنگجوی



همه لشکر سلم همچون رمه


که بپراگند روزگار دمه



برفتند یکسر گروها گروه


پراگنده در دشت و دریا و کوه



یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز


که بودش زبان پر ز گفتار نغز



بگفتند تازی منوچهر شاه


شوم گرم و باشد زبان سپاه






بگوید که گفتند ما کهتریم


زمین جز به فرمان او نسپریم



گروهی خداوند بر چارپای


گروهی خداوند کشت و سرای



سپاهی بدین رزمگاه آمدیم


نه بر آرزو کینه خواه آمدیم



کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم


دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم



گرش رای جنگ است و خون ریختن


نداریم نیروی آویختن



سران یکسره پیش شاه آوریم


بر او سر بیگناه آوریم



براند هر آن کام کو را هواست


برین بیگنه جان ما پادشاست



بگفت این سخن مرد بسیار هوش


سپهدار خیره بدو دادگوش



چنین داد پاسخ که من کام خویش


به خاک افگنم برکشم نام خویش



هر آن چیز کان نز ره ایزدیست


از آهرمنی گر ز دست بدیست



سراسر ز دیدار من دور باد


بدی را تن دیو رنجور باد



شما گر همه کینه‌دار منید


وگر دوستدارید و یار منید



چو پیروزگر دادمان دستگاه


گنه کار پیدا شد از بی‌گناه



کنون روز دادست بیداد شد


سران را سر از کشتن آزاد شد



همه مهر جویید و افسون کنید


ز تن آلت جنگ بیرون کنید



خروشی بر آمد ز پرده سرای


که ای پهلوانان فرخنده رای



ازین پس به خیره مریزید خون


که بخت جفاپیشگان شد نگون



همه آلت لشکر و ساز جنگ


ببردند نزدیک پور پشنگ



سپهبد منوچهر بنواختشان


براندازه بر پایگه ساختشان



سوی دژ فرستاد شیروی را


جهاندیده مرد جهانجوی را






بفرمود کان خواسته برگرای


نگه کن همه هر چه یابی به جای



به پیلان گردونکش آن خواسته


به درگاه شاه‌آور آراسته



بفرمود تا کوس رویین و نای


زدند و فرو هشت پرده سرای



سپه را ز دریا به هامون کشید


ز هامون سوی آفریدون کشید



چو آمد به نزدیک تمیشه باز


نیا را بدیدار او بد نیاز



برآمد ز در ناله‌ی کر نای


سراسر بجنبید لشکر ز جای



همه پشت پیلان ز پیروزه تخت


بیاراست سالار پیروز بخت



چه با مهد زرین به دیبای چین


بگوهر بیاراسته همچنین



چه با گونه گونه درفشان درفش


جهانی شده سرخ و زرد و بنفش



ز دریای گیلان چو ابر سیاه


دمادم بساری رسید آن سپاه



چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه


فریدون پذیره بیامد براه



همه گیل مردان چو شیر یله


ابا طوق زرین و مشکین کله



پس پشت شاه اندر ایرانیان


دلیران و هر یک چو شیر ژیان



به پیش سپاه اندرون پیل و شیر


پس ژنده پیلان یلان دلیر



درفش درفشان چو آمد پدید


سپاه منوچهر صف بر کشید



پیاده شد از باره سالار نو


درخت نوآیین پر از بار نو



زمین را ببوسید و کرد آفرین


بران تاج و تخت و کلاه و نگین



فریدونش فرمود تا برنشست


ببوسید و بسترد رویش به دست



پس آنگه سوی آسمان کرد روی


که ای دادگر داور راست‌گوی



تو گفتی که من دادگر داورم


به سختی ستم دیده را یاورم





همم داد دادی و هم داوری


همم تاج دادی هم انگشتری



بفرمود پس تا منوچهر شاه


نشست از بر تخت زر با کلاه



سپهدار شیروی با خواسته


به درگاه شاه آمد آراسته



بفرمود پس تا منوچهر شاه


ببخشید یکسر همه با سپاه



چو این کرده شد روز برگشت بخت


بپژمرد برگ کیانی درخت



کرانه گزید از بر تاج و گاه


نهاده بر خود سر هر سه شاه



پر از خون دل و پر ز گریه دو روی


چنین تا زمانه سرآمد بروی



فریدون شد و نام ازو ماند باز


برآمد برین روزگار دراز



همان نیکنامی به و راستی


که کرد ای پسر سود برکاستی



منوچهر بنهاد تاج کیان


بزنار خونین ببستش میان



برآیین شاهان یکی دخمه کرد


چه از زر سرخ و چه از لاژورد



نهادند زیر اندرش تخت عاج


بیاویختند از بر عاج تاج



بپدرود کردنش رفتند پیش


چنان چون بود رسم آیین و کیش



در دخمه بستند بر شهریار


شد آن ارجمند از جهان زار و خوار



جهانا سراسر فسوسی و باد


بتو نیست مرد خردمند شاد

غریب آشنا
10-16-2012, 10:15 PM
بخش 8

منوچهر
منوچهر یک هفته با درد بود



منوچهر یک هفته با درد بود

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود


بهشتم بیامد منوچهر شاه

بسر بر نهاد آن کیانی کلاه


همه پهلوانان روی زمین

برو یکسره خواندند آفرین


چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد


به داد و به آیین و مردانگی

به نیکی و پاکی و فرزانگی


منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر


زمین بنده و چرخ یار منست

سر تاجداران شکار منست


همم دین و هم فره‌ی ایزدیست

همم بخت نیکی و هم بخردیست


شب تار جوینده‌ی کین منم

همان آتش تیز برزین منم


خداوند شمشیر و زرینه کفش

فرازنده‌ی کاویانی درفش


فروزنده‌ی میغ و برنده تیغ

بجنگ اندرون جان ندارم دریغ


گه بزم دریا دو دست منست

دم آتش از بر نشست منست


بدان را ز بد دست کوته کنم

زمین را بکین رنگ دیبه کنم


گراینده گرز و نماینده تاج

فروزنده‌ی ملک بر تخت عاج


ابا این هنرها یکی بنده‌ام

جهان آفرین را پرستنده‌ام


همه دست بر روی گریان زنیم

همه داستانها ز یزدان زنیم


کزو تاج و تختست ازویم سپاه

ازویم سپاس و بدویم پناه


براه فریدون فرخ رویم

نیامان کهن بود گر ما نویم


هر آنکس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین


نماینده‌ی رنج درویش را

زبون داشتن مردم خویش را







برافراختن سر به بیشی و گنج

به رنجور مردم نماینده رنج


همه نزد من سر به سر کافرند

وز آهرمن بدکنش بدترند


هر آن کس که او جز برین دین بود

ز یزدان و از منش نفرین بود


وزان پس به شمشیر یازیم دست

کنم سر به سر کشور و مرز پست


همه پهلوانان روی زمین

منوچهر را خواندند آفرین


که فرخ نیای تو ای نیکخواه

ترا داد شاهی و تخت و کلاه


ترا باد جاوید تخت ردان

همان تاج و هم فره‌ی موبدان


دل ما یکایک به فرمان تست

همان جان ما زیر پیمان تست


جهان پهلوان سام بر پای خاست

چنین گفت کای خسرو داد راست


ز شاهان مرا دیده بر دیدنست

ز تو داد و ز ما پسندیدنست


پدر بر پدر شاه ایران تویی

گزین سواران و شیران تویی


ترا پاک یزدان نگه‌دار باد

دلت شادمان بخت بیدار باد


تو از باستان یادگار منی

به تخت کی بر بهار منی


به رزم اندرون شیر پاینده‌ای

به بزم اندرون شید تابنده‌ای


زمین و زمان خاک پای تو باد

همان تخت پیروزه جای تو باد


تو شستی به شمشیر هندی زمین

به آرام بنشین و رامش گزین


ازین پس همه نوبت ماست رزم

ترا جای تخت است و شادی و بزم


شوم گرد گیتی برآیم یکی

ز دشمن ببند آورم اندکی


مرا پهلوانی نیای تو داد

دلم را خرد مهر و رای تو داد


برو آفرین کرد بس شهریار

بسی دادش از گوهر شاهوار







چو از پیش تختش گرازید سام

پسش پهلوانان نهادند گام


خرامید و شد سوی آرامگاه

همی کرد گیتی به آیین و راه

غریب آشنا
10-16-2012, 10:22 PM
کنون پرشگفتی یکی داستان



کنون پرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفته‌ی باستان


نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار


نبود ایچ فرزند مرسام را

دلش بود جوینده‌ی کام را


نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی


از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید چهر و برومند بود


ز سام نریمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت


ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز


به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید


پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد


شبستان آن نامور پهلوان

همه پیش آن خرد کودک نوان


کسی سام یل را نیارست گفت

که فرزند پیر آمد از خوب جفت


یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر


که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد


پس پرده‌ی تو در ای نامجوی

یکی پور پاک آمد از ماه روی


تنش نقره‌ی سیم و رخ چون بهشت

برو بر نبینی یک اندام زشت


از آهو همان کش سپیدست موی

چنین بود بخش تو ای نامجوی


فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار


چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر ناامید


سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فریاد خواست


که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی







اگر من گناهی گران کرده‌ام

وگر کیش آهرمن آورده‌ام


به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان


بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم


چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچه‌ی بدنشان


چه گویم که این بچه‌ی دیو چیست

پلنگ و دورنگست و گرنه پریست


ازین ننگ بگذارم ایران زمین

نخواهم برین بوم و بر آفرین


بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند


بجایی که سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود


نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز


چنان پهلوان زاده‌ی بیگناه

ندانست رنگ سپید از سیاه


پدر مهر و پیوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شیرخوار


یکی داستان زد برین نره شیر

کجا بچه را کرده بد شیر سیر


که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی


که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی


چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه


یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید


ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک


به گرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند


پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب


فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ







ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه


سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان ناله‌ی زار او ننگرند


ببخشود یزدان نیکی‌دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش


نگه کرد سیمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو دیده چکان


شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر


شکاری که نازکتر آن برگزید

که بی‌شیر مهمان همی خون مزید


بدین گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز


چو آن کودک خرد پر مایه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت


یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو


نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان


به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرهی


شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود


چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان


ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او


چو بیدار شد موبدان را بخواند

ازین در سخن چندگونه براند


چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان


هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان


که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به دریا درون با نهنگ


همه بچه را پروراننده‌اند

ستایش به یزدان رساننده‌اند


تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی‌گنه بچه را بفگنی






بیزدان کنون سوی پوزش گرای

که اویست بر نیکویی رهنمای


چو شب تیره شد رای خواب آمدش

از اندیشه‌ی دل شتاب آمدش


چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند


جوانی پدید آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی


بدست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی


یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد


که ای مرد بیباک ناپاک رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای


ترا دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی


گر آهوست بر مرد موی سپید

ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید


پس از آفریننده بیزار شو

که در تنت هر روز رنگیست نو


پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پرورده‌ی کردگار


کزو مهربانتر ورا دایه نیست

ترا خود به مهر اندرون مایه نیست


به خواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام


چو بیدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند


بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار


سراندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید


نشیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ز کیوان برو بر گزند


فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود


بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام


یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک






ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه


ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین


همی گفت کای برتر از جایگاه

ز روشن روان و ز خورشید و ماه


گرین کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست


از این بر شدن بنده را دست گیر

مرین پر گنه را تو اندرپذیر


چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشیم و کنام


پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان


بدین کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست


روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت


به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستی همانا ز جفت


نشیم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست


چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسم کیانی کلاه


مگر کاین نشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کن از روزگار


ابا خویشتن بر یکی پر من

خجسته بود سایه‌ی فر من


گرت هیچ سختی بروی آورند

ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند


برآتش برافگن یکی پر من

ببینی هم اندر زمان فر من


که در زیر پرت بپرورده‌ام

ابا بچگانت برآورده‌ام


همان گه بیایم چو ابر سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه


فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل


دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش







ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده به زیر برش موی سر


تنش پیلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار


فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همی بفرین برفزود


سراپای کودک همی بنگرید

همی تاج و تخت کی را سزید


برو و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی


سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون


دل سام شد چون بهشت برین

بران پاک فرزند کرد آفرین


به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن


منم کمترین بنده یزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست


پذیرفته‌ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ


بجویم هوای تو ازنیک و بد

ازین پس چه خواهی تو چونان سزد


تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای


فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه‌ی خسرو آرای خواست


سپه یکسره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند


تبیره‌زنان پیش بردند پیل

برآمد یکی گرد مانند نیل


خروشیدن کوس با کرنای

همان زنگ زرین و هندی درای


سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند


چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی رومیش زنگی نژاد


بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند


چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکی خیمه زد از حریر سپید





به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

غریب آشنا
10-17-2012, 11:21 PM
یکایک به شاه آمد این آگهی


یکایک به شاه آمد این آگهی

که سام آمد از کوه با فرهی


بدان آگهی شد منوچهر شاد

بسی از جهان آفرین کرد یاد


بفرمود تا نوذر نامدار

شود تازیان پیش سام سوار


کند آفرین کیانی براوی

بدان شادمانی که بگشاد روی


بفرمایدش تا سوی شهریار

شود تا سخنها کند خواستار


ببیند یکی روی دستان سام

به دیدار ایشان شود شادکام


وزین جا سوی زابلستان شود

برآیین خسروپرستان شود


چو نوذر بر سام نیرم رسید

یکی نو جهان پهلوان را بدید


فرود آمد از باره سام سوار

گرفتند مر یکدیگر را کنار


ز شاه و ز گردان بپرسید سام

ازیشان بدو داد نوذر پیام


چو بشنید پیغام شاه بزرگ

زمین را ببوسید سام سترگ


دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود دیهیم جوی


چو آمد به نزدیکی شهریار

سپهبد پذیره شدش از کنار


درفش منوچهر چون دید سام

پیاده شد از باره بگذارد گام


منوچهر فرمود تا برنشست

مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست


سوی تخت و ایوان نهادند روی

چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی


منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد


به یک دست قارن به یک دست سام

نشستند روشن‌دل و شادکام


پس آراسته زال را پیش شاه

برزین عمود و برزین کلاه


گرازان بیاورد سالار بار

شگفتی بماند اندرو شهریار







بران بر ز بالای آن خوب چهر

تو گفتی که آرام جانست و مهر


چنین گفت مر سام را شهریار

که از من تو این را به زنهاردار


بخیره میازارش از هیچ روی

به کس شادمانه مشو جز بدوی


که فر کیان دارد و چنگ شیر

دل هوشمندان و آهنگ شیر


پس از کار سیمرغ و کوه بلند

وزان تا چرا خوار شد ارجمند


یکایک همه سام با او بگفت

هم از آشکارا هم اندر نهفت


وز افگندن زال بگشاد راز

که چون گشت با او سپهر از فراز


سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال

پر از داستان شد به بسیار سال


برفتم به فرمان گیهان خدای

به البرز کوه اندر آن زشت جای


یکی کوه دیدم سراندر سحاب

سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب


برو بر نشیمی چو کاخ بلند

ز هر سوی برو بسته راه گزند


بدو اندرون بچه‌ی مرغ و زال

تو گفتی که هستند هر دو همال


همی بوی مهر آمد از باد اوی

به دل راحت آمد هم از یاد اوی


ابا داور راست گفتم به راز

که ای آفریننده‌ی بی‌نیاز


رسیده بهر جای برهان تو

نگردد فلک جز به فرمان تو


یکی بنده‌ام با تنی پرگناه

به پیش خداوند خورشید و ماه


امیدم به بخشایش تست بس

به چیزی دگر نیستم دسترس


تو این بنده‌ی مرغ پرورده را

به خواری و زاری برآورده را


همی پر پوشد بجای حریر

مزد گوشت هنگام پستان شیر


به بد مهری من روانم مسوز

به من باز بخش و دلم برفروز





به فرمان یزدان چو این گفته شد

نیایش همان‌گه پذیرفته شد


بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر

همی حلقه زد بر سر مرد گبر


ز کوه اندر آمد چو ابر بهار

گرفته تن زال را بر کنار


به پیش من آورد چون دایه‌ای

که در مهر باشد ورا مایه‌ای


من آوردمش نزد شاه جهان

همه آشکاراش کردم نهان


بفرمود پس شاه با موبدان

ستاره‌شناسان و هم بخردان


که جویند تا اختر زال چیست

بران اختر از بخت سالار کیست


چو گیرد بلندی چه خواهد بدن

همی داستان از چه خواهد زدن


ستاره‌شناسان هم اندر زمان

از اختر گرفتند پیدا نشان


بگفتند باشاه دیهیم دار

که شادان بزی تا بود روزگار


که او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هشیار و گرد و سوار


چو بنشنید شاه این سخن شاد شد

دل پهلوان از غم آزاد شد


یکی خلعتی ساخت شاه زمین

که کردند هر کس بدو آفرین


از اسپان تازی به زرین ستام

ز شمشیر هندی به زرین نیام


ز دینار و خز و ز یاقوت و زر

ز گستردنیهای بسیار مر


غلامان رومی به دیبای روم

همه گوهرش پیکر و زرش بوم


زبرجد طبقها و پیروزه جام

چه از زر سرخ و چه از سیم خام


پر از مشک و کافور و پر زعفران

همه پیش بردند فرمان بران


همان جوشن و ترگ و برگستوان

همان نیزه و تیر و گرز گران


همان تخت پیروزه و تاج زر

همام مهر یاقوت و زرین کمر







وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش بسان بهشت


همه کابل و زابل و مای و هند

ز دریای چین تا به دریای سند


ز زابلستان تا بدان روی بست

به نوی نوشتند عهدی درست


چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپ جهان پهلوان خواستند


چو این کرده شد سام بر پای خاست

که ای مهربان مهتر داد و راست


ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه


به مهر و به داد و به خوی و خرد

زمانه همی از تو رامش برد


همه گنج گیتی به چشم تو خوار

مبادا ز تو نام تو یادگار


فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس


سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی


چو آمد به نزدیکی نیمروز

خبر شد ز سالار گیتی فروز


بیاراسته سیستان چون بهشت

گلش مشک سارابد و زر خشت


بسی مشک و دینار برریختند

بسی زعفران و درم بیختند


یکی شادمانی بد اندر جهان

سراسر میان کهان و مهان


هر آنجا که بد مهتری نامجوی

ز گیتی سوی سام بنهاد روی


که فرخنده بادا پی این جوان

برین پاک دل نامور پهلوان


چو بر پهلوان آفرین خواندند

ابر زال زر گوهر افشاندند


نشست آنگهی سام با زیب و جام

همی داد چیز و همی راند کام


کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود


براندازه‌شان خلعت آراستند

همه پایه‌ی برتری خواستند







جهاندیدگان را ز کشور بخواند

سخنهای بایسته چندی براند


چنین گفت با نامور بخردان

که ای پاک و بیدار دل موبدان


چنین است فرمان هشیار شاه

که لشکر همی راند باید به راه


سوی گرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران


بماند به نزد شما این پسر

که همتای جان‌ست و جفت جگر


دل و جانم ایدر بماند همی

مژه خون دل برفشاند همی


بگاه جوانی و کند آوری

یکی بیهده ساختم داوری


پسر داد یزدان بیانداختم

ز بی‌دانشی ارج نشناختم


گرانمایه سیمرغ برداشتش

همان آفریننده بگماشتش


بپرورد او را چو سرو بلند

مرا خوار بد مرغ را ارجمند


چو هنگام بخشایش آمد فراز

جهاندار یزدان بمن داد باز


بدانید کاین زینهار منست

به نزد شما یادگار منست


گرامیش دارید و پندش دهید

همه راه و رای بلندش دهید


سوی زال کرد آنگهی سام روی

که داد و دهش گیر و آرام جوی


چنان دان که زابلستان خان تست

جهان سر به سر زیر فرمان تست


ترا خان و مان باید آبادتر

دل دوستداران تو شادتر


کلید در گنجها پیش تست

دلم شاد و غمگین به کم بیش تست


به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زیست خواهم من ایدر نوان


جدا پیشتر زین کجا داشتی

مدارم که آمد گه آشتی


کسی کو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد







گهی زیر چنگال مرغ اندرون

چمیدن به خاک و چریدن ز خون


کنون دور ماندم ز پروردگار

چنین پروراند مرا روزگار


ز گل بهره‌ی من بجز خار نیست

بدین با جهاندار پیگار نیست


بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچت هواست


ستاره شمر مرد اخترگرای

چنین زد ترا ز اختر نیک رای


که ایدر ترا باشد آرامگاه

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه


گذر نیست بر حکم گردان سپهر

هم ایدر بگسترد بایدت مهر


کنون گرد خویش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش پژوه


بیاموز و بشنو ز هر دانشی

که یابی ز هر دانشی رامشی


ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داد دادن بسیچ


بگفت این و برخاست آوای کوس

هوا قیرگون شد زمین آبنوس


خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای


سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

یکی لشکری ساخته جنگجوی


بشد زال با او دو منزل براه

بدان تا پدر چون گذارد سپاه


پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشیدن اندر گرفت


بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شادمان سوی تخت و کلاه


بیامد پر اندیشه دستان سام

که تا چون زید تا بود نیک نام


نشست از بر نامور تخت عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج


ابا یاره و گرزه‌ی گاو سر

ابا طوق زرین و زرین کمر


ز هر کشوری موبدانرا بخواند

پژوهید هر کار و هر چیز راند







ستاره شناسان و دین آوران

سواران جنگی و کین‌آوران



شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بیش و کم


چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره‌ست از افروختن


به رای و به دانش به جایی رسید

که چون خویشتن در جهان کس ندید


بدین سان همی گشت گردان سپهر

ابر سام و بر زال گسترده مهر

غریب آشنا
10-17-2012, 11:23 PM
چنان بد که روزی چنان کرد رای



چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای


برون رفت با ویژه‌گردان خویش

که با او یکی بودشان رای و کیش


سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای


به هر جایگاهی بیاراستی

می و رود و رامشگران خواستی


گشاده در گنج و افگنده رنج

برآیین و رسم سرای سپنج


ز زابل به کابل رسید آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان


یکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام


به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو


دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف یلان و هش موبدان


ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی


همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ایچ تاو


چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بیامد بهنگام بام


ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه‌ای خواسته


ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر

ز دیبای زربفت و چینی حریر


یکی تاج با گوهر شاهوار

یکی طوق زرین زبرجد نگار


چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرهی


پذیره شدش زال و بنواختش

به آیین یکی پایگه ساختش


سوی تخت پیروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند


یکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان


گسارنده‌ی می می‌آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورسام







خوش آمد هماناش دیدار او

دلش تیز تر گشت در کار او


چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و یال


چنین گفت با مهتران زال زر

که زیبنده‌تر زین که بندد کمر


یکی نامدار از میان مهان

چنین گفت کای پهلوان جهان


پس پرده‌ی او یکی دخترست

که رویش ز خورشید روشن‌ترست


ز سر تا به پایش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج


بران سفت سیمنش مشکین کمند

سرش گشته چون حلقه‌ی پای‌بند


رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رسته دو ناروان


دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تیرگی برده از پر زاغ


دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشیده ازمشک ناز


بهشتیست سرتاسر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته


برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام وهوش


شب آمد پر اندیشه بنشست زال

به نادیده برگشت بی‌خورد و هال


چو زد بر سر کوه بر تیغ شید

چو یاقوت شد روی گیتی سپید


در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرین نیام


در پهلوان را بیاراستند

چو بالای پرمایگان خواستند


برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خیمه‌ی زال زابل خدای


چو آمد به نزدیکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه


بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو


دل زال شد شاد و بنواختش

ازان انجمن سر برافراختش







بپرسید کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه


بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمان روا


مرا آرزو در زمانه یکیست

که آن آرزو بر تو دشوار نیست


که آیی به شادی سوی خان من

چو خورشید روشن کنی جان من


چنین داد پاسخ که این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست


نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان


که ما می‌گساریم و مستان شویم

سوی خانه‌ی بت پرستان شویم


جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم

به دیدار تو رای فرخ نهم


چو بشنید مهراب کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک دین


خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرین خواند بر بخت اوی


چو دستان سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سزید


ازان کو نه هم دین و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود


برو هیچکس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند


چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی


مر او را ستودند یک یک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان


ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی هم ز شایستگی


دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت


سپهدار تازی سر راستان

بگوید برین بر یکی داستان


که تا زنده‌ام چرمه جفت منست

خم چرخ گردان نهفت منست


عروسم نباید که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم








از اندیشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل


همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی

مگر تیره گردد ازین آبروی


همی گشت یکچند بر سر سپهر

دل زال آگنده یکسر بمهر

غریب آشنا
10-25-2012, 08:57 PM
چنان بد که مهراب روزی پگاه





چنان بد که مهراب روزی پگاه

برفت و بیامد ازان بارگاه


گذر کرد سوی شبستان خویش

همی گشت بر گرد بستان خویش


دو خورشید بود اندر ایوان او

چو سیندخت و رودابه‌ی ماه روی


بیاراسته همچو باغ بهار

سراپای پر بوی و رنگ و نگار


شگفتی برودابه اندر بماند

همی نام یزدان بروبر بخواند


یکی سرو دید از برش گرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه


به دیبا و گوهر بیاراسته

بسان بهشتی پر از خواسته


بپرسید سیندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را


که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دست بدی


چه مردست این پیر سر پور سام

همی تخت یاد آیدش گر کنام


خوی مردمی هیچ دارد همی

پی نامداران سپارد همی


چنین داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سیمین بر ماه روی


به گیتی در از پهلوانان گرد

پی زال زر کس نیارد سپرد


چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نبینی نه بر زین چنو یک سوار


دل شیر نر دارد و زور پیل

دو دستش به کردار دریای نیل


چو برگاه باشد درافشان بود

چو در جنگ باشد سرافشان بود


رخش پژمراننده‌ی ارغوان

جوان سال و بیدار و بختش جوان


به کین اندرون چون نهنگ بلاست

به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست


نشاننده‌ی خاک در کین بخون

فشاننده‌ی خنجر آبگون


از آهو همان کش سپیدست موی

بگوید سخن مردم عیب جوی





سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دلها فریبد همی


چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی

برافروخت و گلنارگون کرد روی


دلش گشت پرآتش از مهر زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال


چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگر شد به رای و به آیین و خوی

غریب آشنا
10-25-2012, 09:00 PM
ورا پنج ترک پرستنده بود



ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود


بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت


شما یک به یک رازدار منید

پرستنده و غمگسار منید



بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید


که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان


پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم


همیشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم اندیشه‌ی چهر اوست


کنون این سخن را چه درمان کنید

چگویید و با من چه پیمان کنید


یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن


پرستندگان را شگفت آمد آن

که بیکاری آمد ز دخت ردان


همه پاسخش را بیاراستند

چو اهرمن از جای برخاستند


که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان


ستوده ز هندوستان تا به چین

میان بتان در چو روشن نگین


به بالای تو بر چمن سرو نیست

چو رخسار تو تابش پرو نیست


نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای


ترا خود بدیده درون شرم نیست

پدر را به نزد تو آزرم نیست


که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را به بر


که پرورده‌ی مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه


کس از مادران پیر هرگز نزاد

نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد


چنین سرخ دو بسد شیر بوی

شگفتی بود گر شود پیرجوی




جهانی سراسر پر از مهر تست

به ایوانها صورت چهرتست


ترا با چنین روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آیدت شوی


چو رودابه گفتار ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بردمید


بریشان یکی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم


وزان پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم


چنین گفت کاین خام پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان


نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

نه از تاجداران ایران زمین


به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شیر و با برز و یال


گرش پیرخوانی همی گر جوان

مرا او بجای تنست و روان


مرا مهر او دل ندیده گزید

همان دوستی از شنیده گزید


برو مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی


پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنید دل خسته آواز او


به آواز گفتند ما بنده‌ایم

به دل مهربان و پرستنده‌ایم


نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی


یکی گفت زیشان که ای سر و بن

نگر تا نداند کسی این سخن


اگر جادویی باید آموختن


به بند و فسون چشمها دوختن


بپریم با مرغ و جادو شویم

بپوییم و در چاره آهو شویم


مگر شاه را نزد ماه آوریم

به نزدیک او پایگاه آوریم


لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد


که این گفته را گر شوی کاربند


درختی برومند کاری بلند





که هر روز یاقوت بار آورد

برش تازیان بر کنار آورد

غریب آشنا
04-01-2013, 12:26 PM
پرستنده برخاست از پیش اوی


پرستنده برخاست از پیش اوی

بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی


به دیبای رومی بیاراستند

سر زلف برگل بپیراستند


برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار


مه فرودین وسر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود


همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار


نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسید کاین گل پرستان کیند


چنین گفت گوینده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان


پرستندگان را سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان


به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت یال


پیاده همی رفت جویان شکار

خشیشار دید اندر آن رودبار


کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد


نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

یکی تیره بنداخت اندر شتاب


ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشی شده آب رود


بترک آنگهی گفت زان سو گذر

بیاور تو آن مرغ افگنده پر


به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خرامید نزد پرستنده ترک


پرستنده پرسید کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شیرین زبان


که این شیر بازو گو پیلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن


که بگشاد زین گونه تیر از کمان

چه سنجد به پیش اندرش بدگمان


ندیدیم زیبنده تر زین سوار

به تیر و کمان بر چنین کامگار


پری روی دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازین گونه از شاه یاد






شه نیمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام


بگردد جهان گر بگردد سوار

ازین سان نبیند یکی نامدار


پرستنده با کودک ماه روی

بخندید و گفتش که چندین مگوی


که ماهیست مهراب را در سرای

به یک سر ز شاه تو برتر بپای


به بالای ساج است و همرنگ عاج

یکی ایزدی بر سر از مشک تاج


دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سیمین قلم


دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقه‌ی پای‌بند


دو جادوش پر خواب و پرآب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی


نفس را مگر بر لبش راه نیست

چنو در جهان نیز یک ماه نیست


پرستندگان هر یکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار


بدین چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام


چنین گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر


ولیکن به گفتن مگر روی نیست

بود کاب را ره بدین جوی نیست


دلاور که پرهیز جوید ز جفت

بماند بسانی اندر نهفت


بدان تاش دختر نباشد ز بن

نباید شنیدنش ننگ سخن


چنین گفت مر جفت را باز نر

چو بر خایه بنشست و گسترد پر


کزین خایه گر مایه بیرون کنم

ز پشت پدر خایه بیرون کنم


ازیشان چو برگشت خندان غلام

بپرسید از و نامور پور سام


که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سیم دندان شدی


بگفت آنچه بشنید با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان




چنین گفت با ریدک ماه روی

که رو مر پرستندگان را بگوی


که از گلستان یک زمان مگذرید

مگر با گل از باغ گوهر برید


درم خواست و دینار و گوهر ز گنج

گرانمایه دیبای زربفت پنج


بفرمود کاین نزد ایشان برید

کسی را مگوئید و پنهان برید


نباید شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پیامی فرستم براز


برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دینار و گنج


بدیشان سپردند زر و گهر

پیام جهان پهلوان زال زر


پرستنده با ماه دیدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت


مگر آنکه باشد میان دو تن

سه تن نانهانست و چار انجمن


بگوی ای خردمند پاکیزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای


پرستنده گفتند یک با دگر

که آمد به دام اندرون شیر نر


کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و این بود نیک فال


بیامد سیه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه


سخن هر چه بشنید از آن دلنواز

همی گفت پیش سپهبد به راز


سپهبد خرامید تا گلستان

بر امید خورشید کابلستان


پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پیشش نماز


سپهبد بپرسید ازیشان سخن

ز بالا و دیدار آن سرو بن


ز گفتار و دیدار و رای و خرد

بدان تا به خوی وی اندر خورد


بگویید با من یکایک سخن

به کژی نگر نفگنید ایچ بن


اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی

به نزدیک من تان بود آبروی




وگر هیچ کژی گمانی برم

به زیر پی پیلتان بسپرم


رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پیش سپهبد زمین داد بوس


چنین گفت کز مادر اندر جهان

نزاید کس اندر میان مهان


به دیدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او


دگر چون تو ای پهلوان دلیر

بدین برز بالا و بازوی شیر


همی می‌چکد گویی از روی تو

عبیرست گویی مگر بوی تو


سه دیگر چو رودابه‌ی ماه روی

یکی سرو سیمست با رنگ و بوی


ز سر تا به پایش گلست وسمن

به سرو سهی بر سهیل یمن


از آن گنبد سیم سر بر زمین

فرو هشته بر گل کمند از کمین


به مشک و به عنبر سرش بافته

به یاقوت و زمرد تنش تافته


سر زلف و جعدش چو مشکین زره

فگندست گویی گره بر گره


ده انگشت برسان سیمین قلم

برو کرده از غالیه صدرقم


بت آرای چون او نبیند بچین

برو ماه و پروین کنند آفرین


سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخنهای شیرین به آوای نرم


که اکنون چه چارست با من بگوی

یکی راه جستن به نزدیک اوی


که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو دیدن چهر اوست


پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاریم تا کاخ سرو سهی


ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و دیدار روشن روان


فریبیم و گوییم هر گونه‌ای

میان اندرون نیست واژونه‌ای


سرمشک بویش به دام آوریم

لبش زی لب پور سام آوریم




خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند


کند حلقه در گردن کنگره

شود شیر شاد از شکار بره


برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

غریب آشنا
04-03-2013, 11:22 AM
رسیدند خوبان به درگاه کاخ


رسیدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ


نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ


که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید

شگفت آیدم تا شما چون شوید


بتان پاسخش را بیاراستند

به تنگی دل از جای برخاستند


که امروز روزی دگر گونه نیست

به راه گلان دیو واژونه نیست


بهار آمد ازگلستان گل چنیم

ز روی زمین شاخ سنبل چنیم


نگهبان در گفت کامروز کار

نباید گرفتن بدان هم شمار


که زال سپهبد بکابل نبود

سراپرده‌ی شاه زابل نبود


نبینید کز کاخ کابل خدای

به زین اندر آرد بشبگیر پای


اگرتان ببیند چنین گل بدست

کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست


شدند اندر ایوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز


نهادند دینار و گوهر به پیش

بپرسید رودابه از کم و بیش


که چون بودتان کار با پور سام

بدیدن بهست ار بواز و نام


پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن یافتند


که مردیست برسان سرو سهی

همش زیب و هم فر شاهنشهی


همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری میان لاغر و بر فراخ


دو چشمش چو دو نرگس قیرگون

لبانش چو بسد رخانش چو خون


کف و ساعدش چو کف شیر نر

هیون ران و موبد دل و شاه فر


سراسر سپیدست مویش برنگ

از آهو همین است و این نیست ننگ


سر جعد آن پهلوان جهان

چو سیمین زره بر گل ارغوان






که گویی همی خود چنان بایدی

وگر نیستی مهر نفزایدی


به دیار تو داده‌ایمش نوید

ز ما بازگشتست دل پرامید


کنون چاره‌ی کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گردیم باز


چنین گفت با بندگان سرو بن

که دیگر شدستی به رای و سخن


همان زال کو مرغ پرورده بود

چنان پیر سر بود و پژمرده بود


به دیدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زیبا رخ و پهلوان


رخ من به پیشش بیاراستی

به گفتار و زان پس بهاخواستی


همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت


پرستنده با بانوی ماه‌روی

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی


که یزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام این کار فرخنده باد


یکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار


به دیبای چینی بیاراستند

طبق‌های زرین بپیراستند


عقیق و زبرجد برو ریختند

می و مشک و عنبر برآمیختند


همه زر و پیروزه بد جامشان

به روشن گلاب اندر آشامشان


بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل به دیگر کران


از آن خانه‌ی دخت خورشید روی

برآمد همی تا به خورشید بوی