PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پروين سليماني هنرپيشه سينما و تلويزيون درگذشت



Borna66
06-01-2009, 10:33 PM
پروین سلیمانی» بازیگر پیشکسوت تئاتر، تلویزیون و سینمای ایران دوشنبه شب درگذشت.

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg به گزارش واحد مرکزی خبر ، "پروین سلیمانی" با بیش از 60 سال فعالیت هنری در عرصه سینما، تئاتر و تلویزیون، آثار ماندگاری همچون سرب، افسانه آه، دیگه چه خبر؟، هنرپیشه، شبح کژدم، بگذار زندگی کنم، برهوت، و زمان از دست رفته را از خود به یادگار گذاشته است.
این هنرمند توانا، متولد سال 1301 در تهران است. بازی در تئاتر را از سال 1323 و بازی در سینما را از سال 1331 با فیلم «گلنسا» به کارگردانی «سرژ آزاریان» آغاز کرد.
سلیمانی، چندی پیش به علت ابتلا به تومور مغزی در بیمارستان بستری بود، که امشب در منزل دارفانی را وداع گفت.

Borna66
06-01-2009, 10:34 PM
يكي از بازيگران قديمي سينماي ايران، پروين سليماني است. نام اصلي‌اش «بتول» است؛ بتول سليماني‌فر. يك سال از سده 1300 گذشته بود كه به دنيا آمد؛ سال 1301 هجري شمسي، در يكي از محله‌هاي قديمي تهران. سال 1323 كارش را در تئاتر در سن 22 سالگي با نمايش «شهرزاد قصه‌گو» آغاز كرد؛ زماني كه از آن روز تعريف مي‌‌كند، انرژي مضاعف مي‌‌گيرد. لبخند بر لبانش مي‌‌نشيند و مي‌‌گويد: «واي كه اين عمر چقدر زود مي‌‌گذرد. سال‌ها در زمينه صدا، دكلمه، آواز و گويندگي راديو فعاليت كرد، اما سي ساله بود كه به سينما كشيده شد. همان سال‌هايي كه تازه فيلم‌هاي سينمايي مي‌‌ساختند. بازي در فيلمي به نام «گل‌نسا» به كارگرداني سرژ آزاريان طي سال‌ها فعاليت در بيش از 200 فيلم سينمايي، فيلم كوتاه، سريال تلويزيوني، تئاتر و تله‌تئاتر به ايفاي نقش پرداخته. فكرش را بكنيد 200 پروژه سينمايي.به خانه او در حوالي خيابان مرودشت تهران رفتيم. تنها زندگي مي‌‌كند، در فراق پسر از دست رفته‌اش ناراحت است. نزديك به دو سال پيش پسرش در اثر سكته قلبي جان خود را از دست داد. پيش او رفتيم و با او به گفتگو نشستيم و او از آن روزها برايمان مي‌‌گويد. بخوانيد مصاحبه‌اي را كه در اسفند سال 86 با او انجام داديم.
http://pnu-club.com/imported/2009/06/28.jpg



خانه‌اي شصت متري كوچك، در يك ساختمان سه طبقه‌ كه در طبقه اول پروين سليماني مي‌‌نشيند. اهل محل، همه او را دوست دارند چرا كه سال‌هاست نه تنها آنان، بلكه خيلي‌ها از او خاطره دارند. زنگ را كه مي‌‌زنيم، با چهره‌اي خندان در را به روي ما باز مي‌‌كند. اگر عصايش نباشد، راه رفتن برايش سخت مي‌‌شود. در حال حاضر تمام دلخوشي‌اش، نوه‌هايش هستند و يكي از نوه‌هاي دختري او به نام ماه‌چهره خليلي هم جزو بازيگران سينماي ايران است در واقع به مادربزرگ هنرمندش رفته است.

مي‌‌خواهد برايمان از زمان‌هاي دور بگويد. خاطره‌اي دارد كه هميشه با اوست: «يك نامادري داشتم كه كارهايش هميشه در ذهنم وجود دارد. خيلي زود بزرگ شدم. خواستگاري داشتم كه پدرم او را تاييد كرد و به همين خاطر خيلي زود ازدواج كردم.»به يك قاب عكس نگاه مي‌‌كند: «تصوير پدر خدابيامرزم است. هميشه دوست داشتم خيلي زود بزرگ شوم و مثل آدم‌بزرگ‌ها رفتار كنم. حالا كه به آن روزها فكر مي‌‌كنم، مي‌‌بينم كه اين عمر چقدر زود گذشت.»

از او مي‌‌خواهيم كه بيشتر در مورد كودكي‌اش برايمان بگويد، او هم مي‌‌گويد: «بچه بسيار شيطوني بودم، يك دوست دوران كودكي داشتم كه تا همين چند سال پيش هم از او باخبر بودم. آخرين باري كه او را ديدم، سه سال پيش بود، اسمش زهراست، نمي‌‌دانم الان كجاست. آن زمان‌ها در شاه‌آباد زندگي مي‌‌كرديم. چه روزهايي بود، چه صميميتي بود! آن زمان‌ها دوست داشتم پزشك شوم. بچه كه بودم، هميشه در نقش يك خانوم‌دكتر بازي مي‌‌كردم. آن زمان‌ها دكتر كم بود چه برسد به خانوم‌دكتر. اگر يك خانوم‌دكتر مي‌‌ديديم، همه بچه‌ها ذوق مي‌‌كردند. آنچه كه برايتان مي‌‌گويم مربوط به سال‌هاي 1312 و 1313 است. آن روزها من بچه خيلي شيطوني بودم، شيطون كه مي‌‌گويم بايد مي‌‌ديديد.»

پس لابد در مدرسه هم به همين شكل بود؟ «نه مادرجون. مدرسه كه رفتم، از شيطنتم كم شد. به درس بسيار علاقه داشتم اما آن زمان به گونه‌اي بود كه اگر تا شش كلاس هم سواد داشتي و از طرفي يك زن شش كلاسه بودي، كلي برات مايه احترام مي‌‌شد. من هم تا شش كلاس خواندم، به قولي ديپلم حالاها. اما بگويم در مدرسه شيطنت‌هاي خاصي هم داشتم كه همه از اين شيطنت‌ها لذت مي‌‌بردند. بگذريم... با بازشدن دبيرستان‌ها يعني در واقع زماني كه من دوران ابتدايي را تحصيل مي‌‌كردم، بين سال‌هاي 1308 تا 1313، دبيرستان نبود. چند سال گذشت كه كلاس‌هاي دبيرستان به مدارس ايران راه يافت. من هم به دبيرستان رفتم؛ دبيرستان ارشاد. چند سال پيش هم به آنجا سر زدم. بازسازي شده بود. تمام دوران نوجواني‌ام از جلوي چشمانم گذشت. چند سال آنجا درس خواندم، بعد به مدرسه سادات انديشه رفتم. مدرسه‌ام هم دبستان نوبخت بود. آنجا هم چند سال پيش رفته بودم، به همان شكل بود اما بازسازي شده. اي كاش دوباره آن روزها بازمي‌گشت.»

كدام روزها؟

«همان روزهاي مربوط به هجده سالگي‌ام. بهترين دوران زندگي‌ام همان روزها بود؛ هجده سالگي. عمر مدام مي‌‌گذرد اما قدرش را نمي‌‌دانيد. شايد باورش براي شما مشكل باشد اما هنوز فكر مي‌‌كنم كه هجده ساله هستم!» از او مي‌‌خواهيم خاطره‌اي از دوران نوجواني‌اش بگويد: «ماه رمضان، بهترين دوران عمرم بود. زمان افطار بيشترين غذا و خوراكي‌ها را مقابل خودم جمع مي‌‌كردم. آن زمان‌ها هنگام افطار در كوچه و خيابان طبل مي‌‌زدند. مي‌‌نشستيم پاي سفره افطار و شروع به خوردن غذا مي‌‌كرديم. يادم مي‌‌آيد كه با اشتهاي فراوان غذا مي‌‌خوردم.»

پروين سليماني در شرايطي نيست كه زياد به خود فشار بياورد، به خصوص زماني كه مي‌‌خواهيم از گذشته با او صحبت كنيم. «مادر! پس از مرگ پسرم، ديگر زندگي برايم معنايي ندارد. اصلا نمي‌‌دانم چرا دارم زندگي مي‌‌كنم. او سني نداشت، رهبر اركستر بود، او فرزند اول من بود. دقيقا روزي كه به دنيا آمد، در همان روز هم فوت كرد. عجيب نيست؟! اصلا نمي‌‌توانم خوبي‌هاي او را فراموش كنم.»

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg این عکس تغییر سایز داده شده است. روی این جایگاه کلیک کنید برای دیدن عکس کامل. تصویر اصلی دارای اندازه 945x693 یا سنگینی میباشد 72کیلو بایت.http://pnu-club.com/imported/2009/06/29.jpg


كودكي يا نوجواني

كودكي و نوجواني هركدام خاطرات قشنگ خودشان را دارند، اما كودكي بهتر بود. مي‌‌دانيد چرا؟ چون وقتي شما كودك هستيد، به مسائل بد فكر نمي‌‌كنيد. كودكي دوران فراموشي است؛ دوراني كه هيچ‌چيز جز خوبي‌هاي زندگي جلوي چشم شما نيست، همه‌چيز را زود فراموش مي‌‌كنيد، ديگر هيچ‌وقت نمي‌‌گوييد بي‌حوصله‌ام... مي‌‌دونيد كودك كه باشيد، با غم و غصه بيگانه‌ هستيد اما زماني كه بزرگتر شديد، از جهاتي زندگي خوب است چون روابط شما با مردم بيشتر مي‌‌شود، خاطرات خوبي براي شما شكل مي‌‌گيرد و فضاي ذهني‌تان عوض مي‌‌شود.

ديگر خسته شده اما سعي مي‌‌كند خودش را مقابل ما نگه دارد. بازهم به تابلوي عكس پسرش نگاه مي‌‌كند. طاقت نمي‌‌آورد و تابلوي پسرش را به دست مي‌‌گيرد و مقابل دوربين نگه مي‌‌دارد. عكاس ما هم آن تصاوير را شكار مي‌‌كند.

مي‌‌خواهيم براي جوانان علاقه‌مند به هنر كمي صحبت كنيد. «جوانان از زمان شكل‌گيري شخصيت‌شان بايد به كاري بپردازند كه به آن عشق و علاقه دارند. بايد طوري برخورد كنند كه همه دوستشان داشته باشند، بايد مردم‌دار باشند، بايد به شكلي رفتار كنند كه مردم به آنان ابراز لطف كنند. من با اين سنم، هنوز مورد لطف مردم قرار مي‌‌گيرم چرا كه سعي كردم هميشه مردم‌دار باشم. هنگامي كه بيمار مي‌‌شوم، همه از حال من باخبر مي‌‌شوند، حالم را جويا مي‌‌شوند، سراغم را مي‌‌گيرند. هرچه دارم، از محبت همين مردم است. من مردم را دوست دارم و مردم هم مرا دوست دارند.»

در محله‌اي كه وي زندگي مي‌‌كند، اهالي محل همه مي‌‌دانند. آنها پوشاك و لوازمي را كه نياز ندارند، بسته‌بندي مي‌‌كنند و به پروين سليماني مي‌‌سپارند. او هم آن وسايل را به دست افراد نيازمند مي‌‌رساند. سال‌هاست كه اين كار را مي‌‌كند. خودش چيزي به ما نگفت اما اطرافيان به ما گفتند كه وي سال‌هاست از اين‌گونه كارها مي‌‌كند.از او مي‌‌خواهيم كه به ذهنش بيشتر فشار بياورد و برايمان بيشتر از آن دوران بگويد. او هم همين كار را مي‌‌كند: «ديگر از چه چيزي براي شما بگويم؟ من فارغ‌التحصيل اولين هنرستان هنرپيشگي هستم. خانواده‌ام مخالف بودند اما سرانجام در 21 سالگي وارد راديو شدم.»

وقت تنهايي به ياد چه مي‌‌افتيد: «دخترم و دو پسرم كه الان ديگر يكي‌شان نيست. همسرم كه سال‌ها پيش درگذشت، من ماندم و خاطراتم.»

از راهي كه رفته‌ايد، راضي هستيد؟

http://pnu-club.com/imported/2009/06/30.jpg


«با تمام ناملايمات زندگي بله. راهي كه من رفته‌ام، راه زندگي نيست، راه عشق است. هنر عشق وجود من بوده. واقعا اگر هنر و بازيگري، عشق من نبود، فكر مي‌‌كنيد حالا در دو اتاق زندگي مي‌‌كردم؟ حالا هم كه مي‌‌بينيد با شما درددل مي‌‌كنم، به خاطر اين است كه دلم گرفته.»

از او مي‌‌پرسيم اگر كسي جلوي شما را بگيرد و بگويد مرا هنرپيشه كنيد، به او چه مي‌‌گوييد؟ لبخند مليحي مي‌‌زند و مي‌‌گويد: «بارها از طرف مردم چنين تقاضايي داشتم. در اين موقعيت همواره به آنها گفته‌ام، فكر نكنيد بازيگر شدن خيلي آسان است. به معروفيت و مشهوريت اين كار نگاه نكنيد، بلكه بايد آنقدر توانايي داشته باشيد كه كار شما به عنوان يادگاري باقي بماند. من خوشحالم كه آثارم به يادگار مي‌‌مانند. وقتي پس از پنجاه سال، هنوز در كوچه و خيابان مورد محبت قرار مي‌‌گيرم، برايم كافي است.»

چه خواسته‌اي داريد؟

«هيچي مادر. مادربزرگ هستيم و توقع داريم نسل جديد سينما گهگاهي به ما سر بزنند. فكر مي‌‌كنيد بيش از شصت سال ماندن در هنر شوخي است؟ من در طول عمر هنري‌ام همواره در كانون‌هاي خيــريه و ســازمان‌هاي عام‌المنفــعه خدمت كردم، اما نمي‌‌دانم چرا امروز خودم فراموش شده‌ام...»

اشك در چشمانش جمع مي‌‌شود.

مي‌‌گويد: «مادر ديگر خسته شدم. بقيه‌شو بگذار يك روز ديگر.»

در زمان خداحافظي به او مي‌‌گوييم‌: مادر خانه قشنگي داري. پاسخي مي‌‌دهد كه باعث تعجب‌مان مي‌‌شود: «مادر اين خانه من نيست. من سال‌هاست كه مستاجرم. در همين دور و اطراف مي‌‌نشينم. حالا در خانه‌اي يك سال، در خانه‌اي ديگر دو سال. تا صاحبخانه ما را بلند كند.»يعني طي اين همه سال فعاليت، منزلي از خود نداري؟ «چي بگم مادر؟ جانت سلامت. بازهم پيش ما بيا.»

در مسير بازگشت به خانه به فكر حرف‌هاي پروين سليماني بودم اما چيزي ذهنم را معطوف خود كرده بود كه هنرمندي پيشكسوت با كوله‌باري از تجربه هنوز مستاجر است. اميدواريم مسئولان سينماي ارشاد بيشتر از گذشته به فكر هنرمنداني چون پروين سليماني باشند.

فریبا
06-02-2009, 08:04 AM
وای ... خدا رحمتش کنه ... من خیلی دوسش داشتم .... :37: