PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مهمانی در مهتاب



sunyboy
05-29-2009, 12:24 PM
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی
هی صبر کن گاتسچاک در حالی که با عجله سعی داشت به دوستانش برسد کفش هایش روی زمین سخت گرومب گرومب صدا می دادند صدای آن در راهروی دراز و خالی می پیچید.
دستش را دور گردن ری داویدوف انداخت و گردن او را محکم فشرد.
((یالا!.. اگه می تونی خودتو خلاص کن!))
ری با یک حرکت گردن خود را از دست تریستان بیرون آورد و صدایش را کلفت کرد و گفت: ((اخه تو که عرضه اینو نداری که با ری کبیر و آهنین دست و پنجه نرم کنی!..)) و محکم بازوی تریستان را گرفت و با یک حرکت دست او را پیچاند و به پشت او برد تا جایی که جیغش در آمد.
دو پسر در حالی که به شوخی با هم دست به گریبان بودند محکم به ردیف کمدهای فلزی کنار دیوار خوردند.
رزا مارتینز دوست همکلاسی انها قدم پیش گذاشت و ری و تریستان را از هم جدا کرد و گفت هی بچه ها تا کی می خوایید همین طور بچه بمونید و بچه بازی در بیارید؟ زود باشید راه بیفتید تا هر چه زودتر از این جا بریم بیرون.))
بلاچستر در موافقت با او گفت : (( آره مدرسه وقتی کسی توش نباشه ترسناک جلوه می کنه باورم نمی شه که ما از اتوبوس آخر جا مونده باشیم.))
رزا گفت: (( بیرون هوا تاریکه ولی چرا اونا این قدر زود چراغای توی مدرسه رو خاموش می کنن؟))
ری خندید و گفت: (( رزای گنده و بد!.. تو از کی تا حالا تاریکی می ترسی؟))
ری گفت : (( تو حتی گنده تر از منی!!..))
رزا رو به اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( به منچه مربوطه که تو یک جغله بیتشر نیستی!))
تریستان خندید و گفت : تو به ری کبیر و آهنین میگی جغله ؟ فقط به خاطر این که سگ ما از اون قد بلند تره؟
ری اخم هایش را برای ان دو در هم گشید و با عصبانیت گفت: (( هی من ماه گذشته کلی رشد کردم بابام میگه در طول امسال می تونم تا پونزده سانت دیگه قد بکشم.))
بلا گفت: ما برای چی داریم درباره این موضوع احمقانه صحبت می کنیم ؟ می شنوید صداهامون چه طوری توی راهرو می پیچه و هر کسی می تونه این مکالمه احمقانه ما رو بشنوه.))
رزا گفت: ولی اینجا که کسی نیست مدرسه برهوته همه رفتن خونه هاشون
ری گفت: من عاشق این اکو هستم و سرش را عقب گرفت و زوزه ای بلند و طولانی و جانور مانند سر داد
تریستان خندید و گفت: (( زوزه گرگ)) و او نیز به دوستش پیوست و همراه هم زوزه سر دادند.
بلا غرغرکنان گفت: بچه ها بس کنید. و در حالی که موی بلند مجعد و قرمز خود را با دست کنار می زد افزود (( اصلا خنده دار نیست! مگه شماها اخبار تلویزیونو تماشا نمی کنید؟ خبر مربوط به حمله هایی رو که توسط حیوونا انجام گرفته نشنیدید؟
ری با تمسخر گفت: یعنی میگی تو این اراجیف در مورد حمله آدم گرگها به شهر رو باور می کنی؟ اینا شایعه سو . احتمالا یه مشت آدمی که از بی کاری حوصله شون سر رفته بوده این شایعات رو درست کردم.
بلا گفت: (( ولی اون دو تا گربه ای که مورد حمله قرار گرفته بودن دیدی؟ شکمشون دریده شده و تمام امعا و احشای اونا خورده شده بود...از اون دو حیوون بیچاره هیچی جز سراشون باقی نمانده بود دو تا سر گربه روی خاک افتاده بود و دور و برشون پر از جای پنجه های بزرگ گرگ مانند بود.
رزا قیافه اش را در هم کشید و گفت :آخ.. حالم به هم خورد دیگه خفه شید و از این حرفا نزنید.
ری با لحنی هیجان زده گفت : اره این حرفا منو گرسنه می کنه
او و تریستان دست هایشان را دور دهان هایشان حلفه کردند و دوباره زوزه سر دادند.
رزا بی اعتنا به آنها گفت اصلا نمی فهمم چرا آقای مون بعد از مدرسه تا این اندازه دیر وقت ما رو نگه داشت.
بلا با سر حرف او را تایید کرد و گفت: (( اره چرا از ما خواست در آزمایشات علومش به او کمک کنیم ما که جزو بچه زرنگای کلاس نیستم .
رزا به تمسخر گفت شاید از ما خوشش اومده
ری با لحنی تمسخر آمیز گفت: ((ها!ها! داری شوخی میکنی مگه نه؟
آنها به سراغ کمد هایشان رفتند بلا جند کتاب را کف کمد خود انداخت و سپس در حالی که کاپشن شمعی سیاه خود را از تن در می آورد متفکرانه گفت : من از لبخند آقای مون نفرت دارم به نظر م رسه که پونصد تا دندون داره.))
رزا در حالی که یک کلاه پشمی قرمز رنگ را روی موهای سیاه کوتاه خود می کشید گفت : (( آقای مون خیلی شبیه خون آشامیه که توی یه فیلم خیلی قدیمی دیدم اونم موهای صاف و روغن زده خودشو مثل آقای مون عقب می زد و همون ابروهای پر پشت و کلفت و همون چشم های ریز و گرد.
تریستان نگاهی به انتهای راهرو انداخت و گفت ساکت ممکنه حرفهای ما رو بشنوه
ری گفت امکان نداره شرط می بندم که همچنان توی آزمایشگاه مشغول تزریق چیزای عجیب و غریب به تخم های پرنده هاس.
تریستان گفت من فکر می کنم این آزمایشا جالبه و کوله پشتی خود را روی شانه جابجا کرد و در حالی که کاپشن لی خود را صاف می کرد افزود: مقصودم اینه که من خوشم میاد چیزای عجیب و غریب توی تخم مرغ بریزی و بعد بینی که چیی به دست میاریر
رزا اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( تو با این سلیقه ای که داری خواهش می کنم هیچ وقت منو برای صبحانه به خونه تون دعوت نکن!))
و هر چهار نفر خندیدند.
رزا همیشه جیزی برای خنداندن همه آنها آماده داشت ری محکم به شانه رزا زد و به این وسیله شادی خود را به او نشان داد
در کمدهایشان را بستند و قفل کردند سپس در راهروی کم نور به طرف در خروجی مدرسه به راه افتادند.
تریستان با خود فکر کرد : ما چهار نفر مدت های طولانی است که با هم دوست هستیم ولی آقای مون از این موضوع خبر ندارد ما حتی کلاس های علوممان هم جدا است.
پس او چرا ما را انتخاب کرده بود که امروز در آزمایشاتش به او کمک کنیم؟
در این لحظه داشتند از جلوی یک پوستر نارنجی و سیاه در مورد جشن هالووین مدرسه می گذشتند.
رزا گفت: اوه!... چیزی تا هالویین نمونده یعنی فکر می کنید ما امسال هم در جشن هالویین شرکت کنیم؟
بلا متفکرانه چهره اش را در هم کشید هرگاه که او چنین می کرد به نظر می رسید که چشم های سبز گربه مانندش در میان کک مک های صورتش گم می شود. گفت: نمی دونم.. شاید ما دیگه برای این کار بزرگ شده باشیم شما می دونید که چه سنی برای شرکت در جشن هالووین بزرگ به حساب میاد؟
تریسان جواب داد: فکر می کنم دوازده یا شاید هم سیزده و همه ما هم دوازده سالمون شده
ری گفت: کی اهمیت میده؟ ما هنوز هم دلمون شیرینی و شکلات می خواد مگه نه؟ پس نشون میده که ما برای جشن هالویین بزرگ نیستیم. پس ما هم باید توی جشن شرکت کنیم.
سپس بلا را محکم به طرف دیوار هل داد به طوری که به شدت با دیوار برخورد کرد و در همان حال گفت: مگه این که تو از آدم گرگ بترسی!
بلا در حالی که متقابلا او را به عقب هل داد گفت: من از آدم گرگ نمی ترسم ولی اگه قرار باشه در هالویین شرکت کنیم باید لباس مناسبی تهیه کنم.
ری گفت: راستی چرا امسال یه مهمونی ترتیب ندیم؟ یه مهمونی با لباسای عجیب و غریب می تونه خیلی جالب باشه!... من سینه و بازوهام رو سراسر با خال کوبی می پوشونم و در نقش ری کبیر و آهنین شرکت می کنم.
سپس هورای کرکننده ای برای خود سر داد د و دوباره بازوی خود را دور گردن تریستان قفل کرد با صدای بلند و ظاهرا خشن گفت: تو با این مشکل داری؟ تو با این مشکل داری؟
این عبارت مورد علاقه او در این گونه مواقع بود و با تکرار آن دیگران را به سرسام می انداخت. تو با این مشکل داری؟
تریستان با یک فشار به بازوی او سرش را از میان بازوان او بیرون آورد و گفت : آره من با این مشکل دارم!
سپس موهای تاب دار و کهربایی رنگ خود را صاف کرد و گفت: که ما یه مهمونی برپا کنیم؟ اونوقت دیگه فرصتی برای رفتن به در خونه ها و شرکت در قاشق زنی نداریم.
تقریبا به در خروجی رسیده بودند تریستان از پنجره راهرو نگاهی به قرص کامل ماه انداخت که در پایین افق عصر گاهی با بی رنگی خودنمایی می کرد.
در همان حال که داشتند از ساختمان مدرسه بیرون می رفتند تریستان نگاهی به پشت سر انداخت و با مشاهده کسی که پشت سرشان بود آه از نهادش بر آمد.
یک نفر کاملا بی حرکت کنار دیوار تاریک ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد و به حرف هایشان گوش می داد.
تریستان زیر لب به دیگران گفت: هی بچه ها... و هر چهار نفر به طرف عقب برگشتند.
تریستان چشم هایش را تنگ کرد و در تاریک و روشن راهرو به دقت به کسی که کنار دیوار ایستاده بود خیره شد و او را شناخت .. یکی از پسرهای هم کلاسی خودشان بود.
مایکل مون, پسر معلم علوم
مایکل مون بچه عجیبی بود: لاغر استخوانی با موهای صاف و لخت و سیاه- مانند پدرش و با همان چشم های کوچک و گرد و صورت باریک و نا خوشایند.
مایکل مون غالبا توی خود بود و به ندرت با کسی صحبت می کرد. به نظر نمی رسید که هیچ دوست و رفیقی در مدرسه داشته باشد.
او در حالی که دست هایش را توی جیب های شلوار لی سیاه رنگ خود کرده بود بی حرکت کنار دیوار ایستاده و به تریستان و دوستانش خیره شده بود.
و ناگهان سر وسینه اش را بالا گرفت و راست ایستاد.
دست هایش را بالا آورد و دو طرف دهانش گرفت و فقط دو کلمه بر زبان آورد.
فقط دو کلمه با آن صدای بلند و لی زمزمه گونه خود.
دو کلمه ای که موجی از سرما در ستون فقرات تریستان جاری کرد.

ادامه دارد.......

sunyboy
05-29-2009, 12:25 PM
قسمت دوم:
چند دقیقه بعد رزا به دنبال تریستان وارد خانه او شد. گفت: از دیدن او پسره یه حال خاصی بهم دست میده
تریستان تعجب زده به او خیره شد و پرسید: کی ؟ ری؟
رزا خندید با مشت توی پهلوی او کوبید و گفت : نه احمق جون! مایکل مون
سپس کلاهش را از سرش برداشت و جلوی آیینه راهرو با نوک انگشتان موهای تیره اش را از شانه کرد. کاپشنش را هم در آورد و روی میز کوچکی که کنار در قرار داشت انداخت.
رزا یک بلوز ارغوانی گشاد و شلوار گشاد پوشیده بود یک بار دیگر در آیینه نگاهی به سرپای خودش انداخت و سپس به طرف تریستان برگشت و گفت: مواظب باشید! به نظر تو مایکل مون چرا اینو به ما گفت؟
تریستان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از کجا بدونم ؟یعنی میگی می خواست به ما در مورد چیزی هشدار بده؟ یا اینکه داشت ما رو تهدید می کرد؟
رزا جواب داد: من متوجه منظورش نشدم. ولی شیوه گفتنش...راستش تا حدودی ترس آور بود
فکر می کنم همین طوره
تریستان کوله پشتی اش را روی پله ها انداخت و به طرف اشپزخانه رفت. مامان؟ شما خونه هستید؟
صدای مادرش شنیده شد که گفت: من توی اتاق نشیمن هستم داشتی با کی حرف می زدی؟
تریستان گفت: با رزا بودم و سرش را به داخل اتاق نشیمن برد
خانم گاتسچاگ مشغول تماشای اخبار تلویزیون بود و یک مجله باز روی دامنش دیده می شد. او از آن جمله آدم هایی بود که در آن واحد دو یا سه کار را با هم انجام می دهند. در خانواده آنها این شوخی متداول بود که او قادر نیست بدون خواندن یک کتاب و یا صحبت کردن با تلفن , تلویزیون تماشا کند.
تریستان خیلی به مادرش شباهت داشت هر دو بلند و لاغر بودند موی او هم کهربایی و مجعد بود و تریستان چشمان گرد آبی رنگ و بینی کوفته ای مادرش را به ارث برده بود.
خانم گاتسچاک کنترل تلویزیون را بالا آورد و صدای آن را بست و گفت: سلام رزا...چه طور شمد که شما دو تا این قدر دیر کردید؟
تریستان جواب داد: اقای مون از ما خواست در آزمایشات علوم بهش کمک کنیم.
رزا افزود : آره ... تا حدودی هم جالب بود به همین دلیل ما حساب وقت از دستمون در رفت
مادر تریستان گفت: آقای مون؟... این همون معلم جدید نیست؟ من تا حالا ندیدمش.
رزا گفت : آدم بدی به نظر نمی رسه هر چند کمی عجیب و غریبه؟
تریستان گفت: آره ولی موضوع مهمی نیست...ما داریم از گرسنگی تلف می شیم. چیزی هست که بخوریم؟
مادرش رو به او اخم هایش را در هم کشید و گفت: چیزی به وقت شام نمونده. رزا تو برای شام پیش ما می مونی؟
رزا جواب داد: نه من هنوز خونه نرفتم. خاله و شوهر خاله ام از کالیفرنیا به دیدن ما اومدن و امشب قراره برن بیرون و از من خواستن کوچولوی اونا رو نگه دارم
تریستان به طرف آشپزخانه رفت تا کمی خوراکی پیدا کند و رزا با فاصله کمی به دنبال او رفت. گفت: بنی پسر خاله ام یه جونور به تمام معنیه. فقط چهار سالشه ولی مثل سگ گاز می گیره.
تریستان پاکت شیرینی شکلاتی را از کابینت برداشت و در همان حال گفت : راست میگی؟ وقتی گازت می گیره چه کار می کنی
رزا جواب داد: منم اونو گاز می گیرم
هر دو خندیدند.
تریستان چند شیرینی کوچک به رزا داد و سپس یک شیرینی بزرگ توی دهان خودش چپاند.
در حالیک ه با سر و صدای شیرینی خود را می جوید به زیرورو کردن توده نامه های روی میز آشپزخانه پرداخت.
یک پاکت چهارچوش سیاه رنگ را از میان آنها بیرون کشید. اسم و آدرس با جوهر نارنجی نوشته شده بود. تریستان گفت: هی این مال منه!
رزا پشت و روی پاکت را نگاه کرد. سیاه و نارنجی؟ دعوتنامه جشن هالویینه!
تریستان گفت: عجیبه ما که کسی رو نمی شناسیم که بخواد جشن بگیره تو می شناسی
سر پاک را باز کرد
پاکت با صدای بلند ترکید
تریستان یکه خورد و پاکت را روز میز رها کرد و همراه با بیرون آمدن دود غلیظ و سیاه رنگ از داخل پاکت از اعماق وحود خود جیغ کشید.
قلب تریستان با مشاهده دود سیاه رنگی که از پاکت باز شده به بیرون پیچ و تاب می خورد به شدت می تپید بعد از لحظه ای دود ناپدید شد.
رزا خندید . اوه معلومه یه نفر به شدت می خواد توجه تو رو جلب کنه
مادر تریستان دوان دوان وارد آشپزخانه شد چشمانش از شدت ترس گشاد شده بودند. سراسیمه پرسید: این انفجار چی بود؟ بوی دود به مشامم می رسه
تریستان در حالی که با احتیاط پاکت را از روی میز برداشت گفت : یه پاکت سورپریز بود
مطمئن نبود که دوباره منفجر نشود!
ولی نشد
تریستان کارتی به رنگ سیاه و نارنجی را از پاکت بیرون آورد و شروع به خواندن کرد: به ترسناکترین مهمانی هالویین بیایید! و رو به سوی رزا گفت: راست گفتی رزا این یه دعوتنامه برای جشن هالویینه
رزا پرسید : از طرف کی؟
تریستان به پایین کارت خیره شد و متفکرانه گفت: باورت نمی شه! از طرف آقای مون
رزا حیرت زده گفت: شوخی می کنی!
مادر تریستان گفت: اونو بده ببینیم... و کارت را از تریستان گرفت و با دقت خواند سپس در حالی که سرش را به بالا و پایین تکان می داد گفت که این طور... واقعا جالبه مگه نه؟ معلم شما می خواد یه جشن هالویین بگیره!
تریستان با تنگ حوصله گی گفت: جالبه؟ کجاش جالبه؟
رزا با ناراحتی گفت: خیلی هم بده. ما اصلا دلمون نمی خواد جشن هالویین رو با یه معلم برگزار کنیم ما می خواییم خوش بگذرونیم و با دوستای خودمون باشیم.
خانم گاتسچاک گفت: اون یه معلم جدیده. می خواد به این وسیله با شما بچه ها بیشتر آشنا بشه
رزا غرید: نمی دونم منم دعوت شدم یا نه
گوشی تلفن را برداشت و شماره خودشان را گفت. مامان سلام منم آره خونه تریستان هستم .. ببینم یه پاکت سیاه از طریق پست نیومده؟
رزا دوباره غرید: اومده؟ اوه...نه بازش نکن...مامام جدی میگم, بازش نکن! من تا چند دقیقه دیگه میام خونه.
و گوشی را روی تلفن گذاشت.
مادر تریستان گفت: احتمالا آقای مون همه بچه ها رو دعوت کرده پس بهتون خوش می گذره.
تریستان چرخشی به چشم هایش داد و گفت : یه جشن خشک و بی روح!
رزا با اندوه سرش را تکان داد و گفت : اره... جشن هالویین با یه معلم! اصلا منصفانه نیست و مهم تر این که این آخرین سالیه که ما می تونیم تو مراسم قاش زنی هالویین شرکت کنیم.
تریستان آهی کشید و گفت: و اون وقت احتمالا ناچار خواهیمم بود مثل بچه آدم یه گوشه بشینیم و آب پرتغال نوش جون کنیم و برای هم جوک های بی مزه درباره ارواح و اشباح بگیم. واقعا که حال آدمو به هم می زنه.
رزا گفت : واحتمالا چندی تا بازی بچه گونه بکنیم..مثل گل یا پوچ یا پرتاب دارت به کدو حلوایی یا یه چیز مثل این.
تریستان خندید. رزا همیشه با حرف هایش تریستان را به خندا وا می داشت.
مادرش گفت : شما مجبور نیستید تمام شب توی مهمونی بمونید
تریستان رو به او کرد و گفت: چی؟ مقصودت چیه؟
مادرش جواب داد : هیچی شما می تونید یه مدتی توی مهمونی بمونید ...مثلا یه ساعت...تا جانب ادب رو رعایت کرده باشید. بعد هم می تونید با ریاتون به قاشق زنی برید
تریستان گفت: اره این جوری باشه خوبه!
و رزا در موافقت با او گفت : اره همین طوره ولی فکر می کنید ترک کردن مهمونی آسون باشه؟
مادر تریستان جواب داد: نباید مساله ای باشه چرا فکر می کنید ممکنه مساله ای به وجود بیاره؟
در آن طرف شهر آقای مون و همسرش آنجلا در حال آماده کردن خانه خود برای جشن هالویین بودند.
آقای مون یک شلوار نخی و بلوز یشمی رنگی پوشیده بود که بغل یقه اش پاره بود.
همسرش زنی درشت اندام با صورت گرد سرخ فام بود که انبوه موهای بور و وزوزی صورت بزرگ او را احاطه کرده بود. عینکی ته استکانی و چهار گوش به چشم داشت که چشم های خاکستری رنگ او را به بزرگی یک سکه یک دلاری نشان می داد.
انجلا در حالی که کاغذ زرورق سیاه رنگی را روی دیوار اتاق پذیرایی باز می کرد گفت: این خونه خیلی قدیمیه چه بد شد که وقت نکردیم اونو تعمیر کنیم.
لبخندی نامحسوس بر لبهای آقای مون دوید گفت: برای مهمونی ما واقعا عالیه سرد وحشتناکه. کاغذ دیواری هاشم که پاره شده.موکتم که همه جاش چرک و لکه داره واقعا ترسناک به نظر می رسه!
آنجلا گفت : به نظر من خونه بعدی ما باید نو ساز باشه دیوارهاشو سفید و زرد نقاشی می کنیم دوست دارم توی یه خونه روشن و دلباز زندگی کنم
آقای مون در حالی که مشغول چیدم ماسک های پلاستیکی جمجمه روی میز بود زیر لب گفت: شاید
مایکل مون که در همان لحظه وارد اتاق شده بود گفت: من با مامان هم عقیده ام
او یک تی شرت سیاه با عکس جیمی هنریکس روی سینه اش پوشیده بود که روی شلوار کتان سیاهش افتاده بود.
مشغول گاز زدن یک سیب بود و چنان به سرعت آن را می چرخاند که گویی دارد بلال گاز می زند. آب سیب از چانه باریک و نوک تیزش به پایین جاری بود
گفت: من دیگه از زندگی کردن توی این طویله های خرابه و ترسناک خسته شدم.
ابروهای پر پشت و سیاه آقای مون بالا پرید و با غضب گفت: ببینم.. ما نظر تو رو پرسیده بودیم؟
مایکل پرسید: اصلا چرا ما باید یه همچه مهمونی برگزار کنیم؟
مادرش جواب داد: بهت خوش می گذره تو که می دونی مهمونی های ما همیشه جالب و هیجان انگیزه و تو فرصت پیدا می کنی با دوستای جدیدت بیشتر آشنا بشی
مایکل با حسرت گفت: مه هیچ دوستی جدیدی ندارم من چه طور می تونم دوستی پیدا کنم وقتی مجبورم هر سال مدرسه عوض کنم؟
آقای مون با لحنی آمرانه گفت: به مادرت کمک کن اون زرورق ها رو روی دیوار نصب کنه!
مایکل ملتمسانه گفت: به حرف من گوش بدید! این مهمونی رو برگزار نکنید. خواهش می کنم...بهتون التماس می کنم.
انجلا رویش را به طرف او کرد و در حالی که چشمانش سراپای او را می کاویدند گفت: مایکل تو که می دونی ما ناچاریم جشن هالویین رو برگزار کنیم. ما همیشه تاکید می کنیم همیشه .. این جشن رو برگزار کردیم مگه نه؟
آقای مون خود را وسط انداخت و با لحنی آمرانه گفت: مایکل دیگه بحث نکن. این بهترین مهمونی ای خواهد بود که تا حالا داشتیم. کاپشنت رو بپوش و بپر سر کوچه یه کمی کاغذ رنگی و زرورق سیاه بخر.
آنجلا گفت: هر چند تا که می تونی بخر
مایکل زاری کنان گفت: ولی اخه چرا شما به حرف من گوش نمی دید؟
آنجلا کفت: یه تعداد هم زرورق نارنجی بخر. این جشن باید به طرزی استثنایی برگزار بشه.
مایکل غرغرکنان کاپشن را از کمد برداشت و در همان حال که آن را می پوشید با عصبانیت از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش به هم کوبید.
آقای مون در حالیک ه با ناراحتی سرش را تکان می داد گفت: وقتی بچه بود اخلاقش بهتر بود. اون موقع ها ما اوقات خوشی رو با هم می گذروندیم ولی حالا...
انجلا گفت: اون داره دوره خاصی رو پشت سر می گذاره
آقای مون آهی کشید و گفت : امیدوارم همین طور باشه و سپس انگشتانش را در میان موهای سیاه و صاف خود دواند و افزود : بیا پنجره ها رو چک کنیم ... کنترل رو امتحان کن.
انجلا به طرف فقسه کتاب کنار دیوار عقب اتاق پذیرایی رفت و یکی از کتاب ها را از توی فقسه برداشت.
سپس یک جعبه سیاه فلزی را برداشت و در آن را با کلیدی که در دست داشت باز کرد و در داخل جعبه سه دکمه قرمز رنگ وجود داشت که آنحلا دکمه بالایی را فشار داد.
ترق ترق ترق ترق
و هر دو به تماشای فرو افتادن میله های فولادی جلوی تمام پنجره ها ایستادند.
آقای مون لبخند زنان به طرف پنجره رو به حیاط جلو رفت. انگشتانش را دور دو تا از میله ها حلقه کرد و محکم میله ها را کشید.
گفت: محکمه عالیه
انجلا به او گفت: درها رو امتحان کردم وقتی دکمه وسطی رو فشار بدم همه به طور خودکار قفل می شن.
آقای مون با شنیدن این حرف لبخند گسترده تر شد . با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت: عالیه عالیه درها فقل پنجره ها مجهز به میله... این باعث می شه که اونا نتونن بیرون برن. نمی خوام هیچ یک از این بچه ها فرار کنه.
ادامه دارد.......

sunyboy
05-29-2009, 12:26 PM
قسمت سوم:

صبح روز بعد تریستان سوار اتوبوس مدرسه شو د و در راهروی بین دو ردیف صندلی ها به طرف صندلی همیشگی خودش در ردیف آخر رفت.
سلا تریستان
چه طوری ؟ چه خبر
حال واحوال چه طوره؟
تریستان در همان حال به طرف انتهای اتوبوس می رفت به هر کس که می رسید با او دست می داد و شوخی می کرد او یکی از محبوبترین بچه های مدرسه راهنمایی وردز ورث بود او دستان زیادی داشت چون پسری باهوش و خوش سر وزبان ساکت و دوست داشتنی بود تقریبا همه بچه های مدرسه با او دوست بودند و خیلی راحت با او کنار می آمدند
توقف بعدی اتوبوس جلوی خانه ری بود ری در حالی که سعی داشت کاپشنش را بپوشد دوان دوان به طرف اتوبوس آمد او امروز نیز مثل همیشه تاخیر داشت
در حالی که سوار اتوبوس می شد فریاد زد آماده باشید که ری کبیر و آهنین وارد می شود!
راننده اتوبوس زیر لب گفت : عجب ری کبیر و آهنینی
یکی از بچه ها از وسط اتوبس فریاد زد : سلام ری چار نشستی؟
بلند شو وایسا تا بتونیم ببینیمت!!
بیشتر بچه ها خندیدند همه می دانستند که ری از این که قدش این قدر کوتاه است خیلی زجر می کشد و از این که این موضوع را به رخش بکشی ناراحت می شود
ری مشت خود را به طرف بچه ها تکان داد و به طرف انتهای اتوبوس روانه شد سعی داشت خود را خشن و نیرومند نشان دهد و فریاد زد تو با این مشکلی داری تو با قد من مشکلی داری؟
در همان حال با برخورد یک قوطی خالی شیر به پشت سرش فریاد زد هی مسخره ها
و باز همه خندیدند.
ری با عصبانیت گفت: تو با قد من مشکلی داری کسی می خواد ضرب شستم رو بچشه؟ کی می خواد حالشو جا بیارم؟
راننده اتوبوس در صندلی خود به طرف عقب چرخید و فراید زد بچه ها آروم باشید جناب ری کبیر آهنین شما هم همین طور و گرنه مجبوری تا مدرسه رو پیاده گز کنی تا حالت جا بیاد!
ری روی صندلی بین تریستان و رزا ولو شد و گفت : ببین چه طوری می لرزن حسابی جا زدند.
رزا نا باورانه سرش را تکان داد و گفت: آخه ری اونا که نمی دونن تو داری شوخی می کنی ری یکی از این روزا دست خودتو بدجوری بند می کنی/
ری به او خیره شد و گفت: شوخی؟ کی گفته که من شوخی می کنم؟
تریستان برای این که موضوع صحبت را عوض کندگفت ری تو هم دیروز توسط پست یه دعوتنامه به مهمونی دریافت کردی؟ از آقای مون؟
ری با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت: آراه توی صورتم منفجر شد خیلی جالب بود.
خانه بلا آخرین توقف اتوبوس در مسیر مدرسه بود بلا سوار شد و در حالی که روی آخرین صندلی خالی حلوی اتوبوس می نشست به طرف آنها دست تکان داد
ری پرسید ما که قرار نیست به مهمونی آقای مون بریم؟
تریستان جواب داد من که اصلا دلم نمی خواد ولی مامانم میگه باید برم
رزا افزود خیلی نمی مونیم شاید یه ساعت یا همین حدودا بمونیم
ری شکلکی در آورد و یکی از بچه هایی را که جلوی اتوبس نشسته بود صدا زد و گفت: هی کیمبال دیروز دعوتنامه مهموی آقای مون رو ریافت کردی؟
ان پسر جواب داد : چی ؟ دعوتنامه مایکل مون؟ اون می خواد مهمونی بده؟
ری جواب داد: خودش نه باباش
پسری دیگر فراید زد: جشن بالماسکه به راهه؟ مایکل قراره به صورت آدمیزاد شرکت کنه؟
بعضی از بچه ها خندیدند.
کیمبال گفت: نه من دعوتنامه ای دریافت نکردم.
ری با صدای بلند پرسید : هیچ کدوم از شما دعوتنامه ای برای شرکت در مهمونی مون دریافت نکردید؟
سکوت.
خیلی از بچه ها سرشان را به نشانه نفی تکان دادند
فقط یک دست بالا رفت بلا گفت: من هم یکی دریافت کردم
رزا زیر لب گفت: عجیبه فقط ما چهار نفر؟ ببینم ظاهرا فقط ما چهار نفر هستیم که به این مهمونی دعوت شدیم؟

هنگام صرف ناهار از خیلی از بچه های دیگر هم پرسیدند که آیا دعوتنامه ای دریافت کرده اید یا خیر
اما هیچ یک از بچه هایی که از آنها سوال شد دعوتنامه ای دریافت نکرده بود به نظر نمی رسید که هیچ کس بداند آقای مون قرار است یک جشن هالویین برپ کند.
بلا آخرین لقمه مرغ سوخاری خود را بلعید و جرعه ای بلندی از قوصی مقوایی آب پرتغالش را نوشید و گفت: خیلی خیلی عجیبه! واقعا که عجیبه
ری در حالی که به بشقاب غذای بلا خیره شده بود گفت آره تو خیلی خیلی عجیبی! ببینم تو همیشه استخوون های مرغ رو هم می خوری؟
رزا که در استخوان های جویده شده مرغ در داخل بشقاب بلا زل زده بود گفت: وحشتناکه سگ من استخوون می خوره ولی من نمی فهمم آدما چه طور می تونن استخوون بخورن...
ری سرش را به طرف عقب برد و زوزه بلندی شبیه زوزه گرگ سر داد: عووووووووووووووو و در حالی که دندان هایش را رو به رزا به هم می زد با صدایی غرش گونه گفت من استخون می خورم ری کبیر استخون انسان می خوره! عووووووووو!
تریستان در حالی که از جا بلند شد گفت: دیگه وقتشه بریم تا بیرونمون ننداختن بهتره خودمون بریم
هر چهار نفر به طرف در خروجی رفتند و لحظاتی بعد قدم به راهرو گذاشتند تریستان نگاهی به بالا و پایین راهرو انداخت تا مطمئن شود آقای مون در آن حوالی نیست رو به دوستانش کرد و هیجان زده گفت: متوجه شدید که هیچ کس دیگه ای جز ما چهار نفر به مهمونی آقای مون دعوت نشده؟
رزا گفت: نمی شه که فقط ما چهار نفر دعوت شده باشیم...می شه؟
بلا گفت: شرط می بندم تعدادی از بچه های مدرسه قبلی خودشو دعوت کرده.
ری در حالی که با مشت به کمدهای چیده شده در طول راهروی دراز می کوبید گفت : آره راست میگی . احتمالا یه مشت بچه هایی که نمی شناسیمشون.
تریستان سرش را برگرداند و یک بار دیگه دید که کسی در اتهای راهرو انها را نگاه می کند
مایکل مون بود او در حالی که سعی داشت دیده نشود در فرورفتگی در یکی از کلاس ها ایستاده بود
تایستان با خود فکر کرد آیا او در تعقیب ماست؟
از ما چه می خواهد؟
چرا این گونه مراقب ماست؟
این جا چه خبر است؟
ادامه دارد......

sunyboy
05-29-2009, 12:26 PM
قسمت چهارم:


اقای مون گفت: بعضی از شما ممکن است از اسم من تعجب کرده باشید.
او در حالی که خط کش بلندی در دست داشت جلوی میز ش مشغول بالا و پایین رفتن بود تریستان در کنار ری در صف جلوی کلاس نشسته بودند آفتابی که از پنجره به درون می تابید روی آنها افتاده بود جریان آب گرم ردر رادیتاتو شوفاژ باعث شد که رادیاتور بلرزد و صدایی از آن خارج شد
آقای مون یک بلوز گشاد قرمز رنگ و شلوار خمره ای خاکستری گشاد پوشیده بود وقتی در زیر نور آقتاب قرار گرفت به نظر رسید که صورت رنگ پریده اش می درخشد
با نوک خط کش روی میز ضربه ای زد و گفت : بعضی از شما شاید بدانید که امسال در شب هالویین قرص ماه کامل است
تریستان پیش خود فکر کرد : چرا او در حال حرف زدن مرتب به من و ری نگاه می کند؟
او در حال بالا و پایین رفتن است ولی هر بار که رویش را به طرف ما می چرخاند چشم هایش روی ما دو تا ثابت می ماند
مشکل او چیست؟
معلم ادامه داد: لونا به معنی ماه است آیا کلمات دیگری را می شناسید که از لونا مشتق شده باشند؟
ری گفت: نواهای لونی؟
بچه ها خندیدند.
آقای مون با سر حرف ری را تایید کرد و گفت: نخندید ری درست میگه
و خنده بچه ها فورا متوقف شد
ری مشت خود را به نشانه پیروزی توی صورت تریستان گرفت و گفت: راستشو بگو من نابغه نیستم؟
معلم بدون اعتنا به ری ادامه داد کلمات Lunacuy به معنای دیوانگی و Lunatic به معنی دیوانه هم از لونا مشتق شده اند
ری آهسته در گوش تریستان گفت: پس ما می تونیم اونو آقای لوناتیک صدا کنیم
تریستان خیلی سعی کرد تا تونتس جلوی خنده خود را بگیرد
آقای مون بالای سر تریستان خم شد و در حالی که خط کش خود را تقریبا جلوی صورت او گرفته بود پرسید: چیز خنده داری شنیدی؟
تریستان جواب داد راستشو بخواهید نه قیافه ری
و این حرف او همه کلاس را به خنده انداخت البته به جز ری
آقای مون با لحنی آرام و در حالی که نگاهش همچنان روی تریستان بود گفت: بهتره سعی کنیم روی موضوع متمرکز باشیم داشتیم درباره کلمه لوناتیک حرف می زدیم
گلوی خود را صاف و چشمانش را روی به تریستان تنگ کرد. آدم هایی که رو به ماه زوزه می کشیدند لوناتیک گفته می شدند به مرور زمان و در طول قرن ها افسانه های دیگری نیز در مورد قرص کامل ماه ساخته شد
رویش را به طرف بقیه کلاس کردو گفت : آیا شما افسانه ای در مورد قرص کامل ماه شنیده اید؟
یکی از دخترها کلاس به نام کیم لی دستش را بلند کرد
او گفت : یکی این که در شب هایی که قرص ماه کامل است جنایات بیشتری به وقوع می پیوندد.. مثل دزدی قتل و مانند آن.
آقای مون با سر حرف او را تایید کرد و گفت: بله طبق گزارش اداره پلیس شب هایی که قرص ماه کامل است شلوغ ترین و پر دردسرترین شب ها در آنهاست در چنین شبهایی جنایات بیشتری به وقوع می پیوندد داستان دیگری ندارید؟
سکوت
سپس کیم لی دوباره دستش را بالا آورد و گفت: مگر نه این است که کنترل جزر و مد اقیانوس ها در کنترل ماه است؟
آقای مون جواب داد: اه گفته می شود که جاذبه ماه بر جزر و مد اقیانوسی اثر می گذارد
تریستان دستش را بالا برد و گفت : آدم گرگ ها چه طور؟ بعضی ها بر این باورند که آدم گرگ ها وقتی قرص ماه کامل و در اوج باشد ظاهر می شوند درست است؟
آقای مون سرش را تکان داد و نچ نچ کنان گفت: بله و افزود مطمئنم که همه شما گزارش های وحشتناک اخبار در مورد حملات جانوری اخیر را شنیده اید بعضی ها این حملات را از ناحیه آدم گرگ ها می دانند.
سپس مکثی کرد و با صدایی آهسته و لحنی شمرده گفت: حملات آدم گرگ ها! در همین جا و در شهر ما باور کردنش سخت است ایا آدم گرگ اصلا وجود خارجی دارد؟ شاید در شب هالویین و زمانی که قرص ماه کامل و در اوج قرار دارد کشف کنیم.
ناگهان ری از جا پرید و در حالی که چشم هایش از ترس گشاد شده بود فریاد زد: دستان اه نه دستان دستام دارن پشم در میارن!!!!!!!!
ادامه دارد......

sunyboy
05-29-2009, 12:27 PM
قسمت پنجم:


چند شبه بعد در شب خالویین تریستان بی اختیار به یاد شوخی احمقانه ری در مورد آدم گرگ ها در کلاس افتاد
چرا آقای مون تا این اندازه ناراحت شد؟ او واقعا ترسید. کالما سرخ شده بود و در حالی که سرش را از ترس تکان می داد به ری خیره شد.
آیا آقای مون نمی دانست که ری اخلاقش همین است؟ آیا او نفهمید که این فقط یک شوخی بود؟
تریستان کلاه کابوی لبه پهنش را بر سر گذاشت و تا روی ابروهایش پایین کشید. جلوی آیینه نقاب سیاهی را که چشم هایش را می پوشاند مرتب کرد.
ماردش پشت سر او ظاهر شد و در حالی که سرش را به طرفین تکان می داد گفت: تریستان اینا رو از کجا پیدا کردی ؟
تریستان جواب داد: توی صندوقچه اسباب بازی های بچگیم بود و فت تیر اسباب بازی را از غلافی که به کمر بسته بود بیرون کشید و آن را دور انگشت چرخاند و گفت: کاش یه جفت مهمیز هم داشتم.
خانم گاتسچاک گفت: اصلا بچه های این دوره زمونه می دونن کابوی چه طوری بوده؟
تریستان گوشه نقاب را گرفت و آن را کمی کشید – چون صورتش را به خارش می انداخت گفت: راستشو بخوای نه هیچ کس دیگه اهمیتی به کابوی ها نمی ده. به همین دلیله که من این لباسارو دوست دارم
مادرش کلاه گاوچرانی سفید را برایش مرتب کرد و گفت: این کلاه برات کوچک شده. باید مواظب باشی باد اونو نبره.
تریستان با آه و ناله جواب داد : ما قراره توی خونه باشیم مگه نه این که ما به این مهمونی مسخره دعوت شدیم؟
مادرش گفت: شاید خوش بگذره. اگه همه کلاس شما اونجا باشن....
تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: همه کلاس ما اونجا نستن. ما از بیش تر بچه های مدرسه پرسیدیم که قراره بیان یا نه. ولی هیچ کس از این مهمونی خبر نداشت. احتمالا بچه هایی رو دعوت کرده که ما نمی شناسیمشون.
سعی داشت دستمال گردن قرمز رنگی را دور گردنش ببندد.
مادرش گفت: بذار برات ببندم . این جوری خرابش می کنی. سپس دولا شد و شروع به بستن دستمال گردن کرد. قراره جنابعالی مرزبان تنها باشی؟
تریستان پرسید: اون دیگه کیه؟
سپس از پنجره اتاق خواب به بیرون خیره شد یک ماه کامل نقره فام بر فراز درختان در حال بالا آمدن بود ذرات ابر همچون اشباحی سایه مانند از جلوی قرض ماه می گذشتند.
صدای رزا از طبقه پایین شنیده شد: شماها کجایید ؟ طبقه بالا هستید؟
تریستان صدای پای او را روی پله ها شنید. در همان لحظه که رزا وارد شد, تریستان هر دو هفت تیرش را از غلاف کشید و رو به او فریاد زد : دستا بالا
دهان رزا باز ماند. با چشمان گشاد شده برای لحظه ای به او نگاه کرد و گفت : این مسخره ترین لباسیه که تا حالا دیدم
تریستان در حالی که هفت تیر های اسباب بازی را در غلاف های چرمی می گذاشت گفت: هی کوتاه بیا! من امشب می خوام تنها کابوی این شهر باشم
رزا شکلکی در آورد و گفت : تو حق داری هر چی می خوای باشی
خانم گاتسچاک نگاهی به سرپای رزا انداخت و گفت: تو قراره چی باشی؟ ماهی؟
رزا جواب داد: این چه حرفیه؟ من یک پری دریای هستم
او یک کلاه گیس بور را به صورت گوجه فرنگی بالای سرش بسته بود و گونه ها و پیشانیش به واسطه کرم یا چیز دیگری که براق بود می درخشید
رزا گفت: می بینید؟ من با یه ماژیک روی این بادگیر سبز عکس پولک ماهی کشیدم. من نیمی دختر و نیمی ماهی هستم
تریستان به شوخی پرسید: کدوم نیمه , نیمه ماهیه؟
رزا او را به طرف کمد هل داد: ها ها خندیدم
کلاه کابوی تریستان از سرش روی زمین افتاد. همچنان که دولا می شد تا آن را بردارد گفت: رزا؟ اگه تو پری دریای هستی پس باله دمت کو؟
رزا جواب داد: بلد نبودم چه شکلی باله بسازم. در ثانی اگه یه جفت باله به پای آدم بسته بشه اونوقت چه طوری می تونه راه بره؟
مادر تریستان گفت: به نظر من که خیلی متفاوت شده... و نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: اگه راه نیفتید با تاخیر می رسید..
و هر دوی آنها چهره در هم کشیدند و صدایی ناشی از ناضایتی از گلویشان بیرون آمد.
مادر تریستان از رزا پرسید: گویا تو هم خیلی مشتاق رفتن به مهمونی آقای مون نیستی؟
رزا سرش را تکان داد و گفت: اصلا
خانم گاتسچاک گفت: خوب.... می تونید یه ساعت بمونید بعد به آقای مون بگید که پدر و مادرتون دوست ندارن شما تا دیروقت بیرون باشید...
سپس د ستمال گردن تریستان را مرتب کرد و گفت: دروغ هم نگفتید. و یادتون باشه که هر دوی شما باید تا ساعت یازده یعنی حداکثر تا ساعت یازده خونه باشید.
تریستان گفت: باشه ساعت یازده.
مادرش گفت: مطمئنم که آقای مون درک خواهد کرد. به خصوص با آن همه خبرهای وحشتناکی که اخیرا از تلویزیون شنیده و دیده می شه.
تریستان از جلو و رزا به دنبال او از خانه بیرون رفتند به محض این که قدم به هوای آزاد گذاشتند. موجی از باد سرد به آنها خوش آمد گفت. تریستان کلاهش را با دست گرفته بود تا باد آن را نبرد.
کفش هایشان روی سطح آسفالت غژ عژ می کرد. هر دو برای لحظه ای به قرص کامل نقره ای رنگ ماه نگاه کردند.
تریستان احساس کرد رگه ای از سرما از پشت گردنش شروع شد و تا تیغه پشتش جریان یافت.
نگاهش را به طرف رزا چرخاند نور نقره ای رنگ مهتاب بر صورت او تابیده بود و آن را رنگ پریده و بی روح نشان می داد
دوباره نگاهش را به طرف ماه چرخاند نور مهتاب سرد و یخ زده بود
در فاصله دور زوزه یک جانور از ورای خش خش برگ های درختان لرزان در مقابل باد شنیده شد.
زوزه سگ بود؟
یا زوزه گرگ
تریستان زیر لب از رزا پرسید: چرا من یه همچه احساس بدی نسبت به امشب دارم؟
آنها سر راه خود به خانه آقای مون به خانه بلا و ری رفتند و آنها را هم برداشتند.
بلا یک لباس بلند سیاه و چین دار و بلوز سفید آهار زده با یقه بلند پوشیده بود موهایش را با اسپری به رنگ سیاه در آورده و وسط آن را سفید کرده بود
وقتی آنها را دید گفت من امشب جادوگر بزرگ هستم بنابراین خیلی مواظب باشید چون امشب خیلی بدجنس شده ام
ری پرسید: ما چه طوری باید فرق امشب تو با بقیه شب ها رو بفهمیم؟
بلا گفت: ها ها مواظب باش ری! وگرنه خال کوبی های مصنوعیتو خراب می کنم. و سعی کرد بازوی لخت او را نشگون بگیرد.
ری خود را عقب کشید. دست هایش از خال کوبی های آبی و قرمز پوشیده شده بود . یک شلوار تنگ نقره ای رنگ و یک شنل قرمز روشن روی یک پیراهن بدون آستین نقره ای رنگ پوشیده بود چشمانش از پشت نقاب نقره ای رنگ برق می زد.
همراه با برخورد یک موج نیرومند باد که شنل او را عقب زد, کمی لرزید
رزا خندید و گفت: ری کبیر آهنین امشب توی اون تی شرت نازک حسابی سردش می شه
ری مشت های خال کوبی شده خود را بالا آورد و غرید تو با اون مشکلی داری ؟ تو با اون مشکلی داری؟
باد کلاه گاوچرانی تریستان را از سرش برداشت و چند قدم آن طرف تر روی علف ها انداخت. تریستان به دنبال ان دوید و در همان حال گفت: فکر می کنم قبلا یه بند به این کلاه بود که می شد اونو زیر جونه بست. و کلاه را دوباره با فشار روی سرش گذاشت
ری به گروهی از بچه های نه یا ده ساله که با لباسهای عجیب و غریب برای قاشق زنی به خا نه ای در آن طرف خیابان می رفتند اشاره کرد و گفت: خوش به حال اون بچه ها! خیلی بهشون خوش می گذره دارن کیف می کنن. خوش به حال اونا که مجبور نیستن به مهمونی خسته کننده معلمشون برن
تریستان گفت: ما مجبور نیستیم خیلی بمونیم می تونیم زود تمومش کنیم
صدای بلندی که به نظر می رسید صدای شکستن یک شاخه خشک باشد از پشت سر شنیده شد
تریستان به سرعت به عقب چرخید و هیکل تیره ای را دید که تقریبا پشت یک بوته بلند از نظر مخفی بود
یک خو آشام؟
با صورت سفید لبهایی سرخ پررنگ , موی سیاه و شنل بلند سیاهی که در باد به اهتراز در آمده بود.
موجود خون آشام با صدایی ملایم چنان ملایم که تریستان مطمئن نبود دقیقا کلماتش را شنیده باشد- گفت: مواظب باشید!
و سپس دوباره با همان کلمات آرام و شمرده تکرار کرد: مواظب باشید!
تریستان گفت: هی.....
آیا او مایکل مون بود؟
ری فریاد زد: تو مشکلت چیه؟
اما خون آشام شنلش را دور خود جمع کرد و پشت بوته از نظر ناپدید شد.
اما لحظاتی بعد قبل از این که پشت به آنها شروع به دویدن کند یک بار دیگر به آنها هشدار داد.
نرید! به مهمونی نرید! اگه برید برگشتی در کار نخواهد بود.!!!!!!!!!!!!
ادامه دارد.................

sunyboy
05-29-2009, 12:28 PM
قسمت ششم:

تریستان فریاد زد هی صبر کن و خواست به دنبال موجود خون آشام مانند بدود ولی کلاهش دوباره از روی سرش به پرواز در آمد و چند قدم آن طرف تر روی زمین افتاد.
دولا شد تا آن را بردارد ولی وقتی سرش را بالا آورد او ناپدید شده بود
رزا گفت: اون کی بود ؟ ....مایکل مون بود؟
بلا که همچنان با دقت به بوته خیره شده بود گفت: چرا اون همیشه داره مارو تعقیب می کنه؟
ری جواب داد چون یه کمی خله چون عقلش یک کمی پاره سنگ بر می داره!
تریستان گفت : اخ که چه خوب گفتی ولی اون به یه دلیلی سعی داره در مورد یه چیزی به ما هشدار بده
بلا گفت : یا شاید هم می خواد ما رو بترسونه. شاید اینم یکی از شیرین کاری هاییه که برای هالویین در نظر گرفتن.
آنها به راه خود ادامه دادند ری یک قطعه سنگ از روی زمین برداشت و آن را طوری در خیابان پرتان کرد که سنگ پس از هر برخورد با سطح زمین کمی به هوا بلند می شد و دوباره چند متر آن طرف تر به زمین اصابت می کرد.
یک گروه دیگر از بچه هایی که برای قاشق زنی رفته بودند شاد و خندان و در حال شوخی و توی سر و کله هم زدن از خانه ای در پیچ خیابان بیرون آمدند.
بلا پرسید: چرا مایکل اومده بود اینجا؟ چرای توی مهمونی باباش نبود؟
رزا گفت: شاید دعوت نشده بود!
باش شنیدن این حرف همه خندیدند
بلا ایستاد و گفت: نه... فهمیدم چه کلکی تو کاره. اینم بخشی از مهمونیه . اقای مون اونو فرستاده بود تا ما رو بترسونه اون به مایکل گفته در مورد مهمونی به ما هشدار بده تا مهمونیشون واقعا ترسناک به نظر بیاد.
همه ش مسخره بازیه
ری گفت: آره درست می گی آقای مون سعی داره مهمونیشو جالب کنه
تریستان آهی کشید و گفت: ولی تا حالا که چندان موفق نبوده راه بیفتید زودتر بریم تا خر چه زودتر بتونیم تمومش کنیم.
چند دقیقه بعد جلوی خانه آقای مون ایستاده بودند و به آن نگاه می کردند
یک خانه قدیمی و درب و داعون بود خیلی قدیمی و تا حدودی هم و هم انگیز
خانه ای با پوشش سیاه شیروانی و سقف بلند و شیب دار که پرده های سیاه پنجره هایش را پوشانده بود یک کدوی سرخ شده که شمعی در آن روشن بود و از پشنت پنجره جلوی خانه به آنها چشمک می زد
تریستان از جلو و بقیه به دنبال او به طرف در خانه رفتند دیوار دو طرف در با تار عنکبوت مصنوعی پوشانده شده بود یک جمجمه بزرگ خاکستری رنگ روی یک پایه در کنار در قرار داشت
تریستان زیر رلب گفت: بهتره بریم تو
و دستش را بالا آورد تا زنگ در را ف شار دهد
ولی قبل از آنکه فرصت کند دکمه زنگ را فشار دهد در با صدای غژ غژ بلند باز شد
نوری نارنجی رنگ از داخل خانه به بیرون تابید و یک خون آشام صورت سفیدش را از در بیرون آورد. این یک خون آشام دیگر بود .بلند تر و پیرتر
آقای مون
او از میان دندان های به هم فشرده با صدای و هم انگیز گفت: خوش آمدید به خانه رنج خوش آمیدی! و یک قدم به عقب برداشت و با اشاره دست آنها را به داخل دعوت کرد
تریستان تار عنکبوت های بیش تری را دید که زا سقف آویزان بود نوارهای سیاه و نارنجی رنگ دیوارهای اتاق پذیرایی را پوشانده بود آقای مون با صدای وه انگیزی که خون آشام ها در فیلم ها استفاده می کننده گفت: انجلا قربانیانمان وارد شدند. و سپس شنل سیاه و براق خود را عقب زد و با تعظیمی کوچک به آنها اشاره کردتا در راهرو به پیش بروند.
او گفت: معرفی می گنم همسرم آنجلا
یک زن تنومند و چاق با چهره صورتی رنگ وارد اتاق شد. یک لباس بلند سفید ساتن پوشیده بود که هنگام راه رفتن در هوا موج می زد یک جفت بال براق به شانه هایش چسبانده بود و یک هاله طلایی رنگ بر فراز توده موهای سفید و بورش خودنمایی می کرد.
او گفت: خوش آمیدی هالویین مبارک
او هم صدای بم رسایی داشت وقتی داشت به آن طرف اتاق پذیرایی می رفت یکی از بالهایش به دیوار کشیده شد
آقای مون گفت: آنجلا امشب یک فرشته شده
تریستان نگاهی سریع به اطراف اتاق پذیرایی انداخت. آتشی در شومینه بزرگ روشن بود و نور اتاق را خیلی کم کرده بودند.
دور تا دور اتاق پر بود از جمجمه های خندان و کدوهای تو خالی شده ای که چاقوهای بلند از وسط آنها بیرو زده بود. مجسمه یک جادوگر که سرش را عقب برده و دهانش به خنده زشت باز بود در یک گوشه اتاق روی یک پایه بلند قرار داشت.
تریستان با خود فکر کرد چه تزیین جالبی واقعا ترسناک است
سپس صدای به هم خوردن شدید در جلوی خانه را از پشت سر شنید.
از جایی در ان طرف اتاق پذیرایی صدای خنده جادوگر گونه ای پشت سر هم تکرار می شد در همان حال تریستان به دنبال بقیه دوستانش وارد اتاق پذیرایی می شد کف پوشهای اتاق زیر پایشان جیرجیر می کردند.
تریستان نگاهی به اطراف انداخت هیچ کس دیگری در آنحا حضور نداشت.
هیچ کس غیر از آنها!
به طرف رزا نگاه کرد آقار ترس را در چهره او مشاهده کرد
تریستان آب دهانش را به سختی فرو داد و زیر لب گفت: پس بقیه کجان؟ پس بقیه بچه ها چی شدن؟
ادامه دارد......(ادامه ای واقعه جذاب)

sunyboy
05-29-2009, 12:28 PM
قسمت هفتم:

هیزم توی بخاری جرف جرق کنان می سوخت و نوری و هم انگیز به اطراف می پاشید آقای مون در جوزه نور نارنجی رنگ شومینه ظاهر شد لبخندی به تریستان و دوستانش زد. چشمانش آرام آرام از روی یکی بر روی ذیگری دوخته شد
آنجلا در همان حالی که شمعی را روی میز عسلی صاف می کرد گفت: شب توفانی و سردیه فکر کردیم بد نباشه بخاری رو روشن کنیم
تریستان گفت: خونه شما واقعا...حیرت انگیزه
او دست هایش را در جیب های شلوارش چپانده بود نقاب روی چشمانش اکنون واقعا باعث خارش پوستش می شد.
رزا نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و گفت: آراه ...عالیه باید خیلی روی نزییناتش کار کرده باشید
آنجلا لبخندی به شوهرش زد و گفت: بله ما می خواستیم که این بهترین مهمونی هالویینی باشه که تا حالا دیده اید.
آقای مون گفت: راستی آنجلا اجازه بده بچه ها رو معرفی کنم اون که همیشه در حال کشتی گرفتنه و یه لحظه آروم و قرار نداره اسمش هست ری. و او پری دریای رزاست این یکی هم اه....بلا ئ این یکی....
با ورود مایکل به اتاق اقای مون حرفش را قطع کرد.
مایکل شنل سیاهش را پشت سرش جمع کرد بود. صورتش با کرم سفید رنگی پوشانده شده بود ابروهای پر پشت و سیاهش را با رنگ دور تا دور جشم های گرد و ریزش کشیده بود کاملا شبیه یک کپی کوتاه تر و لاغر تر از پدرش بود
تریستان متوجه شد که اشتباه نکرده اند و کسی که دقایقی قبل بیرون از خانه دیذه بود خود مایکل بوده است
آقای مون گفت: تو هم آمدی تا حالا کجا بودی مایکل ما دنبالت می گشتیم
مایکل سرش را زیر انداخت و نگاهش را به کفش های سیاه و براقش دوخت و آهسته جواب داد: اه...در واقع هیچ جا داشتم لباسمو مرتب می کردم.
آقای مون از پسرش پرسید : تو که همه رو می شناسی؟ درسته؟
مایکل با تکان دادن سر به پدرش فهماند که با همه آشناست و سپس در حالی که همچنان نگاهش را به کفش هایش دوخته بود و از نگاه کردن به پدرش طفره می رفت گفت: پدر آیا ما مجبوریم این مهمونی رو بدیم؟ نمی شه همین حالا اونو تمومش کنی؟
رزا سرش را به طرف تریستان دولا کرد و آهسته گفت: اون واقعا عجیبه!
و تریستان بدون این که حرفی بزند لبخندی زد و فقط شانه اش را بالا انداخت
آقای مون با لحنی قاطع و صدای رسا گفت: ما چیزی رو تموم نمی کنیم ما برای مهمونی امشب سورپرایزهای فراوانی تهیه کرده ایم مایکل تو چاره ای نداری جز این که خودتو در حال و هوای مهمونی قرار بدی!
مایکل زیر لب به صورت غر غر چیزی گفت که تریستان نتوانست بشنود.
گلوی تریستان ناگهان خشک شد. نگاهی به اطراف اتاق پذیرایی انداخت ولی نشانی از هیچ چیز خوردنی و یا نوشیدنی در اتاق دیده نمی شد
آقای مون در حالی که دست هایش را به هم می مالید و چشم های ریزش از میان صورت سفید رنگ شده خون آشام مانند می درخشیدند, گفت: خوب با یه بازی کوچیک چه طورید؟
رزا گفت: لازم نیست منتظر بقیه باشیم تا برسن؟
آقای مون لبخندی زد و گفت: همه کسانی که باید باشن این جان! شما تنها افرادی هستید که ما دعوت کردیم
تریستان به شدت یکه خورد
بلا آهسته و با صدایی که کمی می لرزید از دوستانش پریسد: این چه جور مهمونی مسخره ایه؟
آنجلا به اتاق بغلی رفت . هنگام راه رفتن هاله دور سرش بالا و پایین می رفت. لحظاتی بعد همراه با یک کاسه نقره بزرگ به اتاق پذیرایی برگشت
آقای مون یک نوار نسبتا پهن سیاه رنگ را بالا گرفت و گفت: این می تونه روح مهمونی رو زنده کنه! این یه بازی حدسه. من یکی یکی چشم های شما ها رو می بندم و از شما می خوام به من بگید که توی این کاسه چیه
رزا گفت: اخ...حتما یه چیز بد و چندش آوره مگه نه؟
آقای مون خنده ای کرد و گفت: بستگی داره یکی از شماها ممکنه اونو خیلی هم بد ندونید
تریستان با خود فکر کرد : مقصودش از این حرف چیست؟
اولین کسی که آقای مون چشم هایش را بست تریستان بود. سپس مچ دست او را گرفت و به آن طرف اتاق نزد آنجلا برد.
در حالی که مچ دست تریستان را گرفته بود دست او را به داخل کاسه برد
انگشت های تریستان چیز سرد و لزج تا حدودی لاستیک مانند را لمس کرد
پرسید: جگر خامه؟
آقای مون گفت: بهش دست بزن اونو لمس کن با دست اونو لمس کن
انگشت های تریستان به حرکت درآمدند و آنچه را که در کاسه بود بهتر لمس کردند. گفت: یه چیزی مثل هادداگ سرد و نرم می مونه اخ...هر چی هست لزجه
اقای مون همان طور که مچ دست تریستان را گرفته بود او را به آن طرف اتاق و سر جایش برگرداند. سپس به سراغ بلا رفت و چشم های او را بست.
وقتی انگشت های بلا به چیزی که در ظرف بود برخورد کرد به شدت نفسش رابه داخل کشید و در حالی که آثار نفرت بر چهره اش نقش بسته بود گفت:اخ....چه وحشتناک! سرد و لزچه, مثل جگر می مونه...درست گفتم؟
آنجلا در همان حال کاسه را جلو او نگاه داشته بود خندید و گفت: دقیقا نه ولی نزدیک هستی
رزا و ری هم نوبتشان رسید وقتی رزا شی نرم و لزج درون کاسه را لمس کرد صورتش به همان سبزی لباس پری دریای که پوشیده بود شد.
اما ری یک کلمه هم حرف نزد. او دستش را در کاسه به این طرف و آن طرف حرکت داد و سپس فقط شانه بالا انداخت.
مایکل حاضر نشد چشم هایش را ببندند. او با قیاقه ای عبوس روی لبه کاناپه نشسته و دست هایش را محکم روی سینه اش صلیب کرده بود. وقتی آقای مون حواست چشم های او را ببندد او گفت: من لازم نیست چشمامو ببندم چون می دونم توش چیه؟
آقای مون گفت: همه حدستون همین بود؟ دیگه نمی خوایید حدس بزنید؟
سپس کاسه را از همسرش گرفت و آن را یک وری کرد تا همه آنها داخلش را بینند.
تریستان به توده قطعات لزج و زرد و قرمز درون کاسه خیره شد شبیه پلاستیک های بسته بندی گوشت خام بود
آقای مون گفت: اینها دل و روده حیوون هستن. امعا و احشای واقعی حیواناتی که در جنگل زندگی می کنند
بلا غرید: اخ حالم به هم خورد
ری خندید و گفت: چه جالب
جشمان آقای مون روی ری متوقف شد. چی تو فکر می کنی که جالبه؟ تو فکر نمی کنی نفرت انگیز و تهوع آوره؟
ری با لحنی تردید آمیز گفت: خوب.....
آقای مون با لحنی مشتاق از او پرسید: تو ازش خوشت آمد؟
ری که کاملا گیج شده بود جواب داد: اه...دقیقا نه
آقای مون کاسه را به انجحلا داد سپس به طرف تریستان و دوستش آمد و گفت: یکی از شما عاشق امعا و احشا حیوانات است... واقعا عاشق! چون یکی از ماها آدم گرگ است!
چی؟
خیلی ببخشید چی گفتید؟
من حرف اونو درست شنیدم؟
اتاق از سر و صدای ناشی از حیرت و اعتراض بچه ها پر شد
گلوی تریستان کاملا خشک بود متوجه شد که دست هایش ناگهان مثل یخ سرد شدند.
آقای مون عجیب ترین لبخندش را بر چهره داشت چشمهای ریزش در مقابل شعله نارنجی رنگ بخاری از هیجان می درخشید
او گفت: این به یک مهمونی هالویین بسیار هیجان انگیز تبدیل خواهد شد چون همان طور که می دانید امشب فقط هالویین نیست بلکه شب جهاردهم و قرص کامل ماه هم است
سپس از قدم های بلند و سنگین به بچه ها نزدیک تر شد. چشمانش از روی یکی به روی دیگری دوخته شد و لبخندش آرام آرام از صورتش رخت بربست.
با شنیدن صدای تلق تلق قفل شدن درها تریستان از جا پرید سرش را برگرداند و میله های فلزی کلفت و سیاه رنگ را دید که به سرعت فرود آمدند و جلوی پنجره اتاق پذیرایی را پوشاندند.
با دهانی باز از وحشت و حیرت به طرف رزا برگشت
چانه رزا می لرزید لب پاینش را می جوید. و با چشمان تنگ شده به آقای مون خیره شده بود.
معلم گفت: در این اتاق یک نفر آدم گرگ است و ما این خانه را ترک نمی کنیم مگر که بفهمیم آن یک نفر کیست.
تریستان بی اختیار گفت: شما شما شوخی می کنید؟ مگه نه؟
ری گفت: اره این یه شوخیه؟ شما سعی دارید ما رو بترسونید چون امشب شب هالویینه
چهره آقای مون هیچ احساسی را نشان نمی داد جواد داد چرا من باید در مورد یک همچه چیز جدی با شما شوخی کنم؟
آنجلا گفت: ما نمی تونیم اجازه بدیم یک آدم گرگ برا خودش ازاد بگرده! این وظیفه همه ماست که جلوشو بگیریم
تریستان نقابش را برداشت و آن را در میان دست هایش مچاله کرد. با ناراحتی گفت: ولی این واقعا دیوونگیه ما بچه های آدم هستیم نه آدم گرگ. اصلا چیزی به نام آدم گرگ وجود نداره
آقای مون برای لحظه ای او را بر انداز کرد و سپس با لحنی ملایم گفت: یکی از شما ها خطر ناکه یکی از شما ها در این شهر به چندین مورد تهاجم دست زده یکی از شما یه آدم گرگه !.....تو هستی؟
تریستان با صدای لرزان گفت: کی ؟ من؟ یه آدم گرگ؟ فکر نکنم
آقای مون رو به ری کرد و گفت: تو همیشه تظاهر به خشن بودن می کنی درسته؟ دائم دنبال دعوا می گردی مگه نه؟
ری با ناراحتی گفت: چی من فقط دوست دارم سر به سر بچه ها بذارم فقط همین
آقای مون با چشمان ریزش مدتی به ری خیره شد سپس گفت تو خودت گفتی که از لمس کردن قطعات واقعی امعا و احشای حیوانات لذت بردی
ری با لحنی التماس آمیز گفت: اون فقط یک شوخی بد!
سپس آقای مون نگاهش را متوجه دختر ها کرد. رزا و بلا هر دو یک قدم عقب رفتند . چشمان بلا ناگهان آکنده از ترس شد
آموزگار با لحنی آمرانه پرسید: کدام یک از شما هستید.یکی از شما دو نفر یا نه؟ بهتر نیست همین الان خودتو معرفی کنی تا وقتمون بیشتر از این تلف نشه؟
تریستان رو به سمتی که مایکل نشسته بود کرد و گفت: ببینم بابات داره شوخی می کنه؟
ولی مایکل غیبش زده بود
رزا به آقای مون گفت: ما باید زود بریم خونه
تریستان گفت: درسته میگه ما به پدر و مادرمون قول دادیم زود برگردیم
آقای مون برای لحظه ای متفکرانه صورت خود را خاراند کرم سفیدی که به صورتش مالیده بود به دستش مالیده شد. برای لحظه ای به کرم سفید رنگ روی انگشت هایش خیره شد سپس با ژستی خاص به پنجره اشاره کرد و به رزا گفت: ولی متاسفانه فکر نکنم شما بتونید زود برگردید خونه
تریستان از میان میله ها ی پنجره ماه را دید که در پهنه سیاه آسمان شب به طرف بالا می رفت
آقای مون گفت: ماه کامل به اوج جود نخواد رسید مگر زمانی که ساعت زنگ نیمه شب را بزند. در آن لحظه آدم گرگ خودش را به ما نشان خواهد داد. دست من نیست...چاره ای ندارم مجبورم شما را تا نیمه شب همین جا نگه دارم
تریستان گفت: ولی ما اجازه نداریم بمونیم ما قول دادیم که حداکثر تا ساعت یازده خونه باشیم
آموزگار همراه با لبخندی مرمز سرش را تکان داد و گفت: ولی شما نمی تونید برید
بلا زاری کنان گفت: اینا همهش شوخیه می دونم که دارید شوخی می کنید...ولی این شوخی اصلا خنده دار نیست
سپس رو به انجلا کرد و گفت : شما نمی تونید به ما کمک کنید؟
آنجله رویش را از او برگرداند
آقای مون گفت: بذارید یه چیزی رو نشونتون بدم
و سپس با حرکت دست از بچه ها خواست که به دنبال او بروند و پیشاپیش انها را در یک راهروی کوتاه به راه افتاد. در انتهای راهرو در کنار دیوار یک فقس سیمی قرار داشت از ان نوع قفس هایی که فروشگاه های جانوارن خانگی برای نگهداری سگ های بزرگ استفاده می کنند.
آقای مون به قفس اشاره کرد و گفت: من آدم گرگ را در این جا نگه می دارم...و با گفتن این حرف ضربه ای با کف دست خود به بالای قفس زد به طوری که صدای ارتعاش آن به گوش رسید سپس افزود آدم گرگ به عنوان زندانی من در این جا نگهداری خواهد شد.
تریستان تعجب کرد.کاملا پیدا بود که این مرد خیلی جدی حرف می زند. پیدا بود که او این موضوع را خیلی جدی گرفته است
با خود فکر کرد او قصد دارد هر چهار نفر ما را تا نیمه شب در این جا نگه دارد
ولی بعد از آن چه اتفاقی می افتد
آقای مون دست هایش را به هم مالید لبخند به صورتش بازگشته بود
گفت: خوب بچه ها این قدر قیافه های ناراحت به خودتون نگیرید این یه مهمونیه پس بهتره سعی کنیم بهمون حوش بگذره.
تریستان در دل گفت: خوش بگذرد؟
او ما را در این جا زندانی کرده و میله آهنی به پنجره ها گذاشته و ان وقت به ما می گوید که باید به ما خوش بپذرد!
آقای مون در همان جال که انها را به اتاق پذیرایی بر می گرداند گفت: بیایید یه کمی دیگه بازی کنیم
تریستان موج دیگری از سرمای ترس را در تیغه پشت خود احساس کرد. پرسید: بازی؟ چه نوع بازی
آموزگار چشمان خود را رو به تریستان تنگ کرد و با لحنی نجوا گونه گفت: بازی های آدم گرگی.
ادامه دارد...(ادامه ای جذاب و خواندنی)

sunyboy
05-29-2009, 12:29 PM
قسمت هشتم:



آقای مون گفت من و همسرم همین آلان بر می گردیم باید مقدمات بازی بعدی رو آماده کنیم ولی....
تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: آقای مون ما واقعا دیگه باید بریم نمی تونیم خیلی بمونیم پدر و مادرمون نگران می شن که چه اتفاقی برامون افتاده
آقای مون وانمود کرد که تریستان اصلا حرف نزده است و همچنان در ادامه حرفهایش گفت: ولی وقتی من و انجلا در بیرون از اتاق مشغول اماده کردن وسایل هستیم سعی نکنید از این جا خارج شوید.
آنجلا که لبخندش هرگز محو نمی شد و به نظر می رسید که روی صورت گرد و صورتی رنگش ماسیده باشد گفت: هیچ راهی برای خروج نیست. لذا وقت خودتونو با تلاش برای فرار کردن هدر ندید.
وقتی به دنبال شوهرش از اتاق بیرون رفت بال هایش به دو طرف چهارچوب گیر کردند.
به محض این که آنها از تاق خارج شدند تریستان رو به بقیه کرد و گفت: زود باشید...حتما یه راه خروج وجود داره
وی دست هایش را مشت کرد و با عصبانیت گفت: او اجازه نداره این کار و با ما بکنه اینا هردوشون دیونه هستن
بالا گفت: همه اینا باید یه شوخی احمقانه باشه واقعا احمقانه
رزا پرسید آیا اونا واقعا فکر می کنن که یکی از ما در نیمه شب به گرگ تبدیل می شیم؟ یعنی واقعا فکر می کنن که یه آدم گرگ رو می گیرن و توی اون قفس زندانی می کنند؟
تریستان گفت: البته که نه. اونا فقط سعی دارن ما رو بترسونن...
سپس آب دهانش را قورت داد و افزود ...و ظاهرا موفق هم شدن من که خیلی ترسیدم.
بلا گفت: من همین طور. یعنی مقصودم اینه که اگه اونا واقعا دیوونه باشن معلوم نیست که چه کارهای دیگه ای ممکنه ازشون سر بزنه!
ناگهان ری پرسید: راستی مایکل کجا رفت؟
تریستان گفت: یادتون هست؟ اون سعی داشت که به ما هشدار بده او مرتب به ما گفت که مواظب باشید و آخرین بار هم گفت که به این جا نیاییم!
رزا گفت: ما داریم وقتمونو تلف می کنیم زود باشید. .. بریم در جلو رو امتحان کنیم..
همگی به طرف در جلو دویدند.
تریستان اولین کسی بود که به آن رسید و دستگیره را چرخاند ولی باز نمی شد.
قفل را امتحان کرد سپس دوباره سعی کرد دستگیره را بچرخاند.
بالاخره گفت: قفله .زبونه قفل تکون نمی خوره و سپس با هر دو دست سعی کرد زبانه فلزی سنگین را به عقب براند....اصلا نمی شه!
ری به طرف پنجره جلو شتافت. پایش به یک کدوی تو خالی شده گرفت و کدو واژگون شد و شمع داخل آن با صدای هیس ملایمی خاموش شد.
ری با هر دو دست میله های فلزی جلوی پنجره را چسبید و شروع به زور زدن کرد. پس از لحظه ای گفت: خیلی محکمخ زورم نمی رسه از جا تکونش بدم.
رزا به طرف پنجره دیگری رفت و پرده را عقب زد وحشت زده گفت: جلوی اتین یکی هم میله کار گذاشتن.
انگشتانش را دور میله ها حلقه کرد و با قدت تمام آنها را کشید. سعی داشت آنها را از هم جدا کند.سپس سعی کرد میله ها را بالا بکشد.
ولی هیچ یک از کارهایش فایده ای نکرد و میله ها قرص و محکم سر جای خود باقی ماندند.
تریستان گفت: در پشتی!...شاید در پشتی رو قفل نکرده باشن
رزا چرخی به دور خود زد و گفت: ولی از کدوم طرف؟...سپس به راهروی پشت سرش اشاره کرد و گفت: از این طرف
ری گفت: این جا یه راهروی دیگه هست. و به راه افتاد دوان دوان از میان انبوه تار عنکبوت های مصنوعی و از زیر تزئینات سیاه و نارنجی به طرف انتهای راهروی دیگر دوید .تریستان و دختر ها هم به فاصله ای نزدیک به او وی را تعقیب می کردند . قلب تریستان به شدت می تپید. دهانش آنقدر خشک شده بود که نمی توانست آب دهانش را قورت دهد. در دل دعا کرد که دری پیدا کنند که باز باشد.
راهرویی که در آن بودند تنگ و تاریک بود کفش هایشان روی زمین سخت راهرو غژغژ می کرد. راهرو به یک در چوبی بسته منتهی شد.
بالا با صدای لرزان پرسید: این در به کجا باز می شه؟
ری گفتک تنها یه راه وجود داره که بفهمیم...اونم اینه که بازش کنیم.
و دستگیره را گرفت و چرخاند و در باز شد.
هورا به خودم
یک هیولای بزرگ با دندان های تیز و چشمان درشت خون گرفته از آن بیرون پرید.
همراه با صدایی تیز و بلند بر روی تریستان فرود آمد و همراه یکدیگر با زمین برخورد کردند
رزا جیغ کشید: آه نه...خدایا نه!!!!!!!!!!
ادامه دارد...( جذاب و خواندنی)

sunyboy
05-29-2009, 12:30 PM
قسمت نهم:



تا تریستان به خود آمد دید که در دست هیولا اسیر است شروع به دست و پا زدن کرد و با تمام وجود سعی کرد خود را از چنگ او خلاص کند.
سپس ناگهان متوججه شد که هیولا خیلی سبک است سبک تر از آنکه یک موجود زنده باشد از جا بلند شد و نشست و با یک حرکت سریع به راحتی هیولا را از روی خود به عقب پرتاب کرد. از جا بلند شد و مدتی به آن موجود زشت خیره شد فقط یک لباس هالویین بود که بر تن یک حیوان غول پیکر پر شده از کاه پوشانده بودند چیزی نبود جز یک سگ بزرگ ساباب بازی که یک نقاب پلاستیکی ترسناک بر صورت داشت.
متوجه شد که صدای هیولا حتما باید روی یک نوار یا چیزی ضبط شده باشد.
به طرف دوستانش چرهید همگی به مجسمه هیولا خیره شده بودند همه به سختی نفس می کشیدند و آثار ترس در چهره هایشان هویدا بود.
تریستان متوجه شد که آنها هم گول خورده اند.
آقای مون همه آنها را ترسانده بود.
ری گفت: شرط می بندم در تمام گوشه و کنار و سوراخ سنبه های این خونه حقه های مثل این برامون تدارک دیده .
بلا گفت: به نظر می رسه که آون می خواد ما رو تا حد مرگ بترسونه ولی چرا؟...چرا این کارو با ما می کنه؟ اون که واقعا فکر نمی کنه که یکی از ما آدم گرگ باشیم....می کنه؟
رزا به داخل اتاق بعدی سرک کشید و با صدای لرزانی گفت: خبر بد! این جا در پشتی نداره.
تریستان به طرف او رفت و از روی شانه او به داخل اتاق نگاه کرد یک اتاق نشیمن کوچک بود یک کاناپه یک میز کوچک عسلی دو مبل راحتی و یک دستگاه تلویزیون در کنار دیوار مقابل , تنها اثاثیه اتاق را تشکیل می دادند.
از میان میله های پنجره اتاق نشیمن قرص کامل ماه دیده می شد اکنون کاملا بالا آمده بود.
با خود فکر کرد : نیمه شب دارد نزدیک می شود.
آقای مون از قسمت جلوی خانه صدا زد: بچه ها کجا هستید؟ به اتاق پذیرایی برگردید. وقت خودتون رو با تلاش برای فرار کردن هدر ندید.
بالا نجوا کنان گفت: اون اون داره دنبالمون میاد. و چشمان وحشت زده اش گوشه و کنار را کاویدند و دنبال مکانی برای فرار می گشتند.
و یا برای مخفی شدن.
آقای مون دوباره صدا زد بچه ها منو عصبانی نکنید فراموش نکنید که این قراره یه مهمونی باشه!
آنجلا از قسمت جلوی خانه صدا زد: خواهش می کنم اونو عصبانی نکنید بچه ها هر چی میگه انجام دهید شما نمی دونید وقتی عصبانیه چطوری می شه
رزا با حالتی عصبی و مضطرف نگاهی به بالا و پایین راهرو انداخت و آهسته گفت: حالا چه کار کنیم؟
تریستان یک تلفن سیاه رنگ را روی میز کنار کاناپه دید.
نفس زنان گفت: شاید ما نتونیم فرار کنیم ولی می تونیم کمک بخواییم
به سرعت وارد اتاق نشیمن شد و گوشی تلفن را برداشت دکمه ایفون را زد و صفحه آن روشن شد.
در همان حال که شماره اورژانس 911 را می گرفت دستش می لرزید.
در دل مرتب دعا می کرد زود باشید خدا کنه هر چه زودتر یه نفر جواب بده
صدای قدم های سنگین آقای مون را می شنید که هر لحظه نزدیک تر می شد صدای یک زن از پشت تلفن شنیده شد.
الو خواهش می کنم بفرمایید!
تریستان سرش را به تلفن نزدیک کرد و شتاب زده تقریبا فریاد کشید خواهش می کنم کمک کنید این یه وضعیت اضطراریه ما در این جا زندانی شدیم
صدای زن جواب داد زندانی؟ ممکنه لطفا ادرس اونجا را بدید؟
تریستان سعی کرد ادرس را به یاد آورد ولی متوجه شد که ذهنش کاملا خالی است بالاخره آدرس یادش آمد و در حالی که گوشی را محکم به گوشش چسبانده بود نشانی خانه مون را به آن زن داد
زن پرسید: و شما می گویید که در آن خانه زندانی شده اید؟
تریستان با عجله گفت: بله هر چهار نفرمان او به ما اجازه بیرون رفتن از این جا رو نمیده خواهش می کنم عجله کنید شما باید مارو نجات بدید
زن گفت: خیلی متاسفم خیلی دوست داشتم کمکتون کنم ولی نمی تونم یکی از شما یه آدم گرگه.
(ادامه دارد......)

sunyboy
05-29-2009, 12:31 PM
قسمت دهم:



آنجلا از آن طرف اتاق گفت: عزيزم عصباني نشو مي دوني كه عصبانيت برات خوب نيست.
آقاي مون با لحني خشمگين گفتك من با كسي شوخي ندارم امشب هر طور شده يه آدم گرگ رو به دام ميندازم اگه شما بچه ها همكاري نكنيد همه تون همراه اون توي قفس خواهيد بود.
آنجلا به سمت آنها آمد و به طرف توده پوست ها رفت يك دستش را روي شانه شوهرش گذاشت و گفت: هنوز زوده حالا اونا رو توي قفس ننداز يه فرصت بهشون بده يادت نرفته كه اين قراره يك مهموني باشه؟
آنجلا با اشاره دست به تريستان فهماند كه يك پوست آدم گرگ را بردارد.
او پوستي را كه روي همه بود با هر دو دست چنگ زد. انگشتانش در موهاي زبر ان فرو رفت.
پوست سنگين تر از آن بود كه او تصور كرده بود. موهاي آن خشن و زبر بود مثل اين كه هزاران ميخ كوچك روي پوست كار گذاشته باشند. در بعضي قسمت ها پوست خاكستري از ميان موها ديده مي شد.
تريستان با استشمام بوي تندي كه از آن مي آمد ابرو در هم كشيد و غريد: اوف!...بوي گند ميده!
پوست بوي غذاي فاسد شده مي داد.
رزا در حالي كه يك پوست شبيه پوست موش صحرايي را جلوي خود بالا گرفته بود با صدايي شبيه ناله گفت: واقعا زجرآوره!
آقاي مون با لحني آمرانه دستور داد :بپوشيد شون…زود باشيد!
ري پوستي را كه در دست داشت روي شانه خود كشيد با استشمام بوي نفرت انگيز آن چهره اش در هم رفت و محكم بيني خود را گرفت و گفت: شما مطمئنيد كه اين پوست گرگه؟ بيش تر بوي راسوي صحرايي ميده.
بلا چشمانش را بسته بود پوستي را كه در دست داشت تا آنجا كه مي توانست از خودش دور نگه داشته بود با صدايي لرزان گفت: من داره حالم به هم مي خوره.دارم…دارم بالا ميارم.
و در حاليكه دندان هايش را به هم مي فشرد پوست را در دور خود پيچيد بدنش شروع به پيچ و تاب خوردن كرد و با ناراحتي گفت:آه. نه. پر از حشره و كرمه!
تريستان همچنان پوست را جلوي خود گرفته بود نفس عميقي كشيد و نفسش را حبس كرد سپس گردنش فرو مي رفت. تريستان حس كرد پشتش شروع به خارش كرده است.
ديگر نمي توانست بيش از اين نفسش را نگه دارد . با صداي بلندي نفس خود را بيرون داد. بوي گند پوست فاسد شده فضا را احاطه كرده بود آب دهانش را قورت داد. سعي كرد بالا نياورد.
پوست روي پشت او سنگيني مي كرد در حالي كه با دو دست گوشه هاي آن را چسبيده بود احساس كرد كه حشرات و كرم ها روي پشتش راه مي روند.
از آقاي مون پرسيد: ما تا كي بايد اينو به تن داشته باشيم؟
بلا ناليد واقعا داره حالم به هم مي خوره! و با دست محكم به پهلوي خود كوبيد و افزود حشرات دارن نيش ميزنن!
آموزگار همچون فرمانده نظامي دستور داد : پوست ها رو محكم تر دور خود تون بپيچيد!
آنجلا با همان لبخند هميشگي ماسيده به صورتش گفت: بله. بذاريد ببينم چه شكلي مي شيد.
تريستان همراه با آهي بلند پوست گرگ را به دور خود پيچيد در كنار او رزا به شدت نفس نفس مي زد سراپا مي لرزيد نجوا كنان گفت: فكر نمي كنم هيچ وقت اين بوي گند از من پاك بشه.
بلا با يك ضربه كف دست سعي كرد حشره اي را از گاز گرفتن باز دارد. اشك از چشمانش روي گونه هايش فرو مي ريخت.آقاي مون به طرف او رفت و پوست را روي پشت او صاف كرد و گفت: محكم تر به خودت بپيچ. تو مي توني بلا..اونو محكم تر بكش.
ري اعتراض كرد: واقعا ميخاره…نمي شه ديگه بس كنيم؟
آقاي مون در حالي كه چشمانش را تنگ كرده بود تك تك آنها را با دقت از نظر گذراند.
تريستان با لحني فرياد گونه گفت: مقصود از اين كارا چيه چرا ما بايد اين پوستاي كثيف و فاسد شده رو بپوشيم؟
معلم جواب داد: مي خوام ببينم كدوم يك از شما توي پوست گرگ احساس راحتي مي كنه…سپس صورتش را به تريستان نزديك كرد و افزود تو كه توي مال خودت خيلي راحت به نظر مي رسي! شايد قبلا هم پوست گرگ بر تن كرده باشي! مثلا در شب هايي كه قرص ماه كامله!
تريستان با عصبانيت گفت: تو ديوونه اي!
چشمان آقاي مون گرد شدند. صورتش سرخ شد و فرياد زد: ديگه نشنوم يه همچه حرفي بزني ! من خوب مي دونم دارم چه كار مي كنم.
سپس به توده پوست ها اشاره كرد و گفت: اينا پوست هاي آدم گرگ هايي هستن كه من تا حالا به دام انداختم. مي بينيشون؟
آنجلا در همان حال كه يك دوربين كوچك نقره اي رنگ را جلوي چشم خود مي گرفت گفت: عصباني نشو عزيزم…همگي بي حركت بمونيد چون مي خوام عكس بگيرم.
ابتدا دوربين را به طرف ري گرفت.
برق سفيد رنگ فلاش باعث شد پلك هاي تريستان به هم بخورد. بازو ها و پشتش به شدت مي خاريد. احساس مي كرد حشرات و كرم ها دارند توي موهايش مي دوند.
آنجلا گفت: اين پسر تو اين لباس خيلي راحت به نظر مي رسه.
تريستان نگاهش را بالا آورد و در همين لحظه برق فلاش ديگري درخشيد مدتي طول كشيد تا دريافت كه انجلا آن حرف را در مورد او زده است.
در همان حال كه هنوز پلك مي زد آقاي مون و همسرش را ديد كه هر دو به دقت او را برانداز مي كنند.
آقاي مون به طرف او آمد و پوست را روي شانه اش كمي بالاتر كشيد.
در حالي كه چانه سفيد خود را مي ماليد و با هر حركت مقداري از كرم از صورتش پاك مي شد، سرش را متفكرانه تكان داد و گفت: بعله!.....تريستان تو توي پوست خيلي راحت به نظر مي رسي.
سپس شانه هاي تريستان را با هر دو دست گرفت. پوست پوشيده از موي زبر را محكم چسبيده بود. سرش را پايين آورد و چشم در چشم تريستان دوخت.
با لحني آمرانه گفت: چيز ديگري هم هست كه بخواهي به ما بگويي؟ چيز هست كه بخواهي با بقيه گروه در ميون بذاري؟
تريستان سعي كرد از او دور شود ولي معلم او را محكم گرفته بود. بوي ترشيدگي پوست حيوان اطراف تريستان را آكنده بود ناگهان سرش گيج رفت و احساس كرد حالش دارد به هم مي خورد.
پوست بر شانه هاي او سنگيني مي كرد پاهايش به لرزه افتادند. سپس زانو هايش تا شد و مثل درختي كه از ريشه در آمده باشد روي زمين افتاد. آقاي مون اكنون به شدت نفس نفس مي زد.هيجان در صورتش موج مي زد عرق پيشانيش شيار هاي بزرگي روي كرم سفيد رنگ صورتش به وجود مي آورد. ابروهاي سياهش بالا و پايين مي پريدند، چنانچه گويي كنترل آنها را از دست داده است.
ذر حالي كه با كوبيدن دست هايش به هم او را تشويق مي كرد به تريستان گفت: يالا تريستان…بذار يه زوزه گرگ واقعي رو بشنويم.
انجلا عكس ديگري از تريستان گرفت.گفت: يالا زود باش…تو مي توني …فقط كافيه دهنتو باز كني و مثل يه گرگ زوزه بكشي.
آقاي مون كه چشمانش از فرط هيجان در زير ابروهاي پرپشت و پر جنب و جوشش بزق مي زدند گفت: خودتم مي دوني كه دلت مي خواد. مي دوني كه دلت مي خواد يه زوزه واقعي گرگ سر بدي. همون جوري كه در هر شب چهاردهم ماه سر ميدي!
بلا با عصبانيت فرياد زد: تريستان آدم گرگ نيست! شما هم نبايد اين قدر به ما تهمت بزنيد!
ري پوست گرگ را از روي شانه اش كشيد و ان را روي توده پوست ها پرت كرد و فرياد زد: دست از سر تريستان بردار!
آقاي مون روي پاشنه پا به سرعت چرخيد و رو در وري ري قرار گرفت. گفت: اه بله شايد درست مي گي. شايد تريستان آدم گرگ نيست. شايد تو آدم گرگ باشي!
آنجلا عكس ديگري از ري گرفت. هيجان زده گفت: ري تو امتحان كن.
آقاي مون دستور داد : آري ري ! برامون زوزه بكش يالا زوزه بكش. بذار بشنويم…همونطور كه اون روز توي مدرسه زوزه كشيدي.
دهان ري از حيرت باز ماند .. بي اراده گفت: چي؟
آقاي مون گفت: فكر كردي صداتو نشنيدم ؟ صداي زوزه كشيدنتو توي مدرسه رو شنيدم تو نمي توني اونو توي خودت نگه داري…مگه نه؟ تو نمي توني احساسات حيوان گونه خودتو مخفي كني.
ري مشت خود را بالا آورد و با عصبانيت گفت: شماها….شماها ديوونه ايد! و سپس رو به آقاي مون كه به شدت به او خيره شده بود فرياد زد: ما حلا مي خوايم بريم خونه هامون! ديگه حاضر نيستيم به اين بازي هاي احمقانه تو ادامه بديم.
آقاي مون دولا شد و صورت خود را به ري نزديك كرد و با كلماتي شمرده گفت: ما كه نمي خواييم آدم گرگ فرار كنه..مي خوايي؟ اگه من اونو به دام نندازم ممكنه امشب به آدم هاي بي گناه آسيب برسونه.
ري فرياد زد: ولي ما آدم گرگ نيستيم.
آقاي مون گفت: خيلي خوب پس ثابت كن . زود باش…ثابت كن. بذار صداي زوزه كشيدنت رو بشنويم.
ري آه بلندي به شانه انزجار از سينه بيرون داد. سپس دهانش را باز كرد و از اعماق سينه زوزه اي بلند سر داد.
آقاي مون متفكرانه سرش را به بالا و پايين تكان داد و رو به رزا گفت: خيلي خوب…حالا نوبت توست..
رزا ناباورانه سرش را تكان داد و گفت: واقعا كه مسخرس!
تريستان رو به معلمشان گفت: وقتي ما از اين خونه بيرون بريم تو توي بد دردسري مي افتي.
آقاي مون جواب داد من كه اين طور فكر نمي كنم. وقتي من آدم گرگرو به دام بندازم پليس از من تشكر خواهد كرد… و با دست به توده پوست هاي روي زمين اشاره كرد و افزود….اونا هميشه از من تشكر مي كنن.
آنجلا به آنها پيوست و گفت: يالا بچه ها بياييد به مهمونيمون ادامه بديم. سعي كنيد روح مهموني رو از بين نبريد.
رزا زير لب به تريستان گفت: هر دوي اونا ديوونه هستن.
آقاي مون دوباره دستور داد همگي زوزه بكشيد با شماره سه همه شروع كنيد.!
چاره اي ديگري نداشتند سرهايشان را عقب بردند و مثل گرگ زوزه كشيدند.
صداي زوزه در خانه پيچيد پنجره ها در اثر برخورد با ميله هاي فلزي تق تق صدا مي كردند تريستان گوش هايش را گرفت تا اين همه سر و صدا را نشنود
با خود فكر كرد شايد يكي از همسايه ها اين صدا را بشنود.
شايد همسايه ها صداي فرياد هاي ما را بشنوند و بخواهند بدانند در اين جا چه خبر است.
شايد هم موجب مزاحمتشان شود و به پليس تلفن كنند وبيايند ببيند چه خبر است.
آنجله چند عكس ديگر گرفت و گفت: خيلي خوبه!...عاليه!
سپس رو به همسرش كرد و گفت: تو چي فكر مي كني؟
و او در حالي كه چانه اش را مي ماليد گفت: فكر مي كنم فهميدم كدون يكي ادم گرگ باشد.
(ادامه دارد...)

sunyboy
05-29-2009, 12:31 PM
قسمت یازدهم:



آقاي مون چشم هايش را رو به تريستان تنگ كرد و در حالي كه به دقت سراپاي او را برانداز مي كرد متفكرانه گفت : من هنوز به تريستان مشكوكم.
تريستان لرزيد.
با خود فكر كرد: تمام اين ها خواب و خيال است. و نمي تواند واقعيت داشته باشد.
از پنجره بيرون را نگاه كرد. قرص ماه كامل در پهنه آسمان سياه شب مي درخشيد.
تريستان با خود فكر كرد كه دارد خيلي دير مي شود.
آقاي مون متفكرانه چانه اش را ماليد و گفت: ولي البته بلا هم مي تواند باشد.
بلا حيرت زده گفت: چي؟ من؟
آقاي مون به همسرش گفت: وقتي زوزه مي كشيد درست مثل اين بود كه قبلا اين كارو كرده.
آنجلا گفت: با نظرت موفقم.
آقاي مون چند بار سرش را به بالا و پايين تكان داد و سپس در حالي كه همچنان نگاهش به بالا دوخته شده بود گفت: در همان حال كه به او گوش مي دادم او را پوشيده از پوست گرگ در نظر مجسم كردم كه داشت چهار دست و پا مي دويد و رويش را به ماه كرده بود و زوزه مي كشيد… و سپس …سپس او را در حال حمله و آسيب رساندن به يك قرباني بي گناه….
بلا فرياد زد: چنين چيزي حقيقت نداره!
رزا دستش را دور شانه هاي لرزان او حلقه كرد و آهسته در گوشش گفت: ناراحت نباش بلا…اجازه نده با اين حركات و حرفا تو رو بترسونه.
بلا هق ق كنان گفت: اين شوخي خيلي بديه هيچ چيز اين شوخي انساني نيست.
آقاي مون فرياد زد : اين يه شوخي نيست! خيلي هم جديه اگه خودت قرباني يه آدم گرگ بودي هيچ وقت اونو شوخي تلقي نمي كردي! اگه خودت توسط يك موجود گرگ نما و خشمگين تكه تكه مي شدي ، اونوقت به اينا شوخي نمي گفتي!
آنجلا گفت: عزيزم يه خورده آروم تر باش يه نفس عميق بكش…. تو كه خودت مي دوني چه طوري مي شي.
آقاي مون نگاهي به ساعت روي ميز انداخت و گفت: ده و پانزده دقيقه! ديگه چيزي نمونده! آدم گرگ ما به زودي شروع به تغيير مي كنه… و وقتي اون به دام بيفته بقيه آزاد مي شن و مي تونن برن خونه هاشون.
ري فرياد زد : شما بايد همين حالا بذاريد ما بريم خونه هامون! اينا چيزي جز تلف كردن وقت نيست.
بلا با صدايي لرزان گفت: تو براي اين كارت بهاي سنگيني خواهي پرداخت.
آقاي مون يك بار ديگر به توده پوست هاي روي زمين اشاره كرد و در حالي كه به طرف در به راه مي افتاد گفت: اين همون چيزيه كه اونا هم مي گفتن! فكر مي كنم وقت آزمايش بعديه.
لحظاتي بعد با يك جعبه ميخكوب شده چوبي برگشت و روي جعه با حروف درشت و سياه نوشته شده بود: شكستني .و روي يك برچسب بر روي يكي از پهلوهاي جعبه با حروفي كوچك تر كلمات جزيره برنئو ديده مي شد.
آقاي مون جعبه را روي زمين رها كرد از جيب پشت شلوارش يك ميخ كش بيرون آورد و شروع به باز كردن در جعبه كرد.
در همان حال كه به در جعبه ور مي رفت گفت: فكر مي كنم اين كوچولوهاي عزيز براتون حالب باشن. اوا رو از درياهاي جنوب فرستادن.
تريستان صداي جيرجير ملايمي را از د داخل جعبه مي شنيد. نمي دانست در داخل ان چيست فكر كرد شايد نوعي حيوان باشد.
آقاي مون با يك فشار محكم در جعبه را كند و ان را بلند كرد.
و همزمان با بيرون پريدن چهار موجود كوچك قهوه اي رنگ از جعبه فرياد زد: هي!....نه!
موجوداتي كروي شكل و تقريبا به اندازه يك توپ تنيس بودند. وقتي مي دويدند خارهاي بلند و نوك تيزشان به فرش كشيده مي شد.
تريستان پرسيد: اينا جوجه تيغي هستن؟
آقاي و خانم مون به دنبال آنها مي دويدند. انجلا روي زمين شيرجه رفت و با يك حركت سريع سعي كرد يكي از آنها را بگيرد
آما جانور شبيه جوجه تيغي از چنگ او فرار كرد و در راهرو از نظر ناپديد شد.
آنجلا در حالي كه يك مشت تيغ قهوه اي رنگ در دست دشات از جا بلند شد و با ناراحتي گفت: همه شون دارن فرار مي كنن!
آقاي مون در يك دايره به دنبال آنها مي چرخيد. و كم مانده بود كه يكي از آنها را بگيرد اما چهار موجود كروي شكل هر كدام در جهتي مختلف از اتاق به بيرون فرار كردند.
تريستان صداي آنها را در راهروي پشتي مي شنيد.
آقاي مون به طرف جعبه رفت و روي آن دولا شد . نگاهي به داخل آن انداخت و با شادي كودكانه اي گفت:آهان! يكي از اين موجودات عزيزنتونسته فرار كنه.
دستش را به داخل جعبه برد و جانور كوچك گرد را بيرون آورد و محكم بين دستهايش نگه داشت. گفت: تو مي خواستي بموني و بازي كني مگه نه؟
تريستان به دقت به آن موجود نگاه كرد او را به ياد گرزهاي جنگي قديم مي انداخت كه در فيلم هاي ديده بود گرد و پوشيده از خارهاي بلند صدرتش كاملا در پشت تيغ هايش از نظر مخفي بودند.
آقاي مون در حالي كه موجود تيغي مانند را با احتياط جلوي خود گرفته بود ان را به نزد تريستان و دوستانش آورد و در حالي كه چشم هايش از هيجان برق مي زدند لبخندي زد و گفت: موجود كوچك قشنگيه مگه نه؟
سپس گفتك به اين موجود كوچكي كه ميبينيد ميگ پلاگ از جزيره برنئو هزاران كيلومتر دورتر از اين جا آومده.
بلا با ترس و احتياط به آن نگاه كرد و سپس با صداي ضعيف و لرزان از ترس پرسيد ما قراره با او ن چه كار كنيم؟
لبخند آقاي مون گسترده تر شد در حالي كه با يك انگشت تيغ هاي موجودي را كه در دست داشت نوازش مي داد گفت: پلاگ جونوري آروم خوش اخلاق و مهربونه ..ببينيد چقدر دوست داره نوازشش كنن!
پلاگ را بالا آورد و نزديك صورت بلا نگه داشت او همراه با فرياد كوتاهي از وحشت سرش را عقب كشيد.
آقاي مون گفت: پلاگ فقط يه دشمن طبيعي داره.آدم گرگ. اين جونور در اكثر اوقات آروم و بي آزاره ولي اگه يه آدم گرگ نزديكش باشه به او حمله مي كنه… به همين دليل مردم برنئو از اين موجودات كوچك براي شكار آدم گرگ استفاده مي كنن.
آنجلا در حالي كه به اين طرف اتاق مي آمد گفتك محبت ديگه كافيه بذار پلاگ رو دور بچرخونيم و ببينيم كدوم يك از اينا آدم گرگ هستن.
تريستان در حاليك ه يك قدم به عقب بر مي داشت گفت: دور بچرخونيدش؟
آقاي مون در حالي كه به دقت به تريستان خيره شده بود گفت: آره….فقط در صورتي حمله مي كنه كه تو يه آدم گرگ باشي.بنابراين تو نبايد از چيزي بترسي…درسته؟
تريستان با عصبانيت جواب داد: هيچ كدوم از ما دليلي براي تريسدن نداريم ما ادم گرگ نيستيم.
و سپس نگاهش را پايين تر آورد و به موجود گرد و تيغ داري كه در دست معلمش بود نگاه كرد و پرسيد : تو واقعا فكر مي كني ما باور مي كنيم كه اين موجود كوچك شكارچي آدم گرگه؟ اين فقط يه جوجه تيغي يا يه موجودي از همين خانواده است.
لبخند آقاي مون محو شد. گفت: در آن صورت تو ترسي نداري كه اونو در دست بگيري؟ و سپس پلاگ را به زور در دست تريستان قرار داد و گفت: خيلي خوب …بگيرش….
تريستان چاره اي نداشت جز اين كه دستور آمرانه او را اطاعات كند. پلاگ را در ميان دست هايش نگ داشت گرم و زبر بود. تيغ هايش سفت بودند و به دست هايش فرو مي رفتند.
تپش سريع قلب موجود كوچك در ميان دست هايش حس مي كرد. از ميان پوشش انبوه تيغ ها مي توانست چشمان درشت و سياهي را كه به او خيره شده بودند ببيند.
اقاي مون چنان كه گويي از نتيجه ناراضي باشد ابروهايش را در هم كشيد و گفت: پلاگ علاقه اي به تو نشون نداد اونو بده به ري.
تريستان ترديد كرد. پرسيد: مي خواهيش؟
ري دستش را جلو آورد و گفت: چرا كه نه؟ مشكلي نيست بدهش به من
ري براي مدتي كه تقريبا بيش از يك دقيقه مي شد آن را در دست هاي خود نگه داشت.سپس گفت: فقط تيغ هاش كمي قلقلك ميده و دست هامو به خارش ميندازه
آقاي مون گفت: ردش كن به بلا
بلا در حالي كه سرش را به شدت به طرفين تكان مي داد گفت: محاله بهش دست بزنم.
اموزگار با لحني آرام و كلماتي شمرده گفت: اونو بده به بلا.
ري موجود كوچك را به طرف بلا نگه داشت بلا در حالي كه هر دو دستش را به هوا بلند كرده بود يك قدم به عقب برداشت و فرياد زد.: نه من بهش دست نمي زنم محاله بهش دست بزنم! تو نمي توني منو وادار كني!
(ادامه دارد...)

sunyboy
05-29-2009, 12:32 PM
قسمت دوازدهم:



آقاي مون جانور تيغ دار را از ري گرفت در حالي كه دو دستي آن را جلوي خودش گرفته بود به بلا نزديك شد و با صدايي آرام و كلماتي شمرده گفت: مي توني بگي به چه دليل حاضر نيستي بهش دست بزني؟
بلا كه دست هايش را روي سينه اش صليب كرده بود جواب داد: براي اين كه اين يه كار احمقانه اس همه اين كارا احمقانه و ديوونگيه. من مي خوام برم خونه.
آقاي مون گفت: ولي حالا ما همه فكر خواهيم كرد كه تو يه آدم گرگ هستي يعني ما همه فكر مي كنيم كه بلا يعني تو يه آدم گرگه..مگه نه؟
ري جواب داد: اصلا چنين فكري نمي كنيم.
رزا گفت: ما همه با بلا هم عقيده ايم اين كارا واقعا احمقانه س!
اقاي مون رويش را به طرف رزا چرخاند و چنان به او خيره شد كه گويي اولين بار است كه او را مي بيند و گفت تقريبا تو رو فراموش كرده بودم بيا…تو بگيرش.
قبل از اين كه رزا بتواند واكنشي نشان دهد موجود تيغ دار كوچك را در دست هاي رزا گذاشته بود. او دست هايش را دور آن حلقه كرد و آن را جلوي صورتش گرفت
با عصبانيت به آقاي مون گف: حالا راضي شدي؟ من اونو تو دستم نگه داشتم! مي بيني؟ هيچ كاري نمي كنه اون…آخ!
و در همان لحظه كه موجود كوچك دندان تيز خود را كف دست او فرو برد رزا فريادي از درد سر داد
زاري كنان گفت: اون منو گاز گرفت!
موجود كوچك از دست او رها شد و ري زمين افتاد
آقاي مون به طرف پلاگ شيرجه رفت اما ان موجود كوچك با چنان سرعتي از اتاق بيرون دويد و در راهروي منتهي به آشپزخانه از نظر ناپديد شد كه همه را به حيرت انداخت.
آنجلا در حالي كه با اندوه سرش را تكان مي داد گفت: حالا همه شود فرار كردن!
آقاي مون گفت: عيبي نداره بعدا پيداشون مي كنيم.
رزا در حال فشار دادن محل گاز گرفتگي كف دستش بود آقاي مون بازوي او را گرفت. و گفتك به نظر مي رسه كه ما آدم گرگ خودمونو پيدا كرديم
رزا فرياد زد : شما ها هر دو ديوونه ايد! ديوونه به تمام معني!
آموزگار گفت: اگه ما ديوونه اينم پس چرا پلاگ فقط تو رو گاز گرفت؟
رزا با يك حركت سريع بازويش را از چنگ او بيرون كشيد و گفت: من چه مي دونم دستمو ول كن.
انجلا گفت: همگي آروم باشيد رزا احتياج به چسب زخم بندي داري؟
آقاي مون گفت: اون احتياجي به نوا يا چسب زخم نداره.
طولي نمي كشه كه روي اون زخم موي گرگ سبز مي شه.
آنجلا در جالي كه نگاهش همچنان به دست رزا دوخته شده بود گفت: فكر مي كنم وقت خوردن چاشت رسيده كسي گرسنه هست؟
هيچ كس جواب نداد.
او دوباره گفت: بچه ها خجالت نگشيد هر كسي دوست داره كه شب هالويين يه چيزي بهش بدن.
آقاي مون گفت: همه بياييد به اتاق ناهار خوري غذاي خيلي خوشمزه اي براتون اماده كرديم
تريستان و رزا كمي عقب كشيدند تا ديگران جلوتر از آنها به اتاق ناهار خوري بروند
تريستان آهسته پرسيد وضع دستت چه طوره؟
رزا جواب داد چيزي نيست. فقط فقط دو تا سوراخ كوچيكه اين جونور احمق دندون هاي تيزي داشت
تريستان گفت: بايد يه راهي وجود داشته باشه كه بتونيم از اين خونه ديوونه بازار فرار كنيم
رزا گفت: من كه دلم نمي خواد حتي يه دقيقه ديگه اين جا بمونم
تريستان آهسته گفت: بايد يه سري به طبقه بالا بزنيم و در و پنجره هاي اونجا را امتحان كنيم يا شايد هم طبقه پايين و زير زمين؟
رزا با همان صداي آهسته گفت: ولي چه طوري؟
آقاي مون آنها را صدا زد: شما دو تا عجله كنيد از بقيه دور نشيد. تريستان تو هم سعي نكن قهرمان بازي در بياري و دست به كار احمقانه اي هم نزن! سعي نكن به آدم گرگ كمك كني تا فرار كنه
ميز دراز اتاق ناهار خوري با يك روميزي سياه و نارنجي پوشانده شده بود يك ظرف بزرگ نقره اي در وسط ميز قرار داشت
تريستان با خود فكر كرد در داخل اين ظرف چه جيزي قرار دارد؟
به دقت به ان خيره شد و سعي كرد بفهمد در داخل آن چيست.
وقتي متوجه محتويات ان شد با ناراحتي گفت: وحشتناكه
او به توده سرخ و قهوه اي رنگ گوشت خام داخل ظرف خيره شده بود
انجلا با همان لبخند احمقانه هميشگي خود گفت: غذاي لذيذي از دل و روده حيوانات! مطمئنم كه شما اونو از بازي قبلي يعني بازي با چشم بسته به ياد داريد؟
آقاي مون گفت: ما نمي تونيم اجازه بديم گوشت با ارزش هدر بره. حالا بچه ها زودتر بريد جلو و بشقاب ها تونو پر كنيد.
و يك قطعه نفرت انگيز و لزج را كه به نظر مي رسيد قسمتي از يك روده باشد از داخل ظرف برداشته و ان را نزديك صورت رزا گرفت و گفت: يالا زود باش خودت مي دوني كه خيلي ازش خوشت مياد. شروع كن به خوردن.
(ادامه دارد....)

sunyboy
05-29-2009, 12:32 PM
قسمت سیزدهم:



تريستان حيرت زده پرسيد : يعني تو …تو واقعا مي خوايي ما اين آشغالا رو بخوريم؟
آجلا يك بشقاب چيني پر گوشت خام را به دست او داد
رزا رويش را از آقاي مون برگرداند و گفت: قطعات خام بدن حيوانات؟ خواهش مي كنم…. و با دست شكمش را گرفت.
آنجلا يك قطعه لزج ارغواني رنگ و پف كرده را كه باز هم شبيه روده بود توي بشقاب تريستان گذاشت و گفت: زود باش بخور.!
تريستان فرياد زد: محاله!
در كنار او ري به قسمتي از روده زرد رنگ – يا هر چيزي ديگري كه بود- در بشقاب خود زل زده بود.
همراه با غرشي از خشم ان را برداشت و به ديوار مقابل كوبيد كه با صدايي شلپ گونه پس از برخورد با كاغذ ديواري روي كف پوش چوبي اتاق افتاد.
آقاي مون با قدم هايي محكم به طرف ري رفت و رو در وري او ايستاد و گفت: پدر و مادرت بهت ياد ندادن با غذاي خودت بازي نكني؟
سپس يك قطعه ارغواني و براق را از داخل ظرف برداشت و ان را به زور توي دهان ري چپاند و فرياد زد: بخور! زود باش مي دوني كه ازش خوشت ميادى منم مي دونم كه تو عاشق اوني!
وقتي گوشت خام و لزج از گلوي او به پايين سر خورد صداي بلند بلعيده شدن آن شنيده شد سپس ري روي زمين دولا شد و شروع به عق زدن كرد.
آقاي مون رو به تريستان كرد و همچون سگي كه پارس كند گفت: لازمه كه تو رو هم من غذا بدم؟
تريستان ديد كه هيچ چاره اي برايش نمانده است گوشت خام و لزج را برداشت سرد و مانده بود با خود فكر كرد شايد بتواند بدون چشيدن ظعم ان آن را فرو دهد.
آن را به طرف دهانش برد نفس عميقي كشيد و نفس خود را نگه داشت
سپس ان را در دهان گذاشت.
اوه…..متوجه شد كه بزرگتر از آن است كه بتواند يكجا آن را ببلعد.
با حالت نفرت و انزجا دندان هايش را روي آن فشار داد نرم و آبدار بود مثل جگر خام.
سعي كرد ان را بجود ولي ناگهان معده اش به هم خورد و عق زد. سپس دولا شد و همه را تف كرد
آقاي مون كه بالاي سر او ايستاده بود با خشونت گفت: تو داري ادا در مياري تو عاشق طعم گوشت خام هستي مگه نه تريستان؟
تريستان مزه ترش گوشت را روي زبانش حس مي كرد دوباره عق زد.آقاي مون با لحني هيجان زده گفت: تريستان چرا اقرار نمي كني…
چرا اقرار نمي كني كه آدم گرگ هستي و بذاري دوستانت برن خونه؟
تريستان در همان حال كه شكمش را چسبيده و روي زمين دولا شده بود سعي كرد نفس بكشد.
با خود فكر كرد : چرا او به من گير داده است؟ چه مي توانم بكنم؟
چگونه مي توانم به او ثابت كنم كه من آدم گرگ نيستم؟
(ادامه دارد.....)

sunyboy
05-29-2009, 12:32 PM
قسمت چهاردهم:



وقتي تريستان بدن خود را صاف گرفت بلا را ديد كه در حال خفه شدن با يك تكه روده دراز زرد رنگ است چشمانش را بسته بود و ديوانه وار به سرعت مي جويد... و قورت مي داد.
آقاي مون با خوشحالي فرياد مي زد اون خوشش ميان... و سپس با شادي كودكانه اي دست هايش را به هم كوبيد و افزود: ببينيد؟ اون خوشش مي آيد!
آنجلا گفت : شايد بلا آدم گرگ مورد نظر ما باشه
بالا آنچه را كه در دهان داشت تمام كرد و سپس دولا شد به سختي نفس مي كشيد
تريستان دوباره او را در سالن ناهار خوري مدرسه مجسم كرد كه داشت استخوان هاي مرغ را مي جويد
با خود فكر كرد: ولي اين كه باعث نمي شود بگوييم بلا يك آدم گرگ است
من مي دانم كه بلا آدم گرگ نيست.
محال است كه بلا بتواند آدم گرگ باشد
بلا در حالي كه همچنان سعي مي كرد محتويات دهانش را ببلعد، شكم خود را با دو دست چسبيده بود ديوانه وار سعي داشت آن طعم وحشتناك را از دهانش بزدايد چهره اش چنان در هم بود كه گويي بزرگترين غم دنيا را دارد با نفرت گفت: اخ!
و سپس رويش را برگرداند و آن چيز زرد رنگ را روي فرش بالا آورد آقاي مون با لحني آمرانه گفت: شما حالا شايد به نوشيدني احتياج داشته باشيد به محض اين كه رزا غذايش را خورد يه چيز خوشمزه و فرح انگيز برايتان خواهيم آورد.
تريستان در حيرت بود كه آن چيز فرح انگيز از نظر آقاي مون چه مي تواند باشد. شايد خو ن باشد
يك قطعه از يك چيز پف كرده و قرمز رنگ به شكل دل در بشقاب رزا قرار داشت سعي كرد آن را در دهان بگذارد
ولي از دستش ليز خورد و پس از برخورد با زمين به زير ميز رفت.. رزا با چهره اي درهم و حاكي از نفرت و انزجار گفت: وخشتناكه! نفرت انگيزه!
آنجلا يك قطعه گوشت خام قرمز ديگر ار به دست او داد و گفت: عزيزم مواد خوراكي رو حروم نكن زود باش اونو بخور همه منتظريم.
رزا با التماس گفت: من ....من نمي تونم.
آقاي مون سرش داد زد : گفتم بخور...همين حالا
رزا چشمانش را بست و سعي كرد قطعه كوچكي از آن را بجود. اما معده اش به هم خورد و آن را روي زمين كنار آن يكي پرت كرد.
آنجلا با لحني شوخي گفتك اونا دست پخت منو دوست ندارند.
آقاي مون به تريستان خيره شده بود پس از لحظه اي گفت: يكي از اونا خوشش مياد و دوست داره... يكي از اونا فقط داره وانمود مي كنه كه حالشو به هم مي زنه.
مدتي دراز به تريستان خيره شد سپس رويش را به طرف رزا برگرداند و به مطالعه او مشغول شد.
آنجلا ظرف را كه هنوز پر از قطعات خام امعاء و احشاي حيوانات بود از روي ميز برداشت و در حالي كه به راه مي افتاد گفت: من ميرم نوشيدني بيارم. و پشت در آشپزخانه از نظر ناپديد شد.
آقاي مون گفت : داره دير مي شه مي دونم كه آدم گرگ ما مي خواد بره بيرون قاشق زني تا يه قرباني بي گناه براي خودش پيدا كنه.
سپس با مشت خود محكم روي ميز ناهار خوري كوبيد و فرياد زد اما نه امشب ! ادم گرگ شب هالويين ر و در قفس مي گذرونه!
تريستان نفس عميقي كشيد سعي داشت تپش شديد قلبش را كنترل كند . هفت تيرهاي اسباب بازي كه به كمر بسته بود ناگهان برايش سنگين شده بودند او فراموش كرده بود كه براي جشن هالويين لباس خاص پوشيده است. كمربند را باز كرد و آن را همراه هفت تيرهايي كه از آن آويزان بود به گوشه اتاق پرت كرد سپس دستمال گردن قرمز را با يك حركت سريع از گردنش باز كرد.
بقيه نيز لباس هاي خاص هالويين را از تن در آورده بودند.
آنجلا همراه با يك سيني ديگر وارد شد چهار ليوان نقره اي رنگ در داخل سيني ديده مي شد.
آقاي مون گفت: بعد از آن غذاي خاص مطمئنم كه همه تشنه هستيد
آنجلا سيني را روي ميز گذاشت سپس به هر يك از آنها يك ليوان داد
تريستان به مايه تيره و نسبتا غليظي كه در ليوان نقره اي بود نگاه كرد آن را به بيني خهود نزديك كرد و بو كشيد.
بو.ي نسبتا خوبي داشت.
آقاي مون گفت : نگران نباشيد. بدمزه نيست. در واقع فكر مي كنم خيلي هم از مزه اون خوشتون بياد
ري در حالي كه به ليوان خود زل زده بود پرسيد: چي هست؟ خون كه نيست؟
آقاي مون خنديد و گفت: ري اونو مي خواستي يه ليوان گرم و تازه خون مي خواستي ؟ اين همون چيزيه كه هوس كرده بودي؟
ري قيافه اش را در هم كشيد و گفت: من فقط پرسيدم...آخه...خيلي شبيه خونه.
آقاي مون با دست اشاره اي به پنچره بسته كرد و گفت: ري ماه داره به اوج خودش مي رسه آيا اين احساس در تو به وجود نيومده كه داري تغيير مي كني؟ اين احساس در تو شروع نشده كه ماهيت گرگ مانند در تو داره افزايش پيدا مي كنه؟ ناگهان تشنه يك جرعه خون نشدي؟
ري ناباورانه سرش را تكان داد و جوابي نداد
بلا در حالي كه ليوان نقره اي را جلوي خود نگه داشته بود به طرف آقاي مون رفت و پرسيد: وقتي عقربه ها ساعت نيمه شب رو نشون بدن و هيچ كدوم از ما به گرگ تغيير نكرديم اون وقت تو مي خوايي چه كار كني؟
آقاي مون به توده پوست هايي كه در اتاق مجاور قرار داشت نگاه كرد. سپس رويش را به طرف بلا گرداند و با لبخندي سرد بر لب با كلمات شمرده جواب داد: من تا حالا اشتباه نكردم.
آنجلا با لحني تشويق آميز گفت: بچه ها زود باشيد بخوريد!
آقاي مون گفت: چيزي كه در ليوان هاي شماست اسمش هست گرگ كش. مطمئنا يكي از شما قبلا در مورد گرگ كش هشدار دريافت كرده . اين گياهي است كه مردمان ساكن جنگل هاي اروپاي مركزي كشف كردن.
انجلا افزود از اين گياه براي دور نگه داشتن آدم گرگ ها استفاده مي كنن اين يكي از معدود چيزهاييه كه مي تونه عليه اونا مفيد باشه
آقاي مون گفت: بله آدم گرگ ها در مقابل علف گرگ كش حساسيت دارن. اونا رو مسموم مي كنه بنابراين نمي تونن عصاره اونو بخورن.
تريستان نگاهي به داخل ليوانش انداخت آن را كمي يك وري گرفت. مايع تيره درون آن غليظ و شبيه روغن موتور بود.
اقاي مون گفت: انجلا و من خودمون علف گرگ كش را به صورت مايع در آورده ايم . مخلوط خيلي نيرومند و خوردن آن به معني مرگ فوري براي هر آدم گرگه.
سپس به آنها اشاره كرد تا ليوان هاي خود را به دهان ببرند. گفت: حالا همه شما با هم اونو بنوشيد.
يك بار ديگر نگاهش يكي يكي بچه ها را كاويد و روي تريستان متوقف شد.
با كلمات شمرده و لحني جدي گفت: سه تا از شما بدون اين كه هيچ اتفاقي براتو بيفته اونو مي خوريد فقط يكي از شما قادر به نوشيدن اون نخواهد بود و اونوقت ما مي فهميم و همه ما مي فهميم كه....
تريستان نگاهي به ري انداخت ري چهره اش را در هم كشيد و ليوان را بالا آورد و به لب گذاشت
رزا به تريستان نگاه كرد ليوانش را كمي بالا آورد چنان كه گويي اجازه نوشيدن مي گيرد
آقاي مون با لحني آمرانه فرياد زد : زود باشيد بنوشيد ! قفس آماده است! بذاريد ببينم كدوم يك از شما بايد امشبو توي قفس بگذرونه.
تريستان ليوان را بالا بر د و لب گذاشت
آما ناگهان زنگ در به صدا در امد.
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:35 PM
قسمت پانزدهم:



تريستان حيرت زده
آقاي مون و همسرش ناگهان به طرف در چرخيدند انجلا پرسيد : كي مي تونه باشه؟
آقاي مون گفت: هيچ كس از جاش تكون نخوره!
دو نفري به طرف در شتافتند
تريستان ليوانش را روي ميز گذاشت : بچه ها زود باشيد اين تنها فرصت ماست بياييد از اين جا بريم بيرون!
ري گفت: حالا مي تونيم در پشتي آشپزخانه رو امتحان كنيم.
هيچ كس حرفي ديگري نزد همه ليوان هايشان را روي ميز گذاشتند و به راه افتادند تريستان پيشاپيش همه به راه افتاد و آشپزخانه را پيدا كرد از كنار ظرف نفرت انگيز دل و روده حيوانات كه روي پيشخوان آشپزخانه بود گذشت. آشپزخانه فقط يك پنجره باريك روي به سمت حياط پشت داشت تريستان چنگ زد و پرده آن را گرفت و با شدت كنار زد
آه ! نه.......
اين پنجره نيز مثل بقيه با ميله هاي آهني پوشيده شده بود
ري به طرف در آشپزخانه دويد و سعي كرد ان را باز كند دستگيره برنزي را ابتدا به يك سمت و سپس به سمت ديگر چرخاند. سعي كرد در را با كشدين به طرف خودش باز كند سپس شانه اش را پايين آورد و با تمام قدرت به در فشار آورد.
بالاخره با ناراحتي غريد : باز نمي شه!
تريستان گفت: درها و همچنين ميله هاي پنجره به طور الكترونيكي قفل شدن
بلا با ناراحتي گفت: بالاخره بايد يه راهي براي خروج از اين جا باشه!
من ....من ديگه نمي تونم اين وضع را تحمل كنم!
رزا يك دستش را روي شانه بلا گذاشت و گفت: نگران نباش ما از اين جا ميريم بيرون
ري در حالي كه ديوانه وار اطراف اتاق را نگاه مي كرد
گفت: ولي ...چه طوري؟
تريستان گفت: بياييد به طبقه زير زمين بريم. شايد از طريق زير زمين راهي به بيرون باشه.
ري نوميدانه گفت: اگه پنجره اي داشته باشه....
رزا چرخي دور خود زد و اطراف را به دقت برانداز كرد و گفت: ولي چه طوري بايد به طبقه زير زمين بريم/
تريستان راهروي باريكي را در آن طرف آشپزخانه ديد و گفت: به نظر من يكي از اين درها بايد به طبقه پايين منتهي بشه.
آنها دوباره به راه افتادند
در همان حال كه مي دويدند تريستان صداي آقاي مون و همسرش را پشت در جلو مي شنيد.
چه لباس هاي قشنگي!
خيلي ترسناكه!
تو قراره چي چي شده باشي؟ موميايي؟
آنها مشغول شوخي و خوش و بش با بچه هايي بودند كه براي قاشق زني آمده بودند و به آنها شيريني و شكلات دادند.
تريستان با خود فكر كرد كه بهتر بود با سر دادن فرياد كمك مي خواستند شايد آن بچه ها به كمك آنها مي آمدند.
شايد پدر و مادر آنها هم همراه آنها بودنددر آن صورتا بهتر بود كه به طرف در جلوي خانه مي دويدند و فرياد كمك سر مي دادند.
اما حالا ديگر دير شده بود
صداي بسته شدن در جلو را شنيد.
رزا پيش از همه به انتهاي راهروي كوتاه رسيد و دري را كه در آنجا بود باز كرد و با خوشحالي گفت: پيداش كردم ! پله هاي زير زمين.
آنها لحظه اي هم درنگ نكردند به سرعت از پله ها پايين رفتند.
تريستان آخر از همه قرار داشت و وقتي قدم روي پله ها گذاشت در را پشت سرش بست.
هواي زير زمين سرد و نمودار بود تريستان صداي پي در پي چكه كردن آب را از دور مي شنيد..
يك بخاري خاكستري رنگ بزرگ به بزرگي يك خانه كوچك در وسط زير زمين قرار داشت. توده هاي بزرگي از آت و آشغال هاي ديگر در اطراف آن ديده مي شد زير زمين پر بود از بسته هاي فراوان روزنامه ها و مجله هاي قديمي بسته هاي لباس هاي كهنه مبل و صندلي هاي درب و داغون كارتن هاي مقوايي پر از وسايل به درد نخوري كه تا سقف چيده شده بودند
رزا به گوشه اي اشاره كرد و گفت: اونو چك كنيد...اون پنجره ميله نداره
تريستان به پنجره كوچك نگاه كرد نزديك سقف و هم سطح زمين بيرون بود
آيا به اندازه كافي بزرگ بود كه بتوانند از آن بگذرند؟
صداي غژغژ الوارهاي سقف را از بالاي سر شنيد مي دانست كه آقا و خانم مون در طبقه بالا در حال جست و جوي براي پيدا كردن آنها هستند
مي دانست كه فقط چند دقيقه و شايد هم كمتر از آن فرصت دارند .
ري زير پنجره كوچك ايستاد و به ان نگاه كرد و گفت: خيلي كوچيكه!
رزا به او گفت: بيا من برات قلام ميگيرم.
سپس پشت به ديوار ايستاد و دست هايش را در هم قفل كرد و جلوي خودش گرفت و ري يك پايش را روي كف دست او گذاشت و سعي كرد بالا برود
سپس تريستان با تمام قدرت سعي كرد او را بالا تر بگيرد تا قدش به پنچره برسد.
همزمان با پايين آمدن ري تريستان گفت: آخ....تو خيلي سنگيني!
ري گفت: فايده اي نداره قدم نرسيد.
سپس به آن طرف زير زمين دويد و يك جعبه شير را چسبيد و آن را تا زير پنجره كشاند
تريستان يك جغبه ديگر روي اولي قرار داد و گفت: خيلي خوب.برو بالا. و به ري كمك كرد تا از جعبه بالا برود.
پشت سرشان چيزي روي زمين افتاد يك جعبه بود؟
رزا پرسيد: او ن چي بود؟
تريستان به طرف پله ها نگاه كرد. آيا آقاي مون بود؟
اما نه
صداي سرفه ديگري را شنيد سپس صداي پاهايي را كه به سمت آنها مي امد تريستان وحشت زده گفت: ما اين جا تنها نيستيم يكي ديگه هم اين جاس!
(ادامه دارد...)

sunyboy
05-29-2009, 12:37 PM
قسمت شانزدهم:



وقتي مايكل مون قدم به داخل روشنايي گذاشت همه يكه خوردند او سعي كرده بود آرايش خون اشام گونه را از صورت خود اك كند اما لكه هاي سفيد همچنان در بعضي قسمت هاي گونه ها و چانه اش ديده مي شد موهايش همچنان در بعضي قسمت هاي گونه ها و چانه اش ديده مي شد موهايش همچنان به پشت سر ش چسبيده بود اكنون او شلوار جين و بلوز خاكستري به تن داشت.
با اشاره سر ، پله ها را نشان داد و گفت: من....من فكر كردم شما پدر و مادر من هستيد.
تريستان گفت: اونا هر لحظه ممكنه برس تو بايد به ما كمك كني
مايكل گفت: من سعي كردم بهتون هشدار بدم شما بايد به حرفم گوش ميد اديد
رزا گفت: ما او ن موقع نمي دونستيم ما از كجا مي دونستيم كه پدر و مادر تو....
مايكل حرف او را قطع كرد و گفت: اونا قلا هم اين كار رو كردن
تريستان گفت: يعني مي خواي بگي اونا يه ادم گرگ واقعي به دام انداختن؟
مايكل جواب داد: اونا هر سال اين كار رو مي كنن. اين بار خيلي سعي كردم جلوشونو بگيرم . واقعا سعي كردم ولي اونا گوش ندادن
ري پرسيد ما چه طوري مي تونيم از اين جا بيرون بريم؟ مي توني كمك كني من به اون پنجره برسم؟
مايكل ابروهايش را در هم كشيد و نگاهي به پنچره انداخت و گفت: اون پنجره باز نمي شه شما بايد شيشه رو بشكنيد ولي ديگه فرصت نداريد
او نگاهي به دست رزا انداخت و با مشاهده زخم دستش آثار ترس در صورتش هويدا شد. اون زخم....نگو كه به واسطه....
رزا گفت: يه چيزي كه پدرت به او پلاگ مي گفت منو گاز گرفت. اونا توي يه جغبه بزرگ بودن پدرت گفت كه....
مايكل وحشت زده پرسيد: اونا رو به جعبه برگردوند؟ اين باز كه نداشت فرار كنن؟
تريستان گفت: همه شون فرار كردن. چه فري مي كنه ؟ ما بايد عجله كنيم ما.....
مايكل مون در حالي كه سرش را نوميدانه تكان مي داد گفت: اوه خداي من! خيلي بد شد...واقعا بد شد...حالا اونا تبديل به يه مشت شكارچي مي شن... و به دست رزا خيره شد و گفت: به خصوص حالا كه طعم خون رو چشيدن......اونا بعد از مدت كوتاهي دوباره به گوشت نياز پيدا كنن. درسته كه خيلي كوچك هستن ولي خيلي خطرناك و مرگبار مي شن.
تريستان با شنيدن صداي خش خش آرامي از جا پريد.
به طرف صدا برگشت و آنها را ديد هر پنج پلاگ در سكوت كامل از جهات مختلف به طرف آنها مي آمدند.
تيغ هاي تيره آنها سيخ شده بودند چشم هاي ريز شان از ميان تيغ ها درخششي سرد و بي رحمانه داشتند.
با شروغ حمله پلاگ ها مايكل پشت يك توده جعبه هاي مقوايي سنگر گرفت
هر پنج جانور به يكباره از جا پريدند و همراه با جيغ هاي بلند به طرف آنها شيرجه مي رفتند
يكي از آنها با حلوي سينه تريستان برخورد كرد و در همانجا ماند و او وحشت زده فرياد زد : آخ!
چنان دردي در سينه اش پيچيد كه گويي سوزن بزرگي را در آن فرو كردند
جانور كوچك را با هر دو دست گرفت و خواست او را از تن خود جدا كند و سپس همراه با فريادي ديگر آن را به طرف ديگر زير زمين پرتاب كرد
بلا جيغ زد كمك يه نفر كمك كنه
او داشت با يك پلاگ كه به موهايش چسبيده بود دست و پنجه نرم مي كرد: آخ!و.....دندونشو توي سرم فرو كرده
دو تا از پلاگ ها به پاچه شلوار تنگ ري حمله ور شده بودند او مرتب پايش را در هوا تكان مي داد و لگذ مي انداخت تا آنها را دور كند
در اين لحظه تريستان راه پله ديگري ار ديد كه در تاريكي ان طرف زيرزمن از نظر مخفي مانده بود فرياد زد از اين طرف بيايد
با مشاهده يكي از پلاگ ها كه به طرف او خهيز برداشت جا خالي داد و پلاگ از روي سرش گذشت و محكم به ديوار سنگي روبه رو خورد
تريستان شروع به دويدن به طرف راه پله كرد وقتي رويش را برگرداند رزا را ديد كه به بلا كمك مي كرد تا پلاگ را از لاي موهايش بيرون آورد هر چهار نفرشان با سرعت به طرف پله ها دويدند و پله ها را دو پله يكي بالا مي رفتند
تريستان رويش را برگرداند و ديد كه هر پنج جانور كوچك در حال تعقيب آنها هستند در حالي كه تيغ هايشان سيخ شده بود روي كف زير زمين سر مي خوردند و پيش مي آمدند
تريستان نفس نفس زنان در بالاي پله ها را باز كرد و بيرون پريد راهروي تاريكي كه وارد آن شده بود و در هر دو طرف اتاق هايي داشت تريستان از يك اتاق مطالعه كوچك يك حمام و سپس اتاق هاي خواب گذشت
رزا كه از نفس افتاده بود گفت؟: اين راهرو به كجا ختم مي شه؟
راهرو ناگهان در مقابل يك در بلند و تيره رنگ به انتها رسيد هر چهار نفر در حالي كه چنان به شدت نفس نفس مي زدند كه صداي نفس هايشان شنيده مي شد در مقابل در متوقف شدند
وقتي به پشت سرشان نگاه كردند پلاگ ها را ديدند كه در يك صف به طرف آنها مي آمدند
بلا وحشت زده گفت: زود باش باز كن...عجله كن!
تريستان دستگيره را گرفت اما صدايي كه از آن طرف در شنيده مي شد او را يك قدم به عقب پراند
صداي برخورد چيزي سنگين با در شنيده شد
همچنين صداي كشيدن پنجه انوري بر روي زمين را شنيد
و صداي نفس نفس يك حيوان و به دنبال آن موجودي كه پشت در بود دوباره خود را به در كوبيد.
و در پي آن عرش يك حيوان شنيده شد
دهان بلا از ترس باز مانده بود با صدايي لرزان گفت: نه صبر كن بازش نكن تريستان
آنها باه صداي خراشيده شدن پنجه بر روي زمين و غرش هاي نامفهوم در پشت در گوش دادند
ري من و من كنان گفت: آدم گرگ! مثل اين كه قبلا يه دونه گرفتند مطمئنم كه يه آدم گرگ اون تو زندانيه
بلا دوباره گفت: بازش نكن
صداي غرش ديگري شنيده شد
تريستان رويش را برگرداند پلاگ ها اكنون خيلي به آنها نزديك شده و اماده پريدن به ست آنها بودند
گير آفتاده بودند چاره ديگري نداشتند
تريستان دستگيره را گرفت نفسش را در سينه حبس كرد دستگيره را چرخاند و در را به طرف خود كشيد.
(ادامه دارد....)

sunyboy
05-29-2009, 12:37 PM
قسمت هفدهم:



يك سگ بزرگ و سياه پشت در بود
سگ در حالي كه دهانش باز بود و نفس نفس مي زد به داخل راهرو پريد از تريستان و دوستانش گذشت و همراه با غرشي بلند به پلاگ ها حمله كرد
يكي از آن موجودات گرد و خاردار را با دندان گرفت و محكم به ديوار كوبيد پلاگ هنگام برخورد با ديوار جيرجير كرد و سپس با يك جهش پا به فرار گذاشت . چهار پلاگ ديگر كه با صداي جيرجير مي كردند به سرعت برگشتند. و به دنبال اولي با سرعت حيرت انگيزي در راهرو به سمت ديگر پا به فرار گذاشتند.
سگ سياه بزرگ در حالي كه با تمام قدرت خود پارس مي كرد و به دنبال آنها مي دويد و در انتهاي راهرو پيچيد و از نظر ناپديد شد
در اين لحظه صدايي رسا شنيده شد كه گفت: مي بينم كه بولي رو آزاد كرديد!
صداي آقاي مون بود كه در همان لحظه وارد هال شده بود در حالي كه سرش را به طرفين تكان مي داد گفت: بهتر بود كه اين كار رو نمي كرديد.
ري فرياد زد: بذار ما بريم اون جونوراي وحشي اونايي كه دندوناشونو توي بدن ما فرو كردن و ما رو گاز گرفتند.
بلا با هر دو دست سر خود را چسبيده بود. هق هق كنان گفتك موهام....موهامو كندن؟
رزا او را دلداري داد و گفت: چيزي نشده
آقاي مون با خونسردي گفت: من الان بولي را صدا مي زنم كه برگرده .بولي سگ خيلي خوبيه ولي از آدم گرگ ها خوشش نمياد در واقع اگه يه آدم گرگ توي اتاق باشه بولي خيلي وحشي و خشن مي شه
چشمان آموززگار مي درخشيدند در حالي كه به هر چهار نفر آنها خيره شده بود گفت: مي خواييد بولي رو صدا بزنم بياد؟
در اين لحظه تريستان دست هايش را به نشانه تسليم بالا برد گفت: نه خواهش مي كنم ديگه بسه. ديگه كافيه اجازه بده دوستانم برن خونه هاشون من اقرار مي كنم اوني كه دنبالش هستي من هستم من يه آدم گرگم.
دهان سه نفر ديگر باز مانده بود
تريستان ملتمسانه گفت: دست نگه دار خواهش ني كنم اون سگ رو صدا نزن من تسليم مي شم. تو مچ منو گرفتي.
بلا با حيرت گفت: تريستان اين حرفا چيه مي زني؟
تريستان در حالي كه دست راست خود را تا شانه بالا آورد، چنانكه گويي مي خواهد سوگند ياد كند ، گفت: واقعيت داره...اون منو به دام انداخت نمي دونم از كجا مي دانست. ولي من يه آدم گرگ هستم
آقاي مون پيروزانه سرش را چند بار بالا و پايين تكان داد
لبخند گسترده تر شد با صداي آهسته گفت: اينم يه پيروزي ديگه! و به سرعت به طرف تريستان رفت تا او را بگيرد.
تريستان پشتش را به ديوار چسباند و وحشت زده گفت: تو كه نمي خواي منو در قفس بندازي مگه نه؟
آموزگار به نشانه تاييد سرش را پايين آورد و گت: بله چيزي به نيمه شب نمونده من بايد تو رو قبل از اين كه شروع به تغيير بكني توي قفس بندازم
تريستان گفت: و اين يعني اين كه ميذاري بقيه به خونه هاشون برن؟ تو منو مي خواستي كه گرفتي من خودم اقرار كردم بنابراين حالا مي توني اجازه بدي دوستام برن خونه هاشون؟
رزا با دقت تمام به تريستان خيره شد تريستان كاملا مي ديد كه او دارد فكر مي كند
با خود انديشيد آيا او متوجه شده كه من چه نقشه اي دارم؟
اگر آقاي مون به بقيه اجازه بدهد كه اين خانه را ترك كنند آنها مي توانند همراه با كمك برگردند. انها مي توانند از بزرگتر ها كمك بخواهند و مرا نجات دهند
رزا جلو رفت و مقابل تريستان ايستاد در حالي كه پشتش به تريستان و رويش به آقاي مون بود گفت: من ....من هم مي خوام اقرار كنم
آقاي مون ناباورانه گفت: واقعا
رزا گفت: منم يه آدم گرگ هستم به همين دليله كه من و تريستان اين قدر با هم صميمي هستيم چون هر دوي ما آدم گرگ هستيم.
آقاي مون هيجان زده دوباره گفت: واقعا؟ و چشمانش در حالي كه برق مي زدند از رزا به تريستان و برعكس دوخته شده بود . دست هايش را هيجان زده به هم ماليد و گفت: چه خوب! چخ خوب! امشب شانس من بود . به جاي يكي دو تا آدم گرگ گرفتم.!
او دست هايش را روي شانه هاي ان دو گرفت و انها را به طرف انتهاي راهرو هدايت كرد
تريستان پريسد مي خوايي ما رو توي قفس ببري؟ پس حالا بلا و ري مي تونن برن خونه؟
آقاي مون جواب نداد همه آنها با آشپزخانه برد
آنجلا روي يك چهارپايه بلند در جلوي پيشخوان آشپزخانه نشسته بود و يك فنجان سفيد پر از قهوه داغ در ميان دست هايش داشت.
او بالا خره هاله اش را هم برداشته بود اما موهاي بورش همچنان در يك توده بالاي سرش ديده مي شد. همچنين لباس سفيد فرشتگي اش را هم از تن در نياورده بود
آنجلا جرعه اي از قهوه خود را نوشيد و فنجان را روي پيشخوان گذاشت و از شوهرش پرسيد چي شده؟
اقاي مون پيروز مندانه تريستان و رزا را به جلو هل داد و گفت : ما امشب موفق شديم دو تا آدم گرگ دستگير كنيم!
هر دوي آنها اقرار گردند
انجلا با خوشحالي گفت: چه خوب!
انجلا نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت ساعت يازده و نيم بود. گفت حالا ما مي تونيم قبل از اين كه بتونن امشب اسيبي به كسي برسونن اونا رو توي قفس بندازيم
تريستان با سر سختي دوباره پرسيد و اين به معني اينه كه بلا و ري مي تونن برن خونه..درسته؟
و در دل دعا كرد كه آنها بتو انند از انجا خارج شوند.
اميدوار بود كه انها بتوانند بيرون بروند و كسي را براي نجات او و رزا از دست اين دو ديوانه خبر كنند.
آقاي مون گفت: ما هنوز نمي تونيم اجازه بديم اونا برن تا وقتي كه مطمئن نشيم كه تو و رزا داريد حقيقت رو ميگيد نمي تونم اجازه بدم اونا برن
رزا فرياد زد ولي ما كه اقرار كرديم ما دو تا هستيم كه آدم گرگيم. اخه چه حاصلي داره كه ما بخواهيم در اين مورد دروغ بگيم؟
تريستان گفت: آره تا نيمه شب نشده ما رو بذار تو قفس زود باش.
من و رزا دوست نداريم امشب به هيچ آدمي بي گناهي آسيب برسونيم
رزا گفت: آره ما رو زنداني كن و بذار دوستانمون برن
آقاي مون جواب نداد هر چهار نفر انها را به اتاق پذيرايي برگرداند
او گفت: وقتي كه شما دو تا ثابت كنيد كه آدم گرگيد بهشون اجازه مي دم برن
تريستان يكه خورد و گفت: چي ؟ ثابت كنيم؟
آقاي مون يكي از ليوان هاي نقره را كه همچنان روي ميز ناهار خوري بود برداشت و ان را به دست تريستان داد و گفت: فكر مي كنم ما مي خواستيم يه جرغه عصاره گرگ كش بنوشيم كه مزاحممون شدن و كارمون نيمه تموم موند
تريستان به مايع غليظ سرخ رنگي كه در ليوان بود خيره شد قلبش به شدت مي تپيد
آقاي مون گفت: هر چهار نفر ليوان هاتونو برداريد و محتويات اونا رو تا ته سر بكشيد
بلا پرسيد: من و ري هم بايد بخوريم؟
آقاي مون چند بار سرش را بالا و پايين آورد و گفت: بله همه بايد عصاره گرگ كش را بخورن اگه تريستان و رزا حقيقت رو گفته باشن فورا حالشون بد مي شه و اگه دروغ گفته باشن و يا كس ديگه اي هم آدم گرگ هست كه ما خبر نداريم اون وقت همه متوجه مي شيم و مي فهميم
انجلا كه در ميان چهارچوب در ايستاده بود گفت: علف گرگ كش حال آدم گرگ ها را به شدت خراب مي كند
آقاي مون به تريستان و رزا گفتك خيلي خوب ثابت كنيد ثابت كنيد كه شماها داريد راست مي گيد. بذار ببينيم ايا معجون گرگ كش شما رو مسموم مي كنه يا نه
تريستان و رزا از دو طرف ميز نگاهي با هم رد و بدل كردند تريستان لرزش دست رزا را مي ديد او ليوان را دو دستي گرفته بود
تريستان انگشتش را در مايع درون ليوان فرو كرد . گرم و غليط بود
نگاهي به ساعت ديواري انداخت فقط بيست دقيقه تا نيمه شب باقي بود.
آقاي مون گفت: يالا بچه ها...داره دير مي شه. مي دونم كه بعضي از شماها مي خواهيد بريد خونه و بعضي از شما هم بايد تر قفس زندوني بشيد.
آنجلا گفت: پس همه با هم ليوان هاتونو سر بكشيد
تريستان نفس عميقي كشيد سپس ليوان را به لب گذاشت و شروع به نوشيدن كرد.
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:38 PM
قسمت هجدهم:



مايع درون ليوان گرم و غليط بود تريستان سعي كرد هر چه سريع تر ان را قورت بدهد ولي توي ان تكه هاي سفت تري وجود داشت كه به زبان و سقف دهانش چسبيد
سرش را بالا اورد و تك تك دوستانش را نگاه كرد بلا ليوان را به لب گذاشته بود و جرغه كوچكي از ان را نوشيد و چهره اش به نشانه نفرت و انزجار در هم رفت.
ري ليوانش را بر لب گذاشت و سعي داشت تمام محتويات آن را لا جرعه سر بكشد ولي كم مانه بود كه خفه شود و مقداري از مايع غليظ قرمز رنگ را تف كرد
در حاليكه مايع قرمز رنگ از جانه اش به پايين چكه مي كرد با ناراحتي گفتك مزه آشغال ميده!
آقاي مون با لحني خشن گفت: بخور اگه اونو هدر بدي يه ليوان ديگه برات مي ريزم زود باش اونو تا ته سر بكش! بقيه هم همينطور
انجلا با شادي كودكانه اي گفت:‌هر چقدر بخواهيد هست!
آقاي مون با لحني آمرانه گفت: هر كس بايد حداقل يك ليوان پر سر بكشه.
رزا ليوان را به دهانش چسبانده بود با صداي بلند جرعه اي از ان را بلعيد وقتي ليوان را از دهانش جدا كرد سبيل قرمز رنگ و چكه كنان پشت لبش داشت.
رو به تريستان گرد و گفت: خيلي بدمزه اس!
تريستان هم سعي كرد جرعه اي از آن مايع غليظ را فرو دهد
آخ...وحشتناكه
مايع در گلويش گير كرده بود و او به زحمت آن را فرو داد
رو به آقاي مون كرد و پرسيد كافي بود؟ چقدر ديگه بايد بنوشيم؟
آقاي مون قاطعانه گفت: همه اونو! وانمود كرد هويج بستني مي خوري
ري گفت: آخه مزه هويج بستني نميده مزه آب گوجه فرنگي فاسد شده مخلوط با خامه ترشيده ميده
آقاي مون در حالي .كه با دقت آنها را تماشا مي كرد گفت: علف مسموم كننده اس! بقيه شما نبايد نگران باشيد چون چيزيتون نمي شه
آنجلا به كمك او آمد و گفت: بچه ها جون، اونو سريع تر بخوريد و اين قائله رو ختم كنيد!
بالا با لحني ناله مانند گفت: من تا عمر دارم فكر نمي كنم طعم بد اون از دهنم بيرون بره.
ري به سختي مقداري از ان را قورت داد و گفتك توي گلوم قلنبه شده ! مثل اينه كه يه توپ قورت دادم.
تريستان با هر زحمتي بود آخرين جرعه هاي مايع غليظ را فرو داد حتي بعد از آنكه ليوان خالي شده بود او همچنان مشغول قورت دادن بود و سعي داشت طعم ترشيده آن را از دهانش بزدايد.
به رزا نگاه كرد و ديد كه او ليوانش را زمين گذاشت با پشت دست مايع قرمز رنگ را از لب هايش پاك كرد
بلا سراپا مي لرزيد با صداي بلند آروغ زد. معده اش را محكم چسبيد و گفت: من فكر مي كنم داره حالم به هم مي خوره و مي خوام استفراغ كنم.
آقاي مون به سرعت به طرف او رفت و گفت: تو حالت خوب نيست؟ و در حالي كه چشمانش از شدت هيجان برق مي زدند افزود گرگ كش روي تو اثر كرده؟
بلا ناليد اين آشغال حال هر كسي رو به هم مي زنه نه فقط آدم گرگ ها رو! و دوباره آروغ زد
تريستان نفس عميقي كشيد ... و به دنبال آن يك نفس عميق ديگر
اقاي مون چشمانش به سرعت دوخته شده بود گفت: بياييد تا بيست و پنج بشماريم و تا او ن موقع مي بينيم كه چه كسي حالش به هم مي خوره اونوقت همه مي فهميم كه آيا تريستان و رزا راست گفتن يا دروغ
انجلا شروع به شمردن كرد.: يك .....دو......سه....
تريستان به رزا خيره شد. رزا گوشه ميز را با هر دوست چسبيد چانه اش مي لرزيد چشمانش از ترس گشاد شده بود
هيجده...نوزده....آنجلا فرصت نكرد شمارش خود را به پايان برساند
رزا دهانش به جيغي وحشتناك باز شد. شكمش را با هر دو دست چسبيد.
فرياد زد...: درد مي كنه ! آخ....چه دردي!
تريستان يك قدم عقب رفت. او نيز فرياد بلندي كشيد و شكمش را چسبيد
حيرت و ناباوري را در نگاه هاي ري و بلا مي ديد نجوا كنان گفت: نفسم بالا نمياد كمك.....خواهش مي كنم كمكم كنيد!
در حالي كه همچنان خواهش مي كرد و التماس مي كرد روي زمين زانو زد. آخ...چه دردي....نمي تونم نفس بكشم.! حالم خيلي بده.....
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:38 PM
قسمت نوزدهم:



تريستان و رزا شكم هايش ان را چسبيده بودند و از درد ناليدند
تريستان نجوا كنان گفت: سمي بود...اون واقعا سمي بود
ري حيرت زده گفت: من كه باور نمي كنم....
بلا گفت: تريستان و رزا راست گفته بودند! اونا واقعا آدم گرگ هستن!
اكنون تريستان كاملا روي زمين ولو شده بودند در حالي كه مي ناليدند محكم شكم خود را چسبيده بود
چشمان رزا ديوانه وار در كاسه چشم حركت مي كردند با صدايي ضعيف و كلماتي نا مفهوم گفت: سم....مسموم....
ري از آقاي مون پرسيد : حالا شما اونا رو زنداني مي كنيد؟ اونا رو ميندازيد تو قفس؟
آقاي مون سرش را به نشانه نفي تكان داد. لبخند ضعيفي در صورتش شكل گرفت و گفت: اونا دارن بازي در ميارن.
ري و بلا هر دو از حيرت دهانشان باز شد
آموزگار گفت: بله تريستان و رزا دارن وانمود مي كنن كه حالشون بده اونا آدم گرگ هاي مورد نظر من نيستن.
اكنون تريستان با صورت روي زمين افتاده بود و با صدايي ضعيف مي گفت: كمك.و.... خواهش مي كنم كمك كنيد من تحمل اين درد رو ندارم.
رزا هم روي زمين ولو شد و غلتي زد و به پشت قرار گرفت و در حالي كه همچنان شكمش را چسبيده بود گفت: آخ چه دردي ، خيلي درد مي كنه
ناگهان آقاي مون گفت: بلند شيد هر دوتاتون بلند شيد
بلا گفت: ولي اونا دارن درد مي كشن چه طور شما ميگي كه دارن بازي در ميارن
آقاي مون گفت: معجون گرگ كش قلابي بود خود انجلا ديشب اونو ساخت.
آنجلا گفت: تنها چيزي كه توش بود آب گوجه فرنگي با پودر كاكائو مقداري كشمش و زيتون بود.
آقاي مون گفتك ما چيزي به نام علف گرگ كش نداريم اصلا من نمي دونم چنين چيزي وجود داره يا نه
دولا شد و پشت يقه تريستان را گرفت و او را از جا بلند كرد و گفت: مي دونم كه اون معجون خيلي بدمزه بود ولي مسموم كننده نبود و رزا و تريستان دارن اداي مريض ها رو در ميارن.
رزا با عصبانيت از جا بلند شد و با نگاهي پر از خشم به آقاي مون خيره شد
آموزگار به او گفت: خودم مي دونستم تو و تريستان داشتيد چه كار مي كرديد . نقشه ضعيفي بود آيا فكر كرديد كه من اجازه مي دم دوستان شما از اين جا برن و كمك بيارن؟
رزا گفت: ما هم مي دونستيم كه واقعيت نداره ولي ما مي خواييم از اين جا بريم بيرون! درو باز كن و بذار بريم
آنجلا گفت: هيچ كس نمي تونه قبل از نيمه شب از اين جا بره تا ما بدونيم كه آدم گرگ واقعي كدون يك از شماس هيچ كس نمي تونه اين جا را ترك كنه.
سپس شروع به جمع آوري ليوان ها كرد و انها را توي سيني گذاشت
رو به شوهرش كرد و گفت: تقريبا نيمه شبه تا چند دقيقه ديگه حقيقت برامون روشن مي شه
آقاي مون گفت: بدار من در حمل سيني بهت كمك كنم . بعدش هم بهتره قفس رو براي قرباني امشبمون آماده كني
سيني را برداشت و به دنبال همسرش به آشپزخانه رفت
تريستان از توي اتاق پذيرايي با صداي بلند گفت: شما ها بهتره اجازه بديد قبل از 11 خونه باشيم
رزا هم گفت: تونا نگران ميشن و ممكنه هر لحظه اين جا پيداشون بشه
اقاي مون گفت: عيبلي نداره بذار بيان . پدر و مادراتون وقتي ببينن ما يه آدم گرگ واقعي را دستگير كرديم خيلي هم خوشحال مي شن.
او و انجلا به در آشپزخانه رسيدند و پشت در ناپديد شدند.
ري به طرف تريستان رفت و دوستانه دستي به پشت او زد و گفت: نقشه خوبي بود رفيق من كه باورم شده بود كه شماها مسموم شديد...واقعا باور كرده بودم كه تو و رزا آدم گرگين
لا گفت: شماها منم گل زديد مقصودم اينه كه خوب من مي دونم كه شماها آدم گرگ نميستيد ولي وقتي شما او ن جوري شروع به ناله و التماس كرديد.....
تريستان با اندوه گفت: چه فايده.....موثر واقع نشد رزا و من فكر كرديم كه به اين ترتيب اون ما دو تا را نگه مي داره و شما دو تا رو ازاد مي كنه ولي نقشه مون نگرفت
رزا گفت: حالا بايد چه كار كنيم؟ اون واقعا ديوونه اس هر دوتايي شون! ...وقتي ساعت ضربه دوازدهم رو بزنه اونوقت اونا چه كار مي خوان بكنن
ري گفت: شايد همه چيز به خير و خوشي تمام بشه.شايد وقتي ببينه كه ما آدم گرگ نيستيم بذاره بريم خونه.
بلا با حالتي عصبي دسته اي از موهايش را كشيد و گفت: اون منو سردرگم كرده نمي دونم چه فكري بايد بكنيم.
و با شنيدن اولين صداي زنگ ساعت ديواري از جا پريد
بنگ...بنگ....بنگ
با ناراحتي گفت: نيمه شب شد!!!!!
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:39 PM
قسمت بیستم:



هر چهار بچه در يك گوشه دور هم كز كردند و به صداي زنگ ساعت ديواري گوش مي دادند
بنگ....بنگ....بنگ
دوازده ضربه
ساعت دوازده نيمه شب بود
نيمه شب در شب هالويين در يك شب مهتابي
اين ساعت ساعت گرگ است
تريستان با خود فكر كرد/: حالا چه پيش مي آيد
نگاهش به ماه بود كه در آسمان مي درخشيد
حالا چه پيش خواهد آمد؟
صداي اولين جيغ از داخل اشپزخانه با عث شد تا هر چهار نفر از جا بپرند
تريستان صداي وحشت زده آقاي مون را تشخيص داد كه فرياد مي زد:
بس كن! از من دور شو!
سپس صداي جيغ آنجلا در خانه پيچيد : به من نزديك نشو برو گم شد!
و سپس صداي هر دوي آنها كه از اعماق سينه جيغ مي زدند فرياد مي كشيدند و ناليدند
كمك
كمك كنيد
نه خواهش مي كنم
كمك يه نفر...به كمك ما بياد
نه!...خواهش مي كنم!نه!
فرياد هاي ناشي از ترس از آشپزخانه به گوش مي رسيد
تريستان كه از وحشت بر جاي خود خشكش زده بود صداي بلند سقوط چيزي را شنيد
و سپس صداي شكستن شيشه
سپس صداي پاي يك جانور را به گوش رسيد
فرياد درد آقاي مون شنيده شد
آنجلا نيز با تمام وجود جيغ مي زد: نه!نه!نه!و...
دوباره صداي پا
سپس سكوت برقرار شد .سكوتي و هم انگيز و ترسناك
سراپاي تريستان مي لرزيد .رزا بدون آنكه خود متوجه باشد بي اختيار بازوي او را گرفت و محكم فشار داد
ري وبلا دهان هايشان از ترس باز مانده بود
هيچ كس نمي خواست – يا در حقيقت نمي توانست از جا حركت كند.
بالا خره ري به سخن آمد و گفت: اين ...اين جا چه اتفاقي داره مي افته؟
بلا نجوا كنان پرسيد : چرا آقاي مون دارن اين طوري جيغ مي كشن؟
كشف آن چندان زياد طول نكشيد.
تريستان زوزه بلند جانوري را شنيد
سپس صداي پاي سريع يك حيوان شنيده شد
و به دنبال آن صداي زوزه اي ديگر
در اين لحظه دو موجود گرگ مانند غرش كنان به داخل اتاق دويدند. موي خاكستري آنها روي پشتشان سيخ شده بود دهان هايشان باز و دندان هاي تيزشان نمايان بود
چشمان تيره و درخشان آنها سراسر اتاق را كاويدند در حالي كه شانه به شانه هم پيش مي آمدند صداي برخورد پنجه هايشان با كف اتاق آهنگي يكنواخت داشت. دم بلندشان ديوانه وار در پشت سرشان مي جنبيد
گرگ ها دوباره زوزه كشيدند
تريستان فرياد زد: آدم گرگ.....
بلا وحشت زده گفت: نه! واقعيت نداره....
تريستان با خود گفت: اين ها آدم گرگ هستند كه پيروزمندانه براي ما زوزه مي كشند!
و در همان حال كه موجودات خشمگين شانه به شانه هم پيش مي آمدند و هر لحظه به آنها نزديكتر مي شدند تريستان آثار خون را روي پنجه هاي انها مشاهده كرد.
و همچنان تكه هايي از پوست كه به دندان هاي بلند و انحناد ارشان چسبيده و از دهان هايشان بيرون زده بود ديده مي شد
آيا آنها پوست و گوشت انسان بودند؟
وقتي با خود فكر كرد كه چه بلايي ممكن است بر سر خانواده مون آمده باشد وحشت سراپاي تريستان را فرا گرفت
ايا آنها را دريده و خورده بودند؟ آنها چگونه توانسته بودند وارد آشپزخانه شوند؟ انها از كجا پيدايشان شده بود؟
رزا وحشت زده گفت: ما ما گير افتاديم!
گرگها سرهايشان را پايين آورده بودند و به طرف بچه ها پيش مي رفتند پشتشان را بالا آورده و همراه با هر نفس غرشي ترسناك سر مي دادند
آماده حمله بودند تريستان و دوستانش پشتشان را به ديوار چسبانده بودند و مي لرزيدند.
گرگ ها پنجه هاي جلوي خود را بالا آورده اند و با آن پنجه ها خون آلود هوا را شكافتند و به طرف آنها خيز برداشتند.
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:41 PM
قسمت 21




تريستان به سمت راست حا خالي داد
گرگ خشمگين و غران محكم به ديوار خورد
گيح در اثر ضربه غرشي كرد و در حاليك ه سر پشمالويش را تكان مي داد از ديوار دور شد
آدم گرگ ديگر روي ري پريد ري با پشت به زمين افتاد و غلتي زد و درست در لحظه اي كه موجود گرگ مانند آرواره هايش را باز كرد با يك غلت سرش را از دسترس آن دور كرد
گرگ اول دوباره به سمت تريستان پريد
تريستان فضاي كافي براي جا خالي دادن نداشت همراه با فريادي از خشم دست هايش را دور كمر ان موجود حلقه و تلاش كرد او را به زمين بكوبد
بلا در حالي كه گونه هايش را محك چنگ زده بود از اعماق سينه جيغ كشيد: كمك....كمك
رزا با دست هاي مشت كرده ايستاده و اماده بود تا در صورت نياز به كمك تريستان بشتابد
تريستان با موجود گرگ نما دست و پنجه نرم مي كرد ان را به طرف زمين كشاند و سعي كرد با غلتيدن خود را به روي او برساند
ولي موجود گرگ نما قوي تر از او بود به سرعت روي تريستان قرار گرفت و همراه با غرشي به نشانه پيروزي آرواره هاي پر از دندان هاي تيز و بلند خود را باز كرد سپس با آن دهان باز سرش را پايين آورد تا كار او را بسازد
تريستان در حالي كه به شدت نفس نفس مي زد نا اميدانه دست هايش را بالا آورد و آنها را دور سر موجود گرگ مانند حلقه كرد سر را ابتدا به يك سمت و سپس به سمت ديگر تاب داد و با تمام قدرت سعي كرد آن را بپيچاند.
در ميان حيرت تريستان آنچه در دست او باقي ماند سر گرگ بود
با وحشت و ترس گفت: آقاي مون؟
سر گرگ چيزي جز يك نقاب ساخته شده از لاستيك و پوشيده شده با مو نبود آقاي مون از داخل پوست گرگ لبخندي به تريستان زد
سپس رو به همه فرياد زد: بچه هاي عزيز هالويين مبارك....
سپس آقاي مون از جا بلند شد و دست تريستان را گرفت و به او كمك كرد تا از جا بلند شود
چند قدم ان طرف تر انجلا هم نقاب گرگ را از سر برداشت صورتش سرخ و پوشيده از عرق بود موي بورش مثل نمد به پيشانيش چسبيده بود
اقاي مون سرش را بالا گرفت و خنديد و سپس با لحني بشاش گفت: نمي دونيد چقدر قيافه هاتون وحشت زده شده بود
انجلا گفت: ولي حالا ديگه مي تونيد راحت باشيد ...باور كنيد
آقاي مون شروع كرد به كندن پوست گرگ. در همان حال گفت: ما همه ساله در جشن هالويين اين بازي رو رديف مي كنيم من و انجلا اين بازي رو خيلي دوست داريم علت اين كه شما چهار نفر رو براي جشن خودمون دعوت كرديم اين بود كه شماها دانش اموزان مورد علاقه من هستيد
تريستان كه همچنان در اثر تقلا و درگيري با آقاي مون نفس نفس مي زد و مي لرزيد به سمت رزا نگاه كرد
رزا با دست هاي مشت كرده و صورتي برافروخته از خشم فرياد زد: شما ...شما مي خواييد بگيد كه اينا فقط يه تفريح بود؟
آقاي مون و همسرش به نشانه تاييد سرهايشان را تكان دادند.
آموزگار گفت: بله همه اونا يه بازي و شوخي بود . به جز يه چيز كوچيك...و اون اين كه انجلا و من حقيقتا آدم گرگ هستيم!
نفس در گلوي تريستان گير كرد نگاهش روي چهره خندان آموزگار و همسرش يخ زد
ولي آقاي مون و انجلا ناگهان زير خنده زدند
آقاي مون گفت: شوخي كردم همه اينا فقط يه شوخي بود باور كنيد
انجلا گفت: ما دوست داريم به بچه ها هالوييني هديه بديم كه هيچ وقت فراموشش نكنن
آقاي مون پرسيد : راستشو بگيد...شما هيچ وقت مي تونيد اين هالويين را فراموش كنيد؟
هيچ كس جواب نداد
تريستان شوك زده تر از آن بود كه قادر به گفتن چيزي باشد
بالاخره اين ري بود كه سكوت را شكست بنابراين چيزي به اسم آدم گرگ وجود نداره؟ شما كه واقعا فكر نمي كنيد يكي از ما ادم گرگ باشه؟
انجلا جواب داد: نه فكر نمي كنيم
و آقاي مون گفت: همه اينا يه بازي و شوخي بود شما كه واقعا به آدم گرگ اعتقاد نداريد؟ ...داريد؟
رزا گفت: در اين صورت ايا حالا ديگه ما مي تونيم بريم خونه هامون؟
آقاي مون با حركت سر جواب مثبت داد و افزود : بله ...مهموني ها هم تموم شد...شما حلا ديگه مي توين دبريد
انجلا داشت با هر دو دست موهايش را مرتب مي كرد گفت: ضمنا نگران نباشيد اونقدرها هم كه به نظر ميرسه دير وقت نيست
هنوز نيمه شب نشده.
اقاي مون گفت: من ساعت ها رو يه كمي جلو كشيدم كه شما بتونيد زودتر بريد خونه... و ساعت ها خود را جلوي آنها گرفت و ادامه داد: هنوز سه چهار دقيقه ديگه به نيمه شب باقيه
او به سمت ساعت ديواري رفت و عقربه ها را روي زمان صحيح قرار داد
رزا نفس عميقي كشيد و گفت: اوه من كه باور نمي كنم! خيلي ترسيده بودم ولي همه اش يه شوخي بود.
بلا در حالي كه سر خود را به طرفين تكان داد گفت: من كه تا حالا تو عمرم تا اين اندازه نترسيده بودم.
آقاي مون گفت: اميدوارم كه همه شما ما رو عفو كنيد. من و انجلا همه ساله اين مهموني رو براي دانش آموزان خاص خودم تدارك مي بينم. فقط قصدمون اين بود كه شماها يه هالويين پرخاطره داشت هاشيد كه تا سال هاي سال در يادتون بمونه
تريستان به طرف در به راه افتاد پاهايش هنوز مي لرزيدند و قلبش در سينه به شدت مي تپيد.
گفت: پس ما ديگه مي تونيم بريم؟
آقاي مون ضمن تاييد با سر گفت: بله مهموني ديگه به پايان رسيده
آنجلا جلوي در دويد و راه آنها را سد كرد و با مهرباني گفت: خواهش مي كنم بمونيد و قبل از اين كه بريد با يه ليوان شربت سيب گلويي تازه كنيد
رزا گفت: نه خيلي ممنون ديگه خيلي ديروقته و بايد زودتر بريم خونه
تريستان گفت: پدر و مادرم از اين كه من ساعت يازده به خونه بر نگشتم خيلي عصباني خواهند بود
آقاي منو گفت: لطفا به آنها بگو كه همه اش تقصير من بود و من بعدا شخصا از اونا عذر خواهي مي كنم
آنها از كنار توده پوست هاي گرگ روي زمين گذشتند و به طرف در جلو رفتند
آقاي من به طرف در رفت و شروع به ور رفتن با زبانه فلزي قفل ان كرد
سپس با كف دست محكم به پيشاني خود زد و گفت: اه صبر كنيد ..از بيخ و بن فراموش كرده بودم
و سپس رو به همسرش كرد و گفتك انجلا لطفا دكمه توي قفسه كتاب رو فشار بده من فراموش كرده بودم كه درهابه صورت الكترونيكي قفل مي شن
انجلا به طرف قفسه كتاب شتافت و با پشت دست چند تا از كتاب ها را كنار زد
تريستان يك جعبه كنترل سياه رنگ را ديد كه روي ان سه دكنه قرمز وجود داشت
انجلا جعبه را برداشت و انگشت خود را روي دكمه بالايي گذاشت و ان را فشار داد
فريادي از حيرت از گلويش خارج شد: آه نه! ... و در حالي كه دكمه قرمز رنگ را در دست داشت رويش را به طرف انها كرد و گفت: دكمه كنده شد!
آقاي مون دوباره شروع به كشيت گرفتن و ور رفتن با زبانه سنگين فلزي كرد و در همان حال گفت: خيلي خب..برش گردون سر جاش اونو برش گردون سر جاش و دوباره فشارش بده تا اين بچه ها بتونن برن خونه هاشون
انجلا به طرف قفسه كتاب برگشت و سعي كرد دكمه را در جاي خود قرار دهد و پس از لحظه اي گفت: چفت نمي شه...سر جاش چفت نمي شه
آقاي مون با قدم هاي سنگين و آرام و با طمانينه به طرف قفسه كتاب رفت و در حالي كه دكمه را از انجلا گرفت: گفت بزار امتحان كنم.
سپس دكمه را روي جعبه كنترل گذاشت و پس از قدري تلاش گفت: اينم از اين! حالا سر جاش قرار گرفت
و دوكه را فشار داد.
يك بار...دو بار..و بار سوم
با ناراحتي گفت: كليد خراب شده و كار نمي كنه به نظر مي رسه كه كنترل قفل خراب شده باشه.
تريستان ناگهان موجي از ترس را در تيغه پشت خود حس كرد با عصبانيت پرسيد : خب...اين يعني ه؟ حالا چه طوري مي تونيم از اينجا بريم بيرون؟
آقاي مون جواب داد : نمي تونيم ..ما فعلا اين جا گير افتاديم.!
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:41 PM
قسمت 22


تريستان فرياد زد: نه ما بايد بريم خونه و ديوانه وار دسته زبانه را با هر دو دست گرفت و سعي كرد ان را عقب بكشد
ولي دسته حركت نكرد
بلا با صداي لرزان فرياد زد: شما بايد بذاريد ما از اين جا بريم بيرون ! تقريبا نيمه شبهو ...
بنگ...بنگ....
تريستان صداي زنگ ساعت ديواري را دوباره شنيد
رزا پرسيد : شما نمي تونيد ميله هاي پنجره ها رو برداريد ما مي تونيم از پنجره بريم
آنجلا گفت: من اون دكمه رو هم فشار دادم ولي اون هم كار نمي كنه واقعا متاسفم ..يه جاي كار عيب پيدا كرده
بنگ...بنگ...
تريستان همچنان به در جولي ور رفت. سعي كرد به طور همزمان هم زبانه را عقب بكشد و هم دستگيره را بچرخاند
آقاي مون گفت: فايده نداره...اخه الكترونيكيه
بنگ....بنگ......
انجلا گفت: ما مي تونيم با استفاده از تلفن كمك بخواييم .مطمئنم كه تلفن كار مي كنه.
بنگ....
تريستان غريد: ديگه خيلي ديره...حالا ديگه وقت براي چنين كاري باقي نمونده!
تغييري را كه داشت در او به وجود مي آمد حس مي كرد ...تغيري كه در تمام شب هاي چهاردهم ماه حس كرده بود
همزمان با شروع رويش موهاي زبر و تيره از زير پوستش دست ها و پاهايش شروع به خاريدن كردند
غرشي كوتاه در اعماق سينه اش اغاز شد و راه خود را به سمت گلويش باز كرده و از خرخره اش بيرون آمد
يك باز ديگر جسم تريستان شروع به تغيير كرده بود
گوش هايش رو به بالا رفتند موهاي زبر همه جاي بدنش را پوشاند دندان هاي بلند نوك تيز از لثه هايش بيرون زدند كف داغ دهانش روي زمين ريخت
بدنش هر لحظه كشيده تر و كشيده تر مي شد
پوست او كش مي آمد و همراه با تغيير شكل استخوان هايش به هم مي ساييدند
شناخت رنگ از چشمانش رخت بربست
او اكنون دنيا را فقط سياه و سفيد مي ديد..بدان گونه كه از چشم يك حيوان ديده مي شد...
و گرسنگي را حس كرد.
گرسنگي وحشتناكي شكم او را به قار و قور انداخت
و دست هايش را بالا آورد و دست هايي كه اكنون شكل پنجه هاي گرگ را داشتند با چنگال هاي بلند و خميده.
عوووووووووووو!
سرش را به سمت رزا برگرداند له رزا هم در حال تغيير بود
رزا در قالب گرگ با پنجه هايش هوا را چنگ مي زد
نهري از بزاق غليظ از كنار دندان هاي خميده اش به پايين جاري بود
او نيز از گرسنگي مي غريد همان گرسنگي كه تريستان احساس كرده بود
تريستان برگشت و به آقاي مون خيره شد
آموزگار دستش را دور شانه همسرش حلقه كرده بود و با چشماني از حدقه بيرون زده از شدت ترس و وحشت مي لرزيد
تريستان با خود گفت: اي كاش به حرف ما گوش داده بود .رزا و من پيش از او اقرار كرديم . به او گفتيم كه ما ادم گرگ هستيم.
ولي مردك احمق حرف ما را باور نكرد
بنگ....بنگ...
آخرين دو ضربه زنگ ساعت!
تريستان سرش را به سمت پنجره چرخاند.قرص ماه كامل اكنون در اوج آسمان قرار داشت انقدر بالا رفته بود كه از پنجره ديده نمي شد. انعكاس نور آن بر فراز درختان از ميان ميله ها به درون مي تابيد او و رزا با پنجه هايشان به قالي كشيدند. سپس به سمت آقاي مون انجلا و بلا و ري حركت كردند.
انجلا جيغي زد: نه خواهش مي كنم....خواهش مي كنم!
رزا غريد : شما مهلت و محدوديت بازگشت ما به خونه رو ناديده گرفتيد
و تريستان آهسته گفت: پدر و مادر ما....اونا مي خواستن كه ما قبل از ساعت يازده خونه باشيم..اونا مي خواستم ما خونه باشيم تا كسي اينن وضعيت رو نبينه!
چهار قرباني لرزان پشت به ديوار اتاق پذيرايي ايستاده بودند و سراپا مي لرزيدند.
تريستان و رزا در حالي كه آرواره هايان به هم مي خورد و زبان هاي رزاشان دندان هاي خميده بلند شان را مي ليسيد هر لحظه به قربانيان خود نزديك تر مي شدند
رزا با خشم گفت: ولي حالا شما به راز ما پي برديد!
و تريستان غريد : و حالا ما ديگه نمي تونيم اجازه بديم كه هيچ يك از شما زنده از اين جا بيرون بره!
(ادامه دارد)

sunyboy
05-29-2009, 12:42 PM
قسمت اخر



رزا غرشي حيواني از گلو خارج كرد : گوشت! در حسرت يك كمي گوشت هستيم!
تريستان يك قدم جلو آمد . پنجه گرگ مانند خود را بالا آورد و آماده حمله شد
قلبش به شدت مي تپيد . جوشش خون در رگ هايش را حس مي كرد و صداي قلبش را مي شنيد در چنين شب هايي هيجان شديدي بر او غالب مي شد
گرسنگي ...فوران احساسات حيواني .. و نياز ولع گونه به حمله كردن و دريدن!
انجلا صورتش را با دست هايش پوشانده بود و جيغ كشيد
خواهش مي كنم....خواهش مي كنم....نه!
تريستان روي پاهاي جلويش خم و آماده جهيدن شد
در اين لحظه صداي بلند زنگ در او را متوقف كرد
تريستان و رزا در حالي كه قلب هايشان به شدت مي تپيد در جا خشكشان زد
يك باز ديگر صداي زنگ در شنيده شد
صداي امرانه از ان طرف در گفت: در را باز كنيد ...پليس
تريستان وحشت زده پشت رزا مخفي شد
اقاي مون فرياد زد: خدا را شكر، خدا را شكر! نجات پيدا كرديم و به سرعت از كنار دو آدم گرگ گذشت و به طرف در جلو ديود
نرسيده به در فرياد زد: آه خدا را شكر...
مامور پليس از پشت در گفت: باز كنيد
آقاي مون جواب داد : نمي تونم زبونه گير كرده
افسر پليس گفت: پس ما درو مي شكنيم
صداي برخورد جسم سختي با در شنيده شد و در لرزيد اما باز نشد.
دوباره و اين باز با شديدتر ين ضربه. قفل شكست و در با شدت باز شد
دو افسر پيس با يونيفورم آبي به داخل اتاق ديودند مايكل مون پشت سر آنها بود هر دو مامور پليس قدي بلند وهيكلي به ظاهر نيرومند داشتند يكي از آنها موي بلند و قرمز رنگي داشت كه از زير كلاهش روي شانه هايش ريخته بود
مامور مو قرمز در حالي كه با كنجكاوي اطراف اتاق را مي كاويد گفت:
يكي بگه اين جا چه خبره!
مايكل به طرف پدر و ماردش دويد و گفت: من از طرق پنجره زير زمين رفتم بيرون چاره اي نداشتم و بايد به پليس مي گفتم...من نمي تونستم اجازه بدم كه شما دوباره اين كارا رو تكرار كنيد نمي تونستم اجازه بدم شما اين بچه ها رو با بازي هاي وحشتناك هالويين خودتون شكنجه بديد.
آقاي مون فرياد زد.: شما شما نمي فهميد... و رويش را به طرف تريستان و رزا كرد و با انگشتي لرزان به انها اشاره كرد و گفت: اونا اونا وقعي هستن
انجلا هم گفت: بله اون دو تا ! اونا آدم گرگ هاي واقعي هستن
موجي از ترس سراپاي تريستان را فرا گرفت. به سرعت ارواره اش را كه باز بود بست و بدون توجه به سينه اش كه به شدت بالا و پايين مي رفت در كنار رزا به داخل سايه عقب نشيني كرد
آقاي مون گفت: اونا رو دستگير كنيد! زود باشيد ى بگيريدشون
اونا ادم گرگاي واقعي هستند بگيريد شون!
مامور پليس به طرف تريستان و رزا نگاه كردند
تريستان احساس كرد موهايش در حال سيخ شدن هستند عضلاتش را منقبض كرد و آماده حمله شد.
افسر مو قرمز نگاهي به رزا و تريستان انداخت و گفت: چه لباس هاي هالويين قشنگي
و پسپ هر دو افسر پليس به طرف آقا و خانوم مون چرخيدند
انجلا فرياد كشيد: ولي اونا لباس هالويين نيست! او دو تا ادم گرگ واقعي هستن
مايكل با عصبانيت گفت: مادر بس كن.! من مشكل شما دو تا رو براي اين دو افسر پليس تعريف كردم .بهشون گفتم كه شما و پدر عاشق اين هستيد كه بچه ها رو تا حد مرگ بترسونيد
آقاي مون با لحني كه در ان التماس بود فرياد زد: خواهش مي كنم به حرفم گوش كنيد! اين بار واقعيه شما بايد حرفامو باور كنيد
هر دو مامور پليس دستبند هايشان را از كمر باز كردند يكي از آنها گفت: شما دو تا مي خواييد بي درد سر و بي سر و صدا با مابياييد؟
آقاي مون فرياد زد: خواهش مي كنم گو ش كنيد
و انجلا اشك ريزان گفت: شما داريد اشتباه بزرگي مي شيد!
باور كنيد ما اين قصه رو از خودمون در نياورديم او ن دو تا هر دو ادم گرگ هستن
افسر مو قرمز با تمسخر گفت: اره درست ميگي و منم پسر فرانكشتاين هستم!
هر دو افسر با يك حرك ت سريع دستبند ها را به مچ دست هاي آقا و خانم مون قفل كردند
مايكل غمگينانه سرش را تكان داد و اهسته به والدينش گفت: من واقعا متاسفم..ولي اره اي ديگه نداشتم. نمي تونستم احازه بدم كه شما به اين كارتون ادامه بدين
پليس رو به تريستان و دوستانش كردند و پرسيدند: شما اوضاعتو روبه راه؟
هر چهار نفر سرشان را به پايين حركت دادند
قلب تريستان به شدت مي تپيد ضعف گرسنگي معده او را به مالش در آورده بود با تمام وجود مي خواست سرش را عقبل ببرد و زوزه بكشد مي خواست دندان هايش را در چيزي نرم و آبدار فرو كند
با خود گفت: من به غذا نياز دارم...در واقع هوس گوشت كرده ام . حسم گرگي او در اثر اين عطش و ولع مي لرزيد اما هر طور بود حلوي خود را گرفت.
مايكل مون به طرف چهار همكلاسي رفت و گت: من در مورد پدر و مادرم از شما معذرت مي خوام ولي اونا مشكل دارن و حالشون چندان خوب نيست يه كم مشكل روحي دارن.
آقاي مون از آن طرف اتاق فرايد زد تو داري اشتباه بزرگي مرتكب مي شي ! شماها داريد احازه مي ديد دو تا آدم گرگ واقعي از چنگتون در برن!
پليس ها آقاي مون را كه به شدت مقاومت مي كرد كشان كشان به طرف در مي بردند
مايكل ادامه داد : پدر و مادر من از يك شهر به شهر ديگه ميرن و هر سال بچه ها رو به مهموني واقعا وحشتناك هالويين خودش دعوت مي كنن. ولي اين بازي ها بيش از حد وحشتناك هستن اونا بچه ها رو توي خونه زنداني مي كنن و اونا رو وا مي دارن كه چيزاي نفرت انگيز و تهوع آور بخورن
رزا آهسته گفت: واقعا غم انگيزه! و بايكه اي از بزاق از كنار پوزه اش جاري شد. به سرعت با پشت دست پشمالوي خود آن را پاك كرد
مايكل گفت: بله ..خيلي غم انگيزه!... و قار وقور معده اش بدن او را لرزاند
انجلا فرياد كشيد: ولي يه نگاه به او ن دو تا بچه بندازيد!اونا گرگ هستن! اونا گرگاي واقعي هستن
افسر موقرمز گفت: خيلي مغذرت مي خوام خانم! شما اين كلك كهاي احمقانه رو بيش از حد تكرار كرديد
و ادر حالي كه آقا و خانم مون را به سمت در هدايت مي كرد به مايكل گفت: پسرم بهتره با ما بياي..شما بچه ها خودتون مي تونيد به خونه هاتون بيد
تريستان به سرعت گفت: مشكلي نيست
در اين لحظه بلا كه بالاخره توانست بود صدايي از گلويش خارج كند با صداي كه گويي از ته چاه بيرون مي آيد فرياد زد: نه صبر كنيد ري و من امنيت نداريم..ما...
و ري كه به تريستان و رزا خيره شده بود فرايد كشيد: ما به كمك احتياج داريم
اما خيلي دير شده بود در پشت سرخ انواده مون و دو افسر پليس بسته شد
اكنون سكوتي سنگين بر همه جا حاكم بود
بلا و ري با چهره هايي رنگ پريده از شدت ترس عقب عقب رفتند .
بلا من و من كنان گفت: آقا و خانم مون ديوونه نبودن. اونا درست مي گفتن. شما دو تا واقعا ادم گرگ هستيد
ري دست راستش را بالا اورد و گفت: قسم مي خورم كه بال و من هيچ كس حرفي نزنيم..قول ميديم كه راز شما رو تا آخر عمر حفظ كنيم.
در خمان حال كه تريستان و رزا به انها نزديك مي شدند هر دو از شدت ترس سراا مي لرزيدند
بلا التماس كنان گفت:« بذاريد ما بريم. ما به هيچ كس حرفي نمي زنيم فسم مي خورم كه يك كلمه هم به كسي چيزي نگيم!
شكم تريستان دوباره قار و قور كرد. دندان هاي تيز و آغشته به بزاق خود را ليسيد
ري گفت: ما ها دوست هستيم ...مگه نه؟ با هم دوست هستيم؟
تريستان غريد: اره درسته..دوست هستيم .بنابراين زود باشيد راه بيفتيد.
ري به سختي آب دهانش را فرو داد و گفت:‌مي تونيم بيم؟ يعني جدي گفتي؟
تريستان در حالي كه عضلاتش منقبض و پاهايش اماده جهيدن بود گفت: البته ! البته! ما با هم دوست هستيم لذا رزا و من سعي مي كنيم با شما منصفانه رفتار كنيم. حالا شروع به دويدن كنيد....ما به شما ده ثانيه مهلت ميديم.....!
(پايان)