PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دفترچه خاطرات،من مرده ام



sunyboy
05-29-2009, 10:23 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت اول)
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

دستهايم بدجوري مي لرزند. نمي دانم آيا امروز مي توانم چيزي در تو بنويسم يا نه. ديشب خيلي ترسيدم. همچان سراپا مي لرزم.
شايد بهتر باشد از اول شروع كنم. مي داني، دوستانم چيپ و شاون و من تقريبا يك سال بود كه درباره رفتن به اردوي شبانه در جنگل ول مون صحبت مي كرديم. ديشب اين فكر را عملي كرديم.
اما چه اشتباهي
فكر مي كرديم خيلي خوش مي گذرد. و سايلمان را بار وانت پدرم كرديم و او ما را در ابتداي جاده خاكي جنگل پياده كرد
هنگام خداحافظي پدر گفت: آلكس از جاده منحرف نشيد اين جاده شما را به ابشار مي روسنه فردا صبح همين جا منتظرتونم. و به راه افتاد و ستوي از غبار در پشت خود بر جا گذاشت.
بعد از ظهري ابري بود به محض اينكه وارد جنگل شديم هوا تاريك تر هم شد. كوله پشتي هايمان باد كرده بودند و چادر برزنت ، يك تن وزن داشت.
ولي ما اهميت نمي داديم بالاخره موفق شده بوديم خودمان تنهايي شب را در جنگل چادر بزنيم. به سرعت در جاده خاكي به سمت نهر پيش مي رفتيم.
شاون شروع به خواندن يكي از آوازهاي قديمي بيتل ها كرد . چيپ و من نيز به او پيوستيم . انعكاس صدايمان در ميان درختان واقعا دوست داشتني بود.
هر سه ما گيتار مي نوازيم و تشكيل يك گروه را شروع كرده ايم . گفتم: بهتر بود گيتارهامون رو هم مي آورديم.
چيپ خنديد . الكس ، خودت تنهايي اين حرفو زدي؟
دو شاخه ها شونو كجا به برق مي زديم؟
جواب دادم: چيزي نيس...يه سيم رابط خيلي بلند هم با خودمون مي آورديم!
مشغول خنديدن و آواز خواندن بوديم و از هواي لطيف و صداي خرد شدن برگ هاي خشك در زير پوتين ها يمان لذت مي برديم
جاده به پايان رسيد ولي همچنان به پيشروي ادامه داديم. مطمئن بودم كه آبشار مستقيما در پيش روي ما قرار دارد . هوا تاريك تر شده بود و باد سردي نيز از روبه رو مي وزيد.
حدود يك ساعت ديگر نيز راه رفتيم تا اينكه بالاخره دريافتيم كه راه را كاملا گم كرده ايم.
شاون كوله پشتي را زمين گذاشت و قدكشه اي كرد و گفت: بايد بتونيم صداي آبشار رو بشنويم. كجاست؟ مطمئني كه در مسير صحيح حركت مي كرديم؟
چيپ آهي كشيد و گفت: ديگه خيلي تاريك شده..امشب كه ديگه پيداش نمي كنيم!
موجي از باد ، برگ هاي خشك در اطراف ما را به حرك در آورد.
شاون پرسيد: در اين جنگل خرس هم وجود داره؟ صدايش كمي وحشتزده بود.
من به شوخي گفتم: نه ولي يه خرگوش هايي داره كه آدم رو تكه تكه مي كنن!
چيپ خنديد اما شاون نخنديد من كمي احساس سرما كردم و بادگير زردم را محكم تر به خود پيچيدم.
شاون پرسيد : جاده از كدوم طرفه؟ سپس برگشت و به عقب اشاره كرد: ما از اين طرف آومديم. شايد بهتر باشه از همون راه برگرديم.
صداي سوت مانندي مرا از جا پراند. جغدي بود كه در شاخه اي با ارتفاع كم نشسته بود جغد در حالي كه از بالاي سر به ما خيره شده بود دوباره ناله اي سر داد
گفتم: من كه دلم نمي خواد برگردم. بياييد ادامه بديم...مطمئنم كه از همين مسير به آبشار مي رسيم.
اما چيپ و شاون مي خواستند همان جا بنمانيم و چادر بر پا كنيم. حاي بدي نبود بنابراين من هم موافقت كردم
كوله پشتي هاي خود را در گوشه اي گذاشتيم و شروع به باز كردن چادر كرديم.
در همان لحظه بود كه براي اولين بار آن احساس را تجربه كردم: احساس اينكه چشمهايي ما را مي پايند.
گزش خفيفي در پشت گردنم حس كردم. صداي خشكي از پشت سر شنيدم..درست مثل اينكه كسي روي شاخه خشكي پا گذاشته باشد.
به دور خود چرخيدم ولي كسي را نديدم. درختان به سمت يكديگر خم شده بودند ، چنانكه گويي مي خواستند محاصره ما را تنگ كنند
شاون پرسيد : تو چت شده؟ جونوري چيزي ديدي؟
خنديدم و گفتم: آره...صداي يه بوفالو رو شنيدم.
براي برپايي چادر خيلي تقلا كرديم باد شديدي كه مي وزيد مرتب توي ان مي افتاد و چادر مرتب به هوا بلند مي شد. ولي بالاخره موفق شديم آن را برپا كنيم اما باد مرتب آتش ما راخاموش مي كرد
وقتي شاممان تمام شد خيلي دير وقت بود هر سه ما خميازه مي كشيديم. شانه هايم از حمل كوله پشتي سنگين درد مي كرد
تصميم گرفتيم توي چادر بريم و بخوابيم . شاون و چيپ وارد چادر شدند. من خواستم به دنبال آنها وارد چادر شوم...ولي ناگهان استادم
دوباره همان احساس عجيب را داشتم: همان گزش را در پشت گردنم حس كردم چه كسي ما را مي پاييد؟
با دقت به درون تاريكي مه آلود خيره شدم . با مشاهده آن دايره هاي خاكستري مات ، نفسم را در سينه حبس كردم . چندين جفت از آن دايره ها در ميان درختان در فاصله كمي با زمين شناور بودند.
چشم؟
به داخل چادر شيرجه رفتم در زير پتوهاي پشمي با لباس كامل خوابيدم. پشم پتو بدن را به خارش مي انداخت . چادر در اثر مه و شبنم، مرطوب بود
قادر به خوابيدن نبوديم شروع كرديم براي هم لطيفه تعريف كردن. مرتب شوخي مي كرديم و مي خنديديم.
ولي وقتي زوزه ها شروع شد دست از خنده كشيديم.
زوزه ها در ابتدا خفيف بود...مثل آژير آمبولانس هايي كه از دور به گوش برسند. اما هر لحظه نزديك تر و نزديك تر مي شدند. مي دانستيم كه زوزه جانور وحشي است
شاون مضطبانه گفت: اميد ...اميدوارم صداي زوزه سگ باشه. بعيد نيست كه صداي شگ هاي وحشي باشه
از ترس به هم چسبيده بوديم آنچه مي شنيديم صداي زوزه گرگ بود. بسيار نزديك چنان نزديك كه صداي آرام گام هايي در بيرون از چادر...
آنها دور چادر بودند همان موجودات زوزه كش پرده جلوي جادر بالا رفت
دوستانم و من از ترس چيغ كشيديم
دو مرد با لباس چرمي سياه دولا شده و به داخل چادر نگاه مي كردند. يكي از انها چراغ قوه اي را بالا آورد. نور چراغ قوه را به آرامي روي صورت تك تك ما تابيدند. پرسيد: بچه ها شما ها حالتون خوبه/
من پرسيدم شما كي هستيد؟
مر دوم جواب داد نگهبان جنگل
هر دو نفر انها به ما خيره شدند . نگا ههاي سردشان بود
مردي كه چراغ قوه در دست داشت گفت: جنگل خيلي امن نيست. رفيقش به نشانه تاييد سرش را تكان داد فردا صبح اول وقت خودتون رو به جاده برسونيد......و با اشاره دستش سمتي را نشان داد و افزود از اين طرفه
و ما قول داديم كه همين كار را خواهيم كرد از آنها به خاطر سر زدن به ما تشكر كرديم.
اما من از شيوه نگاه كردن آنها خوشم نيامد . هيچ شباهتي به رنجرهاي جنگل نداشت به محض اينكه از چادر ما دور شدند ، روزهاي بلند نيز دوباره؟ شروع شد. روزهايي از همه طرف
آن شب را اصلا نخوابيديم تا صبح بيدار مانديم و به دايره هاي اطراف چادر زل زده بوديم و به زوزه حانوران گوش مي داديم
صبح زود به محض مشاهده اولين شعاع هاي آفتاب در ميان درختان از جا پريديم به سرعت از چادر بيرون آمديم و شروع به بستم وسايلمان كرديم.
شروع به جمع كردن چادر كرده بوديم كه ناگهان با مشاهده چيز عجيبي روي زمين خشكم زد. چيپ وشاون را صدا زدم و گفتم: هي ببينيد
به دو جفت جاي پا در خاك نرم اشاره كردم دو جفت جاي پا كه اتز ميان درختان جنگل تا جلوي چادر ما آمده و برگشته بودند
جاي پاي رنجرهاي جنگل
هر سه ما در ميان ترس و حيرت به جا پاها خيره شده بوديم
جاي پاها به انسان تعلق نداشتند . شبيه پنجه حانوران بود
جاي پاي دو جانور در خاك نرم
جاي پاي دو گرگ!
(ادامه دارد.....)

sunyboy
05-29-2009, 10:24 AM
ترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت دوم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

خانم گلد پرسيد: الكس، چيزي از اون، راست هست؟
صفحات داستان خود را در دستم لوله كردم و گفتم: نه....من همه شو از خودم در آوردم.
خانم گلد در حالي كه از بالاي عينك به من نگاه مي كرد گفت: يعني تو ، چيپ و شاون هيچ وقت به اردوي جنگل نرفتيد؟
گفتم: نه ، هرگز
چيپ از ته كلاس گفت: آخه اون از گزنه مي ترسه
همه بچه ها كلاس زير خنده زدند
يكي ديگر از بچه ها گفت: اون از درختا هم مي ترسه
دوباره از بچه ها گفت: اون از درختا هم مي ترسه!
دوباره بچه ها شديدتر از پيش خنديدند.
شاون افزود : اون از حشرات هم وحشت داره!
اين بار هيچ كس نخنديد. يعني هيچ وقت به شوخي هاي شاون نمي خندد. او پسر خوبي است ،ولي اصلا با نمك نيست
خانم گلد گفت: خب ....داستان كوتاه خيلي خوبي بود. يكي از بهترين داستانهايي كه اين هفته شنيدم...الكس از تو متشكريم كه براي كلاس خونديش كار خيلي خوبي بود.
با اشاره دست به من گفت كه مي توانم سر جايم برگردم و بنشينم ولي من از جا حركت نكردم در حالي كه انگشت هايم را به نشانه شانس پشتم روي هم سوار كرده بودم گفتم: نمي خواهيد نمره م رو بهم بگيد؟
خانم گلد عينكش را روي بيني خود به عقب راند و گفت: اوه بله. نمره اي كه به تو ميدم يه b مثبته.
ناليمد: چي، يعنيa نمي ديد؟
او تكرار كرد: B مثبت
پرسيدم ولي چرا؟
موي بورش را از روي پيشانيش عقب زد و گفت : خب...طرح داستان خيلي خوب بود ، ولي فكر مي كنم احتياج بود كه كمي روي شخصيت هاي قصه بيشتر كار مي كردي مثلا اينكه ما اصلا نميدونيم چيپ و شاون چه شكلي هستن....ميدونيم؟
با انگشت به دو دوستم اشاره كردم و گفتم: ولي اونا همين جا نشستن! شما مدونيد اونا چه شكلي هستن!
يكي از بچه ها از ته كلاس گفت: واقعا زشتن!
و دوباره همه زير خنده زدند.
ولي من نخنديديم من به يك نمره a نياز داشتم
خانم گلد در ادامه گفت: تو بايد در داستانت اونا رو توصيف مي كردي ما نميدونيم اونا با هم چه فرقي دارن ، چون تو شخصيت هاي واقعي به اونا ندادي.
ولي
حرفم را قطع كرد و ادامه داد : و من فكر مي كنم به يه مقدار توضيح و توصيف بيشتر در مورد جنگل احتياج داريم...جزييات بيشتر...ميدوني الكس هر چه جزييات بيشتري وارد داستانت كني اون داستان واقعي تر جلوه مي كنه
تسا وين دستهايش را ديوانه وار در هوا تكان داد و سپس گفت: يه چيزي هست كه من درك نمي كنم اگه اون دو تا مرد گرگ بودن پس چرا كت چرمي ...پوشيده بودن؟ مقصودم اينه كه اونا به طور كامل لباس پوشيده بودن مگه نه؟ ولي چطور مي تونستن گرگ باشن؟ و چراغ قوه رو از كجا آورده بودن؟
دوشيزه گلد گفت: سوالهاي خوبي بود تسا
با ناراحتي چشمانم را برگرداندم تسا هميشه سوالهاي خوبي مطرح مي كند و به همين دليل است كه با تمام وجود از او متنفرم
نفس عميقي كشيدم و گفتم: اون مردا آدم – گرگ بودند نه گرگ معمولي
دوشيزه گلد نگاهي به ساعت انداخت و گفت: خب ديگه نزديكه زنگ بخوره...و سپس رو به من كرد و گفت: يه فكري به نظرم رسيد تو در اين قالب دفتر خاطراتي كار خيلي خوبي ارائه دادي. مقصودم اينه كه نوشتن داستانت در قالب خاطره ايده خيلي خوبي بود.
در دل گفتم اگه خوب بود پس چرا به من نمره خوب نداد؟ ولي با صدايي ضعيف گفتم: ممنون
خانم گلد افزود الكس تو بايد يه دفتر خاطرات واقعي بنويسي. هر روز توي اون بنويسي.در پايان سال اونو براي يه نمره اضافي به من تحويل بده
گفتم: واقعا؟حتما...خيلي ممنون
دست تسا را ديدم كه به هوا رفت. مي دانستم مي خواهد چيزي بگويد
خانم گلد منم مي خوام يه دفتر خارات بنويسم....منم مي تونم يه دفتر خاطرات براي نمره اضافي بنويسم؟
خانم گلد جواب داد: بله هر كدوم از بچه هاي ديگه كلاس هم مي تونن..ايده خيلي خوبيه
زنگ كلاس به صدا در آمد
به طرف ميزم شتافتم و شروع به گذاشتم وسايلم توي كوله پشتي كردم. يك چيزي محكم توي پشتم فرو رفت. مي دانستم كيست.
برگشتم. تسا دستش را جلوي صورتم گرفت و گفت: الكس زود باش اخ كن!
سعي كردم خود را بي خبر نشان دهم: خيلي ببخشيد؟!
دوباره گفت: اخ كن بياد....تو شرط بستي كه براي اين داستانت يه نمره a ميگيري. تو باختي
گفتم: B مثبت فرق چنداني با a نداره
دستش را توي صورتم گرفت و گفت: رد كن بياد
دستم را توي جيب شلوارم كردم. گفتم :‌ولي من فقط سه دلار دارم
آمرانه پرسيد: پس چرا با من شرط بستي؟ تو كه ميدوني هيچ وقت نمي توني شرطي رو از من ببري..تو هميشه مي بازي
گفتم: يه لحظه صبر كن... و به طرف چيپ و شاون كه نزديك در ايستاده بودند رفتم و بين آنها و در خروجي ايستادم و گفتم: رد كنيد بياد
هر دو غريدند. سپس دست در جيب هايشان كردند و هر يك يك اسكناس يك دلاري به من دادند
به طرف تسا برگشتم و در حالي كه پنج دلار را به او مي دادم گفتم: خيلي خب ، اينم پنج دلار تو
تسا به چيپ و شاون اشاره كرد و گفت: اين ديگه چه جورش بود
با هر كدوم يه دلار شرط بسته بودم كه وقتي تو قصه منو بشنوي تو هم مي خواي يه دفتر خاطرات بنويسي
تسا رنگ به رنگ شد. گونه هايش به شدت سرخ شدند. با عصبانيت گفت: مسخره! پس تو از دوستانت دو دلار بردي .ولي الكس تو بازنده خوبي هستي. حالا ديگه كاملا ور شكسته شدي مگه نه؟
جيب هايم را بيرون آوردم . همه خالي بودند . گفتم آره...ورشكسته شدم.
تسا لبخند زد و گفت: من عاشق شرط بندي با تو هستم. و در حالي كه پنچ دلار من را جلوي صورتم گرفت و اسكناس ها را يكي يكي با آب و تاب مي شمرد گفت: درست مثل اينه كه آدم از يه ني ني كوچولو آب نباتشو بگيره.
گفتم: يه لحظه صبر كن
فكري در ذهنم نقش بسه بود. فكري عجيب . فكري كه مي توانست مرا از يك بازنده به يك برنده تبديل كند
به تسا گفتم: مي خوام يه شرط ديگه باهات ببندم...يه شرط واقعا بزرگ.
(ادامه دارد....)

sunyboy
05-29-2009, 10:25 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت سوم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

شاون با عصبانيت گفت: تو چه كار كردي؟ الكس تو واقعا عقلت كمه!
گفتم: ولي من اين يكي رو حتما مي برم
چيپ گفت: ولي تو هيچ وقت نمي توني در شرط بندي از تسا ببري آخه تو چطوري تونستي سر صد دلار شرط ببندي؟
آن روز بعد از مدرسه همه ما در گاراژ خانه چيپ مشغول تنظيم گيتارهايمان بوديم گاراژ فقط يك پريز برق داشت لذا ما فقط مي توانستيم دو تا از آمپلي فاير ها را وصل كنيم. بنابراين يكي از ما ناچار بود گيتار خود را آكوستيك بزند گر چه گيتار هاي هر سه برقي بود
گفتم: من به صد دلار اصلا احتياج نخواهم داشت چون حتما برنده مي شم.
برينگ گ گ
سيم گيتارم پاره شد. ناله اي از گلويم خارج شد و زير لب گفتم: ولش كن بدون اين سيم مي زنم
شاون سرش را تكان داد و گفت: الكس تو ديوونه اي...بعد از اون ماجراي مك ارتور و پرچم....
گلتم اون يه شرط صد در صد مطمئن بود من بايد حتما برنده مي شدم.
حتي فكر كردن به آن نيز مرا عصباني كرد
چند هفته قبل ، با آقاي مك آرتور قراري گذاشتم او يكي از نظافتچي هاي مدرسه است، فقط اينكه به او نظافتچي نمي گويند بلكه مي گويند مهندس نگهداري
مك آرتور آدم خوبي است. من و او گاهي با هم شوخي مي كنيم ان روز قراري با هم گذاشتيم
يكي از وظايف او برافراشتن پرچم هر روز صبح جلوي مدرسه است. لذا پنج دلار به او دادم تا چهارشنبه صبح پرچم را وارونه برافراشته كند
سپس صبح زود تسا را به مدرسه كشاندم و ده دلار با او شرط بندي كردم كه مك آرتور پرچم را وارونه برخواهد افراشت
تسا در حالي كه گردشي به چشمانش مي داد گفت: الكس تو ديوونه شدي...مك آرتور تا حالا يه همچين اشتباهي نكرده
با خوشحالي با خودم گفتم: ولي اين بار خواهد كرد و شروع كردم به برنامه ريزي براي خرج كردم ده دلار تسا
اما من از كجا بايد مي دانستم كه خانم خو آرز مدير مدرسه آن روز صبح درست وقتي كه مك آرتور مي خواست پرچم را بالا ببرد وارد مدرسه خواهد شد؟
او در حاليك ه از پله ها بالا مي آمد مك آرتور را ديد و رو به ميله پرچم ايستاد و دستش را بالا آورد و روي سينه اش گذاشت و به حالت احترام ايستاد تا پرچم كاملا برافراشته شد.
البته مك آرتور ترس برش داشت و پرچم را به طور صحيح و غيروارونه برافراشت
نمي توانستم گناهي متوجه او بدانم در ان حال كه خانم خو ارز رو به رويش ايستاده بود چه كاري از دستش بر مي آمد
ولي من ناچار شدم ده دلار به تسا بپردازم بعدا مك آرتور گفت كه تا يك هفته ديگر پنج دلار مرا پس خواهد داد. آن روز روز خوبي نبود
به دو دوستم گفتم : حالا ديگه نوبت منه. تسا حدود سيصد شرط رو پشت سر هم از من برده. بنابراين ديگه حالا حتما نوبت منه
شاون پرسيد ولي آخه تو چرا باهاش شرط بستي كه دفتر خاطرات تو هيجان انگيز تر از مال اون مي شه
گفتم: براي اينكه واقعا مي شه تسا دختر واقعا باهوشيه و هميشه بهترين نمره ها رو ميگيره چون تنها كاري كه ميكنه درس خوندنه. اون همه وقتشو براي انجام تكاليف و پروژه هاي فوق برنامه براي كسب واحد هاي بيشتر صرف مي كنه. بنابراين زندگي اون واقعا يكنواخت و خسته كننده است! بنابراين دفتر خاطراتش اصلا نمي تونه هيجان انگير باشه. به هيچ وجه!
چيپ پرسيد: خب كي قراره تصميم بگيره كه دفتر خاطرات كي بهتره؟
گفتم: قراره دوشيزه گلد نظر بده . ولي انتخاب براي اون اصلا مشكل نخواهد بود اين يكي از اون شرط هاييه كه من هرگز بازنده نخواهم شد.
چيپ گفت: حاضري شرط ببندي؟
نگاهي به او انداختم و گفتم: جدي ميگي؟
سر پنج دلار شرط كه تسا اين شرط رو هم مي بره
با دست كف دست او كوبيدم و گفتم: قبول
شاون گفت: منم شرط مي بندم . پنج دلار كه تسا برنده مي شه
غريدم: شما دو تا واقعا بازنده ايد. به هر حال بياييد تمرينمونو بكنيم.
اولين آهنگ چيه؟
چيپ گفت: بخار ارغوان چطوره؟ اون بهترين آنگ ماست.
من و من كنام گفتم: اين تنها آهنگ ماست
با شمارش از يك تا سه و در حالي كه با هر شماره پنجه پايمان را به زمين مي زديم ، آهنگ بخار ارغواني را شروع كرديم حدود ده ثانيه نگذشته بود كه صداي ترق بلندي را شنيديم.
موزيك قطع شد و چراغ خاموش شد
دوباره فيوز پريده بود
دقايقي بعد جعبه گيتار در دست وارد خانه شدم مامان در را به رويم باز كرد و گفت: منتظرت بودم...برات يه سورپرايز دارم
كوله پشتي ام را روي زمين انداختم و سپس كاپشنم را نيز روي آن انداختم.
گفتم: نمي خواد بگي...بذار خودم حدس بزنم. پنج دلار شرط مي بندم كه يه توله سگه. بالاخره اون توله سگي رو كه وقتي شش ساله بودم در خواست كردم برام خريديد؟
مامان سرش را به علامت نفي تكان داد. نه توله سگ نيست. تو كه ميدوني بابات حساسيت داره.
گفتم: خوب اون مي تونه سر كار كه هست نفس بكشه ديگه براي چي مي خواد توي خونه هم نفس بكشه؟
مامان خنديد. او فكر مي كند كه من خيلي بامزه هستم او تقريبا به هر چيزي كه من بگويم مي خندد
هيجان زده گفتم: پنج دلار شرط كه يه...ضبط دي وي دي....
مامان دوباره سرش را تكان داد و گفت: به هيچ وجه الكس. اين قدر دائم شرط نبند. اين عادت بديه. ببينم به همين دليله كه هميشه آس و پاس هستي؟
اين سوال او را بي جواب گذاشتم. پرسيدم: پس سورپرايز شما چيه؟
مامان بازوي مرا گرفت و به طبقه بالا و اتاق خوابم كشاند بيا بريم بهت نشون بدم.
كالما مي ديدم كه هيچان زده است. پشت در اتاق مرا به داخل هل داد و گفت: خودت ببين الكس
به ميز بزرگي كه كنار ديوار بود خيره شدم. جنس ان چوب تيره رنگي بود و دو رديف كشو در هر طرف خود داشت
به طرف آن رفتم رويه ميز بيش از يك ميليون خراش و شكاف كوچك و بزرگ داشت
گفتم: اين...اين خيلي قديميه
مامان جواب داد: بله انتيكه . پدرت و من اونو در اون مغازه انتيك فروشي كوچك در خيابان مونتروز نزديك كتابخونه پيدا كرديم
دستم را روي چوب كهنه آن كشيدم. سپس يكي دو بار بو كشيدم و آهسته زير لب گفتم: يه بوي خاصي ميده
مامان گفت: بعد از اينكه اونو جلا بزني ديگه بو نميده نوي نو مي شه ميز قديمي قشتگيه بزرگ و جادار. پلي استيشن و كامپيوترت هم روش جا مي شه به علاوه بقيه وسايلت.
گفتم: آره فكر مي كنم همين طوره
مامان به شوخي نيشگوني از بازويم گرفت و گفت: خيلي خب بگو ممنون مامان. حسابي سورپريز شدم . من واقعا به يه ميز مثل اين احتياج داشتم.
گفتم: ممنون مامان . حسابي سورپريز شدم من واقعا به يه ميز مثل اين احتياج داشتم.
مامان خنديد . خيلي خوب بشين پشتش . امتحانش كن. و يك صندلي چرخدار كاملا نو را به طرف ميز هل داد. صندلي از جنس كروم با روكش چرمي قرمز بود
گفتم: چه صندلي خوبي! پشتش هم مي خوابه؟ بالا و پايين هم ميره؟
مامان گفت: بله هر كاري كه بخواي مي كنه
روي صندلي نشستم و در حاليك ه آن را به طرف ميز قديمي مي بردم گفتم: واقعا قشنگه
صداي زنگ تلفن از طبقه پايين شنيده شد. مامان به پايين شتافت تا آن را جواب دهد.
صندلي را به عقب دادم. سپس به جلو دولا شدم و به آرامي دستم را روي سطح تيره ميز كشيدم. با خود فكر كردم خدا مي داند چه كسي قبل از من صاحب ميز بوده است
كشوي بالايي را باز كردم. ابتدا گير كرد و مجور شدم به زور آن را باز كنم. كشو خالي بود كشوي بعدي را باز كردم سپس بعدي را هر سه خالي بود هواي داخل كشوها بوي نوعي نوعي ترشيدگي مي داد
دولا شدم و كشوي پاييني را باز كردم
هي ....اين ديگه چيه؟
چيزي در انتهاي كشو بود يك كتابچه سياه چهارگوش و كوچك.
دولا شدم و آن را برداشتم.
با يك فوت محكم لايه ضخيم عبار را از روي جلد آن پاك كردم و آن را بالا آوردم تا ببينم چيست
يك دفتر خاطرات!
(ادامه دارد.....)

sunyboy
05-29-2009, 10:26 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت چهارم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

به دفترچه غبار گرفته خيره شدم. پشت و روي آن را نگاه كردم چه تصادف عجيبي
دستي روي جلد چرمي سياه آن كشيدم . سپس آنرا باز كردم و صفحاتش را به سرعت ورق زدم.
همه صفحات آن كاملا سفيد و خالي بود
با خود گفتم: براي نوشتم دفتر خاطراتم براي ارائه به دوشيزه گلد از اين دفتر استفاده مي كنم.همين امشب بعد از شام اولين مطلبم را خواهم نوشت. با جوهر مي نويسم چون دوشيزه گلد خيلي خوشش خواهد آمد.
دفتر خاطرات را روي ميز گذاشتم و در ذهنم شروع به مرور چيزهايي كردم كه در آن خواهم نوشت
تصميم گرفتم ابتدا دوستانم را توصيف خواهم كرد. دوشيزه گلد گفت كه من بايد جزييات و توصيفات بيشتري ارائه دهم. به دفتر چه كهنه خيره شدم و در ذهنم به برنامه ريزي چيزهايي كه مي خواستم بنويسم پرداختم. با خودم شروع خواهم كرد. ولي خودم را چگونه بايد توصيف كنم؟
خب ...من بلند قد و تا حدودي تركه اي هستم. موي قهوه اي سيه سيخي دارم كه از ان متنفرم چون هيچ وقت نمي خوابد. ماردم مي گويد كه من هميشه وول مي خورم و بي قرارم. من هيچ وقت نمي توانم يك جا آرام بنشينم . پدرم مي گويد كه من تند حرف مي زنم و زيادي حرف مي زنم.
ديگر چه؟ هوم...من تقريبا با هوشم. من دوست دارم اوقاتم را با دوستانم بگذرانم و آنها را به خنده وادارم. گيتار را تقريبا خوب مي نوازم. دوست دارم پول زيادي در آورم و واقعا ثروتمند باشم چون هميشه آس و پاسم و از اين وضع متنفرم.
درباره خودم بس است. اما درباره چيپ؟ چيپ را چگونه بايد توصيف كنم؟
خب...او كوتاه است وكمي خپله موي بسيار كوتاه قهوه اي و صورت گرد كودكانه اي دارد. با وجودي كه او هم مثل من دوازده ساله است اما چهره شش ساله ها را دارد
چيپ هميشه لباس هاي گشاد مي پوشد دوست دارد به همه ور برود و وانمود مي كند كه با آنها مي جنگد، هميشه خوش خلق است و اماده خنديدن. گيتار را واقعا وحشتناك مي نوازد اما خودش فكر مي كند كه جيمي هنريكس است
اما شاون از زمين تا اسمان با چيپ فرق دارد. او خيلي خشك و جدي است. زياده از حد نگران است. نه اينكه بگويم غصه دار يا اخمو است، اما هميشه نگران يك چيزي است
شاون چشمان قهوه اي ، موي طلايي يا شايد بگويم زرد به رنگ هويج دارد و صورتش پر از كك مك است در درس هايمان نمرات او از چيپ و من بهتر است چون خيلي بيشتر از ما درس مي خواند.
ديگر چه كسي را بايد توصيف كنم؟ لازم است تسا را هم توصيف كنم؟ بله فكر مي كنم بهتر است ، چون به هر حال او هم هراز گاهي در دفتر خاطرات پيداش خواهد شد
من فكر مي كنم تسا تا حدودي بامزه است ولي خيلي از خود متشكر است ولي چه اهميتي دارد؟
او موي صاف بور، چشمان سبز، بيني رو به بلا مثل دماغ بچه جن و دهاني كوچك به شكل يك قلب قرمز دارد روي هم رفته دختري باكلاس و زيباست
بله همين كافي است . تسا مي خواهد هميشه عالي و كامل به نظر برسد و فقط با دخترهايي بر مي خورد كه درست مثل خودش هستند
يك بار ديگر دفترچه خالي خاطرات را ورق زدم با خود فكر كردم كه توصيف كننده خيلي خوبي هستم. بي صبرانه منتظر بودم تا اين چيزا را يادداشت كنم.
و ديگر بايد درباره چه چيزي بنويسم؟ ابتدا خواهم نوشت كه چگونه پدر و مادرم ميز جديد را برايم خريدند و اين كه من درست در زماني كه به يك دفتر خاطرات احتياج داشتم يك دفتر خاطرات خالي در پايين ترين طبقه ميز پيدا كردم جالب نيست؟
به پشتي صندلي خود تكيه دادم و در حالي كه از خودم خيلي راضي بودم صندلي را چند بار به عقب و جلو هل دادم . سپس بلند شدم و صندلي را كوتاه كردم تا ببينم كه كار مي كنمد يا نه
صداي پدر را شنيدم كه وارد خانه شد . سپس صداي مادرم شنيده شد كه مرا براي شام به پايين فرا مي خواند . دفترچه خاطرات را در كشوي بالا قرار دادم و به اتاق غذا خوري شتافتم.
پدرم پرسيد: ميز جديدت چطوره؟
گفتم: عاليه...متشكرم پدر
در حالي كه ظرف اسپاگتي را به دستم مي داد گفت: امروز بعد از ظهر تمرين موزيك داشتيد؟
جواب دادم: اره ظاهرا داشتم. ولي دوبار فيوز پريد ما براي تمرين به يه جاي بهتر احتياج داريم
مامان خنديد و گفت: گروه شما به خيلي چيزهاي ديگه احتياج داره
مثلا يه خواننده. هيچكدام از شما سه تا آواز بلند نيستيد. يه نفر كه بلد باشه گيتار بزنه چطوره؟
چرخشي به چشمانم دادم و گفتم: مامان. از اين همه دلداري ممنونم
پدر نيز خنديد. راستي اسم گروهتون چيه؟ سين و باز هم سين؟
گفتم: ها ، ها
پدر اصلا بامزه نيست. او در بي نمكي دست شاون را از پشت بسته است كه البته اصلا با نمك نيست
گفتم: ده دلار شرط مي بندم كه ما اون قدر خوب بشيم كه در مسابقه هنري مدرسه راهنمايي برنده بشيم
مامان با عصبانيت گفت: الكس اين قدر سرط نبند.
آنها شروع به صحبت با يكديگر كردند و من فكر خود را به اسپاگتي و كوفته هاي بوقلمون متمركز كردم. ما قبلا كوفته هاي واقعي مي خورديم ولي مادر يكي از طرفداران پروپاقرص غذاهاي رژيمي شد و حالا تنها گوشتي كه مصرف مي كنيم گوشت بوقلمون است
بعد از شام عملا به طرف بالاي پله ها پرواز كردم تا هر چه زودتر نوشتم خاطراتم را شروع كنم يك روان نويس سياه پيدا كردم و روي صندلي جديدم نشستم و دفتر خاطرات را از كشو بيرون آوردم.
تصميم گرفتم كه با يك مقدمه پيرامون چگونگي پيدا كردم دفتر چه خاطرات شروع كنم و سپس به توصيف خودم و دوستانم بپردازم.
دفتر خاطرات را باز كردم و صفحه اول ان را آوردم و ناگهان فرياد خفيفي از حيرت از سينه ام خارج شد
در بالاي صفحه تاريخي نوشته شده بود: سه شنبه 16 ژانويه
چي؟ به دقت به آن نگاه كردم. امروز دوشنبه 15 ژانويه بود
با صداي بلند گفتم: واقعا عجيبه
خاطراتي مربوط به فردا؟
چشمانم روي كلمات نشوته شده با حروف دستي دويد. قادر به تمركز نبودم . بيش از حد شگفت زده و گيج شده بودم.
و سپس وقتي كشف غير ممكن ديگري را كردم فرياد ديگري از حيرت از گلويم خارج شد.
مطالب به خط خود من نوشته شده بود
خاطراتي مربود به فردا و آن هم به خط من؟ چنين چيزي چگونه مي توانست واقع شده باشد؟
دست هايم مي لرزيد . لذا دفترچه باز را روي ميز گذاشتم. سپس روي ان دولا شدم و با ولع شروع به خواندن كردم.
(ادامه دارد....ادامه اي حيجان انگيز)

sunyboy
05-29-2009, 10:26 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت پنجم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

دفتر خاطرات عزيز:
جنگ خاطرات نويسي شروع شده است و من مي دانم كه برنده خواهم شد. بي صبرانه منتظر لحظه اي هستم كه چهره تسا را هنگامي كه دارد صد چوب را به من مي دهد ببينم.
در مدرسه در راهرو به تسا بر خوردم و در مورد دفتر هاي خاطراتمون با او شوخي كردم. به او گفتم كه من و او بهتر است انچه را كه نوشته ايم با يكديگر در ميان گذاريم. فقط براي سرگرمي من مال او را بخوانم و او مي تواند نوشته هاي مرا بخواند
تسا گفت: اصلا و ابدا. او گفتكه نمي خواخد من ايده هايش را بدزدم و من گفتم: هر چه تو بخواهي. فقط مي خواستم كمكي به او كرده باشم و او ببيند كه دفتر خاطرات من تا چه حد از دفتر او بهتر خواهد بود
سپس به كلاس جغرافيا رفتم و خانم هاف با غافلگير كردن ما امتحان گرفتم از فصل هشتم همه را به وحشت انداخت. هيچ كس فصل هشتم را نخوانده بود. امتحان واقعا سختي بود...دو سوال تشريحي و بيست تست چهار جوابي.
چرا خانم هاف فكر مي كنم كه اينگونه عافلگير كردن بچه ها جالب است؟
نوشته ها در همين جا به پايان رسيد. انقدر به كلمات خيره شدم تا جلوي چشمم محو شدند
دستهايم همچنان مي لرزيدند. عرق سردي بر پيشانيم نشست
دست خط من و درست همان انشاني كه انگار خود من آنها را نوشته ام
اما چگونه مي وانست نين چيزي صحت داشته باشد؟ اصلا چگونه مي توانست مطلبي راجع به فردا به دفتر خاطرات من راه يافته باشد؟
ان را دوباره خواندم. سپس تمام دفترچه را به دقت ورق زدم و صفحه به صفحه آن را ملاحظه كردم.
هيچ چيز ديگري نيافتم. بقيه صفحات خالي بودند
دوباره به سرغ خاطرات فردا رفتم و براي سومين بار ان را خواندم.
آيا صحت داشت؟ نمي توانست صحت داشته باشد...ولي شايد داشته باشد
از خودم پرسيدم : اگر صحت داشته باشد چي؟ اگر خانم هاف يك امتحان غير منتظره از ما بگيرد چي؟ در ان صورت من تنها كسي خواهم بود كه از آن خبر دارم.
من تنها كسي خواهم بود كه در ان امتحان نمره خوب خواهم گرفت.
دفتر خاطرات را بستم و ان را در كشوي ميز گذاشتم. سپس كتاب جغرافياي خود را پيدا كردم و فصل هشتم را آوردم و دو ساعت تمام آن فصل را مطالعه كردم
صبح روز بعد بيرون كلاس خانم هاف، در راهرو به تسا بر خوردم. او بيني سر بالاي خود را كمي بالاتر برد و با لخندي استهزا اميز گفت: الكس ، پيرهم هشنگيه. امروز صبح روش استفراغ كردي يا هميشه همي رنگه؟
به سرعت جواب دادم: يادت نمياد؟ از خودت قرض گرفتم. فكر مي كنم جواب خوبي بود
تسا پرسيد: با دفتر خاطراتت چه كار مي كني؟ دلت مي خواد زحمتت رو كم كني و همين حالا صد دلار رو به من بدي؟ و پس از اين حرف به طرف دو تا از دوستانش كه از انتهاي راهرو مي آمدند دست تكان داد و انها كاملا شبيه خودش بودند
گفتم: دفتر خاطرات من عالي خواهد بود....ديشب دوازده صفحه نوشتم
خب مي دانم كه انچه گفتم دروغ بود اما مي خوسام واكنش تسا را ببينم.
چشمانش را گرد كرد و با تعجب گفت: دوازده صفحه؟ من قول مي دم كه تو به اندازه دوازده صفحه لغت بلد نباشي! و سپس به لطيفه خودش خنديد.
گفتم: يه فكري به نظرم رسيد. چطوره ما نوشته ها مونو با هم مبادله كنيم؟
اخم هايش را در هم كشيد و گفت: ببخشيد چي؟
گفتم: من مال تو رو مي خونم و تو هم مي توني نوشته هاي منو بخوني... فكر مي كنم جالبه.
صورتش را در هم كشيد و با لحني تحقير اميز گفت: جالبه...الكس به هيچ وجه....محاله دفتر خاطراتمو به تو نشون بدم چون نمي خوام ايده هاي منو بدزدي..
عجب!
چه جالب! اين همون چيزي بود كه تسا در دفتر خاطراتم گفته بود
آيا واقعا مطالب دفتر خاطرات مي خواست به حقيقت بپيوندند؟ آيا واقعا همه چيزهايي كه گفته بود واقع خواهد شد؟
ناگهان احساس ضعف و سرگيجه كردم. يك دفتر چه چگونه مي توانست آينده را پيش بيني كند؟
سرم را به شدت تكان دادم و سعي كردم سرگيجه را از خود دور كنم
تسا پرسيد: الكس؟ تو حالت خوبه؟ يهو حالت عجيبي پيدا كردي. چيزيت شده؟
جواب دادم: ا ....چيزي نيست. خوبم.
نزديك زنگ كلاس بود. نگاهي به داخل كلاس خانم هاف انداختم. كلاس داشت با شاگردان پر مي شد.
دوباره رو به تسا كردم و گفتم: ا....تو هنوز فصل هشت رو نخوندي؟
تسا جواب داد: نه هنوز نخوندم. چرا مي پرسي؟
سعي كردم لبخند خود را پنهان كنم و گفتم: هيچي همين طوري پرسيدم.
به دنبال او وارد كلاس شدم. براي چيپ و شاون دست تكان دادم. سپس كوله ام را روي زمين انداختم و روي صندلي خودم در انتهاي كلاس ولو شدم.
خانم هاف روي ميزش دولا شده بود و داشت تعدادي پوشه را زير و رو مي كرد. او موي سياه صاف و پوست سفيد شيري دارد. و هميشه لباس هاي سياه مي پوشد.
بعضي از بچه ها او را هاف رومي مي خوانند كه اصلا مفهوم خاصي ندارد و كلمات هم با يكديگر هم قافيه نيستند.
با خودم فكر كردم آيا واقعا امتخان خواهد گرفت؟
آيا بقيه مطالب دفتر خاطرات نيز واقع خواهند شد؟
( ادامه دارد.....)

sunyboy
05-29-2009, 10:27 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت ششم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

قلبم در سينه به شدت مي تپيد، انقدر به جلو دولا شدم كه نزديك بود از صندلي پايين بيفتم.
آيا واقعا امتحان خواهد گرفت؟
در حالي كه لبه ميز را با هر دو دست چسبيده بودم، نفسم را در سينه حبس كرده و به او خيره شده بودم.
خام هاف استين بلوز سياهش را صاف كرد و گفت: خب همه بنشينيد امروز روز پر كاري خواهيم داشت
روز پركار؟ مقصودش چيست؟
امتحان؟
ديگر قادر به نگه داشتن نفسم نبودم. نفس حبس شده ام با صداي بلندي از سينه ام خارج شد.
خانم هاف گفت: لطفا وسايلتون رو از روي ميز برداريد مداد و كاغذ حاضر كنيد. امروز از فصل هشتم امتحام مي گيرم.
فرياد زدم. جانمي جان
فرياد خوشحالي من بر فراز غرغرها و ناله هاي ديگر همكلاسيانم شنيده شد.
همه برگشته و به من خيره شده بودند
حس مي كردم صورتم داغ شده است و مي دانستم كه سرخ شده ام.
خانم هاف موي سياهش را با يك حركت سر به عقب پرتاب كرد و با چشماني تنگ شده از كنجكاوي پرسيد: الكس از كي تا حالا تو از امتحان خوشت مياد؟
به سرعت فكرم را به كار انداختم و در جواب گفتم: من.....حرف شما رو اشتباه شنيدم. فكر كردم كه ميگيد امروز كلاسو تعطيل مي كنيم!
همه كلاس زير خنده زدند.
من دوست دارم ديگران را به خنده بيندازم...ولي متنفرم از اينكه به من بخندند. ولي اين بار حداقل خنده انها مرا نجات داد
خانم هاف ورقه هاي امتحان را توزيع كرد. ورقه خودم را به دقت بررسي كردم. دو سوال تشريحي و بيست سوال هار جوابي. بله.....
درست همان طور كه در دفتر خاطرات نوشته شده بود.
همه چيزش دقيقا درست بود...همه چيزش
اين دفتر خاطرات اينده را پيشگويي مي كرد
در طول امتحان چند بار ناچار شدم جلوي خودم را بگيرم كه از شدت خوشحالي زير لب آواز نخوانم. اين واقعا عالي بود...واقعا عالي...
همه سوال ها را بلد بودم. اين مي توانست بهترين نمره اي باشد كه من تا به حال در درس جغرافي گرفته بودم
صداي غرغر و اعتراض بچه هاي ديگر را مي شنيدم. شاون محكم به پيشاني خود كوبيد و با ابروان در هم كشيده به ورقه امتحانش خيره شده بود
ده دقيقه قبل از زنگ پايان كلاس، امتحانم را تمام كردم. بقيه بچه ها همچنان ديوانه وار مي نوشتند و زير لب غر مي زدند و گاه نيز سرهايشان را مي خاراندند.
وقاي زنگ خورد اتاق كاملا ساكت بود. بچه ها به آرامي اوراق امتحاني خود را تحويل دادند. صورت هايشان بي روح و بسيار در هم بود
چيپ در راهرو آهي كشيد و گفت: من كه مردود هستم..هيچ كدوم از جواب ها رو بلد نبودم.
شاون از پشت سر او گفت: من كه حتي اونقدر بلد نبودم كه صفر بگيرم
براي آدمي مثل شاون جوك خنده داري بود. فقط مشكل اينجا بود كه من فكر نمي كنم او قصد جوك گفتن داشت
شاون پرسيد: الكس تو چه كار كردي
گفتم: هي بدك نبود شايد بيست بگيرم
رويم را از نگاه هاي حيرت زده انها گرداندم و به استقبال تسا رفتم.
تسا خسته و سرافكنده وارد راهرو شد حتي موهايش نيز افكنده شده بودند
زير لب ناليد: خيلي سخت بود...اخه چرا به ما اطلاع نداد كه اين فصل رو بخونيم
من قادر به مخفي كردن لبخندي كه سراسر صورتم را پوشانده بود نبودم. گفتم: تسا، پنج دلار شرط مي بندم كه من a مي گيرم.
دهانش از حيرت باز ماند
شاون گفت: الكس ، پولاتو نگه دار. و اين احمقانه س...تو كه مي دوني تو هيچ وقت هيچ شرطي رو از تسا نمي بري.
چيپ گفت: اين شرط رو هم نمي توني ببري
بي اعتنا به ان دو گفتم: شرط پنج دلار...تسا مي خواي شرط ببندي؟
تسا با چشمان تنگ به من خيره شد و لحظه اي سراپاي مرا برانداز كرد و گفت: يعني تو مي خوايي با من شرط بندي كه در اين امتحانغير منتظرهنمره a ميگيري؟
لبخندم وسيع تر شد. سعي كردم چهره خود را عادي نگه دارم ولي نمي توانستم.
تسا گفت: من از اين لبخندي كه تو صورت توست خوشم نمي آيد...شرط بي شرط
ولي تسا...
اما او اجازه نداد حرفم را تمام كنم. چرخي زد و در يك چشم به هم زدن در ان سوي پيچ راهرو از نظر ناپديد شد.
شاون گفت: الكس تو هيچ وقت نمي توني شرطي رو از اون ببري
پس چرا بي خودي دائم سعي مي كني؟
به او گفتم: شايد بتونم ببرم..شايد از اين پس من هم دائم برنده باشم
چيپ پرسيد : بعد از مدرسه تمرين مي كنيم؟ من يه سه راهي بهتر براي گاراژ پيدا كردم شايد فيوز رو نپرونه
شاون گفت: ما بايد چند تا آهنگ جديد ياد بگيريم. من نتهاي پله هايي به اسمان رو از اينترنت ضبط كردم
چيپ گفت: عاليه! و سپس در حالي كه با دست روي شكم خود ضرب مي گرفت آهنگ ان را به شيوه گيتارهاي قديمي زير لب زمزمه كرد
گفتم: اه من امروز بعد از مدرسه نمي تونم، اخه بايد برم خونه
هر دوي انها با نارضايتي اعتراض كردند اما من اهميتي نمي دادم
بايد به خانه مي رفتم و دفترچه خاطرات را بررسي مي كردم. بايد مي ديدم كه آيا مطلب جديدي در ان ظاهر شده است يا خير
آيا در انجا منتظر من خواهد بود؟ منتظر اينكه جريانات فردا را به من بگويد؟
(ادامه دارد.....)

sunyboy
05-29-2009, 10:27 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت هفتم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي
چیپ بال مشت محکم به پهلویم کوبید به طوری که مجبور شدم روی نیمکت کمی عقب تر بروم و گفت برو کنار...
سپس دوباره با مشت کمی محکم تر به شانه ام زد که محکم به کسی که پهلویم نشسته بود خوردم چیپ خندید او عاشق این بود که به هر کسی می رسد مشت بزند این کار برای او به صورت عادی در آمده است
نیمکت های داختل استادیوم به تدریج با دانش آموزان و والدین انها تعدادی از معلم ها پر می شد وقتی اعضای تیم مدرسه با یونیفورم های سیاه و طلایی خود وارد زمین شدند همه شروع به تشویق کردند هر یک از بازیکنان یک توپ در اختیار داشت که شروع به در بیل کردن آن کرد
تیم مهمان با یونیفورم های زرد از سمت دیگر وارد زمین شد اسم انها هامینگ برد بود
چیپ با ارنج توی دنده هایم زد و گفت : چه اسم مسخره ای اونم برای یه تیم بسکتبال ... هامینگ برد!
گفتم : اره .. جیک جیک جیک
شاون از ریدف پایین تر از ما رویش را به طرف من کرد و گفت: اینقدرها هم اسم بدی نیست هامینگ برد پرنده خیلی ریعی است و بعضی ها هم فکر می کنند که شانس میاره..
شاون به نظر می رسد که همیشه پر از اطلاعات مختلف است
چیپ دستش را دراز کرد و موهای شاون را به هم ریخ ت و سپس دو دستش را دور دهانش حلقه کرد و رو به اعضای تیم هامینگ برد که در حال گرم کردن خود بودند فریاد کشید: جیک جیک جیک! جیک جیک جیک
تعدادی از بچه ها خندیدند و بعضی دیگر نیز با او همراهی کردند تا اینکه سراسر استادیوم پر شد از صدای جیک جیک
بچه های تیم هامینگ برد در بیشتر شوت های خود موفق بودند یکی از بازیکنان انها قدری بسیار بلند داشت به نظر غول می امد حتما بالای هفت فوت قد داشت
پرسیدم اون پسره کیه؟
شاون دوباره سرش را برگرداند و گفت: فکر می کنم اسمش هوپر باشه
چیپ خندید خیلی جالبه... اسمش هوپره و بسکتبال هم بازی می کنه؟
شاون گفت: تازه کلاس هفتمه و قدش شش فوت و سه اینچه.
گفتم: اوه چه هامینگ برد غول اسایی!
خیلی از بچه ها به این حرف من خندیدند
مسابقه تا دقایقی دیگر آغاز می شد و می دانستم که وقت ان رسیده که چدی تر بشوم
گفتم: من مطمئنم که ما این فینچ ها رو شکست می دیم کسی می خواد شرط ببنده؟
شاون دوباره به طرف ما چرخید و گفت: الکس تو می خوایی روی تیم خودمون شرط ببندی؟ به این پسره هوپر یه نگاه بکن اونا مارو قورت میدن
چیپ گفت: اره این پسره هوپر می تونه هر شوتی رو بلوک کنه یه نگاه بهش بکن مثل منار می مونه
یکی از بچه ها زا پشت سر به شانه ام زد و گفت: تو می خواستی روی تیم خودمون شرط ببندی؟ باشه من قبول می کنم چقدر می خواستی شرط ببندی؟
چیپ گفت: اره.. منم روی هامینگ برد شرط می بندم شرط پنچ دلار
با خودم گفتم خیلی خوب پیش رفت... شاید یه کمی زیاده از حد خوب پش رفت
من برنامه ای طرح کرده بودم و حالا وقت اجرای ان بود
گفتم من این شرط رو دوست ندارم می خوام یه جور دیگه شرط ببندم
حدود یک دو جین از دانش آموزان به طرف من دولا شده بودند و حرفهایم گوش می دادند
صدای سوت داور بلند شد بچه ها در حال تشویق و داد و فریاد بودند هر دو تیم در وسط زمین اماده شروع بازی شدند
گفتم من با هر کدومتون پنج دلار شرط ببندم که این بازی به وقت اضافی می کشه
چی؟
جدی باش
وقت اضافه؟ محاله
فریادهای ناشی از ناباوری در اطراف من بلند شد
شاون زیر لب گفت: الکس این شرط احمقانه اییه می خوای پولت رو دور بریزی؟
گفتم کیا پنج دلار دارن؟ شرط پنج دلار که بازی به وقت اضافه می کشه اگه به وقت اضافه نکشین من پنج دلار میدم
اعتراض های ناشی از ناباوری از گوشه و کنار شنیده شد تقریبا همه معتقد بودند که من خل شده ام و حتما خواهم باخت
اما ده نفر شرط را قبول کردند ده ضربدر پنج برابر با پنجا دلار می شد که من به زودی برنده می شدم
اگه پیش بینی دفتر خاطرات به حقیقت بپیوندد
در سراسر طول بازی روی لبه صندلی خود نشسته بودم تمام عضلاتم منقبض بودند و من در حالی که دست هایم را در هم گره کرده و توی بغلم نگه داشته بودم به زمین بازی نگاه می کردم
تیم هامینگ برد ابتدا پیش افتد بچه های ما در گل زنی مشکل داشتند چون هوپر قدش خیلی بلند بود فقط زیر سبد می ایستاد و تقریبا هر شوتی را که بچه های ما به طرف حلقه روانه می کردند بلوک می کرد در پایان نیمه اول تیم مهمانهشت امتیاز جلو بود و به نظر اسفبار می امد
چیپ ، شاون و بقیه هشت نفری که با من شرط بسته بودند از خوشحالی می خندیدند
چیپ گفت: محاله که این بازی به وقت اضافه بکشه. و چنان محکم به شانه ام مشت زد که از روی صندلی پایین افتادم
گفتم: حالا خواهی دید. ولی قلبم به شدت می تپید و دست هایم می لرزیدند می دانستم که اگر ببازم پنجا دلار ندارم که با انها بپردازم در واقع تمامی دارای من شش دلار بود
پیش بینی دفتر خاطرات باید به حقیقت می پیوست و گر نه من باید خود را مرده به حساب می اوردم
مرده
رویای وحشتناکم ناگهان در پیش چشمانم جان گرفت دوباره تنها کلمه نوشته شده با حروف سیاه در و درشت در آخرین صفح را دیدم
مرده
شروع به پلک زدن کردم تا تصویری ان از جلوی چشمانم محو شود سپس به جلو دولا شدم و روی بازی تمرکز کردم که در همان لحظه شروع شد
تیم مهمان اولین گل را زد هوپر برای کوبیدن توپ به داخل بد حتی نیزا نبود به هوا بپرد
ناله ای از گلویم خارج شد تیم ما حالا ده امتیاز عقب بود اگه قرار است که بازی به وقت اضافه بکشد انها باید زودتر بجنبند
انگشتان سبابه هر دو دستم را روی انگشت ابهام به نشانه شانس قفل کردم و با دقت بیشتر به زمین بازی خیره شدم به سختی نفس می کشیدم تنها چیزی که جلوی چشم خود می دیدم دست های ان ده نفر بود که جلوی صورتم در اهتراز بودند و از من پنج دلارشان را می خواستند
دو دقیقه به پایان بازی تیم ما به فاصله دو امتیازی تیم مهمان رسید ثانیه ها به سرعت سپری می شدند دو تیم مرتب در بازی بالا و پایین می رفتند
یک شوت.... و خطا
یک پاس اشباه و اوت
فقط چند ثانیه باقی مانده بود . تیم ما توپ را در اختیار داشت بازیکنی که توپ را داشت مستقیما به طرف هوپر در بیل کرد هوپر یک قدم به عقب برداشت پاهایش به هم پیچید و از پشت به زمین خورد و بازیکن ما توپ را وارد حلقه کرد
آفرین
تیم ما در پایان بازی نتیچه را مساوی کرده بود هر یک از دو تیم در امتیاز 26 مساوی بودند بازی به وقت اضافه کشیده شده بود
استادیوم عملا در اثر فریاد های شادی و تشویق و البته حیرت در جال منفجر شدن بود . بچه ها روی سکوها چنان پاهایشان را محکم به زمین می کوبیدند که نیمکت ها و صندلی ها به لرزه افتاده بودند
من از جایم بلند شدم و شروع به بالا پایین پریدن کردم و به نشانه پیروزی مشت خود را به هوا می کوبیدم
وقت اضافه! وقت اضافه! من بردم من این دفعه حسابی بردم
به سراغ یک یک انها رفتم و وادارشان کردم که شرط را بپردازند ده ضربدر پنج... این بزرگترین برد من تا ان زمان بود
احساس عجیبی داشتم
چیپ داشت برای شاون غر غر می کرد. اخا چطور می شه؟ الکس از کجا می دونست که به وقت اضافه می کشه
شاون جواب داد: خب یه دفعه هم شده شانس اورد
حالا وقت قسمت دوم نقشه ام بود
ایستادم و رو به بچه هایی که قبلا با من شرط بسته بودند گفتم من بهتون یه فرصت میدم پولتونو پس بگیرید پنج دلار شرط می بندم که نتیجه نهایی 23 به 30 به نفع تیم ما خواهد بود
انها از این شرط بیشتر حیرت کردند بعضی از انها به من خندیدند و بعضی دیگر ناباورانه سرشان را تکان می دادند
گفتم یالا بچه ها ... دارم بهتون یه فرصت میدم اگه نتیجه نهایی 34 به 30 نشد من پولتونو پس میدم
فقط هشت نفر این شرط را پذیرفتند و دو نفر دیگر گفتند که دیگر پولی ندارند که ببازند
شاون گفت: الکس تو دیوونهع ای؟ واقعا عقلتو از دست دادی؟ و او نیز شرط را قبول کرد
من نشستم و با دقت مشغول تماشای بازی شدم
ایا نوشته دفتر خاطرات دوباره به حقیقت خواهد پیوست تا این جا که در تمام موارد درست پیش بینی کرده است
فقط پنج دقیقه وقت اضافه منظور می شد و من مجبور نبودم مدتی طولانی منتظر بمانم
تماشاچیان مشغول فریاد کشیدن و تشویق و پاکوبیدن بودند بازی به امتیاز 30 مساوی بود . سپس تیم ما دوباره دیگر توپ را وارد سبد کرد
اکنون صدای فریادها چنان بلند بود که من مجبور شدم با دست گویشهایم را بپوشانم
به تابلو خیره شدم نتیجه 34 به 30 به نفع ما بود و فقط پنج ثانیه به پایان بازی مانده بود
فریاد زدم بچه ها رد کنید بیاد! نتیجه رو ببینید .. الکس کبیر دوباره برنده می شود
از گوشه چشم دیدم که هوپر به طرف سبد رفت و همزمان با زنگ پایان بازی توپ را به طرف حلقه رها کرد
توپ بدون برخورد با حلقه وارد سبد شد
نتیجه نهایی 34 به 32 به نفع تیم ما!
و من شرط را باختم
(ادامه دارد....)

sunyboy
05-29-2009, 10:27 AM
دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت هشتم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي
پول های بچه ها را به آنها پس دادم آنها شاد و خندان شدند و هر یک دستی به پشت من می زد.
چیپ مرتب می گفت: الکس کبیر! الکس کبیر و دست هایش را محکم دور شانه ام حلقه کرد و همزمان مشت خود را آنقدر به کف سرم مالید که جمجمه ام شروع به تیر کشیدن کرد
بالاخره خود را از دست او آزاد کردم و به حالت فرار از پله ها پایین دویدم . تسا را دیدم که از سمت دیگر استادیوم به من خیره شده بود برای او دست تکان دادم اما نایستادم
شتابان از میان جمعیت راه باز کردم و از ساختمان مدرسه خارج شدم باید به خانه می رفتم و دفتر خاطرات را چک می کردم
تمام راه را دویدم. وقتی به اتاقم رسیدم نفس نفس می زدم و پهلوی راستم درد می کرد
دفتر خاطرات را از کشو بیرون آوردم و مطالب صفحه دوم را که پیش بینی وقایع امروز بود خوادم
انگشتم روی خطوط حرکت کرد تا نتیجه نهایی بازی بسکتبال رسید. بله نتیجه نهایی طبق پیش بینی دفتر خاطرات 34 به 32 بود.
پس دفتر خاطرات درست گفته بود
من عمدا این شرط را باخته بودم . مخصوصا روی نتیجه غلط شرط بسته بودم می خواستم به آنها اجازه دهم ببرند
هدفم این بود که آنها را در دام بیندازم
می خوستم آنها فکر کنند که من خل شده ام و اصلا نمی دانم چه می کنم. لذا دفعه بعد اصلا به من شک نخواهند کرد
دفعه بعد هر شرطی را که من بخواهم می بندند
و من همه آنها را سر کیسه می کنم
دفتر خاطرات را بستم و جلد آن را بوسیدم
احساس واقعا خوبی داشتم
درست است که یک شرط بزرگ را باخته بودم: پنجاه دلار برده و چهل دلار باختم . اما من در همین حال هم ده دلار جلو بودم و تازه این شروع کار بود. تا زمانی که دفتر خاطرات وقایع را درست پیش بینی می کرد ، من برنده باقی می ماندم.
با خود فکر کردم در پایان سال میلیونر خواهم بود.
بله میلیونر
تا بعد از شام دفتر خاطرات را باز نکردم می دانستم که مطالب جدید بعد از شام ظاهر خواهد شد
در حال خوردن بستی بعد از شام بودیم و من متوجه نبودم که بی اراده لبخند می زنم
پدر پرسید : چطور شده که مرتب لبخند می زنی؟
شانه بالا انداختم و گفتم: هیچی فقط لبخند می زنم
پدر پرسید: بازی بسکتبال امروز رو کی برد
در حالی که چانه ام را که خامه ای شده بود پاک کردم گفتم: ما بردیم. در وقت اضافه... واقعا عالی بود
مامان در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود گفت: من شایعاتی شنیدم... شنیدم که بچه های مدره شما در بازی های بسکتبال شرط بندی می کنند این صحت داره؟
یک گلوله بستنی را که در دهان داشتم فرو دادم و گفتم: خیلی احمقانه س
مامان در حالیک ه به من خیره شده بود گفت: چی احمقانه س؟ این شایعه یا شرط بندی روی مسابقات؟
گفتم : هر دو
من دوست ندارم به پدر و مادرم دروغ بگویم همیشه سعی دارم تا آنجا که امکان دارد با انها رو راست باشم
پدر در حالی که مقداری بستنی برای خود بر می داشت گفت: مدرسه باید در مورد بچه هایی که شرط بندی می کنند سخت گیری به خرج بده شماها زوده دست به این کارا بزنید
مامان همچنان به من خیره شده بود ایا او بویی برده بود؟ ایا کسی به او گفته بود که من هستم که این شرط ها را می بندم؟
لبخندی به او زدم و گفتم: سر ده دلار شرط می بندم که مدرسه اون بچه ها رو گیر میندازه
مامان و بابا هر دو زیر خنده زدند و همواره وقتی شرایط پیچیده و نا مساعد می شود من توانسته ام انها را به خنده بندازم.
بعد از خوردم بستنی به طبقه بالا رفتم و به اتاقم شتافتم تا دفتر خاطرات را بخوانم
آیا باز هم در مورد فردا مطلبی خواهد داشت؟
وقتی دفتر خاطرات باز کردم دستهایم داشت از شدت هیجان می لرزیدند
واقعا که خیلی جالب است
واقعا خوب است که آدم از چیزهایی خبر داشته باشد که هیچ کس دیگر از آنها اطلاعی ندارد و این جالب تر ین چیزی است که می تواند اتفاق بیفتد
در همان حال که شروع کردم به خواندن مطالب فردا اصلا نمی دانستم که دانستن وقایع نیز می تواند گاه واقعا بد باشد
چنان هیجان زده بودم که کلمات جلوی چشمم مدام محو می شدند
نفس عمیقی کشیدم و آن را در سینه حبس کردم تا آرام شدم. سپس شروع به خواندن مطالب نوشته شده با خط خودم کردم:
دفتر خاطرات عزیز:
این هم یک سوپرایز بزرگ! تسا بالاخره به گروه ما پیوست من به او گفتم که می تواند وارد گروه ما شود. چیپ و شاون واقعا از این مساله ناراحت بودند انها به هیچ وجه نمی خواستند گروه ما با تسا سر و کار داشته باشد انها حتی حاضر نبودند که تسا شاهد نواختن ما باشد اما من برایشان توضیح دادم که چرا به او اجازه داده ام به ما بپیوندند
تسا به من گفت که عمویش یان یک گاراژ بزرگ دارد که تقریبا خالی است و او به تسا گفته است که گروهش می توانند در آن جا تمرین کنند
عمو یان تسان را خیلی دوست دارد و تسا هم او را عموی محبوب خود می داند و من کاملا قادر به درک علت آن هستم
عمو یان مالک یک رستوران بزرگ در مرکز شهر است و به تسا گفته است که اگر ما خوب تمرین کنیم و او ببیند که کارمان خوب است به ما اجازه خواهد داد در رستورانش مشغول شویم و برای این کار به ما پول خوبی هم خواهد داد
من چاره ای نداشتم و نمی توانستم چنین فرصتی را نادیده بگیرم ناچار بودم به تسا اجازه بدهم به گروه ما بپیوندد
چه خبر خوبی می خواستم به چیپ و شاون تلفن کنم و به انها خبر بدهم
ولی نمی توانستم چنین خبری را به انها بدهم و باید صبر می کردم تا تسا این مطالب را به من در میان می گذاشت باید مسایل را با ترتیب صحیح دنبال کنم و گرنه همه چیز به هم می ریزد و من کنترل اوضاع را از دست خواهم داد
به خواندن دفتر خاطرات ادامه دادم تا ببینم بقیه مسایل فردا چگونه خواهد شد
خانم کاتلر بیمار بود و نیامد همه بچه های کلاس ریاضی او در ابتدا واقعا خوشحال شدند همه فکر کردند نیامدن او به معنی این است که امروز امتحان نخواهیم داشت
ولی یک معلم دیگر به جای او امد و امتحان گرفت و ما هم ناچار بودیم در امتحان شرکت کنیم.
پس لازم بود امشب مسایل حبرم را حسابی می خواندم جبر و ریاضی سخت ترین درس من بود و همیشه با آن مشکل داشتم ولی این اطلاعیه در مورد امتحان فردا می توانست خیلی به نففعم باشد
چند خط دیگر نیز در دفتر خاطرات نشوته شده بود سرم را به کتابچه کوچک نزدیک کردم تا آن را بخوانم در این لحظه تلفن زنگ زد
زیر لب غریدم در این لحظه دوست نداشتم با هیچ کس صحبت کنم.
می خواستم مسایل مربوط به فردا را بدانم
با عصبانیت گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: الو
سلام الکس. بلافاصله صدای تسا را شناختم پرسید چه کار می کردی؟
گفتم: ا داشتم روی دفتر خاطراتم کار می کردم راستشو بخواهی فعلا وقت صحبت کردن ندارم این بهترین دفتر خاطراتی است که من تا حالا نوشتم دوشیزه گلد وقتی اونو بخونه سرش سوت می کشه!
تسا خندید و گفت: حدااقل خوبه که فروتن هستی
گفتم: خوب دیگه من باید برم
تسا گفت: خب یه سوال دیگه داشتم بالاخره من می تونم توی گروه شما باشم یا نه؟ با چیپ و شاون صحبت کردی؟
گفتم: آره اگه واقعا بلدی آواز بخونی می تونی توی گروه باشی.
با خوشحالی گفت: هورا! الکس مطمئن باش که متاسف نمی شی .راست می گیم. من خیلی خوب آواز می خونم حدس بزن چی؟
پیش خودم فکر کردم که مطمئنا می توانم حدس بزنم چه می خواهد بگوید.
(( من با عمویان صحبت کردم اون ممکنه یه جا برای تمرین با ما بده.))
در حالی که سعی داشتم صدایم را هیجان زده جلوه دهم گفتم: این که عالیه
تسا گفت: عمو یان گفته می خواد ببینه ما چه کار بلدیم گفت که اگر خوب باشیم می تونیم توی رستورانش برنامه اجرا کنیم
گفتم : خیلی عالیه !
تسا گفت: شاید امشب بتونم یه سری بهت بزنم و می تونم روی چند تا آهنگ تمرین کنیم.
شکلکی برای گوشی تلفن در آوردم و سپس گفتم: نه امشب نه من وقت ندارم باید برای امتحان جبر درس بخونم
تسا گفت: به خودت زحمت نده
پرسیدم چی؟ به خودم زحمت ندم؟ مقصودت چیه؟
تسا گفت: خانم کاتلر مریضه امروز بعد از ظهر به مطب مامانم اومده بود
مادر تسا پزشک است
تسا ادامه داد : مامان گفت که خانم کاتلر سخت مریضه و حداقل تا یه هفته دیگه باید بستری باشه و نمی تونه به مدرسه بیاد بنابراین فردا امتحان جبر نداریم
چیزی نمانده بود زیر خنده بزنم مجبور شدم برای جلوگیری از خنده دستم را محکم روی دهانم فشار دهم
به خودم گفتم : اینم یه امتحان دیگه که من توش نمره عالی می گیرم و یه امتحان دیگه که تسا توش مردود می شه
آن قدر خوشحال شدم که دفتر خاطرات را بوسیدم
چند دقیقه دیگر طول کشید تا بالاخره تسا را متقاعد به قطع مکالمه کردم. وقتی بالا خره گوشی را روی تلفن گذاشتم از جا پریدم و دیوانه وار دور اتاق شروع به ایکوبی کردم
در حالی که دور اتاق می رقصیدم می خواندم اخ جون تسا رد می شه آخ جون تسا رد می شه......
با خود اندیشیدم بیچاره تسا که دفتر خاطرات مناسبی نداره اون دفتر خاطراتی نداره که اینده رو بهش بگه
ناگهان به یاد اوردم که هنوز بقیه مطالب مربوط به فردا را نخوانده ام هنوز یک جمله دیگر باقی بود.
وقتی دفتر خاطرات را برداشتم و آن را باز می کردماز شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختم
اما به منحض اینکه آخرین جمله مربوط به فردا را خواندم بر جا خشکم زد
نفس در سینه ام حبس شد و ناباورانه به کلمات چشم دوخته بود
خبر بد دفتر عزیز.....سر راه از مدرسه به خانه با ماشین تصادف کردم..
( ادامه دارد.....)