PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سقراط و افلاطون و ارسطو-



sunyboy
02-15-2012, 11:52 PM
1- سقراط
در اواخر مائه پنجم در اذهان كساني كه جستجوي حقيقت و معرفت مي كردند تشويق و تشتت بسيار دست داده و مخصوصاً تعليمات سوفسطائيان افكار را پريشان و عقايد را متزلزل ساخته بود و به همين جهت بنيان احوال اخلاقي مردم نيز رو به سستي گذاشته و مفاسد بزرگ از آن بروز مي كرد .
در اين هنگام سقراط ظهور نمود و او از بعضي جهات به سوفسطائيان شباهت داشت و معاصرين اكثر ميان او و آن جماعت فرق نمي گذاشتند و ليكن سقراط كه خداوند اخلاق است در حكمت شيوه تازه اي بدست داد و آن شيوه را شاگرد او افلاطون و شاگرد افلاطون ارسطو دنبال و تكميل كردند و حكمت را به اوج ترقي رسانيدند و از اين رو سقراط امام حكماء و استاد فلاسفه است و چون در راه تعليم و تربيت ابناء نوع جان سپرده است از بزرگترين شهداي عالم انسانيت نيز بشمار مي رود ( معاصر اردشير درازدست و داريوش دوم ) .

مقام سقراط
اگر كساني كتاب « حكمت سقراط » را خوانده باشند ، از داستان شگفت و تعليمات آن بزرگوار آگاه شده اند و برخورده اند به اين كه او جنبه پيغمبري دارد و وظيفه خود را متنبه ساختن مردم به جهل خويش و توجه به لزوم معرفت نفس و مزين نمودن آن به فضايل و كمالات قرار داده و ليكن رأي و نظر مخصوصي در فلسفه اظهار ننموده بلكه همواره اقرار و اصرار بناداني خويش داشته است .

شيوه سقراط
گفته اند سقراط فلسفه را از آسمان به زمين آورد يعني ادعاي معرفت را كوچك كرده جويندگان را متنبه ساخت كه از آسمان فرود آيند يعني بلند پروازي را رها نموده به خود بايد فرو رفت و تكليف زندگاني را بايد فهميد و نيز گفته اند شيوه سقراط دست انداختن و استهزاء بود . اگردر مكالمه او توفرون و مكالمه الكبيادس از رسائل افلاطون كه ما به فارسي در آورده ايم نظر شود ديده خواهد شد كه سقراط چگونه حريف را دست انداخته و بالاخره او را مستأصل و مجبور مي ساخت كه اقرار به ناداني خود نمايد . اما آنچه استهزاء سقراطي ناميده اند در واقع طريقه اي بود كه براي اثبات سهو و خطا و رفع شبهه از اذهان داشت بوسيله سئوال و جواب و مجادله و پس از آنكه خطاي مخاطب را ظاهر مي كرد باز به همان ترتيب مكالمه و سؤال و جواب را دنبال كرده به كشف حقيقت مي كوشيد و اين قسمت دوم تعليمات سقراط را مامائي ناميده اند زير كه او مي گفت دانش ندارم و تعليم نمي كنم من مانند مادرم فن مامائي دارم او كودكان را در زادن مدد مي كرد من نفوس را ياري مي كنم كه زاده شوند يعني به خود آيند و راه كسب معرفت را بيابند و براستي در اين فن ماهر بود و مصاحبان خود را منقلب مي نمود و كساني كه او را وجودي خطرناك شمرده در هلاكش پافشردند قدرت و تأثير نفس او را درست دريافته بودند .

مبناي تعليمات اخلاقي سقراط
تعليمات اخلاقي سقراط تنها موعظه و نصيحت نبود و براي نيكوكاري و درست كرداري مبناي علمي و عقلي مي جست . بد عملي را از اشتباه و ناداني مي دانست و مي گفت مردمان از روي علم و عمد دنبال شر نمي روند و اگر خير و نيكي را تشخيص دهند البته آنرا اختيار مي كنند پس بايد در تشخيص خير كوشيد مثلاً بايد ديد شجاعت چيست عدالت كدام است پرهيزكاري يعني چه و راه تشخيص اين امور آن است كه آنها را بدرستي تعريف كنيم . اين است كه يافتن تعريف صحيح در حكمت سقراط كمال اهميت را دارد و همين امر است كه افلاطون و مخصوصاً ارسطو دنبال آنرا گرفته براي يافتن تعريف ( حد ) به تشخيص نوع و جنس و فصل يعني كليات پي برده و گفتگوي تصور و تصديق و برهان و قياس به ميان آورده و علم منطق را وضع نموده اند و بنابراين هر چند واضع منطق ارسطوست نظر به بياني كه كرديم فضيلت با سقراط است كه راه را باز نموده است .


فلسفه كليات عقلي
سقراط براي رسيدن به تعريف صحيح شيوه استقراء به كار مي برد يعني در هر باب شواهد و امثال را امور جاري عادي مي آورد و آنها را مورد تحقيق و مطالعه قرار مي داد و از اين جزئيات تدريجاً به كليات مي رسيد و پس از دريافت قاعده اي كليه آنرا بر موارد خاص تطبيق مي نمود و براي تعيين تكليف خصوصي اشخاص نتيجه مي گرفت و بنابراين مي توان گفت پس از استقراء به شيوه استنتاج و قياس نيز مي رفت و در هر صورت مسلم است كه رشته استدلال مبتني برتصورات كلي را سقراط بدست افلاطون و ارسطو داده و از اين رو او را مؤسس فلسفه مبني بر كليات عقلي شمرده اند كه مدار علم و حكمت بوده است .

اصول اخلاقي سقراط
اما عقايد سقراط را در اصول مسائل مهم فلسفي به درستي نمي توان باز نمود چه او هرگز اظهار علم قطعي نمي كرد و به علاوه تعليمات خود را نمي نوشت و بنابراين جز آنچه پيروان او بالاختصاص گزنوفون و افلاطون و ارسطو نقل كرده اند مأخذي براي پي بردن به تعليمات او نداريم . مهمترين مأخذ افلاطون است اما او هر چه نوشته از قول سقراط نقل كرده و بدرستي نمي توان عقايد استاد و شاگرد را از يكديگر جدا نمود . آنچه تقريباً به يقين مي توان دانست اينست كه اهتمام سقراط بيشتر مصروف اخلاق بوده و بنياد تعليمات او اينكه انسان جوياي خوشي و سعادت است و جز اين تكليفي ندارد اما خوشي به استيفاي لذات و شهوات بدست نمي آيد بلكه به وسيله جلوگيري از خواهش هاي نفساني بهتر ميسر مي گردد و سعادت افراد در ضمن سعادت جماعت است و بنابراين سعادت هر كس در اين است كه وظايف خود را نسبت به ديگران انجام دهد و چون نيكوكاري بسته به تشخيص نيك و بد يعني دانائي است بالاخره فضيلت به طور مطلق جز دانش و حكمت چيزي نيست اما دانش چون در مورد ترس و بي باكي يعني علم براينكه از چه بايد ترسيد و از چه نبايد ترسيد ملحوظ شود شجاعت است و چون دررعايت مقتضيات نفساني به كار رود عفت خوانده مي شود و هرگاه علم به قواعدي كه حاكم به روابط مردم بر يكديگر مي باشد منظور گردد عدالت است و اگر وظايف انسان نسبت به خالق در نظر گرفته شود دينداري و خداپرستي است و اين فضايل پنجگانه يعني حكمت و شجاعت و عفت و عدالت و خداپرستي اصول اولي اخلاق سقراطي بوده است . اراده آزاد نيست يعني انسان فاعل مختار نتواند بود مگر اينكه پيروي از عقل كند كه در آن صورت نيكي و خير را اختيار مي نمايد .

خداشناسي
وجه اعتقاد به خداوند در نظر سقراط اين بود كه همچنان كه در انسان قوه عاقله اي هست در عالم نيز چنين قوه اي موجود است خاصه اين كه مي بينيم عالم نظام دارد و بي قاعده و بي ترتيب نيست و هر امري را غايتي است و ذات باري خود غايت وجود عالم است پس نمي توان مدار امور عالم را بر تصادف و اتفاق فرض نمود و چون عالم به نظام است امور دنيا قواعدي طبيعي دارد كه قوانين موضوع بشري بايد آنها را رعايت كند.


افلاطون
مختصر ترجمه حال
ولادت افلاطون در سنه 427 پيش از ميلاد عمرش نزديك به هشتاد نسبش عالي و بزرگ زاده بوده در حدود هيجده سالگي به سقراط برخورده و ده سال در خدمت او به سر برده بعد از شهادت استاد يك چند جهانگردي نموده سپس به تعليم حكمت پرداخت . دوره افاضه اش راجع به نيمه اول مائه چهارم است ( معاصر داريوش دوم و اردشير دوم ) . در بيرون شهر آتن باغي داشت وقف علم و معرفت نمود . مريدانش براي درك فيض تعليم و اشتغال به علم و حكمت آكادمي شده و پيروان آنرا آكادميان خواندند و امروز در اروپا مطلق انجمن علم را آكادمي مي گويند .
از تعليمات شفاهي افلاطون چيزي نمي دانيم آثار كتبي او تقريباً سي رساله است كه نفيس ترين يادگار حكمت و بلاغت به شمار مي رود شرح و وصف آنها در اين مختصر نمي گنجد . نمونه از آنرا به ترجمه چند رساله از آن رسالات به عنوان حكمت سقراط بدست داده ايم . همه آن رسائل به صورت مكالمه نوشته شده و نظر به ارادت افلاطون نسبت به استاد همواره يك طرف مكالمه سقراط است و در بعضي از آنها كه محققان اروپا آثار جواني افلاطون و ايام نزديك به تعليمات سقراط مي دانند به شيوه سقراط واقع مي شود يعني استاد از طرف مقابل سؤال مي كند و جواب او را موضوع بحث ساخته بطلان آنرا ظاهر و خطاي او را مي نمايد اما جواب صحيح سؤال را بدست نمي دهد و نتيجه اصلي كه حاصل مي شود كشف ناداني و گمراهي طرف مقابل است چنان كه غالباً قصد سقراط هم گرفتن همين نتيجه بوده است و ليكن در بسياري از رسائل ديگر ( مثل رساله فيدون ) نويسنده يعني افلاطون بنمودن شيوه مباحثه سقراط اكتفا نكرده كم كم آرا و عقايد خود را اظهار مي دارد و حكمت افلاطون از مجموع آن رسائل بايد استخراج شود.
افلاطون با آن كه شعر و صنعتگري را نسبت به حكمت و معرفت خوار مي پنداشت خود ذوق و قوه شاعري سرشار داشت مقام علمي او نيز مخصوصاً در رياضيات عالي بوده و مي گفته اند كه بر سر در باغ آكادمي نوشته بود هر كس هندسه نمي داند وارد نشود بنابراين افلاطون در حكمت جمع ميان طريقه استدلال و تعقل و قوه شاعري و تخيل نموده بود و با آنكه اعراض از دنيا و اختراز از آلايش هاي آنرا بر حكيم واجب مي دانست در امور معاشي و سياسيات نيز تحقيق بسيار مي كرد بلكه غايت اصلي حكمت را حسن سياست مي دانست و عمل سياست را تنها در خور حكيم مي پنداشت و مايل بود آرا و عقايد سياسي خود را به مورد عمل بگذارد و براي ايجاد و استقرار عدالت كه جز ثمره حكمت نتواند بود مي كوشيد اما چون محيط فاسد آتن را لايق نمي دانست كه در آنجا به عمليات سياسي اشتغال ورزد با بعضي از حكمرانان زمان در خارج آتن بنا و بنيان گذاشته و نزد آنها مسافرت نمود و ليكن استعداد آنان هم بيش از مردم آتن نبود و افلاطون بالاخره از عمل سياست دست كشيده و يكباره به حكمت پرداخت .
مشكلات حكما
براي آنكه آنچه از اين به بعد مي خواهيم بگوئيم روشن باشد يادآوري مي كنيم كه چون در رفتار و گفتار حكما درست بنگريم بر مي آيد كه گرفتار اين مشكل شده اند كه آيا آنچه بر انسان احاطه دارد و آدمي آنرا در مي يابد حقيقت و واقعيت دارد يا ندارد ؟ اگر واقع است چرا متغير است و بر يكسان برقرار نيست ؟ اگر واقعيت ندارد آنچه به نظر انسان نمايش مي يابد چيست ؟ اگر اكثرت و تعدد حقيقي است پس چرا عقل و ذهن ما نگران وحدت است و اگر وحدت حق است چرا تكثر در نظر ما جلوه دارد ؟ آيا محسوسات و مدركات ما معتبر هست يا نيست ؟ حصول علم و يقين براي انسان ميسر است يا نه ؟ باري حقيقت كدام است و تكليف آدمي چيست ؟ اين است مسئله لاينحل كه از روزي كه انسان صاحب نظر شده آنرا طرح كرده و در آن باب هر كسي بر حسب فهم گماني داشته و خواسته است در اين شب تاريك راهي بجويد و افسانه اي گفته و در خواب شده و هنوز رشته اين خيال بافي سر دراز دارد و به جائي نمي رسد اما با آنكه اين معما به حكمت گشوده نشده انسان از جستن راز دهر نمي تواند دست باز دارد بلكه جز اين جستجو چيزي را لايق مقام انسانيت و قابل تعلق خاطر نمي شمارد .

مقام افلاطون
اما افلاطون گوهر يكتاي حكمت و سرور حكما بشمار است چه گذشته از مقامات فضلي و متانت اخلاقي و مناعت طبيعي متفكري عميق است و متكلمي بليغ و محققي رباني و نكته سنجي برهاني و با اين همه شور عشق و ذوق سرشار دارد و قوه متخيله اش خلاق معاني است . از سقراط طريق كسب معرفت و شيوه مكالمه و مباحثه آموخته و متوجه حد و رسم و كليات عقليه گرديده و به عوالم معنوي و مراتب اخلاقي و شناخت نفس پي برده به افكار و آراء دانشمندان پيشين از فلاسفه و سوفسطائيان نيز مراجعه نموده و مخصوصاً از تعليمات هرقليطوس و فيثاغورس و برمانيدس و انكسا غورس بهره كامل برده عقل خود را به حرارت شوق برافروخته و ذوق خويش را به نور هدايت نموده مختصر در مكتب حقايق و پيش اديب عشق كوشيده و آثاري از خود گذاشته كه هنوز اهل ذوق از آن لذت مي برند و ارباب تحقيق استفاده مي كنند .
سقراط مباحثات خود را به امور اخلاقي محدود ساخته بود حكمت افلاطون هم بالاختصاص به اخلاق و سياست متوجه است و ليكن به حقيقت عالم خلقت نيز نظر دارد و اگر چه به امور طبيعي چندان نپرداخته است تا يك اندازه مي توان گفت علم الهي را او ساخته است.

مثل افلاطوني
اساس حكمت افلاطون براينست كه محسوسات ظواهرند نه حقايق و عوارضند و گذرنده نه اصيل و باقي و علم بر آنها تعلق نمي گيرد بلكه محل حدس و گمانند و آنچه علم بر آن تعلق مي گيرد عالم معقولات است به اين معني كه هر امري از امور عالم چه مادي باشد مثل حيوان و نبات و جماد و چه معنوي مانند درشتي و خردي و شجاعت و عدالت و غيرها اصل و حقيقتي دارد كه سرمشق و نمونه كامل اوست و به حواس درك نمي شود و تنها عقل آنرا در مي يابد و آنرا در زبان يوناني بلفظي ادا كرده كه معني آن صورت است و حكماي ما مثال خوانده اند مثلاً مي گويد مثال انسان يا انسان في نفسه و مثال بزرگي و مثال برابري و مثال دوئي يا مثال يگانگي و مثال شجاعت و مثال عدالت و مثال زيبائي يعني آنچه بخودي خود و به ذات خويش و مستقلاً و مطلقاً و به درجه كمال و به طور كل انسانيت است يا بزرگي است يا برابري يا يگانگي يا دوئي يا شجاعت يا عدالت يا زيبائي است پس افلاطون معتقد است بر اينكه هر چيز صورت يا مثالش حقيقت دارد و آن يكي است و مطلق و لايتغير و فارغ از زمان و مكان و ابدي و كلي و افرادي كه به حس و گمان ما در مي آيند نسبي و متكثر و متغير و مقيد به زمان و مكان و فاني اند و فقط پرتوئي از مثل ( جمع مثال ) خود مي باشند و نسبتشان به حقيقت مانند نسبت سايه است به صاحب سايه و وجودشان به واسطه بهره ايست كه از مثل يعني حقيقت خود دارند و هر چه بهره آنها از آن بيشتر باشد به حقيقت نزديكترند و اين رأي را به تمثيلي بيان كرده كه معروف است و آن اينست كه دنيا را تشبيه به مغاره اي نموده كه تنها يك منفذ دارد و كساني در آن مغاره از آغاز عمر اسير و در زنجيرند و روي آنها به سوي بشن مغاره است و پشت سرشان آتشي افروخته است كه به بشن پرتو انداخته و ميان آنها و آتش ديواري است و كساني پشت ديوار گذر مي كنند و چيزهائي با خود دارند كه بالاي ديوار بر آمده و سايه آنها بر بشن مغاره كه اسيران رو بسوي آن دارند مي افتد . اسيران سايه ها را مي بينند و گمان حقيقت مي كنند و حال آنكه حقيقت چيز ديگري است و آنرا نمي توانند دريابند مگر اينكه از زنجير رهائي يافته از مغاره در آيند . پس آن اسيران مانند مردم دنيا هستند و سايه هائي كه به سبب روشنائي آتش مي بينند مانند چيزهائي است كه از پرتو خورشيد بر ما پديدار مي شود و ليكن آن چيزها هم مانند سايه هاي حقيقت اند و حقيقت مثل است كه انسان تنها به قوه عقل و به سلوك مخصوصي آنها را ادراك تواند نمود .
پس افلاطون عالم ظاهر يعني عالم محسوس و آنرا كه عامه درك مي كنند مجاز مي داند و حقيقت در نزد او عالم معقولات است كه عبارت از مثل باشد و باين بيان مشكلاتي را كه در آغاز اين باب به آنها اشاره كرديم پيش خود حل نموده و معتقد شده است كه عالم ظاهر حقيقت ندارد اما عدم هم نيست نه بود است نه نبود بلكه نمود است و نيز دانسته شد كه يگانگي كجا و كثرت چراست ثابت كدام است و متغير چيست چه معلومي از معلومات ما معتبر و كدام يك بي اعتبار است .
ضمناً از بيان افلاطون بر مي آيد كه علم و معرفت انسان مراتب دارد آنچه به حس و وهم در مي آيد علم واقعي نيست حدس و گمان است و عوام از اين مرتبه بالاتر نمي روند . همين كه به تفكر پرداختند و قوه تعقل را ورزش دادند به معرفت حقايق و مثل مي رسند و ورزش فكر چنانكه سقراط مي كرد به مجادله و بحث ميسر مي شود و علوم رياضي بخصوص باين منظور ياري مي كند اما باصطلاح افلاطون معني بحث عام تر از معني متداول آنست و كليه سلوك حكيم را در طلب معرفت به اين اسم مي خواند .

انجام سير و سلوك
با اين اندازه شناسائي هنوز علم ما به كمال و سير و سلوك ما به انجام نرسيده است زيرا كه هنوز وحدت مطلق را در نيافته ايم يعني هر چند افراد كثير متجانس را در تحت يك حقيقت كه مثال آنها خوانديم در آورده ايم .

مراتب مثل
اما مثل را متكثر يافته ايم و باقي مانده است اين كه در يابيم كه مثل نيز مراتب دارند و بسياري از آنها تحت يك حقيقت واقع مي شوند و چنان كه در ماديات مثلا حقيقت اسب و گاو و گوسفند و غيره جزء يك حقيقت كلي تر است كه حيوانيت باشد و در معنويات شجاعت و كرامت و عدالت و غيرها تحت حقيقت واحد فضيلت در مي آيند و حقايق زيردست تابع و متكي به حقايق فرا دست مي باشند پس اگر سير و سلوك خود را دنبال كنيم سرانجام به حقيقت واحدي مي رسيم كه همه حقايق ديگر تحت آن واقعند و آن خير يا حسن است زيرا كه به عقيده افلاطون نيكوئي و زيبائي از هم جدا نيستند و نيكوئي به هيچ حقيقت ديگر نيازمند نيست و همه به او متوجهند و قبله همه و غايت كل است .

حقيقت مطلق خير است
علت وجود انسان حقيقت انسانيت است علت وجود كل حقيقت كل علت شجاعت حقيقت شجاعت همچنين و اما علت همه علل نيكوئي است همچنان كه خورشيد عالمتاب دنيا را منور مي سازد خير و نيكوئي هم خورشيد معنوي است كه عالم حقايق را روشن مي نمايد و همچنان كه اشياء ظاهر به گرمي خورشيد موجود مي شوند حقايق هم به بركت خير مطلق وجود مي يابند كه به اين بيان پروردگار عالم همه اوست .

اشراق و عشق
درك اين عالم و حصول اين معرفت براي انسان به اشراقست كه مرتبه كمال علم مي باشد . و مرحله سلوك كه انسان را به اين مقام مي رساند عشق است و در باب عشق افلاطون بيان مخصوصي دارد و مي گويد روح انسان در عالم مجردات پيش از ورود به دنيا حقيقت زيبائي و حسن مطلق يعني خير را بي پرده و حجاب ديده است پس در اين دنيا چون حسن ظاهري و نسبي و مجازي را مي بيند از آن زيبائي مطلق كه پيش از اين درك نموده ياد مي كند غم هجران به او دست مي دهد و هواي عشق او را بر مي دارد فريفته جمال مي شود و مانند مرغي كه در قفس است مي خواهد به سوي او پرواز كند .
عواطف و عوالم محبت همه همان شوق لقاي حق است اما عشق جسماني مانند حسن صوري مجازي است و عشق حقيقي سودائي است كه به سر حكيم مي زند و همچنان كه عشق مجازي سبب خروج جسم از عقيمي و مولد فرزند و مايه بقاي نوع است عشق حقيقي هم روح و عقل را از عقيمي رهائي داده مايه ادراك اشراقي و دريافتن زندگي جاوداني يعني نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق و زندگاني روحاني است و انسان به كمال دانش وقتي مي رسد كه به حق و اصل و به مشاهده جمال او نايل شود و اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول حاصل گردد .
اين است كه عالم و حكمت افلاطون در عين اينكه ورزش عقل است از سرچشمه عشق آب مي خورد و با آنكه آموزنده شيوه مشاء ( استدلال ) است سالك طريق اشراق ( ذوق ) مي باشد و اين جمله كه بيان كرديم خلاصه و لب تحقيقات اوست و گرنه در هر يك از اين مسائل مباحثات طولاني دارد كه در اينجا از ورود آنها بايد صرف نظر كنيم .

وجود باري
اثبات وجود باري به عقيده افلاطون به استدلال ميسر نيست به كشف و شهود است همچنان كه وجود خورشيد را جز به مشاهده آن نتوان مدلل نمود كه آفتاب آمد دليل آفتاب اما مي توان گفت چون كليه موجودات متحركند البته محركي دارند و چون همه طالب خيرند پس البته خير مطلق غايت وجود است .
پيدايش جهان اثر فيض بخشي پروردگار است كه بخل و دريغ ندارد و به سبب كمال اوست چه هر كاملي زاينده است . و نتيجه اجتماع غناي اوست با فقر ما سواي او كه نيستي است اما از پرتو جبر هستي نما مي شود .


جان و تن انسان
بياناتي كه افلاطون درباره عالم طبيعت و اوضاع زمين و آسمان دارد مبهم است و چندان محل استفاده نيست . درباره انسان معتقد است كه زبده وجود و نخبه عالم امكان مي باشد و او خود عالم صغير است . عقلي است كه در روحي قرار گرفته و اسير زندان تن شده و تن داراي سه جزء مهم است كه سه جنبه نفس در آنها ، استقرار دارد : سر مقر عقل است . سينه مقر عواطف و همت و اراده است . شكم جاي شهوات است . نفس يا روح انسان باقي است و پس از مرگ شايد كه به بدن ديگر حلول كند و بهترين بياني كه در باب بقاي نفس دارد همانست كه در رساله فيدن از قول سقراط نقل كرده است .

اخلاق
اما در باب اخلاق افلاطون مانند سقراط بر آنست كه عمل نيك لازم علم به نيكي است و اگر مردمان تشخيص نيكي دادند البته به بدي نمي گرايند . پس حسن اخلاق يعني فضيلت نتيجه علم است و كوشش در نزديك شدن به عالم ملكوت يعني آشنا و همدم كردن نفس انسان با مثل و حقايق و تشبه بذات باري در صفات و كمالات . و هر يك از جنبه هاي سه گانه انسان را فضيلتي است : فضيلت سر ( جنبه عقلي ) حكمت است . فضيلت دل ( همت و اراده ) شجاعت است . فضيلت شكم ( قوه شهواني ) خودداري و پرهيزكاري و عفت است و چون اين فضايل را جمعاً بنگريم عدالت مي شود و همين كه در آدمي موجود شد خرسندي و سعادتمندي دست مي دهد .

سياست
افلاطون حكمت را بي سياست ناقص و سياست را بي حكمت باطل مي خواند و سياست اخلاق را از يك منشاء مي پندارد و هر دو را براي سعادت نوع شر واجب مي داند براي سياست اصول زيبا و مباني محكم در نظر گرفته است مثلاً مي گويد استقرار دولت منوط بر فضايل و مكارم است . عدالت بايد مرعي و امنيت استوار باشد . مجازات واجب است اما قوانين جزا بايد براي تنبيه و اصلاح مجرم باشد نه كينه جوئي و آزار .
ميان مردم بايد سازگار و محبت باشد نه بغض و عداوت . مزيتي كه يونانيان براي خود نسبت به ديگران قائلند بي مأخذ است و بنابراين اگر از ناچاري و براي ضرورت امور زندگاني آنها را به بندگي مي گيرند نبايد خوار بشمارند و شكنجه و آزار كنند بهترين دولت ها آنست كه بهترين مردم حكومت كنند حاكم حكيم باشد يا حكيم حاكم شود و بر همين قياس اما در تطبيق فروع و تشكيلات هيئت اجتماعيه بر اصول مزبور باز افلاطون امور واقع را پيشنهاد خود نساخته و به تخيلات و نظريات پرداخته است .
همچنان كه در حكمت جزئيات و اشخاص را بي حقيقت و اهميت شمرده و كليات را حقيقي پنداشته است در سياست هم افراد مردم را مورد اعتنا ندانسته و هيئت اجتماعيه را اصل انگاشته است افراد كه متكثرند در نظر او هيچند و منظور جماعت است كه واحد است و به عقيده او هيئت اجتماعيه وقتي كمال خواهد يافت كه افراد از اموال و ساير متعلقات شخصي صرف نظر نموده به اشتراك زندگاني كنند و هيئت خانواده و اختصاص زن و فرزند هم در ميان نباشد و همچنان كه هر آدمي سه جزء دارد جماعت نيز سه طبقه است اول اولياي امور كه قوه عاقله اند و در جماعت حكم سر را دارند دوم سپاهيان كه حافظ و نگهبان و قوه غضبيه و به منزله سينه اند سوم پيشه وران از ارباب صناعت و زراعت كه وسيله رفع حوائج مادي و مانند شكم مي باشند و همه اين طبقات بايد براي جمعيت كار كنند و در تحت نظر و اداره دولت كه مظهر جماعت است باشند .
اين عقايد را افلاطون در رساله اي بيان كرده كه مهمترين آثار او شمرده شده و نزد ما معروف به رساله سياست است و اروپائيان آنرا امور جمهور خوانده اند . اصول حكمت افلاطون در آن رساله مضبوط است اما ظاهر است كه آنچه در باب سياست نگاشته مرام و آرزو بوده و آن نظريات را عملي نپنداشته است چنان كه در اواخر عمر رساله اي ديگر موسوم به نواميس نوشته و به عمل نزديكتر شده است . از طريقه اشتراك عدول كرده و قائل گرديده است به اين كه قوانين و نظامات تابع اوضاع و احوال اقتصادي و جغرافيائي بايد باشد و وظيفه اصلي دولت را تربيت و تعليم ملت دانسته است .
با وجود همه نقص ها و شگفتي كه در بعضي از آراء افلاطون ديده مي شود چنان كه سابقاً اظهار داشتيم سرآمد حكما بشمار مي رود كمتر فكر و خيالي است كه مايه و منشاء آن را به افلاطون نتوان نسبت داد سقراط هم اگر مؤسس حكمت خوانده شده به اعتبار آنست كه افلاطون را پرورش داده و در حقيقت نمي توان اين دو وجود بزرگوار را از يكديگر تفكيك نمود و از بركت تربيت آنها ارسطو به عرصه آمد و مستعدين خلف دنبال اين سه نفر افتادند و كاروان حكمت و عرفان را تشكيل دادند .


ارسطو يا ارسطاطاليس
ارسطو در سال 384 پيش از ميلاد در استاگيرا از بلاد مقدونيه متولد شد خانواده اش يوناني و پدرش طبيب بود در هيجده سالگي در آتن به آكادمي در آمد و تا وفات افلاطون يعني مدت بيست سال از شاگردان او بود در چهل و يك سالگي به معلمي اسكندر معروف تعيين گرديد و چند سالي به تربيت او اهتمام ورزيد سپس به آتن برگشته در گردشگاهي بيرون آن شهر موسوم به لوكايون به تعليم پرداخت و لوكايون را فرانسويان ليسه گفته اند و از اين رو بعضي اوقات حكمت ارسطو را حكمت ليسه مي گويند اما بيشتر معروف به حكمت مشاء است چه ارسطو تعليم خود را در ضمن گردش افاضه مي كرد پس پيروان او مشائي مي گويند و در يوناني اين كلمه پريپاتتيكوس است . حوزه تدريس ارسطو تا زمان مرگ اسكندر در آتن داير بود چون آتنيان از آن پادشاه دلخوش نبودند پس از مرگ ارسطو نتوانست در آتن بماند مهاجرت كرد و سال بعد در شصت و سه سالگي در گذشت ( 322 ) .



مصنفات ارسطو
از ارسطو مصنفات بسيار باز مانده كه تقريباً جامع همه معلومات آن زمان است بجز رياضيات اما ظاهراً آن كتب را به قصد اينكه آثار قلم او باشد ننوشته و چنين مي نمايد كه غرضش ثبت و يادداشت مطالب بوده است و درباره بعضي از رسائل مي توان معتقد شد كه تحرير شاگردان اوست . از قراري كه گفته اند از نوشته هاي ارسطو آنچه در دست ماست آنست كه براي تعليم خصوصي شاگردان تهيه شده و ارسطو براي عامه هم رسالاتي نظير آن كه از افلاطون در دست است نوشته بوده است كه متأسفانه باقي نمانده است در هر حال از آنچه در دست است ديده مي شود كه ارسطو بنوشته هاي خود آراستگي ادبي نداده و شاعري نكرده است . اهل وجد و حال هم نبوده و جز قوه تعقل چيزي را در تحصيل علم دخيل نمي دانسته است از اين رو هم از آغاز با افلاطون اختلاف نظر و مشرب داشت اما برخلاف آنچه بعضي گفته اند از تجليل و مهرورزي نسبت به استاد چيزي فرو نمي گذاشت و افلاطون در مقام مقايسه شاگردان خود ارسطو را عقل حوزه علمي مي خواند .

روابط ارسطو با افلاطون
اين قدر هست كه در تحقيقات خويش از رد و ابطال رأي افلاطون در باب مثل و بعضي امور ديگر خودداري ننموده و در اين مقام مي گفته است افلاطون را دوست مي دارم اما به حقيقت بيش از افلاطون علاقه دارم .

مقام ارسطو
ارسطو بزرگترين محقق و متبحرترين حكماست تدوين و تنظيم كننده علم و حكمت است . شعب و فنون علم را از يكديگر متمايز ساخته و چنان منقح نموده كه نسبت به بعضي از آنها مي توان گفت واضع و موجد است .


اقسام حكمت
همه علوم و فنون را جزء حكمت مي داند و فلسفه را منبسط بر همه اموري كه ذهن انسان به آن اشتغال مي يابد و منقسم به سه قسمت مي شمارد : صناعيات و عمليات و نظريات . صناعيات فنوني هستند كه قواعد زيبائي را بدست مي دهند و قوه خلاقيت را مكمل مي سازند مانند شعر و خطابه و امثال آن . عمليات صلاح و فساد و نيك و بد و سود و زيان را معلوم مي نمايند و آن اخلاق است و سياست مدن و تدبير منزل نظريات حقيقت را مكشوف مي سازند و آن طبيعيات است و رياضيات و الهيات كه اشرف اجزاء حكمت و زبده و لب آنست .
ارسطو حصول علم را براي انسان ممكن و شرافت او را در همين مي دانست و مي گفت اختصاص و مزيت انسان به اين است كه بدون غرض و قصد انتفاع طالب دانش و معرفت است و به همين جهت فنون علم هر چه از نفع و سود ظاهري دورتر باشند شريفترند چنان كه اشرف علوم حكمت نظري است كه فايده دنيوي ندارد .

ارسطو واضع منطق است
مايه و بنياد كار ارسطو در كشف طريق تحصيل علم چنان كه سابقاً گفته ايم همان تحقيقات سقراط و افلاطون بود و ليكن طبع موشكاف او به مباحثه سقراطي قانع نشده و بيان افلاطون را هم در باب منشاء علم و سلوك در طريق معرفت كاملا مطابق واقع ندانسته و در مقابل مغالطه و مناقشه سوفسطائيان و جدليان بنا را بر كشف قواعد صحيح استدلال و استخراج حقيقت گذاشته و به رهبري افلاطون و سقراط اصول منطق و قواعد قياس را بدست آورده است و آن را برپايه اي استوار ساخته كه هنوز كسي بر آن چيزي نيفزوده است .
در جستجو از راه وصول به تميز حق و باطل و كسب علم ارسطو برخورده است به اين كه چون وسيله بروز فكر و عقل انسان زبان و سخن است پس واجب است كه چگونگي الفاظ و دلالت هاي آنها و تركيبشان را براي جمله بندي معلوم كنيم تا اجمال و ابهام از گفته هاي ما دور شود و اشتباهات زايل گردد بنابراين به قوه نكته سنجي خود به بحث الفاظ وارد شده اشتراك لفظي و معنوي و ساير احوال الفاظ و معاني آنها را دريافته آنگاه تصور تصديق و ذاتي و عرضي و جزئي و كلي را تشخيص داده معقولات ده گانه و كليات پنجگانه قائل شده و چگونگي حد و رسم و شرايط آنها را معين نموده سپس در تركيب مفردات تشخيص موضوع و محمول نموده به انواع قضاياي موجبه و سالبه و كليه و شخصيه و شرطيه و حمليه برخورده و اقسام تداخل و تضاد و تناقض و عكس و تقابل و غيرها را معين كرده و كيفيت تلفيق قضاياي صغري و كبري و ترتيب مقدمات را براي اخذ نتيجه و صورت بستن قياس و اشكال مختلفه آن را استنباط نموده و انواع برهان را تميز داده و بالاخره رموز جدل و سفسطه را باز نموده است .
اين تحقيقات ارسطو در رسائل چند مضبوط مي باشد كه عمده آنها از اين قرار است :

رسايل ارسطو در منطق
غاطيقورياس يعني مقولات . باري ارمينياس يعني تعبيرات ( احوال قضايا ) . انولوطيقا يعني تحليل و آن دو رساله است در بيان قياس و برهان . طوبيقا يعني مواضع و آن در جدل است و آخري باب سفسطه مي باشد و رسائل مذكور را جمعاً در قديم ارغنون ( ارگانون ) مي گفتند كه در زبان يوناني مطابق است با لفظ ساز در فارسي به معني آلت زيرا كه اين فن آلتي است براي تشخيص خطا از صواب و پرهيز از خطا و لفظي كه فرانسويان لوژيك تلفظ مي كنند و در عربي منطق ترجمه كرده اند پس از ارسطو براي اين فن وضع شده است و دير زماني پس از آن حكيمي موسوم به فرفوريوس مقدمه اي بر اين فن در مبحث كليات پنجگانه نوشته است كه نزد ما به همان لفظ يوناني آن ( ايساغوجي ) معروف مي باشد و ارسطو دو رساله ديگر هم دارد كه مي توان متمم ارگانون محسوب داشت يكي ريطوريقا در فن خطابه و آن نيز يكي از طرق اقناع است و ديگري بوئطيقا يعني صنعت شعر كه مبني بر تخيلات و ناشي از قوه ابداع ذهن مي باشد حكماي ما مطالب اين دو رساله را هم جزء مباحث منطق شمرده و برهان و جدل و سفسطه و خطابه و شعر را صنايع خمسه ناميده اند .

خلاصه حكمت طبيعي
طبيعيات
طبيعت امري است ساري در وجود و ذاتي او كه باعث حركت يعني تغيير حالت او مي شود و تغيير احوال يا حركت چند قسم است يكي از آنها تغيير مكان است كه در عرف همان را حركت مي گويند . ديگر تغيير كميت است يعني كم و زياد و بزرگ و كوچك شدن . ديگر تغيير كيفيت است مانند رنگ به رنگ شدن . گاهي از اوقات كون و فساد و حيات و ممات را هم كه تغيير ذات و ماهيت مي داند حركت مي خواند . در هر حال حركت از هر قسم باشد از جهت نقص است و براي رسيدن به كمال يعني صورت پذيرفتن ماده و فعليت يافتن قوه و حركت مبدأ و منتهائي دارد كه با هم متضادند مانند سفيدي و سياهي و خردي و بزرگي و زير و بالا و مادام كه نقص باقي است و فعليت تمام نشده حركت دوام دارد و همين كه وصول به غايت دست داد سكون و ثبات روي مي دهد .

هيئت عالم ، عالم علوي
عالم كروي است و مركب از كرات يعني افلاك چند كه در درون يكديگر جا گرفته اند . فلك نخستين كه بر كرات ديگر احاطه دارد گرد محور عالم مي چرخد و غير از اين حركت مستدير كه بسيط ترين و كامل ترين حركاتست حركتي ندارد و آن بلاواسطه از محرك اول يعني عله العلل ناشياست و فلك مزبور شبيه ترين اجزاء عالم است به محرك اول و هر چند خود متحرك است نسبت به افلاك ديگر محرك است و ستارگان ثابت در اين فلك جا دارند و در درون او افلا چند مي باشند كه كواكب به آنها نصب شده و به تبع افلاك خود دور مركز عالم يعني كره زمين مي چرخند و غير از گردشي كه به تبع فلك نخستين مي كنند حركات ديگر هم دارند كه بلاواسطه از محرك نخستين ناشي نيست و به اين سبب جنبه نقص آنها بيش از فلك نخستين است .

عالم سفلي
آخرين افلاك فلك ماه است كه عالم علوي به آن ختم مي شود و در زير آن عالم سفلي است كه عالم تحت القمر نيز خوانده شده و آن عبارت از كره خاك است كه ساكن و مركز كل عالم است و كره آب يا اقيانوس كه بر آن احاطه دارد و كره هوا و پس از آن كره آتش كه فوق همه كرات عالم سفلي است .

عناصر
خاك و آب و هوا و آتش عناصر چهارگانه اند و اين عالم سفلي عالم كون وفساد است يعني اجزاء آن غير از حركت مستدير تحولات ديگر دارند و همواره در تغير و تبديلند و كاست و فزود و زايش و مرگ دارند و حركات آنها هم مستدير نيست مستقيم است يعني آغاز و انجام متمايز دارد نه اينكه هر نقطه آن هم آغاز و هم انجام باشد چنان كه در دايره اين چنين است . حركات اجزاء عالم سفلي يا صاعد است يا نازل بر حسب طبيعت عناصر آنها . طبع آتش خفيف است و ضاعد و طبع خاك ثقيل است و نازل و آتش گرم است و خاك سرد و اين هر دو عنصر خشك اند و بين آنها به جانب خاك آبست كه سرد و تر است و به جانب آتش هواست كه گرم و تر است و عناصر چهارگانه گذشته از خواص گرمي و سردي و خشكي و تري به لامسه نيز تشخيص مي شوند اما عالم علوي كه از تغيير و كاست و فزود و كون و فساد مصون است از عناصر مركب نيست بلكه از اثير است كه به لامسه در نمي آيد و مي توان آنرا عنصر پنجم ناميد ولي در واقع به منزله جوهر عناصر است خلاصه عالم سفلي عالم طبيعت و عالم علوي فوق طبيعت و نزديك به ملكوتيت است .

مكان
از بيان فوق معلوم مي شود كه عالم پر است و فضا همه جا شاغل دارد و خلاء موجود نيست و محال است و موجودات به هم متصل مي باشند يا به يكديگر احاطه دارند و ظرف و مظروفند و مكان عبارتست از سطح دروني جسم محيط يا حد بين محيط و محاط و ظرف و مظروف .
جهان محدود و متناهي است زيرا آنچه بالفعل است بالضروره متناهي باشد و نامتناهي بودن فقط راجع به قوه است پس فلك نخستين پايان جهان است و چون چيزي بر او احاطه ندارد مظروف نيست پس وراي آن مكان نيست و چون مكان نيست نه خلاء است نه ملاء و به همين سبب كره عالم حركتش انتقالي و ايني نيست زيرا كه حركت انتقالي در مكان بايد باشد و مكان در درون جهان است نه در بيرون و موجوداتي كه حركت انتقالي دارند مكان هاي خود را با يكديگر مبادله مي كنند نه اين كه جاي خالي را اشغال نمايند .

جهات
فلك نخستين كه پايان عالم است محدد جهات است جهتي كه به سوي فلك است بالاست و جهتي كه به سوي مركز فلك است زيراست .

مكان طبيعي
عنصرهاي چهارگانه هر يك مكان طبيعي دارند مكان طبيعي خاك در مركزجهان يعني در زير است و به اين ملاحظه هر چه بسوي زمين است زير مي گوئيم و هر چه از زمين دور مي شود بالا مي ناميم و مكان طبيعي آب روي خاك است و مكان طبيعي هوا روي آب و مكان طبيعي آتش روي هوا يعني زير فلك ماه است .

حركت طبيعي
هر هنگام كه جسم در مكان طبيعي خود باشد ساكن است و چون آن را از مكان طبيعي دور كردند پس از رفع مانع به سوي مكان طبيعي حركت مي كند تا به آن برسد از اينروست كه چون خاك و آب را بالا ببرند به سوي مركز زمين فرود مي آيند و چون هوا و آتش را بزير آورند به سوي بالا حركت مي كنند .
حركت قسري
خاك و آب كه به سوي مركز مايلند اين ميل سبب سنگيني آنهاست و هوا و آتش كه مايل به بالا هستند اين ميل سبب سبكي آنهاست .
حركت سرازير خاك و آب و حركت سربالاي هوا و آتش حركت طبيعي است چون ناشي از طبيعت آنها و براي رسيدن به مكان طبيعي است اما هرگاه ببينيم خاك يا آب رو به بالا مي روند يا هوا و آتش به زير مي آيند آن حركت طبيعي نيست و علت خارجي دارد و اين قسم حركت را قسري مي گوئيم .
حركت عناصر مستقيم است و آغاز و انجام دارد به خلاف حركت افلاك كه مستدير است و پايان ندارد و ناشي از نفس افلاك است .

زمان
زمان نتيجه حركت مستدير فلك و در واقع اندازه و تقدير حركت است و به شماره و عدد در مي آيد و بنابراين مانند سلسله اعداد نامتناهي است و چون شماره به شمارنده احتياج دارد پس زمان امري ذهني است چه اگر ذهن نباشد شماره واقع نمي شود و زمان هم نخواهد بود .

اجسام و نفوس
منظور از اجزاي عنصري اجراي عمل حيات است يعني رسيدن به صورت اجسام ناميه يا به عبارت ديگر دارا شدن روح نباتي كه به منزله صورت است نسبت به عناصر يا فعل است نسبت به قوه و غايت اجسام ناميه ترقي روح يا نفس نباتي است به روح حيواني كه علاوه بر حيات و نمو حس و حركت نيز دارد و بالاخره كمال روح حيواني هم روح يا نفس انساني است ( نفس ناطقه ) و ارسطو در باب روح يا نفس رساله مخصوص دارد و آنجا قواي روح و تأثيرات آنها را بيان مي كند كه چگونه اجزاي عنصري را به صورت اعضا و جوارح در مي آورند و آنها اعمال حياتي را اجرا مي كنند و اين كه نفس نباتي فقط تغذيه و نمو دارد و نفس حيواني علاوه بر آن داراي قوه حس است كه ادراك جزئيات مي كند و حواس را پنج قسم مي شمارد و يك حس مشترك هم قائل است كه حاصل و نتيجه حواس پنجگانه در آن ظاهر مي گردد و قوه حافظه كه محسوسات حواس را ضبط مي كند و حيوانات قوه اي دارند كه از آن چه ملايم طبع است متلذذ و از آنچه منافر است متألم مي شوند به عبارت ديگر قوه شهرت و غضب دارند كه به ملايم رغبت مي كنند و از منافر مي گريزند و اين سبب حركت آنها مي شود و نفس انساني علاوه بر قواي مزبور قوه ادراك كليات و فكر و تعقل دارد و نسبت روح به جسم مانند نسبت تيزي است با تبر كه اگر تيزي نباشد تبر بي مصرف است و اگر تبري نباشد تيزي هم نخواهد بود همچنين چون بر جسم فساد راه مي يابد يعني مي ميرد روح نيز فاني مي شود و در اين باب هم ارسطو با افلاطون مخالف است و قائل به انتقال روح و تناسخ نيست .
روحي كه ارسطو فاني مي داند همانست كه در بدن به منزله صورت و مقرون به ماده است و از آن منفك نمي تواند شد و آن لوح ساده ايست كه به واسطه احساسات و تأثيرات خارجي معلومات در او نقش و ضبط مي شود و علم و هوش را مي سازد و فعل تمام نيست و قوه و انفعاليت در او باقي است اينست كه به مرگ فاني مي شود و از شخصيت انسان چيزي باقي نمي ماند .

بقاي نفس
اما در وجود انسان عقلي هم هست كه كاملا فعال است و مجرد از ماده است و با او علاقه ندارد و از خارج يعني از عالم ملكوت آمده و قواي نفس منفعل را از اثر فعاليت خود ظهور و بروز مي دهد و به واسطه او انسان مقامي ميان حيوانيت و الوهيت دريافته است و او باقي و ابدي است و پس از مرگ دوباره به مبدأ اصلي و عقل كل كه غايت غايات است باز مي گردد .

خلاصه علم اخلاق ارسطو
علم اخلاق
در علم اخلاق سه رساله به ارسطو منسوب است كه در اساس هر سه يكسانند و ليكن يكي از آنها كه موسوم است به اخلاق نيقوماخس بيشتر متحمل است كه از ارسطو باشد و اصول آن اجمالاً از اين قرار است :
آنچه انسان مي كند براي سودي و خيري است يعني عمل انسان را غايتي است و غايات مطلوب انسان مراتب دارند آنچه غايت كل و مطلوب مطلق است مسلماً سعادت و خوشي است اما مردم خوشي را در امور مختلفه مي انگارند بعضي به لذات راغب اند برخي به مال و جماعتي به جاه اما چون درست بنگريم ببينيم هيچ وجودي به غايت خود نمي رسد مگر اينكه همواره وظيفه اي كه براي او مقرر است به بهترين وجه اجرا كند و انجام وظيفه به بهترين وجه براي هر وجودي فضيلت اوست پس غايت مطلوب انسان يعني خوشي و سعادت به فضيلت حاصل مي شود .

فضيلت
وظيفه اي كه براي انسان مقرر شده او را از موجودات ديگر متمايز مي سازد فعاليت نفس اوست به موافقت با عقل . پس فضيلت انسان اين است كه وظيفه خود يعني فعاليت نفس را به موافقت با عقل . به بهترين وجه انجام دهد و اگر چنين كرد سعيد و خوش خواهد بود . و علم اخلاق عبارتست از اين كه بدانيم براي اين كه فعاليت نفس به موافقت عقل انجام گيرد در احوال و موارد مختلف عمل انسان چه بايد باشد يعني چه وقت و در چه مورد و چگونه و نسبت به كه و براي چه بايد عمل كند .
روح انسان داراي دو جنبه است عقلاني و غير عقلاني . عقلاني جنبه انسانيت است . غير عقلاني هم دو جنبه دارد كه يكي همان نفس نباتي يعني قوه ناميه است و ديگري نفس حيواني كه بر حسب طبع داراي تقاضاها و ميل و خواهش يعني شهوت و غضب است و اين امور او را به عمل وا مي دارد و اعمال او چون به موافقت احكام جنبه عقلاني واقع شود فضيلت است و اين نوع فضيلت را فضيلت نفساني يا اخلاقي گوئيم .

فضيلت نفساني
فضيلت نفساني يا اخلاقي طبيعي نيست استعدادي است و بايد كسب شود و به درجه عادت كه طبيعت دومي است برسد يعني خو شود و عمل به آن شاق و دشوار نباشد بلكه بايد از روي رغبت و لذت و علم و اختيار واقع شود و هرگاه اين شرايط فراهم آيد فضيلت ممدوح خواهد بود .
فضيلت اخلاقي عبارتست از اين كه در هر امر حد وسط ميان دو طرف به عبارت ديگر اعتدال بين افراط و تفريط و زياده و نقصان مرعي شود چه افراط و تفريط در امور خلاف عقل است و رذيلت شمرده مي شود .

فضيلت در اعتدال است
پس تهور و جبن هر دو رذالت اند و وسط آنها شجاعت است كه فضيلت مي باشد . شهوانيت و بي حسي هر دو مذموم اند و فضيلت اعتدال مزاج است . كرامت اعتدال بين بخل و تبذير است . مناعت حد وسط ميان تكبر و تذلل است . شرافت خواهي ميانه جاه طلبي و پست همتي است .

شماره فضايل
خوش خوئي بين آتش مزاجي و بي غيرتي است . انقياد و استبداد و مزاح گوئي و نزاع جوئي رذائل اند فضيلت مابين آنهاست كه سازگاري و همدمي باشد . لافزني و فروتني هر دو قبيح و حقيقت گوئي حد اعتدال است . مسخرگي و تلخي ( بد گوشتي ) افراط و تفريط است رويه معتدل ظرافت و گشاده روئي است . بالاخره شرم و حيا در جوانان كه هنوز عقلشان بر نفس غلبه نيافته مستحسن است اما كملين و نيك مردان اختياراً عمل بد نمي كنند تا منفعل شوند .

داد
عدالت و دادگر به يك اعتبار و به معني اعم شامل كل فضايل است زيرا كه هر كس مرتكب يكي از رذايل شود ستم كرده است خاصه در اموري كه به ديگران تأثير كند اما عدالت به معني خاص عبارتست از برابر داشتن اشخاص و دادن به هر كس آنچه حق اوست و مقصود از برابر داشتن در مورد دادگري همه وقت اين نيست كه همه يك اندازه سهم ببرند بلكه تناسب بايد رعايت شود و اين حكم بيشتر در عدالت توزيعي بايد مرعي باشد يعني در مقام بخش جوايز و اجر و مزد و شئونات و مناصب و مانند آنها . و نوع ديگر دادگري عدالت معامله اي است كه در مقام تصحيح معاملات و رفتار مردم است با يكديگر به عبارت ديگر در مقام حكومت و داوري و در آن باب برابري بايد رعايت شود نه تناسب و از آنجا كه داوري و اجراي داد بوسيله قانون مي شود بايد متوجه بود كه چون هميشه قانون بر همه كيفيات قضايا احاطه و شمول ندارد بعضي اوقات رعايت انصاف بهتر از جمود بر قانون يعني اجراي عدالت است .

دوستي
از جمله چيزها كه ارسطو براي سعادت انسان واجب مي داند دوستي است و در اسباب و شرايط و لوازم و چگونگي دوستي تحقيقات مبسوط نموده و آن يكي از بهترين مباحث كتاب اوست . دوستان را سه طبقه مي كند . اول جماعتي كه دوستي آنها مبني بر نفع است و اين غالباً در سالخوردگان ديده مي شود . دوم گروهي كه دوستي ايشان براي تمتع و تفنن است و دوستي جوانان اغلب از اين نوع است . سوم دوستان حقيقي و كساني كه از آنها خود آنها را مي خواهند يعني نيكان و دوستي آنها بالطبع نافع و با تمتع نيز مي باشد . اين نوع دوستي البته كمياب است و به طول زمان دست مي دهد و غالباً ميان اشخاص همپايه و هم درجه حاصل مي شود چه انسان محتاج به مؤانست و همدمي است و لازمه دوست معاشرت و استفاده از يكديگر است و هر چه فايده دو طرف براي يكديگر به برابري نزديكتر باشد دوستي استوارتر است و در اين مقام اين بحث پيش مي آيد كه آيا انسان بايد خودخواه باشد يا غير را بخواهد ؟

خودخواهي و فداكاري
اگر خودخواهي اصل است چرا بد نماست و با وجود آن دوستي خالص نمي شود ؟ عكس آن را هم نمي توان تصديق كرد چه آشكار است كه انسان هر چه مي خواهد براي خود مي خواهد پس حل مسئله را اين قسم مي كند كه خودخواهي از آن جهت بد است كه غالباً مردم برتري كه براي خود نسبت به ديگران قائل مي شوند در تحصيل مال يا جاه يا لذايذ است كه اين جمله متعلق به جزء غير عقلاني نفس و ميان مردم مطمح نظر و مورد تنافص است اما هيچ گاه نديده ايم كسي ملوم و ميغوض شود از جهت آنكه بخواهد در دادگري و پرهيزكاري و فضايل بر ديگران برتري داشته باشد . پس اصل خودخواهي است اما خود انسان غير از خود حيوان است و انسان بايد انسانيت خود را بخواهد و اگر چنين باشد از مال و جاه و لذايذ گذشت مي كند و نزد مردم فداكار محسوب و محبوب مي شود و حال آن كه خود خواه واقعي اوست جز اين كه مطلوب او چيزي است كه كسي براي آن با او نزاغ ندارد . پس دوست اگر نيك باشد با نيكان متجانس و در نظر آنان خود است و غير نيست و دوستي او بي ريا و خالص خواهد بود .

لذت
تحقيق ديگر اين كه آيا لذت خوبست يا بد و طلب آن جايز است يا نه ؟ پس مي گويد اگر تأمل كنيم لذت فعاليت قواي نفس است و هر قوه از قواي نفس كه در زيباترين موضوع خود عمل كند فعل خود را بروز داده و آن همراه لذت است مثلا باصره فعلش ديدن و موضوع آن مرئيات است . پس هر گاه چشم در زيبائي ها عمل يعني نظر كند فعل خود را به بهترين وجه صورت داده و التذاذ مي يابد . پس البته لذت جايز بلكه براي سعادت لازم است اما لذايذ مختلف اند و مراتب دارند . همچنان كه با صره از لامسه و سامعه از ذائقه اشرفند لذايذ آنها هم اشرف مي باشند . پس اشرف لذايذ متعلق به اشرف اجزاء انسان يعني عقل است كه عمل او تفكر است . از اين گذشته همه فعاليتهاي نفس براي منظوري است مگر تعقل و تفكر كه خود منظور است پس لذت آن هم بالاترين لذات است يعني غايت مطلوب يعني كمال سعادت است و فضايل نفسان و عقلاني كه پيش از اين شرح داده ايم همه براي آنست كه انسان را آماده مقام تفكر نمايد كه در واقع فعل الهي است و انسان به تفكر به ذات باري كه فكر مطلق است تشبه مي جويد .

خلاصه عقايد ارسطو در سياست
سياست
رسائلي كه ارسطو در سياست نوشته همه باقي نمانده است تنها يكي را در دست داريم و آن نيز از نفايس كتب است و گذشته از احوال مدن شامل تدبير منزل هم مي باشد بلكه تحقيقاتي در باب مال و ثروت دارد كه ارسطو را مؤسس علم ثروت ملل نيز قرار مي دهد . ماحصل تحقيقات آن كتاب از اين قرار است :
طبع انسان مدني است و افراد آن بايد به اجتماعي زيست كنند و به يكديگر ياري نموده كارهاي زندگي را ميان خود تقسيم نمايند تا حوائج ايشان برآورده شود و خوشي زندگاني و سعادت كه اصل مقصود و غايت مطلوب است حاصل گردد .

افراد و خانواده
بر خلاف افلاطون كه افراد و خانواده را در جماعت مستهلك مي سازد و سعادت جماعت را منظور قرار مي دهد ارسطو افراد را اصل مي داند چه هيئت اجتماعيه كه وجود مستقل از افراد ندارد بدون سعادت اشخاص چگونه سعيد تواند بود و همچنين برخلاف افلاطون مالكيت شخصي را واجب و هيئت خانواده را بنيان زندگاني اجتماعي و بهترين اقسام اداره آن مي شمارد كه پدر در رأس جمعيت واقع و خانواده را در خير و صلاح همه راه مي برد و زن و فرزند را كه عقلشان نمو نكرده تربيت مي كند داد را رعايت مي نمايد و از داد بهتر مهرباني و شفقت مي ورزد . فرزندان نسبت به پدر پرستش و با يكديگر دوستي بايد داشته باشند . زن هر چند با شوهر برابر نيست و بايد پيرو او باشد حقوق دارد و بايد درباره او هم داد و مردانگي منظور داشت و شريك در امر خانواده پنداشت . وجود بندگان هم در خانواده ضرور است نظر به اين كه مردم در استعداد و فهم و هوش يكسان نيستند ويونانيان از اقوام ديگر اشرفند و اگر آنها را به بندگي بگيرند رواست كه آزادگان بايد به فراغت به وظايف انسانيت و كسب معرفت و تفكر بپردازند و كارهاي بدني را به بندگان واگذارند كه در حكم بهائم و به منزله آلات و ادوات اند و اگر ادوات به خودي خود كار مي كردند البته حاجت به وجود بندگان نبود خلاصه بندگان اموال خداوندان مي باشند و حقوقي بر آنها ندارند جز اين كه البته آنها را آزار نبايد كرد كه آن هم خلاف مصلحت است .

ثروت
بشر در زندگاني به مال و ثروت محتاج است و ابتدا آنرا به طور ساده و طبيعي از آب و خاك تحصيل مي نموده و در جمعيت هاي كوچك به خوشي زيست مي كرده است . كم كم مال فراوان شد و معاوضه پيش آمد و چون دامنه مبادلات وسيع گرديد به زندگاني اجتماعي فساد راه يافت مشكلات معاوضه منتهي به اختراع نقود شد مسئله ارزش و بهاي اجناس و بازرگاني و صرافي و مرابحه و ربا و كارگري و كارفرمائي و مزدوري پيش آمد و مردم از زندگاني ساده خود دور شده به تعيش و تفنن افتادند و طريق را مقصد قرار دادند . وقتي كه دائره زندگاني محدود بود و حوائج انسان از زراعت بر مي آمد اقوام براي خود هر يك مستقل بودند و حاجت به صادر و وارد و كشمكش و تنازع نداشتند و به صلح و سلامت و سعادت زندگاني مي كردند . پس در نظر ارسطو كه ذهنش همه متوجه به اوضاع يونان و معيشت آن زمان است بهترين اشكال اجتماع اينست كه دول كم وسعت و كم جمعيت و مركب از ملاكان وفلاحان باشند و اين جمله آزادگان وصاحب زندگاني و زن و فرزند بوده به فراغت به كسب معرفت بپردازند و زير دست خود بندگان داشته باشند كه حوائج زندگي را فراهم سازند .
شكل حكومت در هيئت هاي اجتماع به اختلاف مقتضيات محلي از احوال مردم و اوضاع جغرافيائي و غيرها مختلف مي شود . اساساً چون دولت مجموعه ايست از اشخاص آزاد و متساوي بايد حكومت متعلق به عموم باشد ( جمهوري و دموكراسي ) . همه در اتخاذ تصميات شركت كنند و امور را با كثرت آراء فصل نمايند و آزادي و برابري و داد را ميان اعضاء هيئت اجتماعيه نگاهدارند و اين كيفيت وقتي دست مي دهد كه ميان مردم از جهت تمول و تعقل فرق بسيار نباشد يا اگر باشد ميان جماعت شريف و گروه حقير يك طبقه متوسط هم باشد كه ميان آنها اعتدال را نگاهدارد تا اشراف چندان خودسر و زبردست نشوند و مردمان حقير زير دست نمانند . و ليكن بسا هست كه جماعتي از مردم از جهت هوشياري و چالاكي و پيش آمدهاي روزگار مقتدر و متنفذ شده و حيثيات توانگري و نسب و شرافت به خود مي دهند و قدرت و حكومت را در دست مي گيرند و اين شكل حكومت اعياني و اشرافي است . و نيز اتفاق مي افتد كه يك فرد از مردم سمت برتري و قدرت پيدا كرده بر جماعت پادشاه مي شود و سلطنت موروثي تأسيس مي كند . در هر يك از اين سه قسم حكومت اگر در خير و صلاح جماعت واقع شود و كارها بدست كاردان و قدرت محدود و مسئوليت در كار و قانون حكمفرما باشد صحيح است اما اگر نفع شخصيو هواي نفس مدار امر شود غلط خواهد بود و در دو قسماخير ظلم و استبداد و در قسم اول عوام فريبي شيوع مي بايد و هرج و مرج بر پا مي شود و امور مختل مي گردد .
ارسطو معتقد است كه انقلابات در ممالك وقتي روي مي دهد كه مردم در حقوق يكسان نباشند و در تقسيم اموال و مناصب و شئونات و اجر و مزد ميان آنها رعايت تناسب و استحقاق نشود و از اين جهت ناراضي گردند . پس براي آن امور حدود و نظاماتي قائل است كه بايد به موجب قانون برقرار شود اما اصلاح حقيقي مفاسد و معايب هيئت اجتماعيه را به تربيت مي داند و معتقد است كه نبايد امر تربيت را به مردم واگذاشت و دولت بايد آن را بدست بگيرد و بر طبق صلاح هيئت اجتماعيه جريان دهد و اساس تربيت بايد بر نگاهداري حد اعتدال ميان قواي انسان باشد ورزش كاري و رياضت براي صحت بدن و تعليم موسيقي و مانند آن براي نرم كردن احوال اخلاقي لازم است اما نه به اندازه افراط يعني نه چندان كه همه بخواهند پهلوان شوند يا همه اهل حال باشند . وليكن متفكرين هر چه بيشتر باشند بهتر است . حاصل اين كه تن را براي جان پرورش دهند و نفسانيات را تابع اراده عقلي سازد تا نفس آماده و قابل تفكر و تعقل شود كه آن خوشي حقيقي زندگاني و غايت مطلوب انساني است .
چون تعليمات ارسطو مدت دو هزار سال در دنيا و همچنين در ممالك ما مدار دانش و معرفت و اساس فلسفه و حكمت بوده و هنوز هم بسياري ازتحقيقات او به اهميت خود باقي و محل استفاده است در بيان اصول آن يك اندازه بسط و تفصيل روا داشتيم هر چند با آنكه سخن دراز شد براي رعايت حوصله خوانندگان و تناسب گنجايش كتاب از نهايت اختصار و ايجاز و ترك و حذف بسياري از مطالب ناچار بوده ايم وليكن از تأمل در همين مختصر مقام بي نظير ارسطو در نكته سنجي و موشكافي و برشته در آوردن و تنظيم انواع مختلف مطالب و معلومات تشخيص مي شود و نبايد فراموش كرد كه او نخستين كسي است كه علم و حكمت را منقسم و مبوب و مرتب نموده بسياري از فنون را مانند منطق و تاريخ فلسفه و تاريخ طبيعي و علوم اجتماعي و ديگرها ابتكار و تأسيس كرده و آنچه را از ديگران آموخته تكميل و اصلاح نموده و مدون ساخته است . و اينكه او را معلم اول لقب داده اند بسيار بجا بوده است راست است كه امروز فلسفه ارسطو كهنه و مندرس و تعليمات او در حكمت طبيعي يكسره باطل شده و در فلسفه اولي هم بر آراء او مناقشات بسيار وارد است و نيز گفته اند ارسطو مدت چندين قرن سبب ركود علم و مانع ترقي آن گرديده است و ليكن چون درست تأمل شود روشن مي گردد كه اگر اين سخن راست باشد عيب آن حكيم نيست بلكه هنر اوست كه با معلومات ناقص آن زمان به قوه فكر و تعقل خويش طرحي در علم و حكمت ريخته كه از آنرو پيروانش توانسته اند جميع امور زميني و آسماني جهان را از مادي و محسوس يا مجرد و معقول توجيه نمايند و عالم خلقت را بر اساسي فرض كنند چنان استوار و موزون و متناسب كه مدت دو هزار سال طبع اكثر مردمان هوشمند به آن قانع شده و خود را محتاج نديده اند كه در آن اصول تجديد نظر نمايند و گرنه حكما بايد بيايند و بروند و هر يك طرحي بريزند وفلسفه اي كه مي سازند اگر هوشمندانه باشد براي كاروان علم مانند كاروانسراست ديگر بروند و كاروانسرا توقفگاه دائمي نيست و فايده اش اينست كه كاروان را بر پيمودن مراحل قادر مي سازد تا ببينيم كاروان علم كي به منزل اصلي مي رسد اين قدر هست كه مي دانيم هنوز راهي دراز در پيش دارد و آنچه ازين پس در سير حكمت بيان خواهيم كرد اين سخن را روشن خواهد نمود .